💎🎗💎🎗💎🎗💎🎗💎#شاید_معجزه ❤️
#قسمت_بیست_و_چهارم 4⃣2⃣
نویسنده: #سیین_باا 😎
امیر بیشتر از چیزی که فکر میکردم #خوب بود..
اونقدر خوب که تو همون شب اول اطمینانِ یه عمر پا به پا بودن و همسفر بودنش رو بهش دادم..
همونشب وقتی خواست از اتاقم بره بیرون، وقتی برگشت و نگاه مهربونش رو حواله ی چهره ی مضطربم کردو گفت: بانو من تنها نیومدم اینجاها!!؟!
ضامن من #عمهسادات بود..
قلبم جا به جا شد از حرفش..
مگه میشد بهش بگی #نه!
خیلی زودتر از توقعمون عقدمون رسمی شد و قرار شد که عروسی بمونه برایِ #عیدنوروز..
روزای خوبم با امیر خوب تر شد..
ذوق داشتم، پر از انرژی بودم،پر از حسآی آرامش بخش که همه ش رو مدیون نگاهِ عسلی رنگِ آقایِ برادر زندگیم بودم😍
ویبره ی گوشیم؛
باعث شد دست از نوشتن بکشم؛
#آقایبرادر
خندیدم؛ پیام از امیر بود!
″خنکآندمکهنشینیمدرایوانمنوتو
بهدونقشوبهدوصورت
بهیکیجانمنوتو #بانوجان″
هروقت محبتهای یهوییشو میدیم؛ فقط میتونستم در جواب بگم؛
″مرسی که انقدر خوبی #جانام″
سرکلاس بودم و قرار بود امروز بعد از کلاس امیر بیاد دنبالم؛ بریم خونشون..
هفتم محرم بود و نذری داشتن!
شب هم میرفتم هیئت محله شون..
بعد از کلاس رفتم #مزار_شهدای_گمنام دانشگاه..
میدونستم امیر اونجا منتظرم میمونهـ
کوله پشتی خاکستری رنگمو روی شونه م جاب جا کردم یه دست کشیدم مقنعه ی سورمه ای رنگم، و مانتویی که به خاطر سیدالشهداء جانم مشکی بود؛ تیپمو تکمیل میکرد..
دیدمش😻
سرتا پا مشکی پوشیده بود #عزیزامامحسینیم💔
نشسته بود و نگاهش به سنگ مزار بود ، میدونم آرزوتو #عزیزبیادعام💔
پشت سرش وایسادم؛
+سلام آقا
بلند شد تمام قد رو به روم وایساد...
با لبخند گفت؛
_سلام بانوم🌙
غرقِ حال خوب شدم..
کسی نمیدونست حالِ منو؛
که چقدر شبیه آدم های خوشبختم!
خوشبختی ای از جنس دوست داشته شدن از طرف #أمیر💕
#شاید_معجزه ❤
رسیدیم خونه شون..
همه ی دیوارا رو پارچه ی مشکی زده بودن..
همه جا دیگ و گاز بود داشتن غذای هئیت رو درس میکردن..
+ریحانه جان شما برو بالا مامان و زهرا هستن!
با لبخند چشمامو باز و بسته کردم و رفتم..
اولین نفر خاله رو دیدم🌙
مامان امیر..
لبخند زد بهم این مهربون؛
+سلام خانوووم خسته نباشی عزیزم!
فورا رفتم بوسیدمش..
_ممنونم خاله شما خسته نباشید منو میبخشید دیر اومدم؟!
با اخم گفت؛
+الانم نباید میومدی بعد کلاس خسته ای
امیر اصرار داشت بیاد دنبالت..
_نه خاله خودم خواستم بیام دلم نمیاد نباشم..
کم کم کارامونو انجام دادیم..
نذریا رو درست کردیم، شله زردا رو من تزیینش میکردم..
زهرا آش میریخت..
از پنجره ی آشپزخونه بیرون رو نگاه کردم؛ امیر و رفیقاش داشتن آشپزی میکردن..
آستیناشو داده بود بالا
دیگ قیمه رو هم میزد..
ذوق میکردم از دیدنش..
نگاهش افتاد به پنجره ، انگاری فهمید :)
لبخند زد بهم دوباره سرشو انداخت پایین..
چقد خوبی تو 💕
آخرای شب بود که غذا ها رو پخش کردیم و اماده شدیم بریم هئیت..
منو زهرا توحیاط بودیم منتظر امیر..
خاله و عمو که رفته بودن زودتر..
گوشی زهرا زنگ خورد!
+رضاعه! جواب بدم میام:)
ازم دور شد..
چراغ اتاق امیر خاموش شد..
اماده شد بالاخره😅
وقتی نزدیکم شد؛ اونقدر خوشحال بودم از بودنش که نتونستم خودمو کنترل کنم و نگم؛
#بهترینِمن💕
لبخند زد و دستم رو گرفت!
+ریحانم؟!
اینو قبول میکنی؟؟!
یه بسته داد دستم!
قلبم ریخت!
#ادامه_دارد 😉
#همراهمون_باشید 😎
💎🎗💎🎗💎🎗💎🎗💎
--—--------------------------------
✅#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662