#حکمت_خدا
🕯آيت الله بهاء الدينى میفرمودند :
🕯شش ساعت از شب گذشته بود، چراغها خاموش و اهل خانه همه خوابيده بودند،
🕯ناگهان صداى كوبيدن در مرا از خواب بيدار كرد، در را گشودم ، ديدم زنى ايستاده است ،
🕯 چون مرا ديد، گفت : حاج آقا چراغ بقالى روشن است ، در را بستم و به اتاق رفتم ،
🕯در ذهن خود مى گذراندم كه اين چه خبرى بود، آن هم در اين وقت شب ،
🕯چرا بعضى مزاحمت ایجاد مى كنند!!
🕯چشمها را روى هم گذاشتم كه بخوابم ، صداى خفيفى شنيدم ،
🕯دقت كردم ، حدس زدم حركت سوسك باشد چراغ را روشن كردم ،
🕯ديدم دو عقرب بزرگ و سياه نزديك بچه كوچكمان در حال راه رفتن هستند
🕯فورا آنها را از بين بردم ، چراغ را خاموش كردم ، ناگهان متوجه شدم .....!!!!
🕯آن زن ماءمور بيدار كردن ما و سبب نجات اين طفل معصوم بوده است
💎اگر تيغ عالم بجنبد ز جاى
نبرد رگى تا نخواهد خداى
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
💯 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍁💓🍁💓🍁💓🍁💓
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۴۶🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے ☺
هرچی به شب عید نزدیک تر میشدیم حال و هوای خونه بیشتر تغییر میکرد..
فرداشب عید بود و من و مامان دنبال خریدن وسایل سفره ی هفت سین بودیم..
تو بازار بودیم..
همه چی خریده بودیم هنوز سبزه پیدا نکرده بودیم..
تُنگ ماهی تو دستم بود و با احتیاط پشت سر مامان میرفتم..
مردم همه با ذوق فراوون داشتن خرید میکردن..
لبخند زدم به حال خوب دختر کوچولویی که تقه ای به تنگ ماهی تو دستم زد و رد شد..
یا زوج جوونی که دست همدیگه رو گرفته بودن و راه میرفتن..
+سلام زن دایی..
-سلام پسرم خوبی سبحان جان
تو این شلوغ بازار این چطور مارو پیدا کرد..
+خوبم قربونتون برم....
(همیشه خودشیرین بوده.. رو کرد سمت منو با کج و کول کردن چشماش گفت
+سلام.. دوباره یادت رفت..
رومو ازش برگردوندم..
و زیر لب "پررویی" نثارش کردم..
+نچ نچ زن دایی اون از علی که انقد بد اخلاقه آدم میترسه باش حرف بزنه اینم از سها که سلامـ نمیده به بزرگترش..
زن دایی میشه باهاتون بیام هرجا میخواین برین؟؟
خندم گرفته از این همه انرڗیش..
خیلی پررو بود بخدا..
-اره عزیزم چرا که نه..
+قربونتون برم میام...
ولی زن دایی این علی ببینه خون چشاشو میگیره..
مامان خندید..
-نه دیگه سبحان بی انصافی نکن...
+مخلص شمام هستم ولی زن دایی یه کاری کنید دیگه اخه تا کی..
مامان آهی کشید و ادامه نداد حرفاشو..
+بخدا زن دایی میدونید که اونموقع ها من دانشجو بودم اصن اینجا نبودم وگرنه عمرا میڋاشتم علی تنها بمونه...
-میدونم عزیزم..
+خب پس زن دایی من بیام خونتون..
-خیلی پررویی..
دستشو به حالت مسخره ای گذاشت پشت گوشش و سرشو خم کرد سمتم..
+چی گفتین؟!نشنیدم..
بهش دهن کجی کردم و راهمو ادامه دادم..
مامان و سبحان سرگرم حرف زدن شدن..
دلم هوای سحر رو کرده بود..
نمیدونم چرا یهو دلم خواست باهاش حرف بزنم..
گوشیمو از جیبم در آوردم و بهش زنگ زدم..
بوق آخری داشتم ناامید میشدم که جواب داد..
+سها..
صداش گرفته بود..
انگاری گریه کرده بود..
نگرانتر شدم..
-سحر چیشده!!!!
+سهااااا...سپهرررر.. سپهررررر...
باشنیدن اسم استاد اونم وسط گریه های سحر، نمیدونم چجوری شد که کنترلمو از دست دادم و تنگ ماهی وسط اون جمعیت از دستم پرت شد روی زمین..
با افتادنش و هرار تیکه شدنش با دیدن ماهی ای که داشت روی زمین بالا پایین میشد، دستمو گڋاشتم روی دهنم و جیغ خفه ای زدم..
مامان نگران اومد سمتم و دستشو انداخت دورم..
-چیزی نشده مامان جان آروم باش مهم نیست..
نگاه سرزنش بار عابرا برام مهم نبود...
سبحان داشت ماهی کوچولوی عیدمون رو نیمه جون از روی زمین برمیداشت و الو الو کردنای سحر تو مخم میزد..
از مامان دور شدم و گوشیو گرفتم سمت گوشم..
با صدای لرزونی گفتم..
-سحر استاد چیشده؟؟!
+تو چیشدیییییی کی جیغ زد صدای چی بود...
-هیچی بگو ببینم استاد چیشده؟؟!
دوباره گریه ش شروع شد..
+سپهر بیمارستانهههه..
-چرااااااااااااا
(چخبرته سها چرا انقد داد وبیداد میکنی زشته وسط خیابون)
سبحان بود..
اما من نمیفهمیدمش...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
💓🍁💓🍁💓🍁💓🍁#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💓💗💓💗💓💗💓💗
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۴۷🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے ☺
سحر گفت استاد تصادف کرده..
حالش بد بوده..
دعوا کرده رودن با همسرش..
نشسته پشت فرمون...
سرعت بالا..
تصادف..
بیمارستان..
وای خدا...
از همون لحظه اشک میریختم..
نمیدونستم دلیلش چیه اما اشک میریختم..
دلم میسوخت هم برای اون و احوالاتش هم برای خودم و سرنوشتم..
سبحان پرسید..
مامان پرسید..
چیشده..
مگه کیه..
فقط گفتم دوستم تصادف کرده ناراحتم..
سبحان مارو رسوند خونه و خودش رفت..
قبل از اینکه بابا بیاد خودش رفت..
رفتم تو اتاقم..
باید تمرکز میکردم..
استاد دیگه هیچ ربطی به من نداشت اما چرا ناراحت بودم ..
ای خدا..
اونقدری گریه کردم که دوباره اون سر دردای لعنتی اوند سراغم..
قرص خوردم و قبل از اینکه بابا اینا برسن خونه خوابیدم..
خوابم نمیبرد اما چشمامو باشالم بستم و دراز کشیدم..
نیمه های شب بود که سحر پیام داد حال استاد خوبه..
میخواست صبت کنه درباره ی گذشته که این اجازه رو بهش ندادم..
حالم خوب نبود..
نیاز داشتم به آرامش..
که بتونم تو تنهاییام فکر کنم و یا خودم کنار بیام...
روز عید زودتر از چیزی که فکرشو میکردم رسید..
سعی کردم به چیزایی که احساس بد بهم میده فکر نکنم و آروم باشم..
بعد از اینکه مامان صدام کرد، بلند شدم و دست و صورتمو شستم..
پیرهن شلوار زرشکی و سعیدم رو پوشیدم و موهامو مرتب کردم..
رفتم پایین..
مامان و پروانه سفره رو چیده بودن..
ماهی رو کی گرفته بودن..
+خوچکلو... الان وقته اومدنه دو دقیقه دیگه سال تحویله..
-خبالا پروانه ی حسود..
رفتم نشستم کنار دایی و "خودشیرین" گفتن علی رو به جون خریدم..
چشمامونو بستیم و منتظر توپی بودیم که هر چی زودتر به صدا در بیاد و تموم کنه این سال منحوسی که دامن گیر دل بی پناه سهای آفتاب مهتاب ندیده ی این روزهای سرنوشت که نه بد نوشت روزگار شده بود
(به سبک شهرزاد خونده بشه😜)
و اینطور هم شد..
و بعد سیل تبریکات و روبوسی های جمعیت کوچیک فامیل ما...
دینگ دینگ گوشیم منو به سمت خودش کشوند و
"سال نوت مبارک بی ادبِ دایی"
که بویی از پررو بازیِ عجیب سبحان داشت..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
💗💓💗💓💗💓💗💓#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💞🌹💞🌹💞🌹💞🌹
.
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۴۹🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
رو به روی هم نشسته بودیم و هیچکدوم حرفی برای گفتن نداشتیم..
حداقل من نداشتم..
سرش پایین بود و انگشتاشو توهم میپیچید..
سرم پایین بود و انگشتاشو نگاه میکردم..
+سها خانوم...
این کارم اونقد دلی بود که تا اخر عمر راضی باشم از پا گذاشتنم به اینجا..
نظرتونو بارها شنیدم اما اسنبار با بزرگترم اومدم که جدیم بگیرید..
که فکر کنید دربارم،لطفا..
پدرم همه ی منو براتون گفتن، خودتونم تا حدودی میشناسین، فک میکنم ارزش فکر کردن داشته باشم..
نگاهم کرد و ادامه داد..
-یه چیزی بگین لطفا ..
+اقای پارسا شما حال بدیای.....
-دیدم و مو ب مو یادمه..
+نمیتونم..
-چرا
+شما خوب،عاشق همه چی تموم، اول اینکه من نمیتونم به کسی فکر کنم، بعد هم اینکه دوست ندارم با کسی ازدواج کنم که دیوونه بازیمو برای یکی دیگه دیده..
نمیتونم قبول کنم که یه روزی به روم نیاره..
-چیکار کنم باورتون بشه که،،، که....
+هیچ کاری اقای پارسا درک کنید که نتونم..
تازه
من اون آدم خیلی خوب و آرمانی که پدرتون بیان کردن هم نیستم..
-سها خانوم مگه شما چیکار کردین اخه که انقدر ناامیدین؟؟!
عاشق شدن جرم نیست..
فقط گاهی ما اشتباه میریم...
دم گرفتم که بگم "دقیقا مثل شما که اشتباه اومدین"
که دستاشوآوورد بالا و گفت:
-من از خونه ای که توش قدم گذاشتم مطمئنم..
+آقای پارسا جواب من همونیه که بار اول بهتون گفتم...
-توکل به خدا سها خانوم بازم میایم ..
و ادامه ی حرفاش لبخندی زد ..
+راستی اقای پارسا چرا نرفتین دانشگاه..
مستقیم نگاهم کرد و گفت
-چون شما نیومدین..
خب ابراز علاقه ی مستقیمی بود و هر دختری جای من بود تو آسمون سیر میکرد اما من اون هر دختری نبودم..
+کلاسا هم برگزار نشده...
ڗشت گرفت و گفت
-بله خب وقتی سرَِ کلاس نباشه همین میشه..
منظوری نداشت
+منم ترم اول.....
-فدای سرت که خانوم درویشان پور ،نه؟؟
بعد هم چشمکی زد..
-بریم پایین بنطرم ، نه؟؟؟
کسی نتیجه نپرسید..
انگاری همه میخواستن که به این زودیا به نتیجه نرسن..
انگاری همه میدونستن جواب من چیه..
بعد از دو روز رفتن خانواده ی پارسا و فقط ذکر خیرشون موند تو خونه ی ما...
علی تایید میکرد و بابا تایید..
مامان راصی بود و دایی و زن دایی...
پروانه هم گاهی میگفت
"لامصب خوشتیپ بود"
و چشم غره ی علی رو به جون میخرید...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد
💞🌹💞🌹💞🌹💞🌹#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
استش تکمیل حرفاتون اینکه من به دخترم اونقدی اعتماد دارم که اصل جواب رو بذارم بر عهده ی خودش اما این حق رو به بنده بدید که از این اتفاق ناگهانی، شوکه باشم و نتونم تصمیم بگیرم..
-بله قطعا همینطوره..سوالی باشه هم در خدمتم برای شناخت اولیه..
سرگرم حرف زدن شدن و از همدیگه پرسیدن و آشنا شدن..
این بین فهمیدم بابای آقای پارسا کارخونخ ی لبنیاتی دارن و کلا آمای پولداری بودن ولی اینو از سر و وضعشون نمیشد فهمید..
از آدمای معتبر منطقه شون بودن و خلاصه تونستن چه چه و بح بح بابا و دایی رو نصیب خودشون بکنن..
نمیدونم چرا دوست داشتن با همدیگه آشنا بشن وقتی جواب من مشخص بود..
آقای پارسا خیلی ساکت بود این بین هرازگاهی متوجه نگاهش میشدم..
اینکه میدونست من جوابم چیه ، چرا به خودش زحمت داده به چه امیدی..
نمیدونم چقدر غرق افکارم بود و چقدر بزرگترا باهمدیگه حرف زدن که نتیجه ش شد اینکه
"حالا چند دقیقه بچها باهم حرف بزنن هم بد نیست"
و من و اقای پارسایی که به دنبال هم راهی اتاقم شدیم..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
♥💗♥💗♥💗♥💗#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💗♥💗♥💗♥💗♥
.
.
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۴۸🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے ☺
دیوونه بود این پسر عمه زاد..
در جوابش فقط ایموجی دهن کجی "😕" گڋاشتم..
جوابی نداد..
دورهمی کوچیکمون خیلی خوش گذشت مخصوصا با سبزی پلو ماهی که زن دایی جونم درست کرده بود...
بعد از ناهار علی چنتا کاغذ خودکار اوورد و هممون مشغول بازی اسم فامیل شدیم..
وقتی پروانه گفت شروع مسابقه با حرف "سین" اصلا تعجبی نداشت که من مردد بودم بین نوشتن "سها" یا "سپهر"
چه حس بدی بود وقتی دلمو مجاب کردم که
"تو باید شخصی به اسم سپهر رو فراموش کنی"
بدتر از اون وقتی بود که نوشتم "سها"
سر گرم بازیمون بودیم که صدای زنگ خونه بلند شد..
+منتظر کسی بودین مگه؟!
علی زودتر جواب داد
-نه دایی...
همونطور که بلند میشد ادامه داد
-برم ببینم کیه!
اونقدر تو روستا کسیو نداشتیم که غیر از خانواده دایی منتظر هیچکی نمیموندیم..
-یه آقا و خانوم و یه آقا پسرن...
گفتن باز کنید اشنا میشیم!
+عجب چه مهمون جالبی...
-دایی من باز کردم😂
+خوب کردی بابا مهمونه دیگه..
فورا من و پروانه بلند شدیم و چادر رنگی تو خونه ای پوشیدیم و رفتیم تو آشپزخونه..
-یعنی کیه سها..
+وایی خو منم کنجکاوم..
-حالا هول نشو مطمئن باش کسی نمیاد خواستگاریت😂
با مشت زدم سر شونه ش و "ایششش" غلیظی حواله ش کردم..
صدای مبهم احوال پرسی از سالن میومد..
از در آشپزخونه سرک کشیدیم بیرون..
با دیدن چهره ی پسر جوونی که کنار علی نشسته بود دلم ریخت..
-این اینجا چیکار میکنه!!!!!!!!
+مگه کیه سها
-وااای پروانه...
دو طرف صورتمو گرفت و گفت
+زرمار چته خب کیه..
-این ، این هم دانشگاهیمه، آقای پارسا.. همونکه همونکهـ...
+باشه بابا خودم فهمیدم..
میگم؟؟
-ها
+خوبه ها
-کوفت
+بخدا میگما بچه ی خوبی هم میزنه
-من نگفتم بده..
+پ چی..
-هیچی..
مامان بلند شد اومد سمت آشپزخونه.. ما هم رفتیم نشستیم روی صندلیا...
+باشه منم باورم شد شما در حال دید زدن نبودین..
سها بدون اینکه کولی بازی دربیاری دخترم بیا بشین که گناه دارن..
-مامان!!!!!!!
پروانه پخش روی میز شده بود و میخندید..
+هیس پروانه چخبرته...
-ببخشید عمه جون..
ولی هنوز رگه هایی از خنده تو نفس زدناش پیدا بود..
-مامان اومدن چیکار..
+خودشون میگن دید و بازدید ... اخه دید و بازدید هم شد بهونه.. مگه چند بار این بدبختو رد کردی که زده به سیم اخر اومده خونه..؟؟؟
جوابی ندادم..
مامان چای ریخت و بلند شد بره سالن..
من و پروانه هم پشت سرش بلند شدیم رفتیم..
با سلام پروانه نگاها برگشت سمتمون..
اقای پارسا ترکیبی از چهره ی مامان باباش بود..
فقط چشمای روشن و عسلیش معلوم بود از مامانش به ارث برده..
هر سه بلند شدند به احتراممون..
مامانش اونقد با محبت برخورد کرد دلم نیومد یه جوری باشم که انگار غریبه هستن..
+سلام سها خانوم..
-سلام خوش اومدین..
همین و نشستم..
جو سنگینی بود...
انگاری حرفا تموم شده بود و کسی دوست نداشت دیگه حرف بزنه..
.
💗
بابای آقای پارسا، یه اقای میانسال یا بیشتر با کت شلوار رسمی، محاسن مرتب شده و از تسبیح دور انگشتاش مشخص بود مذهبیه ، سکوت جمع رو شیکوند و با لحن آروم و شمرده شمرده ای گفت:
-آقای درویشان پور، قطعا حضور ناگهانی و بی برنامه ی ما اینجا و روزی مثل امروز برای شما چندان خوشایند نیست و یقینا شما برنامه هایی داشتین که با حضور ما بهم خورده..
بابا لبخند همیشه مهربونش رو مهمون صورتش کرد و جایی نزدیکی نگاه اقای پارسای بزرگ پیاده اش کرد..
+این چه حرفیه بزرگوارید و مهمون،مهمون هم تاج سر ماست..
-شما لطف دارین و منو خانواده بسیار سپاسگذاریم..
غرض ما از مزاحمت رو فکر میکنم اقا حامد با معرفی خودشون به عنوان همکلاسیِ دخترم (اشاره ای به من کرد و ادامه داد)
مشخص شد..
اما بد نیست که من هم توضیحاتی خدمتتون عرض کنم و تکمیل حرفام رو آقا حامد بگن...
چند مدتی هست، فکر میکنم بیشتر از یک سال باشه که اقا پسر ما دل در گرو دختر شما گذاشتن و اصرار خیلی زیادی داشتن به اقدامی مبنی بر خواستگاری..
از طریق دخترخانوم پر حجب و حیای شما هم اقداماتی کردن که ....
مورد تایید بنده بوده اما خب به طور طبیعی جواب منفی شنیدن...
لبخند آرومی نثار صورتم کرد..
من اما فڪرم رفت به روزای نزدیکی که من هم دل در گرو یه انتخاب اشتباه گذاشتم و روزایی که دیوونه وار گذروندم و شب نحس و نفرین شده ای که شد تکمیل کننده ی اون احوال نامساعد و نامیمون و شاهد هم شد آقایی پارسایی که من رو دختری حجب و حیا معرفی کرده بود پیش خانواده ای که قطعا بهترین هارو میخواستن برای تک پسری که تنها امیدشون بود..
-اما خب اقا حامد اونقدری تحقیق کردن که از انتخابشون مطمین باشن و یک ماه تمام به ما اصرار کنن که بی برنامه اینجا حضور پیدا کنیم و به حرمت مهمون شهرتون بودن، جواب بهتری از دخترم بشنویم...
و حالا ریش و قیچی دست خوده شما اقای درویشان پور..
+بزرگوارید..
ر
❤🌸🍃❤🌸🍃❤🌸🍃
.
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۵۰🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
طی یک تصمیم ناگهانی علی، بابا و دایی رو راضی کرد که روزای آخری بزنیم به جاده که هم مسافرت باشه و هم من رو برسونن خابگاه..
اماده بودیم..
قرار شد منو پروانه و علی با ماشین علی باشیم و مامان بابا هم با دایی و زن دایی..
کم کم آماده بودیم که سوار شیم و به امید خدا حرکت کنیم..
تو حیاط منتظر مامان بودیم...
گوشی علی زنگ خورد..
اونقد خوابم میومد که گوشه ی حیاط نشسته بودم سرمم گڋاشته بودم روی کوله پشتیم..
+ها سبحان کله سحری ..
پس سبحان بود..
-....
+چییییییی.. پشت در چیکار میکنی
-....
صدای پای علی میگفت که داره میره سمت در..
درو باز نکرده ، سبحان عین کولیا پرید تو حیاط و رفت سمت بابا..
+داییییی تولو خداااا منو نگهدارید...بخدا میدونم همش تقصیر ننه مه ولی ببینید منم بیرون کرده دایی بخدا من حلال زاده م به خودتون رفتم عین خودتونم ببین اقا اصلا بیا معامله کنیم من این سهای ترشیدتونو میگیرم شما منو به فرزند خوندگی قبول کنید..
ببین دایی.....
حالا همه هم خنده مون گرفته بود هم عصبانی بودیم از حضورش، هم از من خون خونمو میخورد برای "ترشیدگی" که نصیبم کرد...
بابا نڋاشت حرفشو ادامه بده و بایه ضرب ریز زد تو گوشش...
هییین بلندی کشید و دستشو گذاشت روی صورتش و ساکت شد..
-خفه شی پسر،، چخبرته رگباری چرت و پرت میگی...
دیگه نتونستیم خودمونو کنترل کنیم و زدیم زیر خنده...
سبحانم مظلوم ایستاده بود و عین بچها پاشو میزد زمین...
علی با خنده رفت دیت انداحت دور شونه شو گفت..
+باز چه گندی زدی که عمه پرتت کرده بیرون..
-هیچی بوخودا..
+زر نزن سبحان..
-از داییم طرفداری کردم گوشمو گرفت گفت گمشو بیرون خونه داییت...
دایی هم که.....
بابا با خنده گفت:
-تو بیجا کردی مخالف مامانت باشی..
سبحان طاقت نیاوورد و رفت سمت در همونطور زیر لب میگفت..
-میرم معتاد میشم بدبخت میشم مایه ی ننگ میشم میخام صد سال سیاه این دختر دماغو شوهر گیرش نیاد...
واقعا هم رفت بیرون...
این وسط همه کف حیاط پهن شده بودن از خنده...
مامان مداخله گری کرد و رو به علی گفت:
-تورو خدا برو دنبالش گناه داره بچه..
+ولش مامان الان برمیگرده..
-جمع کنید سوار شیم بریم..
رفتیم سوار ماشینا شدیم..
پیچ کوچه رو رد نکرده بودیم که سبحان پرید جلوی ماشین علی...
صدای ضعیفش از شیشه های ماشین عبور میکرد..
+یا منو ببرید یا از روم رد شین..
+مطمئن بودم کلک زده...
فهمیده ما میخوایم بریم مسافرت اومده تور شه سرمون...
بابا چنتا بوق زد که یعنی سوارش کنید...
اونم از خدا حواسته پرید و در عقبو باز کرد و سوار شد...
بدون هیچ حرفی سرشو تکیه داد به صندلی و چشاشو بست...
منو پروانه همزمان بهمدیگه نگاه کردیم و زدیم زیر خنده...
و از اون ساعت سفر ما آغاز شد...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد
❤🌸🍃❤🌸🍃❤🌸🍃#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_چهل_هفتـم
✍معذب بود و خجالتی، و انگار فقط منتظر بود تا از تیر نگاه من فرار کنه! ساده بود و دوست داشتنی. درست مثل خانواده ی صمیمی و کوچیکش.
وقتی برای اولین بار با خانم جانت صحبت کردم خوشحال شدم از انتخاب درستم و مصمم تر از قبل شدم حتی. بین تمام حرفاش دودلی بود می دونی چرا؟ چون ثروت و جایگاه من انقدری براش مهم نبود و بیشتر دلواپس شکستی بود که قبلا خورده بودم و البته تنها پاپیش گذاشتنم! نمی خواستم به شرطی که برای حضور خانوادم گذاشته بود بی اعتنا باشم اما تو نمی دونی مه لقا چه آشوبی به پا کرد وقتی باهاش در میون گذاشتم و فهمید کجا اومدم خواستگاری... جوری که همون موقع برام نقشه کشید که از همه چی محرومم کنه و کلی مسائل دیگه... لازم نیست همه چیز رو بگم چون خودت بی خبر نیستی .... اما ریحانه! از همون روزی که توی اون محضر نه چندان شیک در کمال سادگی بهم بله رو گفتی واقعا دوستت داشتم... و حتی یک لحظه در تمام این سال ها پشیمون نشدم که هیچ، هر روز بیشتر از قبل به تو و زندگی بدون دغدغم وابسته تر شدم.
هرچقدر هم که اینجا بنشیم و از خوب بودن تو بگم فایده ای نداره چون همه می دونن و به چشم دیدن.
این چند روز مدام به این فکر می کردم که شاید اگه ترانه انقدر محکم جلوی من نمی ایستاد و به عنوان تنها حامی، تو رو با خودش نمی برد حالا من وضعم فرق می کرد! در واقع ترانه تلنگر زد بهم...
این حرفا رو زدن برام آسون نیست ولی از روز تصادف به بعد که مدام خبرهای بد شنیدی، دلشوره داشتم برای تصمیمی که ممکن بود برای هردومون بگیری. بهم خرده نگیر اما حق بده از بهم خوردن دوباره ی زندگیم بترسم، اونم حالا که دوستش دارم. من اشتباه کردم که فکر کردم همه ی زن ها مثل همن، تو رو با همون چوبی روندم که نیکا رو، تو اما حالا که افتاده بودیم تو سراشیبی هربار انقدر عاقلانه برخورد کردی که خجالت زده تر شدم و مطمئن تر!
اون شب طلاهات رو که آوردی و فرداش هم فهمیدم که حاضر شدی بخاطر من از تمام داراییت بگذری، شکستم! غرورم نبود که شکست، تازه فهمیده بودم با کی زندگی می کنم و نفهمیدم. اون عربده کشی هم بخاطر این بود که هضم غفلت کردنام برام سخت بود... جای خالیت توی خونه آزارم می داد.
حتی اگه نگی هم قبول می کنم که غرور و بدخلقی همیشگیم مخصوصا این اواخر غیر قابل تحمل شده اما سکوت و صبر تو هم بدتر کرد همه چیز رو. اصلا از وقتی تو با همه ی شرایط من موافقت کردی و توی پیله ی تنهایی خودت رفتی از هم دورتر شدیم. احساس می کنم هردومون اشتباه کردیم...
ریحانه به گوش هایش اعتماد نداشت! این همه اعتراف ناگهانی آن هم از زبان ارشیای همیشه مغرور؟
_میشه خواهش کنم که دیگه سکوت نکنی؟
_چطور ارشیا؟ مگه میشه آدم در عرض چند روز این همه متحول بشه؟ انگار دارم خواب می بینم
_توی کابوس من نبودی تا ببینی چی کشیدم... راستش بعد از رفتنت به وضعیتم نگاه کردم فهمیدم که دیگه هیچ چیزی برای از دست دادن ندارم... زنم که بالاخره کم آورده و رفته بود، کار و شرکت و پول و خونه و زندگیم هم که تکلیفش مشخص بود؛ من بودم و این دست و پای شکسته و گوشه نشینی. یه مشت قرص اعصاب و فشارخون، درست مثل پیرمردا. تمام این چند روز خودم رو محکوم کردم و هی کفری تر از قبل می شدم از دست خودم.
می دونی شاید اصلا بزرگترین اشتباهم در برابر تو، این بود که سعی کردم عوضت کنم. تو رو از پوسته ی خودت که پر از خوبی و معصومیت بود بیرون کشیدم تا مطلوبم بشی اما این وسط تو موندی و شخصیت جدیدی که هم از خودش دور شد و هم نتونست به من نزدیک بشه و حالا فهمیدم که من همون ریحانه دوران عقد رو دوست دارم!
می بینی؟ خیلی هم سخت نیست عوض شدن! البته... من هر چقدرم که یک نفره فکر کردم و تصمیم گرفتم، اما بازم صحبت چند ساعته ی دیشبم با زری خانم کار اصلی رو کرد. به نوید حسادت می کنم که موهبت به این بزرگی کنار خودش داره. یکی مثل ایشون و یکیم مثل مادر خودم که با زمین و زمان سر جنگ داره!
ریحانه با دهانی که نیمه باز مانده بود پرسید:
_زری خانم؟!
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_چهل_هشتم
✍ریحانه با دهانی که نیمه باز مانده بود پرسید:
_زری خانم؟!
_اوهوم... پریشب تا صبح رادمنش اینجا بود تا تنها نباشم اما دیروز سرش خیلی شلوغ بود و نتونست بیاد. حالم خوش نبود که یه شماره ناشناس افتاد روی گوشیم، می دونی که به امید پیدا شدن یه خبر از افخم چشم انتظارم مدام! جواب دادم، اول نشناختم تا اینکه خودشو کامل معرفی کرد. گفت یه حرف هایی داره که باید بشنوم، و خب... شنیدم!
قلب ریحانه از استرس هزاربار در ثانیه می تپید انگار. به این فکر می کرد که زری خانم راز حامله بودنش را هم فاش کرده یا نه؟ اما نه... اگر گفته بود که حالا برخورد و رفتار ارشیا اینطور با ملایمت نبود و متفاوت تر از همیشه! نفسش را حبس کرد و پرسید:
_چه حرفی؟
_هیچی، توصیه های مادرانه که تا قبل از این حوصله ی شنیدش رو نداشتم
هنوز هم شک داشت و باید انقدر واکاوی می کرد تا به نتیجه می رسید:
_مثلا؟
_نصیحت، اینکه حیفه یه زندگی بخاطر غفلت ها خراب بشه و زن و شوهر باید رو در رو باهم حرف بزنند و از این صحبتا، اینم گفت که تو بی خبری از تماسش!
حالا خیالش راحت تر شده بود و نفس گوله شده توی گلویش را فرستاد بیرون... ارشیا به چشمانش نگاه کرد و بعد از چند ثانیه با مهر گفت:
_ریحانه! درسته که الان وضعیتم از هر نظر داغونه اما من مرد گوشه نشینی و بیکار موندن نیستم. اگه بهم... بهم اطمینان بدی که هستی... همیشه هستی! بهت قول میدم حتی میشه که از نو بسازیم.
چطور ریحانه باید باور می کرد که خدا همه ی دعاهایش را بلاخره شنیده و این کسی که در نهایت صبوری منتظر بود تا تاییدش کند و با مهربانی خیره اش شده بود، همان مرد اخمو و خشنی است که حتی محبت کردن را فراموش کرده بود، که گاهی حتی چند روز هم می شد که سکوتش ادامه پیدا می کرد!
این ورشکست شدن و قهر چند روزه ی اخیر انگار اوج اتفاقات مهم زندگی مشترکشان شده بود... اولش خیلی بد و غیر قابل هضم بود اما حالا مطمئن بود که این شکست، چشم های هردو را به زندگی بازتر می کند. چه حکمت ها که نداشت کار خدا، گویی به پیروز شدن نزدیک می شدند!
چه اهمیتی داشت روزهایی که رفته بود وقتی حالا مقابل همسرش نشسته و با موج جدیدی از دوست داشتنش مواجه شده بود که برایش تازگی داشت! هرچند دلش هنوز آشوب بود بخاطر بچه ای که به زندگیشان سرک کشیده بود اما هردو را دوست داشت و باید برای نگه داشتنشان با آسمان و زمین می جنگید. لبخند دندان نمایی زد و زیر لب گفت:
_معلومه که کنارت هستم، تا همیشه. حتی اگر اوضاع بهتر نشه هم باهم شروع می کنیم نه؟
ارشیا هم خندید.چقدر دلتنگ این چهره ی خسته بود! حواسش جمع خرده نان هایی شد که هنوز توی دستش مانده و حالا خیس از عرق شده بودند، شاید بهتر بود برای شام اقدام می کرد. بلند شد و گفت:
_برم یه چیزی بذارم برای شام
ارشیا اما دستش را گرفت و گفت:
_بیا بشین لازم نکرده هنوز نیومده دوباره بچپی تو اون آشپزخونه! زنگ می زنیم یه چیزی بیارن... مهمون شما
و چشمکی حواله اش کرد، هردو خندیدند. ریحانه سرش را روی بازوی ستبر او گذاشت و به این فکر کرد که دنج تر از این خانه و امنیت آغوش همسرش سراغ ندارد...
توی آشپزخانه نشسته بود و مواد الویه را مخلوط می کرد، سرگیجه داشت و حالت تهوع. شاید بخاطر فکر و خیال زیادی بود که از ترس فهمیدن ارشیا داشت... چطور باید این معجزه را برایش شرح می داد؟
_چیکار می کنی؟
وسط آشپزخانه ایستاده بود، بلند شد و صندلی را برایش بیرون کشید.
_بیا بشین، مواظب پات باش. کی باید گچش رو باز کنی؟
_همین روزا، این چیه؟ الویه ست؟
_آره
_چرا انقدر زیاد؟
_نذریه... می خوام ببرم امامزاده
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌸🍃🌸🍃
پادشاهى در یک شب سرد زمستان
از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مىداد.
از او پرسید: آیا سردت نیست؟
نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت:....
من الان داخل قصر مىروم و مىگویم یکى از لباسهاى گرم مرا برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعدهاش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند، در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود:
اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مىکردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
○°●•○•°💢💢°○°●°○
#داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 🔥فرار از جهنم🔥
#قسمت_چهل_و_نهم : ✍اولین نماز
.
💐چند هفته، حفظ کردن نماز و تمرینش طول کشید ... تک تک جملات عربی رو با ترجمه اش حفظ کرده بودم ... کلی تمرین کردم ... سخت تر از همه تلفظ بود ... گاهی از تلفظ هام خنده ام می گرفت ... خودم که می خندیدم بقیه هم منفجر می شدن ...
💐می خواستم اولین نماز رو توی خونه خودم بخونم ... تنها ...
از لحظه ای که قصد کردم ... فشار سنگینی شروع شد ... فشاری که لحظه لحظه روی قفسه سینه ام بیشتر می شد ...
💐وضو گرفتم ... سجاده رو پهن کردم ... مهر رو گذاشتم ... دستم رو بالا آوردم ... نیت کردم و ... الله اکبر گفتم ...
هر بخش رو که انجام می دادم همه گذشته ام جلوی چشمم می اومد ... صحنه های گناه و ناپاک ... هر لحظه فشار توی قلبم سنگین تر می شد ...
💐تا جایی که حس می کردم الان روح از بدنم خارج میشه ... تک تک سلول هام داشت متلاشی می شد ... بین دو قطب مغناطیسی گیر کرده بودم و از دو طرف به شدت بهم فشار می اومد ... انگار دو نفر از زمین و آسمان، من رو می کشیدند ...
💐چند بار تصمیم گرفتم، نماز رو بشکنم و رها کنم ... اما بعد گفتم ... نه استنلی ... تو قوی تر از اینی ... می تونی طاقت بیاری ... ادامه بده ... تو می تونی ...
💐وقتی نماز به سلام رسیده بود ... همه چیز آرام شد ... آرام آرام ... الله اکبرهای آخر رو گفتم اما دیگه جانی در بدن نداشتم ... همون جا کنار مهر و سجاده ام افتادم ... خیس عرق، از شدت فشار و خستگی خوابم برد ...
💐از اون به بعد، هرگز نمازم ترک نشد ... در هر شرایطی اول از همه نمازم رو می خوندم ...پ.ن: من از نویسنده داستان پرسیدم ک چرا برای استنلی خواندن نماز اینقدر سخت بود ایشون فرمودن ب خاطر اینکه استنلی حرامزاده بوده و شیطان مستقیما در بسته شدن نطفه ش نقش داشته.
💐وقتی چنین افرادی از صف شیطون جدا میشن و میخوان کار خوبی انجام بدن براشون خیلی خیلی سخته ، چون براشون یه جنگ محسوب میشه با شیطان .. به هر میزان که قدرت روحی شون قوی تر باشه و عمق مسیر توبه بیشتر باشه فشار بیشتری رو تجربه می کنن چون کل صفوف شیطان برای برگشت اونها تجهیز میشن...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
○°●○°•°💢💢°○°●°○
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
👌 داستان کوتاه پند آموز
دکتری به خواستگاری دختری رفت، ولی دختر او را رد کرد و گفت به شرطی قبول می کنم که مادرت به عروسی ما نیاید.
آن جوان به فکر فرو رفت و نزد یکی از اساتید خود رفت و با خجالت چنین گفت.
در سن یک سالگی پدرم مرد و مادرم برای اینکه خرج زندگیمان را تأمین کند، در خانه های مردم رخت و لباس می شست.
حالا دختری که خیلی دوستش دارم، شرط کرده است که فقط بدون حضور مادرم حاضر به ازدواج با من است.
این موضوع مرا خجالت زده کرده و بر سر دوراهی مانده ام، به نظرتان چه کار کنم؟
استاد به او گفت از تو خواسته ای دارم، به منزل برو و دستان مادرت را بشور، فردا به نزد من بیا و به تو می گویم چه کار کنی.
جوان به منزل رفت و با حوصله دستان مادرش را در دست گرفت که بشوید ولی ناخودآگاه اشک بر روی گونه هایش سرازیر شد، زیرا اولین بار بود که دستان مادرش درحالی که از شدت شستن لباس های مردم چروک شده و تماما تاول زده و ترک برداشته بودند را دید؛ طوری که وقتی آب را روی دستان مادر می ریخت، از درد به لرزه می افتاد.
پس از شستن دستان مادرش نتوانست تا فردا صبر کند و همان موقع به استاد خود زنگ زد و گفت ممنونم که راه درست را به من نشان دادید.
من مادرم را به امروزم نمی فروشم، چون او زندگی اش را برای آینده من تباه کرده است.
🍃برای سلامتی تمام مادران صلوات🍃و برای مادر و پدر های آ سمانی هم ۵صلوات اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم التماس دعای مخصوص دارم دوستان بزرگوارم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
╭─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╮
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╰─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╯
همسر ملانصرالدين از او پرسيد: فردا چه مي كني؟
گفت: اگر هوا آفتابي باشد به مزرعه مي روم و اگر باراني باشد به کوهستان مي روم و علوفه مي چينم.
همسرش گفت: بگو ان شاءالله
ملا گفت: ان شاءالله ندارد فردا يا هوا آفتابيست يا باراني!!
از قضا فردا در ميان راه به راهزنان رسيد و اورا گرفتند و كتك زدند و هرچه داشت با خود بردند . ملا نه به مزرعه رسيد و نه به كوهستان رفت. به خانه برگشت و در زد. همسرش گفت: كيست؟
ملا گفت: ان شاءالله كه منم!
همیشه ان شاءلله بگویید حتی در مورد قطعی ترین کار ها
خداوند در قران می فرماید:
«و لا تقولن لشی ء انی فاعل ذلک غدا* الا ان یشاء الله؛»
هرگز درباره چیزی نگو فردا چنین می کنم* مگر اینکه بگویی اگر خدا بخواهد» (کهف/ 23-24).
"از بیانات آیت الله مجتهدی (ره)"
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج
🍃امربه معروف
نوجوانهای همسایه در کوچه مشغول والیبال بودند. ابراهیم که آن زمان مجروح بود، جلوی درب منزلشان ایستاده بود و باعصای زیربغل به آنها نگاه می کرد. یکبار جلو آمد و گفت: «رفقا ماروهم بازی میدید؟!»
بچه ها گفتند: «اختیار دارید، مگه والیبال هم بازی می کنید؟؟»
ابراهیم گفت: «خب اگه بلد نباشیم از شما یاد میگیریم.»
بعد عصا را گذاشت کنار و لنگ لنگان در گوشه زمین ایستاد وبه زیبایی بازی کرد.
شب که شد یکی از بچه ها به برادرش گفت: «این آقا ابراهیمو میشناسی؟؟ خیلی قشنگ والیبال بازی می کنه.»
برادر او که از رفقای ابراهیم بود گفت: «هنوز اورا نشناختی. ابراهیم قهرمان کشتی و والیباله اما چیزی به شما نگفت. فقط بدون اون آدم بزرگیه.»
چند روز گذشت و ابراهیم آرام آرام در دل همه نوجوانهایی که در همسایگی او والیبال بازی می کردند جا باز کرد.
یکبار وسط بازی صدای اذان آمد. بازی را قطع کرد و پیشنهاد داد که به مسجد بروند. بچه هاهم که حسابی عاشق ابراهیم شده بودند قبول کردند و این روال مسجد آمدن کم کم به برنامه اصلی زندگیشان تبدیل شد. بعد از مدتی برای آنها از نوجوانهای هم سن آنها که در جبهه بودند و رشادتهایشان گفت به طوریکه پای آنهارا به جبهه هم باز کرد.
امر به معروف تدریجی ابراهیم خیلیهارا به آغوش خدا بازگرداند.
ر.ک:کتاب سلام بر ابراهیم۱
#کتاب_خوانی
#زندگی_به_سبک_شهدا
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج
💕 داستان کوتاه
"نخ را باید کوتاه گرفت"
روزی بود، روزگاری.
"خیاطی" در شهری زندگی می کرد و برای مردم لباس می دوخت.
او "شاگردی" داشت که بسیار با سیلقه بود و دوخت هایش، مثل استادش خوب و با دوام بود.
اما از نظر سرعت به پای استادش نمی رسید، مثلاً لباسی را که استاد در یک هفته می دوخت، شاگرد در دو هفته...
روزی شاگرد به استاد گفت:
"نمی دانم چرا سرعت کارم به اندازه ی تو نیست، دلم می خواهد بدانم کجای کارم "ایراد" دارد؟!
استاد گفت: من در کارم "رازی دارم" که حالا به تو نمی گویم.
شاگرد گفت: چرا نمی گویی؟!
استاد گفت: می بینی که مشتری های زیادی داریم و من از تو "راضی هستم" اما هنوز به تو "اطمینان ندارم،" می ترسم که رازم را به تو بگویم، فوری دکانی "رو به روی" دکان من باز کنی.
آن وقت من تمام "مشتری هایم" را از دست می دهم.
شاگرد سعی می کرد که اطمینان استادش را "جلب کند" و خوب کار می کرد.
خلاصه روزی، استاد که خیلی "پیر" شده بود به شاگردش گفت:
حالا که "عمر من به پایان می رسد،" می خواهم "راز سرعت کارم" را به تو بگویم.
شاگرد منتظر شنیدن راز بزرگی بود اما استادش گفت:
تو "نخ" دوخت و دوزت را "کوتاه" نمی گیری.
نخ را باید کوتاه کنی تو وقتی سوزنت را نخ می کنی، نخ بلند انتخاب می کنی و مجبوری که نخ را از لابه لای پارچه ها رد کنی برای همین وقت زیادی تلف میشود.
از آن به بعد هر وقت بخواهند کسی را به "همراهی با دیگران و دوری از تند روی" دعوت کنند می گویند:
* نخ را باید کوتاه گرفت.*
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
داستان کوتاه
زن و مرد جوانی وارد شهر کوچکی شدند. اهالی شهر، با تعجب بسیار زیاد دیدند که هر یک از آن دو سر ریسمانی را در دست دارد که به دور گردن دیگری بسته شده است! به همین دلیل اگر مثلاً زن حرکتی میکرد مرد به دنبال او کشیده میشد و اگر مرد کاری انجام میداد، زن هم خواهی نخواهی، در آن کار داخل میشد! مردم شهر که شگفتزده شده بودند آن دو را دنبال کردند ولی هرچقدر حرکات آنها را زیر نظر گرفتند متوجه نشدند ماجرا از چه قرار است. پس نزد حاکم شهر رفتند و موضوع را با او در میان گذاشتند. حاکم آنها را زیر نظر گرفت و دید که همهی کارها را باهم انجام میدادند و اگر هم میخواستند کارهای متفاوتی انجام دهند کشش طنابها بر گردنهایشان، به آنها یادآوری میکرد که حد و اندازهی کارهای متفاوتی که میتوانند انجام دهند چقدر است! اما چون او هم نفهمید حکمت کار زن و مرد چیست. سرانجام آن دو را نزد خود فراخواند و علت را جویا شد. وقتی زن و مرد، مسئلهای را که در شهر پیچیده بود، از زبان حاکم شنیدند، خندیدند و گفتند: مگر نمیدانید زن و شوهر در همه چیز باهم شریکند و سرنوشت آنها به هم گره خورده است؟ ما میدانیم هر کاری انجام دهیم بر دیگری اثر میگذارد و خواهی نخواهی در نتایج تصمیمگیریها و عاقبت زندگی همدیگر شریک میشویم، پس شرایطی ایجاد کردهایم که همیشه طرف مقابل بتواند ببیند همسرش او را در چه آینده و تقدیری داخل یا گرفتار میکند، و در واقع چه سرنوشتی را برایش رقم میزند!!! ...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
💕 داستان کوتاه
"معجون آرامش"👌
روزی "انوشیروان" بر "بزرگمهر" خشم گرفت و در خانه ای تاریک به "زندانش فکند" و فرمود او را به زنجیر بستند.
چون روزی چند بر این حال بود، کسانی را فرستاد تا از حالش "جویا" شوند.
"آنان بزرگمهر را دیدند با دلی قوی و شادمان."
بدو گفتند: در این "تنگی و سختی" تو را "آسوده دل" می بینیم؟!
گفت: "معجونی" ساخته ام از "شش جزء" و به کار می برم و چنین که می بینید مرا "نیکو" می دارد.!
گفتند:
"آن معجون را شرح بازگوی که ما را نیز هنگام گرفتاری به کار آید..."
گفت: آری
جزء نخست؛ "اعتماد بر خدای عزوجل"
دوم؛ آنچه "مقدر" است "پذیرا باشد."
سوم؛ "شکیبایی" برای گرفتار بهترین چیزهاست.
چهارم؛ اگر "صبر" نکنم چه کنم، پس نفس خویش را به "جزع و زاری" بیش نیازارم.
پنجم؛ آنکه شاید "حالی سخت تر" از این رخ دهد.
ششم؛ آنکه از این ساعت تا ساعت دیگر "امید"" گشایش" باشد.
* چون این سخنان به انوشیروان رسید او را "آزاد کرد" و "گرامی داشت." *
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📢شبکه خبر از اقشاری که نیازمند بستهی حمایتی هستند نام برد:
1-کارگران فصلی
2-اقشار کم درآمد
3-بازنشستگان
4-از کارافتادگان
5- فرهنگیان
اگر میدانستم روزی نامم در این لیست جای میگیرد هرگز معلمی را انتخاب نمیکردم .
با چه غروری میگفتم من معلم میشوم و حال .....
در گذشته نیازمندان به در خانه معلمان میرفتند تا دستگیری آنها کنند و امروز ، نامم را در لیست مستحقین دریافت نخود و لوبیا و روغن صدقه گذاشتند.
چه بودیم و چه بر سرمان آوردند
نماینده فرستادیم مجلس که از حق غارت شده ما معلم ها صحبت کند تازه نام ما را در لیست فقرا قرار داده اند.
چه کردید با نام و جایگاه معلم...😔
💫🌟مطالب جالب🌟💫👇
💫 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
.
.😍❤😍❤😍❤😍❤
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت51🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
"خوشکلا باید برقصن ، خوشکلا باید برقصن"
باشنیدن آهنگ تند و زننده ای که از گوشی سبحان با صدای بلند پخش شد تقریبا منو پروانه از خواب پریدیم و چند سانتی رفتیم هوا..
خوشم بنده خدا ترسید که با چشمای نگران تند تند تو جیبش میگشت دنبال گوشیش که داشت زنگ میخورد..
"خاک برسرت با این آهنگ زنگت"
علی بود که از آینه ی جلو نگاهش میکرد و زیر لب نثار شخصیت بلند سبحان بیچاره کرد..
+بی ادب زشته جلو خانوما یکم جنتلمن باش..
بعدهم به سبک خاله خان باجبا لباشو یه وری کرد و رو به پروانه گفت:
+ببخشید بانوی بزرگوار..
پروانه هم خانومانه و البته کمی جوگیرانه گفت..
-بخشیدم شاهزاده سبحان...
نمیدونم مشکلش با من چی بود که برگشت سمتمو گفت..
-توهم که حساب نیستی😂
+ویز ویز..
-باشه من پشه..
دیگه جوابشو ندادم..
گوشیشو در اورد و شماره گرفت...
زیر لب مثلا با ما حرف میزد..
-شاید باورتون نشه ولی این اهنگ زنگ مریم جونه😎
مریم جون عمم بود..
-جونم بانو؟!
+...
-مرسی که انقد بهم علاقه داری..
+...
-فداتبشم اره مامی همونجاییم که خیلی دوس داری باشم😝
+...
-خب باید بگم تا یه هفته م دستت بهم نمیرسه ...
+....
-عاشق عصبانی شدنت هم هستم...
+....
-نوکرم که...
مارمولک؟؟! باوشه ژن بابام خراب بوده دیگه..
+...
نمیدونم عمه چی گفت که سبحان زبون دراز به غلط کردن افتاد...
-نه ننه من اشتبا کردم توروحدا من این سها رو میگیرم ولی اون نه..
بعدهم برگشت سمتم زیر گفت..
-ببخشید از شما مایه میذاریما هرچی باشین از ننهی عباس آقا ماستی بهترین...
بعدهم پوکید از خنده...
پروانه تقریبا روی داشبورد پهن شده بود میخندید...
علی لباشو گاز میگرفت...
نگاهش کردم..
هر حرفی میزدم جواب دندون شکن نبود
ترجیح دادم بهش بگم "بی مزه ای"
و رومو کردم سمت پنجره ی ماشین...
با خودم فکر میکردم؛
خوشبحالش، هیچ غمی نداره..
یه پسره و یه اجی بزرگتر که عروس شده..
پولدار و بی دغدغه..
مدرک مهندسیشم گرفته و شرکت باباش...
فک نکنمم تاحالا عاشق شده باشه که حال دلش بد باشه..
سالم و سلامت...
آهی کشیدم و زیر لب گفتم خداروشکر..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💗💗💗💗💗💗💗💗
.
.
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت52🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
پروانه اوتقد آهنگارو جا به جا کرد تا رسید به یه آهنگ آروم و خوب که جون میداد برای خواب..
سرمو تکیه دادم به شیشه و چشمامو بستم..
نمیدونم چند دقیقه یا حتی چند ساعت ساعت گذشت ولی با صدای سبحان از خواب پریدم
که پشت سر هم میگفت
-سها پاشو سها پاشو..
چشمامو باز کردم و با اخم نگاهی بهش انداختم..
تو چهرش اون ذات شیطانیش معلوم نبود
انگاری این بار نگران بود..
ترسیدم نکنه چیزی شده باشه
اخه علی و پروانه هم تو ماشین نبودن..
دستپاچه گفتم..
+چیزی شده؟؟؟؟
فورا اطرافمو نگاه کردم..
ماشین دایی اونورتر ایستاده بود..
-مرض داری اینجور ادمو صدا میزنی!!
با ناراحتی گفت؛
+سها تو خواب ناله میکردی..
همش میگفتی #سبحان #سبحااان کجایی..
بعدهم لباشو با حالت ناراحتی برگردوند پایین..
اونقدر عصبانی شدم که دستمو تند تند روی صندلی میچرخوندم دنبال یه چیزی که بزنم تو سرش..
اولین چیزی که اومد دستم شارژر خودش بود که قبل از اینکه بزنمش پرید از ماشین بیرون و شارژر خورد تو زمین و همونجا پخش شد...
بیخیال شدم نسبت به کولی بازیاش..
-دختر خیره سر ببین با سِرم ما چه کرد!؟!
دایی جان دایی جان این دختر است آیا یا میمان از جنگل..
اونقدر غرق ادبیات کهن شده بود که میمون رو گفت میمان😂
-سبحان انقد اذیتش نکن تو چته اخه چرا نمیتونی آروم بگیری..
باز بابامو دید خودشو مظلوم کرد..
+دایی شارڗرمو دیدی؟؟!
-بله قبلشم دیدم پدر سوخته..
+بابام موردی نداره ولی دایی بجون خودم نباشه به جون اون ترشیدتون اسم ننه م بیاد خون جلو چشامو میگیره و....
سرشو آوورد بالا وقتی نگاه عصبانی بابا رو ادامه داد که..
+میگیره و هیچ غلطی نمیتونم بکنم.. والا بخدا...
نمیدونم چرا نگاهش که به من افتاد باز رنگ نگاهش نگران شد..
سوالی سرمو تکون دادم...
با لبخند چشمکی زد و رفت سمت روشویی بین راهی..
از ماشین پیاده شدم..
رفتم سمت جوی آبی که اونجا روون بود..
انگاری چشمه بود..
یکمی از آبش خوردم..
شیرین بود..
نگاهم افتاد به چهرم توی آب..
چقد کسل بودم..
بی حال و بی حوصله..
همش داشتم به سبحان فکر میکردم..
میترسیدمـ تو خواب چیزی گفته باشم که نباید..
آخه سابقه داشت حرف بزنم..
تو افکار خودم بودم که صدای سبحان رشته ی افکارمو پاره کرد...
+به چی فکر میکنی سها..
-هیچ
+سها یه چیزی بگم
چقد آدم شده بود..
-اهوم بگو
+سپهر کیه؟!
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
♥🍁♥🍁♥🍁♥🍁
.
.
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت53🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
خندیدم..
آروم..
چیزی بین لبخند و پوزخند..
پس سبحان زیادم مسخره بازی در نیوورده بود..
من اسم یه نفر رو صدا میزدم..
+سها؟!
بیحوصله گفتم..
-بیخیال سبحان..
+باشه..
دیگه چیزی نگفت و من ممنونش بود که مجبور نبودم این "ممنوعه ی ذهنم" رو براش فاش کنم..
ممنوعه ای که حتی سهای عاشق هم ازش فراری بود چه برسه به سهایی که این روزا عجیب عقلش رو قاضی کرده بود..
ممنوعه ای که دوست داشتم بمونه توی ذهنم و یادم نره فقط به عنوانِ......
بیخیال بلند شدم و رفتم سمت پروانه و علی که لبخندهای قشنگشون شکار دوربین سلفی گوشی علی میشد..
+سهاااا توهم بیا یه عکس با اخمای زشتت هم بگیریم...
زن داداش مهربونم...
به اجبار منم کنارشون ایستادم و یکی، فقط یه عکس رو باهاشون شریک شدم..
سبحان اون شیطنت اولی رو نداشت دیگه..
سرش تو گوشیش بود و حرفی نمیزد..
پسر عمه ی مهربونم..
میدونستم برام عین علی میمونه..
از همون بچگی میگفت هرجا اذیت شدی بگو من یه داداش دارم پدر همه رو در میاره..
ناراحت حالم بود داداشم..
یه اشفتگیِ بدی تمام ذهنم رو مشغول کرده بود..
یه پریشونی که خودم با دستای خودم به وجود آوورده بودم..
از پنجره ی ماشین نگاهم به درختایی بود که کم کم بوی شهر تبریز و محل درس و دانشگاهم رو میداد...
خواننده از سیستم صوت میگفت:
"جانا دلم رو برده ای فریبانه، به انتظار تو غریبانه"
"نشسته ام ببینم آن دو چشم مست و دلبرانه"
"جانا به غم نشانده ای دل ما را"
"بیا و دریاب منه تنها را"
"که خسته ام از زمانه"
همزمان با خواننده زیر لب تکرار میکردم "که خسته ام از این زمانه"
احساس خستگی میکردم..
مگه همیشه نمیگفتن عاشق شدن لیخند پی در پی به دنبال داره..
کجا رو اشتباه رفته بودم..
حتی دوست نداشتم به این موضوع فکر کنم..
حس حقارت تمام وجودم رو میگرفت وقتی یادم میومد چقدر پوچ و بی اعتبار دل دادم به غریبه ای که حتی نفهمیدم مجرده یا....
فشار هجوم این افکار با دیدن تابلوی پنج کیلومتر تا تبریز، رو قلبم بیشتر شد و آروم آروم از چشمام زد بیرون...
با خودم فکر میکردم اگه اون روزی که اینجا قبول شدم و میفهمیدم چی در انتظارمه قید درس خوندن رو میزدم و میموندم خونه..
کاش علی پشتم نمیموند تا مخالفتای مامان بابا باعث میشد نرم..
کاش انتقالیم جور شده بود هیچوقت به این سر نوشت دچار نشده بودم..
کاش هیچ وقت به این دلدادگی دامن نمیزدم که آخرش یه دل شکسته بمونه روی دستم و ندونم چیکار کنم...
اونقدری برای خودم ذهنیت از عاشقی ساخته بودم که نمیتونستم جای استاد رو عوض کنم و شخص دیگه ای رو جایگزین کنم..
آه کشیدم و زیر لب دعا کردم
"کاشکی خدا نظری کنه به حالم"
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🍁🌸🍃🌸🍃🍁
.
.
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت54🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
سفر چند روزمون و گشت و گذار توی شهر تبریز، به پایان رسید...
خوشحالی خانوادم و خنده ی روی لبشون حالم رو خوب میکرد..
هرچند که نقطه به نقطه ی این شهر منو یاد اونشب ترسناک مینداخت...
بالاخره رسیدیم جلوی در دانشگاه..
علی آهی کشیدو گفت..
+سها چه زود گذشت روز اولی که به زور هولت دادم بری داخل..
هممون خندیدیم..
-داداشی اونقدام زود نبوده ها..
دسته ای از موهای جلوی سرم رو از زیر روسری کشیدم بیرون و گفتم
-ببین سفید شده..
بالاخره سبحان هم صداش در اومد و گفت:
+شوهر میخواد اینجوری میگه..
صدای خنده ها بیشتر..
خودمم خندیدم اینبارو...
خوشحال شدم که دم اخری حرف زد..
قرار شد علی و پروانه و سبحان باهام بیان داخل دانشگاه..
از مامان بابا و دایی اینا خداحافظی کردم و هم قدم با سبحان رفتیم سمت در دانشگاه..
چون یه هفته از عید گذشته بود بیشتر بچها اومده بودن..
از همون بدو ورود ساناز رو دیدم..
پوزخندش رو مخم بود..
نزدیک تر که شد با کنایه گفت:
-دوران نقاهت طی شد خانوم خانوما؟؟
قبل از اینکه من جوابی بدم سبحان صداشو بچگونه کرد و رو به من گفت؛
-این خانوم دکتله خاله؟؟؟
علی و پروانه اونور میخندیدن و منم لبامو گاز میگرفتم نخندم..
ساناز که عادت نداشت به مسخره شدن از شدت عصبانیت قرررمز،شده بود...
لباشو روی هم فشار میداد..
ایشی گفت و رد شد..
+سبحان زشته!!!!!
-نیست باوا ع خودمونه...
+خیلی پررویی سبحان..
-چاکریم داش علی..
انگار این رشته سر دراز داشت وقتی علی گفت..
+سها اون اقای پارسا نیست؟؟
و اقای پارسا در حالی که سرش تو جزوش بود وداشت چیزی رو برای دوستش توضیح میداد، بهمون نزدیک میشد..
-آقای پارسا کیه؟؟
پروانه ی دهن لق..
+اوفففف سبحان خواستگار پر و پا قرص سها...
سبحان "پووفی کرد و ادامه نداد..
از قضا آقای پارسا دیدمون و با لبخند گشاد اومدسمت علی..
+بح آقا حامد..
-سلام علی اقا خوبین خوش اومدین..
پروانه آروم دم گوشم گفت"چه محجوب"
و منم تو دلم گفتم "مبارک صاحبش"
نمیدونم چرا انقدر دوست نداشتم به اقای پارسا فکر کنم در صورتیکه اینهمه مورد تایید بود..
+علی اقا میرین کجا الان؟!
-والا....
باز دوباره سبحان پا برهنه پرید وسط بحث..
+والا میخوایم برگردیم شهر خودمون..
-چرا به این زودی اقا سبحان.. بمونید در خدمت باشیم..
نمیدونم چرا سبحان شمشیر رو از رو بسته بود..
+هعی واعی خونه دارین مگه نوچ نوچ نوچ
اقای پارسا خندید و دستشو گذاشت روی شوته ی سبحان و با لحن دوستانه ای گفت..
-نه ولی معرفت که دارم..
قشنگ میتونم بگم سبحان لال شد..
فقط وقت کرد سرشو به سمت آسمون ببره بالا و سوت بزنه..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💞🌺💞🌺💞🌺💞🌺
.
.
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت55🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
خلاصه بعد از تعارف تیکه پاره کردنای اقای پارسا و علی، بلاخره اقای پارسا بیخیال شد با گفتن با اجازه از خدمتمون مرخص شد..
+سها..
اونقدر ناراحتی ریخته بود تو صداش که نگران شدم..
-چیشده سبحان..
علی هم کنجکاو نگاهش میکرد..
+هوچی فقط اینکه خیلی بدبختی که بعد از عمری این دیوونه اومده خواستگاریت سیریش☹️
-لعنتی میدونستم میخوای اینو بگی..
علی گفت حرفشو زد زیر خنده..
+سبحان مشکلت با من چیه اخه عح..
دیدن استاد کنترلمو ازم گرفت و سر سبحان داد زدم..
بنده خدا ایستاده بود و با دهن باز نگاهم میکرد..
منم نگاهم به پشت سر سبحان بود و سحر و استادی که قدم به قدم نزدیکتر میشدن..
+ببخشید سها
سرشو انداحت پایین و از کنارم رد شد و رفت بیرون..
همچنان نگام به استاد بود که داشت عینک آفتابیش رو روی چشماش تنظیم میکرد..
-سها چرا عصبانی شدی
محل پروانه نذاشتم و نگاهم قفل سحری بود که بی محل از کنارم رد شد..
+سها جان چت شد اجی این پسره همیشه انقد لوسه..
لداری علی افاقه نکرد و لبام لرزیر از پوزخندی که لحظه ی آخر به لبای استاد بود..
جییییغ بلند و ذوق زهرا و آغوشی که فرو رفتم بهش هم نتونست جلوی اشکایی بگیره که آروم آروم ریخت تو صورتم از این حجم از غریبه بودن برای کسایی که انقد راحت باهاشون صمیمی شده بودم..
+یعنی انقدر دلتنگم بودی که اشک میریزی!!
زهرا نجاتم داد از نگاه پرسشگر علی و پروانه...
-نباید میشدم؟؟
+قربونت برم چرا نیومدییییی..
-سها خانوم ما بریم؟!
-وای ببخشید، زهرا ایشون زن داداشم پروانه خانوم و داداشم علی اقا،، ایشونم که رفیق شفیق بنده زهرا جان
-سلام خوش اومدین من کلی تعریف شمارو از سها شنیدم مخصوصا شما پروانه خانوم..
+ممنونم عزیزم لطف داره سها..
از علی و پروانه خداحافظی کردم..
وقتی دور تر شدن لرزش دستام شروع شد..
زهرا نگران پرسید چیشده حالم، چرا پریشونم..
-زهرا؟! اونا حتی نگاهم نکردن!!
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662