💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #پنجاه_وهشت
💞وقت محضر... را یوسف گرفت و مکانش را ریحانه انتخاب کرد.محضری زیبا☺️ و شیک😍 #انتهای_کوچه ساعتی که کوچه #خلوت بود. #اینطوردیدکمتری_داشت احیانا اگر #نامحرمی از آنجا رد میشد!!👌
💎ریحانه درفکر این بود چطور میتواند از لحاظ #مالی به مردش #کمک کند.
که #کمتر به خرج بیافتد...
که #نگران نباشد...
که زیر بار #قرض نرود...
که #اقتدارش زخم نشود..👏
دربی را که مختص خدمه ها بود..
برای #رفت_وآمد یوسفش و البته عاقد. در نظر گرفت..
اینطور هم خودش راحت تر بود و هم مردش..
از عاقد خواسته بودند بیاید تالار خطبه ای سوری بخواند برای گرفتن فیلم.🙈🎥
#بااجازه_مدیرتالار، نزدیک درب، جایگاه درست کرد. و قصد داشت سفره را هم همانجا بیاندازد.با این کار،...
👌احدی نه فقط، ریحانه را که #هیچ زنی را نمیدید.
👌به راحتی صدای بله گفتن عروس مشخص بود... #بدون نیاز به میکروفن. که همه مردان #صدای_بله_او را بشنوند..!فقط یک درب😊☝️ میان عروس و داماد و عاقد میبود...
💙گرچه ریحانه #نظرآخر را میداد اما #حرف_دل یوسفش بود..
💙گرچه #تمام مخارج را یوسف میداد اما فکر نمیکرد این هزینه ها #یک_سوم چیزی بود که محاسبه کرده بود..😍😳
💞آرایشگاهی... انتخاب کرد که هم کارش #خوب بود. هم #مکانش خلوت بود. و هم آرایشگرش را #میشناخت.
💞نیمی از جهیزیه... را قبلا خریده بودند..نیم دیگر را به پیشنهاد طاهره خانم خودشان میبایست بخرند.
💞لباس عروسی... انتخاب کرد که درعین زیبایی و سادگی #اصلاپوشیده_نباشد. اما #شنل، #کلاه، #دستکش داشت. با #چادری که یوسفش برای او خریده بود. با اینکه #زیبا بود، #ضخیم بود و #بلند. و جلو چادر، نیم متر انتهایی، را #دوخته بود که وقتی چادر به سر میکند و از آرایشگاه بیرون میاید، باهر تکانی، باهر بادی، #چادرش_تکان_نخورد...!👌
💞کارت هایی.. که سفارش داده بودند...
خام بود. ریحانه خودش با قلم #خوشنویسی🖋 نوشت اسمهایشان را. و بعد از خشک شدن،درون پاکتش💌 میگذاشت.
هر روز از صبح تا آخرشب...
در تکاپو بودند.برای خرید. برای سفارش. برای هماهنگی..
گرچه یوسف ذوق داشت...
گرچه فقط میخندید و شوخی میکرد..
اما #غمی_بزرگ در دلش بود!😞 بجز خانواده و فامیلهای خودش، همه به او کمک میکردند.😞حتی رفقای هیئتی اش. اما پدر و مادرش هیچ کاری برایش نمیکردند. هیچ قدمی..!😞😣
این را ریحانه #خوب_حس_میکرد. خوب میفهمید. شیطنتی میکرد تا #روحیه عشقش برگردد، اما زیاد موفق نمیشد..!
یوسف در بین کارهای عروسی، مقدمات رفتنش به شیراز و حتی هماهنگی با دوست صمیمی عمومحمد (حاج حسن) را انجام میداد..
💞خرید حلقه،..ریحانه، حلقه ای ساده طلا برای خودش، و حلقه ای پلاتین برای مردش پسندید. که هم زیبا بود هم ست هم بود💍💍
💞کت شلوار دامادی...هرچه یوسف میکرد که ساده ترینش را بردارد، بانویش نمیگذاشت..! درست مثل لباس عروس..
بقیه کارها را با ذوق و شوخی کردن انجام میدادند. اما به ناگاه یوسف در #سکوتی_عمیق میرفت.
ریحانه #تصمیمش را گرفت..😊☝️
#مربی بود. یوسف خودش گفته بود. دوباره باید #روحیه میداد.💪نمیخواست و نمیتوانست، مردش را دلگیر ببیند..
از خرید برمیگشتند...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #شصت
به طرف یوسفش رفت.. جعبه ای کوچک را درآورد. #دودستی تقدیمش کرد.
ریحانه _تقدیم باعشق... به تک سوار زندگیم. یوسفم.. فقط خداکنه اندازه ت باشه.. وگرنه آبروم میره..🙈☺️
چشمکی زد. با گردن کج روبرویش ایستاد. یوسف خشکش زده بود. فکر نمیکرد او هم هدیه داشته باشد. با اشاره های ریحانه کاغذ کادو را باز کرد.
انگشتری بود...
که یک عمر آرزویش😍 را داشت.انگشتر 💛شرف شمس💛. اشک در چشمانش حلقه زده بود.😢هیچ کلمه ای به زبانش نمي آمد.
ریحانه_ اینو نزدیک حرم نجف خریدم پارسال که با مامان اینا رفتیم کربلا. اونجا متبرکش کردم. برا آقامون.🙈
ریحانه انگشتر را...
به انگشتش کرد.چه خودنمایی میکرد. نگاه یوسف بین دلدارش و انگشتر در گردش بود.خیلی آرام لب زد.
_خیلی نوکرتم...😭❤️
اشکش سرازیر شد.گرچه پدر و مادرش میدیدند.
_قابل نداره..!☺️
ریحانه بطرف مبل رفت...
بسته کادو 🎁شده هدیه فخری خانم را از روی مبل برداشت. او را به عمو کوروش داد.
_اقاجون یه زحمت بکشین اینو بدید مادرجون.. اخه از دستم دلخورن.. ولی میدونم شما رو خیلی دوست دارن.. دست شما رو پس نمیزنن!😊
کوروش خان بسته را گرفت. به همسرش داد. قبول نکرد
کوروش خان_ ریحانه زحمت کشیده خریده. هرسه تامونو #میشناسه. *هیچکسی غیر تو نمیدونست من این عطر رو دوست دارم.!!
*برای یوسف همون انگشتری خرید که اون سال تو رفتی کربلا ولی نتونستی براش بخری.
*مطمئن باش هدیه ات همون چیزیه که خیلی دوسش داری. باز کن خودت ببین.😊
فخری خانم ناراحت نگاهی به هدیه اش کرد.
_ولی من یه عمر ریحانه رو دختر داداشت دیدم. نمیتونم عروسم ببینم.😒
ریحانه جلو آمد...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #پنجاه_وشش
یوسف_ باشه.. بگو
ریحانه...
مدام درفکر بود. دوست داشت #بارمالی از دوش همسرش بردارد.
_مراسم عقد و عروسیمون باتو..اما دوست دارم #نظرآخر رو من بدم.. از تالار تا خنچه عقد و آرایشگاه و... خلاصه همه چی..
_شرطهات یه جوریه.. دلیلت چیه.!
ریحانه ناراحت شد. دوست نداشت از لحاظ مالی مردش را به زحمت بیاندازد.
_خب.. خب.. دلیلم رو بذار بعدا بگم. 😒
_الان بگو.. باید بدونم
_میترسم بگم... 😔
یوسف نگاهی کرد...
که یعنی باید بگویی.. باید بدانم...
ریحانه میترسید..
نمیدانست چطور جمله بندی کند.. چطور به همسرش بفهماند.. که دوست ندارد به #زحمت بیافتد..❤️😔
_ما هرکاری کنیم برا زندگی خودمونه.. شیراز که رفتیم میخایم خونه کرایه کنیم. #شرایطمون عوض میشه... من دوست ندارم تو رو به زحمت بیاندازم😔
به رستوران رسیدند..
سفره خانه ای زیبا، جایی دنج 🌳و باصفا⛲️ و طبیعتی بکر🎍.نیمکتی کوچک دونفره...را درنظر گرفتند. نشستند...
ریحانه مشغول دیدن طبیعت بکر سفره خانه بود.
اما یوسف...
در فکر بود.. شک داشت.. از طرفی #غرور مردانه اش بود.. از طرفی حرف بانویش #منطقی بود.. اما.. دوست داشت برای همسرش سنگ تمام بگذارد.. که همیشه در #رفاه باشد.. او که #مهریه اش را میبخشید.. مراسم #نامزدیشان هم بدون هیچ جشنی بود.. زندگی را ساده دوست داشت.. اما نمیخاست چیزی برای بانویش کم بگذارد..😔
لحظاتی بود، ریحانه او را صدا میکرد..
اما یوسف غرق در فکر بود. باصدای ریحانه، سرش را بالا گرفت..
_یوسف... یوسف.. با توام.. کجایی.. چرا جواب نمیدی؟! 🙁
یوسف چهار زانو نشست.
_چی میخوری..؟! اینجا دیزی هاش معرکه ست.. بگیرم.!؟😊
_جدی..؟ باشه بگیر.پایه ام..!☺️
مرد گارسونی، میان تخت ها رد میشد. تا سفارش مشتریها را ببرد. یوسف صدایش کرد. سفارشش را گفت. به محض رفتن آن مرد، ریحانه گفت:
_چیشده... تو فکر چی هسی.؟!🙁
_باشه شرطت قبول.. ولی اگه جایی #اختلاف_نظر داشتیم چی!؟😐
_شما مطمئن باش.. هرجا مخالف نظرت بود. #حرف_حرف_شماست😊
_باشه.. 😊
_تو این فکر بودی که نکنه نظر من بالاتر از نظرت بشه..؟! وقتی روز اول گفتی #همسفر.. من میدونستم منظورت چیه..
چقدر ساده بود...
کلام بانویش.باذوق لبخند پهنی زد.با دندان لبش را گرفته بود، که ضایع نشود،که لبخندش حرف دلش را لو ندهد،اما موفق نمیشد..
جالب بود که حرف دلش را خوانده بود.. جالب بود چقدر #بامهارت حرفی را که دوست داشت به زبان بیاورد را او به زبان آورده بود. ذکر #الحمدلله روی زبانش جاری شد..🙏
بالبخند گفت:
_مراسم رو کی بگیریم؟! ٢٧ رجب بهتره یا چهارم شعبان.!؟
_خیلی زوده به کارامون نمیرسیم..!😳
_کارخاصی نداریم همه رو یه هفته ای میشه انجام داد.
_ولی من جهیزیه ام نصفه س..! ☹️
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💞
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #پنجاه_ونه
از خرید برمیگشتند...
ریحانه_ امشب میخام بیام خونتون.
یوسف آرنجش را...
روی پنجره گذاشت. با پشت دستش لبهایش را پنهان کرده بود. هیچ حرفی از زبانش بیرون نمی آمد.😞
سکوت عمیق یوسف فقط جوابش بود.
ریحانه_ یعنی میگی نیام؟!..🙁
_کی گفته نیای..!
ریحانه_ خب تو جواب نمیدی اصلا..! منم شک میکنم دیگه...!!
یوسف سرعت ماشین 💨🚙 را بیشتر کرد و بسمت خانه رفت. به محض رسیدن، ریحانه دست مردش را گرفت.
_یه قولی بهم بده. امشب هرطوری شد تو هیچی نمیگی.. اصلا... قبوله.!؟😊
_مگه قراره چی بشه؟! 😒
_شما کاریت نباشه.. فقط قول بده هیچی نگی..!😎☝️ امشب رو بذار به عهده من. باشه؟؟
_حله😒
زنگ را زدند...
وارد خانه شدند.ریحانه با تمام انرژی ای که از صبح تا حالا ذخیره کرده بود،وارد شد.😍 #هیچکس به استقبالش نیامد. #دلسردنشد. وارد پذیرایی شدند.
بسمت فخری خانم رفت.با انرژی روبوسی کرد. 🤗احوالش را جویا شد. هدیه ای که کادو کرده بود را مقابل فخری خانم گرفت.
_این خدمت شما.. تقدیم با عشق.. به بهترین مادر دنیا.. امیدوارم خوشتون بیاد☺️🎁
فخری خانم با سردی هدیه را روی مبل انداخت.
ریحانه بسمت عموکوروش، رفت...
#دستش را بوسید. احوالش را پرسید. هدیه عمو را داد.☺️🎁 همان جمله ها را با لحنی بامحبت بیان کرد.
کوروش خان، باورش نمیشد...
این ریحانه هست که برایش هدیه خریده!؟😟
کسی که این مدت فقط #تحقیر شنیده بود!! ؟؟😔
کسی که غیر از #توهین و #تهمت چیزی نشنیده بود..!؟
دوست داشت هدیه اش را باز کند، اما غرورش نگذاشت.لبخندی زد.
_ممنونم. زحمت کشیدی.😊
این جواب برای ریحانه، خیلی عالی بود. یعنی موفق شده.
_اختیاردارین. باید زودتر از اینا خدمت میرسیدیم.☺️
خودش کادو عموکوروش را باز کرد..
ادکلنی بود مارک دار. همانی که دوست داشت و همیشه استفاده میکرد.سر ادکلن را برداشت کمی به لباس عمو زد.
_بوش چطوره؟! خوشتون میاد؟!😍
یوسف و مادرش..
مات😳 و متحیر😧 حرکات و حرفهای ریحانه شده بودند.
ریحانه_ بااجازتون میخام از الان به بعد بگم بهتون آقاجون یا بابا هرکدومو شما دوست دارین☺️
کوروش خان که از بوی عطر شاد شده بود. لبخند پر رنگی زد.
_بابا نه.. تو یه دونه بابا داری اونم محمده. داداشمه. برام عزیزه. همون آقاجون خوبه.😊
ریحانه از ذوق پرید و دستانش را به گردن کوروش خان گره زد.
_وای مرسی آقاجونم😍🤗
کوروش خان، ریحانه را در آغوش گرفت.
_منم از تو ممنونم دخترم😍
به طرف یوسفش رفت...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #پنجاه_وهفت
_ولی من جهیزیه ام نصفه س..!؟
_خب... پس به مامان میگم با مادر(طاهره خانم) هماهنگ کنه. جلسه ای که گذاشتیم اونجا میشینیم باهم حرف میزنیم. خوبه؟! 😊
ریحانه_ چشم☺️🙈
نیمه دوم تیرماه شد..
جلسه گذاشته شد. یوسف و پدر و مادرش به خانه عمومحمد رفته بودند.این بار غیر از پدر و مادر عروس و داماد، کسی در مجلس حضور نداشت.
یوسف گل و شیرینی گرفت. با یک شاخه گل رز آبی.. گل را به طاهره خانم داد. 💐شیرینی را به عمو محمد🍰 و تک شاخه گل را به دلبرش..🌹
از لحظه اول تا آخر جلسه ریحانه گل رز را گرفته بود. می بویید.. و #باچشم از مردش #تشکر میکرد.☺️🌹
همه حرفها را گفتند...
تاریخ عقد و عروسی هم مشخص کردند.
💞سوم شعبان عقد و چهارم شعبان ازدواج..💞
به درخواست ریحانه، بقیه کارها را به عروس و داماد سپرده شد.. اما از بزرگترها، #راهنمایی و #کمک بگیرند. همه موافق بودند.
از صبح روز بعد، کارها را شروع کردند..
💞تالار.. تالاری بود که در عین سادگی بسیار زیبا بود. قسمت زنانه و مردانه تالار از هم جدا بود. حتی درب ورودی هم #فاصله_زیادی داشت. اما #حسن تالار این بود که درب ورود و خروج خدمه گوشه ای بود بالای تالار...ریحانه نقشه ها داشت...
💞فیلمیردار... ریحانه به #دوستش، فاطمه، گفته بود که #فیلمبردار مجلسشان شود.
💞خنچه عقد... #خودش درست کرده بود...١٢ قوی سفید خرید. که ٨ قو بزرگ و ۴قو کوچک بود. همه را تزیین کرد. رنگ کرد و با عشق تک تک چیزها را در پشت هر قو جا میداد.
🌸قوی اول را پشتش رحلی گذاشت با نگینهای نقره ای و طلایی تزیین کرد. مخصوص قرآن کریم.
🌸قوی دوم مهر تربت. درخت نخلی مصنوعی و کوچک، ۵سانتی درست کرد.پای درخت خاک ریخت. دو مهر تربت کربلا زیر درخت گذاشت.
🌸یک قو شاخه نبات. ١٨شاخه نبات را (به تعداد طول عمر حضرت مادر) بصورت آبشار چسباند.
🌸یک قو نقل و سکه. ١۴ نقل و ١۴سکه را (به تعداد ١۴معصوم) بصورت قلب درآورد و بر پشت قو، سوار کرد.
🌸یک قو فندق و گردو. ٣٣ گردو و ٣٠فندق (جمعا ۶٣ به تعداد مدت عمر پیامبر رحمت.ص.) رنگ طلایی زد.ماهرانه چید و بر پشت قو چسباند.
🌸یک قو بادام. ١٢بادام (به تعداد ١٢ امام) را تک تک رنگ نقره ای زد. با اکلیل تزیین کرد. و پشت قو سوار کرد
🌸یک قو آب مصنوعی با گلهای محمدی.
گلهای محمدی را با نام یوسف و ریحانه، روی نخی چسباند و آرام روی آب گذاشت.
🌸یک قو سبزی. سبزی ها (تره، ریحان، شاهی،نعناع، تربچه، پیازچه از هرکدام ٢عدد) به شکل خانه درآورده بود.
۴قوی کوچک را به طرزی ماهرانه رنگ یاسی زد با مروارید تزیین کرد.
❤️دوقو را قرینه هم درست کرد برای جاشمعی.
❤️یک قو سیب. یک عد سیب قرمز به نیت وحدانیت خدا.
❤️یک قو عسل و ماست. زیرش را تزئین کرد. کاسه بلوری کوچکی گذاشت. که عسل و ماست را درآن بریزد.
جزئیات سفره عقدشان...
تمام شده بود..😍👏حالا وقت چیدن سفره بود. با دوستش فاطمه، و خواهرش مرضیه، سفره را با سلیقه چیدند.خیلی خوب شده بود.مدام مادرش او را تحسین میکرد..😊
اما نمیخواست به یوسف بگوید که چه کرده..😌☝️ گرچه حدس برای او سخت نبود اما دوست داشت لحظه ای که پای سفره مینشینند، #عکس_العمل عشقش راببیند.😌😍
💞وقت محضر... را یوسف گرفت و مکانش را ریحانه انتخاب کرد.👌
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💞
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
لینک قسمت اول ۳۶
https://eitaa.com/Dastanvpand/12446
قسمت دوم
نامه شماره ٣٦ وفور نعمت!
اميد با زانو رفت روي ميز که بابا کوباند پس کلهاش و اشاره کرد سرجايش بنشيند. با سرم جواب منفي دادم تا برود بيرون. نميداني چه لذت وصفنشدني دارد که ۱۵۰ تا مورد ازدواج بيرون ريخته باشند و تو با خيال راحت آب پرتقالت را بخوري و به هر که عشقت نکشيد، جواب رد بدهي چون تازه بدون اين يکي شدند ۱۴۹نفر! از لذت وفور نعمت يک آبي زير پوستت ميرود که تا آخر عمر خشک نميشوي. مامان از پنجره بيرون را نگاه کرد و گفت نفر بعدي. پسري با عينکگردي روي صورتش و چند روزنامه در دستش روبهرويمان نشست و گفت: «سلام ميکنم خدمت هيأت ژوري. بندهدر تاريخ ۷ شهريور از منزل خارج شدم و اما در يکي از کوچه پس کوچههاي تهران لختم کردن و جيب و کتمو زدن» بابا سرش را بالا آورد و گفت: «به ما مياد شما رو لخت کنيم بعدش اطلاعيه بديم بيا بپوشونيمت؟! برو بيرون جانم» خوشم ميآمد بابا را چنان جوي گرفته بود که اگر من ديگر شوهر نميخواستم اما بابا مرد کنارکشيدن نبود. پسر هنوز از جايش بلند نشده بود که يک نفر ديگر وارد خانه شد و از روي صندلي بلندش کرد و روي صندلي نشست. کلاهي چهارخانه روي سرش بود و سايهاي تا روي بينياش انداخته بود. کت قهوهاي رنگي را روي ميز انداخت و گفت: «توي تاکسي نشسته بودم که موقع پياده شدن کتم لاي در گير کرد و پاره شد» آب دهانم را قورت دادم و به امير نگاه کردم و گفتم: «تو چي؟» امير صدايش را صاف کرد و گفت: «به نام خدا. توي تاکسي در يک ظهر تابستان کتم گير کرد لاي در ماشين و جر خورد» خودم را هل دادم نوک صندلي و گفتم: «چه تاريخي؟» هر دو نفرشان همزمان گفتند: «اوايل شهريور» اميد خنده بلندي کرد و گفت: «داداش يه رخ بده حالا» کلاهش را برداشت و از روي صندلي به زمين کوبيده شدم. يک آشنا برگشته بود و روبهرويم نشسته بود! حتما تو تا الان همه چيز را فهميدهاي اما خيلي به خودت مطمئن نباش. پدرت الان کنار دستم نشسته و درحالي که کدو پوست ميکند، نق ميزند که ليلي و مجنون هم اينقدر ادا اصول نداشتند که ما دونفر تو را اينطور سرکار گذاشتيم اما مجبوري فقط کمي ديگر تحملمان کني تا هم آستانه صبرت بالا برود هم جادوي عشق ما را کشف کني. پدر بيادبت هم اين قسمتش را شيشکي زد! واقعا که!
فعلا- مادرت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
#قسمت_اول
نامه شماره ۳۷ عشق اول
قضيه عشق اول را شنيدهاي؟! اينکه همه آدمها در اوايل جواني يک روزي وقتي هوا ابري ميشد، وظيفه انساني خودشان ميدانستند عاشق يک نفر شوند. حالا بستگي به شانسشان داشت که آن موقع کجا بودند و چه کسي روبرويشان بود که عاشقش ميشدند. همان حوالي ۱۶ سالگي را ميگويم که قيافه آدم آنقدر پف ميکند که آن هالهها و سايههايي که جلوي چشمهايت ميبيني و فکر ميکني نگاه متفاوتت به زندگي است؛ در واقع سايه دماغ پهنت جلوي چشمهايت است. دقيقا همان دوران است که هواي ابري در تو يک احساس تکليف ايجاد ميکند که عاشق شوي. خب بس است ديگر! خواستم خيلي فضاي خاص و عبرتانگيزي برايت بسازم اما حوصله ندارم! سريال مورد علاقهام الان شروع ميشود و ميخواهم زود بگويم و بروم. تا آنجا برايت گفتم که نصف محله جلوي در خانه بودند و ادعا ميکردند کت قهوهايشان گم شده. اما دو نفرشان روبرويم نشسته بودند که نشانههايشان و حتي اسمشان با هم مو نميزد؛ يکيشان امير وزوزو بود و خب آن يکي عشق اولم امير! کلاهش را برداشت و سايه روي صورتش کنار رفت و ديدمش. اولينبار که ديدمش ۱۷ساله بودم و ترکيب اپل پفدار مانتوي مدرسه با چتريهاي آبشاريام چيز هيجانانگيزي شده بود که دل هر پسري را در آن زمان ميبرد. امير هم لباس جوجه ميپوشيد و براي چلوکبابي سر کوچهمان تبليغ ميکرد. من هم عاشق سيبيل تازه سبز شدهاش که از توي دهان جوجه پيدا بود و پرانتزي راه رفتنش شده بودم. ميداني، آدميزاد در آن سن معمولا عاشق بيربطترين خصوصيت طرف ميشود چون ميخواهد متفاوت باشد. مثلا سيما همکلاسيام عاشق يک نفر شد که بلد بود گوشش را تکان بدهد و زبانش را لوله کند. الان هم يک بچه دارند و خوشبختند. عشق من و امير از آن شکلهايي بود که به درجهاي از عرفان رسيده بوديم که امير ديوارهاي کل محلهها را با اسپري پر از قلبهايي کرده بود که از وسط يک کفتر زخمي بيرون پريده و زيرش مخفف اسمهايمان را مينوشت. من هم برايش کم نميگذاشتم و تمام نيمکتهاي مدرسه را بينصيب نگذاشتم. نقاشيهاي مفهومي و عميقي از عشق که نظير نداشت. نميدانم يک چشم خليجي خمار دقيقا کدام قسمت عشق را نشان ميدهد اما روي همه نيمکتها يک چشم ميکشيدم که پشت يک نخل خرما در غروب محو شده و زيرش با خط نستعليق مينوشتم «امير». آن زمان براي خودش مفاهيم عميقي را ميرساند. آنقدر که از مدرسه اخراجم کردند و از آن محل رفتيم. اما آن روز بعد از چند سال عشق اولم روبرويم نشسته بود و ادعا ميکرد تکه کتش دست من است. مثل همان موقعها يک پوزخند بيربط و بيمناسبت زد و گفت: «قلب رو ديوارا يادته کفتر من؟» نيشم تا جايي که جا داشت باز شد و کلمه رمز آن زمانمان را که امير روي ديوار خانهمان نوشته بود، گفتم: «يار يکي دلدار يکي» امير دستش را مشت کرد و به قلبش کوبيد و بعدش به من اشاره کرد. امير وزوزو با همان لحن خستهاش زير لب گفت: «پس من کيام؟» بابا به جفتشان نگاه کرد و چند بار تند و پشت سر هم پلک زد و از سرجايش بلند شد. دستش را روي کله جفتشان گذاشت و کوباند روي ميز و گفت: «پشت کله کدومشون شبيهتره؟» عجيب بود که نهتنها نشانههايشان درست بود و اسمشان هم يکي بود بلکه پشت کلهشان هم با هم مو نميزد. امير سرش را زير دست بابا سراند و از جايش بلند شد و گفت: «من شورلت نميخوام آقا. من عشقمو به شورلت نميفروشم. دختر شما حق منه، سهم منه، عشق منه!» دهانم شروع به لرزيدن کرد. يعني هر بار اگر کسي بهم ابراز عشق ميکرد يک صرع خفيف به سراغم ميآمد و يادم ميانداخت مال اين صحبتها نيستم. امير وزوزو هم از روي صندلي پريد و داد زد: «من خودم کت پاره شدمو آوردم دادم همسايتون بدوزه واسم! کت من اينجاست. زن من اينجاست. حق من اينجاست. سهم من....» امير کوباند روي سينه امير وزوزو و گفت:
تا بعد_مادرت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
#قسمت_دوم
نامه ٣٧ عشق اول
«ادا منو در نيارا!» داشتم فکر ميکردم هيچ چيز عشق اول نميشود و حالا که همه چيز دم دست است و اين حالت خواستني بودنم بين مردها دعوا راه انداخته، دوست دارم سهم کدامشان باشم؟ حق کدامشان باشم؟ نميداني چه شعفي دارد! آدم دلش ميخواهد در اوج بميرد و به هيچکدامشان نرسد. به لبه پنجره رفتم تا اوضاع بقيه مردهايي که براي ماشين و من آمده بودند، ببينم که ديدم پسر دايي منوچ هم جلوي صف ايستاده و داد ميزند: «کت منم گم شده!» داشتم به دلهبازي پسر دايي عزيزم براي آن شورلت دوزاري غبطه ميخوردم که مامان وارد خانه شد و جيغ زد «شورلت نيست!» دو تا اميرها چنان کوبيدند توي سرشان که چند لحظه همه ساکت شديم و خيرهشان مانديم. بابا قلبش را گرفت و به طرف پارکينگ دويد.
امير، عشق اولم چند قدمي نزديکم شد و يک لبخند خاطرهانگيز تحويلم داد و زير لب گفت: «من خيلي وقت دنبالت گشتم.» يکجوري صدايم را نازک کردم که فضا رمانتيکتر شود و گفتم: «منم حدود ۳۵تا مرد رو گشتم جات خالي» مامان پشت سرمان سرفهاي کرد و اشاره داد به طرف پارکينگ بروم. شورلت سر جايش نبود و بابا وسط پارکينگ چمباتمه زده بود و دستش را روي سرش گرفته بود و زير لب اسم پسردايي منوچ را ميگفت. چشمم به رد روغن روي زمين افتاد. دنبالش را گرفتم که در سرايداري کنار پارکينگ به هم کوبيده شد و سرجايم ايستادم. سرايدار ساختمانمان يک پيرزن ۹۰ساله بود که تنها کاري که براي ساختمان ميکرد اين بود که بهخاطر قيافه کريهالمنظرش همه را ميترساند و هيچ انساني را مادر نزاييده بود که با ديدن اين پيرزن از ترس، يک دور نجاست به خودش و هيکلش نديده باشد و جرأت کند پايش را به ساختمان بگذارد. در اتاقش را باز کردم تا ببينم دراکولاي ۹۰ساله ما هنوز قيد حيات را سفت چسبيده يا نه که يک مشت نامه پرت شد توي صورتم. يکي از نامهها را برداشتم و پشتش را خواندم. نوشته بود «نامه شماره ۳۷» حالا ديگر فکر کنم وقتش رسيده که بفهمي چگونه با پدرت آشنا شدم! پس منتظرم باش.
سريالم شروع شد
تا بعد_مادرت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
#قسمت_سوم
نامه شماره آخر ٣٨
حدس میزدم مادرت همان شب رگش را بزند اما شنیدم فردایش زن عمویش را به کشتن داده. یاغیگری همه وجودش را گرفته بود و عزمش را جزم کرده بود یا آدمها را به کشتن بدهد یا شوهر کند. نامزد ملیحه بودن سخت بود چون از همان شب اول، حجتخان زیرشلواری دامادیاش را که نسل به نسل به دامادهایشان میدهند با شمایبی که لابهلایش گل مریم پرپر شده ریخته بود بلکه عطر بگیرد، توی سینی گذاشت و روبهرویم تعارف کرد.
از آن رسمها که مو لای درزش نمیرود و تعهدش از حلقه ازدواج بیشتر است.از فردای آن روز ۳۷ هفته از خانه حجتخان برای مادرت نامه مینوشتم و هر ۳۷ هفته همان روز اول را برایش توضیح میدادم که دوستش دارم و اینجا گیر کردهام، اما هر ۳۷ هفته، نامههایم به جای اینکه برود طبقه اول میرفت خانه سرایداری و خب من کف دستم را بو نکرده بودم که مادرتاینها از آن خانوادههایش نیستند که به طبقهای که پله نخورد بگویند همکف و از همان دم در به پارکینگ هم میگویند طبقه اول. به هرحال میخواهم بگویم ریاضیات را قوی کن. همه آن ۳۷ هفته را میترسیدم به مادرت نزدیک شوم چون شنیده بودم چند کشته و یکی، دو مورد فلج و دیوانه پس داده. همین بود که تنها جرأت کردم یکی از نامهها را توی جیبم بیندازم و جیب کتم را لای در تاکسی جا بگذارم. اما مادرت کلا به جز شوهر هیچ چشمداشت مالی به دنیا نداشت و بدون اینکه توی جیب را نگاه کند، درزش را دوخت و دستگیره آشپزخانهاش کردند. خبرهایش را میشنیدم که دنبال صاحب کت میگردد، همین شد که دوتا امیرها را فرستادم تا نشانههای یکجور بدهند و گیجش کنند. گیج هم نمیشد لامصب! خیلی سریع بین بد و بدتر انتخابش را میکرد و اگر دیرتر میرسیدم زن یکیشان شده بود. اما خلاص شدن از ملیحه در آن ۳۷ هفته پروژه عظیمی بود. ملیحه از آن دخترها بود که نمیشد از دستشان به راحتی خلاص شد چون خوشگل بود. آدمیزاد دلش نمیآید خوشگلها را همینطور بیبهانه از خودش خلاص کند چون بدجوری ضربه میخورند و اگر بفهمند خوشگلیشان اثری در بختشان نداشته دیگر چیزی برای از دست دادن ندارند و هر آن ممکن است دخلت را دربیاورند. اما آن روز برای ملیحه اتفاق عجیبی افتاد. یک روز صبح ملیحه از خواب بیدار شد و صبحانه را درست کرد و گفت: besser ein ende mit schrecken als ein schrecken ohne ende اگر آلمانی بدانی یعنی «یه پایان تلخ بهتر از یه تلخیه بیپایانه» ملیحه آلمانی بلد نبود اما فیلم زیاد میدید. یکی دیگر از ویژگی خوشگلها این است که اگر خودشان تمام کنند یکجوری تمام میکنند که یادشان همیشه گرامی بماند. همین شد که شستم را بالا بردم و تاییدش کردم و عقبعقب از خانهشان بیرون آمدم تا پشیمان نشده و با همان زیرشلواری حجتخان تا خانه مادرت دویدم که دیدم مادرت هنوز نامه را باز نکرده. هرچند بعد از ازدواجمان مادرت میگفت آن شب اول توی عروسی اصلا صحنه خواستگاری من از ملیحه را ندیده و هیکل گنده زن عمویش جلوی دیدش را گرفته بوده و تنها چیزی که از آن لحظه یادش است هیکل بزرگ و عریض زن عمو و خفه شدنش بر اثر چپاندن ناپلئونی تو دهانش است. نمیدانم چقدر حرفش راست است اما مادرت همیشه فارغ از تمام اینها فقط میگوید؛ آن روز تنها یک اتفاق افتاد که همه آن ماجراها رقم بخورد. آن هم اینکه عشق ما وقتش نرسیده بود و ۳۷ هفته باید صبر میکردیم تا وقتش برسد. همین!
زود برگرد – خداحافظ - پدرت
پايان
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🅱 کشتن زن خود با عصا
در اصفهان مردی عصایی به زنش زد و زن به خاطر خوردن آن عصا درگذشت که قصدکشتن در آن بود، چون مرد از قبیله زن ترسید پیش کسی رفت و با او مشورت کرد
وی گفت:علاجش در این است که جوان خوشگل و زیبارویی را به منزل ببری و به قتل رسانی و پیش همسرت بیندازی و بگویی که زوجه ام با این جوان زنا میکرد و من دیدم ،لذا هردو را به قتل رسانیدم..
پس مرد ساده لوح کلام آن مرد را تصدیق نمود و رفت درخانه اش نشست دید جوان زیبایی از راه میگذرد پس......
✍ادامه داستان کانال زیر سنجاق شده😃👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
#دلبری_های_دختر_ایرونی
#قسمت_اول
یکی از روزهای پاییز بود و برگ درخت حسابی داشت میریخت و فضای رمانتیکی رو ایجاد کرده بود و منو مگی روبروی هم دیگه توی یه کافی شاپ نشسته بودیم و با هم صحبت میکردیم: مهرسا این لباسه خیلی خوشگلت کرده.... حسابی جیگر شدی دیگه عمرا باهات بیام بیرون ..... هرموقع با تو میام همه حواسشون میره به تو و من سرم بی کلاه میمونه.
قهقه ای زدم و گفتم: بحث، بحث قیافه نیست تو واسه پسرا له له میزنی مثل دو قطب هم نام اهن ربا همدیگرو دفع میکنید باید عین سگ باشی انگار نه انگار که علاقه ای داری باهاشون حتی همصحبت بشی
: اوه اوه اونو نگا چه هلوییه ......
: خاک برسرت باز که هول شدی لعنتی
نگاه خماری به اون پسر که درحال رفتن سر میز دوست دخترش بود کردم پسر چنان هول شد که حواسش به صندلی نبود و روی هوا نشست و بعد تق افتاد زمین دختره که فهمیده بود دوست پسرش هیض تشرییف داره شروع کرد به نق زدن که کدوم گوری رو نگا میکردی و ...... مگی خندید و با مشت به شونم زد: خیلی بدجنسی من موندم تو با این همه شیطنت چجوری خودتو پاک و دست نخورده گذاشتی و بیگدار به آب نزدی!
: من شیطنت میکنم ولی بیگدار به آب نمیزنم چون ایرانیم و...
: فهمیدم... بحث دختر ایرانی پاکه و .... نه؟
: پ ن پ مثل تو این یه تیکه رو فارسی گفتم که بهش برخورد و روشو کرد اونور لپشو کشیدم و گفتم
:این اصطلاحه..... بیخیال معنیش شو بزن بریم که دیر شد با اون صورت پر از کک و مک و موهای نارنجیش لبخند بامزه ای تحویلم داد و گفت: صورتحساب؟
: خیلی خوب.....میدونم نوبت منه، این خارجی ها هم که اصلا تعارف حالیشون نیست. کیف پولمو دراوردم و داشتم دنبال پول میگشتم که مگی محکم بازومو کشید: هی مهرسا... این همون پسر خوشگلس که نصفش هم وطن تواو نصفش هم وطن من همون که من هر شب براش گریه میکنم ووواووو واقعا جیگره به تلویزیون کوچیک قهوه خانه که بالای دیوار وصل شده بود نگاه کردم ...... دوباره داشت اون اگهی رو نشون میداد پسره اسمش دنی بود واقعا جیگر بود مثل همیشه دورش پر از دختر بود از ملیت های مختلف با لباس های لختی از ژاپنی گرفته تا برزیل و عرب و اروپا و افریقا و پسره دستش روی شونه هاشون بود و رو کرد به دوربین معلوم بود خیلی از خود راضیه با انگشت اشاره به دوربین رو کرد و گفت: هی شما هم دوست دارید جزو این دخترای خوشگل باشید؟ معلومه کیه که دلش نخواد؟ باور کنید ارزششو دارم فقط کافیه منو بدست بیارید تا تا آخر عمرتون مثل یه پرنسس زندگی کنید همون پرنسس هایی که همیشه بچگی کارتونشو میدید ..... اره..... پس منتظر همتون هستم.
«دنیل راد»
اگهی تموم شد و اگهی یه بیسکویت شکلاتی پخش شد چشای پسره لامذهب سگ داشت و منو برده بود تو هپروت مگی چند بار تکونم داد خوشگله نه: نه اصلا.... من این بیسکوییته رو بیشتر دوست دارم .....وای واقعا
خوشمزس خوردی
: میشه جلو من از اون حربت استفاده نکنی اخه من دخترم
: بس کن کدوم حربه
: همونکه باهاش اون پسر بدبختو با مخ انداختی زمین خوشگله
: خیلی خوب خوشگله ........
: حالا شد ..... فکر کنم استاد دیگه راهمون نمیده
پولو از کیفم دراوردم و گذاشتم روی میز: نه هنوز وقت داریم حیات دانشگاه پر بود از بچه ها جان هم بود وای نه حالم ازش بهم میخورد پسره ی اسگل بدرد نخور
همیشه حال ادمو میگرفت نمیدونم چرا خودشو صاحب من میدونست و اصلا نمیذاشت هیچ پسری بیاد سمتم احتمالا با این کاراش باید انقد میموندم تا موهام هم رنگ دندونام میشد بچه ها دورم کرده بودن و باهام شوخی میکردن خیلی دانشگاهم رو دوست داشتم البته بدون جان
مگی: بچه ها این آگهیه رو دیدین
بچه ها همه تأیید کردن که دیدن
دارن: شنیدم پسره ایرانیه
مگی: نخیر، نصفش ایرانیه محصول مشترک کشور من و مهرسا است.
دارن : مهرسا همهی دختر پسرای کشورتون آنقد خشگلن
: پ ن پ
با این حرفم همه شاکی شدن و بد نگاه کردن
با خنده گفتم : اره..... پس چی
سعیده: دختر لبنان هم خوشگلن کلن سمت ماها خوشگلن
الیشیا: ولی پسره بدجوری رو مخه احساس میکنه خیلی خوشگله من دوست داشتم خوشگل و پرو بودم تا برم اونجا ادبش کنم و قهوه ایش کنم ..... وای مهرسا کار خودته بلند بلند خندیدم که جان بی شاخ و دم اومد
:مهرسا صاحب داره ......
اخمامو کردم تو هم و گفتم: اوه سلام میمون بد بو
: خندید و گونهمو بوسید چندشم شد
:حق نداری اینکارو بکنی فهمیدی؟
بلند بلند خندیدو گفت: کوچولو تو کی هستی که حق منو تعیین کنی
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#دلبری_های_دختر_ایرونی
#قسمت_دوم
بدون توجه به حرفش رو به مگی گفتم: مگی چطوره بری ثبت نام کنی .... ما همه پشتت هستیم
مگی: نه مرسی اون هیچوقت منو قبول نمیکنه
: چرا میکنه من بهت کمک میکنم.
دارن: خوب با هم ثبت نام کنید ... اونوقت مهرسا میتونه بهت کمک کنه
جان: دهنتو ببند
سعیده: بچه ها دیر شد بیاید بریم توی کلاس دیگه، کلاس شروع شده بود ولی ما همه به فکر اون تبلیغات تلویزیونی بودیم . مگی آروم خودکارشو به بازوم زد "میدونستی جایزه هم میدن؟
با این حرف گوشام تیز شد آرومتر از خودش گفتم : خوب که چی؟
: تو مگه به پول احتیاج نداری؟
: خب؟
: تو کمک کن من بازی رو ببرم منم اون جایزه رو میدم به تو ..... یه ماشین اخرین مدل که قیمتشو
پرسیدم حول و حوش 300000 دلاره
با شنیدن این حرف به فکر فرو رفتم
: من چجوری میتونم کمکت کنم اخه ... بعدم اون پدر مریضمو ول کنم بیام ددر
"حالا نه که الان خیلی براش کار انجام میدی الانشم مامانت همه کارارو میکنه براش ولی تو اینطوری هم میتونی از ورشکستگی نجاتش بدی باباتم دیگه مجبورت نمیکنه که زن جان بشی..... خیلی جالبه تو واقعا خطر رو حس نمیکنی اون حتی قول داده مسلمون هم بشه ... اگه دیر بجنبی ......
: یه دقیقه اون دهنتو میبندی؟
: نچ .......کمک کن........بخدا من عاشقش شدم
: همه دخترای ایالات متحده امریکا عاشقش شدن ......خیلی خوب ..... کمکت میکنم اما به مامانم چی بگم.... بگم کدوم گوری میرم
: خاک تو سرت ... بگو با دانشگاه میریم اردوی تحقیقاتی.......
: باید فکر کنم
: نیشگون خیلی محکمی از بازوم گرفت و با خنده گفت: ببند
سالن پر بود از دخترای خوشگلو و لوندی که ما رو هم متحیر کرده بود و از نوک انگشتای پا تا فرق سرشون عمل زیبایی کرده بودن واقعا از خودم بدم میومد که با اینا مقایسه بشم ولی خوب چی میشد کرد؟
بعد از کلی این پا و اون پا کردن بالاخره بهمون نوبت دادن که بریم دفتر آقای راد مگ خیلی خوشحال بود و واقعا تو پوست خودش نمیگنجید اول نوبت من بود بدون در زدن رفتم تو و با صورت مغرور و جذاب دنیل مواجه شدم اونقدر حول کردم که یادم رفت به انگلیسی سلام کنم و فارسی گفتم: سلام قهقهه ی بلندی سر داد و گفت:
به به .....یه ایرانی اینجاست..... چطوری؟
از اینکه آنقدر خوب فارسی حرف میزد موندم ..... مگه دورگه نبود؟
: بشین
آروم بدون اینکه بهش نگاه کنم نشستم و یقه بلوزمو کمی بالاتر آوردم دوباره زد کانال انگلیسی: خب ....فکر نمیکردم یه ایرانی هم شرکت کنه تو این مسابقه آخه دخترای ایرانی همشون به نجابت مشهورن
: خب مگه تو قصدت ازدواج نیست؟
عینک خوشگلشو روی میز گذاشت و با چشای گستاخش به لبهام نگاه کرد "چرا خب.......نمیدونم چه مرگه ولی دلم میخواد دختراا رو بندازم به جون همدیگه تا بخاطرم بجنگن و تو سرو کله ی هم بزنن
....خب اونیکه خیلی خودشو به درو دیوار بزنه یعنی خیلی دوسم داره دیگه .....والبته .............شاید
نباید بگم ......ولی وفا ....
سرشو جلوتر آورد و تو چشمام نگاه کرد و لبخند بسیار محسور کننده ای زد از اونا که من باهاش کل پسرای دانشگاه رو اسگل میکردم"....
وفا توی من یکی نیست شاید اینا رو بهت میگم چون یه چیز خاصی تو وجودت میبینم که دهنمو باز میکنه تا رک باشم باهات و بعد چشمکی زد و گفت: خواهشا بیرون درز نکنه کم کم داشت عصبانیم میکرد از جام بلند شدم و به سمت میزش رفتم و یه بیسکوییت شکلاتی که تبلیغشو همیشه بعد این آگهی کوفتیه خودش میذاشت بدون اجازه ورداشتم .....
با افتخار گفت: از محصولات خودمونه .... عالیه نه
لبخندی زدم و گفتم :راستشو بخوای اگه یه ور تو و همه پولاتو بذارن و یه طرف یه بسته از این رو من بیسکوییتو انتخاب میکنم...
خیلی عصبانی شد : پس واسه چی اومدی اینجا
: خب واضحه چون تعطیلات دانشگاه نزدیکه و بجای اینکه نصف پس اندازامو بریزم دور میام مجانی اینجا و با یه ماشین خوشگل برمیگردم......
از پشت میزش اومد کنار و روبروم وایساد خیلی خیلی نزدیک بطوریکه حرارت نفساش بگوشم میخورد و یجوریم میکرد با دستش چونمو گرفت و مستقیم به چشمام زل زد: فکر میکنی واقعا میتونی در مقابل این همه جذابیت خوددار باشی به فارسی گفتم: پ ن پ
اما اون توجهی به حرفم نکرد برعکس همه پسرای دانشگاه که قاطی میکردن و میخواستن خفم کنن این فرمول روی اون اثر نکرد با یه دستش موهامو از توی صورتم کنار زد و توی گوشم گفت: اگه میتونی عاشقم کن
پاشنه ده سانتیمو که بسیار هم تیز بود روی انگشت پاش گذاشتم و محکم فشار دادم همین حین منشی با اون تاپ نیم تنه اش بدون در زدن وارد شد و گفت: اوه دنی.....تو قرار بود با هرکس پنج دقیقه حرف
بزنی اینطوری به هیچکس نمیرسی
: اوکی عزیزم برو بیرون و دیگه بدون در زدن وارد نشو .... مخصوصا وقتی با این تنهام......
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#داستان عبرت آموز و واقعی
خواهران حتما بخوانند🙏
💧من دختری در مقطع دانشگاه هستم، در تحصیل و اخلاقم ممتاز بودم. یک روز از دانشگاه خارج شدم، جوانی را دیدم که به من نگاه می کند، گویی مرا می شناسد، سپس پشت سر من به راه افتاد و سخنان بچه گانهای تکرار می کرد، سپس گفت: من می خواهم با تو ازدواج کنم، مدتی است که مراقب توام و با اخلاق و آداب تو آشنا هستم.
من بر سرعت راه رفتنم افزودم، پریشان شدم، عرق از سر و صورتم سرازیر شد. خسته به خانه ام رسیدم و آن شب از ترس نخوابیدم. مزاحمت هایش برایم تکرار شد.
در آخر یک کاغذ جلوی در خانه ام انداخت. بعد از تردید در حالی که دستانم می لرزید آن را برداشتم، از اول تا آخر سخن از عشق و عذرخواهی بود.
بعد از چند ساعت به من تلفن کرد و گفت: نامه را خواندی یا نه؟
به او گفتم: اگر ادب نشوی به خانواده ام خبر می دهم و در آن صورت وای بر تو.
یک ساعت بعد دوباره به من زنگ زد و با ابراز عشق و علاقه می گفت که هدفش شریف است، او ثروتمند و تک فرزند است و تمام آرزوهایم را برآورده می کند. دلم خالی شد و به گفت و گو با او ادامه دادم.
منتظر تماس هایش شدم، وقتی از دانشگاه بیرون می آمدم دنبالش می گشتم، یک روز او را دیدم، خوشحال سوار ماشینش شدم و در شهر به گشت و گذار پرداختیم. سخنانش را تائید می کردم وقتی به من می گفت من شاهزاده اش هستم و همسرش خواهم شد.
یکروز مثل گذشته با او خارج شدم. مرا به یک آپارتمان برد. با او داخل شدم و با هم نشستیم. دلم را پر از سخنان زیبا کرد. او به من نگاه می کرد و من به او نگاه می کردم، پوششی از عذاب جهنم ما را در برگرفت، متوجه نشدم مگر بعد از این که شکار او شدم و عزیزترین گوهر گرانبهایم که همان گوهر عفت بود را از دست دادم،😔 مثل دیوانه برخواستم.
گفتم: با من چکار کردی؟
گفت: نترس من شوهرت هستم.
گفتم: چگونه تو که با من عقد نکردی؟
گفت: به زودی با تو عقد خواهم کرد.
تلو تلو خوران به خانه ام برگشتم. به شدت گریستم و تحصیل را رها کردم. خانواده ام نتوانستند علت را بفهمند و به امید ازدواج دل بستم.
بعد از چند روز به من زنگ زد تا با من ملاقات کند. خوشحال شدم، گمان میکردم که می خواهد با من ازدواج کند.
با او دیدار کردم. ناراحت بود. به من گفت: هرگز در مورد ازدواج فکر نکن. می خواهیم بدون هیچ قید و بندی با هم زندگی کنیم.
ناخود آگاه دستم را بالا بردم و به صورتش سیلی زدم. به او گفتم: گمان می کردم که اشتباهت را اصلاح میکنی، ولی دریافتم که تو انسان بی ارزشی هستی.
گریه کنان از ماشین پایین آمدم. گفت: خواهش میکنم صبر کن. زندگی ات را با این نابود می کنم.
یک نوار ویدئو در دستش بود. گفتم: این چیست؟
گفت: بیا تا آن را نگاه کنی.
با او رفتم، نوار حاوی اتفاقات حرامی بود که بین ما رخ داده بود.
گفتم: چکار کردی ای ترسو، ای پست فطرت؟
گفت: دوربین مخفی کار گذاشته بودم که تمام حرکات و رفتار ما را فیلم برداری می کرد. این به عنوان یک سلاح در دست من است که اگر از دستوراتم اطاعت نکنی از آن استفاده کنم.
شروع به گریه😭 کردم ، فریاد می زدم، مساله به خانواده ام مربوط بود، ولی او اصرار کرد. اسیرش شدم. مرا از مردی به مرد دیگر منتقل می کرد و پول می گرفت.
در حالی که خانواده ام نمی دانستند به زندگی روسپی گری منتقل شدم.
نوار منتشر شد و به دست پسر عمویم افتاد. پدرم باخبر شد و رسوایی در شهر پخش شد و خانوادهی ما با ننگ آلوده شدند.
فرار کردم تا خودم را نجات دهم. دانستم که پدر و خواهرم از ترس ننگ و بی آبرویی هجرت کرده اند.
در میان روسپی ها زندگی می کردم و این خبیث مثل عروسک مرا حرکت می داد. او بسیاری از دختران را نابود و بسیاری از خانه ها را ویران کرده بود، تصمیم گرفتم از او انتقام بگیرم.
یک روز در حالی که خیلی مست بود نزدم آمد. از فرصت استفاده کردم و با چاقو به او ضربه زدم و او را کشتم، مردم را از شرش راهت کردم و خودم پشت میله های زندان قرار گرفتم.
پدرم در حالی که با حسرت این جملات را زمزمه می کرد مرد: حسبنا الله و نعم الوکیل. من تا روز قیامت از تو ناراحتم.
[چه سخن دردناکی...]
🌹خواهرانم مواظب فریب انسان های شیطان صفت باشید😔😔
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #شصت_ویک
ریحانه جلو آمد...
_اشکال نداره. هرچی شما دوست دارین بگین. همون دختر داداش هم خوبه. منم هرچی شما بگی صداتون میکنم. اگه مادرجون خوشتون نمیاد، زن عمو فخری میگم. خوبه..؟☺️
فخری خانم به #صداقت ریحانه شک نداشت اما حریف دلش نمیشد. دوست نداشت ریحانه را عروسش ببیند.😕
_همون زن عمو فخری خوبه.
کوروش خان_ حالا هدیه ت رو باز کن من که خیلی دلم میخاد ببینم چیه..!
ریحانه_ اصلا قابلتونو نداره.. شما بهترین مادر دنیایین.😊
فخری خانم کادو را باز کرد...
روسری ابریشمی بود. به رنگ یشمی. اطرافش طلاکوب شده بود. مجلسی بود.
ریحانه روسری را..
از فخری خانم گرفت. روی سر مادر شوهرش انداخت.
کوروش خان که حس جوانی به او برگشته بود.
_خیلی زیبا شدی فخری.دست خریدار روسری درد نکنه.. مگه نه؟!😍
فخری خانم هم خوشش آمده بود. کمی از موضعش عقب رفت. نرمتر جواب داد.
_آره خیلی قشنگه. مجلسیه.😊
رو به ریحانه گفت:
_ممنونم ازت😊
ریحانه مادر یوسفش را در آغوش گرفت.
_قابلتونو اصلا نداره.. ببخشید اگه کم هست.🤗
آن شب گذشت...
ریحانه حکم #مربی_بودنش را خوب اجرا کرده بود...
روحیه مردش بحالت اول #برگشته_بود.. هرچه را که فامیلها رشته بودند. پنبه شده بود...
هر از گاهی کسی حرفی میزد،..
یوسف درعمل، به آنها ثابت میکرد..
✨ماه رجب ✨ بود...
و عاشقانه هایشان. باهم هفته ای دو روز را #روزه میگرفتند.. #نماز را یا درمسجد بجماعت... و یا خودشان خلوتی عارفانه و عاشقانه رقم میزدند.😍✨☺️
بعد از خرید...
دلشان لک زده بود برای زیارت.به امامزاده رفتند. کنار حوض⛲️ قرار گذاشتند نیمساعت دیگر بیایند. هرکدام، از ورودی های مخصوص وارد حرم امامزاده شدند. اذن دخول، دعا، نماز حاجت...
ریحانه کنار حوض ایستاده بود به انتظار یارش.
کمی آنطرف تر...
یوسفش #درحال_سجده نظرش را جلب کرد. نزدیکش رفت هرچه او را صدا زد. تاثیر نداشت....
یازهرا میگفت و تکانش میداد....
یوسف مچاله شده افتاد... 😰😱😭
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💞
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #شصت_ودو
یوسف مچاله شده افتاد...😭😰😱
نگران از وضعیت یوسفش دوید بطرف خادم امامزاده..
ذهنش تشویش داشت...
قدرت تمرکزش را از دست داده بود... خادم سریع به اورژانس تماس گرفت.
صحن خلوت بود...
اورژانس آمد...💨🚑
ضربانش را چک کرد. قرصی را زیر زبانش گذاشتند.به ریحانه گفتند.. حتما باید او را به بیمارستان ببرند.🏥
سوار آمبولانس شدند...
ریحانه هم سوار شد. یک دست یوسفش آزاد بود دست دیگرش سرم بود..
دست یوسفش را گرفت بود. به تعداد بند بند انگشتان یوسفش #ذکر میگفت.😭 ✨سی بار یا فتاح خواند..
✨سی بار یامجیر خواند..
✨سی بار امن یجیب خواند..
هرچه به ذهنش می آمد میخواند.. ترسیده بود. 😰
آیه الکرسی میخواند...
به بیمارستان رسیدند... 🏥 بعد از نوارقلب، دکتر گفت:
_چرا زودتر نیاوردیش بیمارستان. میخواستی بکشیش..!؟😐
ریحانه....
مثل باران بهاری اشکهایش میریخت.
_ای وای آقای دکتر این چه حرفیه..!😭من از هیچی خبر ندارم.😰 تروخدا بگین چیشده...!؟
دکتر _نارسایی قلبی، تپش قلب. نباید عصبی بشه. ناراحتی براش خوب نیست. هیجان زیاد افتضاحه. خبر بد رو اصلا نباید بهش بدید.سم هس. مگه همسرش نیستی چطور نمیدونستی؟!
_باشه چشم. چند ماهیه نامزد شدیم. نه خودش گفت و نه کسی دیگه.!...😭نمیدونستم اصلا.😣حالا کی مرخص میشه..؟
_سرمش که تموم شد میتونین برید.
_بازم ممنون😞🙏
_نگران نباش دخترم. همه حرفای من فقط یه معنی میده. خیلی مراقبش باش. تا حالا درد زیادی رو تحمل کرده. درضمن اگه خودش نمیدونه، نیازی نیس بهش بگید. اگه هم میدونه، بیشتر مراعاتش کنین.نیاز به عمل نداره فقط اگه مراعات کنه.!😊
_بله چشم.. حتما...😔ممنونم آقای دکتر.
وارد نمازخانه شد..
تا توانست گریه کرد.😭 دعا کرد. نماز خواند. صورتش را شست. 😢💦کنار پنجره رفت تا برافروختگی چهره اش را، بدست نسیم تابستانی بدهد.😞
وارد اتاق شد...
#نقاب زد.😍 با انرژی، باید نقش #مربی را، این بار هم خوب ایفا میکرد.
یوسفش سرم در دست داشت...
ساعدش را روی پیشانیش گذاشته بود. چشمانش بسته بود. اما حس میکرد میشنود...😅
ریحانه روی صندلی کنار تخت نشست. دلخور بود که مسئله به این مهمی را مخفی کرده بود..😒
اما فعلا #حال_محبوبش مهمتر از #ناراحتی_خودش بود.
ریحانه_ ببینم نکنه این نیمساعت منو ندیدی اینجوری تو امامزاده حالت بد شد..!؟آره...؟😜
سرش را بگوش مردش نزدیک کرد.
ریحانه_ یادم باشه سری بعد بریم یه جایی که ازم دور نباشی.. نه اینکه طاقت دوریمو ندارییی... تو هم که حساااس😁
یوسف دستش را از روی پیشانیش برداشت...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #شصت_وسه
یوسف دستش را از روی پیشانیش برداشت. از جملات دلبرش لبخند پهنی زد.
_اونقدر کم اهمیت بود برام، که نگفتم.☺️
یوسف دستش را مشت کرد زیر سرش گذاشت.
_یه چیزی هم میخام بهت بگم.. ولی گذاشتم بوقتش.😊
_به ضرر منه یا به نفعم🙈
_به ضررمنه اما به نفع تو هس
_خب الان بگو.. هی میگی یه چی میخام بگم.. ولی نمیگی... بگو خو... ☹️
_نمیدونم چیشد.. یهو تپش قلب گرفتم. قبلا درد میکرد هر از گاهی ولی خب قابل تحمل بود.
ریحانه_ حرف تو حرف نیار..!😉
یوسف خنده اش گرفت.😁
_الان وقتش نیس. اصرار نکن.
سرمش تمام شد..
تاکسی🚕 گرفتند. به مقصد امامزاده. سوار ماشین🚙 خودشان شدند.ریحانه پشت فرمان نشست. آرام رانندگی کرد.
به خانه شان رسید. وقت خداحافظی بود.
ریحانه _دردی که میکشی،منو از پا درمیاره. پس مراقب خودت باش.این بار بخاطر من☝️
پیاده شدند...
ریحانه بسمت درخانه میرفت تا زنگ بزند.یوسف روبروی بانویش ایستاد. خواست چیزی بگوید.نگاه عاشقانه ای ممتد کرد. ۴انگشتش را کنار پیشانیش گذاشت. آرام زمزمه کرد.
_به امید دیدارت... یاعلی😍✋
درماشین را باز کرد...
پشت فرمان نشست. بمحض #رفتن بانویش به خانه، پایش را روی گاز فشرد و رفت... 💨🚙
یوسف تا رسیدن به خانه،به دلدارش فکر میکرد..
💎چقدر #خانم بود..
💎چقدر خوب #مربیگری میکرد..
💎چقدر خوب #سیاست میدانست..
💎چقدر خوب #دلبری بلد بود..
خدا را #شکر میکرد...
ذکر #الحمدلله✨ ورد زبانش شده بود..هر روز که میگذشت.. عشقشان #عمیقتر و #شناختشان بیشتر میشد.
🎊سوم شعبان بود.🎊
ساعت ٢ظهر شد.عروس و داماد به همراه پدر ومادرانشان، به محضر رفتند. عاقد خطبه را خواند.
🎊 #همسرشدند. شرعی. عرفی. قانونی. الهی.دلی. #همسفرشدند. تا بهشت تا شهادت ان شاالله.. 🎊
ریحانه مهرش را...
همانجا در محضر #بخشید.😊نوشتند. ثبت کردند که مهرش را بخشید.یوسف سر همسرش رابوسید.
کنار گوشش زمزمه کرد.
_فردا اون حرفی رو که میخام بزنم رو میگم.
ریحانه سرش را بلند کرد. یوسف گوشش را نزدیکتر آورد.
_اصلا نوموخوام بگی..☹️
_قول میدم فردا بگم...قول😊
ریحانه با بخشیدن مهرش...
کوروش خان و فخری خانم مات و متحیر شده بودند.😳😧
عمومحمد و طاهره خانم با لبخند نگاه میکردند.😊😊
لحظه ای یوسف بسمت عمومحمد رفت.
آرام گفت:
_برا عروسی یاشار، بهتون خوش نگذشت، از اول تا اخر مراسم، انتهای باغ نشسته بودید. تو مجلس نبودید. ولی فردا جبران میکنم.😊
عمو با لبخند دستی به شانه دامادش زد.
یوسف با عاقد صحبت کرد...
برای عروسی دعوتشان کرد که بیایند. خطبه را بخواند،این بار سوری.درخواست کرده بود امضاهایشان را بگذارند برای فردا..اما عاقد قبول نمیکرد.😅
عاقد_ برا خطبه سوری مشکل نداره میام. ولی دفتر رو همینجا امضا کنین بهتره.😊
عروس و داماد قبول کردند...
امضا میکردند و حرف میزدند در گوشی، آرام که کسی جز خودشان نمی شنیدند..
ریحانه_ نمیخام چیزی بگی..! سرکاریه..! میدونم..! ☹️
_میگم بانو... قول ِ قول... 😍
بعد از عقد...
ریحانه و مرضیه هماهنگ کردن، که یوسف نباشد. که علی سرگرمش کند.😅علی یوسف را برد.که سری به رفقایشان بزنند.
ریحانه ازفرصت استفاده کرد...
با مرضیه و فاطمه، به تالار رفت.همه چیز مرتب کردند. حتی سفره عقدش را هم پهن کرد.😍☺️
🎊امروز ۴ شعبان مصادف با میلاد ماه منیر بنی هاشم.ع.😍 است🎊
فاطمه با دوربینش🎥 از صبح با ریحانه بود. از صحنه ها عکس میگرفت.☺️ فقط ریحانه بود، در عکس که خودنمایی میکرد.📸
کارهای آرایشگر تمام شده بود...
باکمک فاطمه و مرضیه #ساق_دستش را، #دستکشش را پوشید. #شنل برسر کرد. و #چادر سپیدش را که باگلهای ریز یاس نقش گرفته بود، بر سر گذاشت.
👑تاج بندگیش بود. ارزشش به اندازه 🌸لبخند حضرت مادر.س.🌸بود.👑
یوسف در تکاپو بود.😇
از دسته گل عروس، تزیین ماشینش،تا هماهنگی باخانومش...
فاطمه سوار ماشین مرضیه شد...
کوچه خلوت بود.کسی نبود.👌مرضیه پشت فرمان نشست.و فاطمه با دوربینش کنار او...
عروس و داماد هم در ماشین خودشان. فاطمه هم فیلم میگرفت.
به سمت #باغ_شخصی....
دوست آقابزرگ رفتند..باغی زیبا نرسیده به خروجی شهر..
آنجا هم کسی نبود...
یوسف #باماشین🚙 به داخل باغ رفت. مرضیه هم با ماشینش،🚗 پشت سر یوسف وارد باغ شد.
یوسف پیاده شد. در را بست..
فاطمه با کمک مرضیه شروع کرده بودند به فیلمبرداری.
یوسف به عروسش کمک کرد تا پیاده شود...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #شصت_وچهار
یوسف به عروسش کمک کرد...
تا پیاده شود..غیر از صدای گنجشک ها و آب نمای⛲️ وسط باغ #صدایی نبود. غیر از عروس و داماد، مرضیه و فاطمه #کسی نبود...
#چادر بانویش را آرام برداشت.
یوسف باید #جبران میکرد تمام محبتهای بانویش را...
از امروز #شروع کرد..
ازقبل هماهنگ کرد...
که صاحب باغ امروز تا غروب نباشد...
که وقتی بیایند آنها نباشند..
یوسف #شنل را،...
#ساق_دست و #دستکشش را درآورد. ناگهان چهره اش را درهم کرد.😣دستش را روی قلبش گذاشت. بلند داد زد.
_اخخخخ... قلبمم..!😣🗣
ریحانه نگران و مستاصل شد...😰
✨یازهرا✨میگفت..
مدام یوسفش را صدا میکرد.😱یوسف سرش را پایین انداخته بود. چنان نقش بازی میکرد که همسرش باور کند.. و فاطمه فقط فیلم میگرفت و عکس.🎥📸
یوسف بادستش...
پیرهنش را چنگ زد، گویی قلبش، درحال ایستادن است.😖
_یوسف.. 😰 وااای یاخدااا😱... یا زهرای اطهر.... 😢
نزدیک بود اشک چشمان ریحانه سرازیر شود.😢... که یوسف آرام سربلند کرد.چشمکی زد.
_خیییلی میخوامت بانو...😉
ریحانه سرکاری بودن...
کار یوسف را فهمید.😳😤یوسف عقب عقب میرفت،😍 وریحانه هم باحرص او را تهدید میکرد و جلو میرفت.😬😤 به یوسف رسید.باحرص مشتی به بازوی یوسف زد..😤👊
رو به فاطمه گفت:
_آره تو هم فیلم بگیر که یادم باشه چقدر منو حرص میده.. از ترس داشتم سکته میکردم😬😤
مرضیه و فاطمه خنده شان گرفته بود.😅😅صدای قهقهه یوسف هم،😂 بلند شد.
_خوشت میاد منو حرص میدی؟؟😤😬
_چه جورم..! 😍😂
ریحانه فقط حرص میخورد..😬😤
_اینو که گفتم، همونیه که قرار بود بگم. تو بیمارستان، محضر، هر بار...😍
_که گفتی به ضرر تو هست و به نفع منه..؟!🙈
_آره😊
ریحانه پشت چشمی نازک کرد. رویش را برگرداند.
_کدوووم.. من که چیزی نشنیدم.😌
یوسف عقب عقب میرفت..داد میزد.
_یعنی میگی دوباره بگم؟!چند بار.. آهاااا... بگم دیوونتم چی...بگم میمیرم برات چییی...از الان تا آخر عمرم داشته باش بانو.. خیییلی میخوامت
یوسف فریاد میزد...
و با خنده جملاتش را تکرار میکرد.دیوانه بازی هایش را هر لحظه با صدای بلند و بلندتری میگفت. چرخی میزد به دور دلبرش...
سرش را بالا گرفت، دستهایش را بلند کرد فریاد زد..
_#خدایاااشکرت... خداااا خیلی نوکرتم😍✨💞
ریحانه سعی داشت...
آرام کند مردش را.یوسف قهقهه میزد تا، به همه عالم ذوق و خوشحالی اش را نشان دهد..
ریحانه گونه سیب میکرد.ازخجلت و حیا رویش نداشت نگاهش کند.اعتراف یوسفش یکجا بود..
ظهر بود...
بعد از اذان، ✨نماز عاشقانه✨ ای را خواندند.
💖✨💖
فاطمه👉 تعجب نکرد..
که #هردودائم_الوضو✨ باشند...
که #هردوروزه✨ باشند...
اما متحیر بود،😟🙁
چرا تا بحال ریحانه را #نشناخته.!
چرا این همه #مطیع یوسفش بود.!
با اینکه خودش هم #متاهل بود اما برخی کارهای ریحانه را #درک_نمیکرد. #نمیفهمید دلیل کارهایش را.
تعجبش از آن بود، با اینکه ١۵ سال پیش ازدواج کرده بود...
🍂اما زیاد مطیع نبود..
🍂خیلی از اوقات حرف حرف خودش بود..
🍂تا توانسته خرج کرده بود برای عروسی اش..
💞کارهای ریحانه و یوسف،💞 هیچ دلیلی برایش نداشت..
اینکه ریحانه مهرش را ببخشد..😑
اینکه خنچه عقد درست کند..😐
اینهمه علاقه یوسف به ریحانه برایش باورکردنی نبود..😕
اینهمه توجه ریحانه به وضعیت مالی یوسف را نمیتوانست بفهمد..😟
کم کم آفتاب غروب میکرد...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #شصت_وپنج
کم کم آفتاب غروب میکرد...
🍃مرضیه کمک فاطمه میکرد. وسایل فیلمبرداری را جمع کند.
🍃یوسف کمک دلدارش بود. با#دستکش، #ساق_دست، #شنل، #چادر همه را به ترتیب، قامت بانویش را پوشانید.☺️💎
بانویی گرفته بود زهرایی. فقط برای #خودش...😎 احدی #نمیبایست او را ببیند..😇☝️
مرضیه و فاطمه، سوار شدند. یوسف هم عروسش را سوار ماشینشان کرد...
#وبعد یوسف #درباغ را باز کرد. #باماشین از باغ بیرون رفتند. کمی در ماشین نشستند تا دوست آقابزرگ بیاید. کلید را بگیرد.
اذان را میگفتند،..
که دوست آقابزرگ آمد. کلید را گرفت. یوسف پیاده شد وتشکر کرد. دوست آقابزرگ، تبریک گفت.😊
حرکت کردند..
ماشین مرضیه جلو میرفت و ماشین یوسف پشت سرش..
اذان مغرب✨ را که گفتند...
ریحانه از داخل کیسه ای که جلو پایش گذاشته بود.
🌟ظرف کوچکی را بیرون آورد.روی دامنش گذاشت.
🌟فلاکس کوچکی را درآورد. لیوانها را هم همینطور.کمی از چادر را عقب برد.
شربتی از عرق🌱 بیدمشک و نسترن🌱 را که گرم کرده بود، در لیوان ریخت.😋👌
یوسف بالبخند..
غرق تماشای لیلایش بود. ریحانه ظرف خرما✨ را به یوسفش داد. تا بازکند در ظرف را.یوسف روزه اش را باز کرد.
چقدر لذیذ بود...
این ✨خرما و شربت گرمی✨ که از دست دلبرش میگرفت.😋☝️چند دقیقه ای، ریحانه دستکشش را درآورد. خودش هم روزه اش را باز کرد.
عجب #روزه_ای.. عجب #همسفری..
به تالار رسیدند...
مستقیم، #بسمت_نمازخانه رفتند. نمازشان را خواندند.
غیر از چند نفری از دوستان ریحانه، خانم بزرگ، طاهره خانم و مرضیه..
کسی نه دست میزد..😔
نه شاد بود...😔
نه تبریک میگفتند.. 😔
نه به استقبال عروس و داماد امدند.😔
و نه حتی کادویی دادند..😔
همه روی صندلی هایشان...
نشسته بودند. فقط پچ پچی بود که هر از گاهی مجلس را شلوغ میکرد.😔
عروس و داماد در جایگاه،..
پای سفره نشستند..عاقد خطبه میخواند. فاطمه قند میسابید و مرضیه و دوستانش اطرافش بودند...
بقیه همه نشسته بودند. عده ای با اخم😠 و عده ای ناراحت.😔
آن طرف قسمت مردانه، ۴ صندلی، پشت درب گذاشته شده بود....
یکی برای عاقد. دوتا برای عمومحمد و کوروش خان و یکی هم برای آقابزرگ.
#بقیه_عقب_بودند. و #وسط_سالن روی صندلی های خودشان نشسته بودند.👌
همه سکوت کرده بودند.
ریحانه بله گفت، عاقد #نشنیده بود.بار چهارم عاقد گفت:
_سرکار خانم آیا وکیلم؟؟
و دوباره ریحانه بله گفت. عاقد لبخندی زد.
_مبارک باشه دخترم. به میمنت و مبارکی. ✨روز خوبی✨ انتخاب کردید. ان شاالله که زیر سایه #قرآن و #قمربنی_هاشم.ع. زندگی شاد و پربرکتی داشته باشین.
یوسف به سفره ای که مقابلش پهن بود، خیره شد...👀😍
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
Babak-Mafi-Fereshteh-320.mp3
8.8M
💕هر صبح یه آهنگ تقـدیم ڪن به ڪسی ڪه دوسـش داری💕
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
📜حكايت آموزنده
✍پسر جوان آن قدر عاشق دختر بود که گفت:تو نگران چی هستی؟ دختر جوان هم حرفش را زد: همون طور که خودت میدونی مادرت پیره و جز تو فرزندی نداره... باید شرط ضمن عقد بگذاریم که اگر زمین گیر شد، اونو به خونه ما نیاری و ببریش خانه سالمندان.
پسر جوان آهی کشید و شرط دختر را پذیرفت... هنوز شش ماه از ازدواجشان نگذشته بود که زن جوان در یک تصادف اتومبیل قطع نخاع و ویلچر نشین شد. پسر جوان رو به مادرش گفت: بهتر نیست ببریمش آسایشگاه؟
مادر پیرش با عصبانیت گفت: مگه من مُردم که ببریش آسایشگاه؟ خودم تا موقعی که زمینگیر نشدم ازش مراقبت میکنم. پسر جوان اشک ریخت و به زنش نگاه کرد. زن جوان انگار با نگاهش به او میگفت: شرط ضمن عقد رو باطل کن!خيلى شرمنده ام!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#دلبری_های_دختر_ایرونی
#قسمت_سوم
منشی که حسابی خورده بود توی ذوقش رفت و من ازاین حرفش لپام گل انداخت
: راستی... این بروشورو بگیر توش کارا و شرایط مسابقس.... و بعضیاش کارای ناجوریه .... فکر نکنم اهلش باشی
: بدو بابا...بدو بدو بدو
: چی گفتی
: هیچی
رفتم سمت میزش تا یه بیسکوییت دیگه بردارم که محکم زد رو دستم طوری که دستم سرخ شد....
: دفعه اخرت باشه بیسکوییت های منو بی اجازه ورمیداری...... اگه بیسکویتتا رو میخوری باید منم داشته باشی.
دوباره به فارسی گفتم: زرششششششششششک
ایندفعه فهمید و گفت: معنی اینو میدونما... ازگیل. داشتم شاخ درمیاورم
اومد جلو وگونهام رو طولانی بوسید.
: نه خوش طعم هم هستی بیا این یه بلیط طلایی تو میتونی به لاس وگاس بیای اونجا منتطرتم جیگر ...اگه میتونی عاشقم کن.... این اسم مسابقس ولی خیلی رقیب داری
: اگه میتونی عاشقم نشو، بلند بلند خندید و منو با خنده های تمسخر آمیزش بدرقه کرد بعد از من مگی رفت تو ولی گفت که اصلا روی خوش بهش نشون نداده و تنها شانسی که آورده این بوده که ردش نکرده وقتی برگشتم حسابی خسته بودم و عصبی حالم از اون همه غرور و ذات خراب دنیل بهم میخورد روی پله نشستم و شروع کردم به بازکردن بند کفشم که صدای زنگ اس ام اس گوشیم اومد از مگی بود : به اون بروشور یه نگاهی بنداز داشتم جواب میدادم که دیدن کفش تمام چرم ایتالیایی نظرمو جلب کرد: وا مهمون ؟ یعنی این کفشای گرون مال کی میتونه باشه گوشیمو داخل جیبم گذاشتم و موهامو از تو صورتم زدم کنار و زنگ درو زدم ده ثانیه بعد چهره حال بهم زن جان رو روبروی خودم دیدم،
:وای نه .... کی...
باغ وحش خونه ی ما رو خریده که حالا باید یه میمون درو باز کنه با اون چشمای خمار و جذابش یه نگاه عمیق بهم کرد و گفت : هرچی دوستداری صدام کن ولی حواست باشه که نوبت منم میشه
: نوبت چیت میشه ....چجوری روتون میشه هرروز هرروز میاید اینجا پول مارو که بالا کشیدید بس نبود.... اگه میشه یه خورده برامون باقی بذارید که بتونیم برگردیم کشورمون.
: نترس.... آنقد به پات میریزم که مثل ملکه ها زندگی کنی،
من ترجیح میدم زیر همین سقف نم پس داده زندگی کنم که از صدقه سر شما داریم ....... میشه بری اونور ....میخوام رد شم.
: خودشو کمی کنار کشید و گفت: بابات که خیلی عجله داره تو ر و بندازه به ما.
: باشه .....اون از خودش میگه......
رفتم داخل اتاق پذیرایی و بالاجبار با مادر و پدر جان سالم و علیک گرمی کردم.
مامان: کجا میری به این زودی زشته.... این مثلا اومدن خواستگاریت.
: من دوسش ندارم......دوسش ندارم مامان سعی کن بفهمی و بعد با عذر خواهی از همه رفتم سراغ اتاقم ودرو هم قفل کردم بروشور رو از تو کیفم درآوردم:
۱- هیکل
۲- قد
۳- چهره لوند و زیبا
۴- علاقه مندی به ورزش تنیس
۵- جذابیت .... و لوندی
۶- یک هفته زندگی کامل مانند هر زن و شوهر دیگری.
این آخریه واقعابرام سخت بود ینی اصلا امکان نداشت .....در اتاقم به صدا در اومد .....
: کیه؟
: میمون بوگندو ..... بیا ببین شرطی نداری واسه ازدواج
: میگم بو همه جا رو ورداشته ..... چرا یه شرطی دارم گورتو گم کن عزیزم
: آدمت میکنم
: گمشو میخوام تنها باشم
خیلی عصبانی بودم از این زندگی تصمیمو گرفتم من باید تو این مسابقه برنده میشدم به چند دلیل اول اینکه پوز جانو بزنم دوم اینکه پوز دنیلو بزنم سوم اینکه پوز هردوتاشونو بزنم چهارم اینکه ماشین جایزه رو بفروشم و برگردم ایران حتی اگه شده بدون پدر و مادرم...
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#دلبری_های_دختر_ایرونی
#قسمت_چهارم
فصل تابستان کم کم از راه رسید و من هم خسته از درس و امتحانات بدم نمیومد این پسرو اسگل کنم و بخندم غافل از اینکه .....
داشتم چمدونمو جمع میکردم که مامانم از راه رسید :مهرسا میشه بپرسم کجا؟ دو ماه دیگه نامزدیتهها ... بخدا این پسره خوبه داره بخاطرت مسلمون هم میشه. حوصله جرو بحث نداشتم واسه همین گفتم :خوب منم دوسش دارم ولی میخوام قبل از اینکه دوران قشنگ مجردیم تموم شه و بسر بیاد یه مسافرت مجردی برم و بعد برمیگردم و شما از شرم خالص میشید. مامان که حسابی به وجد اومده بود روزنامه رو روی میز گذاشت و پاشد و صورتمو یه ماچ محکم کرد.
:عزیزم میدونم که جان رو دوست نداری میدونم که جان مرد خیلی خشنیه ولی پدرت داره از دست میره، بخاطر پدرت بخاطر من ... با یه میلیارد سرمایه اومدیم اینجا و داریم با یه میلیون برمیگردیم ....کاش پامون میشکست و هیچ وقت نمیومدیم حق مارو از این مرتیکه حروم خور و پسرش بگیر بعد خودم با خاله نیلوفرت کمک میکنیم که طلاق بگیری. دلم به حال مادرم سوخت به چشمای یاقوتیش نگاه کردم واشکاشو پاک کردم دستای سردشو گرفتم .... همه چیو بسپار به من موهامو بوسید و گفت: بخدا خیلی دوست دارم دخترم لبخندی زدم و چمدونم رو برداشتم ..... چی میخوای واست از وگاس بگیرم بابام که مریض روی تخت افتاده بود گفت: آبجو های خوبی داره اونجا دخترم ..... واسه پدر پیرت یه سوغاتی توپ بگیر بیار دستای بابا رو گرفتم و گفتم: باشه بابا جون تو فقط غصه نخور بخاطر بیپولیات، مطمئن باش با دست پر برمیگردم بابا آه عمیقی کشید و گفت خدا کنه بابا. اشکاشو پاک کردم و به صورت خسته اش بوسه زدم. مامان: خب دیگه فیلم هندیش نکنید بیا از زیر قرآن ردت کنم و برو با بدرقه ی مامان از در خارج شدم ..... یه حسی داشتم حس یه اتفاق خوب و .....
دم در خونه مگی سه ساعت بود که وایساده بودم ..... بالاخره اومد... جیغم به هوا رفت،
:وای دختر چه معرکه شدی!
:من ؟ برو بابا.... فقط موهامو مشکی کردم. گونهاش رو بوسیدم. حسابی بخودش رسیده بود و یه تاپ خیلی باز و لختی هم تنش بود.
از مامان مگی خدافظی کردیم و به سمت فرودگاه به راه افتادیم.
***
چیزی نگذشت که خودمونو توی فرودگاه وگاس دیدیم ولیموزینی کهبرای بردنمون اومده بود. همینکه به راهنمایی مردسیاه پوستی که پاول نام داشت وارد لیموزین شدیم سه تا دختر دیگه روهم دیدیم. هر پنج تامون با تعجب بهم نگاه میکردیم دختر سبزه و بسیار لوندی که جلوی من نشسته بود سکوتو شکست :بچه ها فکر نمیکنید وقتشه باهم آشنا بشیم.
مگی: من مگی هستم اهل اسپانیا. دختر بلوند نه چندان زیبایی که بسیار هم مغرور بنظر میرسید با بیمیلی گفت: الگا .... روس. با تمسخر نگاهش کردم، تمام هیکلش بیرون بود از سینه گرفته تا پاها،لباسش بیشترمثل لباس خواب بود.
دختر سیاهپوست : هی خوشگله..........تو اسمت چیه کجایی هستی ....واقعا که زیبایی.
ازش خوشم میومد ......خیلی مهربون و پاک بود و البته زیبا .....چشمان درشت و عسلی ....
: من مهرسا هستم اهل ایران.
: شنیده بودم دخترای خاورمیانه زیبان ولی نه تا این حد!
مگی: تازه این زشتشونه مامانشو ببینی چی میگی....راستی اسم خودت چیه
: من الیشیام .....اهل برزیل. بعد به دختر ژاپنی که اونور بود اشاره کرد و گفت: و شما ؟
: من هم می می هستم از ژاپن تو کیو.
ههممون با هم شروع کردیم و از هر دری باهم سخن گفتیم فقط ولگا بود که حرف نمیزد لیموزین دم یه قصر نباتی رنگ نگه داشت که روبروش استخر خیلی بزرگی بود و دورش پر درختهای سرسبز و گلهای رنگارنگ انگار بهشت بود .....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662