#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_77
فاطمه که با لبخند سهیل آروم شده بود گفت: مگه هر کسی از کس دیگه ای خواستگاری میکنه لزوما عاشقشه؟
-حاال این یکی خواستگارت عاشقت بود؟
-نمیدونم، ازش نپرسیدم
بعد هم لبخند زد. سهیل ابرویی باال انداخت و گفت: خیلی خوب. نمی خوای به ما شام بدی؟ مردیم به خدا.
-امشب که نوبت من نیست شام درست کنم، یادت رفته؟ پنج شنبست ها
-اوه! این پروژه حواس واسم نذاشته که، االن زنگ میزنم پیتزا بیارن
صدای جیغ آخ جون علی و ریحانه بلند شد که سهیل رو کرد به بچه ها و گفت: شما دو تا پنگوئن گوش واستاده
بودین؟
همه خندیدند ...
فاطمه از رفتار سهیل تعجب کرده بود، نمی دونست سهیل از کجا این موضوع رو فهمیده بود، اما خوشحال بود که
قبال بهش گفته بود محسن فامیل دورشون میشد. اگر نمیگفت ممکن بود سهیل بهش بی اعتماد بشه .... اما واقعا
خودش به سهیل اعتماد داشت که دلش می خواست سهیل بهش اعتماد داشته باشه؟!!! ...
باز هم افکار آزار دهنده، سرش رو محکم تکون داد و با زبونش شروع کرد به در آوردن صدایی شبیه جیغ
سهیل و بچه ها که تعجب کرده بودند، با ترس نگاهش میکردند که سهیل گفت: چرا وحشی میشی؟ پیتزا دوست
نداری ساندویچ میخرم، نگران نباش عزیزم
فاطمه که حسابی سرش گیج رفته بود شروع کرد به جیغ زدن و گفت: آخیــــــــــــــــــــــ ــــــــــشت.
بعدم رو کرد به بقیه و با صدای کلفتی گفت: منم قوی ترین زن دنیــــــــــــــــــــــ ــــــــــــا
سهیل رو کرد به بچه ها و با خنده گفت فرار کنین، این حالش خوب نیست.
همه فرار کردند و فاطمه هم با دمپایی رو فرشیهاش شروع کرد به هدف گیریشون و همشون رو زد...
همه فکر کردند حرف فاطمه یک شوخی بوده و تنها خودش میدونست معنی واقعی حرفش چی بود ...
محسن وقتی تابلوی تکمیل شده فاطمه رو دید لبخند تحسین برانگیزی زد و گفت: واقعا خسته نباشید، کارتون حرف
ندارهفاطمه که از حرفهای دیشب سهیل احساس خطر میکرد سعی کرد خیلی رسمی تر رفتار کنه، برای همین گفت:
ممنون، شما لطف دارید. می تونم برم؟
-بله، البته، دستمزد این تابلو به حسابتون واریز میشه.
-ممنون، با اجازه.
وقتی از اتاق اومد بیرون نفس رضایت مندی زد، در همین حال مش رجبو دید که از دور داره با یک پاکت توی
دستش میاد، بعد از اینکه سالم کرد، مش رجب پاکت رو بهش داد و گفت: این رو امروز پست برای شما آورد
فاطمه با تعجب گفت: برای من؟ اینجا؟!!
بعد هم بدون معطلی پاکت رو باز کرد، با دیدن چند سی دی با خودش گفت: آخه کی اینجا برای من بسته
فرستاده؟!!!
به شدت مشکوک شده بود، فورا به سمت کارگاهش رفت و بدون معطلی کامپیوتر رو روشن کرد، تا باال بیاد سری به
بچه ها زد و کمی توی کارهاشون راهنماییشون کرد و دوباره برگشت سر وقت کامپیوتر و سی دی ها رو گذاشت،
اولش چیزی نمی فهمید، عکس یک سری مدارک بود، با دقت به مدارک نگاه کرد، یک اسم آشنا بود، ... صیغه نامه
سهیل و ... مدرک بعدی، صیغه نامه سهیل و ...، بعدی عکس ناهار خوردن سهیل و ... پارک رفتن سهیل و ... اما کم
کم صورتش سرخ شد، احساس کرد تمام بدنش گر گرفته، فیلم یک مراسم بود، یک مراسم ازدواج فقط با چند تا
مهمون، و یک زن و مرد خوشحال .... فیلم رو جلو زد ... سی دی رو در آورد ... سی دی بعدی رو گذاشت ... باز هم
... جلو زد ... سی دی رو در آورد و آخری رو گذاشت ... باز هم ... سی دی رو در آورد ... کامپیوتر رو خاموش کرد
... فورا سی دی ها رو توی کیفش انداخت و ... سرش رو بین دستانش قرار داد ...
+++
توی خونه ساکت رو به پنجره ایستاده بود ...
چه میشه کرد، مطمئنا سهیل شیدا رو صیغه کرده بود، اتفاقاتی که توی اون فیلم افتاده بود رو قبال هم میتونست تصور
کنه، برای همین دلیلی نداشت با دیدن واقعیتی که ازش خبر داشت اینقدر بهم بریزه ... بسه ... دیگه بسه ... بلند داد
زد: دیگه بسه...
شاید همسایه ها هم صدای فاطمه رو شنیدند، اما اون کسی که باید میشنید ... نه.
وقتی سهیل اومد خونه و صورت خسته فاطمه رو دید، بوسه ای به پیشونیش زد و گفت: معلومه امروز حسابی خسته
شدی
#ادامه دارد...
💕
🔹نشر_صدقه_جاریست🔹🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662