🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#نیایش_بامعبود
🌸پروردگارا...
بیاموز به من که لحظه ها در گذرند.
بیاموز به من که هیچ حالتی پایدار نیست که می گذرد اگر در سختی ام...اگر دلتنگم... در تمام این لحظه ها #تو در #کنار_منی....
🌸بارالها
به من آگاهی بده تا پذیرا باشم
هر لحظه ایی را که می گذرد....
و نشانم بده راه راست را تا سهم خود را به انجام برسانم،
🌸رئوفا
از نیروی بی پایانت بی نصیبم مگذار
تا بپیمایم راه های پر پيچ و خم زندگی را
که با حضور تو سهل و ممکن می شود...
🌸خدایا
نگرانی هایم را بدست تو می سپارم و
قدم می گذارم در راهی که تو می خوانی ام
و هرچه در این مسیر برایم مهیا کرده ای را با آغوش باز
می پذیرم هر لحظه با یاد تو خواهد گذشت، چه سخت و چه آسان، چه تلخ و چه شیرین...
🌸که با حضور تو همه لحظه هایم به عشق مبدل میشوند.
#الهی_به_امید_تو
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮
💙⛈💙⛈💙⛈💙⛈💙
✨پسری به دنبال گمشده ها✨
╰┅═ঊঈ قسمت#۵٢ ঊঈ═┅─╯قسمت آخر
خدایـا به هر آنـکه دوسـت میـداری بیـاموز که #عشـق💘
از زندگی کردن برتر است👌
و به هر آنکه دوسـت تر میداری بچشان که #دوسـت_داشتـن☺ از #عشـق هم برتر است👌
روز عقد کنان سهیل و اتوسا فرا رسید🎊
اتوسا چادر سفیدی روی خود انداخته بود سهیل کت و شلوار اسپورت و با ته ریشی که داشت چهره او را دوچندان جذاب کرده بود...
عاقد برای بار سوم بود که می پرسید
دوشیزه مکرمه خانم آتوسا جوادی ایا بنده وکیلم....
اتوسا داشت در دلش سوره کوثر میخواند چشمانش را باز کرد و گفت:
با اجازه بزرگترها بله
صدای کل و شادی بلند شد🎉🎊🎈🎊🎈
***
سهیل در حوزه روانشناسی خیلی حرفیه ایی شده بود استادان او همگی اینده ایی خوب را برای سهیل پیش بینی میکردند...
سهیل در زندگی خود همه گمشده هایش را پیدا کرده بود...
برادر نداشته اش را پیدا کرده بود... عشق گمشده اش را پیدا کرده بود... تنها چیزی که دوست داشت پیدا کند پدر و مادرش بود...
***
کنـار آشنائـی تـو آشیـانـه میـکنم
فضـای آشیـانه را پـر از تـرانه میـکنم
کسـی سئـوال میـکند بـه خاطر چـه زنـده ایـی؟
و من برای زندگی، #تو را بهانه می کنم
⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐
سال ۱٣٩٧
در یکی از روز ها سهیل در مطب روانشناسی خود نشسته بود... مردی حدود ۵۰ ساله وارد مطب شد
سهیل گفت:
_سلام پدر جان بفرمایید
_سلام آقای دکتر ممنون
_از هر جایی که می بینید راحتین صحبت کنید
_ببینید دکتر منو همسرم همش داریم با یه پسر خیالی صحبت میکنیم غذا میخوریم قوم و خویش ها بخاطر این کار ما رو مسخره میکنن دیگه خودمم مرز واقعیت و خیال رو نمیتونم تشخیص بدم... الان احساس میکنم نکنه شما هم وجود ندارین یعنی دارم با یه دکتر خیالی حرف میزنم...
_پدر جان از کی اینجوری شدین؟
_ 30 سال پیش البته اون موقع مثل حالا اینجوری شدید نشده بود... روانکاوی کردند هیپنوتیزم درمانی کردن اما فایده نداشت تا اینکه یکی از دوستام ادرس مطب شما رو بهم داد. گفت روانشناس خوبیه تو کارش وارده من از اصفهان اومدم اینجا...
دلشوره عجیبی به دل سهیل افتاد...
#پایان
یازده و هشت دقیقه صبح
٨٩/۱۰/٢٩
✍نوشته#محمدجواد
💙❤💙❤💙❤💙❤💙#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #سی_وهفت
مرضیه خانم_ شرمنده آقایوسف نمیتونم.
_خب... چرا!! ؟؟😔
علی_مرضیه خانم راست میگه. اگه ما کاری کنیم برا هردوتون بد میشه.😕
مرضیه خانم_ به اندازه کافی حرف و حدیث پشت سرشما دوتا هست. با پشتیبانی من هم کار برا شما سخت تر میشه و هم تهمت ها و حرفها بیشتر میشه.
یوسف رویش را برگرداند. بسمت در رفت.
علی_حالا خدابزرگه. نگران نباش.😊
با ناراحتی از پایگاه بیرون زد...
اولین تاکسی به مقصد خانه، سوار شد.
حوصله پیاده روی نداشت. زودتر از چیزی که فکر میکرد به خانه رسید.
باید تکلیفش را یک سره میکرد. نمیتوانست ببیند، حتی تصورش هم امکان نداشت که...
💔ریحانه اش همسر کسی دیگر شود.😡💔
پدرومادرش، خانه بودند...
سلامی کرد. کوروش خان روی مبل مقابل تلویزیون نشسته بود به تماشا. فخری خانم در آشپزخانه بود. چای میریخت.
یوسف رو به پدرش کرد.
_بابا
_بگو 😠
_میخام باهاتون حرف بزنم😐
کوروش خان، بدون اینکه نگاهش را تغییر دهد. گفت:
_میشنوم 😠
_بابا از اول من بهتون گفته بودم فقط ریحانه. شما گفتین #نه. #شرط گذاشتین. از ارث #محرومم کردین.حالا دیگه چرا نمیذارین...؟!😐
فخری خانم سینی چای را روی میز مقابل همسرش، گذاشت. روی مبل نشست.
_خب معلومه چون هنوز دلمون راضی نیست. چون خوشم نمیاد ریحانه عروسم باشه. زوره؟؟😕
_ولی مامان با این کارتون دارین آینده منو خراب میکنین!😥
باغصه گفت:
_اگه ریحانه نشد.دیگه تا اخر عمر ازدواج نمیکنم.اینو خودتون هم میدونین. ولی فقط یه سوال دارم😒☝️ اگه قانعم کردید قبوله منم حرفی ندارم.
فخری خانم خوشحال شد. که یوسف از موضع خود پایین آمده.
_خب بگو😊
_از چه اخلاقی، از چه حرکتی از ریحانه دلگیر شدین.اصلا مگه چکار کرده که شما اینهمه ازش بیزارید..!؟🙁
فخری خانم حرفی برای گفتن نداشت. سوال پسرکش، منطقی بود و بجا. سکوت کرد... کوروش خان، فنجان چای را برداشت. نگاهی به یوسف کرد.
_تصمیمت قطعیه!؟😠
_خب معلومه. یعنی شما تو این مدت ندیدید؟؟ قبل از عید تا حالا..!!!😔
_خب پس خوب گوش کن ببین چی میگم... اینو که میگم خوب روش فکر کن الان نمیخاد جوابمو بدی.
_باشه چشم. بفرمایین.😒
_من راضی میشم. مادرتم با من. ولی به دوشرط.. 😠
کوروش خان، نگاه از تلویزیون گرفت، با عتاب، انگشتهایش را بالا آورد.
😠☝️یک_حق پول گرفتن نداری نه از #من و نه از #مادرت.و تمام خرج و مخارج خودت و زنت با خودت👉 از وقتی #محرم میشی #تاآخرعمرت..!
😠✌️دو_خاستی خونه اجاره کنی، زنتو ببری شیراز، هرکاری میخای بکن ولی روی کمک ما #هیچ حسابی باز نکن...!!
با نگاهی پر از غصه به دهان پدرش زل زده بود.😢😒
_فهمیدی کامل... یا تکرار کنم؟😠
_ولی بابا این بی انصافیه..!! مگه منـ...😥😒
_همینی که هست..!😡
_ماشینم چی... اونمـ...!!! ؟؟😒
فخری خانم_ ماشینت برا خودت. با پول خودت خریدی.😏
یوسف _باشه قبول... چشم هرچی شما بگین... 😔 فقط مامان الان یه زنگ بزنین به طاهره خانم، یه قرار بذارین.
_الان نمیزنم.. بذار برا بعد.!
کوروش خان _نمیخوای بیشتر فکر کنی؟! الان ببین #یاشار تو #نازونعمت داره زندگی میکنه.. اونوقت #تو..!!
کوروش خان سری با تاسف برای پسرش تکان داد. و یوسف بدون جوابی به پدرش، خودش بلند شد. تلفن را آورد و بدست مادرش داد.
_مامان...بزنین دیگه..!☎️😔
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
➣
📜 #یڪـــآیــهقـــــرآن۷
#ڪـــــینهورزی ↶↶↶
همچون ذغــال داغی می ماند ڪه
با هـــــدف پرتاب ڪردن به سـمت
فرد دیگری در دست خود نگه داری
👈اما این #تو هستی که میسوزی!
📒 ســوره محمـــــد آیه ۲۹
🚫 #ڪــینهورزیممـــــنون
👉
@Dastan1224
#صبحتبخیرمولایمن
🏝شاعر شده ام تا ڪہ در این #آبادے
از نام عزیزت بنمایم یادے
یادم نرود هر غزلم #عشق_تو است
این قافیہ ها را ڪہ #تو یادم دادی🏝
⚘(اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى)الْأَبْرَارِ الْمُتَّقِينَ، دَعَائِمِ دِينِكَ، وَ أَرْكَانِ تَوْحِيدِكَ، وَ تَرَاجِمَةِ وَحْيِكَ، وَ حُجَجِكَ عَلَى خَلْقِكَ، وَ خُلَفَائِكَ فِي أَرْضِكَ
(و صلوات فرست بر) نيكان پرهيزكار، آنان كه ستون هاي دين تو، و پايه هاي توحيدت، و مترجمان وحي تو، و حجّت هاي تو بر آفريده هايت، و جانشينان تو در زمينت هستند.⚘
📚مفاتیح الجنان،صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
@Dastan1224