eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💎🎗💎🎗💎🎗💎🎗💎 ❤️ 4⃣2⃣ نویسنده: 😎 امیر بیشتر از چیزی که فکر میکردم بود.. اونقدر خوب که تو همون شب اول اطمینانِ یه عمر پا به پا بودن و همسفر بودنش رو بهش دادم.. همونشب وقتی خواست از اتاقم بره بیرون، وقتی برگشت و نگاه مهربونش رو حواله ی چهره ی مضطربم کردو گفت: بانو من تنها نیومدم اینجاها!!؟! ضامن من بود.. قلبم جا به جا شد از حرفش.. مگه میشد بهش بگی ! خیلی زودتر از توقعمون عقدمون رسمی شد و قرار شد که عروسی بمونه برایِ .. روزای خوبم با امیر خوب تر شد.. ذوق داشتم، پر از انرژی بودم،پر از حسآی آرامش بخش که همه ش رو مدیون نگاهِ عسلی رنگِ آقایِ برادر زندگیم بودم😍 ویبره ی گوشیم؛ باعث شد دست از نوشتن بکشم؛ خندیدم؛ پیام از امیر بود! ″خنک‌آن‌دم‌که‌نشینیم‌درایوان‌من‌وتو به‌دونقش‌وبه‌دوصورت ‌به‌یکی‌جان‌من‌وتو ″ هروقت محبتهای یهوییشو میدیم؛ فقط میتونستم در جواب بگم؛ ″مرسی که انقدر خوبی ″ سرکلاس بودم و قرار بود امروز بعد از کلاس امیر بیاد دنبالم؛ بریم خونشون.. هفتم محرم بود و نذری داشتن! شب هم میرفتم هیئت محله شون.. بعد از کلاس رفتم دانشگاه.. میدونستم امیر اونجا منتظرم میمونهـ کوله پشتی خاکستری رنگمو روی شونه م جاب جا کردم یه دست کشیدم مقنعه ی سورمه ای رنگم، و مانتویی که به خاطر سیدالشهداء جانم مشکی بود؛ تیپمو تکمیل میکرد.. دیدمش😻 سرتا پا مشکی پوشیده بود 💔 نشسته بود و نگاهش به سنگ مزار بود ، میدونم آرزوتو 💔 پشت سرش وایسادم؛ +سلام آقا بلند شد تمام قد رو به روم وایساد... با لبخند گفت؛ _سلام بانوم🌙 غرقِ حال خوب شدم.. کسی نمیدونست حالِ منو؛ که چقدر شبیه آدم های خوشبختم! خوشبختی ای از جنس دوست داشته شدن از طرف 💕 ❤ رسیدیم خونه شون.. همه ی دیوارا رو پارچه ی مشکی زده بودن.. همه جا دیگ و گاز بود داشتن غذای هئیت رو درس میکردن.. +ریحانه جان شما برو بالا مامان و زهرا هستن! با لبخند چشمامو باز و بسته کردم و رفتم.. اولین نفر خاله رو دیدم🌙 مامان امیر.. لبخند زد بهم این مهربون؛ +سلام خانوووم خسته نباشی عزیزم! فورا رفتم بوسیدمش.. _ممنونم خاله شما خسته نباشید منو میبخشید دیر اومدم؟! با اخم گفت؛ +الانم نباید میومدی بعد کلاس خسته ای امیر اصرار داشت بیاد دنبالت.. _نه خاله خودم خواستم بیام دلم نمیاد نباشم.. کم کم کارامونو انجام دادیم.. نذریا رو درست کردیم، شله زردا رو من تزیینش میکردم.. زهرا آش میریخت.. از پنجره ی آشپزخونه بیرون رو نگاه کردم؛ امیر و رفیقاش داشتن آشپزی میکردن.. آستیناشو داده بود بالا دیگ قیمه رو هم میزد.. ذوق میکردم از دیدنش.. نگاهش افتاد به پنجره ، انگاری فهمید :) لبخند زد بهم دوباره سرشو انداخت پایین.. چقد خوبی تو 💕 آخرای شب بود که غذا ها رو پخش کردیم و اماده شدیم بریم هئیت.. منو زهرا توحیاط بودیم منتظر امیر.. خاله و عمو که رفته بودن زودتر.. گوشی زهرا زنگ خورد! +رضاعه! جواب بدم میام:) ازم دور شد.. چراغ اتاق امیر خاموش شد.. اماده شد بالاخره😅 وقتی نزدیکم شد؛ اونقدر خوشحال بودم از بودنش که نتونستم خودمو کنترل کنم و نگم؛ 💕 لبخند زد و دستم رو گرفت! +ریحانم؟! اینو قبول میکنی؟؟! یه بسته داد دستم! قلبم ریخت! 😉 😎 💎🎗💎🎗💎🎗💎🎗💎 --—-------------------------------- ✅ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ❂○° °○❂ 🔻 قسمت کلید در را باز کرد و وارد خانه شد ،با دیدن کفش های زنانه ،حدس می زد که خاله سمیه به خانه شان آمده،وارد خانه شد و با دیدن سمیه خانم لبخندی زد : ــ سلام خاله،خوش اومدی ــ سلام عزیز دلم،خسته نباشی سمانه مشکوکـ به چهره ی غمگین خاله اش نگاهی انداخت و پرسید: ــ چیزی شده خاله؟؟ ــ نه قربونت برم به سمت مادرش رفت و بوسه ای بر گونه اش کاشت: ــ من میرم بخوابم ،شمارو هم تنها میزارم قشنگ بشینید غیبتاتونو بکنید،مامان بیدارم نکن توروخدا ــ صبر کن سمانه ــ بله مامان ــ خانم حجتی رو که میشناسی؟ ــ آره ــ زنگ زد وقت خواست که بیاد برای خواستگاری ــ خب ــ خب و مرض،پسره هزارماشاا... خوشکله پولداره خونه ماشین همه چیز سمانه با اعتراض گفت: ــ مامان ،مگه همه چیز پول و قیافه است ؟؟ ــ باشه کشتیم،مگه ولایی و پاسدار نمی خواستی،پسره هم پاسداره هم ولایی با فعالیتات هم مشکلی نداره،پس میشینی بهش فکر میکنی ــ چشم ــ سمانه ،باتو شوخی ندارم میشینی جدی بهش فکر میکنی سمانه کلافه پوفی کردو گفت: ــ چشم میشینم جدی بهش فکر میکنم ،الان اجازه میدی برم بخوابم؟؟ ــ برو سمانه بوسه ای نمایشی برای هردو پرتاب کرد و به اتاق رفت ،خسته خودش را روی تخت انداخت و به فکر فرو رفت که چرا احساس می کرد خاله سمیه از اینکه این بحث کشیده شده ،ناراحت بود. و خستگی اجازه بیشتری به تحلیل رفتار سمیه خانم را به او نداد و کم کم چشمانش گرم خواب شدند ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ○⭕️ --------------------•○◈❂ ❣ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷 🌷رمان کوتاه و 🌷 🌷قسمت پویامو بردن... برای تعویض پانسمان... منم به اصرار اقای پرستار... از اتاق خارج شدم تا از اتاق دراومدم بیرون... انقدر حالم بد بود که افتادم کف بیمارستان... مامانم اومد بلندم کرد.. گفت _حال پویا چطور بود؟ گفتم: _اینا که میگن خوبه؟.. مامان پویای من کامل سوخته 😭😭سرتاپاش سوخته... و گریه😣😭 و گریه😭 و گریه 😭 بعداز تعویض پاسمان.. هرکسی میرفت دیدن پویا... حالش داغون میشد.. 😣😭 همون کسایی که قبل از ملاقات من رو دلداری میدادن... خودشون که از اتاق میومدن بیرون داغون بود حالشون.. 😞 همون روز پویا منتقل شد یه بیمارستانـ دیگه... زمانی که آمبولانس🚑 اومد میخاستم سوار آمبولانس بشم که پرستار گفت : _شما کجا خواهرم -منم میخام بیام با شوهرم😢 پرستار:‌ _نمیشه خواهرم حال شوهرت خوبه -تروخدا آقا من میخام همراه شوهرم بیام پرستار: _خواهرم یه سوال شما اقاتون رو دوست دارین؟؟ گفتم _این چه سوالیه معلومه که دوسش دارم... گفت _خب وقتی کسی رو دوست داری دلت میاد اذیتش کنی... گفتم _اخه اذیتِ چی من میخوام باهاش برم من میخوام پیشش باشم...باید منم بیام وگرنه نمیزارم امبولانس حرکت کنه.... گفت _اقاتون خودش به من گفت خانومم نیاد تو امبولانس طاقت اشکای خانومم رو ندارم...اگه بیاد ناراحت میشه...نمیتونم ناراحتیش رو ببینم... 😒خواهرمن اقاتون بخاطر خودتون میگن چون شمارو دوست دارن نمیخوان اذیت بشین اونوقت خودتون میخواین بیاین و اونو اذیت کنین؟؟ من دیگه هیچی نگفتم...😞😢 زبونم بند اومد از اینهمه عشق پویام به من... اخه تو اون وضعیت به فکر من بود.. از اینهمه عشق پویا زبونم بند اومده بود..‌. هیچی نگفتم دیگه... تا اینکه اوردن پویا رو... گفتم :پویا؟😢 یهو سرش رو برگردوند سمت من و تمام اون لوله هاو سیم هایی که بهش وصل بود کنده شد.. 😥 سرشو چرخوند گفت _جاااااانم نازنازم جان.‌‌... گفتم _پویا اینا نمیزارن من باهات بیام.... اشکش از گوشه چشمش اومد گفت _عزیزم فردا بیا بیمارستان ...حالم خوبه... فردا مرخص میشم..... و در امبولانس رو بستن...💨🚑 اشک چشم من بود... که بدرقه شون کرد...😭 ادامه دارد... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✍نویسنده؛ بانو مینودری 🌷 🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ مرضیه خانم_ شرمنده آقایوسف نمیتونم. _خب... چرا!! ؟؟😔 علی_مرضیه خانم راست میگه. اگه ما کاری کنیم برا هردوتون بد میشه.😕 مرضیه خانم_ به اندازه کافی حرف و حدیث پشت سرشما دوتا هست. با پشتیبانی من هم کار برا شما سخت تر میشه و هم تهمت ها و حرفها بیشتر میشه. یوسف رویش را برگرداند. بسمت در رفت. علی_حالا خدابزرگه. نگران نباش.😊 با ناراحتی از پایگاه بیرون زد... اولین تاکسی به مقصد خانه، سوار شد. حوصله پیاده روی نداشت. زودتر از چیزی که فکر میکرد به خانه رسید. باید تکلیفش را یک سره میکرد. نمیتوانست ببیند، حتی تصورش هم امکان نداشت که... 💔ریحانه اش همسر کسی دیگر شود.😡💔 پدرومادرش، خانه بودند... سلامی کرد. کوروش خان روی مبل مقابل تلویزیون نشسته بود به تماشا. فخری خانم در آشپزخانه بود. چای میریخت. یوسف رو به پدرش کرد. _بابا _بگو 😠 _میخام باهاتون حرف بزنم😐 کوروش خان، بدون اینکه نگاهش را تغییر دهد. گفت: _میشنوم 😠 _بابا از اول من بهتون گفته بودم فقط ریحانه. شما گفتین . گذاشتین. از ارث کردین.حالا دیگه چرا نمیذارین...؟!😐 فخری خانم سینی چای را روی میز مقابل همسرش، گذاشت. روی مبل نشست. _خب معلومه چون هنوز دلمون راضی نیست. چون خوشم نمیاد ریحانه عروسم باشه. زوره؟؟😕 _ولی مامان با این کارتون دارین آینده منو خراب میکنین!😥 باغصه گفت: _اگه ریحانه نشد.دیگه تا اخر عمر ازدواج نمیکنم.اینو خودتون هم میدونین. ولی فقط یه سوال دارم😒☝️ اگه قانعم کردید قبوله منم حرفی ندارم. فخری خانم خوشحال شد. که یوسف از موضع خود پایین آمده. _خب بگو😊 _از چه اخلاقی، از چه حرکتی از ریحانه دلگیر شدین.اصلا مگه چکار کرده که شما اینهمه ازش بیزارید..!؟🙁 فخری خانم حرفی برای گفتن نداشت. سوال پسرکش، منطقی بود و بجا. سکوت کرد... کوروش خان، فنجان چای را برداشت. نگاهی به یوسف کرد. _تصمیمت قطعیه!؟😠 _خب معلومه. یعنی شما تو این مدت ندیدید؟؟ قبل از عید تا حالا..!!!😔 _خب پس خوب گوش کن ببین چی میگم... اینو که میگم خوب روش فکر کن الان نمیخاد جوابمو بدی. _باشه چشم. بفرمایین.😒 _من راضی میشم. مادرتم با من. ولی به دوشرط.. 😠 کوروش خان، نگاه از تلویزیون گرفت، با عتاب، انگشتهایش را بالا آورد. 😠☝️یک_حق پول گرفتن نداری نه از و نه از .و تمام خرج و مخارج خودت و زنت با خودت👉 از وقتی میشی ..! 😠✌️دو_خاستی خونه اجاره کنی، زنتو ببری شیراز، هرکاری میخای بکن ولی روی کمک ما حسابی باز نکن...!! با نگاهی پر از غصه به دهان پدرش زل زده بود.😢😒 _فهمیدی کامل... یا تکرار کنم؟😠 _ولی بابا این بی انصافیه..!! مگه منـ...😥😒 _همینی که هست..!😡 _ماشینم چی... اونمـ...!!! ؟؟😒 فخری خانم_ ماشینت برا خودت. با پول خودت خریدی.😏 یوسف _باشه قبول... چشم هرچی شما بگین... 😔 فقط مامان الان یه زنگ بزنین به طاهره خانم، یه قرار بذارین. _الان نمیزنم.. بذار برا بعد.! کوروش خان _نمیخوای بیشتر فکر کنی؟! الان ببین تو داره زندگی میکنه.. اونوقت ..!! کوروش خان سری با تاسف برای پسرش تکان داد. و یوسف بدون جوابی به پدرش، خودش بلند شد. تلفن را آورد و بدست مادرش داد. _مامان...بزنین دیگه..!☎️😔 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 نم‌نم‌عشق قسمت نهم مهسو صدای درزدن اومد،یاسردرروبازکرد،یکی ازخدمتکارابود،پس خائن اینه…دختره ی… +من میام بعدا مهسو  _باشه،زیادخودتوعصبی نکن پس…لطفا لبخندی زد وگفت +چشم ..یاعلی ازاتاق خارج شد و من موندم و کلی احساس و فکر و خیال… هنوزهمازجمله ای که گفته بود کل تنم درگیرآرامش میشد… * ساعت۲شب بود…دیگه ازاومدن یاسر ناامیدشده بودم…مثل شبهای دیگه… لباسم رو با یه تاپ دوبنده ی قرمز و شلوارکش عوض کردم…همیشه عادت داشتم با تاپ شلوارک بخوابم…چراغ رو خاموش و دیوارکوبها رو روشن کردم… آروم خزیدم زیرپتو وتا روی گردنم بالاکشیدمش…دستمو روی جای خالی اونورتخت کشیدم..بوی عطریاسر همه جا بود… روی تخت،روی بالش،توی کمدلباس…همه جا… بالشش رو برداشتم و بوکردم…صدای دراومد…سریعا بالش رو سرجاش گذاشتم و بی توجه به وضع لباسام اززیرپتو بیرون اومدم و با گارد گفتم _کجابودی تاحالا؟ یاسر اتاق تاریک بود ولی دیوارکوبها به من اینقدرمیدان دیدداده بودن که بتونم مهسو رو ببینم که ای کاش نمیدیدم… متوجه حرف زدنش بودم ولی نمیفهمیدم چیا میگه…این دختر واقعا نمیفهمه با من چه میکنه؟اصلا چیزی از دنیای آقایون حالیشه؟گمون نمیکنم…. نزدیکتررفتم..عصبی و کلافه بودم…مردد و دلتنگ…درونم غوغابود…دستهام میلرزیدن… آخرین بارکه این حالت رو داشتم وقتی بود که آنا میخواست من رو به گناهی عظیم آلوده بکنه…ولی الان چی؟گناه نبود… این دختر عشقم بود… عشق قدیمیم… زنم… دارمش ولی،درعین داشتن ندارمش… دستم به سمت صورتش رفت ولی یکهو مغزم فرمان داد دستم میون راه ایستاد… با آرومترین تن صدایی که ازخودم سراغ داشتم گفتم… _لعنتی،دست من امانتی…به دلم رحم کن… بعدهم به سرعت برق ازاتاق خارج شدم و به سمت حیاط دویدم… 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓