📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
در زمان های قدیم مرد جوانی در قبیله ای مرتکب اشتباهی شد .به همین دلیل بزرگان قبیله گرد هم آمدند تا در مورد اشتباه جوان تصمیم بگیرند در نهایت تصمیم گرفتند که در این مورد با پیر قبیله که تجربه بسیاری داشت مشورت کنند و هر چه که او بگوید عملی کنند.
پیر قبیله از انجام این کار امتناع کرد .بزرگان قبیله دوباره فردی را به دنبال او فرستادند و پیام دادند که شما باید تصمیم نهایی را در مورد اشتباه این جوان بگیرید .
پیر قبیله کوزه ای سوراخ را پر از آب کرد سپس آن را از پشت خود آویخت و به سمت بزرگان قبیله حرکت کرد .
بزرگان قبیله بادیدن او پرسیدند : قصه این کوزه چیست؟
پیر قبیله پاسخ داد : گناهانم از پشت سرم به بیرون رخنه می کنند بی آنکه به چشم آیند و امروز آمده ام که درباره گناه دیگری قضاوت کنم. بزرگان قبیله با شنیدن این سخن چیزی بر زبان نیاوردند و گناه مرد جوان را بخشیدند.
عیب مردم فاش کردن بدترین عیب هاست
عیب گو اول کند بی پرده عیب خویش را
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رفقا!🌹
🔹رجبعلی خیاط یه بار تو یه مکان خلوت با نامحرم شرایط گناه براش فراهم بود، تن به خواست شیطان نداد و شد از اولیای الهی
👈 اما امروز ما در فضای مجازی هر روز ممکنه چندین بار با نامحرم در چت خصوصی تنها بشیم و شیطان ما را وسوسه کنه
✅ اگه حواسمون جمع باشه و در همه حال خدا رو در نظر بگیریم، تو این دوره و زمونه هم رجبعلی خیاط شدن زیاد سخت نیست
اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي فِي دِرْعِكَ الْحَصِينَةِ الَّتِي تَجْعَلُ فِيهَا مَنْ تُرِيدُ🙏
#تلنگر
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
کشته شدن مالک اشتر به دست معاویه
امیرالمومنین علیه السلام به مالک اشتر فرمودند: "جز تو كسى شايسته حكومت مصر نيست. پس به مصر برو، خدا تو را رحمت كند."
بعد از این فرمایش، مالک اشتر از حضور على عليه السّلام مرخص شد و اسباب سفر آماده كرد و مهياى رفتن به مصر شد. جاسوسان معاويه او را خبر كردند كه امیرالمومنین علیه السلام مالک اشتر را به ولایت مصر منصوب کرده است. معاویه كه طمع حكومت مصر را داشت، اين انتصاب خيلى برايش گران آمد و يقين داشت كه هرگاه اشتر به مصر برود، از محمّد بن ابى بكر هم قاطعتر و در دشمنى با او (معاويه) سختتر است. از اين رو سفارشى به رئيس خراج قلزم (شهری بین مکه و مصر) فرستاد و گفت: مالك اشتر رو به مصر نهاده و می آيد، اگر كار او را تمام كنى، ماليات قلزم را تا من زنده ام و تو زنده اى، بر تو می بخشم. تا می توانى از حركت او مانع باش!
اين شخص آمد و در قلزم اقامت كرد. مالک اشتر نيز از عراق به طرف مصر حركت كرد. وقتی وارد قلزم شد، آن مرد به استقبال آمد و پيشنهاد كرد كه در آنجا توقف كند و اظهار داشت: اينجا منزلی خوش و طعام هم آماده و علف اسب ها نيز فراهم است و من فردى از افراد ماليات بده اين سرزمين هستم. مالك پياده شد و او طعامى آورد. طعام كه صرف شد، شربتى از عسل كه در آن زهر ريخته بود، آورد و به او داد. وقتی مالك آن را خورد، وفات یافت.
آن كس كه به اشتر زهر داده بود، نزد معاويه آمد و او را از قتل اشتر آگاه كرد، سپس معاويه بپاخاست و خطبه اى خواند و در ضمن آن خدا را حمد و ثنا گفت. آنگاه اظهار داشت: به راستى كه على دو بازوى توانا داشت كه يكی (عمار ياسر) در صفين و ديگی (يعنى اشتر) امروز بريده شد.(1)
و در عبارت ابن قتيبه آمده: معاويه هنگامى كه از خبر کشته شدن مالک اشتر آگاه شد، گفت: چقدر جگرم راحت و خنك شد! خدا لشكريانى دارد كه اين عسل (كه بوسيله آن مالك كشته شد) از آن جمله است!!(2)
اينجاست كه می بينیم معاويه چگونه از اين گناه بزرگ (گناه كشتن بنده صالحى كه از زبان رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و جانشينش مولانا امير المؤمنين سلام اللّه عليه تعريف و ستايش شده) هيچ پروايى نمىكند، و توبه و پشيمانى به او دست نمی دهد، بلكه او و مردم شام از مرگ اين قهرمان بزرگ اظهار شادمانى مىكنند. آری جرم مالك اين بود كه امام زمان خود را يارى می كرد!
معاویه درحالی از کشتن مردم بی گناه اظهار شادمانی می کند که ابن عباس نقل کرده است که پیامبر اکرم صلی الله علیه و اله فرمودند: بدترين مردم در پيشگاه خدا، كسى است كه در حرم كافر شود و در اسلام، سنّت جاهليت را بجويد و خون يك نفر را بخواهد بغير حق ريخته شود.(3)
و حديثى از ابو هريره نقل شده كه: هر كس در قتل مؤمنى به اندازه نيمه كلمه اى كمك كند، خدا را در حالى ملاقات می كند كه در بين دو چشمش نوشته باشند: از رحمت خدا نوميد است!
اسناد:
(1) تاریخ طبری ج6ص54 حوادث سال 38 هجری، کامل ابن اثیر ج3ص152 حوادث سال 38، مروج الذهب مسعودی ج2ص39.
(2) العیون ابن قتیبه ج1ص201.
(3) صحيح بخارى و سنن بيهقى 8: 27.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔴چه کسانی بدنشان در قبر نمی پوسد؟
🍀اسبابی که موجب سالم ماندن اجساد و اشیای همراه میت می شود:
1⃣بعضی از اعمال :
پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) در حدیث معراج می فرماید:
"هر کس دوست دارد بدنش در قبر تازه بماند و نپوسد، باید مسجد را جارو کند".
2⃣همچنین جسد عالمان واقعی و کسی که چهل جمعه غسل جمعه را ترک نکند، نیز در قبر نمیپوسد.
3⃣دعای پیامبر (صلی الله علیه و آله):
رسول خدا می فرماید:در نماز بر جنازه فاطمه بنت اسد مادر امیرالمؤمنین علیه السلام از خدا خواستم که کفن فاطمه بنت اسد را تا ورود به بهشت از پوسیده شدن حفظ کند که خداوند قبول فرمود.
4⃣بعضی از شهادت ها در راه خدا
گویند موقعی که شاه اسماعیل صفوی به کربلا مشرف شد و شنید که بعضی از مردم درباره "حرّبن یزید ریاحی" سخنان ناروایی می گویند، سر قبر وی آمد و دستور داد قبر او را نبش کردند،
✨پس از نبش قبر دیدند که گویا حرّ خواب است و به همان حالتی که شهید شده بود، میان قبر قرار دارد.
5⃣مرحوم مجلسی درباره انبیا و امامان می فرماید:روح و جسمشان پس از مرگ به آسمان عروج می کند و در آن جا در نعمت به سر می برند.
📚📚منابع
1⃣ محمد باقر مجلسی، بحارالانوار، ج ۷ ص ۴۳ ح ۲۱
2⃣ همان، ج ۸ ص ۱۴۴
3⃣همان، ج ۱۸ ص ۶
4⃣ ستارگان درخشان، ج ۵ ص ۱۴۶
5⃣ همان، ج ۶ ص ۲۵۴
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_21
خوشحال شدم، ولی خیلی ترسیدم. برای اینکه در معرض دید نباشیم، از لاب لای درختان خودمان را پشت اصطبل
رساندیم. وجود ناهید و حرف های جدی مادرم او را نگران کرده بود. می گفت از این می ترسد من او را فراموش
کنم. دوباره به او قول وفاداری دادم و گفتم: " من یه عشایرم و خصلت عشایر وفا به عهده. "
سیما از شب گذشته حرف می زد، از ناهید که اعتراف کرده بود مرا دوست دارد. می گفت نمی خواهد کسی غیر از
او مرا دوست داشته باشد. رقیب اونقدر در نظرش منفور بود که حتی حاضر بود او را بکشد.
ناگهان صدای خش خش پای حسن باغبان آمد. سیما از اسب می ترسید. از ترس اینکه مبادا حسن ما را ببیند داخل
اصطبل مخفی شدیم. ترس و اضطراب، توام با شور و شوق احاطه مان کرده بود. سیما خودش را به من چسبانده بود
و من گرمی نفسش را حس می کردم. بالاخره به خیر گذشت. با احتیاط از اصطبل بیرون آمدیم.
سیما از اینکه می خواست به تهران برگردد، ناراحت بود. من هم اعتراف کردم دست کمی از او ندارم. دل کندن از
سیما برایم خیلی سخت بود. با این حال، از او خواستم به عمارت برگردد، چون ممکن بود پدر . مادرش به شک
بیفتند. قرار گذاشتیم بعد از ظهر که همه خوابیدند در جایی دنج یکدیگر را ببینیم. سفارش کردم احتیاط کند. به
سختی از من جدا شد و مرتب به عقب نگاه می کرد. چنان حواسش پرت بود که با تنه درختی برخورد کرد. هر دو
خنده مان گرفت.
آن روز برای اینکه از نق نق مادرم و نگاه های پر معنی ناهید و مادرش در امان باشم، بدون خوردن صبحانه باغ را
ترک کردم و قدم زنان از کنار مزرعه به سمت باغ فیروزه که متعلق به قوامی بود، رفتم. باغ فیروزه ابتدا برکه ای
دورافتاده بود، حبیب الله خان، پسر قوامنی، آن را تبدیل به باغ قشنگ کرده بود. البته به پای آن باغ قدیمی نمی
رسید، اما در نوع خودش بی نظیر بود.
خورشید بالا آمده بود. علفها در آغوش باد می رقصیدند و درختان بید در امتداد جوی آب منظره قشنگی داشتند.
گنجشکها روی شاخه های بید جیک جیک می کردند. گلهای زرد و آبی که به طور نامنظم در میان علفها شکفته
بودند، رایحه دل انگیزی داشتند، تا به حال متوجه آن همه زیبایی نشده بودم.
پدرم داشت با اجاره دارهای درختان بادام باغ صحبت می کرد که متوجه من شد. انتظار نداشت مرا تنها ببیند. گفتم:
" حوصله ام سر رفته بود، فکر کردم شاید کاری داشته باشین. " تا نزدیک ظهر که به باغ برگشتیم، با پدر بودم.
مادرم ظاهرا با من سرسنگین بود. ناهید و سیما هم تازه از گردش در باغ برگشته بودند. هر دو سلام کردند. به
گرمی جواب دادم و حالشان را پرسیدم. مادرم زیرچشمی مرا می پائید. وانمود می کردم بی تفاوت هستم. سراغ
سرهنگ را گرفتم. از صبح مشغول بازرسی و تعمیر اتومبیلش بود تا برای سفر آماده اش کند. پدرم هم لباسش را
عوض کرد و به جایگاه آمد. طولی نکشید که کاظم خان از راه رسید. ناهار آماده بود. بعد از صرف ناهار، هر کس
برای استراحت گوشه ای را انتخاب کرد. من به بهانه اینکه می خواهم به یکی از دوستان سر بزنم، از باغ خارج شدم،
ولی قبل از آن به سیما اشاره کرده بودم در انتهای باغ منتظرش هستم.
دیوار باغ را دور زدم، از جایی که کوتاهتر بود بالا رفتم و خودم را داخل باغ انداختم و در گوشه ای دنج که وعده
کرده بودیم، منتظر ماندم.
دل در سینه ام می تپید. می ترسیدم سیما ناشی بازی درآورد و مادرم که چهار چشمی مواظب ما بود از قضیه بو ببرد.
یک ساعت بعد که برایم ساعتها طول کشید، سیما آمد. مضطرب بود. روی صورتش عرق نشسته بود. گفت: " به
سختی تونستم از اونجا دربرم، اما مطمئنم کسی متوجه نشده. .
نویسنده: حسن کریم پور
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_22
حرفهای زیادی برای گفتن داشتیم. برایم از تهران تعریف کرد، از مردمش و قوم و خویشش می گفت که دو عمو و
سه عمه و یک خاله دارد. بین حرفهایش متوجه شدم یکی از پسرعموهایش در آمریکا تحصیل می کند و دایی
مادرش سالها در لندن است. صحبت دوست داشتن به میان آمد و هر دو اذعان داشتیم این اولین عشق زندگی مان
است. سیما گفت: " اگر پدرت اجازه نداد و به زور خواستن ناهید و به تو بدن، چه می کنی؟ "
گفتم: " پدرم آدم منطقیه و مجاب کردن مادرم هم کار آسونیه، کافیه چند روز منو ناراحت ببینه."
سیما غمگین به نظر می رسید. فکر کردم شاید به خاطر ناهید باشد. برایش قسم خوردم هرگز به فکر ازدواج با او
فکر نمی کنم و نخواهم کرد.
سرو صدای جمشید و سیاوش که پرنده ای را با تفنگ ساچمه ای زخمی کرده بودند و دنبالش می کردند نفسمان را
در سینه حبس کرد. خودمان را در پشت علفها و پیچکها مخفی کردیم. پرنده با بال شکسته درست از کنار ما
گذشت. صدای ضربان قلبمان را می شنیدیم. بالاخره جمشید مرا دید. چیزی نمانده بود سیما از ترس غش کند. او را
دلداری دادم و فقط با اشاره به جمشید گفتم به روی خودش نیاورد. واقعا آقایی کرد. حتی نگاهمان نکرد و زود توجه
سیاوش را به سمت دیگر جلب کرد. سپس هر دو از آن محل دور شدند.
فضای قشنگی که تا چند لحظه قبل داشتیم آلوده به ترس و وحشت شده بود. سیما می ترسید جمشید همه چیز را لو
بدهد. او را مطمئن کردم و کم کم حرارت عشق بر دلهره و اضطراب چیره شد. یادمان رفته بود در مورد چه چیزی
بحث می کردیم. سیما از این می ترسید مبادا ناهید مرا به دام بیندازد. معتقد بود ناهید دختری تحصیل کرده و
زیباست و از آنجا که زیاد رمان و داستان می خواند از فهم و شعور بالایی برخوردار است و می تواند مرا تحت تاثیر
قرار دهد.
حدود دو ساعت شاید هم بیشتر، من و سیما دور از چشم دیگران با هم بودیم. گرچه برایمان مشکل بود، ولی مجبور
بودیم از هم خداحافظی کنیم. من از همان دیوار کوتاه خودم را به آن طرف انداختم و از راهی که آمده بودم،
برگشتم، در حالی که فکر می کردم چگونه جمشید را راضی کنم به مادرم در آن باره چیزی نگوید.
جمشید ساکت و تنها روی نیمکت کنار آلاچیق نشسته و در فکر فرو رفته بود. تعجب کردم. سراغ سیاوش را گرفتم.
گفت: " شلوارش خیس شده، رفته عوضش کنه، همین الان برمی گرده. "
کنارش نشستم، کار خلاف را من انجام داده بودم و باید از او خجالت می کشیدم. جمشید سرش را پایین انداخنه بود.
دستی زیر چانه اش زدم، چند لحظه به هم نگاه کردیم. هر دو لبخند می زدیم. لبخندهایمان خنده شد و خنده
هایمان اوج گرفت قاه قاه با صدای بلند،مثل دیوانه ها می خندیدیم. یک مرتبه ساکت شدیم. حالت جدی به خودم
گرفتم. به چشمانش خیره شدم و گفتم: " تو دیگر مرد شدی، قول میدی حرفی در این باره نزنی؟ "
ته نگاهش حالت تمسخر داشت. چند لحظه ساکت شد، سپس پرسید: " با ناهید عروسی نمی کنی؟ "
گفتم: " نه، قبال هم نمی خواستم با او ازدواج کنم. "
گفت: " خوبه، منم خیلی دوست دارم بیام تهرون، سیاوش پسر خوبیه. "
گفتم: " چی شد؟ بالاخره قول می دی یا نه؟ "
دستم را به طرفش دراز کردم. دست هم را فشردیم. از رفتارش خوشم آمد. نمی دانستم تا این حد فهمیده است. با
آمدن سیاوش صحبت را عوض کردم. آنها را به حال خودشان گذاشتم. صدای همهمه و بگو بخند مرا به سمت....
نویسنده: حسن کریم پور
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_23
به سمت جایگاه کشاند. سیما و ترگل و ناهید مشغول صحبت بودند و آویشن هم کنارشان می پلکید. سیما ظاهرا توجهی به
من نداشت ولی ناهید نگاهی به من انداخت و همراه با لبخند، خودش را جمع و جور کرد.
پدرم و کاظم خان هر وقت حوصله شان سر می رفت، مسابقه تیراندازی راه می انداختند و شرط بندی می کردند. این
بار سر مادیانی که تازگی ها کاظم خان از فیروزآباد خریده بود، شرط بستند و قرار شد اگر پدرم باخت چهار قوچ به
او بدهد.
اسدالله دو تفنگ برنو و یک جعبه قشنگ آورد و یک استکان به فاصله سیصد متری نشانه گذاشت.
مسابقه برای سیما و مادرش جالب بود. سرهنگ وانمود می کرد چشم و گوشش از این چیزها پر است. مادرم و
همسر کاظم خان ادعا کردند دست کمی از شوهرانشان ندارند. ناهید هم مداخله کرد و بالاخره کاظم خان و
همسرش و ناهید در یک سمت و من و پدرم و مادرم در سمت دیگر، به مبارزه پرداختیم و با اجازه جناب سرهنگ،
اولین تیر را پدرم انداخت، به خطا رفت. با شنیدن صدای تیر، جمشید و سیاوش با عجله خودشان را به جمع
تماشاچیان رساندند.
کاظم خان با این که مدت نشانه گیریش زیادتر از پدرم بود، نتوانست موفق شود. نوبت به مادر ناهید رسید. خیلی
راحت نشانه را زد و همه برایش دست زدند. تفنگ را به من داد و گفت: " اگه می خوای دوماد من بشی، باید تیرت
خطا نره، هرچند که مادیون را ببازیم. "
تفنگ را گرفتم و بدون توجه به گفته او، هدف را زدم. بیش از همه سیما و ناهید مرا تشویق کردند. اسدالله سومین
استکان را نشاند. مادرم نتوانست آن را بزند. آخرین نفر ناهید بود که تیرش خطا رفت.
مسابقه یک به یک شد. دور دوم من و پدرم موفق شدیم و ناهید و مادرش باختند. پدرم خیلی جدی گفت فردا
اسدالله را به قصرالدشت می فرستد تا مادیان را بیاورد.
جناب سرهنگ خارج از مسابقه چند تیر انداخت و من پرنده ای را در هوا نشانه گرفتم. سیما خیلی دلش می خواست
تیراندازی کند. بی اختیار تفنگ را به او دادم و گفتم: " بگیر، چیزی نیست. ترس نداره. "
ناهید و مادرم از لحن خودمانی و حالت صمیمی من، تعجب کردند. خیلی زود به خودم آمدم، لحنم را تغییر دادم و
گفتم: " بگیرین. وقتی یک تیر شلیک کردین، متوجه میشین خیلی راحته. " تفنگ را گرفت، برایش مشکل بود.
ناهید طاقت نیاورد و مداخله کرد. قنداق تفنگ را روی سینه او گذاشت و طرز شلیک را به او یاد داد. سیما ماشه را
فشار داد و خودش روی زمین ولو شد. بالاخره آن روزهای هیجان انگیز به پایان رسید.
صبح روزی که سرهنگ و خانمش قصد بازگشت به تهران را داشتند، چنان غوغایی در درونم برپا بود که وصفش
مشکل است. غیر از کاظم خان و پدرم که صبح زود بیرون رفته بودند و آویشن که هنوز از خواب بیدار نشده بود،
همگی برای بدرقه در محوطه خروجی باغ جمع شده بودیم. من مثل آدم های خنگ حواسم پرت بود. سیما هم دست
کمی از من نداشت. مثل محکومی به نظر می آمد که به جزیره ای دور افتاده تبعیدش کرده باشند. سیاوش و جمشید
در گوشه ای فارغ از قیل و قال دیگران قول و قرار می گذاشتند بوسیله نامه یکدیگر را از حال خود باخبر کنند. با
خود می گفتم کاش من و سیما هم می توانستیم به همین راحتی خداحافظی کنیم. ناهید و مادرش از این که سرهنگ
و خانواده اش قصد رفتن داشتند، خیلی خوشحال به نظر می آمدند. خانم سرهنگ می خواست آدرس خانه شان را
بنویسد و به من بدهد که سیما گفت: " قبلا آدرس رو به خسرو خان دادم."
نویسنده:حسن کریم پور
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
اگر برای سلامت خود ارزش قائلید ، هرگز با موهای خیس نخوابید
به این سه دلیل!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترفندی برای افزایش طول عمر کابل های شارژ😃👌
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
برای جلوگیری از بسته شدن راه آب ظرفشویی، روغن اضافه ماهی تابه و یا هر ظرف چرب را مستقیما داخل سطل زباله بریزید.
🔻 سپس باقی مانده روغن را با دستمال آشپزخانه کاملا تمیز نمایید. با این روش هم مایع ظرفشویی کمتری مصرف میشود و هم از تجمع ذرات چربی در راه آب ظرفشویی جلوگیری میشود.👌🏻
@dastanvpand
⛳️🎣⛳️🎣⛳️🎣⛳️
دو ماه قبل دختری که در لندن بسر می برد ناگهان احساس ناراحتی کرد. چنان درد می کشید و حالات او چنان بود که پزشکان تشخیص دادند که درد زایمان است. او را به یک بیمارستان منتقل کردند، تحقیق بعمل آمد، معلوم شد که شوهر ندارد. معاینات هم نشان داد که باردار نیست، اما او همچنان در تخت بیمارستان بخود می پیچید و ناله می کرد و سراپای وجودش را نیز عرق سردی پوشانده بود. چند ساعتی وقت پزشکان را گرفت، سرانجام آرام شد، لبخندی زد و گفت: راحت شدم، نوزاد پسر است!! پزشکان ابتدا گمان می کردند که با یک دیوانه سروکار دارند ولی پس از تحقق متوجه شدند که...
ادامه داستان... 👇 👇
ادامه داستان... 👇 👇
https://eitaa.com/joinchat/391577662C6c01be4b07
سنجاق شده ☝️☝️