💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍃
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#ﻗﺴﻤﺖ_هجدهم
ﺳﺎﻋﺖ ۵ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻇﻬﺮ ﺑﻮﺩ . ﺑﺎﺑﺎ ﮐﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻮﺩ ، ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﮐﻪ ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﭘﺎﺗﻮﻕ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ . ﺩﻟﻢ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﺮﻡ ﺑﺎ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻢ ﻭﻟﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻗﺶ ﺩﺭﺱ ﻣﯿﺨﻮﻧﺪ ﺩﻝ ﺭﻭ ﺯﺩﻡ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﺩﺭ ﺯﺩﻡ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻭﺭﻭﺩ ﺩﺍﺩ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ: ﺳﻼﻡ ﺑﺮ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺷﯿﻄﻮﻥ ﺧﻮﺩﻡ . ﻣﯿﮕﻢ ﺧﻮﺏ ﺷﺪ ﻋﻤﻮ ﺭﻓﺘﺎ ﺩﻟﯿﻠﯽ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﺎﻫﻢ ﺳﺮ ﺑﺰﻧﯽ ﺗﺎﺯﻩ ﺍﻻﻥ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﯾﻪ ﺧﻮﺍﻫﺮﯼ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﻡ .
_ ﺳﻼﻡ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺧﺎﻧﻢ ﺩﮐﺘﺮ ﭼﺮﺍ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ؟
_ ﺍﻭﻻ ﮐﻪ ﺟﻮﺟﻪ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﮐﯿﻮ ﺩﯾﺪﯼ ﺑﺎ ﯾﻪ ﺗﺮﻡ ﺩﺭﺱ ﺧﻮﻧﺪﻥ ﺩﮐﺘﺮ ﺑﺸﻪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺩﻭﻣﯿﺶ ﺑﺎﺷﻢ . ﺑﻌﺪﺷﻢ ﺩﻟﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﺟﻮﺟﻪ ﻣﻬﻨﺪﺳﻮ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﯼ؟
_ ﮐﻤﯽ ﺗﺎ ﺣﺪﻭﺩﯼ . ﺍﻣﯿﺮ ﺗﻮ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﻟﺖ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﯽ ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﻣﻮﻗﻌﯿﺖ ﺟﻮﺭ ﺑﺎﺷﻪ ﺍﻣﺎﻣﺰﺍﺩﻩ ﺻﺎﻟﺢ، ﺷﺎﻩ ﻋﺒﺪﺍﻟﻌﻈﯿﻢ ، ﻭ ﻣﺰﺍﺭ ﺷﻬﺪﺍ.
_ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﺗﻮ ﻫﻢ ﭼﻪ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩﺍﯾﯽ ﻣﯿﺪﯾﺎ . ﺍﻭﻧﻢ ﺑﻪ ﻣﻦ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺧﻮﺍﻫﺮ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﻧﺒﻮﺩ . ﺩﺭ ﺿﻤﻦ ﺑﻌﻀﯽ ﻭﻗﺘﺎ ﻫﻢ ﺩﺭﺩﻭﺩﻝ ﻣﯿﮑﻨﻢ .
_ ﺑﺎ ﮐﯽ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﻫﻤﻮﻥ ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﻭ ﺧﻮﺷﺘﯿﭙﻪ .
_ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺧﻞ ﺷﺪﯼ ﺭﻓﺖ . ﭘﺎﺷﻮ ﭘﺎﺷﻮ ﺑﺒﺮﻣﺖ ﺩﮐﺘﺮ . ﺑﺎ ﻣﺮﺩﻩ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﻧﯽ . ﻧﮑﻨﻪ ﺭﻓﺘﯽ ﺗﻮ ﮐﺎﺭ ﺍﺣﻀﺎﺭ ﺍﺭﻭﺍﺡ؟
_ ﺍﻭﻻ ﮐﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﻩ ﺩﻭﻣﺎ ﺷﻬﺪﺍ ﺯﻧﺪﻥ . ﺑﻌﺪﺷﻢ ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﮐﻨﯽ .
_ ﻣﺜﻠﻪ ﺗﻮ ﺧﻞ ﺑﺸﻢ؟؟؟؟؟؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺍﯾﻦ ﺧﻞ ﺷﺪﻧﻪ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﺸﺶ ﻣﯽ ﺍﺭﺯﻩ .
ﺁﺭﺍﻣﺶ ! ﯾﺎﺩ ﻣﺸﻬﺪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ؛ ﭼﻪ ﺁﺭﺍﻣﺸﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﻭﻥ ﺟﺎ . ﮐﻼ ﺣﺴﺎﺑﺶ ﺑﺎ ﺯﻣﯿﻦ ﺟﺪﺍ ﺑﻮﺩ . ﻭﻟﯽ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﺑﺎ ﯾﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﺩﺭﺩ ﻭﺩﻝ ﮐﻨﻢ . ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﺸﻨﻮﻩ .
_ ﺍﻣﯿﺮ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ:ﺟﻮﻧﻢ ؟
_ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻣﺎ ﻭ ﺧﺎﻟﻪ ﺍﯾﻨﺎ ﻭ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﯾﻨﺎ ﻭ ﺑﻘﯿﻪ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﻫﻤﻪ ﻣﺬﻫﺒﯿﻦ ، ﺩﺭﺳﺘﻪ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺧﺐ؟
_ ﭘﺲ ﻋﻠﺖ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﭼﯿﻪ ؟ ﭼﺮﺍ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﯾﻨﺎ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺳﺨﺖ ﻣﯿﮕﯿﺮﻥ ؟ ﯾﺎ ﺑﻬﺘﺮﻩ ﺑﮕﻢ ﭼﺮﺍ ﺍﺳﻼﻡ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺳﺨﺘﮕﯿﺮﺍﻧﺲ؟
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#ﻗﺴﻤﺖ_نوزدهم
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﻗﺒﻼ ﻫﻢ ﺑﻬﺖ ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﯾﻨﺎ ﯾﻪ ﺳﻮﯼ ﺗﻌﺼﺒﺎﺕ ﺧﺎﺹ ﺩﺍﺭﻥ .
_ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ؟ ﻭﺍﺿﺢ ﺑﺮﺍﻡ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﻣﯿﺪﯼ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ:ﺑﺒﯿﻦ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﯾﻨﺎ ﯾﻪ ﮐﻢ ﻓﺮﺍﺗﺮ ﺍﺯ ﻋﺮﻑ ﻭ ﺣﺪ ﻻﺯﻡ ﭘﯿﺶ ﻣﯿﺮﻥ . ﻣﺜﻼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺗﻮ ﻣﻬﻤﻮﻧﯿﺎ ﯾﻪ ﭘﺮﺩﻩ ﺍﻭﻥ ﻭﺳﻂ ﻣﯿﮑﺸﻦ ﻭ ﻣﯿﺸﯿﻨﻦ ﻗﺮﺁﻥ ﻣﯿﺨﻮﻧﻦ ﯾﮑﻢ ﺍﻓﺮﺍﻃﻪ ، ﯾﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺍﺟﺒﺎﺭ ﺗﺤﻤﯿﻞ ﻣﯿﮑﻨﻦ . ﺍﺟﺒﺎﺭ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻋﮑﺲ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﯿﺪﻩ . ﺩﯾﻦ ﺍﺳﻼﻡ ﻗﻮﺍﻧﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺭﻩ . ﯾﻌﻨﯽ ﻗﻮﺍﻧﯿﻦ ﺗﺼﻮﯾﺐ ﺷﺪﻩ ﺗﻮﺳﻂ ﺧﺎﻟﻪ ﺧﺎﻧﻢ ( ﺧﺎﻟﻪ ﻣﺎﺩﺭﺑﺰﺭﮔﻢ ، ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻋﻀﻮ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ) ﺍﮐﺜﺮﺷﻮﻥ ﺭﻧﮓ ﺗﻌﺼﺐ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﺩﺍﺭﻥ .
ﯾﻌﻨﯽ ﺍﺳﻼﻣﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻫﻤﺶ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﻣﺸﮑﻞ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺳﺨﺘﮕﯿﺮﯼ ﻫﺎﺵ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﺒﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ . ﺍﻟﺒﺘﻪ خب ﻣﻦ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﻫﻢ ﻣﺴﻠﻤﻮﻥ ﺑﻮﺩﻡ ﻭﻟﯽ ﻫﻤﺶ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﭼﺮﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺴﻠﻤﻮﻥ به ﺩﻧﯿﺎ ﺑﯿﺎﻡ ﺁﺧﻪ . ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺍﺯ ﻓﮑﺮ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺧﺎﻧﻢ ﺩﮐﺘﺮ ﺍﻻﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺳﻮﺍﻟﺘﻮﻥ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺘﯿﺪ .
_ ﯾﺠﻮﺭﺍﯾﯽ . ﻭﻟﯽ ﺧﺐ ﺍﻣﯿﺮ ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ ﺧﺪﺍﯾﯿﺶ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺕ ﻣﺴﻠﻤﻮﻧﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭﻩ ﺩﯾﮕﻪ . ﻫﻮﻡ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺍﻭﻻ ﮐﻪ ﻫﺮﮐﺪﻭﻡ ﺑﺤﺚ ﺟﺪﺍ ﺟﺪﺍ ﺩﺍﺭﻩ ﺧﻮﺍﻫﺮﯼ . ﺍﮔﻪ ﺍﻻﻥ ﺣﻮﺻﻠﺸﻮ ﺩﺍﺭﯼ ﺑﺸﯿﻦ ﺑﺮﺍﺕ ﺑﮕﻢ . ﺑﻌﺪﺵ ﻫﻢ ﺗﻮ ﺍﻻﻥ ﻣﺜﻼ ﺩﻟﺖ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﯾﺎ ﺍﻭﻣﺪﯼ ﺑﻪ ﺑﻬﻮﻧﻪ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﮐﻞ ﺳﻮﺍﻻﯼ ﺍﯾﻦ ۱۹ ﺳﺎﻝ ﻋﻤﺮﺗﻮ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﭙﺮﺳﯽ؟
_ ﺣﺎﻻ ﯾﻪ ﺳﻮﺍﻝ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﯾﺎ . ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻡ ﺍﺻﻼ.
ﺑﻌﺪﻫﻢ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﻗﻬﺮ ﺳﺮﻣﻮ ﺑﺮﮔﺮﺩﻭﻧﺪﻡ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ:ﻣﻦ ﻗﺒﻠﻨﺎ ﯾﻪ ﺍﺑﺠﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺟﻨﺒﻪ ﺷﻮﺧﯽ ﺩﺍﺷﺖ .
_ ﺍﻻﻧﻢ ﺩﺍﺭﻩ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺧﻮﺍﻫﺮ ﮔﻠﻢ ﻣﻦ ﻧﮕﻔﺘﻢ ﻧﻤﯿﮕﻢ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﺯﯾﺎﺩﻩ ﺍﻻﻥ ﭼﻮﻥ ﮔﻔﺘﯽ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﺍﺯﺕ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﺑﮕﻢ ﯾﺎ ﻧﻪ ؟
_ ﻧﻪ ﺍﻻﻥ ﺣﺴﺶ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﻌﺪﺍ ﻣﯿﺎﻡ ﯾﻪ ﺑﺤﺚ ﻣﻔﺼﻞ ﺑﺎﻫﻢ ﺑﮑﻨﯿﻢ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﮐﯽ ﮐﻢ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺩﺭﺧﺪﻣﺘﻢ ﺧﺎﻧﻢ ﺩﮐﺘﺮ . ﺍﻻﻥ ﻫﻢ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﯾﮑﻢ ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺭﻡ .
_ ﺍﯾﯿﯿﯿﺶ ﺑﻌﺪ ﻣﯿﮕﻪ ﻣﻦ ﺑﻬﺶ ﺳﺮ ﻧﻤﯿﺰﻧﻢ . ﭘﺮﻭﻭﻭﻭﻭﻭ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺧﺐ ﺑﺪ ﻣﻮﻗﻊ ﺳﺮ ﺯﺩﯼ ﻓﺪﺍﺕ ﺷﻢ . ﻫﻬﻬﻬﻪ . ﺑﻌﺪﺍ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﻧﯿﻢ .
ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻗﻬﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ، ﯾﻪ ﭼﺸﻤﮏ ﺯﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻗﺶ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ . ﺑﻪ ﻟﻄﻒ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﮔﺮﺍﻣﻢ ﯾﮑﻢ ﺍﺯ ﺑﯽ ﺣﻮﺻﻠﮕﯽ ﻭ ﮐﻼﻓﮕﯿﻢ ﮐﻢ ﺷﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ .……
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨
🌸
🌿🍃
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍃
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#ﻗﺴﻤﺖ_بیستم
ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﮔﻮﺷﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﭘﺮﯾﺪﻡ . ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﻧﺠﻤﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﺳﺎﻋﺖ ۹ ﺻﺒﺢ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻥ ﮐﻪ ﻣﺼﺪﻉ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺑﺸﻦ . ﻧﺠﻤﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﻣﻦ ﻭ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﻭ ﯾﺎﺳﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯾﯽ ﻫﻤﻤﻮﻥ ﺑﺎﻫﻢ ﺑﻮﺩﯾﻢ .
_ ﺳﻼﻡ ﻣﺰﺍﺣﻢ
ﻧﺠﻤﻪ : ﻣﭽﮑﺮﻡ ﺧﺎﻧﻢ ﺑﯽ ﻣﻌﺮﻓﺖ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻣﺪﺕ ﯾﻪ ﺯﻧﮓ ﻧﺰﺩﯼ ﺣﺎﻻ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﻣﺰﺍﺣﻢ ؟ﺍﺻﻼ ﻗﻬﺮﻡ .
_ عشقمی ﮐﻪ ﻧﺠﯽ ﺟﻮﻧﻢ . ﺧﻮ ﺗﻮ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺭﯼ ۹ ﺻﺒﺢ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﻧﯽ .
ﻧﺠﻤﻪ : خب ﺣﺎﻻ ، ﺷﺎﺭﮊﻡ ﺍﻻﻥ ﺗﻤﻮﻡ ﻣﯿﺸﻪ . ﻫﻬﻬﻪ . ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﺑﮕﻢ ﮐﻪ ﻓﺮﺩﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﻢ ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺗﻮ ﻫﻢ ﺑﯿﺎ .
_ ﺍﯾﻮﻭﻭﻭﻝ ﺑﺎﺷﻪ ﺣﺘﻤﺎ . ﺳﺎﻋﺖ ﭼﻨﺪ ؟
ﻧﺠﻤﻪ : ۹ ﺻﺒﺢ ﻣﯿﺎﯾﻢ ﺩﻧﺒﺎﻟﺖ .
_ ﺑﺎﺷﻪ ﺣﻠﻪ . ﺑﺎی عزیزم.
ﻧﺠﻤﻪ : ﺑﺎﯼ .
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﻧﺠﻤﻪ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﻋﻤﻮ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺘﻢ .
_ ﺩﺳﺘﮕﺎﻩ ﻣﺸﺘﺮﮎ ﻣﻮﺭﺩﻧﻈﺮ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﻣﯽ ﺑﺎﺷﺪ .
ﺍﻩ . ﭼﺮﺍ ﺧﺎﻣﻮﺷﻪ ؟
ﺳﺮﯾﻊ ﺩﺳﺖ ﻭ ﺻﻮﺭﺗﻤﻮ ﺷﺴﺘﻢ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ .
_ ﺳﻼﻡ ﻣﺎﻣﯽ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ:ﺳﻼﻡ ﺩﺧﺘﺮﻡ . ﻣﺎ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻣﯿﺮﯾﻢ ﺑﻬﺸﺖ ﺯﻫﺮﺍ . ﺻﺒﺤﺎﻧﺘﻮ ﺑﺨﻮﺭ ﺑﻌﺪ ﻣﯿﺰﻭ ﺟﻤﻊ ﮐﻦ .
_ ﺑﺎشه . ﺭﺍﺳﺘﯽ ﻣﻦ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯿﺮﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺗﻨﻬﺎ ؟
_ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻡ ﺩﯾﮕﻪ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﮐﺎﺵ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﻫﺎﯼ ﯾﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﺭﻭ ﺩﺭﮎ ﻣﯿﮑﺮﺩﯼ . ﺑﺎﺷﻪ ﺑﺮﻭ .
_ ﻓﺪﺍﺕ
ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﻭﻟﯽ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺩﺍﺩ ﺩﯾﮕﻪ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺳﻼﻡ . ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﺧﯿﺮ . ﺗﻮ ﻧﻤﯿﺎﯼ؟
_ ﻭﻋﻠﯿﮑﻢ ﺑﺮﺗﻮ . ﺑﯿﺎﻡ ﺑﻬﺸﺸﺸﺸﺖ ﺯﻫﺮﺍﺍﺍﺍﺍﺍ ﺁﺧﻪ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : خب ﺣﺎﻻ ﭼﺮﺍ ﻣﯿﺰﻧﯽ . خب ﻫﻤﺶ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﯼ . ﺑﯿﺎ ﺑﺮﯾﻢ ﯾﻪ ﺣﺎﻟﯽ ﻫﻢ ﻋﻮﺽ ﻣﯿﮑﻨﯽ .
ﺑﯿﺮﺍﻩ ﻫﻢ ﻧﻤﯿﮕﻔﺖ ﻓﻮﻗﺶ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻣﯿﺸﺴﺘﻢ ﺗﻮ ﻣﺎﺷﯿﻦ .
_ ﺑﺎشه . ﭘﺲ ﻣﻦ ﺑﺮﻡ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﻢ .
ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﻫﻨﺪﻩ ﺭﺿﺎﯾﺘﺸﻮﻥ ﺑﻮﺩ . آﺧﻪ ﻣﻦ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﻧﻤﯿﺮﻓﺘﻢ ﺑﻬﺸﺖ ﺯﻫﺮﺍ . ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﻌﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﻋﻤﻮ ﺑﻬﻢ ﯾﺎﺩ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ : ﺣﺎﻻ ﯾﮑﯽ ﻣﺮﺩﻩ ﭘﺎﺷﯿﻢ ﺑﺮﯾﻢ ﺳﺮ ﻗﺒﺮﺵ ﮐﻪ ﭼﯽ؟ ﺧﻞ ﺑﺎﺯﯾﻪ ﻣﺤﻀﻪ . ﻭ ﺣﺎﻻ ﻣﻨﻢ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﺎﻫﺎﺷﻮﻥ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺻﺮﻓﺎ ﺟﻬﺖ ﺗﻔﺮﯾﺢ .
ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻡ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺧﺎﻧﻢ ﺧﻮﺍﺏ ﺁﻟﻮ ﭘﺎﺷﻮ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ .
_ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻬﺸﺖ ﺯﻫﺮﺍﺱ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺍﻭﻫﻮﻡ . ﺑﺮﺧﯿﺰ
ﺍﺯ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﭘﺎﯾﯿﻦ . ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮ بیشتر قبرها یه پرچم ایران بود....
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨
🌸
🌿🍃
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
401.1K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نیایش صبحگاهی 🌺🍃
🍃🌸خدای خوبم
شکر بخاطر بودنم در چهارمین
روز از ماه رمضان
شکر، برای یک آدینه زیبای دیگر
شکر، برای بوی خوش زندگی
شکر و هزاران شکر
برای وجود ارزشمند عزیزانم
شکر، برای سلامتی جسم و جان
شکر، برای رزق و روزی حلال و بینیازی
شکر بخاطر دوستان خوبم
مهربانا
چتر رحمتت را بر سر دوستانم
همیشه باز نگه دار و
بهترین تقدیرها را برایشان رقم بزن🌸🍃
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 37
پس چه می گفتند که درد و دل انسان را سبک می کند! من که از هر روز هم پر دردتر و بغضم سنگین تر شد... حال بابا را هم بد کردم... لعنت به من! اصلاً آن حرفها چه بود که زدم!
داخل ماشین نشستم. آینه را سمت خود چرخاندم و صورتم را مرتب کردم. باید از دلش در می آوردم. حس پشیمانی دلم را آشوب کرده بود.
دو ربع هم نکشید که آمد و سوار شد.
استارت نزدم. اول باید دلم را آرام می کردم.
- بابا معذرت می خوام. تند رفتم. نفهمی کردم.
چانه ام لرزید و چشم هایم لبریز از اشک شد. دستش را سمت صورتم به قصد گرفتن اشک هایم آورد، سرکج کردم سمت دست روی صورتم و بوسیدم.
- ببخش بابا.
سرم را به آغوش کشید و بوسید.
-تو حلالم کن بابا.
به گریه افتادم. هیچ وقت این قدر بی رحمانه کسی را نرنجانده بودم...
نگاهش سمت آرامگاه مادر کشیده شد.
-با منصوره توی یه عملیات آشنا شدم. گزارش شده بود که توی ورامین تو یه خونه باغ، رفت و آمد های مشکوکی صورت می گیره. اتفاقا ستاد رد قاچاقچی های اعضای بدن رو زده بود و احتمال می دادیم که تو ورامین باشن. این شد که حسین، من و یوسف یکی از مامورای خوب تیم رو برای بررسی فرستاد. خب نمی شد همه ش تو کوچه پرسه بزنیم و تحت نظرشون بگیریم. حسین هماهنگ کرده بود تو یکی از خونه های همون محل مستقر بشیم و از اون جا اوضاع رو بررسی کنیم. اون خونه، خونه ی پدر منصوره بود... منصوره هم مثل تو ماما بود. صبح ها میرفت و غروب برمی گشت. تو دید زدن های خونه ی قاچاقچی ها یه وقتایی هم سر دوربین رو کج می کردم سمت کوچه و میدیدمش... خلاصه گذشت و دو ماه بعد متوجه شدیم که حدسمون درست بوده. با گزارشمون خونه محاصره شد و با دستگیری افرادشون ماموریت ماام تو خونه ی پدری منصوره به پایانش رسید. دوسه ماهی با خودم کلنجار رفتم و دیگه بریدم و به حسین گفتم. واسطه شد و منصوره رو برام خواستگاری کرد و ازدواج کردیم. تو دوازده سال زندگیم با منصوره هیچ وقت هیچ گله ای ازش نداشتم. یه خانوم به تمام معنا... تا روز مرگش عاشقانه می پرستیدمش... وقتی مرد منم مردم. اول که استعفا دادم و خونه نشین شدم. بعد هم به کل تغییر کردم...
آهی کشید و ادامه داد: حلالم کن عسل. می دونم پدر خوبی برات نبودم ولی قسم به خاک منصوره که همیشه حواسم بهت بوده و هست. شاید خندیدن و خندوندن بلد نباشم ولی اندازه ی لحظه لحظه های زندگیم دوستت داشتم و دارم بابا... حلالم کن غم از دست دادن منصوره نذاشت که اون قدر که باید محکم باشم و برات پشت بشم.
بی اغراق بگویم حس پشیمانی بدترین حس دنیاست... و من آن دم، سخت دچارش شدم!
- بابا تو رو خدا ادامه نده. غلط کردم. تو بهترین بابای دنیایی. من از جای دیگه دلگیر بودم سر شما خالی کردم.
خودم را در آغوشش رها کردم و گریه ی ندامت سردادم.
پشت کمرم را نوازشی داد.
- از فرهاد دلگیر نباش. تند و خودرای هست ولی خیلی دوستت داره.
وای خدای من! بابا حواسش به همه چیزم بود. خجالت کشیدم و شرمنده ی فهم بالایش از حال بی قرارم، شدم. دقایقی دیگر در آغوش امن و مهربانش ماندم و آرامش گرفتم.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❤@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 38
نرم از آغوشش جدا شدم. اشک های جامانده روی صورتم را با نوک انگشت هایم پاک کردم.
- برای معذرت خواهی، امشب باید دعوت من رو به یه رستوران شیک و یه شام دونفره ی پدر دختری قبول کنید.
لبخندش زیباترین نقش جهان شد!
- معذرت خواهی نیاز نیست ولی با کمال میل قبول می کنم.
خندیدم. بعد از چند روز غصه خوردن این خنده ی از ته دل حسابی سرحالم آورد. بی خیال فرهاد...
سرشب بود که داخل رستوران مورد نظرم شدیم.
بهترین جای رستوران میز دونفره ای را رزرو کرده بودم. با ذوقی وصف نشدنی بابا را هدایت کردم. دلم می خواست امشب برایش آنقدر به یاد ماندنی شود که خاطره ی منحوس ظهر را از یاد ببرد.
خودش هم سعی در خوشحال نشان دادنش داشت. شاید هم واقعا خوشحال بود. به شوخی های بی مزه ام می خندید ولی خودش شوخی نمی کرد. بلد نبود دیگر... شاید توقعم بی جا و زیاده بود از مردی که سیزده سال است به جای زندگی مردگی کرده است.
آن شب دو مرتبه و صدمرتبه اظهار پشیمانی کردم و بابا دومرتبه و صدمرتبه بخشید...
شب از نیمه گذشته بود، تازه چشم هایم را بسته منتظر خواب بودم که درب اتاقم آرام باز و پشت بندش قامت بابا در چهار چوب ظاهر شد. اتاق تاریک بود، چشم هایم را دومرتبه بستم و خود را به خواب زدم. سنگینی نگاهش را حس می کردم. پتوی نامرتب رویم را مرتب کرد. خم شد و بوسه ای به پیشانی ام زد. چیزی نگفتم و گذاشتم پدرانه هایش را خرجم کند...
با رفتن بابا و بسته شدن درب اتاق لب هایم به لبخندی از هم باز شد.
پشت درخت ایستاده بودم. هوا گرگ و میش صبح بود. نگاهم سمت قبر بازی بود که مردی خاک داخلش می ریخت. صورت مرد پیدا نبود. تابوت سبز چوبی را هل داد ، صدای کشیده شدنش روی خاک و سنگ ها لرزی به دلم انداخت، باز مشغول خاک ریختن شد. در همان حین دستی از قبر بیرون آمد و صدای پررنج و نالان زنی از داخل قبر که نامم را صدا میزد دلم را لرزاند و ناله ام بلند شد...
با جیغی از خواب پریدم. شاید هم از خواب پریدم و بعد جیغ کشیدم.
سریع کلید آباژور کنار تختم را زدم و اتاق روشن شد. این دیگر چه خوابی بود؟! هنوز قلبم به شدت می کوبید و صدای 《عسل عسل》 گفتن های زن در گوشم می پیچید.
در با شدت باز شد و بابا با چهره ای آشفته از خواب و نگرانی داخل آمد.
- چی شده بابا چرا جیغ کشیدی؟!
نگاه گرفتم و لیوان آب را برداشتم و لاجرعه سرکشیدم.
- چیزی نیست بابا. خواب بد دیدم.
کنارم نشست.
- خیر باشه. امروز اذیت شدی، فکرت خراب بوده خواب آشفته دیدی. نگران نباش.
اتفاقا فکرم خراب نبود! من با بهترین حس دنیا و لبخند به لب خود را دست خواب سپردم...
چیزی نگفتم و بی رمغ دراز کشیدم. پتو را رویم مرتب کرد.
- می خوای پیشت بمونم تا بخوابی؟
- نه بابا بهترم شماام برو بخواب. معذرت می خوام بدخوابتون کردم.
مثل اکثر اوقات جوابم لبخندش بود.
شب بخیری گفت و از اتاق بیرون رفت.
شب عروسی مریم و مجید فرا رسید. به اصرار مریم همراهش به آرایشگاه رفتم.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.......
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❤️ @dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 39
آرایشگر موهایم را فر درشت کرد و با گل سفید هماهنگ با لباسم، یک سمت سرم محار کرد و آبشار موهای مواجم روی شانه ی سمت چپم ریخت. اهل آرایش نبودم و به تاکید خودم ساده ترین آرایش را روی صورتم انجام داد ولی بی اغراق و به دور از خودپسندی، حسابی تغییر کرده و زیبا شدم.
تا به همین امروز با فرهاد قهر بودم. موقع آمدن به آرایشگاه پیامی به گوشی ام آمد.
فرهاد بود...
باز بردیا آمده بود تا فرهاد دیوانه شود و زورگویی هایش شروع!
《 ساعت شش دم آرایشگاه منتظرتم》.
من که بدم نمی آمد. دلتنگ بودم...
از این گذشته حوصله ی جنجال نداشتم. لااقل تا وقتی که بردیا بود باید مطیعش می ماندم.
با مریم موقتا خداحافظی کردم. شال و شنل مشکی ام را تن زدم و از آرایشگاه خارج شدم. جلوی درب به ماشین تکیه داده بود و دست به سینه انتظارم را می کشید، با دیدنم تکیه اش را از ماشین جدا کرد؛ بعد از دو هفته اخم و تخم این لبخند جذاب حسابی به دلم چسبید! غرق نگاه خندان و آرامش شدم، طوری که غریق نجات ها هم دلشان نمیآمد نجاتم دهند، کناری ایستاده بودند و با لذت غرق شدنم را نظاره گر بودند... لبخندش که دندان نما شد دست و پایی زدم و خود را نجات داده و به ساحل رساندم.
دستش را پیش آورد و گوشه شالم را که آزادانه روی سرم انداخته بودم روی موهایم تنظیم کرد.
-سلام خانوم... چه خوشگل شدی.
خنده ام گرفت، بیچاره آنقدر مرا بی رنگ و رو دیده بود از ذوق در معرض پس افتادن بود!
پشت چشمی نازک کردم.
- این تعریف یعنی ببخشمت؟!
خیره نگاهم کرد تا از رو بروم. بند کیفم را به سمت ساق دستم هل دادم و درب ماشین را باز کردم. بی توجه به نگاه خیره اش در حالی که خنده ام گرفته بود در صندلی جلو جای گرفتم.
تک خنده ای زد و با گفتن《عجبا》 ماشین را دور زد و کنارم پشت فرمان نشست.
-بریم یا منتظر مجیدینا وایسیم؟
-نه بریم. طبقه بالای آرایشگاه آتلیه ست. قراره برن عکس بندازن، خیلی زمان بره.
سری تکان داد و استارت زد.
با شیطنت پرسید: نیازه نکات ایمنی رو بازگو کنم.
متعجب و منتظر نگاهش کردم. خندید و شروع به شمردن کرد.
-یک مواظب باش خون راه نندازم.
دو از کنارم...
حرفش را با حرص بریدم.
- نیازی نیست.
با خنده نگاهم کرد.
-پس همه رو از بری؟
میخ نگاه پر تاسفم را به چشم های شیطانش کوبیدم.
-چیه چرا این جوری نگاه می کنی؟!
-خیلی پررویی به خدا!
چشمکی زد و طعنه اش را با شدت به رویم کوبید.
-فعلا تا جدی مطرح نکردم، تو سکوت کن.
نه تنها چشم غره بلکه یک فس کتک هم حقش بود!
جلوی درب باغ که رسیدیم، رفتارش صدوهشتاد درجه تغییر کرد.
-حواست باشه خیلی وقته دنبال بهونه ام کار دست خودم بدم.
-فرهاد!
بی توجه به شماتت لحنم گره اخم هایش را کورتر کرد و پیاده شد.
هم قدم هم داخل باغ شدیم.
آقا پرویز پدر مجید و بابا جلوی درب بزرگ باغ به انتظار میهمان ها برای خوش آمدگویی ایستاده بودند.
بعد از احوالپرسی و تبریک قصد داخل شدن داشتم که فرهاد صدایم زد.
-عسل صبر کن.
رو به بابا و آقا پرویز کرد.
-الان برمی گردم.
آقاپرویز سری بالا اخداخت.
-نمی خواد ما هستیم. برو داخل کم و کسری نباشه.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❤️@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❣#داستانی_بسیار_زیبا_و_خواندنی
💢حتما بخوانید
🌼🍃در زمان قدیم ، مردی ازدواج کرد.
در روز اول ازدواج ،جمع شدند جهت خوردن ناهار با خانواده شوهر...
🌼🍃و مرد سهم بیشتری از غذا با احترام خاص به همسرش داد ، و به مادر خودش سهم ناچیزی از غذا را داد ؛بدون هیچ احترامی...
🌼🍃در این لحظه عروس که شخصیت اصیل و با حکمتی داشت، وقتی این صحنه را دید درخواست طلاق کرد.
و گفت شخصیت اصیل در ذات هست و نمی خواهم از تو فرزندی داشته باشم که بعدها فرزندانم رفتاری چون تو با مادرت، با من داشته باشند و مورد اهانت قرار بگیرم
🌼🍃متاسفانه بعضی از زنان وقتی شوهرانشان آنها را ترجیح می دهند،فکر می کنند، بر مادر شوهر پیروز شدند.
🌼🍃عروس با تدبیر همان روز طلاق گرفت.
و با همسری که به مادر خودش احترام می گذاشت ازدواج کرد و بعد از سالها صاحب فرزندانی شد
🌼🍃و در یک روز با فرزندانش عزم مسافرت کرد، با فرزندانی که بزرگ شده بودند، و مادر را بسیار احترام می گذاشتند،
🌼🍃در مسیر به کاروانی برخوردند، پیرمردی پابرهنه پشت سر کاروان راه می رفت، و هیچ کس به او اعتنایی نمی کرد. مادر به فرزندانش گفت آن پیرمرد را بیاورید وقتی او را آوردند.
🌼🍃مادر، همسر سابقش را شناخت به او گفت: چرا هیچ کس اعتنایی و کمکت نمی کند؟
آنها کی هستند؟
گفت: فرزندانم هستند
گفت : من رامی شناسی؟ پیرمرد گفت: نه
زن با حکمت گفت: من همان همسر سابقت هستم و قبلا گفتم که اصالت در ذات هست.
❣همانگونه که می کاری درو خواهی کرد
🌼🍃به فرزندان من نگاه کن چقدر به من احترام می گذارند و حالا به خودت و فرزندانت نگاه کن،
چون تو به مادرت اهانت کردی،
و این جزای کارهای خودت هست،
و زن با تدبیر به فرزندانش گفت:
کمکش کنید برای خدا
🌼🍃 هر مرد و زنی خوب بیاد داشته باشد، فرزندان شما همانگونه با شما رفتار خواهند کرد ، که شما با پدر و مادر خود رفتارمی کنید.
@dastanvpand
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_بیست_و_یکم
ﯾﻪ ﺣﺲ ﺧﺎﺻﯽ ﺑﻬﻢ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﺩﻟﯿﻠﺶ ﭼﯽ ﺑﻮﺩ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﺰﺍﺭ ﺷﻬﺪﺍﺱ .
_ ﺍﻭﻥ ﺧﻮﺷﮕﻠﻪ ﻫﻢ ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺍﻭﻥ ﺧﻮﺷﮕﻠﻪ ﻟﺒﻨﺎﻧﻪ .
_ﻣﻦ ﻣﯿﺸﯿﻨﻢ ﺗﻮ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺭﻡ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺣﻮﺻﻠﺖ ﺳﺮ ﻣﯿﺮﻩ ﻫﺎ .
_ ﺍﻭﻣﻤﻤﻢ . ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺐ ﺑﺮﯾﻢ . ﻭﺍﺭﺩ ﺍﻭﻥ ﻗﻄﻌﻪ ﺷﺪﯾﻢ . ﺑﺮﺍﻡ ﺟﺎﻟﺐ ﺑﻮﺩ . ﯾﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺤﺠﺒﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﺭﯾﺴﻪ ﮔﻞ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﻗﺒﺮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺷﻬﯿﺪﺍ . ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﺣﻠﻮﺍ ﭘﺨﺶ ﻣﯿﮑﺮﺩ . ﯾﻪ ﭘﯿﺮ ﺯﻥ ﻫﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺳﺮ ﻗﺒﺮ ﯾﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﻭ ﺩﺍﺷﺖ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ . ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻭﻟﯽ ﺑﺪﺟﻮﺭ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﺵ ﺳﻮﺧﺖ . ﻭ ﮐﻤﯽ ﺍﻭﻧﻮﺭ ﺗﺮ ..… ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﻭ ﮐﻪ ﻣﯿﺒﯿﻨﻢ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻨﻢ . ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﭽﻪ ۴٫۵ ﺳﺎﻟﻪ ﺳﺮﺷﻮ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺭﻭ ﯾﻪ ﻗﺒﺮ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﺑﺎﺑﺎﯾﯽ . ﺑﺎﺑﺎ ﭘﺎﺷﻮ ﺩﯾﮕﻪ . ﺑﺎﺑﺎ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﺕ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ .
ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ؟ ﻧﻪ ﻣﮕﻪ ﻣﯿﺸﻪ ؟ ﺍﻟﻬﯽ ﺑﻤﯿﺮﻡ . ﺑﺎ ﺣﺲ ﺧﯿﺴﯽ ﮔﻮﻧﻢ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﻡ ﺣﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻓﺮﺍﺗﺮ ﺍﺯ ﯾﻪ ﺩﻝ ﺳﻮﺯﯾﻪ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭘﺎﺷﻮ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺗﻮ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﺑﻌﺪ ؛ ﺍﺷﮏ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ ﻧﻤﯿﺸﻨﺎﺧﺘﻤﺶ .
ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﭼﻪ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻠﯽ ﻧﺸﻮﻥ ﻣﯿﺪﻩ ﮐﻪ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﺑﺮﮔﺸﺘﻦ ﻣﻦ ﯾﻪ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺷﮏ ﺍﺯ ﭼﺸﻤﺶ ﺭﯾﺨﺖ . ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺍﺭﺍﺩﺕ ﺧﺎﺻﯽ ﺑﻪ ﺷﻬﺪﺍ ﺩﺍﺭﻩ ﻭﻟﯽ ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩﻡ ﺍﺭﺍﺩﺗﺶ ﺩﺭ ﺣﺪﯼ ﺑﺎﺷﻪ ﮐﻪ ﺍﺷﮏ ﯾﻪ ﻣﺮﺩ ﺭﻭ ﺩﺭ ﺑﯿﺎﺭﻩ . ﺩﻝ ﺍﺯ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻭ ﺍﻭﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﮐﻨﺪﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﯾﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻡ ؛ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﺍﺷﮏ ﻫﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﺑﭽﻪ ﻣﻌﺼﻮﻡ ﺭﻭ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﻢ . ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ ﻫﻢ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﻭﻣﺪ ؛
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺧﻮﺍﻫﺮﯼ ﻣﻦ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﺮﻡ ﺳﻤﺖ ﻣﺪﺍﻓﻌﺎﻥ ﺣﺮﻡ ،ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎﻫﻢ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﺭﻓﺘﻦ ﺍﻭﻧﺠﺎ . ﻣﯿﺎﯼ؟
ﺍﻭﻝ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺑﮕﻢ ﻧﻪ . ﻭﻟﯽ ﯾﺎﺩ ﺍﻭﻥ ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺷﮕﻠﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﺍﻣﯿﺮ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺍﻭﻧﻢ ﻣﺪﺍﻓﻊ ﺣﺮﻡ ﺑﻮﺩﻩ . ﺗﻮ ﯾﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺁﻧﯽ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺐ ﺑﺮﯾﻢ .
ﻭﺍﯼ ﭼﻘﺪﺭ ﺷﻠﻮﻍ ﺑﻮﺩ . ﻫﻤﻪ ﭼﺸﻤﺎﺷﻮﻥ ﺧﯿﺲ ﺑﻮﺩ ﺣﺘﯽ ﻣﺮﺩﺍ . ﻭ ﺍﮐﺜﺮﺍ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺗﯿﭗ ﺁﺩﻣﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﺻﻼ ﺧﻮﺷﻢ ﻧﻤﯿﻮﻣﺪ ﺍﺯﺷﻮﻥ ﺁﺩﻣﺎﯾﯽ ﻣﺜﻠﻪ ﻣﻬﺪﯼ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﭼﻬﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﺍﯾﻨﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻌﺼﻮﻡ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﮔﻮﺩﺯﯾﻼ ﺑﻮﺩ . ﯾﺎﺩﺁﻭﺭﯼ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻭ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﺵ ﺑﺮﺍﻡ ﯾﺎﺩﺁﻭﺭ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺁﺩﻣﺎ ﻣﺜﻠﻪ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺘﻦ . ﻫﻤﭽﻨﯿﻦ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻭ ﺯﻫﺮﺍﺳﺎﺩﺍﺕ ﻭ ﻣﻠﯿﮑﺎ ﺳﺎﺩﺍﺕ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﯼ ﺍﻭﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﺤﺠﺒﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻭ ﺣﺘﯽ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺷﺖ .
ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺳﻤﺘﺶ
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺳﻼﻡ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ . ﺣﺎﻝ ﺷﻤﺎ؟
ﺭﻭﺣﺎﻧﯿﻪ :ﺳﻼﻡ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺟﺎﻥ . ﺧﻮﺑﯽ؟
ﮐﻢ ﭘﯿﺪﺍﯾﯽ ﺍﺯ ﺷﻠﻤﭽﻪ ﮐﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﯿﻢ ﺩﯾﮕﻪ .……
ﮔﻔﺘﻢ ﺷﺎﯾﺪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ ﺍﻭﻥ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎﻋﻪ ﻣﻨﻮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺗﯿﭗ ﺑﺒﯿﻨﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻫﻤﯿﻦ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﻭﻧﻮﺭ ﻭ ﺩﯾﮕﻪ ﺣﺮﻓﺎﺷﻮﻧﻮ ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ.
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_بیست_و_دوم
_ ﻣﺎﻣﺎﻥ ، ﻣﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯿﺮﻡ.
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺑﺎﻧﻮ . ﻣﯿﺘﻮﻧﻢ ﺑﭙﺮﺳﻢ ﮐﺠﺎ ﺗﺸﺮﯾﻒ ﻣﯿﺒﺮﯾﺪ؟ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺍﮔﻪ ﻓﻀﻮﻟﯽ ﻧﯿﺴﺘﺎﺍﺍﺍﺍﺍ
_ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ . ﺩﺍﺭﻡ ﺗﺸﺮﯾﻒ ﻣﯿﺒﺮﻡ ﻣﺴﺠﺪ ﺭﺍﺯ ﻭ ﻧﯿﺎﺯ ﮐﻨﻢ ﺩﻋﺎ ﮐﻨﻢ خدا ﯾﻪ ﻋﻘﻠﯽ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﺪﻩ .
ﻭﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﻣﺴﺠﺪﻭ ﻧﻤﯿﮕﻔﺘﻢ ﺍﻻﻥ ﻣﯿﻔﻬﻤﻪ ﻣﺴﺨﺮﺵ ﮐﺮﺩﻡ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﯿﺸﻪ ﯾﻪ ﻭﻗﺖ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﻣﭽﮑﺮﻡ ﺧﻮﺍﻫﺮ . ﻣﺎﺭﻭ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺩﻋﺎﯼ ﺧﯿﺮﺗﻮﻥ ﻣﺤﺮﻭﻡ ﻧﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ .
ﺑﻠﻪ ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﺧﺎﻥ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﻣﺎ ﺍﺯ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﺷﺪﻥ ﺗﻮﺳﻂ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻧﺸﺪ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺧﻮﺑﻪ ﻫﺎ .
_ ﺑﺎﺷﻪ . ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﻣﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﺪﻭﻧﯽ ﮐﺠﺎ ﺗﺸﺮﯾﻒ ﻣﯿﺒﺮﻡ . ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺑﺎ ﺑﺮ ﻭ ﺑﭻ ﻣﯿﺮﯾﻢ ﺩﺭﺑﻨﺪ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺧﻮﺍﻫﺮﯼ ﺩﺭﺑﻨﺪ ﻣﺤﯿﻄﺶ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﻪ ﺧﺼﻮﺹ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﻨﺪﺗﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺗﻨﻬﺎ . ﮐﺎﺵ ﻫﻤﺎﻫﻨﮓ ﻣﯿﮑﺮﺩﯼ ﺑﺎﻫﻢ ﻣﯿﺮﻓﺘﯿﻢ ﯾﻪ ﺳﺮﯼ .
_ ﺍﻣﯿﺮ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺍﻭﻻ ﮐﻪ ﺿﺪ ﺣﺎﻝ ﻧﺰﻥ . ﺑﻌﺪﺷﻢ ﺩﻭﺳﺘﺎﯼ ﻣﻦ ﻫﻤﻪ ﺁﺷﻨﺎﻥ ؛ ﯾﺎﺳﯽ ﻭ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﻭ ﻧﺠﻤﻪ . ﺍﻻﻥ ﺑﯿﺎ ﺑﺮﯾﻢ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺍﻻﻥ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺭﻡ .
_ ﭘﺲ ﺑﺎﺑﺎﯼ
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :زینب
_ ﺗﺎﻧﯿﺎ ﻫﺴﺘﻢ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺧﻮﺍﻫﺮﯼ ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ .
ﺍﯾﻦ ﺩﻝ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﻫﺎﯼ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻧﺸﻮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ؛ ﺍﻣﺎ آﺭﺯﻭ ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﻣﻮﻧﺪ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺗﺎﻧﯿﺎ ﺻﺪﺍﻡ ﮐﻨﻪ . ﮐﻼ ﺗﻮ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﻫﻤﻪ زینب ﺻﺪﺍﻡ ﻣﯿﮑﺮﺩﻥ ، ﺍﺳﻤﯽ ﮐﻪ ﺍﺯﺵ ﻣﺘﻨﻔﺮ ﺑﻮﺩﻡ .…
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓