📚مرا بغل کن
روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى حمل و نقل کالا در شهر استفاده مىکردبراى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت:
مرا بغل کن. زن پرسید: چه کار کنم؟ و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند، شوهرش با تعجب پرسید: چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم. زن جواب داد: دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند. شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى "مرا بغل کن" چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است....
#کانال_داستان👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍒🍓🍓🍓🍒
#داستان عبرت آموز و واقعی
@Dastanvpand
🎈داستان شیاطین انس
من دختری در مقطع دانشگاه هستم، در تحصیل و اخلاقم ممتاز بودم. یک روز از دانشگاه خارج شدم، جوانی را دیدم که به من نگاه می کند، گویی مرا می شناسد، سپس پشت سر من به راه افتاد و سخنان بچه گانهای تکرار می کرد، سپس گفت: من می خواهم با تو ازدواج کنم، مدتی است که مراقب توام و با اخلاق و آداب تو آشنا هستم.
من بر سرعت راه رفتنم افزودم، پریشان شدم، عرق از سر و صورتم سرازیر شد. خسته به خانه ام رسیدم و آن شب از ترس نخوابیدم. مزاحمت هایش برایم تکرار شد.
در آخر یک کاغذ جلوی در خانه ام انداخت. بعد از تردید در حالی که دستانم می لرزید آن را برداشتم، از اول تا آخر سخن از عشق و عذرخواهی بود.
بعد از چند ساعت به من تلفن کرد و گفت: نامه را خواندی یا نه؟
به او گفتم: اگر ادب نشوی به خانواده ام خبر می دهم و در آن صورت وای بر تو.
یک ساعت بعد دوباره به من زنگ زد و با ابراز عشق و علاقه می گفت که هدفش شریف است، او ثروتمند و تک فرزند است و تمام آرزوهایم را برآورده می کند. دلم خالی شد و به گفت و گو با او ادامه دادم.
@Dastanvpand
منتظر تماس هایش شدم، وقتی از دانشگاه بیرون می آمدم دنبالش می گشتم، یک روز او را دیدم، خوشحال سوار ماشینش شدم و در شهر به گشت و گذار پرداختیم. سخنانش را تائید می کردم وقتی به من می گفت من شاهزاده اش هستم و همسرش خواهم شد.
یکروز مثل گذشته با او خارج شدم. مرا به یک آپارتمان برد. با او داخل شدم و با هم نشستیم. دلم را پر از سخنان زیبا کرد. او به من نگاه می کرد و من به او نگاه می کردم، پوششی از عذاب جهنم ما را در برگرفت، متوجه نشدم مگر بعد از این که شکار او شدم و عزیزترین گوهر گرانبهایم که همان گوهر عفت بود را از دست دادم،😔 مثل دیوانه برخواستم.
گفتم: با من چکار کردی؟
گفت: نترس من شوهرت هستم.
گفتم: چگونه تو که با من عقد نکردی؟
گفت: به زودی با تو عقد خواهم کرد.
تلو تلو خوران به خانه ام برگشتم. به شدت گریستم و تحصیل را رها کردم. خانواده ام نتوانستند علت را بفهمند و به امید ازدواج دل بستم.
بعد از چند روز به من زنگ زد تا با من ملاقات کند. خوشحال شدم، گمان میکردم که می خواهد با من ازدواج کند.
با او دیدار کردم. ناراحت بود. به من گفت: هرگز در مورد ازدواج فکر نکن. می خواهیم بدون هیچ قید و بندی با هم زندگی کنیم.
ناخود آگاه دستم را بالا بردم و به صورتش سیلی زدم. به او گفتم: گمان می کردم که اشتباهت را اصلاح میکنی، ولی دریافتم که تو انسان بی ارزشی هستی.
گریه کنان از ماشین پایین آمدم. گفت: خواهش میکنم صبر کن. زندگی ات را با این نابود می کنم.
یک نوار ویدئو در دستش بود. گفتم: این چیست؟
گفت: بیا تا آن را نگاه کنی.
با او رفتم، نوار حاوی اتفاقات حرامی بود که بین ما رخ داده بود.
گفتم: چکار کردی ای ترسو، ای پست فطرت؟
گفت: دوربین مخفی کار گذاشته بودم که تمام حرکات و رفتار ما را فیلم برداری می کرد. این به عنوان یک سلاح در دست من است که اگر از دستوراتم اطاعت نکنی از آن استفاده کنم.
شروع به گریه😭 کردم ، فریاد می زدم، مساله به خانواده ام مربوط بود، ولی او اصرار کرد. اسیرش شدم. مرا از مردی به مرد دیگر منتقل می کرد و پول می گرفت.
در حالی که خانواده ام نمی دانستند به زندگی روسپی گری منتقل شدم.
@Dastanvpand
نوار منتشر شد و به دست پسر عمویم افتاد. پدرم باخبر شد و رسوایی در شهر پخش شد و خانوادهی ما با ننگ آلوده شدند.
فرار کردم تا خودم را نجات دهم. دانستم که پدر و خواهرم از ترس ننگ و بی آبرویی هجرت کرده اند.
در میان روسپی ها زندگی می کردم و این خبیث مثل عروسک مرا حرکت می داد. او بسیاری از دختران را نابود و بسیاری از خانه ها را ویران کرده بود، تصمیم گرفتم از او انتقام بگیرم.
یک روز در حالی که خیلی مست بود نزدم آمد. از فرصت استفاده کردم و با چاقو به او ضربه زدم و او را کشتم، مردم را از شرش راهت کردم و خودم پشت میله های زندان قرار گرفتم.
پدرم در حالی که با حسرت این جملات را زمزمه می کرد مرد: حسبنا الله و نعم الوکیل. من تا روز قیامت از تو ناراحتم.
[چه سخن دردناکی...]
🌹🌹خواهران گلم مواظب فریب انسان های شیطان صفت باشید😔😔
🍓داستان های عبرت آموز و واقعی در کانال داستان و پند🍒
@Dastanvpand
🍓🍒🍓🍒🍓🍒
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮 @Dastanvpand ⚜@Dastanvpand #داستان_واقعی با عنوان ⏬ #دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد
🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮
@Dastanvpand ⚜@Dastanvpand
#داستان_واقعی با عنوان ⏬
#دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد
⚜قسمت سوم
ولی نه من نامش را میدانستم و به گمانم نه او...حتی با هم کلمه ای به زبان زمینیان سخن نگفته بودیم... وبالاتر از آن حتی صدایش را هم نشنیده بودم...
از یاد نمیبرم روزی راکه در دفتر نارنجی #خاطراتم نوشتم امروز صدای #عشق را شنیدم...و من نمیتوانم در #سخن بگنجانم که تاچه اندازه عاشقش بودم...
آره عاشقش بودم...لبخندهایش نگاه هایش...عشق نوشته هایش روی شیشه های بخار گرفته #پاییز ... همه انها مرا تا سرحد #جنون عاشقش ساخته بود..
بلاخره پاییز آن سال وارد سال دوم دبیرستان شدم...درطی این سال سعی میکردم علاوه بر #قرآن دیگر کتب مهم #اسلامی را #مطالعه کنم... این مرحله برای من مرحله مهمی بود چرا که الحمدلله بسیاری از اعمالی که قبلا از حرام بودنشان بی خبر بودم را ترک کردم حتی با وجود استعداد و #علاقه شدید...
اعمالی همچون #موسیقی و #نقاشی وطراحی لباس و...
هرچه روزهایم بیشتر بسر میشد بیشر علاقمند میشدم که احکام دینم رابدانم و به آن عمل کنم...
والحمدلله خداوند مرا در این راه توفیق میبخشید...
مسئله اصلی زندگیم #عشق زیادم نسبت به ان #پسر جوان بود روزها میگذشت ومن عشقم را درسجده های شبانگاه از خالق هفت #آسمان میخواستم...باوجود عشق فراوان اما تنها بخاطر #الله سعی میکردم با او روبرو نشوم یا اگر روبرو میشدیم فورا نگاهم را ازچشمانش میدزدیدم...
روزهاگذشت تا اینکه روزی او را چند کوچه پایین تر از کوچه ی عشقمان دیدم...اما تنها نبود...دستانش را به دستان دختری زنجیر کرده بود، که صمیمی ترین دوستم بود...
اینکه #خیانت کدامشان بوده دنیا را بر سرم خراب کردشاید الان دیگر برایم مهم نیست... سردترین #زمستان دلم آن روز بود...حتی انروزهم هیچ کدام حرفی نزدیم... چشمان من اما داد میزد... فریاد میکشید... و مظلومانه میپرسید چرا؟؟؟دستان سردم را برچشمان بیچاره ام گذاشتم... طفلکی ها حقشان نبود این همه #خیانت را یکجا قورت دهند..
پنجره ی نارنجی اتاقم را بایک اسپری سیاه کور کردم...تادیگر هرگز آن منظره و آن نگاه سنگین را نبینم...از همان روز کوله بار زندگیم بردوش،میان تاریکی همان پنجره گم شدم ...کسی را نمی دیدم که ناجیم باشد...انگار دردهایم از خاطرم برده بودند که خدایی هست هنوز...اما خدای مهربانم مرا ازیاد نبرده بود..
دستم را گرفت و مرا به #دریای_نور سپرد...ذات مقدسش دردهایم را یک به یک تیمار کرد...و در آن تیر باران مشکلات مرا زیر چتر خود پناه داد...
زمان حالم را کمی بهتر کرده بود که از یک شماره ناشناس چندین پیام بدستم رسید...
اولین پیام را که خواندم ان شماره بنظرم دیگر انقدرها هم ناشناس نبود...
هه...پیامهایی پر از #احساس #ندامت ...پر از #عذاب_وجدان یا شاید هم پراز #دروغ...
حدس اینکه شماره ام راچگونه پیداکرده بود کارسختی نبود...بلاخره صمیمی ترین دوستم #معشوقه_اش بود...همه پیامها حذف کردم و گوشیم را خاموش...دیگربرایم مهم نبود...تمام زمستان شبی نبود که گوشیم پر از پیام های ندامتش نباشد..
و هنوز برای من مهم نبود...اواخر اسفند بود که برای نماز صبح برخواستم باز هم صحفه ی تکراری گوشیم با کلی تماس از دست رفته...
🔮 ادامه دارد⬅️
@Dastanvpand ⚜@Dastanvpand
@Dastanvpand ⚜@Dastanvpand
🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮
🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮
@Dastanvpand ⚜@Dastanvpand
#داستان_واقعی با عنوان ⏬
#دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد
⚜قسمت چهارم
از #تماس ها که نه ولی از زمان تماس ها تعجب کردم...صبح به ان زودی... دوباره زنگ خورد.. به ناچار پاسخ دادم...
صدای یک #مرد...گفت متاسفانه من با #همسرتون تصادف کردم لطفا بیاین به این ادرس...با تعجب قطع کردم...اما صدای ان مرد هنوز درسرم میپیچید با همسرتان تصادف کردم...سراسیمه خودم را رساندم...
حالش خوب نبود ...تمام شب با #شراب بیدار مانده بود و در تاریکی پیش از صبح با یه ماشین تصادف کرده بود...
شاید قصد #خودکشی داشت...به کما رفت و احتمال بهبودیش ضعیف بود...
خودم را از خانواده اش مخفی کردم ...به خانه امدم...به #پنجره خیره شدم...پنجره ای که سرانجام تینر و موادشوینده های مادر کم کم داشت سیاهی اش را میبرد...اشک هایم بی امان فرومی ریخت ...نمیتوانستم بپذیرم ...چگونه ممکن است؟...خشکم زده بود...پشت به تمام #دنیا کردم و #سجاده ام را رو به خدا انداختم از خالق مهربانم خواستم نگذارد او اینگونه از دنیا برود...
#دعا کردم ان خدایی که مرا از #تاریکی هایم ربود او را هم نجات دهد...دست او را هم بگیرد...از خدایم برایش از #عمق_جان #شفا و #هدایت خواستم ...هر روز که میگذشت خالی بودن ان پنجره برایم #زجر اور تر میشد...
بعداز چهار ماه لطف الله شامل حالش شد و از کما خارج شد...ولی
✍تابهبودی کامل فاصله زیادی داشت... هوای آن #کوچه آن #شهر برایم تا سرحد #مرگ سنگین بود...تا اینکه بعلت شغل پدر مجبور به تغییر شهرشدیم...
بنظرم فرصت خوبی بود برای #فراموش کردن همه چیز....
اما در واقع هیچ چیز تغییر نکرد هنوز هم دستانم بی اختیار از او مینوشت و به نامش که میرسید... خودکشی انگشتان فلک زده ام تیتر اول روزنامه های دلم میشد...
هنوز هم در صدر لیست دعاهایم بود... و شاید همان روز بود که فهمیدم بنده به غیر از #خدا به #عشق هر کس و هر چیز امید داشته باشد الله از همان کس و از همان چیز ناامیدش میکند...
تصمیم گرفتم به صورت جدی برای انجام فرمانهای پروردگارم اقدام کنم... از #حجاب شروع کردم... قبل از اینکه شروع به پوشیدن #چادر کنم از انجایی که نظر افراد اطرافم را درمورد حجاب میدانستم... ترجیح دادم بصورت تدریجی این تصمیم را اعمال کنم...
🔮 ادامه دارد⬅️
@Dastanvpand ⚜@Dastanvpand
@Dastanvpand ⚜@Dastanvpand
🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮
🔮🌀🔮🌀🔮🌀🔮🌀🔮🌀🔮🌀🔮🌀
نام رمان
#دروغ_شیرین
نویسنده : saghar و sparrow
🌺 @Dastanvpand
💥 خلاصه داستان :
آناهید زند دانشجوی پزشکی است او که سالها عاشقانه پسر عمه خود کاوه را دوست داشته فقط به خاطر یک شوخی که از طرف دوست صمیمی خود با کاوه انجام میدهد کاوه او را ترک میکند و با همان دختری که او را به انجام این شوخی تحریک کرده بود ازدواج میکند . آناهید افسرده شده محل کار خود را عوض میکند تا دیگر با کاوه برخورد نداشته باشد . آناهید در آنجا با آرتام مهرزاد دکتر متخصص قلب اشنا میشود . آرتام که بسیار زیباست و موقعیت خوبی دارد وقتی کارهای آناهید را میبیند بخاطر اینکه به آناهید کمک کند…
💞💕💓💞💕💓💞💕💓💞💕💓💞💕
📚👇لینک کانال👇👇
@Dastanvpand
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮 @Dastanvpand ⚜@Dastanvpand #داستان_واقعی با عنوان ⏬ #دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد
🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮
@Dastanvpand ⚜@Dastanvpand
#داستان_واقعی با عنوان ⏬
#دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد
⚜قسمت پنجم
در مرحله اول روسری ام را جلو کشیدم و محکم تر از همیشه بستم... در مرحله بعدی شروع به پوشیدن مانتوهای بلندتری کردم مانتوهایی که به عقیده بعضی ها چیزی از #چادر کم نداشت...
من اما از هر چیزی #اوج اش را دوست دارم.. نوک قله اش را...بنابراین سیاهی چادرم را بر تمام #دخترانگی هایم کشیدم...
تا #خالقم برسرم #تاج_اطاعت بگذارد... بلاخره پس از یکسال به شهرمان بازگشتیم... در کمال ناباوری اولین نفری که دیدم #او بود..
اما انگار واقعا او نبود...از دیدنش جا خوردم...و به گمانم اوهم از دیدن من... شاید چون من هرگز او را با #ریش ندیده بودم ... و او هم مرا با #چادر... در #چهره_اش نور خاصی وجود داشت که هرگز ندیده بودم...
فردای ان روز اولین روز از ماه #رمضان بود... اما مثل هیچ یک از رمضان های عمرم نبود... به #پیشنهاد یکی از خواهران دینی ام به #مسجد رفتیم تا انرا برای شب های رمضان و برپایی #تراویح اماده کنیم... در هنگام بازگشت بازهم او را دیدم ... برای #نماز مغرب به مسجد میرفت.... #سبحان_الله ...پاک و منزه است خدایی که دعایم راشنید، و آن را مستجاب نمود...تازه فهمیدم آن نوری که درچهره اش دیدم را از #خانه_خدا خریده بود...
تمام شب #خالق_بی_همتا را بخاطر #نور_هدایتی که در #دل هر دویمان روشن نمود ستودم... روزها و شب های پر فضیلت #رمضان گذشت و همین طور دو ماه از برگشتن مان به خانه... دو ماه ازشب هایی که نور ملایمی از پنجره بر من میتابید و مرا به #عبادت ربم فرا میخواند...نوری که از پنجره ی روبرویی میتابید... دو ماه از صبح هایی که باصدای #اذان او برمیخواستم گذشت...دو ماه از عصرهای جمعه ای که کنار پنجره می نشستم و به صوت دلنواز سوره #کهف از پنجره ی روبرویی گوش جان میسپاردم گذشت...
دیگر خبری از آن میس کال ها و پیام هایی که بوی تند #پشیمانی میداد نبود... انگار تمام ببخشیدهایش را چشمانش قورت داده بودند... با #معصومیت خاص چشمانش از دلم حلالیت گرفت...
#اشکش را که دیدم ناخدا آگاه بعد از ان همه اتفاق درست مثل پاییز ۶سال پیش لبخندی کنج لبم نشست...
با ابروهای گره خورده #لبخندی زدم و پنجره را بستم... او اما از جلوی #پنجره کنار نرفت... این را #دزدکی از گوشه پنجره دیدم... همانجا کنار پنجره خوابم برد... نزدیکی های اذان بود... بیدار شدم و باز هم دزدکی او را دیدم که همانجا ایستاده بود و به پنجره بسته ی اتاق من خیره شده بود...
اذان را که گفتن به #مسجد رفت اما.....
✍ با یک کوله پشتی و لباس هایی که هیچوقت آن اول صبحی نمی پوشید... نگران شده بودم بعد از #نماز کنار پنجره منتظر ایستادم...از #مسجد برگشت... سرش را بالا آورد مرا که دید...
#اشکش را زیر دستان مردانه اش زنده به گورکرد...و با یک نگاه و یک #لبخند و یک #بغض مرا #تنها گذاشت ...
او رفت و #اشکهایم بدرقه اش کرد ...
چند دقیقه بعد'،یک پیام تا #عمق استخوانم را لرزاند...
نوشته بود: ان شاء الله این آخرین باریست که مزاحمت میشم...نوشته بود: بزرگترین #آرزوی این دنیام بودی....
🔮 ادامه دارد⬅️
@Dastanvpand ⚜@Dastanvpand
@Dastanvpand ⚜@Dastanvpand
🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮
☀️بسم الله الرحمن الرحیم☀️
✨ امروز دوشنبه
👈19 فروردین 1398 هجرے شمسى🗓
👈2 شعبان 1440 هجری قمرے🗓
👈8 آوریل 2019 ميلادى🗓
🍃🌸
ذکر روز دوشنبه صد مرتبه:
#یاقاضی_الحاجات🌷
به رسم هرروز اولین سلام صبحگاهی به ساحت مقدس ولی عصر (عج)
السلام علیک یا منجی عالم بشریت...✋
🍃🌸
🌺دعای برکت روز:
🍀امام صادق(ع):وقتى صبح دمید بگو:
(الحَمدُللهِ فالِقِ الإِصباحِ،سُبحانَ رَبِّ المَساءِ وَالصَّباحِ،اللّهُمَّ صَبِّح آلَ مُحَمَّدٍ بِبَرَکَةٍ وعافِیَةٍ، وسُرورٍ وقُرَّةِ عَینٍ.اللّهُمَّ إنَّکَ تُنَزِّلُ بِاللَّیلِ وَالنَّهارِ ما تَشاءُ، فَأَنزِل عَلَیِّ و عَلى أهلِ بَیتی مِن بَرَکَةِ السَّماواتِ وَالأَرضِ رِزقا حَلالاً طَیِّبا واسِعا تُغنینی بِهِ عَن جَمیعِ خَلقِک)َ.
📘بحار الأنوارج87/ص356
🌷طرح دوستی با امام زمان عج🌷
🌼بجای زمان به صاحب الزمان دل ببندید..
💗 #اللهـمعجـللـولیکالفـرج 💗
#کانال_داستان_👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🌸💐🌸💐🌸
نیایش صبحگاهی🌸🍃
پروردگارا❣
عشق مرا بیشتر و بیشتر کن!
تا قلبم را استوار نگاه دارم و روحم را خرسند.
پروردگارا❣
هر جا که مرا می بری؛ نزدیک خود نگاه دار.
مباد که در هیچ کاری یاد تو را فراموش کنم.
مرا سنگ ریزه ای ساز در معبد عشقت که
نجوا می کند:
تنها تو، فقط تو، پادشاه این قلب مشتاق
و آرزومند هستی!
پروردگارا❣
مرا به اعماق درونم ببر تا شکوه بی پردۀ
جمال تو را ببینم و نجوای روح بخش تو
را بشنوم.
پروردگارا❣
مرا موهبت عشقی عمیق و نیرومند عطا
کن تا پردۀ جهل من فرو افتد و جمال تو
را مشاهده کنم...
پروردگارا دریاب مرا...!
آمین🌹
#کانال_داستان 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🌸💐🌸💐🌸
🌟پدری بود که از تن فروشی دختر خویش روزگار را میگذراند .
روزی از روزها دختر برآن شد که از خانه پدر گریزان شود .
پس از گریز ، به شیخی که حاکم شهر بود پناه میبرد ، شیخ به او دلداری داده و میگوید : " نترس که من نگهبان تو هستم."
شب هنگام و وقتی که او بخواب فرو رفته بود ، شیخ با بدنی لخت به بالین دختر می آید و از او درخواست میکند تا شب را با او سر کند !
دختر نگون بخت و بخت برگشته شبانگاه از دست شیخ به جنگل میگریزد .
او گریه کنان و با ترس بسیار در جنگل به دنبال سرپناهی میگردد که ناگهان روشنایی از دور او را جذب میکند ، جلوتر که میرود ، کلبه ای میبیند و با دلهره در میزند .
در را جوانی باز میکند و او دختر را به درون میخواند ، دختر نیز چاره جز پذیرش نمیبیند و میپذیرد .
به درون که میرود پیاله گردانی میبیند و جمعی از مستان جوان را ، ترس او بیشتر میشود .
پیاله گردان بلند میشود و با گرمای آتش از دختر پذیرایی میکند .
دختر تمام ماجرا را برای پیاله گردان و مستان جوان بازگو میکند.
پیاله گردان به دختر میگوید : "برو و در گوشه ایی از این کلبه آسوده بخواب ، ما هرگز پنداشت شومی با تو در سر نداریم."
دختر میپذیرد ، ولی با خود میگوید : " پدرم تنم را به همگان فروخت و شیخ به من نظر داشت ، وای به حال سرگذشت من با این مستان جوان " ، و به خوابی عمیق فرو میرود .
بامداد روز بعد وقتی دختر چشم باز میکند ، به زور رواندازها روی خود را کنار میزند و میبیند که چند جوان مست بدون روانداز سرمای استخوان سوز جنگل را تا سپیدی روز به سختی گذرانده اند .
سوی دیگر را مینگرد و پیاله گردان را با پیاله ای لبریز از باده با بدنی یخ زده و خشکیده میبیند .
پیاله گردان در آن سرما جان داد ، تا به پای پیمانش با دختر بماند .
دختر به پیش پیکر بی جان پیاله گردان میرود ، واپسین پیاله را در دست میگیرد و چنان با فریاد سروده پایین را میخواند که گویی گوش جهان را کر میکند ! :
گر که روزی ز قضا حاکم این شهر شوم
سر هر کوچه دو میخانه بنا خواهم کرد
خون صد شیخ فدای سر یک مست کنم
تا نگویند که مستان ز خدا بی خبرند
🌛بهترین داستانهای ایتا👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
واقعا زیباست
🌟يك روز چنگيز ودرباريانش براي شكار به جنگل رفتند .
هوا خيلي گرم بود وتشنگي داشت چنگيز ويارانش را از پا درمي آورد .
بعد ازساعتها جستجو جويبار كوچكي ديدند چنگيز شاهين شكاريش را به زمين گذاشت و جام طلايي را در جويبار زد و خواست آب بنوشد اما شاهين به جام زد و آب بر روي زمين ريخت .
براي بار دوم هم همين اتفاق افتاد چنگيز خيلي عصباني شد و فكر كرد اگر جلوي شاهين رانگيرم ، درباريان خواهندگفت:
چنگيزجهانگشا نميتواند از پس يك شاهين برآيد .
پس اينبار با شمشير به شاهين ضربه اي زد .
پس از مرگ شاهين ، چنگيز مسير آب را دنبال كرد و ديد كه ماري بسيار سمي در آب مرده و آب مسموم است .
او از كشتن شاهين بسيار متاثر گشت مجسمه ای طلايی از شاهين ساخت .
بر يكی از بالهايش نوشتند :
يك دوست هميشه دوست شماست حتی اگر كارهايش شما را برنجاند .
روی بال ديگرش نوشتند :
هرعملی كه از روی خشم باشد محكوم به شكست است...
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﮐﻤﮏ ﮐﻦ ...
ﺩﯾﺮﺗﺮ ﺑﺮﻧﺠﯿﻢ
ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺑﺒﺨﺸﯿﻢ
ﮐﻤﺘﺮ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﮐﻨﯿﻢ
ﻭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻓﺮﺻﺖ ﺑﺪﻫﯿﻢ ...
🌛بهترین داستانهای ایتا👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان نصوح
🌹🌹🌹🌹
ﻣﻮﻟﻮﯼ ﺩﺭ ﻣﺜﻨﻮﯼ ﻣﻌﻨﻮﯼ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﯽ ﻧﻘﻞ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ :
ﻧﺼﻮﺡ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﻫﯿﺌﺖ ﻭ ﻗﯿﺎﻓﻪﯼ ﺯﻧﺎﻧﻪ . ﺍﻭ ﺩﺭ ﺣﻤﺎﻡﻫﺎﯼ ﺯﻧﺎﻥ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺨﺼﻮﺹ ﺩﺧﺘﺮ ﺷﺎﻩ ﺭﺍ ﺩﻻﮐﯽ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﮐﺴﯽ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺟﻨﺴﯿﺖ ﺣﻘﯿﻘﯽ ﺍﻭ ﭘﯽ ﻧﺒﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﺍﻭ ﺳﺎﻟﯿﺎﻥ ﻣﺘﻤﺎﺩﯼ ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﻫﻢ ﺍﻣﺮﺍﺭ ﻣﻌﺎﺵ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﻫﻢ ﺍﺭﺿﺎﯼ ﺷﻬﻮﺕ . ﮔﺮﭼﻪ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﺣﮑﻢ ﻭﺟﺪﺍﻥ ﺗﻮﺑﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ
ﺍﻣﺎ ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﺍﺧﮕﺮ ﺷﻬﻮﺕ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮐﺎﻡ ﺧﻮﺩ ﺍﻧﺪﺭ ﻣﯽﺳﺎﺧﺖ
. ﺭﻭﺯﯼ ﻧﺼﻮﺡ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻫﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻓﻌﻞ ﻗﺒﯿﺢ ﻧﺰﺩ ﻋﺎﺭﻓﯽ ﺭﺑﺎﻧﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ ﻣﺮﺍ ﻧﯿﺰ ﺩﻋﺎ ﮐﻦ . ﺁﻥ ﻋﺎﺭﻑ ﮐﻪ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻭﺷﻦﺑﯿﻦ ﺑﻮﺩ، ﺑﯽﺁﻧﮑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪﯼ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﭙﺮﺳﺪ ﺑﻔﺮﺍﺳﺖ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﮐﻪ ﻣﺸﮑﻞ ﺍﻭ ﭼﯿﺴﺖ . ﺑﻪ ﻋﺒﺎﺭﺕ ﺩﯾﮕﺮ ﺿﻤﯿﺮ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﺭﻭﯾﺶ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩ ☘. ﻓﻘﻂ ﺗﺒﺴﻤﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺇﻥ ﺷﺎﺍﻟﻠﻪ ﺗﻮﺑﻪ ﻧﺼﯿﺒﺖ ﻣﯽﺷﻮﺩ .☘
ﺩﻋﺎﯼ ﺁﻥ ﻋﺎﺭﻑ ﺑﻪ ﺍﺟﺎﺑﺖ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﺍﺳﺒﺎﺏ ﺗﻮﺑﻪﯼ ﻧﺼﻮﺡ ﺑﺪﯾﻦ ﺻﻮﺭﺕ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﺷﺪ :
🌹ﺭﻭﺯﯼ ﻧﺼﻮﺡ ﻃﺒﻖ ﺭﻭﺍﻝ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ ﺩﺭ ﺣﻤﺎﻡ ﺯﻧﺎﻧﻪ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻗﯿﻞ ﻭ ﻗﺎﻟﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﯿﺎﻥ ﺯﻧﯽ ﺟﺎﺭ ﺯﺩ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﺮﻭﺍﺭﯾﺪﻫﺎﯼ ﮔﻮﺷﻮﺍﺭﻩﯼ ﺩﺧﺘﺮ ﺷﺎﻩ ﮔﻢ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ
. ﺩﺭ ﺣﻤﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﺒﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﻧﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﮐﺴﯽ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﻮﺩ ﺗﺎ ﺟﺎﻣﻪ ﻭ ﺑﻘﭽﻪﯼ ﺣﺎﺿﺮﺍﻥ ﻭﺍﺭﺳﯽ ﺷﻮﺩ .
ﺑﻘﭽﻪﻫﺎ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﻭﻟﻮ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺟﺎﻣﻪﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺪﻗﺖ ﮔﺸﺘﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﻪ ﻣﺮﻭﺍﺭﯾﺪ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﺸﺪ . ﻧﺎﭼﺎﺭ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻫﻤﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺎﻣﻼً ﺑﺮﻫﻨﻪ ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﯾﮑﯽ ﯾﮑﯽ ﻣﻮﺭﺩ ﺑﺎﺯﺩﯾﺪ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﯿﺮﻧﺪ .
ﻧﺼﻮﺡ ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﺑﮑﻠﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎﺧﺖ ﻭ ﺍﻓﺘﺎﻥ ﺑﻪ ﺧﻠﻮﺕ ﺣﻤﺎﻡ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﺪﻧﺶ ﻣﺜﻞ ﺑﯿﺪ ﻣﯽﻟﺮﺯﯾﺪ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺩﻟﯽ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﻃﻠﺒﯿﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﺍ ﮔﺮﭼﻪ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺗﻮﺑﻪﺍﻡ ﺑﺸﮑﺴﺘﻢ، ﺍﻣﺎ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻘﺎﻡ ﺳﺘﺎﺭﯾﺘﺖ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﻧﯿﺰ ﻓﻌﻞ ﻗﺒﯿﺤﻢ ﺑﭙﻮﺷﺎﻥ ﺗﺎ ﺯﯾﻦ ﭘﺲ ﮔﺮﺩ ﻫﯿﭻ ﮔﻨﺎﻫﯽ ﻧﮕﺮﺩﻡ .
ﻧﺼﻮﺡ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻭ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻧﯿﺰ ﺑﺎ ﺍﻭ ﻫﻤﻨﻮﺍ ﺷﺪﻧﺪ .
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺍﺛﻨﺎ ﻧﻮﺑﺖ ﻭﺍﺭﺳﯽ ﻧﺼﻮﺡ ﺭﺳﯿﺪ . ﺯﻧﯽ ﻧﺎﻡ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ . ﺍﻣﺎ ﻫﻤﯿﻨﮑﻪ ﺍﻭ ﻧﺎﻡ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺷﻨﯿﺪ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ، ﺑﻨﺪ ﺩﻟﺶ ﭘﺎﺭﻩ ﺷﺪ ﻭ🌹 ﺑﺮ ﮐﻒ ﺣﻤﺎﻡ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻮﺵ ﺭﻓﺖ . 🌹
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺯﻧﯽ ﺟﺎﺭ ﺯﺩ ﮐﻪ ﻣﮋﺩﻩ ﻣﮋﺩﻩ ﻣﺮﻭﺍﺭﯾﺪ ﭘﯿﺪﺍ ﺷﺪ . ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺩﺭ ﺣﻤﺎﻡ ﻭﻟﻮﻟﻪﺍﯼ ﺍﻓﺘﺎﺩ . ﺯﻧﺎﻥ ﺩﺳﺘﮏﺯﻧﺎﻥ ﺷﺎﺩﻣﺎﻧﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﯾﺎﻓﺘﻪﺷﺪﻥ ﻣﺮﻭﺍﺭﯾﺪ ﺍﻋﻼﻡ ﮐﺮﺩﻧﺪ . ﻭ ﻧﺼﻮﺡ ﻧﯿﺰ ﺩﺭ ﻓﻀﺎﯾﯽ ﺁﮐﻨﺪﻩ ﺍﺯ ﺷﺎﺩﻣﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻫﻮﺵ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺧﻄﺮ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﮔﻮﺷﺶ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺍﺳﺖ . ﺯﻧﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺪﻭ ﻇﻨﯿﻦ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻧﺰﺩﺵ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﻋﺬﺭﻫﺎ ﺧﻮﺍﺳﺘﻨﺪ . ﺍﻭ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻭﺍﻗﻌﻪ ﻋﯿﺎﻧﺎً ﻟﻄﻒ ﻭ ﻋﻨﺎﯾﺖ ﺭﺑﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩ .
ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺗﻮﺑﻪﺍﺵ ﺛﺎﺑﺖﻗﺪﻡ ﻣﺎﻧﺪ ﻭ ﻓﻮﺭﺍً ﺍﺯ ﺁﻥ ﮐﺎﺭ ﮐﻨﺎﺭﻩ ﮔﺮﻓﺖ . ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﻏﯿﺒﺖ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺣﻤﺎﻡ ﺳﭙﺮﯼ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺷﺎﻩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﺩﺭ ﺣﻤﺎﻡ ﺯﻧﺎﻧﻪ ﺩﻋﻮﺕ ﮐﺮﺩ، ﻭﻟﯽ ﻧﺼﻮﺡ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﻢ ﻋﻠﯿﻞ ﺷﺪﻩ ﻭ ﻗﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﺩﻻﮐﯽ ﻭ ﻣﺸﺖ ﻭ ﻣﺎﻝ ﻧﯿﺴﺘﻢ، ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﻧﺮﻓﺖ .
( ﻣﺜﻨﻮﯼ ﻣﻌﻨﻮﯼ، ﺩﻓﺘﺮ ﭘﻨﺠﻢ، ﺑﯿﺖ ۲۲۲۸ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ
☘☘☘☘☘
#کانال_داستان👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#داستان_وکیل_بسیار_خسیس
مسئولین یک مؤسسه خیریه، بعد از تحقیق در مورد ثروتمندان شهر متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی میکند و تا به این زمان حتی یک پاپاسی هم به خیریه ای کمک نکرده است. پس یکی از بهترین افرادشان را برای دریافت کمک نزد او فرستادند. کارمند خیریه پس از معرفی خود و موسسه خیره اشان گفت: آقای وکیل، ما در مورد شما تحقیق کردیم و باخبر شدیم که از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه شهر نکردهاید. آیا نمیخواهید در این امر خیر شرکت کنید؟
وکیل بلافاصله جواب داد: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگیاش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی داد؟ زود قضاوت کردید!
کارمند خیریه با شرمندگی گفت: نه، نمیدانستم. خیلی تسلیت میگویم. وکیل گفت: آیا در تحقیقاتی که در مورد من انجام دادید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمیتواند کار کند در حالیکه زن و چهار بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمیتواند از پس مخارج زندگیش برآید؟ زود قضاوت کردید! کارمند خیریه باز هم گفت: شرمنده ام، نمیدانستم. چه گرفتاری بزرگی! صمیمانه آرزو می کنم این مشکل حل شود!
وکیل ادامه داد: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینههای درمانش قراردارد؟ زود قضاوت کردید! کارمند خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید نمیدانستم اینهمه گرفتاری و مشکلات دارید… وکیل گفت: خب، حالا وقتی من به اینها که نزدیک ترین افراد خانواده ام هستند، هیچ کمکی نکردهام، چطور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم؟ باز هم زود قضاوت کردید!😁
#کانال_داستان👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸💕🌸💕🌸💕🌸
💕🌸گفتم ز پا افتاده ام
💕🌸گفتی بلندت میڪنم
🌸
💕🌸گفتم نظر بر من نما
💕🌸گفتی نگاهت می ڪنم
🌸
💕🌸گفتم بهشتم می برے؟
💕🌸گفتی ضمانت می ڪنم
🌸
💕🌸گفتم که ادعونے بگم
💕🌸گفتے اجابت می ڪنم
🌸
💕🌸گفتم ڪه من شرمنده ام
💕🌸گفتے که پاڪت مے ڪنم
🌸
💕🌸گفتم ڪه یارم مے شوے
💕🌸گفتے رفاقت میڪنم
🌸
💕🌸گفتم ندارم توشه اے
💕🌸گفتے عطایت میڪنم
🌸
💕🌸گفتم دردمندم خدا
💕🌸گفتے مداوایت ڪنم
🌸
💕🌸گفتم پناهے نے مرا
💕🌸گفتے پناهت مے دهم
#کانال_داستان 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📒#داستان_کوتاه (خودفروشی)
پسر جوانی ،با وسوسه یکی از دوستانش به محلی رفتند که زنان فاحشه در آنجا خود فروشی می کردند. او روی یک صندلی در حیاط آنجا نشست .
در آنجا پیرمرد ژولیده ای و فروتنی بود که حیاط و صندلی ها را نظافت می کرد.
پیرمرد در حین کارکردن ، نگاه عمیقی به پسرک انداخت و سپس پیش او رفت و پرسید : پسرم ، چند سالت است
گفت : بیست سالم است .
پرسید : برای اولین بار است که اینجا می آیی
گفت : بله
پیرمرد آه پر دردی از ته دل کشید و گفت : می دانم برای چه کاری اینجا آمده ای ؛ به من هم مربوط نیست ، ولی پسرم ، آن تابلو را بخوان.
پسرک به طرف تابلویی رفت که در یک قاب چوبی کهنه به دیوار آویخته شده بود .
سپس با صدای لرزان شروع به خواندن شعر تابلو کرد:
گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی
صبر کن تا پیدا شود گوهر شناس قابلی
آب پاشیده بر زمین شوره زار بی حاصل است
صبر کن تا پیدا شود زمین باربری
قطرات اشک بر گونه های چروکیده پیرمرد می غلتید ...
اشک هایش را پاک کرد و بغضش را فرو برد و گفت : پسرم ، روزگاری من هم به سن تو بودم و به اینجا آمدم ، چون کسی را نداشتم که به من بگوید:
« لذت های آنی ، غم های آتی در بر دارند
کسی نبود که در گوشم بگوید :
ترک شهوت ها و لذت ها سخاست
هر که درشهوت فرو شد بر نخاست
کسی را نداشتم تا به من بفهماند :
به دنبال غرایز جنسی رفتن ، مانند لیسیدن عسل بر روی لبه شمشیر است ؛ عسل شیرین است ، اما زبان به دو نیم خواهد شد .
کسی به من نگفت :
اگر لذتِ ترک لذت بدانی
دگر لذت نفس را لذت ندانی
و هیچ کس اینها را به من نگفت و حالا که :
جوانی صرف نادانی شد و پیریُ پشیمانی
دریغا ،روز پیری آمی هوشیار می گردد
پیرمرد این را گفت و دست بر پیشانی گذاشت و شروع به گریستن کرد.
چیزی در درون پسر فرو ریخت ... حال عجیبی داشت ، شتابان از آنجا بیرون آمد در حالی که شعر پیرمرد را زیر لب زمزمه می کرد: « گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی ...» و دیگر هرگز به آن مکان نرفت.
#کانال_داستان👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮
@Dastanvpand ⚜@Dastanvpand
#داستان_واقعی با عنوان ⏬
#دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد
⚜قسمت ششم
متاسفم که قصه مون آخرش نرسیدن بود...
#عشقم برایم دعا کن گرد و:غبار #میدان_جهاد #گناهانم را #پاک کند... من یقین دارم مظلومیت چشمانت نزد #الله #معجزه میکند...
اولین و اخرین قرارمون #جنة_الفردوس در کنار #رسول الله باذن الله...
نفس هایم داشت مرا خفه میکرد... شوکه شده بودم ... #گریه هایم داشت مرا میخورد... یعنی این اخرین باری بود که دیدمش؟... #آسمان بر سرم فرو ریخت... خدایم پاک و منزهی و تمام ستایش ها از آن توست ... او را در حالیکه از فرط نوشیدن #خَمر تصادف کرد...
از #مرگ حتمی نجات دادی... #هدایتش نمودی و پایبند #مسجدش ساختی... و حالا هم می اید تاجانش را به تو بفروشد...
#عشقم رفت تا #غیرتش را دودستی بر'صورت کثیف کافرانی بکوبد که به صاحت ناموس خواهران مسلمانش تعرض کرده بودند...
#مرد من رفت تا از #عزت #دین #خدا دفاع کند...
اوتمام #عاشقانه هایمان را در کوله پشتی اش ریخت و رفت تا از #ناموس دختران #خالدبن_ولید دفاع کند...
رفت تا اینکه #دشمن نگوید #امت_محمد خواب است ...
😭رفت تا ثابت کند نوه #صلاحالدین بودن #لیاقت میخواهد...
یک ماه از ان شب گذشت و من هنوز میان کوچه پس کوچه های ان شب قدم میزدم... #گریه میکردم... #فریاد میکشیدم... از #عمق جان #دعا میکردم...و #اشک هایم را در چشمانم #غرق میکردم...
دوباره به اصرار مرکرر من از ان خانه... از ان #کوچه...از آن #محله ...ا
ز آن #شهر رفتیم...
اینبار دورتر... و'حالا در این #غربت اتاقم نه #پنجره دارد و نه حتی روزنه ای...
😔بعداز او دیگر #دستانم #جرئت نکرد هیچ پرده ای را کنار بزند... #پاهایم با من به جلوی هیچ پنجره ای نیامد... #چشمهایم به منظره پشت هیچ #پنجره ای خیره نشد...
و از آن پس میان مردمان این شهر #شایعه شد...که این #دختر #دیوانه_شاعر #چادری از #پنجره_ها_میترسد...
ممنون ازچشمای مهربونتون لطفا برای #هدایت کل #خانوادهام مخصوصا #پدرم #دعا کنید اجرتون با خدای رحمٰن....
🔮 پایان
@Dastanvpand ⚜@Dastanvpand
@Dastanvpand ⚜@Dastanvpand
🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
.#پارت چهل و دو 🌹🌹 #جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹 حسی که نگاه اشک بار سام به من می داد مرا به نابودی می کشاند.
#پارت چهل و سه
#جدال عشق و غیرت 🌹🌹🌹
مادر دست به زانو زد و روی صندل نشست، نگاهش سمت من بود و با تلفن صحبتش را ادامه:
ـ خاک برسر من.
بدنش را بی تاب تکان می داد و با کف دست به پایش می کوبید:
ـ خدایا این بچه ها چرا اینجور شدن؟ آقا بزرگ چطوره؟
دلم لرزید، و به دیوار تکیه دادم.دلشوره ی عجیبی مرا فرا گرفته بود. طوفانی سخت در راه بود. حس گردم گوش هایم سنگین شده، فقط صدای تپش های قلبم را می شنیدم. یک آن مادر را روبرویم دیدم، مکالمه اش تمام شده بود. به بازویم زد و با صورتی برافروخته تقریبا جیغ زد:
ـ چی به رامین گفتی؟
گیج نگاهش کردم و سرم را تکان دادم:
ـ چ...چیزی نگفتم.
بیشتر فریاد زد:
خدا ازت نگذره که برادرت به خاطر تو با بزرگترش بحث کرده.
آب گلویم را قورت دادم:
ـ مامان من چکار کردم؟ چه خبره آخه.
با عصبانیت به آشپز خانه رفت و بعد از نوشیدن کمی آب به اپن نزدیک شد و ایستاد. جلو تر رفتم می دانستم رامین کار خودش را کرده ولی باید از موقعیت با خبر می شدم؛ مِن من کنان گفتم:
ـ ما...مامان بگو چی شده؟ نمی دونم از چی حرف می زنی؟!
ـ نمی دونی؟ بگو ببینم دیشب چی به رامین گفتی که اول صبحی رفته خونه ی آقا بزرگ؟
ـ من چیزی نگفتم.
ـ تو دیگه خیلی پرو شدی بابات اینقدر عصبانیه که داره میاد خونه.
به زمین پا کوبیدم و کلافه گفتم:»
ـ به من چه مگه من حرفی زدم؟
مادر شروع به غر زدن کرد و من نگران فقط نگاهش می کردم، ده دقیقه گذشت که در باز شد.
پدر و رامین وارد شدن. هول شده سلام دادم.
ـ س...سلام
پدر نگاه تیزش را نثارم کردم.
ـ چه سلامی؟
جلو آمد و انگش اشاره اش را تکان داد.
ـ گوش کن راز، بالا بری پایین بیای تو با این پسره ازدواج می کنی.
به سمت رامین چرخید و دست به کمر تند تند نفس می زد:
ـ تو خجالت نکشیدی رفتی با آقا بزرگ صحبت کردی؟
رامین با اخم جواب داد:
ـ بابا جان من که بی احترامی نکردم، فقط گفتم راز و مجبور نکنید.
بابا دستانش را در هوا تکان داد:
ـ د تو بیجا کردی بخوای رو حرف آقا بزرگ حرف بزنی.
رامین عصبانی غرید.
ـ من برادرشم نمی ذارم به زور بدنش کسی.
مادر جلو آمد و رخ له رخ رامین شد:
ـ تو غلط کردی.
رامین چرخی زد و به من بیچاره در حال لرزیدن و اشک ریختن اشاره کرد:
ـ ببینیدش؟ این چند هفته چه فشاری رئ تحمل کرده. آقا جان نمی خواد مگه زوره؟
بابا هم جلو رفت و نعره کشید:
ـ بله زوره حرف حسابت چیه؟
به دیوار اپن تکیه دادم، رامین جواب داد:
ـ زور نیست، اگه بخواید ادامه بدید برش می دارم می رم.
بابا فاصله اش رو با رامین کم کرد، صورت برادرم به خاطر من سیلی بابا را چشید.
دستم را جلوی دهانم گذاشتمو هق هق کردم. رامین بدون اینکه دست جای سیلی پدر بگذارد با صورتی سرخ در حالی که قفسه ی سینه اش بی وقفه بالا و پایین می شد گفت:
ـ میبرمش.
بابا جواب داد:
ـ بی جا می کنی، فرضا بردیش با کدام دارای و کدام کار؟
رامین نگاهی به من انداخت:
ـ دندم نرم نوکرش هم هستم ولی نمی ذارم به زور زن کسی بشه، جمع کنید این رسم
مسخره رو.
پدر محکم پیشانیش را گرفت و خودش را به اولین مبل رساند و نشست.مادر نگاهی به پدر انداخت سپس نگاه تند و تیزش را به من و رامین کشاند و انگشت اشاره اشرا تحدید وار تکان داد:
ـ وایی به حالتون بلایی سر پدرتون یا آقا بزرگ بیاد. برید گم شید هر تونون. اون از آقا بزرگ اینم باباتون.
همانجا سر خورده، به زمین نشستم. تا به حال بحث یا جدلی بین خانواده امان نبود. ولی اکنون من قصد رهایی دارم و بقیه قصد اسارت مرا، شاید جانم را هدف گرفته باشند.
دلم نمی خواست رامین که زبان زد فامیل بود به خاطر من این چنین خار شود. تنها به علت حمایت از خواهرش.
#کانال_داستان👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت چهل و سه🌹🌹
#جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹
لب هایم می لرزید به سمت رامین رفتم و بازویش را گرفتم: در حالی که اشک می ریختم گفت:
ـ داداش...
نگاهش را سمتم کشاند و روبه مادر گفتم:
ـ به ولا ما تغییر نکریم، چطور دلتون میاد راز رو به خاطر دیگران به فنا بکشید.
ـ پدر دستی به مو هایش کشید و با عصبانیت در حالی که آب دهانش به بیرون پرت شد، غرید.
ـ تمامش کنید، انتظار دارید تو روی پدرم که حرفش تو فامیل دوتا نمیشه وایستم؟ نه از این خبرا نیست، راز هم باید اطاعت امر کنه.
ماندن برایم در آن فضای خفقان آور سخت و طاقت فرسا شده بود. به سمت اتاقم دویدم.
صدای رامین رامین را شنیدم که همچنان از من دفاع می کرد:
ـ بابا جان زمان زورگویی گذشته راز درست می گیه یکی دیگه از دخترهای فامیل رو معرفی کنه چی میشه؟
پدر با همان لحن تند و صدای بلندش جواب داد:
ـ خوب تو گوشتون فرو کنید. حرف حرف آقا بزرگه مگه مردم مسخره ی ما هستند؛ اونا راز رو دیدن و پسندیدن.
رامین چنان غرید که مجبور شدم گوش هایم را بگیرم. پشت در تکیه داده و نشستم:
ـ چه پسندیدنی؟ نه اونا مسخره نیستند ما مسخره ایم که هنوز شازده از راه نرسیده زندگیمون خراب شده، اصلا این آقا کجاس؟ شاید کور و کچل باشه، شاید معتاد باشه، شاید بیمار روانی باشه
چرا بدون برسی و تحقیق می خوای درختر دسته گلت رو بدی بره؟اضافیه؟؟
بلند تر و با شتاب بیشتر گفتم:
ـ اضافیه؟
پدر جواب داد:
ـ خفه شو رامین.
گویا رامین داغ کرده بود و ادامه داد.
ـ اگه اضافیه می برمش و میرم جایی که سایه اشم نبینید.
مادر تقریبا جیغ زد:
ـ تو غلط می کنی اون بزرگ تر داره. فعلا پسره خارجه نمی تونه بیاد.
رامین جواب داد:
ـ هر گوری هست به درک، کدوم بزرگتر؟ بزرگتری که فکر نمی کنه فردا دخترش به باده فنا
می ره؟ به خاطر چی؟ به خاطر یه اجبار، به خاطر اینکه حرف حرف آقا بزرگه؟
به حد جنون رسیده بودم، برخواستم و بیرون رفتم کنار اتاقم ایستاده جیغ زدم و به سرو صورتم زدم، حرکاتم بی ارادی و دست خودم نبود.
ـ بسته بسته، دیونه شدم. رامین نمی خواد بیش از این از من دفاع کنی.
روبه پدر و مادر گفتم:
ـ مجلس عروسی تون رو به عزا تبدیل می کنم هرچند برلاتون مهم نیستم، ولی دلم خنک میشه شما آقا بزرگ به هدفتون نمی رسید.
پدر سمتم پا تند کرد و دستش را به قصد زدن بلند کرد:
غرید:
ـ تو غلط می کنی.
رامین دستش را توی هوا گرفت:
ـ نکن بابا کم با روحش آسبی می رسونی، می خوای بدنشم آزار بدید؟
داد و بی داد های ما تمامی نداشت؛ هر لحظه حالم بدتر می شد. گویا پدر و مادر کمر به قتل من بیچاره بسته بودند.
به اتاقم رفتم و زانو به بغل گرفتم. موبایلم را بی صدا کرده بودم نور مانیتورش مرا متوجه کرد. بلند شدم و از روی میز بر داشتمش. بادیدن شماره ی سام تبسمی بی رمق زدم و جواب دادم:
ـ الو سام؟
ـ سلام راز خوبی؟
صدایم را صاف کردم که متوجه گریه ام نشود.
ـ خوبم تو خوبی؟
ـ صدای نفس محکمی که زد به گوشم رسید:
ـ بد نیستم،
کمی سکوت کرد و ادامه داد:
ـ راستی چه خبر رامین کاری نکرد؟
سرم را به طرفین تکان دادم و به سمت تخت رفته لبه اش نشستم، با صدای ضعیفی جواب دادم:
ـ امروز صبح رفته با آقا بزرگ حرف زده.
صدایش خوشحال به نظر رسید:
ـ واقعا؟ خب چی شد.
با بغض گفتم:
ـ خوشحال نباش، نمی دونم چی گفته که خونه تا همین چند دقیقه پیش میدان جنگ بود.
صدایش اینبار نشان از نگرانی بود:
ـ ای وای مگه چی شده؟ تو رو که نزدن؟
لبخنی با لبهای بسته زدم:
ـ نه رامین اجازه نداد بابا منو بزنه، ولی بابا و مامان بد جور می خوان من و نابود کنند. می دونم تلاش رامین هم بی فایده اس!
ـ صدایش گویا از ته چاه بلند می شد، نا امیدی به خوبی از صدایش مشخص بود:
ـ یعنی چی؟ یعنی رامین هم نتونست کاری برای ما پیش ببره؟
ـ آه...نمی دونم. دیگه بریدم سام.
هر دو سکوت کردیم گویا نیاز مند شنیدن نس های آرام و پر درد هم بودیم. بلاخره سکوت را شکست:
ـ راز من باید قطع کنم. مراقب خودت باش. راستی چند روز دیگه پایان نامه رو باید ارائه بدم. منتظرتم.
ـ باشه برو موفق باشی، سعی کن رو پایان نامه تمرکز کنی.
ـ باشه عزیزم فعلا خدا حافظ.
ـ خداحافظ.
تماس قطع شد . بی حال روی تخت افتادم و سعی کردم بخوابم ولی خواب از چشمان سوزانم فراری بود.
#کانال_داستان 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت چهل و چهار 🌹🌹🌹
#جدال عشق و غیرت 🌹🌹🌹
نهار را نخوردم و تا شب در اتاقم ماندم. دلم نمی خواست چشم در چشم پدر یا مادر شوم.
حال مساعدی نداشتم، حس کردم باید برای جدایی از یار شیرینم، جان جانام آماده شوم، همچون عروسکی بی جان شده بود. گوشهی تختم کز کرده بودم که رامین در نزده وارد شد. بی رمق نگاهم را سمتش کشاندم، داخل شد و در را بست لحظه ای خیره به من تکیه به دیوار کنار در داد، سپس به سمتم قدم برداشت و آهی کشید، روی صندلی جلوی تختم نشست:
ـ راز چرا غذا نمی خوری؟ اینجور از پا می افتی.
زانوهایم را بیشتر بغل کردم، با بغض گفتم:
ـ میل ندارم، کلا اشتها ندارم.
سرش را به طرفین تکان داد دست باند پیچی شده اش را روی میز گذاشت و گفت:
ـ راز این همه نگرانی برات ضرر داره عزیز دلم، اگر بخوای سر حرفم هستم می برمت از اینجا.
اشک آرام از روی گونه ام غلطید با پشت دست شکم را پس زدم، این بخت نا فرجام من بود و من باید به تنهایی می سوختم؛ پس درست نبود رامین هم به پایم بسوزد. دلم نمی خواست غرور و ابهت برادرم بشکند با صدای گرفته جواب دادم:
ـ نه داداش نمی خوام جایی برم. توام دیگه برای ما کاری نکن اگر قانع شدن که بهتر اگر نشدند اون وقت فکری می کنم فعلا که از خواستگارم خبری نیست شاید خبر مرگش رو آوردند.
چهره ی نگرانش گشاده شد،سرش را به عقب برد و قهقه زد.
ـ ای جان دلم آبجی گلم منتظر خبر مرگشی پس.
شانه ای بالا انداختم و بی تفاوت گفتم:
ـ چرا نباشم اون داره زندگیم و خوشبختی مو می گیره.
دست از زانوهایم بر داشتم و روی زانو نشسته ادامه دادم:
ـ موندم این مرد بخار نداره اعتراضی چیزی بکنه؟
رامین به فکر فرو رفت و گفت:
ـ شاید هم خبر نداره بابا بزرگ ها چه اشی براش پختند والا هر مردی که خارج بره و اون همه زر و برق رو ببینه تن به ازدواج اجباری نمیده.
روی زانو به او نزدیک شدم، نوری دیگر از امید سر راهم آشار شد. با هیجان گفتم:
ـ داداش میشه برگرده و بگه نمی خوام؟
لب هایش را به دهان برد و خیره به من گفت:
ـ امکانش هست.
کمی آسوده شدم و با لبخند نفس عمیقی کشیدم.
ـ آره باید امید وار باشم.
لبخندم به خنده تبدیل شد، رامین هم خندید. حس کردم کمی سبک شدم.تصمیم گرفتم تا زمانی که خبری از خواستگار نشد کمی آرام باشم.امیدم به مخالفت او بود، هرچی نباشد او مرد بود و می توانست مقاومت کند. مکالمه ام با سام کمتر شد، روز ارائه ی پایان نامه اش همراه رامین به دانشگاه رفتیم، سر راهمان دسته گل و چند کیلو شیرینی برای پذیرایی از مهمان ها گرفیتم. می دانستم که خودش برای پذیرایی تدارک دیده است ولی رامین قبول نکرد.
وارد سالن که شدیم. کنار پدر، مادر و خواهرانش که آمده بودند ایستاده و مشغول صحبت بود.
همراه رامین جلو رفتیم سر به زیر سلام دادم:
ـ سلام.
مادرش که پشتش به ما بود به سمتم برگشت و با روی گشاده جواب داد:
ـ سلام به روی ماهت خوش آمدی دخترم.
ـ لبخندی زدم:
ـ ممنونم.
به سمت خواهرانش رفتم و روبوسی و احوال پرسی کردم.
رامین هم با پدر سام و سام دست داد و رو بوسی کرد. همه ردیف اول صندلی ها نشستیم. سام قبل از اینکه شرو ع کند با لبخند به من نگاه کرد.
ـ بسم الله الرحمن رحیم.
فقط این کلمه را از واضح شنیدم، بعد از آن فقط خیره به او بودم. گویا قصد داشتم چهره اش را در دل و جانم هک کنم... امید نداشتم که در آینده کنارش باشم.
#کانال_داستان 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت چهل و پنج🌹🌹🌹
#جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹
در دل گریان بودم، نکند این خیال های من به واقعیت تبدیل شود! لحظه ای خود دلشکسته ام را یافتم که همه ایستاده سام را تشویق می کردند. حتی استاد راهنما؛ من که چیزی نفهمیدم، حتما عالی بود که مورد تشویق همه قرار گرفت.
رامین دست روی شانه ام گذاشت و خم شد:
ـ راز بلند شو زسته.
تازه متوجه شدم که تنها کسی که نشسته بود من بودم.بلند شدم، در حالی که حاله ای از اشک جلوی دیدم را تار کرده بود و سعی داشتم ریختنش را کنترل کنم لبخند زده خیره به اویی شدم که جان و دلم را ربوده بود.
جلو آمد و با پدر، مادر و خواهرانش رو بوسی کرد. رامین هم اور به آغوش کشید و با دست سالمش به پشتش زد گفت:
ـ آفرین عالی بود.
ـ ممنونم رامین جان خیلی خوشحالم کردی که آمدید.
از هم جدا شدند، روبرویم ایستاد و لبخندی زد و گفت:
ـ اون دسته گل دستت احتمالا برای من نیست؟
بغشم را قورت دادم و دسته گل را به سمتش گرفتم:
ـ آه بله ببخشید حواسم نبود بفرمایید.
همه دورمان حلقه زده بودند، دلم می خواست دنیا متوفق شود، من و سام تنها ی تنها در این لحظه یک دل سیر بی دقدقه هم دیگر را نگاه می کردیدم. بلکه دل؛ دلتنگمون کمی آرام گیرد ولی افسوس...
از سالن بیرون رفیتم. پدر سام ایستاد و گفت:
ـ به مناسبت این موفقیت باید جشن بگیریم. آقا رامین شما و راز خانوم هم بیاید خوشحال میشیم.
دلم می خواست رامین موافقت کند، خواهر کوچک سام دست زد و باخوشحالی گفت:
ـ من عاشق جشنم.
پدرش خندید و گفت:
ـ عزیزم منظور نهار بود نه بزن بکوب اینجا که شهر ما نیست و مکان مناسب نداریم.
رامین نگاهی به من انداخت؛ نفسش را بیرون داد:
ـ بله حتما، همراهتون میام.
پدرش که خوشحالی از چهره اش نمایان بود گفت:
ـ پس بریم بهترین رستوارن.
سام با خنده گفت:
ـ بابا برات گرون تمام میشه ها.
مادر به جای پدرش جواب داد.
ـ اشکال نداره عزیزم موفقیت تو برای ما خیلی با ارزشه. یه جورایی این جشن گودبای پاری توام هست بلاخره باید برگردی شهر خودمون.
به یک باره ته دلم خالی شد. وای بر من و دل بیچاره ام، فکر اینجارو نکرده بودم. لب هایم را به هم فشردم و پشت به جمع به راه افتادم، لعنتی عجب روزگار تلخی را تجربه می کردم. صدای سام را شنیدم:
ـ مامان من به این زودی بر نمی گردم کمی کار دارم.
رامین این روزها جه خوب حال مرا درک می کرد! با قدم های بلند به رسید و هم قدمم شد.
ـ راز حالت خوبه؟
لبخندی زدم و به چشمان زیبای برادرم نگاه کردم:
ـ خوبم داداش.
با نزدیک شدن بقیه حرفی دیگر نزدیم. به بهترین رستوران رفتیم. پدر سام چندیدن نوع غذا و دسر های جور واجور سفارش داد. اولین بارم بود که با سام رستوران می رفتم و اشتها نداشتم. عاشق دسر های رنگا وارنگ بودم. ولی در اون لحظات چیزی از گلویم پایین نمی رفت. غم دوری از سام جز خنجری بر قلب خسته و عاشقم نبود. با غذایم بازی می کردم. خانواده ای سام بسیار خوش مشرب و دوست داشتنی بودند. سام تمام حواسش به من بود و مدام از خوراکی های مختلف تعارف می کرد. به سختی خودم را کنترل می کردم که اشکم جاری نشود.
اون روز را در خاطرم هک کردم. بعد از خداحافظی از سام و خانواده اش همراه رامین برای باز کردن بخیه های دستش به بیمارستان رفتیم. بعداز باز شدن دستش به آرامی چند بار مشتش را بازو بسته کرد، خندید:
ـ آخیش راحت شدم داشتم خفه می شدم.
خندیدم:
ـ مگه به گردنت بود؟
ـ نه جانم ولی واقعا اسیرم کرده بود.
شاد و سر زنده خندید و دستش را به پشتم گذاشت:
ـ خب بریم خونه دیگه.
سوار ماشینش شدیم. همانطور که رانندگی می کرد گفت:
ـ وای وای حاجی بد جور از دستم شکاره.
نگاهش کردم:
ـ چرا؟
ـ خب معلومه این مدت که به قول خودش پرو شدم و رخ در رخش میشم. چندروز هم که درست و حسابی نمی رم نمایشگاه.
خیره به جلو آهی کشیدم:
ـ داداش من و ببخش همش مقصر منم.
خندید و دستی بر سرم کشید:
ـ نه چه ربطی به تو داره؟
ـ خب اگر من مخالف حرف آقا جون نبودم و مثل بقیه حرف گوش کن بودم اینجور تورم بد نمی کردم.
با همان لبخند روی لبش گوشه چشمی به من انداخت:
ـ این حرف و نزن راز اگر مخالفت نمی کردی در عقلت شک می کردم.
اخمی کردم و سرم رو به سمتش چرخاندم:
ـ چطور؟
ـ خب عزیز من کدوم آدام عاقلی اونم توی این زمانه تن به ازدواج اجباری میده؟ مگه ما خودمون عقل و شعور نداریم؟ کاری به حسام ندارم که دلیل جواب رد تو شد؛ غیر از این اگر حسام نبود مخالفت نمی کردی؟
کمی فکر کردم، به درستی حق با رامین بود در آن شرایط هم مخالفت می کردم، جواب دادم:
ـ اون موقه هم مخالفت می کردم مگه میشه ندیده و نشناخته و بدون علاقه با کسی ازدواج کرد.؟ شاید اگر در حد پیشنهاد بود، نه اجبار اجازه می دادم برای معرفی و آشنایی بیان ولی.
حرفم را قطع کردم و دسته ی کیفم را بین دستم فشردم با صدای آرام و ناراحتی گفتم:
ـ ولی داداش اجبار خیلی بده، اصلا حس بدی به من بده. دلم نمی خواد هیچ وقت اون روز برسه...
#
#پارت چهل و شش🌹🌹🌹#جدال عشق و غیرت 🌹🌹🌹باصدای بمی گفت:
- می فهم سخته برای همینم تا من هستم نمی ذارم بهت زور بگن.
با بغض به روبرو خیره شدم، چقدر وجود برادری همچون رامین برای دلگرم کننده بود.
به خانه که رسیدیم راه اتاقم را پیش گرفتم، نگران رفتن سام بودم. من که تحمل چند روز تدیدنش را نداشتم چطور می توانستم مدت بیشتری نبینمش؟ به خوبی می دانستم که باید به تبریز برگردد و دیگر تهران کاری ندارد. با شرایطی که داشتم زندگی برایم سخت و سخت تر می شد، تنها دلخوشیم وجود برادر عزیزم بود که بی دریق از من حمایت می کرد.
فضای خانه بعد از دعوای آن روز سنگین شده بود. رامین که مدام دست به شوخی بود آرام شده بود،
سعی می کردم بیشتر در اتاقم به سر ببرم.
مشغول مطالعه زبان بودم که گوشیم روش شد. قلبم با دیدن شماره ی سام به تپش افتاد سریع کتاب را کنار گذاشته گوشی را برداشته و تماس را برقرار کردم.
-سلام سام.
- سلام عزیز دلم خوبی؟
- خوبم ممنون، تو خوبی؟
- منم خوبم، چه خبرا؟
نفسم را آه مانند بیرون دادم.
- خبری نیست واین بی خبری عذابم می ده
#کانال_داستان 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662