🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_بیستوهشت
داشتم از درد به خودم میپیچیدم خانوم دکتره همونطور که داشت به من میرسید با نوشینم دعوا میکرد
در باز شدو کامران و علی با عجله اومدن تو
پرستاری که اونجا بود بهشون اشاره کرد که بیرون باشن
-همسرشم
-شما باشین ولی اون اقا برن بیرون
علی رفت بیرون
کامران اومد طرفم و دستمو گرفت
-چی شدی بهار؟خوبی؟
با گریه سرمو تکون دادم
برگشت طرف نوشین که داشت بامن اشک میریخت
-چی شد نوشین؟چرا حالش بد شد؟
-هیچی داشت میدویید دنبال من یهویی حالش بد شد
کامران با عصبانیت گفت
-خاک توسرت داشتین گرگم به هوا بازی میکردین؟یعنی با اون عقلت نمیفهمی زن حامله نباید بدوهه
نوشین هق هقش بیشتر شد
با گریه گفتم
-تقصیر نوشین نیست ولش کن
-خیلی خر به خدا بهار
بعدم با ناراحتی اتاق و ترک کرد
با بهت به رفتنش نگاه میکرد گریم بند اومده بود
رو به نوشین گفتم
-این چرا اینجوری کرد؟
با هق هق گفت
-دیوانست
زدم زیر خنده که دکتره و پرستاره با بهت نگام کردن
-خانوم دکتر تعجب نکنید اینم مثل اون شوهر روانیش دیوانس
دکتره لبخندی زدو سرشو تکرن داد..
به نوشین که داشت اشکاش و پاک میکرد نگاه کردم قیافش عینهو دلقکا شده بود نوک بینیش قرمز شده بود چشاشم به خاطر گریه باد کرده بود اه اه چقد این بشر لوسه با دوقطره اشکی که ریخت نگاه قیافش با سوال دکتر از مسخره کردن نوشین بیرون اومدم -بله؟ -چند سالته؟ -15 واسه بار دوم پرستار و دکتر با بهت نگام کردن سرمو انداختم پایین و با انگشتام مشغول بازی شدم -چرا اینقدر زود ازدواج کردی -واسه یه سری مسائل شخصی -میدونی که تو این دوران حاملگی خطرناکه سرمو تکون دادم -شوهرت چند سالشه؟ من چی میدونم کامران چندسالشه با توجه به قیافش گفتم -29 -چیییییییییییی؟ ای زهرمار گوشمو پاره کردی اصلا به توچه که ما چندسالمونه -کی ازدواج کردین پوفی کشیدم و چپ چپ نگاش کردم که حساب کار دستش اومد -خوب خانوم تو این سن حاملگی برای شما خیلی خطرناکه شما هر یه ماه یه بار برای سلامت خودتون و بچه باید بیاین اینجا سرمو تکون دادم -باشه دکتر و پرستاره که رفتن بیرون علی و کامران هجوم اوردن تو کامران با من حرف نمیزدو نوشینم با علی نوشین اخماش حسابی توهم بود طوری که نه تنها علی بلکه منم میترسیدم باهاش حرف بزنم بعد اینکه سرمم تموم شد نوشین کمکم کرد بلند بشم و شالم و درست کنم با کمک نوشین راه میرفتم هنوزم یکم درد داشتم ولی خداروشکر واسه بچه اتفاقی نیوفتاده بود رفتم طرف ماشین کامران که نوشین دستمو گرفت برگشتم طرفش با اخم گفت -خودم اوردمت خودمم میبرمت بیا سوار شو کامران داشت با چشای گرد شده نوشین و نگاه میکرد از حالت کامران خندم گرفت راه افتادم طرف ماشین نوشین تا نشستم نوشین گازشو گرفت و زد زیر خنده دستشو اورد بالا و -بزن لایک و زدم لایکو -دیوونه این چه حالتی بود که گرفتی بودی من جای علی شلوارم و خیس کردم -حقشه بچه پروو تا اون باشه واسه من تکلیف نکنه توراه یه عالمه مسخره بازی کردیم و خندیدیم پشت چراغ قرمز واستاده بودیم که یک دختر کوچولو که بالباس مهد داشت راه میرفت و دست باباش و گرفته بود دیدیم با خودم گفتم چقد شبیه بارانه وقتی دخترک سرشو به سمت خیابون برگردوند فهمیدم خود بارانه با عجله در ماشین و باز کردمو پریدم بیرون به سمت باران پر کشیدم به نوشینم که داشت اسمم و صدا میزد توجهی نکردم -بارااااااااااااان باران و اون مرده برگشتن طرفم وای خدای من اینکه بابا بود ولی چرا اینقه شکسته و پیر شده بود باران با دیدن من دویید طرفم و گفتم -اجییییییییییییییی بهاررررررررررررررر نشستم رو زمین و تو بغلم گرفتمش و غرق بوسه کردمش وقتی که به اندازه کافی دلتنگیم برطرف شد رفتم طرف بابا با شوق بغلم کرد تو بغلش گریه میکردم و بابا میکردم دست بابا رو گرفتم و بوسید -قربونت برم چرا اینقده پیر شدی بابا لبخندی زد و هیچی نگفت همون موقع صدای نوشین و شنیدم برگشتم طرفش و اشکام و پاک کردمو با ذوق گفتم -نوشین بابا و خواهرم نوشین با لبخند جلو اومد و سلام داد رو دوتا پاش نشست و رو به روی بهار قرار گرفت 0وای چه خانوم خوشگلی،اسمت چیه عزیزم باران با شیرین زبونیش دستشو دراز کردو گفت -اسمم بارانه خواهره اجی بهارم به این حرفش هرسه تامون خندیدیم نوشین دستشو فشار داد و گفت -منم نوشینم خانوم خوشگله دوست ابجی بهار -خوشبختم بعدم اومد طرف من که بغلش کنم تا خواست بغلش کنم نوشین داد زد -نهههههههههه ازین حرکتش صاف واستادم همه با بهت نگاش میکردیم که سرشو انداخت پایینه و اروم گفت -واست خطرناکه بهار تازه منظورش و فهمیدم بابا با نگرانی گفت -مگه بهار چش شده؟حالت خوبه دخترم؟
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🚩#کارمند_عاشق #قسمت_بیستوهفت دادگر- خواهش می گنم بعدا بهت می گم….برای من یه دوساعتی مرخصی رد کن ….
🚩#کارمند_عاشق
#قسمت_بیستوهشت
بعد از اون دیگه نیازی به عینک که نداره پرههام- انشالله که نه نمی دونستم خوشحال باشم یا ناراحتخوشحال از اینکه از دست عینک راحت میشم یا ناراحت که دیگه کسی رو ندارم خودمو نمی تونستم گول بزنم مدتی بود که هر روز به امید دیدن شهاب شبا خواب نداشتم و تا صبح لحظه شماری می کردم که صبح بشه هر وقت یاد اون بغل گرم می یوفتادم تمام وجودمو لذت شیرینی می گرفت دلم می خواست ساعتها به اون لحظه فکر کنم حتی اگه چند ساعت طول بکشه پرهام – خوب یه چندتا قطره هم هست براش می نویسم دادگر- دو تا چشمشو همون روز لیزیک می کنی یا باید جدا جدا این کارو کنه پرهام – نه اگه خودش مشکلی نداشته باشه دوتاشو یه جا لیزیک می کنم کلا بیاد و بره یه ساعتم طول نمی کشهکارش که تموشد برام نسخه نوشت و به شهاب دادبه جناب احمدی بزرگ هم سلام برسون …… بیشتر از اینام بهمون سر بزن جناب سروان دادگر- باشه تو هم کمتر فک بزن با قدمای سست دنبالش راه افتادم همش بغضمو قورت می دادم منتظر یه تلنگر کوچیک بودم که گریه کنم سوار ماشین که شدیم خواست حرفی بزنه ولی وقتی سکوت منو دید ترجیح داد فعلا چیزی نگه ماشینو که روشن کرد ضبط رو هم روشن کرد فضای داخل ماشین برام غیر قابل تحمل بود اهنگ ملایم و غمگینی گذاشته بود معنی جمله ها و کلمه ها ی تو شعرو تو اون لحظه ها نمی فهمیدم ولی خوب با دل من می خوند *دیگه دیره واسه موندن ، دارم از پیش تو میرمجدایی سهمدستامه ، که دستاتو نمیگیرمتو این بارون تنهایی ، دارم میرم خداحافظشده اینقصه تقدیرم ، چه دلگیرم خداحافظدیگه دیره واسه موندن ، دارم از پیش تومیرمجدایی سهم دستامه ، که دستاتو نمیگیرمتو این بارون تنهایی ، دارم میرمخداحافظشده این قصه تقدیرم ، چه دلگیرم خداحافظدیگه دیره دارم میرم ، چهقدر این لحظه هاسختهجدایی از تو کابوسه ، شبیه مرگ بی وقتهدارم تو ساحلچشمات ، دیگه آهسته گم میشمبرام جایی تو دنیا نیست ، تو اوج قصه گم میشمدیگه دیره دارم میرم ، برام جایی تو دنیا نیستبه غیر از اشک تنهایی ، تو چشمم چیزی پیدا نیستباید باور کنم بی تو ، شبیه مرگ تقدیرمسکوت من پر از بغض ، دیگه دیره دارم میرمخداحافظ….
به جلوی دارو خونه رسید و از ماشین پیاده شد که بره داروها رو بگیره پیاده شد با کوبیدن در برای بستنش تلنگربهم وارد شد و برای اولین بار برای دلم گریه کردممی دونستم دیگه وجودم براش معنی نداره دیگه براش استفاده ای ندارم پس بهتره برم اره گربه خانوم تو تا صد ساله دیگه هم بگذره همین گربه ای بودی که هستی کسی تو رو دوست نداره برو برو پی زندگیت……….. خودتم به کسی اویزون نکنتا حالا هم هر کاری برات کرده از سر ترحم بوده با بردنت پیش دکتر هم خودش قانع کرده که دیگه باهام کاری نداشته باشه و جبران کارامو بکنه …..اره همینهکاش مثل مژی و فریده مسخره ام می کرد ولی اینکارو با من نمی کرد.چرا اینجا نشستم منتظر چیم اینکه بیاد و بگه بیا دباغ اینم قطره هات بزن به چشات که چشات باز تر بشه تا بفهمی هیچ کس تو رو برای خودت نمی خواد ………….اخه بد بخت چی داری که بقیه تو رو برای خودت بخوانبی معرفت تو که می خواستی بیایو بری ………………..چرا با من این بازی رو شروع کردی چه خریم من اون اگه از من خوشش می مد حداقل یه بار می پرسید لامصب اسم واموندت چیهکه انقدر دباغ دباغ نکنماشکایی که از سر و صورتم می بارید با استین مانتوم پاک کردم …..تیکه کاغذی از لایه دفترم کندمخودکارو تو دستم گرفتم دستام می لرزید می خواستم بنویسم ولی نمی شد انگار جسارت نوشتن هم نداشتم به در داروخونه نگاه کردم از بیرون هم معلوم بود توش شلوغه….. بینیمو بالا کشیدم و با دستای لرزون شروع به نوشتن کردم سلام نمی دونم چطور شروع کنم خودمم نمی دونم چی می خوام بنویسم فقط می دونم که باید بنویسم …بنویسم که شاید کمی اروم بشم البته شاید بلد نیستم حرفای خوب و رمانتیک بزنم یا درست و حسابی حرف بزنم حتی یه بیت شعر به درد بخور هم حفظ نیستم …………….می دونم جای تاسف دارهولی خجالت نمی کشم که اینارو برات می نویسم .چون دارم واقعیتو می نویسم …. تو حرفام دروغ نیست همون طور که از روز اول حتی یه دونه دروغم بهت نگفتم…. ولی تو راحت دروغ گفتی از اول تا اخر خیلی راحت بهم دروغ گفتی تو این ۲۲ سال از زندگیم …..تو تنهایی بزرگ شدم… بدون اینکه بفهم معنیه زندگی چیه….. بدون اینکه بفهم بابا داشتن ،مامان داشتن چه مزه ای داره همیشه سر خودمو شیره مالوندم که قسمتم همین بوده… صبر داشته باش بلاخره روزای خوش هم میاد خدا هیچ کسو تنها نمی ذارهاوایل هر وقت کسی منو مسخره می کرد به خدا گله می کردم که مگه چیکار کرده بودم که منو اینطوری افریدی که مورد تمسخره دیگران باشم ..کم کم گله هامو فراموش کردم برای اینکه فهمیدم کسی دوسم نداره…