#باغ_مارشال_158
رئیس به وکیل اجازه داد توضیح قتل را به عهده بگیرد. وکیل ، اوراق و مدارکی را که از قبل آماده کرده بود از
کیفش بیرون آورد و گفت:" در وهله اول، می خوام بگم که برخلاف ادعای دادستان ، توطئه ای در کار نبود و هیچ
کس در این قتل مشارکت نداشت بلکه موکل من در اثر فشار روحی شدید که همسرش براش فراهم آورده بود،
آلبرت مور رو به قتل رسونده."
دادستان به نشانه اعتراض دستش را بلند کرد. رئیس به او تذکر داد صبر کند صحبت وکیل تمام شود.
وکیل همه ماجرا را از اول ژانویه پنج سال پیش که آلبرت به سیما پیشنهاد بازی در فیلم داده بود، تا روزی که به قتل
رسیده بود، مو به مو شرح داد و سپس ، سیما را به جایگاه شهود فرا خواند.
سیما با رنگ پرسده ، در حالی که دست و پایش را گم کرده بود، به جایگاه آمد . بعد از مراسم سوگند، وکیل به او
رو کرد و پرسید:
"اگه آلبرت مور به شما پیشنهاد هنرپیشگی نمی داد و از زیبایی و تیپ شما تعریف و تمجید نمی کرد تصور می
کردین روزی به استودیوی فیلمسازی رانک ، قرار داد نقش اول زن فیلمی رو ببندین."
سیما با صدایی گرفته گفت: "نه"
وکیل پرسید: " شما قبل از این که برای بازی در فیلم "آخرین ایستگاه" به باغ مارشال برین، چندبار با آلبرت مور
، بدون اجازه شوهرتون ملاقات داشتین؟"
سیما سرش را پایین انداخت و سکوت کرد.
وکیل گفت:" البته ما می تونیم حدس بزنیم بین شما و او ، چه صحبتهایی رد و بدل شده،ولی بهتره خودتون به زبان
بیارین."
سیما باز هم ساکت ماند.
وکیل گفت:" من مجبورم ملاقاتای شما رو برملا کنم، نگاهی به یادداشت هایش انداخت و ادامه داد" اولین بار، تو
خونه آقای تدین ، واقع در "های بری" قبل از این که او به هالیوود بره. دومین بار، تو باغ مارشال، تو همون
ساختمان متروکه ای که نمی خواستین شوهرتون داخل اون بشه. مرد کر و لالی که اونجا زندگی می کنه ، شاهد
ملاقات شما بود. اگه لازم باشه، او را به دادگاه احضارمی کنم . سومین ملاقات ، چهارم سال جاری، تو استودیوی
رانک.طبق شهادت نگهبان و مسئول اطالعات ، گفت و گوی شما در اتاق دربسته ، حدود نصف روز طول کشیده. باز
هم اگه اعضای هیئت منصفه قبول ندارن می تونیم اونا را به دادگاه بیاریم. چهارمین بار، اول آگوست ، یعنی هشت
روز قبل از قتل،آلبرت برای نشون دادن مکان فیلمبرداری و تمرین ، شما رو به باغ مارشال برده بود. شما و ایشان یه
روز تموم یعنی از صبح تا نزدیک غروب اونجا بودین بله؟"....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_159
سیما سرش پایین بود. رئیس دادگاه رو به سیما کرد و گفت:" همه این ملاقا انجام شده؟"
سیما با شرمندگی گفت:" بله"
من بی اختیار به او تف انداختم.
وکیل گفت دیگر با شاهد کاری ندارد. سیما بلند شد و به طرف صندلی اش رفت. او را با نگاه تنفر آمیزم دنبال
کردم.چشمم که به سرهنگ افتاد ، با اشاره به او فهماندم که بی غیرت تر از او وجود ندارد.
بعد از سیما ، نوبت سرهنگ و خانومش رسیئ.وکیل از آن دو پرسید: " آیا شما از رابطه دخترتون با آلبرت خبر
داشتین؟"
سرهنگ عصبانی شد و گفت:" سیما هرگز اون رابطه ای که شما تصور می کنین ، با آلبرت نداشته. فقط می خواسته
هنرپیشه بشه که اونم جرم نیست."
مادر سیما در جواب به گریه افتاد.
بعد از وکیل ف نوبت به دادستان رسید . که یکی از کارکنان شرکت رانک را به جایگاه آورد و با اشاره به من، از او
پرسید: "شما این آقا رو قبل از وقوع جنایت دیده بودین؟"
گفت: " بله. سه روز قبل از این که آلبرت کشته بشه ، به دفترش اومد و بعد از مشاجره لفظی ، او رو تهدید به قتل
کرد."
دادستان رو به هیئت منصفه کرد و گفت:" آیا تعدید سه روز قبل از جنایت ، ثابت نمی کنه قتل با توطئه و تصمیم
قبلی بوده؟"
رئیس دادگاه ، بار دیگر مرا به جایگاه متهمان فراخواند و گفت:" ما رابطه آلبرت مور با همسر شما رو رد نمی کنیم.
این که شما تو این کشور بیگانه هستین و اعتقاد مذهبی و مرام شما برای مقتول اهمیت نداشت، مایه تاسفه ، ولی همه
اینا دلیل نمی شه شما او رو به قتل برسونین. از این که او رو به قتل رسوندین، پشیمون نیستین؟"
گفتم :"از این که او به قتل رسیده ناراحت نیستم ، ولی پشیمونم که چرا من باید قاتل باشم."
جمله من احتیاج به کمی تجزیه و تحلیل داشت. در همان لحظه ،رئیس دادگاه اعلام تنفس کرد. مامورین بدون این
که اجازه بدهند نیم نگاهی به کسی بیندازم، فوری مرا از همان اتاقی که به سالن وصل می شد، به زندان موقت بردند.
آن شب هرگز به فکر این که چه مدت باید در زندان باشم ، نبودم.تصور این که با زنی زندگی می کردم که به خاطر
شهرت با مردی بیگانه رابطه داشته، آزارم می داد. تا صبح بیدار بودم و به حماقت خودم فکر می کردم.....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_160
صبح روز بعد، دومین جلسه دادگاه تشکیل شد. اولین کسی که به جایگاه آمد ، من بودم . رئیس دادگاه ، به اصرار
دادستان، پرسید کسی دیگر در قتل دخالت داشته یا خیر. وقتی گفتم ورود من به باغ و آشپزخانه و دسترسی به کارد
آشپزخانه ، همه اتفاقی بوده ، سوال را طور دیگری مطرح کردند.
در آخرین دفاع، وکیلم یادآوری کرد که من تحت فشار احساسات مرتکب جرم شده ام و موقعیت اجتماعی و سن و
سالم با دیدن آن صحنه ایجاب می کرد دست به چنان کاری بزنم.
سومین جلسه دادگاه ، فقط برای اعلام رای تشکیل شد. هیجان توام با دلهره ام ، با بقیه روزها فرق داشت. در میان
سکوت دادگاه ، یکی از اعضای هیئت منصفه بلند شدو بعد از مقدمه ای کوتاه درباره محاکمه ، ارائه مدرک ، دفاع
وکیل و شکایت شاکیان ، متن حکم را خواند" هیئت منصفه خسرو اسفندیاری را گناهکار شناخته و به بست سال
حبس با اعمال شاقه ، در زندان بریکستون ، محکوم می کند."
یک مرتبه سالن دور سرم چرخید. همه چیز را سیاه می دیدم. انگار مرا با ریسمانی به باریکی مو ، در چاهی عمیق
آویزان کرده باشند. وکیلم فرجام خواست و فرم مخصوصی را تکمیل و به امضاء من رساند، گیج و منگ بودم.
مامورین مرا به اتاق پشت سالن بردند. وکیلم از رای هیئت منصفه ناراضی بود و گفت بیش از ده سال زندان منصفانه
نیست.
گفتم : " برای من دیگه فرقی نداره. فقط خواهش می کنم وسایل شخصیم رو که خونه عثمان مباشره به زندون
بیارین و ترتیبی بدین هر ماه بتونم از بانک مقداری پول بردارم."
همان روز مرا به زندان بریکستون که در محله بریکستون واقع بود، بردند.
در دفتر زندان ، گروهبانی از من خواست چنانچه پول، چاقو ، ناخن گیر ، ساعت یا تیغ ریش تراشی دارم، به دفتر
زندان بسپارم و من ، غیر از کمربندو ساعت و کیف پولم که نزدیک به دو هزار پوند داخل آن بود چیز دیگری که
ممنون باشد نداشتم.
بعد از مراحل اداری گروهبان تلفنی اطلاع داد زندانی حاضر است. طولی نکشید که دو مامور داخل شدند و به دستانم
دست بند زدند و مرا از دو در آهنی عبور داده و به اتاق رئیس زندادن بردند. رئیس در حالی که سرش پایین بود و
روزنامه مطالعه می کرد ، به مامورین اجازه داد داخل شوند. یکی از مامورین یک سر دستبند را به میله آهنی که در
انتهای اتاق رئیس ، به همین منظور نصب کرده بودند، قفل کرد. سپس ، حکم دادگاه و کارت شناسایی را روی میز
گذاشتند و با اجازه از اتاق خارج شدند.
رئیس زندان تقریبا ً پنجاه ساله بود. قدی متوسط و صورتی گرد و گوشتالود داشت و چشمانش ریز و قرمز به نظر
می رسید.صندلی چرخدارش را به سمت من برگرداند و بعد از این که خوب مرا برانداز کرد، نگاهی به حکم و
عکس و مشخصات من انداخت....
ادامه دارد.....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 « اسپری گردگیر » خونگی بسازید
خیلی سریع و تمیز، غبار وسایل رو از بین میبره و تا مدت ها اثری از گرد نخواهد بود
بفرستید برای خانوما، خونه تکونی نزدیکه .. حتما بکارشون میاد
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فصل فصله اناره!
جالب بدونید ، نتایج تحقیقات بر روی خواص انار ثابت کرده است که انار تنها میوهایست که خاصیت 11 میوه را همزمان دارد!
یه انار بخوری ، انگار 11 تا میوه خوردی 😍
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃🍃🍃🍃🍃
سه پند مهم
روزی #لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 #پند می دهم که کامروا شوی.
اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری
دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی
و سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی
پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟
#لقمان جواب داد:
اگر کمی دیر تر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد
اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهنرین خوابگاه جهان است
و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#صدقه_و_وسوسه_شیطان
🌹 امام علی (ع) فرمودند:
یڪ روز دیناری صدقه دادم رسول خدا فرمودند: 🔰
یا علی آیا میدانی ڪه #صدقه از دست مومن خارج نشود مگراینڪه از دهان هفتاد شیطان بیرون آید ڪه هر یڪ او را با وسوسه خود از دادن منع می ڪنند
(یڪی گوید نده ڪه ریا میشود ودیگری میگوید نده ڪه او مستحق نیست و آن دیگر گوید نده ڪه خود بدان محتاج خواهی شد و ...) وقبل از آنڪه به دست سائل برسد بدست #خدا خواهد رسید.
📚 ثواب الاعمال و عقاب الاعمال، ترجمه غفاری، ص۳۱۴
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔆 #پندانه
🔴 «منتظر ۶۳ سالگی نمانید»
🔻در سال ۱۹۷۷ یک مرد ۶۳ ساله، یک ماشین بیوک را از روی زمین بلند كرد تا دست نوهاش را از زیر آن بیرون آورد! قبل از آن هیچ چیزی سنگین تر از كیسه ۲۰ كیلویی بلند نكرده بود...!
🔸او بعدها كمی دچار افسردگی شد ...
🔹میدانید چِـرا؟!
🔸چون در ۶۳ سالگی فهمیده بود چقدر توانایی داشته كه باورش نداشته و عمرش را با حداقلها گذرانده بود...!
🔺منتظر ۶۳ سالگی نشوید؛ از همین الان خودت را باور کن...!
🍃🍂🍃🍂🌹🍂🍃🍂🍃
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
🌼در خدمت مادر
✍در زمان های قدیم، مردمی بادیه نشین زندگی می کردند که در بین آنها مردی بود که مادرش دچار آلزایمر و نسیان بود و می خواست در طول روز، پسرش کنارش باشد. این امر، مرد را آزار می داد و فکر می کرد در چشم مردم کوچک شده است. هنگامی که موعد کوچ رسید، مرد به همسرش گفت مادرم را نیاور، بگذار اینجا بماند. مقداری غذا هم برایش بگذار تا اینجا بماند و از شرش راحت شوم تا گرگ او را بخورد یا بمیرد. همسرش گفت باشد، آنچه می گویی انجام می دهم.
همه آماده کوچ شدند. زن هم مادرِ شوهرش را گذاشت و مقداری آب و غذا در کنارش قرار داد و کودک یک ساله خود را هم پیش زن گذاشت و رفتند. آنها فقط همین یک کودک را داشتند که پسر بود و مرد به پسرش علاقه فراوانی داشت و اوقات فراغت با او بازی می کرد و از دیدنش شاد می شد. وقتی مسافتی را رفتند، هنگام ظهر برای استراحت ایستادند و مردم همه مشغول استراحت و غذا خوردن شدند.
مرد به زنش گفت پسرم را بیاور تا با او بازی کنم. زن به شوهرش گفت او را پیش مادرت گذاشتم. مرد به شدت عصبانی شد و داد زد که چرا این کار را کردی؟ همسرش پاسخ داد ما او را نمی خواهیم، زیرا بعد ها او تو را همان طور که مادرت را گذاشتی و رفتی، خواهد گذاشت تا بمیری. حرف زن مانند صاعقه به قلب مرد خورد و سریع اسب خود را سوار شد و به سمت مادرش و فرزندش رفت، زیرا پس از کوچ همیشه گرگان به سمت آنجا می آمدند تا از باقی مانده وسایل، شاید چیزی برای خوردن پیدا کنند.
مرد وقتی رسید، دید مادرش فرزند را بلند کرده و گرگان دور آنها هستند. پیرزن به سمتشان سنگ پرتاب می کند و تلاش می کند که کودک را از گرگ ها حفظ کند. مرد گرگ ها را دور کرده و مادر و فرزندش را باز می گرداند و از آن به بعد موقع کوچ، اول مادرش را سوار بر شتر می کرد و خود با اسب دنبالش روان می شد و از مادرش مانند چشمش مواظبت می کرد و زنش در نزدش، مقامش بالا رفت.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔴عاقبت طمع و گدایی،در عین بی نیاز بودن!
اسماعيل بن احمد مي گويد: سر راه امام حسن عسكري (علیه السلام) نشستم، وقتي كه از نزديك عبور مي كرد،از فقر خود شكايت كردم و در خواست كمك نمودم! گفتم: به خدا يك درهم بيشتر ندارم، صبحانه و شام نيز ندارم!آن حضرت علیه السلام فرموند: به اسم خدا،سوگند دروغ مي خوري... چون تو 200 درهم زير خاك پنهان كرده اي. سپس به غلامش فرموند: هر چه همراه داري به اسماعيل بده. غلامش صد دينار به من داد.
سپس امام حسن عسکری علیه السلام به من فرموند: اين را بدان كه هرگاه احتياج بسياري به آن دينارهائي كه در زير خاك نهاده اي پيدا كردي، از آنها محروم خواهي شد. اسماعيل مي گويد: همان گونه كه امام حسن عسگری علیه السلام فرموده بودند، همانطور شد... زيرا ۲۰۰ دينار در زير خاك پنهان نموده بودم، تا براي آينده ام پس انداز باشد. اما مدتي گذشت نياز شديد به آن پيدا نمودم، رفتم تا آن را از زير خاك بيرون آورم، خاك را رد كردم ديدم پولها نيست.
معلوم شد پسرم اطلاع پيدا كرده و آن پولها را از آنجا برداشته و فرار كرده است.. چيزي از آن پولها به دستم نرسيد و طبق فرموده امام حسن علیه السلام در حالت شديد نياز از آن پولها محروم شدم.
📚اصول کافی،باب مايفصل به
دعوي المحق و المبطل حدیث۱۴، ص۵۰۹
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🌷 حکایت
❄️⇦ ﺯﻧﯽ ﺧﺪﻣﺖ ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺍﻭﺩ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺁﯾﺎ ﺧﺪﺍ ﻋﺎﺩﻝ ﺍﺳﺖ؟ ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﻋﺎﺩﻝ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ، ﭼﻪ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯽ؟ ﺯﻥ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺑﯿﻮﻩ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ 3ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺩﺍﺭﻡ ، ﺑﻌﺪﺍﺯ ﻣﺪﺗﻬﺎ طناب ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺑﺎﻓﺘﻪ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻣﯿﺒﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺎ ﭘﻮﻟﺶ ﺁﺫﻭﻗﻪ ﺍﯼ ﺑﺮﺍي ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﻡ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ طناب ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﺭﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ، ﻭ ﺍﻻﻥ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﻭ ﺑﯽ ﭘﻮﻝ ﻭ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯾﻢ .
❄️⇦ ﻫﻨﻮﺯ ﺻﺤﺒﺖ ﺯﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ، درب خانه حضرت داوود را زدند، و ايشان اجازه ورود دادند، ده نفر از تجار وارد شدند و هرکدام کيسه صد ديناري را مقابل حضرت گذاشتند، و گفتند اينها را به مستحق بدهيد. حضرت پرسيد علت چيست؟ ايشان گفتند در دريا دچار طوفان شديم و دکل کشتي آسیب ديد و خطر غرق شدن بسيار نزديک بود که درکمال تعجب پرنده اي طنابی بزرگ به طرف ما رها کرد.
❄️⇦ و با آن قسمتهاي آسيب ديده کشتي را بستيم و نذر کرديم اگر نجات يافتيم هر يک صد دينار به مستحق بدهيم حضرت داوود رو به آن زن کرد و فرمود: خداوند براي تو از دريا هديه ميفرستد، و تو او را ظالم مي نامي. اين هزار دينار بگير و معاش کن و بدان خداوند به حال تو بيش از ديگران آگاه هست.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662