داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮 @Dastanvpand ⚜@Dastanvpand #داستان_واقعی با عنوان ⏬ #دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد
🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮
@Dastanvpand ⚜@Dastanvpand
#داستان_واقعی با عنوان ⏬
#دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد
⚜قسمت پنجم
در مرحله اول روسری ام را جلو کشیدم و محکم تر از همیشه بستم... در مرحله بعدی شروع به پوشیدن مانتوهای بلندتری کردم مانتوهایی که به عقیده بعضی ها چیزی از #چادر کم نداشت...
من اما از هر چیزی #اوج اش را دوست دارم.. نوک قله اش را...بنابراین سیاهی چادرم را بر تمام #دخترانگی هایم کشیدم...
تا #خالقم برسرم #تاج_اطاعت بگذارد... بلاخره پس از یکسال به شهرمان بازگشتیم... در کمال ناباوری اولین نفری که دیدم #او بود..
اما انگار واقعا او نبود...از دیدنش جا خوردم...و به گمانم اوهم از دیدن من... شاید چون من هرگز او را با #ریش ندیده بودم ... و او هم مرا با #چادر... در #چهره_اش نور خاصی وجود داشت که هرگز ندیده بودم...
فردای ان روز اولین روز از ماه #رمضان بود... اما مثل هیچ یک از رمضان های عمرم نبود... به #پیشنهاد یکی از خواهران دینی ام به #مسجد رفتیم تا انرا برای شب های رمضان و برپایی #تراویح اماده کنیم... در هنگام بازگشت بازهم او را دیدم ... برای #نماز مغرب به مسجد میرفت.... #سبحان_الله ...پاک و منزه است خدایی که دعایم راشنید، و آن را مستجاب نمود...تازه فهمیدم آن نوری که درچهره اش دیدم را از #خانه_خدا خریده بود...
تمام شب #خالق_بی_همتا را بخاطر #نور_هدایتی که در #دل هر دویمان روشن نمود ستودم... روزها و شب های پر فضیلت #رمضان گذشت و همین طور دو ماه از برگشتن مان به خانه... دو ماه ازشب هایی که نور ملایمی از پنجره بر من میتابید و مرا به #عبادت ربم فرا میخواند...نوری که از پنجره ی روبرویی میتابید... دو ماه از صبح هایی که باصدای #اذان او برمیخواستم گذشت...دو ماه از عصرهای جمعه ای که کنار پنجره می نشستم و به صوت دلنواز سوره #کهف از پنجره ی روبرویی گوش جان میسپاردم گذشت...
دیگر خبری از آن میس کال ها و پیام هایی که بوی تند #پشیمانی میداد نبود... انگار تمام ببخشیدهایش را چشمانش قورت داده بودند... با #معصومیت خاص چشمانش از دلم حلالیت گرفت...
#اشکش را که دیدم ناخدا آگاه بعد از ان همه اتفاق درست مثل پاییز ۶سال پیش لبخندی کنج لبم نشست...
با ابروهای گره خورده #لبخندی زدم و پنجره را بستم... او اما از جلوی #پنجره کنار نرفت... این را #دزدکی از گوشه پنجره دیدم... همانجا کنار پنجره خوابم برد... نزدیکی های اذان بود... بیدار شدم و باز هم دزدکی او را دیدم که همانجا ایستاده بود و به پنجره بسته ی اتاق من خیره شده بود...
اذان را که گفتن به #مسجد رفت اما.....
✍ با یک کوله پشتی و لباس هایی که هیچوقت آن اول صبحی نمی پوشید... نگران شده بودم بعد از #نماز کنار پنجره منتظر ایستادم...از #مسجد برگشت... سرش را بالا آورد مرا که دید...
#اشکش را زیر دستان مردانه اش زنده به گورکرد...و با یک نگاه و یک #لبخند و یک #بغض مرا #تنها گذاشت ...
او رفت و #اشکهایم بدرقه اش کرد ...
چند دقیقه بعد'،یک پیام تا #عمق استخوانم را لرزاند...
نوشته بود: ان شاء الله این آخرین باریست که مزاحمت میشم...نوشته بود: بزرگترین #آرزوی این دنیام بودی....
🔮 ادامه دارد⬅️
@Dastanvpand ⚜@Dastanvpand
@Dastanvpand ⚜@Dastanvpand
🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮