eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
فصل تابستان کم کم از راه رسید و من هم خسته از درس و امتحانات بدم نمیومد این پسرو اسگل کنم و بخندم غافل از اینکه ..... داشتم چمدونمو جمع میکردم که مامانم از راه رسید :مهرسا میشه بپرسم کجا؟ دو ماه دیگه نامزدیته‌ها ... بخدا این پسره خوبه داره بخاطرت مسلمون هم میشه. حوصله جرو بحث نداشتم واسه همین گفتم :خوب منم دوسش دارم ولی میخوام قبل از اینکه دوران قشنگ مجردیم تموم شه و بسر بیاد یه مسافرت مجردی برم و بعد برمیگردم و شما از شرم خالص میشید. مامان که حسابی به وجد اومده بود روزنامه رو روی میز گذاشت و پاشد و صورتمو یه ماچ محکم کرد. :عزیزم میدونم که جان رو دوست نداری میدونم که جان مرد خیلی خشنیه ولی پدرت داره از دست میره، بخاطر پدرت بخاطر من ... با یه میلیارد سرمایه اومدیم اینجا و داریم با یه میلیون برمیگردیم ....کاش پامون میشکست و هیچ وقت نمیومدیم حق مارو از این مرتیکه حروم خور و پسرش بگیر بعد خودم با خاله نیلوفرت کمک میکنیم که طلاق بگیری. دلم به حال مادرم سوخت به چشمای یاقوتیش نگاه کردم واشکاشو پاک کردم دستای سردشو گرفتم .... همه چیو بسپار به من موهامو بوسید و گفت: بخدا خیلی دوست دارم دخترم لبخندی زدم و چمدونم رو برداشتم ..... چی میخوای واست از وگاس بگیرم بابام که مریض روی تخت افتاده بود گفت: آبجو های خوبی داره اونجا دخترم ..... واسه پدر پیرت یه سوغاتی توپ بگیر بیار دستای بابا رو گرفتم و گفتم: باشه بابا جون تو فقط غصه نخور بخاطر بی‌پولی‌ات، مطمئن باش با دست پر برمیگردم بابا آه عمیقی کشید و گفت خدا کنه بابا. اشکاشو پاک کردم و به صورت خسته اش بوسه زدم. مامان: خب دیگه فیلم هندیش نکنید بیا از زیر قرآن ردت کنم و برو با بدرقه ی مامان از در خارج شدم ..... یه حسی داشتم حس یه اتفاق خوب و ..... دم در خونه مگی سه ساعت بود که وایساده بودم ..... بالاخره اومد... جیغم به هوا رفت، :وای دختر چه معرکه شدی! :من ؟ برو بابا.... فقط موهامو مشکی کردم. گونه‌اش رو بوسیدم. حسابی بخودش رسیده بود و یه تاپ خیلی باز و لختی هم تنش بود. از مامان مگی خدافظی کردیم و به سمت فرودگاه به راه افتادیم. *** چیزی نگذشت که خودمونو توی فرودگاه وگاس دیدیم ولیموزینی که‌برای بردنمون اومده بود. همینکه به راهنمایی مردسیاه پوستی که پاول نام داشت وارد لیموزین شدیم سه تا دختر دیگه روهم دیدیم. هر پنج تامون با تعجب بهم نگاه میکردیم دختر سبزه و بسیار لوندی که جلوی من نشسته بود سکوتو شکست :بچه ها فکر نمیکنید وقتشه باهم آشنا بشیم. مگی: من مگی هستم اهل اسپانیا. دختر بلوند نه چندان زیبایی که بسیار هم مغرور بنظر میرسید با بی‌میلی گفت: الگا .... روس. با تمسخر نگاهش کردم، تمام هیکلش بیرون بود از سینه گرفته تا پاها،لباسش بیشترمثل لباس خواب بود. دختر سیاهپوست : هی خوشگله..........تو اسمت چیه کجایی هستی ....واقعا که زیبایی. ازش خوشم میومد ......خیلی مهربون و پاک بود و البته زیبا .....چشمان درشت و عسلی .... : من مهرسا هستم اهل ایران. : شنیده بودم دخترای خاورمیانه زیبان ولی نه تا این حد! مگی: تازه این زشتشونه مامانشو ببینی چی میگی....راستی اسم خودت چیه : من الیشیام .....اهل برزیل. بعد به دختر ژاپنی که اونور بود اشاره کرد و گفت: و شما ؟ : من هم می می هستم از ژاپن تو کیو. ههممون با هم شروع کردیم و از هر دری باهم سخن گفتیم فقط ولگا بود که حرف نمیزد لیموزین دم یه قصر نباتی رنگ نگه داشت که روبروش استخر خیلی بزرگی بود و دورش پر درختهای سرسبز و گلهای رنگارنگ انگار بهشت بود ..... ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
✨﷽✨💙🍃 🍃🍁 ✅داستانی زیبا و عارفانه ✍ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﭘﺪﺭﺵ ﺩﺭ ﺳﻔﺮ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻓﺖ. ﺍﺯ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺣﻮﺍﻟﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ: «ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺑﺮ ﻣﺮﺩﻩ ﻫﺎﯼ ﺷﻤﺎ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ؟ » ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: «ﻣﺎ ﺷﺨﺺ ﺧﺎﺻﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ؛ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﻤﺎﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﻢ» ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺧﻮﺏ ﻟﻄﻒ ﮐﻦ ﻧﻤﺎﺯ ﭘﺪﺭ ﻣﺮﺍ ﻫﻢ ﺑﺨﻮﺍﻥ! ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺟﻤﻠﻪ ﺍﯼ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: نماﺯﺵ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ! ﻣﺮﺩ ﮐﻪ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﻧﻤﺎﺯﯼ ﺑﻮﺩ؟ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﻠﺪ ﻧﺒﻮﺩﻡ ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻧﺎﭼﺎﺭﯼ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﺩﻓﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ. ﺷﺐ ﻫﻨﮕﺎﻡ، ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﺭﺅﯾﺎ ﭘﺪﺭﺵ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺭﺩ. ﺍﺯ ﭘﺪﺭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: «ﭼﻪ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺭﺍﺣﺖ ﻭ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﺍﯼ؟» ﭘﺪﺭﺵ ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﭼﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﺯ ﺩﻋﺎﯼ ﺁﻥ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺩﺍﺭﻡ! ﻣﺮﺩ، ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﻨﺎﺯﮤ ﭘﺪﺭﺵ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﭼﻪ ﺩﻋﺎﯾﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ؟ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: «ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺁﻣﺪﻡ ﻭ ﺍﺭﺗﺒﺎﻃﯽ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﻦ ﻭ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﺮﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ، ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﮔﻔﺘﻢ: «ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ، ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ، ﯾﮏ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﯽ ﺯﺩﻡ. ﺣﺎﻻ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ، ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺗﻮﺳﺖ. ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﻭ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟»  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
✨﷽✨ ✅داستان کوتاه و پندآموز ✍مردی داشت گوسفندی را از کامیون پایین می آورد تا آن را برای روز عید قربانی کند . گوسفند ازدست مرد جدا شد و فرار کرد.مردشروع کردبه دنبال کردن گوسفند تا اینکه گوسفند وارد خانه یتیمان فقیری شد . عادت مادرشان این بود که هر روز کنار در می ایستاد و منتظر می ماند تا کسی غذا و صدقه ای را برایشان بگذارد و او هم بردارد. همسایه ها هم به آن عادت کرده بودند. هنگامی که گوسفند وارد حیاط شد مادر یتیمان بیرون آمد و نگاه کرد .ناگهان همسای شان ابو محمد را دید که خسته و کوفته کنار در ایستاده . زن گفت ای ابو محمد خداوند صدقه ات را قبول کند .او خیال کرد که مرد گوسفند را به عنوان صدقه برای یتیمان آورده .مرد هم نتوانست چیزی بگوید جز اینکه گفت :خدا قبول می کند. ای خواهرم مرا به خاطر کمکاری و کوتاهی در حق یتیمانت ببخش. بعدا مرد رو به قبله کرد و گفت خدایا ازم قبول کن. روز بعد مرد بیرون رفت تا گوسفند دیگری را بخرد و قربانی کند. کامیونی پر از گوسفند دید که ایستاده . گوسفندی چاق و چنبه تر از گوسفند قبلی انتخاب کرد. فروشنده گفت بگیر و قبول کن و دیگه با هم منازعه نکنیم. مرد گوسفند را برد وسوار ماشین کرد. برگشت تا قیمتش را حساب کند .فروشنده گفت این گوسفند مجانی است و دلیلش هم این است که امسال خداوند بچه گوسفندان زیادی به من ارزانی نمود و نذر کردم که اگر گوسفندان زیادی داشتم به اولین مشتری که به او گوسفند بفروشم هدیه باشد . پس این نصیب توست ... صدقه را بنگر که چه چیزیست!! صدقه دهید چونکه کفن بدون جیب است ... ‌‌↶【به ما بپیوندید 】↷ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
❌غرور بی جا یک روز گرم شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند به دنبال آن برگهای ضعیف جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد تا این که تمام برگها جدا شدند شاخه از کارش بسیار لذت می برد . برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبید ه بود و همچنان در برابر افتادن مقاومت می کرد .در این حین باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسید آن را از بیخ جدا می کرد و با خود می برد . وقتی باغبان چشمش به آن شاخه افتا د با دیدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد بعد از رفتن باغبان مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین بار خودش را تکاند تا این که به ناچار برگ با تمام مقاومتی که از خود نشان می داد از شاخه جدا شد و بر روی زمین قرار گرفت . باغبان در راه برگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد و بی درنگ با یک ضربه آن را از بیخ کند شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد بر روی زمین افتاد. ناگها ن صدای برگ جوان را شنید که می گفت:  اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت که فراموش کنی نشانه حیاتتت من بودم @dastanvpand غرور بی جا نداشته باشیم 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ یوسف به سفره ای که... مقابلش پهن بود، خیره شده بود.👀 تک تک قوها را از نظر گذراند.👀 عجب ای.. سفره ای با چیدمانی مدرن و ..👀😍 و ریحانه منتظر عکس العمل یوسفش بود. در آینه ای که مقابلشان بود به همسرش نگاه میکرد.☺️ یوسف همه را خوب نگاه کرد. چشمش به آینه خورد و البته بانویش. با ذوقی سرشار لبخندی زد.😍☺️آرامتر از همیشه. سرش را به گوش همسفرش نزدیک کرد. یوسف _همون که تو باغ گفتم.😍 ریحانه، از آینه حرف میزد. _چی😌 _اینهمه اعتراف کردم بس نبود.😊 _نچ🙈 _لااله الاالله... گفتم بضرر من میشه.. دیدی حالا..!😉 ریحانه نگاهش از آینه برداشت.🙈 یوسف _یه سورپرایز برات دارم. رفتم قسمت مردونه میفهمی. ریحانه لبخندی عمیق زد.☺️ مرضیه بود کسی باگوشی فیلم یا عکس نگیرد. فاطمه پشت سر هم عکس فیلم میگرفت. بعد از دست کردن حلقه ها💍💍و بقیه رسم و رسومات..یوسف کنار جایگاه، به قسمت مردانه رفت.. و بانویش تا درب نزدیک جایگاه، به .👌 یوسف دستش را روی سینه اش گذاشت. _ اجازه میفرمایید بانو..!😊 ریحانه_ خیلی دوست دارم.. یوسفم.😍 نگاهی عاشقانه،پاسخ ریحانه بود. دوستان ریحانه، مرضیه،طاهره خانم اطراف ریحانه را گرفتند.که شادی کنند که دل عروس مجلس نگیرد.😊😔 یوسف هنوز... پایش به قسمت مردانه نرسیده بود..که رفقای هیئتی اش😜 دست و پای او را گرفتند.. و او را به هوا پرتاب میکردند.😱😂 صدای داد و فریاد یوسف🗣 و بقیه کل تالار را گرفته بود. رفقا همه باهم_ یک... دو... پنج..😂😂 و یوسف را به هوا پرتاب کردند.همه میخندیدند.😂😁😄😀😀 حتی خانمهایی که با دلخوری روی صندلیهایشان نشسته بودند. مداح آمده بود... روی سن ایستاده بود. اما نمیگذاشتند شروع کند،.. این داماد بازیگوش😁🙈 با رفقای باصفای هیئتی اش.😍 یوسف تک تک با همه... خوش و بش کرد. به سیدهادی رسید. سیدهادی_ خوشبخت بشی رفیق. از ماموریت که اومدم رفتم خاستگاری. بعدش رفقا گفتن.. شرمنده داداش.😊✋ _این چه حرفیه☺️ علی حرفهایشان را شنید. _سید تو که مقصر نیستی..😜 این دل بی قرار یوسف، داشت کار دستت میداد.😁 یوسف_😅 علی_ خوب شد اون روز تو پایگاه به یوسف گفتم.. وگرنه دیر رسیده بودم تکه بزرگت گوشت بود..😂 سیدهادی_😂 یوسف_🙈☺️ علی_😂 میثم، علی، مهران، سید هادی و حسین صندلی ها را عقب تر برده، و محوطه ای ۵، ۶ متری را باز کرده بودند.😍👌 هنوز ریحانه از سورپرایزش خبر نداشت... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ هنوز ریحانه... از سورپرایزش، خبر نداشت.☺️🙈یوسف بلندگوها را چک کرد. همه چیز آماده و مهیا بود. 🎤مداح شروع کرد.. ✨بِسمِـ اللّه الرَّحمن الرَّحیمـ. الحمدلله اللّه رب العالمین.الحمدلله رب العالمین. الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین. بولایه سلطان اولیاء. سخن گذار ممبر سلونی.سرور مطلّبی.ابن عم نبی.در و هل اتی. مهر برج انّما. شهسوار لافتی. پیشوای انبیاء. عروة الوثقی. کلمة الحسنی. سیدالاوصیاء. عماد الاصفیاء. رکن الاولیاء. آیة اللّه العظمی... صدای دست و سوت و کِل کشیدن... مردان تالار، به آسمان رفته بود.😁😂😍👏👏 ریحانه ذوق میکرد..😍 چقدر دلش برای هیئت لک زده بود.😢☺️ از چند روز دیگر که به شیراز میرفتند دیگر نمیتوانست هیئت برود.. از خوشحالی... اشک در چشمانش حلقه زده بود.😢او هم مثل یوسفش✨.ع.✨ را داشت.😍 مداح میخواند و ریحانه همراهش میخواند.. _خیرالمومنین. امام المتقین.اول العابدین. أزهد الزاهدین. زین الموحدین. حبل الله المتین.لنگر آسمان و زمین.وجه الله. عین الله. نوح الله. سرالله. اذن الله. روح الله. باب الله. سیف الله. عبدالله. اسدالله الغالب آقاجاااانم علی بن ابی طالب...😍✨ ریحانه به وجد آمده بود. همراه مداح میخواند. با گوشیش به همسفرش پیام داد. 📲_سورپرایزت خیلی چسبید..تاج سر.😍 📲_قابلت نداشت بانوجانم😊 مداح مدح میکرد.. مولودی خواند... واسونک شیرازی خواند.. مردها همه یا دست میزدند😁👏 یا شوخی میکردند. 😂😜تالار را روی سرشان برده بودند.... اما خانمها نشسته بودند. نه دستی، نه شادی ای...😔🙁 ریحانه سورپرایزش را دیده بود... چقدر خدا را میکرد، بخاطر داشتن چنین همسری.😍 به نمازخانه تالار رفت. بجای آورد. ریحانه سعی میکرد... سردی، کنایه ها و اخم های میهمانان تاثیری روی رفتارش نداشته باشد. سخت بود خیلی سخت.😔 یکی میگفت_ وا چرا اینو آوردن مگه اینجا مسجده؟!..!😕 یکی میگفت_ خدا شانس بده ببین یوسف چکار میکنه براش😐 دیگری میگفت_ اصلا عروس خوشکل نیس. دلم برا یوسف میسوزه که بدبخت شد...😏 آن یکی میگفت_ معلوم نیس چی به خورد یوسف داده.. حتما جادوش کرده..!!!😕 آن شب گذشت... با تمام شیرینی ها و تلخی هایش... با تمام طعنه ها و حرفهای نسنجیده برخی میهمانانش. چند روز گذشت ... دوست داشتند زودتر زندگیشان را آغاز کنند.. 💞نگران بودند که نداشتند.. 💞 که تمام شده بود.. عازم شیراز بودند... ریحانه تمام وسایلش را در کارتون چیده بود و یوسف بسته بندی کرده بود.📦صبح زود قرار بود ماشین بار🚛 بیاید تا بار بزند جهیزیه ریحانه را. از همه خداحافظی میکردند... از خانواده، دوست، همسایه و حتی فامیلهایی که ۶ماه فقط و زدند، و تاجایی که توانسته بودند با سردی، دخالت، قصد برهم زدن مراسمها داشتند.. اما خب.. قدرت همه شان از و جوان کمتر بود. به شیراز رسیدند.. به اصرار حاج حسن دوست عمو محمد، سوئیت یک خوابه ای که در بود، رفتند.😊 که مدتی زندگی کنند... تا یوسف بگیرد. کند بتواند رهن کند خانه ای را. ریحانه همه جهیزیه اش را گوشه اتاق چید...☺️ یوسف تخت را بست. یخچال، اجاق گاز، ماشین لباسشویی و تلویزیون را راه انداخت.😊👌 نیمی از مهر گذشته بود... یوسف هرچه کرد وام جور نشد.😥تمام تلاشش را کرده بود. حس شرمندگی تمام وجودش را پر کرده بود.😣😓چند روزی فقط بدنبال وام بود...کم کم پس اندازش تمام میشد.. کار در چاپخانه درآمد زیادی نداشت که تا آخر ماه نیاز مالی نداشته باشد.. به هردری میزد نمیشد.نمیدانست چه کند.حمایت پدر مادرش را که نداشت.از قرض کردن هم خوشش نمی آمد.😞 بعد از دانشکده به خانه نرفت.. فقط قدم میزد... نه خدایا پول خونه رو از کجا جور کنم..؟! یا مولا خودت بدادم برس.همه چیم شمایید. ام شمایید.چکار کنم... قدم میزد و میکرد میزد..ولی .. باصدای زنگ گوشی اش، تماس را برقرار کرد. ریحانه_ یوسفم کجایی.؟! خوبی؟! نگرانتم..! قلبت درد نمیکنه!؟😥 _خوبم. چیزی میخای بخرم برا خونه؟😒 _هیچی نمیخام. از غم صدات معلومه خوب نیستی! طوری شده..!؟🙁😥 سوار تاکسی شد. به مقصد خانه. _چیزی نیس..! دارم میام.😊 _نه.. فقط مراقب خودت باش😥 تماس را قطع کرد،.. شیشه را پایین داد. پاییز 🍂بود اما سردی هوا را حس نمیکرد. آرنجش را روی پنجره گذاشت.با پشت انگشتانش روی لبهایش ضرب میزد... چکار کنم... قرض نه.. خدایا قرض نه.. فرج کن..😞🙏 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ نیمی از مهر گذشته بود... یوسف هرچه کرد وام جور نشد... تمام تلاشش را کرده بود.. حس شرمندگی تمام وجودش را پر کرده بود... 😣😓 چند روزی فقط بدنبال وام بود... کم کم پس اندازش تمام میشد.. کار در چاپخانه درآمد زیادی نداشت که بتواند کنند.. نمیکرد.. بانویش بود..بانوی بود.. اما یوسف چنان شرمنده بود... که رویی نداشت.. سکوتی عمیق میکرد.. به هردری میزد نمیشد... نمیدانست چه کند... پدر مادرش را که نداشت... از هم خوشش نمی آمد.😞 ١٣ شهریور زندگیش را با همسفرش شروع کرده بود.. همان روز را تعیین کرد.. که مالش حلال باشد.. که رزقش پربرکت باشد.. ساعت ٣ظهر شد.. کلاسهای دانشکده تمام شده بود.. با ماشین مسافرکشی میکرد.. اما بانویش خبر نداشت.. دلش را وصل کرد.. ✨خدایا پول خونه رو از کجا جور کنم..؟! یا مولا خودت بدادم برس..همه چیم شمایید. ام شمایید.چکار کنم. میکرد ولی .. گوشه خیابان نگه داشت.. با دستانش فرمان ماشین را قاب گرفت. سرش را روی دستش گذاشت. باصدای زنگ گوشی اش، با مکث، تماس را برقرار کرد.. ریحانه_ سلام.. کجایی.؟! خوبی؟!.. نگرانتم..! قلبت درد نمیکنه!؟😥 _سلام..خوبم.😔 ریحانه _صدات پر از غمه.. چیزی شده.؟! یوسف_ چیزی میخای برا خونه بخرم.!؟ ریحانه _هیچی نمیخام. از غم صدات معلومه خوب نیستی! سوالمو با سوال جواب میدی..!؟😥 یوسف_ 😔 ریحانه_ یوسفم..!! وقتی خاستم اون شرط رو بذارم برا این وقت ها بود..! یه چیزی بگو.. 🙁 .🤐 نقاب خوشحالی زد. ماشین را روشن کرد. _چیزی نیس بانو..! دارم میام.😊 _یووسفم...!😒 _جان دل😍 _مراقب خودت باش.😥 تماس را قطع کرد،.. شیشه را پایین داد. پاییز بود اما سردی هوا را حس نمیکرد... آرنجش را روی پنجره گذاشت.با پشت انگشتانش روی لبهایش ضرب میزد... آخدااا... چکار کنم...😞 قرض نه.. خدایا قرض نه.. فرج کن..😞🙏 ماه مهر به پایان میرسید.. اما وام جور نشده بود.. محرم شدنشان که بدون هیچ جشنی بود..😞 مهرش را که بخشیده بود..😞 قرارش این بود او را خوشبخت کند..😞 قول داده بود به خدایش، به دلش، که همه کار کند برای خانمش، که خوشبختش کند.😣 قرار بود چیزی برایش کم نگذارد..😓 اما چرا هرچه میکرد کمتر به نتیجه میرسید... از اول مهر، هر روز ٧صبح تا ٣ظهر دانشگاه بود... ٣تا ٧شب مسافرکشی میکرد.. ٧ تا ١٠ شب چاپخانه بود.گاهی هم تا صبح می ماند، نماز صبح را میخواند. تا ٧ میخوابید و بعد به دانشکده میرفت. به خانه که می آمد.. موجی از غم و غصه، در دلش تلنبار شده بود. .. ماه مهر به پایان میرسید... دانشکده بود. اذان ظهر به افق معبود پخش بود. به نمازخانه رفت. آخرین سجده، نماز تصمیم گرفت... باید✨توسلاتش را از سر میگرفت.✨ 🌸به مادرسادات.س. بخواند حدیث کسا را.. 🌸به سالار شهیدان.ع. هر روز بخواند زیارت عاشورا را. 🌸به امام حی وزنده حضرت حجت.عج. بعد نماز صبح بخواند دعای عهد را. دلش برای بانویش پر میزد..😍💞 بانویی که به محض رسیدن به شیراز دنبال کار رفت.. همه جا سابقه کاری میخواستند، معرفی نامه، پارتی، رشوه،.. تا کاری با درآمد کافی داشته باشی. در نهایت کاری که در کارگاه خیاطی بود را پیدا کرد.. ... 😊 بعد از کلاس مستقیم بسمت خانه حرکت کرد.. نمیخواست کسی بفهمد مشکلش چیست. حتی به همدمش حتی ریحانه دلش. مدام درفکر بود.سکوت مطلق.. کم حرف شده بود... هرچه همسرش میپرسید. طفره میرفت. هرچه سوال میکرد. او را میپیچاند. به حاج حسن تماس گرفت که امروز چاپخانه نیاید، اما فردا جبران میکند.. نماز مغرب را خواند.. ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ نماز مغرب را خواند... آرام نشد. حدیث کسا خواند، زیارت عاشورا خواند، آرام شده بود اما هنوز هم دلش کمی بی قرار بود.. حس کرد کسی پشت سرش نشسته. نگاهی کرد. بانوی قلبش بود. ریحانه سکوت کرده بود... پشت سر مردش نماز خوانده بود، اما یوسفش نفهمید که بانویش با او نماز میگذارد.. بس که غم داشت.. بس که خودش را شرمنده میدید.. ریحانه هم دلخور بود هم ناراحت.. زل زده بود به مردش.سکوت یوسفش طولانی شده بود.😔😥 یوسف _کی اومدی که من نفهمیدم...!؟😔 ریحانه بلندشد روی دو زانو مقابل شوهرش نشست... زانوهایش را به زانوی همسرش چسباند. یوسف سرش پایین بود.سکوت عمیق یوسفش حسابی او را دلخور کرده بود... ، او را اینجور ببیند.با دلخوری و ناراحتی به همسرش زل زد. _یوسفم..به من نگاه کن..!😒 یوسف با همه دلدادگی اش، یارای بلند کردن نگاهش را نداشت. _ازت دلخورم خیلی زیاد.. یادته روزی که برات شرط گذاشتم چیزی رو ازم مخفی نکنی..😒چون میدیدم حال و روزت وقتی سکوت محض میکنی..گفتم برات، میریزم بهم وقتی حالتو میبینم.. اینو میدونستی؟!😔 یوسف سرش را بالا کرد... اما باز هم، نگاهی به بانوی دلش نمیکرد. آرام سرش را به معنای آره، تکان داد. ریحانه دستان مردش را گرفت. سرش را کج کرد. _خیلی دوستت دارم خودتم میدونی.. دلم میخاد همه چیز رو بهم بگی..مگه نگفتی من ام.. چجوری بهت روحیه بدم..، گرفتی، ای،...تاج سرم..من باید بدونم.. نباید؟! 🙁 _چی بگم..!😔 _هرچی که بهت فشار میاره..اون چیزی که قفل میزنه تا سکوت کنی.. میخام همونی بدونم که اینهمه ... وقتی از دل مَردم خبر ندارم. چجور میتونم بهش روحیه بدم تا بجنگه برا زندگیمون.😊 یوسف زانوهایش را درآغوش گرفت.به خانمش خیره شد. _بگم که چی بشه.. تو که کاری از دستت برنمیاد..!!😒 _تو بگو.. اونش با من.. فقط بگو..😊❤️ همسرش مجبورش کرده بود... به حرف زدن... دلش نمیخواست بفهمد که دستش تنگ است... 😞 نمیخواست بداند که عرضه خریدن که هیچ، حتی از پس اجاره اش هم برنمی آمد... 😞 یوسف متوجه لیوان شربتی شد.که درمقابلش قرار گرفته بود... بانویش با لبخند،☺️مقابلش نشسته، میخواست به عشقش شربت بیدمشک🌱بخوراند... یوسف با دستش، دستان بانویش را قاب گرفت، لیوان را بالا آورد. _فدات، خیلی چسبید.😞 _خب حالا میگی چیشده...؟🙁زندگی باهمه ، و غصه هات ..قبول؟من و تو خیلی سخت بهم رسیدیم.. نذار مشکلات زندگی بینمون فاصله بندازه!😊 یوسف _فاصله ای نیست.جان دل، فقط..!😒 ریحانه صدایش را کلفت کرد. چشمکی زد و گفت: _غم و غصه هات مال من.حله آق مهندس😉👎 یوسف در اوج ناراحتی، از لحن دلبرش، خنده اش گرفت.لپش را کشید.. _حله بانوجانم.... حله.. 😍😁 _خب بگو.. منتظرم.😌 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ _خب بگو... منتظرم😌 _گفتنش برام سخته..😣 ریحانه بلند شد... پشت سر یوسفش نشست. کمرش را به کمر همسرش چسباند. سرش را به سر عشقش تکیه داد. یوسف_ آخ که تو کف این همه توام بانو..!😊 _چه کنیم... ما اینیم دیگه..!😌خب بگو حالا.. _حوصله مقدمه ندارم...وامم جور نشد.😓 ناگهان ریحانه بلند خندید. _همین!!؟؟ بخاطر این، اینجوری بهم ریختی..؟؟ 😅😂 یوسف متعجب، اخمی درشت، روی پیشانیش آمد.برگشت نگاهی به دلدارش کرد. _منظورت چیه؟!😠 _مگه چقدر کم داری که میخای وام بگیری.!؟ ٢٠ میلیون؟ _شایدم بیشتر.! _سرویس منو حساب نکردی تاج سر😉 عصبانی بلند شد. _چییی؟!.. 😠سرویس تو!!؟؟.. 😠یعنی اینقدر نامرد شدم...!؟... 😠تو درمورد من چی فکر کردی!!؟؟... 😠نه اصلا..حاضر نیستم..حرفشم نزن..!😠✋ ریحانه هم بلند شده بود... پشت چشمی.. نازی... _تو که نمیدونی، من کدومو میگم..آقااا😌 _هرچی..هرکدوم...😠گفتم نه..!!😠 _عشقم...خواااهش😍 _لااله الاالله... میگم نه، یعنی نه...!😠 _بخاطر من...☹️ یوسف_😠 این راه فایده نداشت... ریحانه میخواست به برسد... هم، از دوش عشقش بردارد... هم، حال و هوایش را کند... از اول هم قرارش همین بود... باید میبود نه بارش. ریحانه_ پس اندازم هس حدود ١٠ تومنی میشه😍 یوسف_ لااله الاالله.. گفتم نمیخام دست به وسایلت بزنی..!😠 _پول که وسیله نیس.. چرک کف دسته.. 😜 یوسف_😠 _تااازه... یه سرویسی دارم مال خیلی قبل هس. مامانم از مکه آورد برام. بنظرم ١٠ اینا دستمونو میگیره.... مال اون موقع که هنوز شما گولم نزده بودین..!😜 یوسف_من گولت زدم..؟؟😳 چشمک ریحانه و دویدنش همان😉🏃‍♀... و دویدن یوسف هم همان.🏃😍 خانه را روی سرشان گذاشته بودند. یوسف_بگیرمت کشتمت..😍🏃 ریحانه_ چند وقتی هس آخه منو گرفتی.. خبر نداری نه...؟؟ اخیییی... طفلی....یادت رفته...؟؟😜 ریحانه هم یاد گرفته بود که حرص مردش را درآورد. که حال و هوایش را عوض کند..! ریحانه با خنده میدوید😁🏃‍♀ و یوسف حریصانه بدنبالش.😤🏃 _ای خدا.. فقط دستم بهت نرسه.!😤😍 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
خانمی طوطی ای خرید اما روز بعد آن را به مغازه برگرداند. او به صاحب مغازه گفت این پرنده صحبت نمی کند . صاحب مغازه گفت : آیا در قفسش آینه ای هست ؟ طوطی ها عاشق آینه هستند ، آن ها تصویرشان را در آینه می بینند و شروع به صحبت می کنند . آن خانم یک آینه خرید و رفت . روز بعد باز آن خانم برگشت طوطی هنوز صحبت نمی کرد . صاحب مغازه پرسید : نردبان چه ؟ آیا در قفسش نردبانی هست ؟ طوطی ها عاشق نردبان هستند. آن خانم یک نردبان خرید و رفت . اما روز بعد باز هم آن خانم آمد . صاحب مغازه گفت : آیا طوطی شما در قفسش تاب دارد ؟ نه ؟ خب مشکل همین است . به محض این که شروع به تاب خوردن کند ، حرف زدنش تحسین همه را بر می انگیزد . آن خانم با بی میلی یک تاب خرید و رفت . وقتی که آن خانم روز بعد وارد مغازه شد ، چهره اش کاملأ تغییر کرده بود . او گفت : طوطی مرد !!! صاحب مغازه شوکه شد و پرسید : آیا او حتی یک کلمه هم حرف نزد ؟!! آن خانم پاسخ داد : چرا ، درست قبل از مردنش با صدای ضعیفی گفت آیا در آن مغازه غذایی برای طوطی ها نمی فروختند ؟!! هیچگاه علم را با خرد اشتباه نگیرید. علم به شما کمک می‌کند زندگی را بگذرانید، خرد کمکتان می‌کند زندگیتان را بسازید. 👤ساندرا کری @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
این دعاى قشنگ🌺🍃 در این روز عرفه تقدیم شما 🌸🍃 خدایا ... قسم به لحظه ای که 👈دلم را می شکنند و جز تو مرهمی نیست قسم به لحظه ای که 👈مرا می فروشند و جز تو خریداری نیست قسم به لحظه ای که 👈تنهایم می گذارند و جز تو همراهی نیست قسم به لحظه ای که 👈دوستم ندارند وعاشقی جز تو نیست من دوستت دارم بار الهی مرهمم باش، خریدارم باش، یارم باش، عاشقم باش که کسی جز تو دلسوزم نیست🙏 ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
امروز روز عرفه ، روز بخشش گناهان و اجابت دعاست حضرت امام جعفر صادق(ع) فرمودند: اگر کسی در ماه مبارک رمضان مورد مغفرت الهی قرار نگیرد غفران برای او نیست مگر آنکه عرفه را درک کند بخوانید 1سوره حمد 1سوره قدر 1 آیت الکرسی 3 تا توحید 7 تا صلوات خداوندا به حق این روز عزیز🙏 ⇦به حق خط خط قرآن ⇦و به حق روح پاک محمدمصطفی(ص) ⇦هیچ خانه ایی غم دار ⇦هیچ مادری داغ دیده ⇦هیچ پدری شرمنده ⇦هیچ محتاجی ستم دیده ⇦هیچ بیماری درد دیده ⇦هیچ چشمی اشکبار ⇦هیچ دستی محتاج ⇦هیچ دلی شکسته ⇦و هیچ خانه ایی بی نعمتت نباشه الهی آمین یا رب العالمین... با انتشار این متن دیگران هم از فضیلت این روز زیبا بهره مند کنید عرفه بر شما و خانواده محترم مبارک دوستان و هم گروهی های گلم التماس دعا💐🍬💐🌷🎈🎊🎉 ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه اهنگ محلی بسیار زیبا ودلنشین 👌 تقدیم به شما🙏🌹 شاد.باشید😊 ❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
امروز روز عرفه ، روز بخشش گناهان و اجابت دعاست حضرت امام جعفر صادق(ع) فرمودند: اگر کسی در ماه مبارک رمضان مورد مغفرت الهی قرار نگیرد غفران برای او نیست مگر آنکه عرفه را درک کند بخوانید 1سوره حمد 1سوره قدر 1 آیت الکرسی 3 تا توحید 7 تا صلوات خداوندا به حق این روز عزیز🙏 ⇦به حق خط خط قرآن ⇦و به حق روح پاک محمدمصطفی(ص) ⇦هیچ خانه ایی غم دار ⇦هیچ مادری داغ دیده ⇦هیچ پدری شرمنده ⇦هیچ محتاجی ستم دیده ⇦هیچ بیماری درد دیده ⇦هیچ چشمی اشکبار ⇦هیچ دستی محتاج ⇦هیچ دلی شکسته ⇦و هیچ خانه ایی بی نعمتت نباشه الهی آمین یا رب العالمین... با انتشار این متن دیگران هم از فضیلت این روز زیبا بهره مند کنید عرفه بر شما و خانواده محترم مبارک دوستان و هم گروهی های گلم التماس دعا💐🍬💐🌷🎈🎊🎉 ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
کوتاه 💧ﺍﺯ ﺭﺍﺩﯾﻮ ﺍﻋﻼﻡ ﺷﺪ ﮐﺸﺘﯽ ﺣﻤﻞ ﭘﻨﯿﺮ ﺗﻮﯼ ﺍﻗﯿﺎﻧﻮﺱ ﻏﺮﻕ ﺷﺪﻩ ﻭ ﻣﻤﮑﻨﻪ ﺑﺎ ﮐﻤﺒﻮﺩ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﺑﺸﯿﻢ .ﻣﻦ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺭﻓﺘﻢ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ 10 ﺑﺴﺘﻪ ﭘﻨﯿﺮ ﺧﺮﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺫﺧﯿﺮﻩ ﮐﻨﻢ ،ﻣﻮﻗﻊ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﻡ دو ﺑﺴﺘﻪ ﭘﻨﯿﺮ ﺗﻮﯼ ﺩﺳﺘﺶ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﯿﺮﻭﻥ. ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﺧﺒﺮ ﻏﺮﻕ ﺷﺪﻥ ﮐﺸﺘﯽ ﺭﻭ ﺷﻨﯿﺪﯼ؟ ﮔﻔﺖ: ﺑﻠﻪ .ﺩﻭ ﺑﺴﺘﻪ ﭘﻨﯿﺮ ﺗﻮﯼ ﺧﻮﻧﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺎ ﮐﻤﺒﻮﺩ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﻧﺸﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯿﺒﺮﻡ ﺑﺪﻡ ﺑﻪ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ. !ﺍﺯ ﮐﺎﺭﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺷﺪﻡ..ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﺧﺘﻼﻑ ﻓﺮﻫﻨﮕﯽ ﻫﺴﺖ ﺑﯿﻦ ﻣﺎ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﻬﺎ ﻭ ﺁﻟﻤﺎﻧﯿﻬﺎ..... در سال 1939 وقتی مسئولين شرکت «گندم کانزاس» متوجه شدند که مادران فقیر با پارچه بسته بندی آنها برای فرزندان خود لباس درست میکنند، شروع به استفاده از پارچه های طرحدار برای بسته بندی کردند تا بچه های فقیر لباسهای زیباتری داشته باشند و در کمال مهربانی کاری کردند که آرم این شرکت با اولین شستشو پاک می شد. 'انسان بودن و انسان دوستی محصور به هیچ دین"و کشوری"نیست.' ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
سه داستان زیبای 3 ثانیه ای برای یادآوری 👌 🌷روزى روستاييان تصميم گرفتند براى بارش باران دعا كنند در روزيكه براى دعا جمع شدند تنها يك پسربچه با خود چتر داشت ، این یعنی ایمان... 🌷كودك يك ساله اى را تصور كنيد زمانيكه شما اورابه هوا پرت ميكنيد او ميخندد زيرا ميداند اورا خواهيد گرفت اين يعنى اعتماد... 🌷هر شب ما به رختخواب ميرويم ما هيچ اطمينانى نداريم كه فردا صبح زنده برميخيزيم با اين حال هر شب ساعت را براى فرداكوك ميكنيم اين يعنى اميد... 🌷برايتان "ایمان ، اعتماد و امید به خدا" را آرزو ميکنم .. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
✨﷽✨ 📕حکایت پندآموز ✍ گویند مردی بود منافق اما زنی داشت مومن و متدین. این زن تمام کارهایش را با "بسم الله" آغاز می کرد. در شأن و منزلت بسم الله همین بس که به فرموده امیرالمومنین امام علی بن ابیطالب سلام الله علیه، اسرار کلام خداوند در قرآن است و اسرار قرآن در سوره فاتحه و اسرار فاتحه در "بسم الله الرحمن الرحیم" نهفته است. هرچند زن تمام کارهایش را با "بسم الله" آغاز می کرد ولی شوهرش از توسل جستن او به این نام مبارک بسیار غضبناک می شد و سعی می کرد که او را از این عادت منصرف کند. مرد روزی کیسه زری به زن داد تا آن را به عنوان امانت نکه دارد. زن آن را گرفت و با گفتن "بسم الله الرحمن الرحیم" آن را در پارچه ای پیچید و با "بسم الله " آن را در گوشه ای از خانه پنهان کرد، شوهرش مخفیانه آن کیسه طلا را دزدید و از شدت عصبانیت آن به دریا انداخت تا همسرش را محکوم و خجالت زده کند و "بسم الله" را بی ارزش جلوه دهد. وی بعد از این کار به مغازه خود رفت. در بین روز صیادی دو ماهی را برای فروش آورد آن مرد ماهی ها را خرید و به منزل فرستاد تا زنش آن را برای نهار آماده سازد. زن وقتی شکم یکی از آن دو ماهی را پاره کرد دید همان کیسه طلا که پنهان کرده بود درون شکم یکی از ماهی هاست آن را برداشت و با گفتن "بسم الله" مجددا در مکان اول خود گذاشت. 💥 شوهر به خانه برگشت و کیسه زر را طلب کرد. زن مومنه فورا با گفتن "بسم الله" از جای برخاست و کیسه زر را آورد. شوهرش خیلی تعجب کرد و از ماجرای خود گفت و سوال کرد که آن کیسه را چگونه مجددا به دست آورده است؟زن هم توضیح داد که در شکم ماهی بوده است. مرد از رفتار خود پشیمان گشت و شکر الهی را به جا آورد و از جمله مومنین و متقین گردید. ‌ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚 پدری بود که از تن فروشی دختر خویش روزگار را میگذراند روزی از روزها دختر برآن شد که از خانه پدر گریزان شود . پس از گریز ، به شیخی که حاکم شهر بود پناه میبرد ، شیخ به او دلداری داده و میگوید : " نترس که من نگهبان تو هستم." شب هنگام و وقتی که او بخواب فرو رفته بود ، شیخ با بدنی لخت به بالین دختر می آید و از او درخواست میکند تا شب را با او سر کند ! دختر نگون بخت و بخت برگشته ..... 📚ادامه داستان بسیارعجیب ✅ادامه داستان 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
چقدر دوست‌داشتنی هستند آدمهایی که تا آخر خوبند آنها که برای غرور و احساس ما هم به اندازه خودشان ارزش قائلند آنهاییکه دست دوستی میدهند و تا همیشه میمانند ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
.✨﷽✨ ✅داستان کوتاه و پندآموز ✍مردی داشت گوسفندی را از کامیون پایین می آورد تا آن را برای روز عید قربانی کند . گوسفند ازدست مرد جدا شد و فرار کرد.مردشروع کردبه دنبال کردن گوسفند تا اینکه گوسفند وارد خانه یتیمان فقیری شد . عادت مادرشان این بود که هر روز کنار در می ایستاد و منتظر می ماند تا کسی غذا و صدقه ای را برایشان بگذارد و او هم بردارد. همسایه ها هم به آن عادت کرده بودند. هنگامی که گوسفند وارد حیاط شد مادر یتیمان بیرون آمد و نگاه کرد .ناگهان همسای شان ابو محمد را دید که خسته و کوفته کنار در ایستاده . زن گفت ای ابو محمد خداوند صدقه ات را قبول کند .او خیال کرد که مرد گوسفند را به عنوان صدقه برای یتیمان آورده .مرد هم نتوانست چیزی بگوید جز اینکه گفت :خدا قبول می کند. ای خواهرم مرا به خاطر کمکاری و کوتاهی در حق یتیمانت ببخش. بعدا مرد رو به قبله کرد و گفت خدایا ازم قبول کن. روز بعد مرد بیرون رفت تا گوسفند دیگری را بخرد و قربانی کند. کامیونی پر از گوسفند دید که ایستاده . گوسفندی چاق و چنبه تر از گوسفند قبلی انتخاب کرد. فروشنده گفت بگیر و قبول کن و دیگه با هم منازعه نکنیم. مرد گوسفند را برد وسوار ماشین کرد. برگشت تا قیمتش را حساب کند .فروشنده گفت این گوسفند مجانی است و دلیلش هم این است که امسال خداوند بچه گوسفندان زیادی به من ارزانی نمود و نذر کردم که اگر گوسفندان زیادی داشتم به اولین مشتری که به او گوسفند بفروشم هدیه باشد . پس این نصیب توست ... صدقه را بنگر که چه چیزیست!! صدقه دهید چونکه کفن بدون جیب است ... @dastanvpand ‌‌
🌸🍃🌸🍃 زنی بود که مهمان دوست نداشت...!! روزی همسر او به نزد حضرت محمد(صل الله علیه و آله وسلم)میرود و بازگو میکند که همسر من مهمان دوست ندارد...!!! حضرت محمد به مرد میگوید: برو و به همسرت بگو من فردا مهمان شما هستم... فردای آنرور حضرت محمد مهمان آن زن و مرد میشود... هنگام رفتن از آن خانه زن میبیند که پشت عبای حضرت محمد(ص) پر از مار و عقرب است. زن فریاد میزند یا محمد(ص) عبای خود را بیرون بیاورید... حضرت محمد(ص)می فرمایند "... اینها قضا و بلای خانه شما است که من می برم... پس مهمان حبیب خداست و از روزی اهل خانه کم نمیشود و قضا و بلای اهل خانه را با خود می برد... @dastanvpand
ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﯾﻌﻨﯽ "ﺭﺿﺎﯾﺖ" ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﭼﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ ﯾﺎ ﭼﻘﺪﺭ، ﻣﻬﻢ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻫﻤﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯼ ﺭﺍﺿﯽ ﺑﺎﺷﻰ ﺁﻥﻭﻗﺖ "ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ" ─═इई🍃🌻🍃ईइ═─ @dastanvpand
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ _ای خدا.. فقط دستم بهت نرسه..!😤😍 _اخییی...۴ ماه بیشتره دستت بهم رسیده...اینم نمیدونستی...؟؟😝🏃‍♀ _حرص منو درمیاری جوجه...! اگه راست میگی وایسا..!😤🏃 میزی کوچک دونفره داشتند... ریحانه اینطرف میز ایستاده بود.ابروهایش را بالا می انداخت. آنطرف میز یوسف نفس نفس میزد.با حرص برایش خط و نشان میکشید. یوسف دستش را روی قلبش گذاشت و ماساژ میداد... ریحانه ترسید.نگران نگاهش میکرد... باید مطمئن میشد این بارسرکاری نباشد. مثل روز عروسیشان.🙈 یوسف از اطراف میز کنار رفت، آرام آرام جلو میرفت.😍 و ریحانه آرام آرام عقب میرفت.. ریحانه_ جلو نیا جیغ میزنم..😬 _عههه مگه تو جیغم بلدی..!😜 یوسف، با یک حرکت سریع، ریحانه را گرفت. هردودست دلبرش را با دست راست گرفت. با دست دیگرش، او را قلقلک میداد... _حرص منو درمیاری.. آره.!؟ دارم برات.! 😁 ریحانه غش غش میخندید.😂 خواهش میکرد... التماس میکرد... «ولم کن.» یوسف جواب خودش را به خودش تحویل میداد.. _چند وقتی هست گرفتمت.. خبر نداری نه..!؟ آخییی.. طفلی.. یادت رفته..!؟😁 _یووسف... 😂خواهش... 😂 یوسف، دستانش را برداشت.اما رهایش نکرد. _به یه شرط.. ☝️طلاهاتو نمیفروشیم. دست به حسابت هم نمیزنی😊 ریحانه نشست. رویش را برگرداند. چشمی نازک کرد. _شرطت رد شده آقااا... 😌 یوسف،بانویش را رها کرد. آرام قلبش را ماساژ میداد.😣 _لجباز شدی.! گفتم نه... یعنی نه..!😠 ریحانه ناراحت و نگران کنار همسرش نشست. _یووووسف..!😥 فقط نمیخام بهت فشار بیاد.. _به درک.. بیاد..😠 نمیخام دست به وسایلت بزنی. راضی نیستم.😠 _مگه نگفتی همسفر.. 😒خب اینی که تو میگی از همسری هم پایینتره، چه برسه به همسفر...! غم و غصه هاتو نمیتونم ببینم...!😔 ریحانه وسط پذیرایی نشسته بود.😔 یوسف به اتاق رفت، روی تخت دراز کشید... لحظه ای بعد، تپش قلبش او را مجبور به نشستن کرد. از همانجا، بلند گفت:🗣 _وقتی مُردم برو طلاهاتو بفروش...اصلا بریزش تو جوب.. 😠حسابت هم هرکاری میخای بکن مال خودته.. راضی نیستم. بفهم.😠☝️ ریحانه بغض کرد. درگاه اتاق ایستاد. _یوسف... ببین برا یه تیکه طلا چی میگی..!!😢 مُردم یعنی چی.! خدانکنه. خدا اون روز رو هیچوقت نیاره..!😞 نگاهی به بانوی دلش کرد. _مگه قرار نشد گریه نکنی..!😠 ریحانه.. اشکهایش را پاک کرد.دست بردار نبود. باید به میرسید. از راه دیگر وارد شد. با جمله ایی دیگر..!😎 وارد اتاق شد.. کنار مردش لبه تخت نشست. _همه رو بهت قرض میدم..بعدا بهم برمیگردونی... آق مهندس.بفهم☺️✌️ _اگه نشد چی😠 _عهههههه...!! 😌نشه نداره گلم.. اینجا پادگانه....! نه نداریم فقط میگی چشم😜✌️ باز خنده بر لبان یوسف آمد. _لااله الاالله...چشم بانو😁💞 _اخییییش بهرحال آقا بله رو داد.😉 یوسف غمگین روی تخت دراز کشید.😔 چقدر بد بود حال دلش..😣 که میشد تمام دارائی های همسرش را بفروشد.. تا با پول آن خانه ای رهن کند.. چقدر حالش بود..😣😞 ریحانه... حالا که به هدفش رسیده بود، به آشپزخانه رفت. شام املت داشتند. با اینکه میز ٢ نفره بود، اما امشب روی زمین سفره را انداخت.☺️ با سلیقه همه وسایل را در سفره چید. املت را در بشقابی ریخت. با سس سفید و قرمز روی آن قلبی کشید و حرف «y» را روی آن نوشت..😍 مردش الان، دلخور است.... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ میدانست مردش الان، دلخور است... از درون ناراحت است... گرچه بخندد.. گرچه دنبالش بدود.. او را بگیرد.. قلقلک دهد.. اما دارد که با این چیزها برطرف نمیشد..😣😞 یوسفش را صدا زد برای شام.. یوسف پای سفره نشست. چقدر سفره شان شبیه آقابزرگ و خانم بزرگ بود. باهمان .. به همان .. طرح روی املت را دید.. اما حسش خوب نبود.. غذا را خورد و بدون هیچ حرفی به اتاق برگشت.. ریحانه دلخور ..😊 میدانست حال مردش را.. که سخت است برایش،... که نتوانسته در عرض کمتر از ٢ماه ٣٠ میلیون تومان داشته باشد تا خانه رهن کند..🙁 ، همه اینها ظاهر اوست.. اما غمش.. مشکلش.. ... ریحانه در تماس بود.. خانواده خودش، 😍خانواده همسرش،😍 دوستانش.. 😍اما دوست نداشت مشکلش را کسی بداند.. میدانست اگر یوسفش بفهمد.. عصبانی میشود..😠 دوست نداشت را زیر سوال ببرد.. نیمه اول آبان بود.. اثاث کشی کردند. 💨🚙💨🚛در خانه ای که تازه رهن کرده بودند. ریحانه حوصله اش سر رفته بود.. مردش از صبح تا شب که نبود.. خودش بود و خودش.. در شهری غریب.. 🙁 ارتباط تلفنی سرگرمی نبود.. اماباید خودش را میکرد..☺️ خوشنویسی میکرد... ادامه تحصیلش را گذاشته بود وقتی از شیراز برمیگردند.☺️ چند کلاس ثبت نام کرد. گل چینی، خوشنویسی، والیبال.😍👏👏 خیلی خوب بود برنامه اش.. تا بعدازظهر کلاس میرفت. آمدن یوسفش، او خانه بود.😍 کم کم توسط مسجد محله شان، به حلقه صالحین پیوسته بود... چنان خودش را سرگرم میکرد، مطالعه میکرد که نخواهد . نتواند ..😊☝️ نزدیک ظهر بود... با صدای آیفون، قلمش🖋 را زمین گذاشت. متعجب بود.. کسی آنها را در این شهر نمیشناخت.😧 پس کیست.!؟😟 یوسفش کلید داشت.. شاید حاج حسن دوست پدرش باشد.. به خیال اینکه حاج حسن است. پشت ایفون رفت. رسمی صحبت میکرد. _بفرمایید کیه؟! سمیرا_ باز کن ریحانه منم..😠 ریحانه لحظه ای شک کرد. پس سکوت کرد. ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ ریحانه لحظه ای شک کرد. پس سکوت کرد. سمیرا_ مگه نمیگم باز کن.. بهت یاد دادن اینجوری از مهمون پذیرایی کنی؟؟ 😠 ریحانه_ عه..سمیرا خانم شمایید؟.. ببخشید نشناختم.. بفرمایین.. 😊 سمیرا، تنها، با چمدانی، عصبانی وارد خانه شد.. ریحانه جلو رفت و گرم بااو احوال پرسی کرد. سمیرا خیلی سرد و خشک جوابش میداد. ریحانه_ چه عجب خانم..خیلی خوش اومدی.. از این ورا..☺️ آدرس خونه ما رو از کجا آوردی؟! _از ننه یاشار..!😡 این چه طرز حرف زدن بود.. ریحانه_ چیزی شده سمیرا جون!..؟🙁 سمیرا_ خوبه والا.. خوش بحالت.. اومدی شیراز از هیچی هم خبر نداری..! 😕 ریحانه لبخند زد... سکوت کرد. بغض😢 گلوی سمیرا را میفشرد.در آغوش ریحانه رفت🤗🤗 و بلند گریه کرد. _اومدم چن روز خونتون بمونم😭 هیچکسی نمیدونه.. با یاشار دعوام شده اون نامرد بی همه چی.... 😭😭😭 ریحانه_باشه عزیزم.. حالا خودتو ناراحت نکن😒 قدمت سرچشم گلم تا هروقت دوست داشتی بمون.. ولی بذار به خاله شهین بگم تو اینجایی نگرانت میشن.. _نه نمیخام کسی بفهمه.. حالم از همشون بهم میخوره..😭 اذان✨ میگفتند.. سمیرا فهمید، که ریحانه دل دل میکند برای اقامه نمازش.. سمیرا_ تو برو نمازت بخون.😢 ریحانه_ ناراحت نمیشی؟!😊 سمیرا_ناراحت..؟ نه بابا برو ب کارات برس😢 ریحانه به اتاق رفت.. وضو داشت.سجاده را باز کرد. چادرش را پوشید.نیت کرد.. سمیرا چرخی زد..نگاهی کرد..👀 چقدر ساده بود زندگیشان.. هیچ سنخیتی نداشت با زندگی خودش.. هنوز هم ریحانه، همان ریحانه بود. 💭یادش افتاد... به مراسم هایی که گرفته بودند.. چقدر با کینه میخواست مراسم را بهم بزند..😞 چقدر همه چیز را مسخره کرده بود..😞 چقدر دلش میخواست ریحانه به یوسفش نرسد..😞 اما نشد..! خواست صورتش را بشوید..😢💦 مقابل روشویی ایستاده بود. اشکهایش سرازیر بود..😭 چقدر بدبخت بود..😭 چقدر حقارت را تحمل کرده بود در این مدت..😭 بچه دار نمیشدند.. دکتر ها رفتند.. هزینه ها کردند.. اما هیچ..!! سمیرا به طمع پول یاشار و یاشار برای زیبایی سمیرا... اما نه سمیرا صاحب یاشار شد.. و نه یاشار همسرش او را پایبند زندگی کرد.. عجب .. عجب .. عجب سمیرا در افکار خود غرق بود... که صدای تلفن خانه📞 بلند شد.. چند بوق خورد.. نمیدانست بردارد یا نه.. تلفن روی پیغامگیر 🔊رفت.. یوسف_ بانو جانم..؟! نیستی خونه..؟؟ مسجدی.!؟ اومدی خونه یه پیام بده، کارت دارم..تا ۵ کلاسم طول میکشه..دیر میام..مراقب خودت باش... یاعلی سمیرا مات و متحیر....😳😧 به ، و حرف زدن یوسف بود.. باور کردنی نبود.. چه جملات شیرینی..😭 چه لحن عاشقانه ای..😭 مگر مردان میدانستند..😳😭 مگر مردان داشتند..😭😳 جملات یوسف را مدام تکرار میکرد.. «بانوجانم..مراقب خودت باش..» مدام تکرار میکرد و گریه میکرد.😭💔 ریحانه نمازش را خواند.. بطرف سمیرا رفت. لبخندی زد. تعارفی کرد که بنشیند. شاید مهمانش داشت..😊 سمیرا روی صندلی پشت میز دونفره شان نشست.. ریحانه 📲پیامی به یوسفش داد... که مهمان دارند... که سمیرا آمده.. اما کسی نمیداند... باید همسرش.. که اگر آمد وارد خانه نشود..😊👌 به آشپزخانه رفت.. شربتی درست کرد. کمی سویا خیس کرد که نرم شود. تا برای ناهار ماکارونی درست کند. با شربت و شکلات نزد سمیرا برگشت.. که روی میز دونفره بود از میهمانش پذیرایی کرد. تا ساعت ۴ عصر حرف زدند.. ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓