eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸☘🌸☘🌸☘🌸☘🌸 💠عاشق واقعی ✳️حضرت سلیمان(ع) گنجشکی را دید که با همسرش اختلاف پیدا کرده بود، گنجشک ماده گوش به حرف و خواسته شوهرش نمی داد! گنجشک نر می گفت: چرا تسلیم خواسته من نمی شنوی و حال آنکه من قدرتی دارم که اگر بخواهم با منقار قبه سلیمان را می گیرم و در دریا می اندازم! این گفت و گو را سلیمان شنید و خندید و آن دو گنجشک را صدا زد و به گنجشک نر فرمود:  تو طاقت بر این کار داری که با منقارت دستگاه مرا گرفته در دریا بیندازی؟ گفت: نه یا رسول الله، ولی گاهی مرد باید در مقابل زن یک قدرتی از خود نشان دهد ،اظهار عظمت و بزرگی کند که زن گوش به حرف او بدهد و دیگر اینکه یا نبی! ما عاشقیم، عاشق را به حرفهایی که مقابل معشوق دارد نباید ملامت کرد! حضرت رو به گنجشک ماده فرمود: چرا گوش به حرف او نمیدهی؟ او که تو را دوست دارد؟ گفت: یا نبی! او دروغ می گوید چون او دوست دیگری هم دارد، اگر مرا دوست دارد نباید به غیر از من نظر داشته باشد، این حرف گنجشک ماده اثر عمیقی روی سلیمان گذاشت و گریه شدیدی کرد و چهل روز از مردم کناره گرفت و از خدا می خواست که قلب و دلش را تنها ظرف محبت خود قرار دهد و عشق و محبت دیگری در او نباشد.! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
✨﷽✨ ✅داستان کوتاه پند آموز ✍ ﻣﺮﺩﯼ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﺯﯾﺮ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺩﻭ ﺭﺍهی ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ! ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﻧﺰﺩ ﺍﻭ ﺁﻣﺪ، ﺍﺯ ﺍﺳﺐ ﭘﻴﺎﺩﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺍﺩﺍﯼ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: قرﺑﺎﻥ، ﺍﺯ ﭼﻪ ﺭﺍﻫﯽ ﻣﯿﺘﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺘﺨﺖ ﺭﻓﺖ؟ ‏» ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻭﺯﯾﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻧﺰﺩ ﻣﺮﺩ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﺭﺳﻴﺪ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﺩﺍﯼ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﮔﻔﺖ : ﺁﻗﺎ، ﺭﺍﻫﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺘﺨﺖ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺳﺖ؟ ﺳﭙﺲ ﺳﺮﺑﺎﺯﻱ ﻧﺰﺩ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﺁﻣﺪ، ﺿﺮﺑﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺳﺮ ﺍﻭ ﺯﺩ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺍﺣﻤﻖ،ﺭﺍﻫﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺘﺨﺖ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﮐﺪﺍﻣﺴﺖ؟؟؟ 💭 ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﺮﺩ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﺭﺍ ﺗﺮﮎ ﮐﺮﺩﻧﺪ، ﺍﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺧﻨﺪﯾﺪﻥ ﮐﺮﺩ . ﻣﺮﺩ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮐﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺑﻪ ﭼﻪ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯼ؟ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ : ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺳﻮﻭﺍﻝ ﮐﺮﺩ، ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﻮﺩ . ﻣﺮﺩ ﺩﻭﻡ ﻭﺯﯾﺮ ﺍﻭ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺳﻮﻡ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﻣﺮﺩ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﯼ؟ ﻣﮕﺮ ﺗﻮ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﻧﯿﺴﺘﯽ؟ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: ﻓﺮﻕ ﺍﺳﺖ ﻣﯿﺎﻥ ﺁﻧﻬﺎ. ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺍﻃﻤﯿﻨﺎﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﺩﺍﯼ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﮐﺮﺩ… ﻭﻟﯽ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﯼ ﺍﺯ ﺣﻘﺎﺭﺕ ﺧﻮﺩ ﺭﻧﺞ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ ﮐﻪ ﺣﺘﯽ ﻣﺮﺍ ﮐﺘﮏ ﺯﺩ . 💥ﻃﺮﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻫﺮ ﮐﺲ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺷﺨﺼﯿﺖ ﺍﻭﺳﺖ .ﻧﻪ ﺳﻔﯿﺪﯼ ﺑﯿﺎﻧﮕﺮ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ. ﻭ ﻧﻪ ﺳﯿﺎﻫﯽ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺯﺷﺘﯽ. ﺷﺮﺍﻓﺖ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﺍﺧﻼق و ادب اوست... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
mahdirasuli-@yaa_hossein.mp3
3.88M
ولادت علیه السلام 🎵شب میلاد امامی مهربون 🎤مهدی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
حاج_محمود_کریمی_عشق_و_نگارم_گل_زهرا.mp3
4.54M
🌸💕💚 • باغ و بھارم گل زهرا عشق و نگارم گل زهرا دار و ندارم گل زهرا ماه شب تارم گل زهرا حاج محمودڪریمے • 👏👏😍💐💐 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
15.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ولادت علیه السلام امام هادی داره عیدی میده سیدمجید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
5.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سفره آرایی تزیین خیار برای دورچین بشقاب و سالاد 🥒🥬🍅 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
5.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻 اشتباه نکنید، آنتی بیوتیک داروی سرماخوردگی نیست ! چطور از بیماری پیشگیری کنیم؟🤔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
پرسید :" اولین باره که به زندون بریکستون اومدی؟" گفتم :" بله " گفت:" بله ، کاملا مشخصه ، چون اگه قبلا اینجا اومده بودی ، می دونستی باید بگی بله قربان. این اولین حرف الفبای اینجاست که باید یاد بگیری وقتی با رئیس و یا یکی از مسئولین زندون حرف می زنی ، کلمه "قربان" یادت نرده." گفتم :"چشم قربان" سرش را به نشانه رضایت تکان داد و گفت:"قبل از این که به زندون بیفتی چیکار می کردی؟" گفتم :"دانشجو بودم.تازه در رشته پزشکی فارغ التحصیل شدم." رئیس تذکر داد" قربان" آخر جمله را فراموش نکنم. بعد از چند لحظه گفت:" در واقع شما یه پزشک هستین" گفتم : " پزشک عمومی قربان" از پشت میزش بلند شد و طول اتاق را چند مرتبه رفت و برگشت و سپس گفت:" ما سال اول ، بین شما که یه پزشک هستین و تحصیل کرده، با یه جنایتکار حرفه ای، فرقی نمی ذاریم. یکی از خصوصیات ما اینه همیشه فکر می کنیم که شما تو فکر فرار هستین یا آمادگی هر نوع جنایتی رو دارین.تا وقتی برامون ثابت نشه شما آدم سربراهی هستین نمی تونیم از تخصص پزشکی شما استفاده کنیم." گفتم:"بله قربان" آن قدر به من نزدیک شده بود که حرارات نفسش را حس می کردم. گفت:" در ضمن ، هر زندونی که از ساعت اول ورودش به زندون زیادتر از حد معمول مطیع باشه ما را به شک می اندازه. بنابراین بیشتر از بقیه مواظبش هستیم." گفتم :"بله قربان" گفت: " اینجا زندون بریکستونه بزهکارایی که هنوز به دام نیفتادن وقتی اسم اینجا رو می شنون مو بر بدنشون راست می شود. اینجا یه زندون عادی نیست. کمتر از ده سال محکوم نداریم.جزء مقرارت زندونه که جنایتکارا رو مدتی تو انفرادی نگه دارن شاید چند روز، شاید یه ماه ، و یا یه سال، بستگی به نظر مسئولین و رفتار او داره. لازم به ذکره اقدام به فرار ، درگیری با مامورین زندون ، تحریک زندونیا برای اعتصاب غذا و یا اغتشاش عاقبتش تنبیه و بعد هم تبعید به یکی از جزایر مستعمره آفریقایی." گفتم: "بله قربان." تلفنی معاونش را احضار کرد و در این فاصله گفت:" شما تا وقتی که جرمی مرتکب نشدی به این اتاق نمیاین." در همان لحظه معاونش داخل شد. رئیس گفت:" سروان مایکل معاون منه از این به بعد، شما بیشتر با ایشون سر و کار دارین." سروان مایکل ده سال جوانتر از رئیس به نظر می رسید. قد بلند و هیکل ورزیده و چهره خشن او ، با شغلی که انتخاب کرده بود، بی تناسب نبود. چند لحظه اتاق رئیس را ترک کرد و سپس با دو مامور برگشت. نها با خشونت ، دست بند مرا از میله آهنی باز کردند و دستم را از پشت پیچاندند و به اتاق مایکل بردند. سروان مایکل ف بعد از نطقی کوتاه که تکرار حرف ها و تذکرات رئیس بود، دستور داد برایم لباس مخصوص زندانیان بیاورند. در پشت پرده ای ، پیراهن و شلوار سرمه ای رنگ زندانیان را پوشیدم، و سپس یک گروهبان سیاهپوست و یک مامور که از پشت مراقبم بود مرا به طرف سلول های انفرادی بلوک a بردند. )ساختمان داخلی زندان، از پانزده بلوک مستطیل شکل سه طبقه تشکیل شده بود، و بلوک های a و b اختصاص به رئیس و معاون و پرسنل داخلی زندان داشت.( مسئول بلوک و کلیددار آن وقتی مطمئن شدند توطئه ای در کار نیست، در را باز کردند. فقط سلول بیست و یک که در طبقه دوم بود، زندانی نداشت. از پله های آهنی انتهای محوطه به سمت سلول بیست و یک راهنمایی شدم. از لابه لای میله ها، زندانیان را می دیدم ، ولی عبور تند من و سایه روشن میله های، باعث شد نتوانم چهره آنها را تشخیص بدهم.ناگهان صدایی از داخل یکی از سلول ها شنیدم که گفت: " خوش اومدی رفیق. بوی هوای آزاد می دی." یکی از نگهبانان مرا رها کرد و به سلول او نزدیک شد و باطومش را بالا برد و گفت خفه شود. وقتی روبروی سلول بیست و یک رسیدیم، نگهبان در را باز کرد. برای چند لحظه مکث کردم. آنها با خشونت مرا به داخل پرتاب کردند و در را بستند و تنهایم گذاشتند. اتاق انفرادی ابعادی حدود5/3×5/2داشت. وسایل داخل آن عبارت بود از یک تخت آهنی ، یک توالت فرنگی ، دو ظرف لعابی ، یک لیوان و یک شیرآب. از دو پتو و تشک در هم ریخته روی تخت ، حدس زدم زندانی قبلی ، تازه ان سلول را ترک کرده است. زندان بریکستون برایم دنیایی ناشناخته بود. گمان می کردم آنچه می بینم و بر من می گذرد، در خواب است.گوشه تخت تشستم و سرم را بین دستانم گرفتم. آیا نفرین مادر باعث نشده بود گرفتار چنین مصیبتی شوم؟ ساعت از شش بعد از ظهر گذشته بود. مسئول تقسیم غذا که خودش هم زندانی بود با یک چرخ دستی که روی آن ظرفی پر از لوبیا گذاشته بود، روبروی اتاقم ایستاد و گفت ظرفم را نزدیک ببرم . برای چند لحظه متوجه نشدم چه... ادامه دارد.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
می گوید دوباره تکرار کرد. ظرفم را جلو بردم مسئول غذا به چهره ام نگاهی انداخت و ملاقه اش را پر کرد و داخل ظرفم ریخت. یک تکه نان هم که از قبل آماده کرده بود، به من داد و گفت :"تازه زندونی شدی؟" برای این که عادت کنم، گفتم : "بله قربان." او از لحن من خنده اش گرفت و گفت: " منم عین خودت زندونی هستم." ناگهان نگهبان که مراقب اوضاع بودف با صدای بلند به او تذکر داد حرف را کوتاه کند.او هم فوری اطالعت کرد و به سلول بعدی رفت. از صبح چیزی نخورده بود، فقط برای این که معده ام خالی نماند، مقداری نان و لوبیا خوردم و روی تخت دراز کشیدم. ناگهان صدای خفیف از سلول سمت راست گفت:" تازه وارد!" از روی تخت بلند شدم و پشت میله آمدم. بار دیگر صدا به گوشم خورد "تازه واردی؟" فقط صدای او را می شنیدم . برای این که کمی از آن حالت یکنواختی بیرون بیایم گفتم :"آره امشب شب اوله که اینجا هستم. برام خیلی سخته." تذکر داد آهسته حرف بزنم، اگر نگهبان متوجه می شد، واویال بود. با لحنی رومانتیک و خیالی اصرار داشت از آزادی برایش حرف بزنم. می گفت پانزده سال است در زندون به سر می برد و به خاطر درگیری با یکی از نگهبانان ، چهار هفته پیش به او را به انفرادی اورده اند. به محض شنیدن صدای پای نگهبان ف گفت که از کنار میله ها دور شوم. نگهبان چند لحظه روبروی سلول من توقف کرد و با نگاهی مشکوک داخل آن را برانداز کرد و رفت. آن شب آن قدر غلتیدم تا باالخره خواب به سراغم آمد. از ئقتی دستگیر شده بودم، هرشب کابوس می دیدم، ولی خواب آن شب، با شب های دیگر فرق داشت. خواب دیدم دو سرباز انگلیسی مرا برای اعدام می برند، اما فرشته ای در میان خرمنی از گل، کنار چوبه دار ایستاده و به من لبخند می زند. پرسیدم:" تو فرشته نجات منی؟" گفت:" من فرشته نیستم. من ناهیدم اومدم اعدام تو رو ببینم. این گال هم مال باغ قوامه، برای تو آوردم." دستم را به طرف او دراز کردم . یک مرتبه گل ها مثل توده ای ابر شدند و ناهید را هم با خودشان بردند. من سر به آسمان می دویدم و ناهید را صدا می زدم تا نجاتم دهد.یکی مرتبه از خواب پریدم. صورت و بدنم خیس عرق شده بود. نفس تفس می زدم. نمی فهمیدم کجایم. رفته رفته به خودم امدم. ساعت نداشتم که بدانم چقدر از شب گذشته است.مدت ها بود ناهید را فراموش کرده بودم . نمی دانم چرا یکباره در کنج زندان انفرادی به خوابم آمده بود. بی اختیار خاطرات گذشته به سراغم آمد. پس از مرگ پدرم ، ناهید در حیاط خانه شیراز به من گفت هرجا باشم ، دوستم دارد. مادرم بارها گفته بود:" چشم این دختر دنبال توست تو زندگی خیر نمی بینی." تا وقتی با صدای نگهبانان همه از خواب بیدار شدند، بیدار بودم و به ناهید فکر می کردم.صبحانه تکه ای نان بود و حدود پنجاه گرم پنیر و یک لیوان چای که با نظارت نگهبان ، بین زندانیان تقسیم می شد. چند ساعت بعد از صبحانهف ناهار می آوردند که سوپ یا لوبیا بود از صبح تا هنگام خواب، غیر از داد و فریاد و ناسزای نگهبانان و صدای به هم خوردن درهای آهنی، چیز دیگری به گوش نمی رسید.... ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
سه روز بعد، نوبت حمام زندانیان رسید. هر زندانی در هفته ، یک بار اجازه حمام داشت. هر بلوک یک حمام عمومی داشت که زندانیان را با مراقبت شدید به آنجا می بردند. یک ساعت وقت داشتیم خودمان را تمیز کنیم.یک قالب صابون کوچک که بیشتز از سه بار نمی شد از ان استفاده کرد، سهمیه هر زندانی بود.بعضی از زندانیان هم از حمام محروم بودند. بعد از حدود سه هفته، دوش آب گرم و استحمام، برایم آرامشی نسبی به همراه اورد. ریشم بلند شده بود. خیلی دلم می خواست آینه ای گیر بیاورم و خودم را در آن ببینم . وقتی به سلولم برگشتم، ساعتی خوابیدم. دو روز بعد ، نگهبان به سراغم آمد و گفت که ملاقاتی دارم. غیر از عثمان مباشر و وکیلم، فکر کس دیگری را نمی کردم نگهبان از همان دم در سلول دست بند به دستم زد و به دو مامور تحویلم داد و انها مرا به اتاق معاون بردند. وکیلم آنجا نشسته بود. گفت :"همسرت سیما و دوستت ، عثمان مباشر، تو اتاق مالقات، منتظرت هستن نمی دانستم چه بگویم. قبل از این که حرفی بزنم، وکیلم گفت:" در این مدت دنبال تشریفات اداری بودم که اجازه بدن تو رو ملاقات کنیم.در ضمن ، همسرت تقاضای طلاق کرده و یه وکیل ایرونی هم با خودش آورده." دلم راضی نمی شد با سیما روبرو شومف ولی دیگر اختیار دست خودم نبود. دو مامور مرا به اتاق ملاقات بردند. عثمان مباشر و سیما و وکیلش آن سوی میله ها و شیشه ضخیم ، منتظر بودند. باید با تلفن با هم حرف می زدیم. اول سیما گوشی را برداتش . نه به صورتش نگاه کردم نه گوشی را برداشتم. وکیلش اشاره کرد گوشی را بردارم. گفت :"سیما تقاضای طالق کرده. آیا وکیلم که از جانب شما طلاقش بدم؟" گفتم :"بله، بله" سیما گوشی را برداشت . قدرت این که گوشی را بگذارم ف نداشتم . گفت:" خیالت راحت شد؟ باالخره هم خودت رو بدبخت کردی هم منو." بدون اینکه کلمه ای حرف بزنم ف از پشت شیشه ف فقط نگاهش کردم و به سمتش تف انداختم . نگهبان تذکر داد مواظب رفتارم باشم. نوبت به عثمان رسید. اظهار تاسف کرد و گفت تا چند روز دیگر عازم پاکستان است.قول داد هر وقت به لندن آمد، به ملاقات من بیاید. ازاو تشکر کردم و گفتم به سیما بگوید که اگر زن خوبی برای من نبود، لااقل مادر خوبی برای بهادر باشد. نگهبان بیش از آن فرصت نداد در سالن ملاقات باشیم.عثمان گفت: "اونچه خواسته بودی و ما می دونستیم تو زندون لازمت می شه به دفتر زندون تحویل دادیم." در لحظه آخر نگاهم با نگاه سیما تلاقی کرد. با این که ازاو نفرت داشتم ، ولی در آن لحظهف تمام وجودم به لرزه در آمد به یاد اولین نگاهش در باغ قوام افتادم. مامورین بار دیگر مرا به اتاق مایکل بردند. وکیلم هنوز انجا بود. وسایلم عبارت بود از شناسنامه ، دفترچه بانک ، دسته چک ، پاسپورت،لباس و حوله و یک ماشین اصلا که با دست کار می کرد، مسواک و خمیردندان ، دو جعبه شیرینی و چند بسته شکلات . کلیه اوراق را توسط یکی از کارمندان مایکل ، به دفتر امانت زندان سپردم. حوله ، مسواک ف خمیردندان ، ماشین اصلاح و شیرینی و شکلات را بعد از یک ساعت بازرسی ، یکی از مامورین به سلولم آورد. با این که سعی داشتم به سیما فکر نکنم، ولی امکان نداشت. ته دلم دوستش داشم . کینه و نفرت من از شدت دوست داشتن بود. به قول یکی از اساتید، کینه ام همان پادزهر عشق بود.. ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینطوری میتونید برای خودتون یه آلبوم عکس روبیکی درست کنید 😍🙌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🔻 در فصل سرد " گردو " بخورید تا کلیه هایتان را گرم نگه دارد • اگر کلیه ها آسیب ببینند مواد زائد در بدن تجمع یافته و فرد دچار کمخونی ، پرفشاری خون ،تنگی نفس و ضعف میشود. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌