eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
8.3هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ رمان قسمت 40 با تکان سر برای دادن اطمینان به آقا پرویز قدم تند کرد و با چشم اشاره کرد که دنبالش بروم. نگاهی به اطراف کردم، فقط تعداد کمی از میهمان ها آمده بودند‌. باغ پردرخت و زیبا با میز و صندلی های آبی رنگ مزین شده بود. کمی که از درب باغ دور شدیم و از میان چراغ های پایه بلند گذشتیم، کنار درخت تنومندی ایستاد. عسل چشم هایش نگران و کلافه بود. واقعا دلیل این همه نگرانی را نمی فهمیدم! -عسل... -فرهاد کلافه ام کردی. حرفت رو بزن. -حس خوبی ندارم. بی اختیار قدمی سمتش برداشتم. -نگران چی هستی؟ دستی به صورتش کشید. -هیچی. ولش کن. از جلوی چشم هام دور نشو...لطفا! سر به زیر شدم. کاش می توانستم دست هایم را دور کمر مردانه اش حلقه کنم، سرم را روی سینه ی ستبرش بگذارم و زمزمه کنم 《من دوستت دارم فرهاد نگران هیچ چیز نباش... شاید هیچ وقت با تو ما نشوم اما خیالت راحت هیچ مردی را لایق جایگاه تو در قلبم نخواهم دید...》. باید آرامش می کردم. قلبم زبان نفرین باز کرده بود! از سوزش، هر چه ناسزا و نفرین در چنته داشت نثار زبانم می کرد که در حلقم نمی چرخید. -عسل؟ نگاهم تنه ای به اراده ام زد و خودش را بالا کشید و منتظر به چشم های فرهاد خیره ماند. انتظار نگاه او بیشتر بود. اخم ریزی کردم. - باشه. لبخندی از رضایت روی لب هایش نشست. چشم غره ام برای ظاهر سازی بود! -میرم پیش همکارهام. با تکان سر تایید کرد. دیگر نایستادم و با احتیاط به خاطر کفش های پاشنه بلندم به سمت سالن واقع در قسمت غربی باغ حرکت کردم. خدارا شکر که راحله و دیگر همکارها بودند وگر نه تا اتمام مراسم باید تک و تنها گوشه ای می نشستم و در آخر با سردرد شدید ناشی از تنهایی و گوش سپردن به موسیقی تند و کرکننده راهی خانه می شدم. اهل رقص نبودم. اصلا نمی دانم بلد هستم یا نه؟! از نا آگاهی ام نسبت به استعداد هایم خنده ام گرفت. راحله و فریده را دیدم‌. دستی تکانشان دادم و به سمتشان رفتم. تا به میزشان برسم به هر آشنایی که دیدم خوشامد گفتم. با ذوق بلند شدند. طبق معمول بیتا سلام فراموشش شد. -وای عسل چقدر تو فامیلتون پسر خوش تیپ دارید! بابا ترشیدیم دریاب خو. باتاسف نگاهش کردم ولی نتوانستم لب هایم را ثابت نگه دارم و خنده ام حرف نگاهم را به فنا داد. - همه پیش کش. با راحله و شیوا و سارا هم که به حرف بیتا خنده اشان گرفته بود دیدو بوسی کردم. بر خلاف نگرانی های فرهاد، بردیا جز سلام و احوال پرسی برخورد دیگری بوجود نیاورد و بی خیال مشغول صحبت با چند مرد در گوشه ی دیگری از سالن شد. این دل پر اضطرابم را راضی کرد. با ورود عروس و داماد همه از جای بلند شدند و صدای دست زدن ها و کل کشیدن ها به هوا رفت. در آن لباس و با آن آرایش، در کنار مجید فوق العاده شده بود. لبخندی زدم و از صمیم قلب برایشان آرزوی خوشبختی کرد. راحله: خیلی بیشعوری من چیم از مریم کمتر بود!؟ کوفتش بشه چه نازه دوماد. وژدانا یکی رو برا من امشب بیار. خنده ام گرفت. -ماشالا خودت هم روش و داری هم زبونش رو. حق انتخاب با خودت بسم الله. سارا با شیطنت شاهین پسر عمه ی بابا را که به سمت میزی در نزدیکی ما می آمد نشان داد. -این گوی و این میدان. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد..... ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─ @dastanvpand ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
‍ رمان قسمت 41 صدای خنده مان به خاطر تشبیه و حرکات نمایشی اش به هوا رفت. بچه ها تمام مدت یا به رقص مشغول بودند یا به لودگی و خنده... برای من که بد نبود، سرگرمی خوبی بودند و مراسم خیلی زود گذشت. داشتیم به مسخره بازی های راحله می خندیدیم که فرهاد نزدیکمان شد. راحله به مزاح آب از لب هایش آویزان کرد. -پسرعمه ات خوشگله ها ولی عنقه. دو دفه خواستم بهش پیشنهاد رقص بدم ترسیدم. لبخندی به شناخت دقیقش از فرهاد در برخورد با جنس ظریف زدم و نگاهم را به فرهاد دادم. قبلا سلام و خوش آمد گفته بود. فقط با متانت معذرت خواهی ای کرد و رو به من با اشاره به بیرون از سالن گفت: عسل جان یه لحظه... نگران شدم. نگاه به زور آرام شده ی فرهاد را بهتر از خودش می شناختم. بلند شدم. ببخشیدی برای بچه ها زیر لب زمزمه کردم و همراه فرهاد از بین جمعیت رقصنده از سالن خارج شدیم. باغ نسبت به سالن خلوت تر بود. گوشه ای توقف کرد. -چیزی شده فرهاد. -نه ...نه... فقط یه جوری همه رو بپیچون بمون با ماشین من بریم. -یه چیزی شده نمیگی! دستی به صورتش کشید -می گم. بمون فقط. با تکان سر در حالی که دلم مثل سیرو سرکه به جوش افتاده بود و به روی خود نمی آوردم، باشه ی تایید را دادم. هیچ کس علاقه ای هم به همراهی من نداشت. خیلی راحت و بی درد سر از بابا اجازه گرفتم و سوار ماشین فرهاد شدم. در شیشه ی ماشین عروس خم شده بود و با مجید صحبت می کرد. حدسم برنامه ریزی خیابان گردی بود. برای مریم دستی تکان دادم که با لبخند ملیحش جواب داد و نا محسوس بوسه ای فرستاد. بعد از کمی صحبت با کیان امد و سوار شد. دنده عقب گرفت و از پارکینگ خارج شد. به دنبال ما بقیه ی ماشین ها هم بوق زنان راه افتادند. مجید جلو افتاد. سرو صدا ها آزارم می داد. بیشتر راغب بودم تا بفهمم چه چیزی باعث رنجش و عصبانیت فرهاد شده! مشغول فرمان دادن حین رانندگی به کیان بود. می خواستند سد معبر کنند و پای کوبی آخر را انجام دهند. صدای کرکننده ی آهنگ شاد و بی معنا را کم کردم. -فرهاد؟ سرش را داخل آورد. -جان؟ -بسه دیگه، شیشه رو بده بالا. ابروانش گره خورد و شیشه را بالا داد و پخش را کاملا قطع کرد. متوجه کلافگی ام شد. -بزار رقص خیابون رو هم برن بعد می پیچونمشون. بی حوصله سری تکان دادم. -اگه اصرارت نبود الان مجبور به تحمل این سروصداها نبودم و یک راست می رفتم خونه! از زهر کلامم رنجید ولی حرفی نزد. نگاهم روی رقص مردانه و زیبای فرهاد خیره بود. چقدر مجید را دوست داشت که با این اعصاب داغان باز برایش سنگ تمام می گذاشت... به نظرم آمد آن قدر ها هم کار بیهوده ای نیست! شاید روزی برای یادگیری اش اقدام می کردم. البته بعد از رسیدن به جواب های سوال های مبهم ذهنم... آهی کشیدم و از صمیم دل آرزو کردم جواب ها دل و دماغی برایم بگذارند که بخواهم به این کارها برسم... بالاخره مراسم عروس کشان تمام شد... ماشین ها سمت خانه سر کج کردند ولی فرهاد با سرعت در یک پیچ همه را پیچاند. فلش را بیرون کشید و روی داشبورد پرتاب کرد. کراواتش را کشید و کاملا باز کرد. در حال انفجار بود. زیادی برای مجید مایه گذاشته بود و خودداری کرده بود! مشتی روی فرمان کوبید. به خود جراتی دادم. -فرهاد چیزی شده؟ -تو به بردیا علاقه داری؟ از سوال ناگهانی و پر حرصش شوکه شدم. -چی میگی تو؟ منظورت چیه؟ - جواب منو بده. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد........ ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─ @dastanvpand ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
‍ ‍ رمان قسمت 42 نفسم را فوت کردم. دلیلی نداشت که با لجبازی و پنهان کردن فرهاد را اذیت کنم. - اونجور که تو ذهن تویه نه علاقه ندارم. فقط به عنوان یه فامیل و یه پزشک براش احترام... حرفم را با پوزخندش برید. - هه! پزشک... خواستم آرامش کنم. -فرهاد؟ نگاه سرخش را به چشم هایم دوخت. انگار دل و دماغ رانندگی هم نداشت؛ با یک حرکت فرمان را چرخاند و کنار خیابان پارک کرد. -دایی تو رو از بابات برای بردیا خواستگاری کرده. مات نگاه ترسانش شدم... از چه می ترسید؟! من که گفتم دوستش ندارم! تاب نگاهم را نیاورد برگشت و سه مشت پی در پی به فرمان بیچاره کوبید! بی اختیار دستم را روی دستش گذاشتم. -آروم باش فرهاد! دستم را پس کشیدم و چشم از چشم های خیره و ناباورش گرفتم. اشاره به آن روز که بردیا برایم از علاقه اش گفت، گفتم: حرف من عوض نشده. یادته ازم پرسیدی دوسش داری؟ گفتم نه. هنوزم همون قدر محکم می گم نه. بلافاصله پس از اتمام جمله ام درب ماشین را باز کرد و پایین رفت. دنبالش نرفتم. خودش آرام می شد و بر می گشت.. سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم. پلک هایم را روی هم بستم. با باز و بسته شدن درب چشم باز کردم و تکیه ام را از پشتی صندلی برداشتم. آرام تر شده بود؛ عصبانی نبود فقط نگران و آشفته بود. نگاهم نمی کرد. می دانستم که سنگینی نگاهم را حس کرده و به شدت در نبرد دل به نگاهم ندادن است. -از بچگی آرزوم پزشک شدن بود، تلاشمم کردم، تو باید خوب یادت باشه... خوب یادم بود! چه شب هایی که تا سحر بیدار می ماند و درس می خواند! -... موفقم شدم، بهترین دانشگاه تهران با رتبه ی تک رقمی... با مجید و بردیا مثل سه برادر بودیم. جونم رو تو برادری و رفاقت می دادم براشون... ولی بردیا نارو زد؛ به خاطر تو پشت پا زد به برادری و رفاقتمون. می دونست تا سرحد مرگ بهت دل سپردم و دیوونتم ولی دل به دلش داد و پنهونی با یه شاخه گل منو پیچوند و اومد پیش تو که میخ علاقه ش رو به دلت بکوبه... دیدم و سوختم. بد هم سوختم... یکم که فکر کردم و خودم رو جاش گذاشتم دیدم نه... من خودم رو می کشتم ولی نارو نمی زدم و عشق برادرم رو قاپ نمی زدم... هر چی بین من و بردیا بود تموم شد. نذاشتم بفهمه که فهمیدم ولی یه دعوای مسخره درست کردم و به کل باهاش تموم کردم. حتی دانشگاه رو، هدفی که سال ها براش از جونم مایه گذاشته بودم رو رها کردم... کلافه سمتم چرخید و نگاه دردمندش را با جان کندنی به نگاه متحیر و ناباورم دوخت. -اگه امشب خواستم باهات حرف بزنم به خاطر این بود که بهت بگم بردیا اگه دوست و برادر خوبی نیست پای عشقش ثابت قدمه. می دونم با خودخواهی هام چند ساله دارم آزارت می دم. دلم نمی خواد به خاطر ترس از من، جواب رد به بردیا بدی. فکرهات رو بکن و تصمیمت رو بگیر. حرف یه عمر زندگیه با قلدری و زور که نمیشه تحمیلش کرد! خودش را می گفت! فکر می کرد زور است برایم یک عمر زندگی در کنارش! ولی زندگی در کنار فرهاد برای من موهبت بود نه تحمیل! نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد..... ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─ @dastanvpand ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
🌱🕊 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃 یک مهندس روسی تعدادی کارگر ایرانی را برای کار استخدام کرده بود. کارگران بنا به وظیفه شرعی وقت اذان که می‌شد برای خواندن نماز دست از کار می‌کشیدند. یک روز مهندس به آنان اخطار کرد که اگر هنگام کار نماز بخوانند آخر ماه از حقوقشان کسر می‌شود. کسانی که ایمان ضعیف و سست داشتند از ترس کم شدن حقوقشان، نماز را به آخر وقت می‌گذاردند امّا عدّه ای بدون ترس از کم شدن حقوقشان، همچنان در اوّل وقت، نماز ظهر و عصرشان را می‌خواندند. آخر ماه، مهندس به کارگرانی که همچنان نمازشان را اوّل وقت خوانده بودند، بیشتر از حقوق عادّی ماهیانه پرداخت کرد. کسانی که نماز خود را به بعد از کار گذاشته بودند به مهندس اعتراض کردند که چرا حقوق آن کارگرها را بر خلاف انتظارشان زیاد داده است. مهندس می‌‌گوید: «اهمیّت دادن این کارگرها به نماز و صرفنظر کردن از کسر حقوق، نشانگر آن است که ایمان‌شان بیشتر از شماست و این قبیل آدم‌ها هرگز در کار خیانت نمی‌کنند همچنانکه به نماز خود خیانت نکردند.» @dastanvpand 🌺🌿🌺🌺🌿
🍃✨داستان آموزنده✨🍃 🕯 تنها شمع خاموش🕯 🗯🍃مردی که همسرش را از دست داده بود، دختر سه ساله‌اش را بسیار دوست می‌داشت. دخترک به بیماری سختی مبتلا شد، پدر به هر دری زد تا کودک، سلامتی خود را دوباره به‌دست بیاورد، هر چه پول داشت، برای درمان او خرج کرد، ولی یبماری جان دخترک را گرفت 😔🍃پدر گوشه‌گیر شد با هیچ کس صحبت نمی‌کرد و سرِ کار نمی‌رفت. دوست‌ها و آشناهای او خیلی سعی کردند تا او را به زندگی عادی برگردانند، ولی موفق نشدند🥀.  🗯🍃شبی پدر رؤیای عجیبی دید، او دید که در بهشت است و صف نامنظمی از فرشته‌های کوچک در جاده‌ای طلائی به سوی قصری باشکوه در حرکت هستند 🗯🍃هر فرشته شمعی در دست داشت و شمع همهٔ فرشته‌ها به‌جز یکی از آنها روشن بود، او جلوتر رفت و دید فرشته‌ای که شمع او خاموش است، دختر اوست. پدر، فرشته‌ٔ غمگینش را در آغوش گرفت و نوازرش کرد از او پرسید: ”دلبندم، چرا غمگینی؟ چرا شمعت خاموش است🍃💞؟“  دخترک به پدرش گفت: ”بابا جان! هر وقت شمع من روشن می‌شود، اشک‌های تو، آن را خاموش می‌کند و هر وقت تو دلتنگ می‌شوی، من هم غمگین می‌شوم“. پدر در حالی که اشک در چشم‌هایش حلقه زده بود، از خواب پرید، اشک‌هایش را پاک کرد، تنهائی را رها کرد و به زندگی عادی خود بازگشت.  👌نتیجه:»با زجه و غم و اندوه مداوم کاری را حل نمیکنه بلکه میت عذاب میبینه @dastanvpand 🌺🌿🌺🌿🌺
💐🌿🍃🌸🍂 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 *ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ* ﭼﯽ ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﺍﻻﻥ ﺩﻭ ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﺑﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﻨﻮ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺗﻢ ﺍﺷﻨﺎ ﮐﺮﺩﻩ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺷﺪﻩ؟ ﺑﮕﻢ ﭼﯽ ﺑﻬﺶ ؟ ﺑﮕﻢ ﭼﻮﻥ ﺗﻮﻗﻊ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﮐﻪ ﻧﻮﮐﺮﯼ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ ﺭﻭ ﺑﮑﻨﻪ ﻭ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ ﻫﻢ ﻫﻤﻪ ﮐﺎﺭﺍﺵ ﺭﻭ ﺭﺍﺳﺖ ﻭ ﺭﯾﺴﺖ ﮐﻨﻪ ﺣﺎﻻ ﻧﺸﺪﻩ ﭘﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺭﻭ ﻫﻤﻪ ﺍﺭﺯﺵ ﻫﺎﺵ ﻭ ﺣﺎﻻ ﺳﻌﯽ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﻨﻢ ﻣﺘﻘﺎﻋﺪ ﮐﻨﻪ ﮐﻪ ﺭﺍﻫﻢ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﻪ؟ ﭼﯽ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﺑﻬﺶ؟ ﺩﻟﻢ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺁﺑﺮﻭﯼ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻡ ﺁﺑﺮﻭﯼ ﺑﺎﺑﺎﻡ؛ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﻨﻮ ﺑﺎ ﺍﺭﺑﺎﺑﻢ ﺁﺷﻨﺎ ﮐﺮﺩ ﺑﺮﻩ ..…… ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺳﺎﻋﺖ ﺗﻮ ﺗﺮﺍﻓﯿﮏ ﺑﻮﺩﻥ ﻣﺤﻤﺪ ﺭﻭ ﺩﻡ ﺧﻮﻧﺸﻮﻥ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﻮﻧﻪ . ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ . ﺍﺯ ﻃﺮﻓﯽ ﻓﻀﺎﯼ ﺧﻮﻧﻪ ﺩﻟﮕﯿﺮ ﻭ ﮐﺴﻞ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻃﺮﻓﯽ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﻮﺩﻥ ﺩﺭﺩﯼ ﺭﻭ ﺩﻭﺍ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩ . ﭘﻨﺎﻩ ﺑﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﺨﺶ ﺗﺮﯾﻦ ﭼﯿﺰ ﻣﻤﮑﻦ ؛ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﻋﺎﺷﻮﺭﺍ . ﺍﻟﺬﯾﻦ ﺑﺬﻟﻮ ﻣﻬﺠﻢ ﺩﻭﻥ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ . ﺑﺎ ﺧﻮﻧﺪﻥ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﻋﺎﺷﻮﺭﺍ ﺁﺭﻭﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ . ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﺑﺨﺶ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﻫﻢ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺳﻌﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﯾﮑﻢ ﻓﮑﺮﻣﻮ ﺁﺯﺍﺩ ﮐﻨﻢ . ﺩﺭ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﺎﺯ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺻﺪﺍﺵ ﺍﺯ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﻭﺍﺿﺢ ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﻣﯿﺮﺳﯿﺪ. ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ : ﺍﻣﯿﺮﺭﺭﺭ ﺣﺴﯿﻦ ﮐﺠﺎﺍﺍﺍﯾﯽ؟ _ ﯾﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺯﯾﺮ ﺳﻘﻒ ﺁﺳﻤﻮﻥ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺍﻭﻣﺪ ﺳﺮﺷﻮ ﺁﻭﺭﺩ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻕ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺍﯾﻦ ﺁﺳﻤﻮﻧﺘﻮﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﮔﻠﺖ ﻫﻢ ﺟﺎ ﺩﺍﺭﻩ؟ _ ﺑﻠﻪ ﺑﻠﻪ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺩﺍﺭﯾﺪ . ﺑﯿﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ . ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ : خب؟؟؟؟ _ خب ﺑﻪ ﺟﻤﺎﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﻟﺖ . ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ :ﻋﻪ . ﺧﻮﺏ ﺩﺭﺑﻨﺪ ﺧﻮﺵ ﮔﺬﺷﺖ ﻣﻨﻮ ﻧﺒﺮﺩﯼ؟ _ ﮐﻤﯽ ﺗﺎ ﺣﺪﻭﺩﯼ ﺷﺎﯾﺪ ﯾﻪ ﺫﺭﻩ. ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ : ﭘﺮﻭﻭﻭﻭﻭ . ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺑﻪ ﻧﻈﺮﺕ ﺑﺎﺑﺎ ﻣﯿﺸﻪ ﻣﺜﻠﻪ ﻗﺒﻠﻨﺎ؟ ﻣﯿﺸﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﺑﺎﺑﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻋﺸﻘﺶ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ ﺑﻮﺩ ؟ ﭼﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ؟ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ . ﺗﻮﻓﮑﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﺗﻮ ﺑﻐﻠﻢ ﻭ ﺁﻏﻮﺵ ﻣﻦ ﺷﺪ ﺟﺎﯾﮕﺎﻫﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻖ ﻫﻖ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﮐﻮﭼﯿﮑﻢ . ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺷﺎﺥ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻭﺭﺩﻡ . ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﺗﺎﺯﮔﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﺍﻻﻥ ﺩﻭ ﺳﺎﻝ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﺗﯿﮑﻪ ﻭ ﮐﻨﺎﯾﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﻋﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ . ﻣﻨﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﻻﻥ ﺑﻬﻢ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﯾﻦ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺑﺎﺑﺎ ﻧﺒﻮﺩ . _ ﺁﺑﺠﯽ ﺟﺎﻥ . ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯿﺸﻪ ﺗﻮﮐﻠﺖ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ . ﻣﮕﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺎﺑﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻬﺖ ﮔﻔﺘﻪ؟ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ : ﻧﻪ . ﺍﻣﯿﺮ ﺣﺴﯿﻦ ﭘﺲ ﮐﯽ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯿﺸﻪ ؟ ﺍﻻﻥ ﺩﻭﺳﺎﻟﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺭﻭﺯ ﺩﺍﺭﻩ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺗﺶ ﺿﻌﯿﻒ ﺗﺮ ﻣﯿﺸﻪ . ﺳﮑﻮﺕ ﺭﻭ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻪ ﻫﺮﺟﻮﺍﺑﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺻﺤﺘﺶ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﻧﺒﻮﺩﻡ …… ﮐﻢ ﮐﻢ ﺁﺭﻭﻡ ﺗﺮ ﺷﺪ ، ﺳﺮﺵ ﺭﻭ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺭﻭﯼ ﭘﺎﻡ ﻭ ﻣﻨﻢ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻧﻪ ﻣﻮﻫﺎﺵ ﺭﻭ ﻧﻮﺍﺯﺵ ﮐﺮﺩﻡ . ﻫﺮﺩﻭﻣﻮﻥ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ . ﻇﺎﻫﺮﺍ ﺍﯾﻦ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺻﺤﺒﺖ ﻫﺎﯾﯽ ﺩﺭﻣﻮﺭﺩ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺕ ﻋﺠﯿﺐ ﻭ ﻏﺮﯾﺐ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﻮﺩ . ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺗﻪ ﺩﻟﺶ ﻣﺤﺒﺖ ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﻫﺴﺖ ﻭﻟﯽ ﺭﻭ ﺯﺑﻮﻧﺶ ﭼﯽ ؟ ‏( ﻣﻦ ﺳﯿﺪ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺣﺴﯿﻨﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ۲۱ ﺳﺎﻟﻤﻪ . ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ ۴ ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﻣﻦ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺗﺮﻩ . ﭘﺪﺭﻡ ﭘﯿﻤﺎﻧﮑﺎﺭ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ ﺑﻮﺩﻥ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﮐﻼﻫﺒﺮﺩﺍﺭﯼ ﯾﻪ ﺁﺩﻡ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﺑﯽ ﺧﺒﺮ ﻧﺼﻔﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺩﺍﺭﺍﯾﯿﺶ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺣﺎﻻ ﺑﻪ ﺭﺷﺘﻪ ﺍﺻﻠﯿﺶ ﮐﻪ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺧﯿﻠﯿﻢ ﻋﻼﻗﻪ ﺍﯼ ﺑﻬﺶ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﺑﺮﻕ ﻣﺸﻐﻮﻟﻪ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﻌﺎﻣﻠﻪ ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﺑﺎﺑﺎ ﺭﻭ ﺑﺮﺩ ﺑﻠﮑﻪ ﺩﯾﻦ ﻭ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺗﺶ ﺭﻭ ﻫﻢ ﺑﺮﺩ … ﺣﺎﻻ ﺑﮕﺬﺭﯾﻢ ‏) ﺻﺪﺍﯼ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﺍﺯ ﻓﮑﺮ ﺑﯿﺎﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ . ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ : ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﺟﺎﻧﻢ؟ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ : ﺗﻮﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺳﻮﺭﯾﻪ ﺍﯼ؟ _ آﺭﻩ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ : ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﻧﻤﯿﺰﺍﺭﻩ ، ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﭼﯿﮑﺎﺭﺵ ﮐﻨﯽ؟ _ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﺧﻮﺩﻣﻢ ﮐﻼﻓﻢ . ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻫﻢ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﻣﯿﺘﻮﻧﻢ ﺑﮑﻨﻢ . ﻭﻗﺘﯽ ﻫﻤﻪ ﻋﺸﻘﻢ ﻫﻤﻪ ﻫﻮﺵ ﻭ ﺣﻮﺍﺳﻢ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺑﻮﺩ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﭼﻪ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﺍﯼ ﺩﺍﺷﺖ ؟ ﭼﺮﺍ ﺑﺎﺑﺎ ﻧﻤﯿﺬﺍﺷﺖ ﺑﺮﻡ؟ ﻫﺮﭼﻨﺪ ﺑﻌﯿﺪ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺗﺶ ﻗﻮﯼ ﺑﻮﺩ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺭﻓﺘﻦ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﺩﯾﮕﻪ ﭼﻪ ﺑﺮﺳﻪ ﺑﻪ ﺍﻻﻥ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺩﺭﮐﺶ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ، ﺑﻼﺧﺮﻩ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﭘﺴﺮ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﺩﯾﮕﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻃﺎﻗﺖ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﻮﻧﺪﻥ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ . ... نویسنده : ✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨ 🌸 🍃🌺🍂 🌿🍂 💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ زینب ﺗﻮ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﺩ ﻭ ﻣﺴﯿﺮ ﺗﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﺗﻮ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺎﻣﻞ ﻃﯽ ﺷﺪ . ﻭ ﻣﻨﻢ ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﻃﺮﺯ ﻓﮑﺮ ﺍﻭﻥ ﻣﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻟﻄﻒ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﺵ ﮐﺮﺩ و ﺍﻻﻥ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺍﺳﻤﺶ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻨﻪ بودم. ﻧﺰﺩﯾﮑﺎﯼ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﺎﺭﻭﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ .… به نجمه گفتم:ﻧﺠﻤﻪ ﻣﻦ ﺳﺮ ﮐﻮﭼﻪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﻣﯿﺸﻢ . ﻧﺠﻤﻪ _:ﺑﺎﺷﻪ . ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ . ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ آﺭﻭﻣﯽ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﮔﻔﺘﻢ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﻧﺸﺪﻡ . ﻋﺎﺷﻖ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺭﻭﯼ ﺯﯾﺮ ﺑﺎﺭﻭﻥ ﺑﻮﺩﻡ . ﻋﺠﯿﺒﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﻗﻊ ﺳﺎﻝ ﻭ ﺑﺎﺭﻭﻥ؟ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎﺕ ﺍﻣﺮﻭﺯ . ﺍﯾﻦ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎﺕ ﺗﺎﺯﮔﯽ ﻧﺪﺍﺷﺘﻦ ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﯾﻪ ﻣﺎﻣﻮﺭ ﮔﺸﺖ ﻭﺍﯾﺴﻪ ﺟﻠﻮﻣﻮﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺧﺘﺮﺍ ﻭ ﺟﻤﻠﻪ ﺍﻭﻥ ﻣﺮﺩﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺗﺎﺯﮔﯽ ﺩﺍﺷﺖ . ﮐﻼﻓﻪ ﺯﻧﮓ ﺩﺭ ﺭﻭ ﺯﺩﻡ . ﺻﺪﺍﯼ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺣﮑﻢ ﺁﺭﺍﻣﺒﺨﺶ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺩﺍﺷﺖ . ﻣﺎﻣﺎﻥ:ﮐﯿﻪ؟ _ ﺑﺎﺯﮐﻦ . ﺩﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﺣﯿﺎﻁ ﺷﺪﻡ . ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺳﺮﯾﻊ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺩﻡ ﺩﺭ ﺭﺳﻮﻧﺪ ﻭ گفت: ﺍﯼ ﻭﺍﯼ . ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﺍﯾﻪ؟ ﭼﺮﺍ ﺍینقدر ﺯﻭﺩ ﺍﻭﻣﺪﯼ؟ ﺧﻮﺏ ﺯﺑﻮﻥ ﺑﺎﺯ ﮐﻦ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ؟ _ ﻭﺍﯼ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻣﮕﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﻬﻠﺖ ﺯﺑﻮﻥ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻥ ﻫﻢ ﻣﯿﺪﯼ؟ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﺸﺪﻩ ﯾﮑﻢ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺭﻭﯼ ﮐﺮﺩﻡ ﺧﯿﺲ ﺷﺪﻡ . ﻣﯿﺰﺍﺭﯼ ﺑﯿﺎﻡ ﺗﻮ ﺣﺎﻻﻣﺎﻣﺎﻥ ﺟﺎﻥ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﯽ ﺣﺮﻑ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﮐﺸﯿﺪ ﮐﻨﺎﺭ ﻭ ﻣﻦ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺗﺎﻗﻢ ﭘﻨﺎﻩ ﺑﺮﺩﻡ .… ... نویسنده : ✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 *ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ* ﺁﺧﯿﺶ . ﭼﻘﺪﺭ ﺁﺭﻭﻡ ﺷﺪﻡ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻫﺌﯿﺖ ﻣﺴﮑﻦ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ . ﺧﺪﺍ ﺗﻮﻓﯿﻖ ﺍﯾﻦ ﻧﻮﮐﺮﯼ ﺭﻭ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻧﮕﯿﺮﻩ ﺍﻥ ﺷﺎﺍﻟﻠﻪ . ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ : ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺟﺎﻥ . ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﯿﺎ . _ ﺟﺎﻧﻢ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ؟ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ :ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﺪﻭﻗﺘﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﮐﺮﺩﯼ؟ ﺭﺍﺯﺩﺍﺭ ﺗﺮ ﻭ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﮐﯽ ﺭﻭ ﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﻢ ؟ ﺩﻝ ﺭﻭ ﺯﺩﻡ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ . ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺩﻭ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺗﺎ ﺍﻻﻥ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﺩﺭ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﻣﺸﮑﻞ ﻣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﭘﯿﺶ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ، ﺑﻮﺩﻥ ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺗﻮﻧﺴﺘﻪ ﺭﻭ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺗﺶ ﺗﺎﺛﯿﺮ ﺑﺰﺍﺭﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﻫﻢ ﺣﯿﺮﺕ ﺁﻭﺭ ﺑﻮﺩ . ﻭﻟﯽ ﻣﺸﮑﻞ ﻣﻦ ﻋﻼﻭﻩ ﺑﺮ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺕ ﺑﺎﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﻤﯿﺪﺍﺩ ﻣﻦ ﺑﺮﻡ . ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ :ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﺮﺍﺕ ﻣﻬﻤﻪ ﻭﻟﯽ ﻧﻪ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﮐﻪ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﺗﻐﯿﯿﺮﺕ ﺑﺪﻩ . ﻭﻟﯽ ﺍﻣﯿﺮﺟﺎﻥ ﺷﺮﻁ ﺍﻭﻝ ﺭﺿﺎﯾﺖ ﻭﺍﻟﺪﯾﻨﻪ ﺗﻮ ﺳﻌﯽ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﻭ ﺑﮑﻦ ﻭ ﺑﻘﯿﺶ ﺭﻭ ﺑﺴﭙﺎﺭ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﺎﺵ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺎﺭﻭ ﺑﺮﺍﺕ ﺭﻗﻢ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺑﺸﺎﺭﺕ ﺩﻫﻨﺪﻩ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﻮﺩﻥ . ﺣﺮﻓﺎﺵ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﺯﻣﯿﻦ ﻧﺒﻮﺩ ﺣﺮﻓﺎﺵ ﺁﺳﻤﻮﻧﯽ ﺑﻮﺩ ..… ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﺻﻠﻮﺍﺗﯽ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻡ ﻭ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ . ﺩﺭ ﮐﻪ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ ﺍﺳﺘﺮﺱ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺷﺪ . ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ : ﻋﻪ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﭼﺘﻪ ؟ ﭼﯿﺰﯼ ﺷﺪﻩ؟ _ ﻫﺎ؟ ﻧﻪ . ﭼﯿﺰﻩ . ﯾﻌﻨﯽ ﻗﺮﺍﺭﻩ ﺑﺸﻪ . ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ : ﺍﻣﯿﺮ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪﯾﺎ؟ امیر حسین: آﺑﺠﯽ ﭼﯽ ﻣﯿﮕﯽ؟ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ : ﻫﯿﭽﯽ ﺧﻮﺵ ﺑﺎﺵ . ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ . ﻋﺸﻖ ﻣﻦ ﺍﻻﻥ ﻓﻘﻂ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﻮﺩ . ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﺗﻮ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﺳﺘﺮﺳﻢ ﺑﻪ ﺍﻭﺝ ﺭﺳﯿﺪ . ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪﻡ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻫﻤﻮﻥ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ ﺭﻭ ﺑﺸﻨﻮﻡ . _ ﺳﻼﻡ . ﺑﺎﺑﺎ ﻣﯿﺸﻪ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﯿﻢ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺳﻼﻡ . ﻗﺒﻮﻝ ﺑﺎﺷﻪ ﺧﯿﺮ ﺑﺎﺷﻪ ﻣﺎﺩﺭ . ﺑﺎﺑﺎ : ﺳﻼﻡ ﺑﺎﺑﺎ ﺟﺎﻥ . آﺭﻩ ﺑﯿﺎ ﺑﺸﯿﻦ . _ ﺍﻥ ﺷﺎﺍﻟﻠﻪ ﮐﻪ ﺧﯿﺮﻩ . ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻡ ﻭ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﺭﻭ ﻣﺒﻞ ﮐﻨﺎﺭ ﺑﺎﺑﺎ . ﺑﺎﺑﺎ :ﺧﺐ؟ _ ﻫﺎ؟ ﭼﯽ؟ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﻣﻦ ﻫﻤﻪ ﺯﺩﻥ ﺯﯾﺮ ﺧﻨﺪﻩ ﻭ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﻫﻢ ﮐﻢ ﻟﻄﻔﯽ ﻧﮑﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻧﮕﻔﺘﻢ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪﯼ؟ _ ﻧﻪ . ﺣﻮﺍﺳﻢ ﻧﺒﻮﺩ ﺧﺐ . ﻋﻪ . ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻋﻪ ﺑﭽﻤﻮ ﺍﺫﯾﺖ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﺑﺒﯿﻨﻢ . ﺑﮕﻮ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺟﺎﻥ . _ ﺑﺎﺑﺎ ، ﭼﺮﺍ ﻧﻤﯿﺰﺍﺭﯾﺪ ﻣﻦ ﺑﺮﻡ ؟ ﺑﺎﺑﺎ : ﺍﯾﻦ ﺑﺤﺚ ﻗﺒﻼ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪﻩ . _ ﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﺑﺎ : ﻫﺰﺍﺭ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺮﯾﺰ ﺩﻭﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﺑﺎﺯﯾﺎ ﺭﻭ . ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻫﻤﻮﻥ ﺁﺵ ﻭ ﻫﻤﻮﻥ ﮐﺎﺳﻪ . ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ . _ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﯾﻪ ﺭﺍﻩ ﭘﯿﺶ ﭘﺎﻡ ﺑﺰﺍﺭﯾﺪ . ﺑﺎﺑﺎ : ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ شو. _ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﺪ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎﻡ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﺸﻪ؟ ﺑﺎﺑﺎ :ﺁﻗﺎﯼ ﺩﯾﻦ ﺩﺍﺭ ﻭ ﺑﺎ ﺍﯾﻤﺎﻥ ، ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﮕﻪ ﺳﻨﺖ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﻧﯿﺴﺖ؟پس ازدواج کن. _ ﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﻤﻮﻧﻢ . ﺑﺎﺑﺎ : ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻦ ﺑﻌﺪ ﺍﮔﻪ ﺯﻧﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺑﺮﻭ . ﻣﻦ ﮐﻪ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻓﻘﻂ ﻣﻦ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﻤﯿﺪﻡ . _ ﺷﺐ ﺑﻪ ﺧﯿﺮ. ﺑﺎﺑﺎ : ﺷﺐ ﺑﻪ ﺧﯿﺮ. ﻣﺎﻣﺎﻥ ؛ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﯿﺎ ﻭ ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺷﻮ . _ ﺷﺐ ﺑﻪ ﺧﯿﺮ ﻣﺎﻣﺎﻥ. ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﺷﺒﺖ ﺑﻪ ﺧﯿﺮ پسرم. ﺑﺎ ﺭﻓﺘﻦ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺍﺗﺎﻕ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﻫﻢ ﺩﻧﺒﺎﻟﻢ ﺍﻭﻣﺪ ﻣﻦ ﮐﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺍﺗﺎﻕ ﺷﺪﻡ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﺩﻡ ﺩﺭ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩ , ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺑﺎﻫﻢ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﯿﻢ ؟ _ ﺑﺰﺍﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺩﺍ. ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ : ﺑﺎﺷﻪ . ﺷﺐ ﺧﻮﺵ. _ ﺷﺒﺖ ﺑﻪ ﺧﯿﺮ. ... نویسنده : ✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ‍ *ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ زینب* ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﺎ ﯾﮑﯽ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻢ ، ﯾﮑﯽ ﮐﻪ ﺩﺭﮐﻢ ﮐﻨﻪ ﻭ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺭﻭ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺳﺮﺍﻍ ﺩﺍﺷﺘﻢ ؟ ﺑﺮﺍﺩﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻤﻪ ﺍﺫﯾﺖ ﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﭘﺸﺘﯿﺒﺎﻧﻢ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﻫﺴﺖ . ﺗﻖ ﺗﻖ ﺗﻖ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺟﺎﻧﻢ؟ ﺁﺭﻭﻡ ﺩﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪﻡ . ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﭘﺸﺖ ﻣﯿﺰﺵ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮐﺘﺎﺏ ﻣﯿﺨﻮﻧﺪ . _ ﻭﻗﺖ ﺩﺍﺭﯼ ﯾﮑﻢ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﯿﻢ؟ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﻋﻠﯿﮏ ﺳﻼﻡ . ﺑﻠﻪ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺍﻫﺮﮔﻠﻢ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻭﻗﺖ ﺩﺍﺭﻡ . ﺳﺮ ﺧﻮﺵ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﺭﻭ ﺗﺨﺘﺶ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎﺗﯽ ﮐﻪ ﺗﻔﺮﯾﺤﻤﻮﻥ ﺭﻭ ﻧﺎ ﺗﻤﻮﻡ ﮔﺬﺍﺷﺖ . ﺑﺎ ﻫﺮ ﮐﻠﻤﻪ ﻣﻦ ﺍﺧﻤﺎﯼ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﺗﻮﻫﻢ . ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﻧﮕﻔﺘﻢ ﺑﺰﺍﺭ ﺑﺎﻫﻢ ﺑﺮﯾﻢ؟ ﺑﻌﺪﺵ ﻫﻢ آﺑﺠﯽ ﭼﻪ ﺩﻟﯿﻠﯽ ﺩﺍﺭﻩ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺟﻮﺍﺏ ﯾﻪ ﻋﺪﻩ ..… ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﮐﻼﻓﻪ “ ﺍﺳﺘﻐﻔﺮﺍﻟﻠﻪ ” ﺍﯼ ﮔﻔﺖ . _ ﺣﺎﻻ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺩﯾﮕﻪ . ﺍﻣﯿﺮ ﺗﻮ ﺑﺎ ﺣﺮﻑ ﺍﻭﻥ ﺁﻗﺎ ﻣﻮﺍﻓﻘﯽ؟ ﺧﻮﺩﺕ ﮐﻪ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﻣﻦ ﻫﺮﭼﻘﺪﺭ ﻫﻢ ﺑﺪﺣﺠﺎﺏ ﺑﺎﺷﻢ ﺍﻫﻞ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭ ﭼﯿﺰﺍ ﻧﯿﺴﺘﻢ . ﯾﻌﻨﯽ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﻣﻦ آﻧﻘﺪﺭ ﻏﻠﻂ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ؟ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﺎ ﭘﺎﺵ ﺭﻭ ﺯﻣﯿﻦ ﺿﺮﺏ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺑﻬﻢ ﻧﺪﺍﺩ ، ﯾﻌﻨﯽ ﺍﻭﻧﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﻓﮑﺮ ﺭﻭ ﻣﯿﮑﺮﺩ؟ ﻋﺼﺒﯽ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺟﺎﻡ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ . _ ﺁﺭﻩ؟ ﺁﺭﻩ؟ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﺧﻮﺍﻫﺮﺕ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺩﺧﺘﺮﺍﯾﯿﻪ ﮐﻪ ﻣﺤﺘﺎﺝ ﻧﮕﺎﻩ ﭼﻬﺎﺭﺗﺎ ﭘﺴﺮﻩ؟ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﯼ ﻣﻦ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﺗﯿﭗ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﮐﻪ ﭘﺴﺮﺍ ﺑﻬﻢ ﺗﯿﮑﻪ ﺑﻨﺪﺍﺯﻥ ؟ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﻭﺍﻩ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻣﻦ . ﭼﺮﺍ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﻣﯿﺸﯽ ﻣﻦ ﮐﯽ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﺣﺮﻓﯽ ﺯﺩﻡ؟ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﻡ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﺒﻮﺩ ، ﺩﻟﻢ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺩﺭﻣﻮﺭﺩﻡ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﻓﮑﺮﯼ ﺑﮑﻨﻦ ، ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺪﺣﺠﺎﺏ ﺑﻮﺩﻡ ﻭﻟﯽ ﻋﻘﺪﻩ ﺍﯼ ﻧﺒﻮﺩﻡ . ﺯﺩﻡ ﺯﯾﺮ ﮔﺮﯾﻪ ﻭ ﺳﺮﯾﻊ ﭘﻨﺎﻩ ﺑﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﺗﺎﻕ ﺧﻮﺩﻡ، ﺩﺭﻭ ﻗﻔﻞ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺧﻮﺩﻣﻮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﺭﻭ ﺗﺨﺖ ﻭ ﻫﻖ ﻫﻖ ﮔﺮﯾﻢ ﺭﻭ ﺁﺯﺍﺩ ﮐﺮﺩﻡ . ﭼﻨﺪ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﺑﻌﺪ ﺻﺪﺍﯼ ﺩﺭ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﻦ ﻭ ﺑﻌﺪﺵ ﻫﻢ ﺻﺪﺍﯼ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﺒﯿﻨﻪ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺧﻮﺍﻫﺮﮔﻠﻢ . ﻣﻦ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﻢ . ﺗﻮ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﻦ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﻌﻨﺎ ﮐﺮﺩﯼ ﻭ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﮐﺮﺩﯼ . ﺩﺭﻭ ﺑﺎﺯﮐﻦ ﺑﺎﻫﻢ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﯿﻢ . ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻋﻪ . خب ﯾﮑﯽ ﺑﮕﻪ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ ؟ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﻫﯿﭽﯽ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺟﺎﻥ . ﻣﻨﻮ زینب ﺑﺎﻫﻢ ﺑﺤﺜﻤﻮﻥ ﺷﺪﻩ . ﭼﯿﺰﺧﺎﺻﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ . ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺷﻤﺎ ﮐﯽ ﺑﺤﺚ ﮐﺮﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻓﻌﻪ ﺩﻭﻣﺘﻮﻥ ﺑﺎﺷﻪ ؟ ﺩﺭﻭﻍ ﻧﮕﻮ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ . ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ : ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺟﺎﻥ ﺑﺰﺍﺭﯾﺪ ﺣﺎﻟﺶ ﺧﻮﺏ ﺑﺸﻪ ﺑﺮﺍﺗﻮﻥ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﻣﯿﺪﻡ . ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺷﻤﺎﻫﺎ . ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺐ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺩﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﻦ ﺑﺎﻫﻢ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﯿﻢ . ﺍﯾﻦ ﺭﺍﻫﺶ ﻧﯿﺴﺖ . ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺕ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﻤﯿﺸﻪ . _ ﻣﯿﺸﻪ ﺗﻨﻬﺎﻡ ﺑﺰﺍﺭﯼ؟ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﻣﯿﺸﻪ ﺑﺎﻫﻢ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﯿﻢ؟ _ ﻧﻪ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ:ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺐ ﭘﺲ ﻣﻦ ﻫﻤﯿﻨﺠﺎ ﻣﯿﺸﯿﻨﻢ ﺗﺎ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻗﺼﺪ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ . ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﻭﻗﺘﯽ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﯿﮕﻪ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﺣﺮﻓﺶ ﻋﻮﺽ ﺑﺸﻪ . ﺑﻪ ﻧﺎﭼﺎﺭ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺩﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﭘﺸﺖ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﺭﻭ ﺗﺨﺖ . ﺍﻭﻧﻢ ﺩﺭﻭ ﺑﺴﺖ ﻭ ﺍﻭﻣﺪ ﻧﺸﺴﺖ ﮐﻨﺎﺭﻡ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺑﺒﯿﻦ ﺧﻮﺍﻫﺮﯼ ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﺗﯿﭗ ﻣﯿﺰﻧﯽ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺍﻭﻥ ﻣﺮﺩﺍﯼ ﻫﻮﺱ ﺑﺎﺯ ﺭﻭ ﺩﺍﺭﯼ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﮐﻪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻬﺖ ﺑﮕﻦ . ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﯼ ﺣﺠﺎﺏ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯿﻪ؟ ﺍﺻﻼ ﺗﻮ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﭼﺮﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﺣﺠﺎﺏ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ ؟ ﺳﻮﺍﻟﯽ ﻧﮕﺎﺵ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻧﺸﻮﻧﻪ ﻣﻨﻔﯽ ﺗﮑﻮﻥ ﺩﺍﺩﻡ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺣﺠﺎﺏ ، ﺣﺎﻻ ﻧﻪ ﺻﺮﻓﺎ ﭼﺎﺩﺭ، ﻓﻘﻂ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻣﻨﯿﺖ ﺧﻮﺩﺗﻪ . ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮ ﺑﺪﺣﺠﺎﺏ ﺑﺎﺷﯽ ﺩﺍﺭﯼ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ اجازه ﻣﯿﺪﯼ ﮐﻪ ﻫﺮﺟﻮﺭ ﺩﻟﺸﻮﻥ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﻨﻦ، ﺩﺍﺭﯼ ﻣﯿﮕﯽ ﻣﻦ ﻫﯿﭻ ﻣﺎﻟﮑﯿﺘﯽ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﺪﺍﺭﻡ ، ﺩﺍﺭﯼ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻫﺎﺕ ﺭﻭ ﺣﺮﺍﺝ ﺧﺎﺹ ﻭ ﻋﺎﻡ ﻣﯿﮑﻨﯽ . _ ﺧﻮﺏ ﭼﺮﺍ ﺧﺎﻧﻤﺎ ﺣﺠﺎﺏ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻦ؟ ﻣﺮﺩﺍ ﻣﯿﺘﻮﻧﻦ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﮑﻨﻦ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺗﻮ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﺖ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﺬﺍﺭﯼ ﻣﯿﮕﯽ ﺩﺯﺩ ﻧﯿﺎﺩ ﭼﺮﺍ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻢ ﺭﻭ ﺑﺒﻨﺪﻡ؟ _ ﻧﻪ ﺧﺐ . ﺍﻭﻥ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﻩ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺧﺐ ﭼﻪ ﻓﺮﻗﯽ ﻋﺰﯾﺰ ﻣﻦ ؟ ﺍﻭﻥ ﺭﺍﻩ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻭ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﻩ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﺑﻪ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﺑﺮﺳﻪ ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﮐﻪ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﮕﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭼﻪ ﮐﻪ ﺍﻭﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻣﺸﮑﻞ ﺍﻭﻧﻪ . ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﯽ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﺣﺮﻓﯽ ﺑﺰﻧﯽ ﭼﻮﻥ ﻣﺸﮑﻞ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻫﺴﺖ . ﭼﻮﻥ ﺍﻣﻨﯿﺖ ﺗﻮ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺧﻄﺮﻩ . _ ﺍﮔﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻫﺎﯼ ﯾﮏ ﺯﻥ ﺭﻭ ﮐﺴﯽ ﻧﺒﯿﻨﻪ ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺍﻭﻥ ﺭﻭ ﺯﯾﺒﺎ آﻓﺮﯾﺪﻩ؟ ﺍﺻﻼ ﭼﺮﺍ ﻣﺮﺩ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺣﺠﺎﺏ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ؟ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺍﻭﻻ ﮐﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻫﺎﯼ ﯾﻪ ﺯﻥ ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﺴﺮﺷﻪ . ﻭﺣﺠﺎﺏ ﻫﻢ ﺩﺭﺑﺮﺍﺑﺮ ﻣﺤﺎﺭﻡ ﺍﺟﺒﺎﺭ ﻧﯿﺴﺖ . ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺳﻮﺍﻝ ﺩﻭﻡ ﻫﻢ ﻣﺮﺩ ﻫﺎ ﻫﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﺣﺠﺎﺏ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻦ ﻭﻟﯽ ﺣﺪ ﺣﺠﺎﺏ ﻣﺮﺩ ﻭ ﺯﻥ ﺑﺎﻫﻢ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﻩ ﭼﻮﻥ ﻧﻮﻉ ﺁﻓﺮﯾﻨﺸﺸﻮﻥ ﺑﺎﻫﻢ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﻩ . ﺑﺎ ﺣﺮﻓﺎﺵ ﻣﻮﺍﻓﻖ ﺑﻮﺩﻡ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺑﻪ ﺣﺠﺎﺏ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭﻟﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺣﺠﺎﺏ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﺮﺍﻡ ﻏﯿﺮ ﻣﻤﮑﻦ ﺑﻮﺩ . _ ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻣﻨﯿﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺣﺘﻤﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎﺣﺠﺎﺏ ﺑﺎﺷﯽ؟ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ:ﯾﻪ ﺭﺍﻩ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﯼ. _ ﭼﯿﯿﯿﯽ؟ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺑﺸﯿﻨﯽ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺎ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﻧﺒﺎﺷﯽ . _ ﻣﺴﺨﺮﺭﺭﺭﺭﻩ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﻧﻈﺮ ﻟﻄﻔﺘﻪ. ... نویسنده : ✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 *ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ زینب* ﺣﺮﻓﺎﯼ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺭﻭ ﺑﺎﻭﺭ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﻮﺭﯼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﺷﺎﻝ ﺳﺮﻡ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺩﯾﮕﻪ ﭼﻪ ﺑﺮﺳﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺑﺨﻮﺍﻡ ﺩﻩ ﺩﻭﺭ ﺩﻭﺭ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﭙﯿﭽﻤﺶ . ﻫﻮﻑ . ﻭﻟﯽ ﭼﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﻧﺒﻮﺩ ، ﺁﺩﻣﯽ ﻧﺒﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﻬﻢ ﺑﺎﺷﻪ . ﻭﻟﯽ ﻇﺎﻫﺮﺍ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻇﺎﻫﺮ ﻣﻦ ﻣﯿﺸﺪ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻣﻪ ﻣﻮﺭﺩﺗﻮﺟﻪ ﭘﺴﺮﺍﯼ ﻻﺕ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﮕﯿﺮﻡ ؛ ﺍﺯ ﻃﺮﻓﯽ ﺩﻟﻢ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﻫﻤﺶ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺗﯿﮑﻪ ﻫﺎﯼ ﭘﺴﺮﺍ ﺑﺎﺷﻢ . ﭘﺲ ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮐﻠﯽ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﺫﻫﻨﯽ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﯾﻪ ﻣﺎﻧﺘﻮﯼ ﺑﻠﻨﺪﺗﺮ ﺑﭙﻮﺷﻢ ﻭ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﯾﮑﻢ ﺷﺎﻟﻤﻮ ﺑﮑﺸﻢ ﺟﻠﻮﺗﺮ . _ ﻣﺎﺍﺍﻣﺎﺍﺍﺍﻥ . ﻣﺎﺍﺍﺍﻣﺎﺍﺍﺍﻥ . ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺟﻮﻧﻢ ؟ _ ﻣﯿﺎﯼ ﺑﺮﯾﻢ ﺧﺮﯾﺪ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺑﺎﻫﻢ؟؟؟؟؟؟ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻦ ﻣﺘﻌﺠﺒﺶ ﺧﻨﺪﻡ ﮔﺮﻓﺖ ﺧﺐ ﺣﻖ ﺩﺍﺷﺖ؛ ﻣﻦ ﮐﯽ ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺧﺮﯾﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻓﻌﻪ ﺩﻭﻣﻢ ﺑﺎﺷﻪ ؟ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ . _ آﺭﻩ . ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﺑﺨﺮﻡ . ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺧﺐ ﭼﺮﺍ ﺑﺎ ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ ﺍﯾﻨﺎ ﻧﻤﯿﺮﯼ؟ ﭼﯿﺰﯼ ﺷﺪﻩ؟ _ ﻭﺍﻩ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﻪ؟ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﻣﺎﻧﺘﻮﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺑﮕﯿﺮﻡ . ﻧﻤﯿﺎﯼ ﺑﺎ ﺍﻭﻧﺎ ﺑﺮﻡ . ﻣﺎﻣﺎﻥ:ﺗﻮ ؟ ﻣﺎﻧﺘﻮﯼ ﺑﻠﻨﺪ؟ _ ﻣﺎﻣﺎﻧﯽ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﻮﺍﻟﯽ ﻣﯿﭙﺮﺳﯽ ﺣﺎﻻ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺐ ﺑﺮﻭ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﻮ ﺑﺮﯾﻢ . ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺖ ﺣﺮﻓﯽ ﺑﺰﻧﻪ ﭘﺲ ﻧﯿﺎﺯ ﺑﻪ ﭘﻮﺷﯿﺪﻩ ﺗﺮ ﺑﻮﺩﻥ ﻧﺒﻮﺩ . ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺣﺎﻻ ﻣﺎﻧﺘﻮﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﭼﯿﮑﺎﺭ؟ _ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﺨﻮﺭﻣﺶ . ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻧﻮﺵ ﺟﻮﻧﺖ ؟ﺧﺐ ﻣﺜﻠﻪ آﺩﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ؟ _ ﻭﺍﻩ ﻣﺎﻣﺎﻥ خب ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﻫﺮﻭﻗﺖ ﺗﻨﻬﺎ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﭙﻮﺷﻢ ﮐﻪ آﻧﻘﺪﺭ ﺑﻬﻢ ﮔﯿﺮ ﻧﺪﻥ . ﺣﺎﻻ ﺑﯿﺎ ﺑﺮﯾﻢ . ﺭﺍﺳﺘﯽ ﺩﺩﯼ ﺑﺮﺩﻩ ﻣﺎﺷﯿﻨﻮ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻫﻮﻑ . ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺗﻮ . آﺭﻩ ﺑﺮﺩﻩ . ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﺁﮊﺍﻧﺲ _ ﻓﺪﺍﺍﺍﺍﺕ ﺷﻢ ﻣﺎﻣﯽ ﺟﻮﻧﻢ . ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﯾﺎ ﻣﻦ ﺣﺴﺎﺱ ﺷﺪﻡ . ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻗﺒﻼ ﺍﺻﻼ ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺮﺍﯼ ﻫﯿﺰﻭ ﻧﻤﯿﺪﯾﻢ ﺍﺯ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺗﺎ ﺍﻻﻥ ۱۰٫۲۰ ﻧﻔﺮ ﺗﯿﮑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻦ . ﻫﻮﻑ . ﺧﻮﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻫﻤﺮﺍﻣﻪ . ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﺗﺠﺪﯾﺪ ﻧﻈﺮ ﮐﻨﻢ ﻭ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻫﺎ ﺑﭙﻮﺷﻢ . ﻣﺎﻣﺎﻥ : زینب ﺑﮕﯿﺮ ﺑﺮﯾﻢ ﺩﯾﮕﻪ . ﺍﻻﻥ ﺩﻭ ﺳﺎﻋﺘﻪ ﺩﺍﺭﯼ ﻣﯿﮕﺮﺩﯼ ﻓﻘﻂ ﯾﻪ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﮔﺮﻓﺘﯽ . _ ﻋﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭼﻪ ﻫﯿﭽﮑﺪﻭﻣﺸﻮﻥ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﻧﯿﺴﺘﻦ . ﻋﻪ ﻋﻪ ﻋﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ . ﺍﻭﻥ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﻣﺸﮑﯿﻪ ﺧﻮﺷﮕﻠﻪ . ﺑﯿﺎ ..… ﻭ ﺑﻌﺪ ﺩﺳﺖ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻭ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺧﻮﺩﻡ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺍﻭﻥ ﻣﻐﺎﺯﻩ . ﻣﺎﻧﺘﻮﻫﺎﺵ ﻋﺎﻟﯽ ﺑﻮﺩ . ﯾﻪ ﻣﺎﻧﺘﻮﯼ ﺳﻔﯿﺪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻗﺴﻤﺖ ﺳﻔﯿﺪﺵ ﺗﺎ ﺭﻭﯼ ﺯﺍﻧﻮ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺭﻭﺵ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﺣﺮﯾﺮ ﻣﺸﮑﯽ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺯﯾﺮ ﺯﺍﻧﻮ ﺑﻮﺩ ﺟﻠﻮﻩ ﺧﺎﺻﯽ ﺑﻬﺶ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺧﺼﻮﺹ ﺣﻮﯾﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﻫﺎﯼ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﻣﺸﮑﯿﻪ . ﺑﺎ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﻣﺸﮑﯽ ﮐﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻋﺎﻟﯽ ﻣﯿﺸﺪ . ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ۲ ﺳﺎﻋﺖ ﮔﺸﺘﻦ ﻣﻮﻓﻖ ﺷﺪﻡ . ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﻨﻢ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﻭﺍﺭﺩ ﺧﻮﻧﻪ ﺷﺪﻡ . ﮐﻔﺸﺎﯼ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﻧﺸﻮﻧﻪ ﺣﻀﻮﺭﺵ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺫﻭﻕ ﻭ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮐﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻣﺜﻠﻪ ﺟﺖ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺭﺩ ﺷﺪﻡ ﻭ ﮐﻔﺸﺎﻡ ﺭﻭ ﺩﺭ آﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ . ﺍﻣﯿﺮ ﺭﻭ ﻣﺒﻞ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩ . _ ﺳﻼﺍﺍﺍﺍﻡ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﻋﻠﯿﮏ ﺳﻼﻡ . ﭼﯽ ..… ﺣﺮﻑ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺗﻤﻮﻡ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﺸﻮ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﻭ ﺑﺮﺩﻣﺶ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻕ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﭼﺘﻪ؟؟؟ _ ﭼﺸﺎﺗﻮ ﺑﺒﻨﺪ . ﺳﺮﺭﺭﺭﯾﻊ ﺳﺮﯾﻊ ﮐﺖ ﺣﺮﯾﺮ ﺭﻭ ﻟﺒﺎﺳﻢ ﺭﻭ ﺩﺭ آﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﻭ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﮐﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺭﻭ ﺳﺮﻡ ﮐﺮﺩﻡ . ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻡ . _ ﺧﺐ . ﺑﺎﺯ ﮐﻦ . ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﻣﻦ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩ ﻭ ﺣﺎﻟﺖ ﭼﻬﺮﺵ ﺭﻧﮓ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﻡ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﻣﻮﻫﺎﻡ ﺭﻭ ﻫﻞ ﺩﺍﺩ ﺯﯾﺮ ﺭﻭﺳﺮﯾﻢ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﺑﻬﺘﺮﻩ . ﯾﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺩﻧﺪﻭﻥ ﻧﻤﺎ ﺗﺤﻮﯾﻠﺶ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ : ﺧﺐ ﺩﯾﮕﻪ ﺗﺸﺮﯾﻒ ﺑﺒﺮ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﮐﻨﻢ . ﺑﯿﺎ ﺩﻝ ﺭﺍ ﺑﺪﻩ ﺻﯿﻘﻞ ﺑﺪﯾﻦ ﺳﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﯽﻋﻔﺖ ﺑﺪﺍﻥ ﺑﯽﺷﮏ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﺍﺳﺖ . ... نویسنده : ✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 *به روایت امیر حسین* ﺍﻻﻥ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﯾﮏ ﺳﺎﻋﺘﻪ ﮐﻪ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻡ ﺑﻪ ﺳﻘﻒ ﺍﺗﺎﻕ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﻓﻘﻂ ۲۰٫۳۰ ﺑﺎﺭ ﺁﻫﻨﮓ ﺍﺭﻏﻮﺍﻥ ﺭﻭ ﮔﻮﺵ ﮐﺮﺩﻡ . ﺁﺭﻩ ﻣﻨﻢ ﺍﺯ ﺑﭽﮕﯽ ﺑﺎ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯾﯽ ﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭﻡ ﺧﺎﺩﻡ ﺍﯾﻦ ﺗﺒﺎﺭ ﻣﺤﺘﺮﻡ ﺑﻮﺩﻡ ﻭﻟﯽ ﺍﻻﻥ ﭼﯽ؟ ﭼﺮﺍ ﺑﺎﺑﺎ ﻋﺸﻘﯽ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﻬﻢ ﯾﺎﺩ ﺩﺍﺩﻩ ، ﻋﺸﻘﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺎ ﺑﻨﺪ ﺑﻨﺪ ﻭﺟﻮﺩﺵ ﺑﻪ ﻗﻠﺐ ﺗﺰﺭﯾﻖ ﮐﺮﺩﻩ ﺭﻭ ﺩﺭﮎ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ ؟ ﭼﺮﺍ ﺩﺭﮎ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻋﺸﻖ ﺍﻻﻥ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﺑﺎﻝ ﻭ ﭘﺮ ﺩﺍﺩﻩ ؟ ﺗﻨﻬﺎ ﺭﺍﻩ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺻﺤﺒﺖ ﺑﺎ ﻣﻌﺒﻮﺩﻩ . ﻧﻤﺎﺯ ﺷﻔﻊ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﻢ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻗﺒﻠﻪ ﻋﺸﻖ ﻗﺮﺑﻪ ﺍﻟﻠﻪ . ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺳﺒﮏ ﺷﺪﻡ . ﻧﻤﺎﺯ ﺷﺐ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻣﻨﺒﻊ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﻮﺩ . ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﮔﻔﺖ ﺭﻭ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻡ ، ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺮﺍﻡ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻣﻄﻠﻮﺏ ﺩﺍﺷﺖ ؛ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﻭ ﻣﯿﺴﭙﺮﻡ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻭ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﻮﮐﻞ ﺗﻼﺵ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭﻟﯽ ﺑﺪﻭﻥ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﻭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ؛ ﭼﻮﻥ ﻭﻗﺘﯽ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﻭ ﻣﯿﺴﭙﺮﯼ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺍﮔﻪ ﺑﺎﺑﺘﺶ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﺎﺷﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﻧﺪﺍﺭﯼ . ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻌﺒﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻪ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺣﺮﮐﺖ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﺮﮐﺖ ﺟﺎﯼ ﻫﯿﭻ ﺷﮏ ﻭ ﮔﻤﺎﻧﯽ ﻧﺒﻮﺩ ، ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺑﺮﮐﺘﺶ ﺗﻮﮐﻞ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ..… ... نویسنده : ✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓