❤ دو مدافع ❤️
3⃣قسمت سوم
ســر جـــام نشستہ بودم و تکون نمیخــوردم
سجادے وایساده بود منتظر من ک راه و بهش نشون بدم اما من هنوز نشستہ بودم باورم نمیشد سجادے دانشجویے ک همیشہ سر سنگین و سر بہ زیر بود اومده باشہ خواستگارے من 😳
من دانشجوے عمران بودم🌆
اونم دانشجوے برق چند تا از کلاس هامون با هــم بود
همیشہ فکر میکردم از من بدش میاد تو راهرو دانشگاه تا منو میدید راهشو کج میکرد 🚶
منم ازش خوشـم نمیومد خیلے خودشو میگرفت.....😣
چند سرے هم اتفاقے صندلے هامون کنار هم افتاد ک تا متوجہ شد جاشو عوض کرد😏
این کاراش حرصم میداد فکر میکرد کیه❓ البتہ ناگفتہ نماند یکمے هم ازش میترسیدم جذبہ ے خاصے داشت😰
تو بسیج دانشگاه مسئول کاراے فرهنگے بودچند بار عصبانیتشو دیده بودم 😠
غرق در افکار خودم بودم که با صداے مامان ب خودم اومدم🗣
اسمااااااء جان آقاے سجادے منتظر شما هستن
از جام بلند شدم ب هر زحمتے بود سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم😑
مامان با تعجب نگام میکرد 😯
رفتم سمت اتاق بدون اینکہ تعارفش کنم و بگم از کدوم سمت باید بیاد 😕
اونم ک خدا خیرش بده از جاش تکون نخورد سرشو انداختہ بود پایـیـن دیگہ از اون جذبہ ے همیشگے خبرے نبود حتما داشت نقش بازے میکرد جلوے خوانوادم😅
حرصم گرفتہ بودم هم تو دانشگاه باید از دستش حرص میخوردم هم اینجا
حسابے آبروم رفت پیش خوانوادش 😥
برگشتم و با صدایے ک یکم حرص هم قاطیش بود گفتم 😣
آقاے سجادے بفرمایید از اینور🚶
انگار تازه ب خودش اومده بود سرشو آورد بالا و گفت بله؟
بلہ بلہ معذرت میخواهم🙏
خندم گرفتہ بوداز ایـن جسارتم خوشم اومد 😂
رفتم سمت اتاق اونم پشت سر مــن داشت میومد 🚶🚶
در اتاق و باز کردم و تعارفش کردم ک داخل اتاق بشہ...
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
❤️ دومدافع ❤️
4⃣قسمت چهارم
وارد اتاق شد 😥
سرشو چرخوند تا دور تا دور اتاقو ببینہ محو تماشاے عکسایے بود کـہ رو دیوار اتاقم بود😯
عکس چند تا از شهدا ک خودم کشیده بودم و ب دیوار زده بودم
دستم و گذاشتہ بودم زیر چونم و نگاهش میکردم 😊 عجب آدم عجیبیہ ایـن کارا ینی چے😑
نگاهش افتاد ب یکے از عکسا چشماشو ریز کرد بیینہ عکس کیہ رفت نزدیک تر اما بازم متوجہ نشد ☹️
سرشو برگردوند طرفم خودمو جم و جور کردم
بی هیچ مقدمہ ای گفت ایـن عکس کیہ چهرش واضح نیست متوجہ نمیشم
چقــدر پررو هیچے نشده پسر خالہ شد اومده با من آشنا بشہ یا با اتاقـم❓😠
ابروهامو دادم بالاو با یہ لحن کنایہ آمیزے گفتم
ببخشید آقاے سجادے مثل اینڪہ کاملا فراموش کردید براے چے اومدیم اتاق😏
بنده خدا خجالت کشید 🙈 تازه ب خودش اومد و با شرمندگے گفت معذرت میخوام خانم محمدے عکس شهدا منو از خود بیخـود کرد بی ادبے منو ببخشید 🙏
با دست ب صندلے اشاره کردم و گفتم
خواهش میکنم بفرمایید😊
زیر لب تشکرے کرد و نشست منم رو صندلے رو بروییش نشستم 😄
سرش و انداخت پاییـن و با تسبیحش بازے میکرد 😔
دکمہ هاے پیرهنش و تا آخر بستہ بود
عرق کرده بود و رنگ چهرش عوض شده بود😓 احساس کردم داره خفہ میشہ
دلم براش سوخت
گفتم اون عکس یہ شهید گمنامہ چون چهره اے ازش نداشتم ب شکل یک مرد جوون ک صورتش مشخص نیست کشیدم😕
سرشو آورد بالا لبخندے زد و گفت حتما عکس همون شهید گمنامیہ ک هر پنج شنبہ میرید سر مزارش😶
با تعجب نگاش کردم بله❓شما از کجا میدونید؟😱
راستش منم هر...
در اتاق بہ صدا در اومد ...
#ادامه_دارد
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎊آمدی نازترین🎉
🎊یاس معطر باشی
🎊در دل خسته ی ما
🎊عاطفه پرور باشی
🎊آمدی چند
🎊بهاری گل اکبرباشی
🎊نفسی هم شده
🎊همبازی اصغرباشی
🎊میلادحضرت
🎊رقیه مبارک
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
❤️ #نسیم_هدایت
❣ #قسمت_اول
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
✍ داستان زندگیم رو شروع میکنم
تا بدست #دختر_یتیمم برسد....😔
👌تا #عبرتی شود برای تمام
#خواهران_دینیم که بیشتر از گذشته به #الله_تعالی نزدیک شوند......
✍ #دختری بودم 12 ساله که
از #اسلام_و_دین چیزی نمیدونستم
میدیدم که بعضی وقتها مادرم اگر یادش می افتاد #نمازی میخوند و پدرمم همینطور...
هر چند خانواده ی ما از نظر #اخلاقی بسیار پایبند #حیا و #شرم و #حجاب بودیم.... اما این فقط به خاطر #اصول_خانوادگی بود و بس...
خانواده ی 7 نفره ای شامل
مادر بزرگم ،پدرم ،مادرم ، و 2 فرزند #پسر و 2 فرزند #دختر بودیم...
همه در #سکوت زندگی ساده ای داشتیم ...تازه به سال اول راهنمایی وارد شدم، شاگرد زرنگی بودم و در درس خوندن به مشکل بر نمیخوردم
هیچ وقت از کسی کمک نمیگرفتم ،در میانه سال تحصیلی بودکه متوجه بعضی #رفتارهای_عجیب از طرف برادر بزرگم شدم....
اولین کسی که متوجه شد من بودم...
دلیلش رو نمیدونستم...
خیلی ساکت بود و زیاد تو فکر میرفت...
بعدها شروع به #نماز_خوندن کرد
همه داشتیم شاخ در می آوردیم
آخه #برادرم چه به #نماز_خوندن...!
بعد از مدتی بازم این رفتارها ادامه داشت...خیلی #عجیب بود... برادرم 5 سال از من بزرگتر بود اما خیلی رابطمون خوب بود...
یه شب خیلی دیر اومد خونه دیگه همه از دست کارهاش #کلافه شده بودن
ولی من یکی فقط میخواستم #دلیلش رو بدونم...
همینکه همه خوابیدن رفتم بالای سرش و صداش زدم دیدم اونم نخوابیده ،ازش سوال کردم چرا اینجوری رفتار میکنی؟
چت شده؟
همینکه اینو شنید #زد_زیر_گریه...
بهم گفت تو اصلا میدونی من چند سال در #تاریکی زندگی میکردم؟
💔 #بدون_الله_زندگی_میکردم...
همینکه این جمله رو شنیدم تکون عجیبی خوردم...حالم بد شد، دنیا دور سرم گیج رفت...تازه فهمیدم چیکار کردم...
چند وقت بدون یادی از #الله_تعالی زندگی کردم...
عجب نگون بختی بزرگی بود...
منم #گریه_کردم و با هم #یک_صدا شدیم ... اون شب همین حرف بینمون رد و بدل شد...دیگه هیچ حرفی نداشتیم بگیم...
منم مثل دادشم #داغون شدم
مثل اون هی میرفتم تو فکر... تا اینکه تصمیم گرفتم #نماز_بخونم...
😔یا الله #چقدر_سخت_بود با چه رویی رفتم روی جا نماز میدونستم خطا کارم و #از_الله_فاصله_گرفته_ام میتونستم #سنگینی الله اکبر رو احساس کنم ...
😭به خدایم گفتم یاالله با کوهی از #غفلت اومدم پیشت #خیلی_سنگینه #نفسم بالا نمیاد خودت کمکم کن
عجب نمازی خوندم کلا داغون شده بودم... شبش رفتم پیش داداشم و بهش گفتم که منم میخوام #توبه کنم چیکار کنم؟ خیلی خوشحال شد و تا صبح نخوابید برام حرف زد و در آخر گفت حالا بگو
❤️أشْهَدُ أَنَّ لٰا إلٰه َإلٰا اللّٰه
❤️وأَشْهَدُ أَن مُحَمَّد رَسولَ اللّٰه
☝️️منم گفتم و این کلمه خیلی #بارهای_سنگین رو از روی دوشم برداشت...نمیدونم چرا اما احساس میکردم سبک شدم... #آرامش داشتم...
بعدها در احادیث خوندم که #رسول_اللهﷺ میفرماید: هر کسی به الله تعالی ایمان بیاورد تمام #گناهان قبلش بخشیده میشود حتی اگر به اندازه کوهی باشد.😌
😔خانوادم متوجه شدن که من #ایمان_اوردم...پدرم خیلی با پسرای مسجد بد رفتاری میکرد چون در کل خیلی گمراه بود...
ما جزء خانواده هایی بودیم که هر سال یک هفته #مولودی میگرفتیم و تمام اقوام و همسایه و آشناهامون رو دعوت میکردیم... و #بدعت های زیادی داشتیم... در حالی که به نماز و چیزهای مهمتر توجهی نداشتیم
😔پدرم بیشتر از همه #ضد من شد
طوری شد که حتی اجازه #اظهار_نظر در مورد هیچ چیز نداشتم...
😔مادرم با هام #بدرفتاری میکرد..
پدرم کلا #آدم_حسابم_نمیکرد...
و برادر بزرگم هم که اکثر اوقات تو مسجد بود ...
به خاطر اینکه با خانواده #دعوا نکنه همیشه دیر وقت میومد خونه تا همه بخوابن...اما من نمیتونستم برم بیرون و پای همه چیز وایسادم....
✍ #ادامه_دارد...
📚❦┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
.
📌داستان🍃🌺
میگویند روزی ملکالشعرای بهار،
در مجلسی نشسته بود و حضار برای آزمایش طبع وی، چهار کلمه را انتخاب کردند تا وی آنها را در یک رباعی بیاورد.
کلمات انتخاب شده عبارت بودند از: خروس، انگور، درفش و سنگ
ملک الشعرای بهار گفت:
برخاسـت خروس صبح برخیز ای دوست
خون دل انگور فکن در رگ و پوست
عشق من و تو صحبت مشت است و درفش
جور دل تو صحبت سنگ است و سبوست
جوانی خام، که در مجلس حاضر بود گفت:
این کلمات با تبانی قبلی انتخاب شدهاند. اگر راست میگویید، من چهار کلمه انتخاب میکنم و شما آنها را در یک رباعی بیاورید.
سپس این چهار کلمه را انتخاب نمود: آئینه، اره، کفش و غوره.
بدیهیست آوردن این کلمات دور از ذهن، در یک رباعی کار سادهای نبود، لیکن ملکالشعرا شعر را اینگونه گفت:
چون آینه نورخیز گشتی احسنت
چون ارّه به خلق تیز گشتی احسنت
در کفش ادیبان جهان کردی پای
غوره نشده موَیز گشتی احسنت!
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🔹نشر_صدقه_جاریست🔹
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_اول
وقتی سمانه خانوم این خبر را بهش داد تنش گر گرفت.
احساس کرد الان که از گرما قلبش از حرکت ب ایسته.
احساس شرم و خجالت باعث میشد آرزو کنه که ای کاش هیچ وقت ازدواج نکرده بود ای کاش سهیل همین الان میرفت زیر ماشین تا دیگه مجبور نمی شد هر چند وقت یکبار خبر خرابکاریها شو از این و اون بشنوه خبر هرزه بازیاشو خبر روابط پنهانی هاشو با زن های دیگه که خیلی زود به گوشش می رسید.
حالا که همسایه فضول شون براش خبر آورده بود که شوهرت رو دیروز با پیر دختره طبقه بالایی دیدم که داشتن دم در گل می گفتن و گل می دادن فاطمه خودش را از تک و تا ننداخت و خیلی جدی با حالت عصبانی گفت:
_ خانوم شما چطور به خودتون جرأت میدید به مردم تهمت بزنید حتما شوهر من با اون خانوم کار داشتند شما هر دو نفری که دارن با هم حرف میزنند رو به چشم بد میبینید؟
_ آره حتما داشتن با هم حرف می زدن!!حتما داشتن در مورد شارژ ساختمان حرف میزدند ها؟؟!!
_ به هر حال این موضوع به شما ربطی نداره
_ من دلم برای جوونی تو میسوزه دختر به خودت رحم نمیکنی به این دوتا طفل معصوم رحم کن که چهار روز دیگه نمیتونن تو جامعه سرشونو بلند کنن.
فاطمه سکوت کرد نمیدونست باید چی بگه سمانه خانم راست می گفت حداقل خودش که میدونست شوهرش اهل چه برو بیاهاییه، خیلی وقت نبود که فهمیده بود الان ۵ سالی از ازدواجشون می گذشت اما چون سهیل همیشه برای ماموریت به شهرهای دیگه سفر می کرد هیچ وقت نفهمیدی بود که شوهرش چه اخلاقات بدی داره، همیشه فکر میکرد اختلافش توی اعتقاداتش با سهیل فقط محدود میشد به نماز خوندن یا توی ماه رمضون روزه نگرفتن، اما الان یک سالی هست که به خاطر تغییر موقعیت سهیل دیگه خبری از ماموریت ها نیست و در نتیجه تازه داشت میفهمید چرا روز ازدواجشان دخترخالش ازش خواهش کرده بود که با سهیل ازدواج نکنه و گفته بود سهیل اون مرد پاکی که تو فکر می کنی نیست...
ادامه دارد....
📝نویسنده:مشکات🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_دوم
یادش اومد چقدر به مرضیه دختر خاله اش توپیده بود که تو حق نداری به شوهر من تهمت بزنی، تو دلش هم فکر کرده بود که حتما به زندگی من حسودیش میشه
آخه سهیل بی نهایت عاشق فاطمه بود، از همون روزی که برای اولین بار توی مهمونی دوست خانوادگیشون دیده بود بود که یک دل نه صد دل عاشق شده بود، هر کاری برای به دست آوردن فاطمه کرد، سختترین مراحل خواستگاری رو گذروند، با وجود نارضایتی دو خانواده تمام تلاشش را کرد که اطمینان ۲ طرف رو جلب کنه تا بتونه به کسی که انقدر نظرش جلب کرده بود برسه سنگینی و متانت و صبر فاطمه براش تحسینبرانگیز بود، آرزو شده بود رسیدن به فاطمه که بالاخره هم بهش رسید.
با رفتن سمانه خانوم فاطمه به فکر فرو رفت دیگه خسته شده بود، هیچ وقت به روی سهیل نیاورده بود که من میفهمم تو چه کارهایی میکنی، اما دیگه صبرش تموم شده بود توی هر مهمونی که می رفتند توی جمع همکار های سهیل همیشه نگاه دخترا روی سهیل عذابش می داد و از اون بدتر نگاه های پنهانی سهیل به آنها، چشمک زدن هایی که فکر میکرد فاطمه نمی دید اما فاطمه همیشه می دید و به روی خودش نمی آورد نمیدونست چرا دوست نداره به روی خودش بیاره شاید می خواست به زور به خودش بقبولنه که اشتباه میکنه، سهیل همیشه عاشقش بودو رفتارش با اون بی نهایت عاشقانه بود هیچ چیزی بدی ازش ندیده بود همیشه احترامش رو نگه می داشت چه در خلوت و چه در جمع بهش احترام میذاشت پس دلیلی نداشت که بخواد باور کنه که اون چشمک ها حقیقی اند، اگر هم بودند...
کلافه بود، نه راه پیش داشت نه راه پس، میتونست طلاق بگیره، اما هر بار که به این واژه فکر میکرد تنش می لرزید، از آینده بچه هاش می ترسید،
چه بلایی سر علی و ریحانه میاد وقتی اون از سهیل جدا بشه؟
از مجردی همیشه با خودش عهد بسته بود بچه هایی تربیت کنه که بینظیر باشند، بچه هایی پاک با روحی آرام.
زمانهایی که باردار بود همیشه برای بچه توی شکمش قرآن میخوند و باهاش عهد میبست که کمکش کنه که بنده خوبی برای خدا بشه، اگر الان اون ها رو ول میکرد و میرفت، چی سر عهدش میومد؟
چیست این دوتا که بیشتر از خودش دوستشون داشت میومد، از اون بدتر چی سر دلش نیومد؟ عشقش؟ سر عشق به کسی که اگر فقط یک روز صداش زو نمیشنید بی تاب و بد خلق می شد...
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_سوم
اما اینجوری هم نمی شد پیشرفت، سهیل هر روز جری تر از دیروز میشه، هر روز براش بی تفاوت تر میشه، اگه یک سال پیش پنهانی و دور از چشم فاطمه کاری می کرد، الان زیادی زیاد ابایی نداشت که اون کار رو جلوی فاطمه انجام بده، لاس زدن با دختر حتی جلوی فاطمه داشت براش عادی می شد، پس فاطمه باید کاری میکرد، به خاطر بچه ها هم شده باید فکری به حال خودش و زندگیش میکرد.
ساعت ۸ شب بود که سحر خسته از سرکار اومد،فاطمه، علی و ریحانه رو خوابونده بود تا بتونه راحت حرفاشو به سهیل بزنه، طبق معمول سهیل که وارد خون شد، همسر دوست داشتنیش رو در آغوش گرفت و بوسید، اما برای فاطمه این بوسه هات چند وقتی بود که بوی خیانت میداد، چیزی نگفت و گذاشت سهیل فکر کنه همه چیز خیلی عادیه
-: خسته نباشی
— مرسی زندگی، امشب چه خوشگل شدی؟
-: تو که هر روز همینو میگی
_ آخه هیچ وقت واسم تکراری نمیشی
پس چرا هی دنبال ورژنای جدیدتر میگردی؟
-: روحی که داشت خودش را در میآورد، لحظه خشکش زد
_ چی؟
-: هیچی، دستاتو بشور، بیا میزو چیدم زودتر شام بخوریم
سهیل لحظه ای مکث کرد و بعد به سمت دستشویی رفت فاطمه قلبش به شدت میزد، هیجان زده بود، نمیدونست چطوری باید با سهیل حرف بزنه، اگه اون انکار میکرد همه چیز رو چی؟
_ خوب من که میدونم، خودش هم میدونه که حرفام راسته، پس انکارش اهمیتی نداره، هرچی میخواد بشه، من باید حرفامو بزنم با گفتن این حرفا خودش رو کمی آروم کرد.
سهیل که با شستن دست روش حسابی سرحال شده بود داد زد:
_ به به، چه بوی؟ بوی سیب زمینی سرخ شده با تن ماهی میاد!!!
-: دماغ درو ببند دماغ پزشکی، فکر کنم مشکل پیدا کرده.
بعد هم لبخند کمرنگی زد سهیل که حالا روی صندلی آشپزخانه نشسته بود و حریصانه بشقاب قورمه سبزی رو نگاه می کرد گفت خداییش چرا این قورمه سبزی بوی سیب زمینی سرخ شده با تن ماهی می ده؟
بعد با نگاه شیطونی به فاطمه نگاه کرد...
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_چهارم
فاطمه گفت: احتمالا چون شما خونه یه زن دیگه تو سیب زمینی سرخ شده با تن ماهی خوردید هنوز بوش تو دماغ تو نمونده
سهیل که فکر میکرد فاطمه داره باهاش شوخی میکنه گفت: نه اون زنم قیمه درست کرده بود
تن فاطمه لحظه ای لرزید که از چشم سهیل دور نموند همونطور که چنگال پر از سالادش رو میذاشت دهنش گفت:
_ شوخی کردم بابا، زنم کجا بود؟ نترس، تو یکی یه دونه ای تو این دنیا.
فاطمه لبخندی زد و چیزی نگفت و غذا رو کشید.
***********
بعد از شام فاطمه سینی چای رو گذاشت جلوی سهیل که داشت تلویزیون نگاه میکرد، سهیل تشکری کرد و بدون اینکه چشم از تلویزیون برداره یک لیوان چای برداشت و مشغول نوشیدن شد.
فاطمه اما دل تو دلش نبود، شاید امشب تمام پردههای حرمتی که بین خودش و شوهرش ساخته بود از بین می رفت، هیچ وقت تحت هیچ شرایطی حرمت شوهرشون نشکسته بود و حالا مجبور بود حرفهایی بزنه که خیلی براش دردناک بود، اما کاری بود که باید انجام می داد برای همین کنترل تلویزیون رو گرفت و خاموشش کرد.
سهیل با تعجب نگاهش کرد و گفت
_ چراخاموش کردی؟
-: می خوام باهات حرف بزنم
سهیل لبخندی زد و گفت: به به، بفرمایید سر کار زندگی بعدا ز دستش رو گذاشت زیر چونشو به فاطمه نگاه کرد
نگاه سهیل خیلی سنگین تر از چیزی بود که فاطمه تصورش رو میکرد، توی دلش شروع کرد به خوندن آیت الکرسی، سکوت فاطمه باعث شد سهیل کمی مشکوک بشه، حالت جدی ای به خودش گرفت و گفت:
_ بگو، منتظرم، از چی میترسی؟
-: امروز سمانه خانم اومده بود این اینجا
_خب؟
-: میگفت شوهر تو با این پیر دختر طبقه بالا نسبت فامیلی داره که انقدر باهاش گرم میگیره؟
سهیل سکوت کرده بودو و با کمی اخم فاطمه را نگاه می کرد،
فاطمه ادامه داد:
-: خانم سهرابی همکارت بهت پیام داده بود، من ناخودآگاه خوندمش، اولش فکر کردم اشتباهی به جای اینکه برای شوهرش بفرسته برای تو فرستاده... اما خوب اسم تورو صدا زده بود...
راستی چند روز پیش که اومدم شرکتتون، نیم ساعت زودتر رسیدم، صدای تو و منشیت و حرف هایی که میزدید رو شنیدم، توی مهمونی خونه خاله جون اینا، چشمکاتو به دوستای مرضیه دیدم...
فاطمه همین جور می گفت و می گفت و نگاه سهیل سنگین تر می شد و اخم هاش بیشتر توی هم می رفت.
که ناگهان وسط حرف های فاطمه داد زد
_ بس کن.
فاطمه همچنان سرش پایین بود، اما سکوت کرد و چیزی نگفت، انگار برای اولین بار داشت به سهیل می گفت من خیلی چیزا رو میدونم، سهیل گیج و سردرگم بود، باورش نمی شد که فاطمه این حرفا رو بهش زده باشه، خجالت میکشید، احساس شرم می کرد، احساس انزجار، اما نمیخواست خودش رو ازتک وتا بندازه، تا الان فکر میکرد فاطمه نمیفهمه، یا شاید براش مهم نیست، اما الان وقتی صدای لرزان و پر درد فاطمه رو شنیدن می دونست چی باید بگه.
سکوت بدی بود، نه سهیل حرفی میزد و نه فاطمه، هر دو منتظر بودند طرف مقابل حرفی بزن که آخر هم فاطمه شروع کرد:طلاقم بده
همین جمله دو حرفی کافی بود که سهیل مثل سنگ خشکش بزنه، باورش نمیشد، فاطمه و طلاق، نمی تونست حتی تصور کنه که یک روز فاطمه عزیز و دوست داشتنیش پیشش نباشه، از طرفی حرفهایی اول فاطمه بهش فهموند که اگر فاطمه طلاق میخواد علت منطقی ای داره،گیج بود،ازجاش بلندشد،چرخی دور خونخ زد، توی موهاش دست کشید وچند تا نفس عمیق کشید و....
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_پنجم
به فاطمه حق میداد، به خودش هم حق میداد، شاید روابط نامشروعی با دخترای دیگه داشته، اما هیچ وقت دختری رو
دوست نداشته، همیشه برای رفع این میل سرکشش دست به این کارها زده، کارهایی که از دوران مجردی بهش
عادت کرده بود و نمی تونست با ازدواج با فاطمه یکهو روی همه اون عادتها خط بکشه، دختران زیادی رو در آغوش
گرفته بود، اما همیشه از این هم آغوشی بوی تعفن احساس میکرد و البته لذتی که براش عادت شده بود و ش.ه.و.ت.ی
که آروم گرفته بود، حتی ازدواج با اولین و تنها دختری که عاشقش شده بود و از صمیم قلب دوستش میداشت، نمی
تونست مانع اون میلش و ش.ه.وت.ش و عادتش بشه.
با خودش کلنجار میرفت، نمی دونست چی بگه، امیدوار بود حداقل فاطمه فقط فکر کنه که اون با دخترای دیگه لاس
میزنه، دعا میکرد ندونه که این لاس زدن برای رسیدن به اون لذت بوده.
فاطمه که سردرگمی سهیل رو دید دلش بیشتر از قبل گرفت، با خودش میگفت آخه چرا؟ مگه من چی کم گذاشتم
براش؟ همیشه بهترین لباسهام، بهترین آرایشهام برای اون بوده، چرا باید این طور به من خیانت کنه، جوابی پیدا
نمیکرد، به مردی که روزی عاشقش بود اما الان تنها پیکره ای از عشقش مونده بود نگاهی کرد و از جاش بلند شد و
رفت توی اتاقش،روی تخت دراز کشید و آروم و بی صدا اشک ریخت.
اما سهیل تا صبح نخوابید....
صدای گوشی فاطمه بلند شد که خبر از این میداد که وقت اذانه، به سختی چشمهایی رو که تازه یک ساعت بود به
خواب رفته بودند باز کرد، ورم چشمهاش اونقدر سنگین بود که دلش میخواست یکی برای باز شدن چشمهاش
کمکش کنه، به جای خالی سهیل توی تخت نگاهی انداخت و آهی از سر حسرت کشید.
چی میشد که همه این شنیده ها توهمات یک ذهن بیمار بود؟ اما میدونست که اینها نه توهمه و نه ساخته و پرداخته
ذهن بیمار، می دونست همه چیز حقیقت، حقیقت زندگی... زندگی اون و سهیل
بعد از یک ربع توی تخت غلطیدن از جاش بلند شد و رفت که وضو بگیره، با خودش فکر کرد سهیل احتمالا دیرخوابش برده و نخواسته بیاد توی اتاق، حتما همون جا روی مبل خوابیده، میدونست که وضع سهیل خیلی بدتر از وضع اون بود...
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر:
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة
🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد
پاي اين طومار را امضا کنيد🌼
💠هر کجا مانديد در کل امور
رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼
❣ #روزتون_پربرکت❣
🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘
┏━◦•●◉✿◉●•◦━┓
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
┗━◦•●◉✿◉●•◦━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃دوستان سلام
🌸در این صبح زیبا براتون
🌼روزی سرشار از عشق
🌸آرامش و شادی
🍃و سلامتی آرزو میکنم
🍃امیدوارم درپناه خدای خوبیها
🌸همیشه باغ دلتون سبز و بهاری
🌼و پر از طراوت باران باشه
🌸صبحتون بخير
📚❦┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵