به نام آن
خــداوندی که نــور است
رحیم است و
کریم است و غفور است
خدای صبـح و
این شـور و طـراوت
که از لطفش
دل ما ، در سُرور است
💓بسم الله الرحمن الرحیم💓
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚 #داستان_مرد_گل_خوار
فردی دچار بیماری گِل خواری بود و چون چشمش به گِل می افتاد، اراده اش سست می شد و شروع به خوردن آن می نمود. وی روزی برای خریدن قند به دکان عطاری رفت. عطار در دکان سنگِ ترازو نداشت و از گِل سرشوی برای وزن کشی استفاده می کرد. عطار به مرد گفت: من از گِل به عنوان سنگِ ترازو استفاده می کنم. برای تو مشکلی نیست؟
مرد گفت: من قند می خواهم و برایم فرق نمی کند از چه چیزی برای وزن کشی استفاده کنی. در همین هنگام مرد در دل خود می گفت: چه بهتر از این! سنگ به چه دردی می خورد برای من گِل از طلا با ارزش تر است. اگر سنگ نداری و گِل به جای آن می گذاری باعث خوشحالی من است.
عطار به جای سنگ در یک کفه ی ترازو، گِل گذاشت و برای شکستن قند به انتهای مغازه رفت. در همین اثنا، مرد گِل خوار دزدکی شروع به خوردن از گِلی که در کفه ی ترازو بود کرد. او تند تند می خورد و می ترسید مبادا عطار متوجه ماجرا شود.
عطار زیرچشمی متوجه ی گل خوردن مشتری شد ولی به روی خودش نیاورد. بلکه به بهانه پیدا کردن تیشه قند شکن، خود را معطل می کرد. عطار در دل خود می گفت: تا می توانی از آن گل بخور. چون هر چقدر از آن می دزدی در واقع از خودت می دزدی! تو بخاطر حماقتت می ترسی که من متوجه دزدیت بشوم. در حالیکه من از این می ترسم که تو کمتر گل بخوری! تا می توانی گل بخور. تو فکر می کنی من احمق هستم؟ نه! این طور نیست. بلکه هنگامی که در پایان کار، مقدار قندت را دیدی، خواهی فهمید که چه کسی احمق و چه کسی عاقل است!
👌مولانا با ظرافتی ستودنی گل را به مال دنیا و قند را به بهای واقعی زندگی آدمی تشبیه می کند. در نظر او آنان که به گمان زرنگ بودن تنها در پی رنگ و لعاب دنیا هستند همانند آن شخص گِل خواری هستند که پی در پی از کفه ترازوی خود می دزدند که در عوض از وزن آنچه در مقابل دریافت می کنند، کاسته می شود.
✍مثنوی معنوی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
راز مثلها🤔🤔🤔
#ظرب_المثل
کاش_را_کاشتن _سبز_نشد.
می گویند روزی ساربانی که از کنار یک روستای کویری می گذشت به زمین خشک و خالی ای رسید و شترهایش را آنجا رها کرد.
در این وقت ناگهان یکی از روستاییان آمد و شتر را زیر باد کتک گرفت ساربان گفت چه می کنی مرد؟ چرا حیوان بینوا را می زنی؟ روستایی گفت چرا می زنم؟ مگر نمی بینی که دارد توی زمین من می چرد و از محصول من می خورد؟
ساربان گفت چه می گویی مرد؟ در این زمین که تو چیزی نکاشته ای به من نشان بده که شتر چه خورده؟ روستایی گفت چیزی نخورده؟ اگر من همه ی زمین را گندم کاشته بودم شتر تو آمده بود و همه چیز را خورده بود آن وقت چه می کردی؟
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#داستان_کوتاه
✍من بی حیا نیستم
عابد خداپرست در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز خدا می کرد. آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا بالا رفته بود که خداوند هر شب به فرشتگانش امر می کرد تا از اطعمه بهشتی، برایش ببرند و او را بدینگونه سیر نمایند. بعد از 70 سال عبادت، روزی خدا به فرشتگانش فرمود: امشب برای او چیزی نبرید؛ می خواهم او را امتحان کنم. آن شب عابد هر چه ماند، خبری نشد؛ تا جایی که گرسنگی بر او غالب شد.
طاقتش تمام شد. از کوه پایین آمد و به خانه آتش پرستی که در دامنه کوه منزل داشت رفت. از او طلب نان کرد، آتش پرست 3 قرص نان به او داد و او بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد. سگ نگهبان خانه آتش پرست به دنبال او راه افتاد، جلوی راه او را گرفت... مرد عابد یک قرص نان را جلوی او انداخت تا برگردد و بگذارد او براهش ادامه دهد. سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت. مرد قرص دوم نان را نیز جلوی او انداخت و خواست برود اما سگ دست بردار نبود و نمی گذاشت مرد به راهش ادامه دهد. مرد عابد با عصبانیت قرص سوم را نیز جلوی او انداخت و گفت: ای حیوان تو چه بی حیایی! صاحبت قرص نانی به من داد اما تو نگذاشتی آنرا ببرم؟
به اذن خدای عز و جل، سگ به سخن آمد و گفت: من بی حیا نیستم، من سالهای سال، سگ در خانه مردی هستم. شبهایی که به من غذا داد پیشش ماندم ، شبهایی هم که غذا نداد باز هم پیشش ماندم، شبهایی که مرا از خانه اش راند، پشت در خانه اش تا صبح نشستم... تو بی حیایی، تو که عمری خدایت هر شب غذای شبت را برایت فرستاد و هر چه خواستی عطایت کرد، یک شب که غذایی نرسید، فراموشش کردی و از او بریدی و برای رفع گرسنگی ات به در خانه یک آتش پرست آمدی و طلب نان کردی...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔴 این دستور توسط پادشاه پادشاهان صادر شده است
امروز ، فرمانده قدرتمندترین ارتش جهان ، وزیر دفاع آمریکا ... به دستور خدا زندانی است .. !!
امروز تمام هتل های لاس وگاس بزرگترین کازینوها را در جهان بسته اند. به دستور خدا
امروز خیابان های روسپیگری در آمستردام بسته است که درآمد آن از 10 میلیارد دلار در سال فراتر می رود. به دستور خدا
امروز همه کشورهای جهان کلوپ های برهنه ، همجنسگراها ، کلوپ های شبانه ، کافه ها و بسیاری از رستوران ها را تعطیل کرده اند .. !! به دستور خدا
امروز بیشترین تعداد هواپیماها در طول تاریخ بر روی زمین نشسته است .. !! به دستور خدا
امروز ، ترامپ اعلام کرد که نرخ بهره به صفر کاهش می یابد ، یعنی لغو ربا خواری. به دستور خدا
امروز پوتین در حال مذاکره با بشار است تا جنگ سوریه را متوقف کند. به دستور خدا
امروز تمام دنیا حجاب دارند و از ترس از ویروس ای که با چشم غیر مسلح قابل مشاهده نیست ، در هراس هستند. به دستور خدا
امروز ، بورس سهام دو هفته ، 16 هزار میلیارد دلار از دست داد. !! به دستور خدا. امروز
کل دنیا در جستجوی نجات است .. !!
کجا هستند افرادی که فکر می کردند توانایی آن را دارند. و متکبر و ملحد که منکر وجود خدا بودند. امروز جنایتکاران و منافقین کجا هستند؟
صدای آنها کم رنگ شده است.
پادشاهی امروز. متعلق به خدای متعال است که در کتاب خودفرموده:
"اگر عده ای ادعای بزرگی کردند ، ما از آسمان به آنها علامتی می فرستیم وبه آنها می فهمانیم که گردن آنها دربرابر قدرت پروردگار عالم ازموی نازکتر است.
خيلي مغرور شده بوديم ، خيلي مشغول شده بوديم ، در تخريب و تصرف طبيعت خيلي بي پروا شده بوديم ، به چيزي جز منافع خود نمي انديشيديم ، ضعيف را پامال مي كرديم به صاحب قدرت و ثروت براي ارتقاي مال و موقعيت كرنش مي كرديم ،
باور داشتيم قاعده دنيا همين است و اينگونه خواهد ماند.
آسمان را از دود و سرب و گازهاي سمي سياه كرده بوديم ،
دريا را از ماهي تهي و از زباله و نفت و فاضلاب پر كرده كرده بوديم.
بنام دين ، بنام دمكراسي ، بنام حقوق بشر مي كشتيم ، اسير مي كرديم ، غارت مي كرديم و حتي از فروختن زنها و بچه ها شرم نمي كرديم.
صبر خدا هم حدي دارد ، تحمل كائنات هم حدي دارد ،ظرفيت زمين و آسمان هم حدي دارد.
بالاخره بايد كسي پيدا مي شد و به انسان مست و مغرور فرمان بدهد ايست. !!!؟؟؟
و اين ماموريت به يك ويروس كوچك غير قابل رويت واگذار شد تا به معناي واقعي انسان طغيانگر را سر جايش بنشاند.
و بدرستي به او بفهماند كه اي انسان :
تو خيلي ضعيفي
تو خيلي تنهايي
تو خيلي ترسويي
همه هواپيماها و قطارها را زمين گير كرد
همه تجارتخانه ها و همه بازارهاي بورس را تعطيل كرد.
درهاي استاديومها ، اماكن تفريحي ،رستورانها، كازينوها، سينماها ، پاركها را به دست خود انسان بست.
و به كره زمين گفت حالا نفس بكش ، به آسمان گفت حالا آبي شو ، به خورشيد و ماه و ستاره ها گفت حالا بچرخيد و برقصيد و عشوه گري كنيد.
به حيوانات هم گفت حالا بدون ترس از شكار شدن بدست انسان آنگونه كه در ذات و ميل شماست زندگي كنيد.
و به انسان دستور داد در خانه بمان و به آنچه داشتي و به آنها ناسپاس بودي بيانديش شايد هنوز فرصتي براي زيستن عاشقانه پيدا كني.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📔#راز_مثلها🤔🤔🤔
✍داستان ضرب المثل
📕علی بهونه گیر
ضرب المثل علی بهونه گیر برای کسانی به کار می رود که برای هرکاری ایراد می گیرند و چون ایراد رفع شد ایراد دیگری می گیرند.
در گذشته در شهری امام زاده ای بود که مردم برای زیارت به آن جا می رفتند. روزی زن جوانی که برای زیارت به آنجا رفته بود متوجه سه زن بینی بریده شد که در آنجا نشسته بودند و درد دل می کردند پس نزد آن ها رفت و علت را پرسید. آن ها هم گفتند هر کدام از ما زمانی همسر علی بونه گیر بودیم و او قبل از ازدواج با ما شرط می کرد که اگر بتواند از ما بهانه بگیرد دماغ ما را می برد و ما را طلاق می دهد. زن جوان که یک سالی بود شوهرش را از دست داده بود تحت تاثیر سخنان آن سه زن قرار گرفت و گفت من حاضرم انتقام شما را از او بگیرم پس با او ازدواج خواهم کرد و کاری می کنم تا او از این شهر فرار کند. زن ها شاد شدند گفتند اگر چنین بکنی و انتقام ما را از او بگیری ما هم برای تو دعای خیر می کنیم. پس زن به عقد علی بونه گیر درآمد ولی قبل از آن علی بونه گیر با زن شرط کرد که اگر بتواند از زن بهانه بگیرد آن گاه حق دارد بینی او را ببرد و او را طلاق دهد و زن هم به او اطلاع داد که نازا است و او نباید در این مورد از وی بهانه بگیرد. علی قبول کرد ولی به زن گفت اگر من بچه بخواهم چه؟ زن هم در پاسخ به او گفت:« خدا بزرگ است؛ حالا من نازا هستم اما تو که چنین نیستی پس کاری می کنیم که خودت بچه ای بیاوری». علی خندید ولی نتوانست بفهمد زن برای او چه نقشه ای دارد. پس از مدتی که علی از زنش سیر شد بهانه گیری را شروع کرد اما زن هیچ راه بهانه ای برای او باقی نمی گذاشت. روزی علی به زن پیغام داد که امشب مهمان دارم پس غذای مناسبی تهیه کن تا جلوی مهمان ها رو سفید باشم. زن هم انواع غذاها را آماده کرد و همه ی احتمالات را بررسی کرد. هنگام شب وقتی مهمان ها آمدند علی آقا شروع به بهانه گیری از غذاها کرد و زن هم که هر احتمالی را بررسی کرده بود هیچ راه بهانه ای برای علی نگذاشته بود و هر آنچه را علی بهانه می گرفت زن آن غذا را می آورد و جلویش می گذاشت.علی آقا که شکست خورده بود به گوشه ای از اتاق رفت و در بسترش خوابید و از ناراحتی چند روزی در بسترش ماند. زن هم که منتظر این لحظه بود در بیرون از خانه چو انداخت که علی بونه گیر حامله است و به همین سبب نمی تواند از خانه بیرون بیاید و به سرکار رود. این خبر در کل شهر پیچید و علی هم از این خبر آگاه شده بود پس بعد از آن دیگر روی رفتن به بیرون از خانه را نداشت و چندین ماه درخانه ماند.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
📕#داستان_کوتاه_و_پندآموز
مراسم عروسی بود پیرمردی در گوشه سالن تنها نشسته بود که داماد پیشش آمد و گفت: سلام استاد آیا منو میشناسید. معلم بازنشسته جواب داد: خیر عزیزم فقط میدانم مهمان دعوتی از طرف داماد هستم. و داماد ضمن معرفی خود گفت: چطور آخه مگه میشه منو فراموش کرده باشید
یادتان هست سالها قبل ساعت گران قیمت یکی از بچهها گم شد و شما فرمودید که باید جیب همه دانشآموزان را بگردید و گفتید همه باید رو به دیوار بایستیم و من که ساعت را دزدیده بودم از ترس و خجالت خیلی ناراحت بودم که شما ساعت را از جیبم بیرون میآورید و جلوی دیگر معلمین و دانشآموزان آبرویم را میبرید، ولی شما ساعت را از جیبم بیرون آوردید ولی تفتیش جیب بقیهی دانشآموزان را تا آخر انجام دادید و تا پایان آن سال و سالهای بعد در اون مدرسه هیچ کس موضوع دزدی ساعت را به من نسبت نداد و خبردار نشد و شما آبروی من را نبردید. استاد گفت: باز هم شما را نشناختم! ولی واقعه را دقیق یادم هست ... چون من موقع تفتیش جیب دانشآموزان چشمهایم را بسته بودم.
💥تربیت و حکمت معلمان، دانشآموزان را بزرگ مینماید. درود بفرستیم به همه معلم هایي كه با روش درست و آموزش صحيح هم بذر علم و دانش را در دل و جان شاگردان مي كارند و هم تخم پاكي و انسانيت و جوانمردي را.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مشاوره_خیانت💜🖤
داستانی بر اساس واقعیت زندگی یه خانم درتهران!
من ۱۹سالمه وشوهرم ۲۹سالشه۳ساله ازدواج کردیم یه ماه پیش چندین بارمکالمه های شوهرم روبایکی دیگه توگوشیش دیدم. اوایل شک نکردم اما ازخط های مختلف بهش زنگ میزدن ازشوهرم پرسیدم کیه گفت نمیشناسم وجلوی من جواب نمیدادمن شماره های ناشناس روگرفتم توگوشیم ذخیره کردم توتلگرام وایموکه بازکردم دیدم یکی ازاقوام شوهرمه که سه روزبعدمن عروسی کرده بودمنم وقتی طرفوشناختم حرفی نزدم وانمودکردم چیزی نمیدونم وشوهرمو گوشیشو زیر نظر داشتم هر پیامی که اون خانوم میفرستاد با گوشی خودم عکس میگرفتم مدرک جمع میکردم حتی از زمان مکالمشون هم عکس میگرفتم تو گوشیم قسمت یادداشتها ذخیره میزاشتم که کسی نبینه تا اینکه یه روز اون زنه یه پیام فرستاد بی تو نمیتونم...
برای خواندن ادامه این داستان و مشاوره خانم دکتر کلیک کنید👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
#سوال_وجواب زن و شوهری رو اینجا بخونید☝️
🌺#تقدیم_به_خانمهای_گل
سال هاى نوجوانى، سال هاى خطاست، سال هاى ريسك، سال هاى جسارت، بعضا حماقت. دوچرخه بزرگ پسر همسايه را قرض مى گيرى و در خيابان عريض و طولانى با سرعت مى رانى در حاليكه پايت حتى به زمين نمى رسد ولى ترس ندارى، از زمين خوردن نمى ترسى. يواشكى قوطى سرخاب مادر را بر مى دارى و در يك بعداز ظهر تابستان وقتى بقيه خوابند، مى روى جلو آينه و لُپ هايت را گُلى مى كنى و با انگشت كمى هم به لَب هايت مى مالى و سرخابى شان مى كنى. فكر مى كنى نصف پسرهاى محله عاشقت هستند و از فكرش قند توو دلت آب مى شود. مادرت در يك مهمانى بايد يواشى يك نيشگون ازت بگيرد تا خودت رو جمع و جور كنى و كمى خانم باشى. بى اهميت ترين ها برايت مهم مى شوند، مهم ترين ها، بى اهميت. اولويت خودتى. خنده هاى از ته دل و عاشقى هاى بچگانه و خالص و بى غش... الان كه به آن روزها فكر مى كنى لبخند كمرنگى روى لب هايت مى نشيند، لبخندى از جنس ميانسالى و باورت نمى شود تو يك روزى همان دخترك شاد و بى خيال و بى پروا بوده اى. باور كن همان سال ها را به معناى واقعى زندگى كرده اى؛ همان سال هاى ناب و بى غَش.
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷گلچینی از بدبختا...🙄😬
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت شصتونهم
سهراب:زهی خیاله باطل
از سهراب فاصله گرفت.
ارباب:ریشت کثیفه سهراب ریشت.
سهراب:حداقلش اینه که یه رعیت زاده نیستم، اصل و نسب دارم.
ارباب:تو اصل و نسب و تو چی میبینی؟؟ تو حیون بازی؟؟یا تو هم جنس بازی؟؟؟!!
سهراب:من یه خان زاده ام و هر کاری دوست داشته باشم میکنم، هر کاری.
ارباب:د نه د! اینجارو اشتباه اومدی مگه این که من مرده باشم که هر کسی هرکاری که خواستو انجام بده خااااان زاده.
سهراب:پس میکشمت سالار
ارباب:نزن این حرفارو سهراب ازت میترسم!!!
سهراب:به وقتش، به وقتش خیلی خوبم میترسی.
ارباب:کیان، این لکه ی ننگو همین الان تو میدون گردن بزنید.
کپ کردم،گردن بزنین ینی چی!!!
سهراب:فکر کردی جایی میخوابم که زیرم اب بره نه داداش خیال کردی، با دسته پر اومدم جلووووو. میخوام امپراتوریتو بهم بزنم.
نابودت میکنم
ارباب:منو خیلی دسته کم گرفتی سهراب
سهراب:تا دو ساعت دیگه از هستی محو میشی سالار اون وقت دیگه سالاری وجود نداره که بخوام دسته بالا یا دسته پایین بگیرمت
ارباب خندید
ارباب:فکر کردی نمیدونم با پسره مایکل دست به یکی کردین منو نابود کنین؟؟فکر کردی الکی به اینجایی که هستم رسیدم؟؟پیشه
خودت گفتی پسره مایکل بخاطر سکته ی باباش که چون من بیچارشون کردم با تو هم دست میشه تا منو بکشین و منم گلابی هیچی
نمیفهمم؟؟ اره؟؟
سهراب داشت با تعجب به ارباب نگاه میکرد رنگش رفته به رفته کبودتر میشد
ارباب:قبل از اینکه مایکل و به خاک سیاه بکشونم میدونستم انقدر ابتدایی فکر میکنی که بعد از پایین اومدنه مایکل با پسرش
همدست میشی. از اولین روزی که رفتی دیدنه پسرش زیر نظرتون داشتم اما فکر نمیکردم انقدر احمق باشی که قبل از عملیاتتون
پاشی بیای اینجا
سهراب:لعنتی......لعنتی.....
داشت میرفت سمت ارباب که کیان محکم دستشو گرفت و پیچ داد
ارباب:اینو تو میدونه روستا گردن بزنین و بقیه دارو دسته ای رو هم که برا خودش درست کرده بود و....
نگاهش به من افتاد که داشتم با ترس و وحشت نگاهش میکردم
ارباب:تو اینجا چی کار میکنی؟؟برو بیرون
با ترس از اتاق اومدم بیرون ولی هنوز صدای دادو بیدادای ارباب و سهراب رو میشنوم طبقه اول که رسیدم دیگه نای راه رفتن
نداشتم روی پله اول نشستم تنم یخ بود ارباب چه طور میتونست خیلی راحت حکم مرگ بده؟؟چطور؟؟
همه طبقه اول جمع بودن بی بی اومد سمتم
بی بی:پاشو.....پاشو دختر این چه حال و روزیه که داری......پاشو.....زهرا بیا کمکم
بی حال به چشمای زل زدم
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت هفتادم
_بی بی........ از ارباب میترسم
بی بی زیر لب چیزی گفت و با کمکه زهرا بردنم تو اتاق و گذاشتنم رو تخت
بی بی:زهرا برو یه اب قند بیار.....بدو......فشارش افتاده
زهرا:چشم
و از اتاق رفت بیرون
بی بی:تو چرا انقدر ضعیفی؟؟ قوی باش.... چیزی دیدی مگه.....بالا بجز داد و بیداد که اتفاقی نیوفتاد چرا انقدر فشارت افتاده پس
زدم زیر گریه
_بی بی حتما باید یکی میمرد که من بیحال میشدم هیچ میدونی چیا شنیدم؟؟؟؟ شنیدم این مرده سهراب برادر اربابه در حالی که شما
گفتین فقط یه برادر داره شنیدم هم جنس بازه در حالی که هم جنس بازی یه گناه کبیرس شنیدم ارباب میخواد گردن بزنه و با خیال
راحت به زندگیش ادامه بده بدون هیچ عذاب و جدانی و شما بازم میگی اتفاقی نیوفتاده؟؟؟مگه دیگه قراره چی بشه؟؟؟؟
بی بی دستمو نوازش داد
بی بی:اربابو نمیشناسی سوگل......نمیشناسی....
_میشناسم بی بی خوبم میشناسم ارباب یه روانیه، درست همون دیقه ای که ادم فکر میکنه این مرد میتونه خوبم باشه میشه یه اهریمن،
یه سنگ دل،یه قاتل
بی بی:ارباب هیچ کدوم از اینایی که میگی نیست، اربابم یه زمونی خوب بود. اما زمونه عوضش کرد. موقیتش عوضش کرد. اماده
ای از اربابو زندگیش بگم تا بدونی ارباب چی بود و چی شد؟؟
سرمو تکون دادم
زهرااومد تو اتاقو اب قند و داد دستمو نشست کنارم.
بی بی:زهرا من کناره سوگل میمونم تا حالش جا بیاد برو کارارو انجام بده.
زهرا:اخه بی بی دل نگرانم.
بی بی:برو دختر من پیششم.
زهرا چشمی گفتو از اتاق رفت بیرون.
بی بی:نمیخوام زهرا از چیزایی که میگم بدونه،چون زهرا احساساتیه و به همه چیزم قانس، اونی که فضوله و دوست داره از همه
چیز باخبر بشه تویی.
_بگو دیگه بی بی.
بی بی خندید و شرو کرد.
بی بی:برا تعریف کردنه زندگیه ارباب میخوام برگردم به خیلی زمونه پیش، قبل از بدنیا اومدنه ارباب.
اون موقه من تازه باشوهره خدابیامورزم که اینجا کار میکرد ازدواج کرده بودم و اومده بودم اینجا برا خدمتکاری. زمانه ارباب
اردشیر پدر بزرگه ارباب سالار.
ارباب اردشیر مثله ارباب سالار بود، پرقدرت،بانفوذ و مغرور. ارباب اردشیر دوتا پسر داشت به اسمای اردلان و اصلان.
اردلان خان پسره اول ارباب اردشیر بود یاغی و سرکش.
اصلان خانم پسره دومه ارباب بود احساساتیو ساکت.
ارباب بجز این دوتا پسر ،سه دختره دیگه هم داشت.
اولی شوکت بود،از خوبی و خانمی همتا نداشت.
دومی مهناز بود زیباو جسور.
سومی هم که ملوک السلطنه، که متاسفانه از همون موقه بدعنق و بداخلاق بود باهمه سره جنگ داشت.
همه ی بچه ها از مهتاج بانو بودن،زنه ارباب اردشیر،خانمه عمارت.
ارباب اردشیر هیچ وقت بازنه دیگه ای نبود،همه ی جونش مهتاج بانو بود. خلاصه اون زمان عمارت و روستا پر از شادی و نشاط
بود پر از رفت و اود و خوبی، پر از عدالت، تا اینکه مهتاج بانو یه بیماریه ناعالج میگره و طی سه ماه میمیره.
عمارت بهم ریخت همه چیز از هم پاشید.
ارباب اردشیر روز به روز بداخلاق میشد، اردلان خان هم یاغی تر و سر کش تر میشد واصلان خان هم ساکت و ساکت تر. دختراهم
که دیگه بدتربعد از مرگه مهتاج بانو بدبیاری پشت بدبیاری میومد. اما هنوز عمارت سرپا بودو بکل از هم پاشیده نشده بود. دوسال
بعد شوکت خانم و مهناز خانم ازدواج کردنو از عمارت رفتن.
چند سال گذشت، اردلان خان واصلان خان بزرگ شده بودن، اردلان خان۶5ساله شده بود و اصلان خان۶3ساله.
اصلان خان چون ساکت بود وپسرکوچیکه بیشتر مورده حمایته ارباب قرار میگرفت.
خلاصه گذشت وگذشت تا یه باغبون به عمارت اضافه شد.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662