#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_33
-باش
-ریحانه مامان تو چرا هنوز موهاتو شونه نکردی؟ بدو بدو که امشب تولدته ها...
-اخ جون اخ جون الان میرم
-سهیل جان عزیزم پاشو لباست رو بپوش دیگه
-همین خوبه دیگه
-کدوم؟ می خوای با همین لباس بیای جلوی مهمونا؟به هر حال! توی عکس که می افتی، پاشو لا اقل تیشرتت رو عوض کن
-همچین میگی مهمون انگار کی می خواد بیاد، بابا چار تا بچن دیگه،
باشه، چشم بانو، آدم مگه می تونه به عشقش بگه نه..
صدای زنگ در که اومد، فاطمه به جنب و جوش افتاد، همه چیزو مرتب کرد و در رو باز کرد، چند تا از دوستای
مهدکودک ریحانه بودند که یکی از مادرها آورده بودتشون، چند دقیقه بعدم دختر عمو، پسر عموهای ریحانه اومدند
و کم کم خونه شلوغ شده بود، فاطمه در جنب و جوش بود و سهیل که لباس کرمی ای پوشیده بود بهش کمک
میکرد، برای بچه ها بستنی بردند، سها خواهر سهیل هم برای کمک اومده بود، بچه ها شعر تولدت مبارک رو می
خوندند و با هم بالا و پایین میپریدند، که سهیل یک آهنگ بچه گونه شاد گذاشت که شادی بچه ها چند برابر شد،
همه با هم در حال رقصیدن و بازی کردن بودند که زنگ در به صدا در اومد، فاطمه از توی آشپزخونه داد زد: سهیل
جان، زنگ میزنند، درو باز کن
سهیل آیفون رو برداشت و گفت:کیه؟ مگه کسیم مونده که نیومده باشه؟
-نمیدونم
-کیه؟
-منزل ریحانه خانم نادی؟
صدای توی آیفون به نظر سهیل آشنا می اومد، اما توی اون شلوغی نمیتونست خوب بشنوه و فکر کرد حتما مادر
یکی از بچه هاست، برای همین گفت، بله بفرمایید و در رو باز کرد، بعدم به فاطمه گفت: فکر کنم مادر یکی از
دوستای ریحانست، خودت برو استقبالش
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_34
و خودش به جمع بچه ها که در حال مسابقه کیک خوری بودند پیوست
فاطمه فورا خودش رو مرتب کرد و رفت در آپارتمان رو باز کرد، اما صحنه ای که میدید براش قابل هضم نبود،
پشت در یک چهره آشنا ایستاده بود، خانمی با یک کادوی بزرگ توی دستش، فاطمه باورش نمیشد چی دیده، برای
همین چند لحظه متعجب فقط نگاهش میکرد که اون خانم کسی نبود جز همون دختر مرموز و ترسناکی که فاطمه از
چشمهاش متنفر بود، خانم فدایی زاده..
بعدم بدون اینکه منتظر جواب فاطمه بشه، در آغوشش گرفت و بوسه ای مصنوعی به گونه اش زد،
-سلام فاطمه جون، دلم خیلی برات تنگ شده بود، میدونی چند وقته ندیدمت؟
فاطمه که همچنان مات ومبهون مونده بود، نمی دونست چی باید بگه، توی ذهنش هزار تا سوال مطرح شده بود که دنبال جواب میگشت، خونه رو از کجا پیدا کرده بود؟ از کجا میدونست امروز تولد ریحانست؟ الان برای چی اومده اینجا؟ و هزار تا سوال بی جواب دیگه، بعدم در حالی که به خانم فدایی زاده که تقریبا داخل خونه شده بود سلام میکرد، نگاهی به
سهیل انداخت.
سهیل سخت سرگرم بازی بود و اصلا متوجه فاطمه و خانم فدایی زاده نشده بود.
چاره ای نبود، دیگه وارد خونه شده بود، برای همین فاطمه ازش دعوت کرد که بشینه، او هم خیلی راحت روسری و
مانتوی تنگ و چسبونش رو در آورد و درست رو به روی میز تولد ریحانه نشست. فاطمه متحیر بود، وارد آشپزخونه
شد، سها از دستپاچگی فاطمه فهمیده بود که خبریه، برای همین پرسید:
چی شده؟ این خانم کیه؟
- این یکی از همسایه های خیلی قدیمیمونه.
-پس بچش کو؟
-بچه نداره
-وا! اینجا چیکار میکنه پس؟
فاطمه نمی خواست به خواهر شوهرش بگه نمیدونم، چون میدونست که این جواب حتما شک اون رو هم
برمی انگیخت برای همین گفت: آشناست دیگهبعدم برای اینکه دنباله حرف رو نگیره، فورا کاسه بستنی رو گذاشت توی سینی و از آشپزخونه خارج شد، وقتی
بستنی رو به خانم فدایی زاده تعارف کرد سینی رو گذاشت روی اپن و کنارش نشست، نگاهش مستقیم به سمت...
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_35
سهیل بود، سهیل که تمام سر و صورتش کیکی شده بود داشت با بچه ها میخندید و اصلا متوجه این ور مجلس نبود،
فاطمه رو کرد به این زن مرموز و گفت: چه خبر خانم فدایی زاده؟ خوبید؟ چند سالی هست ندیدیمتون
-بله، ممنون، مشتاق دیدار بودیم، خبر خاصی نیست، شهر در امن و امان است
- خدا رو شکر، خیلی خوش اومدید، راستی شما از کجا فهمیدید امروز تولد ریحانست؟
لبخند مرموزی که روی لبهای اون زن نشست حسابی فاطمه رو بی تاب کرد، جوابی به سوال نداد و همین باعث شد
که فاطمه حسابی عصبانی بشه،
سها که تازه از توی آشپزخونه اومده بود بیرون بعد از سلام کردن به خانم فدایی زاده کنار فاطمه نشست و شروع
کرد به سوت زدن، سوت سها باعث شد توجه سهیل به اون طرف معطوف باشه اما با دیدن اون صحنه در جا خشکش
زد، هیچ حرکتی نمی تونست بکنه، باورش نمیشد، اون اینجا چیکار میکنه؟ با دستمالی صورت کیکیشو پاک کرد و
بیشتر دقیق شد، خودش بود.... چرا اومده اینجا!!!!
نگاهش به فاطمه بود، به غمی که توی چشماش موج میزد، احساس سنگینی کرد و به سمتی که فاطمه و سها و خانم
فدایی زاده نشسته بودند حرکت کرد، خانم فدایی زاده که اسمش شیدا بود و فقط سهیل از اسمش خبر داشت به
احترام سهیل از جاش بلند شد و لبخند به لب سلامی کرد و گفت: ببخشید که مزاحم شدم، تولد ریحانه جون بود
میخواستم کادویی که براش خریده بودم بیارم.
سهیل که گیج بود درست رو به روی شیدا قرار گرفت، نمی دونست چی باید بگه، دوباره نگاهی به صورت پر از
سوال فاطمه کرد، اما چیزی نداشت که بگه، فقط سرش رو پایین انداخت و رفت توی آشپزخونه، فاطمه هم پشت
سرش، شیدا لبخندی زد و بی تفاوت سر جاش نشست، سها که از این صحنه ها و برخوردها کمی مشکوک شده بود،
گرم صحبت با شیدا شد...
توی آشپزخونه:
سهیل جوابی نداد و فقط صورت کیکیشو زیر شیر آشپزخونه میشست
-سهیل، به من نگاه کن... این اینجا چیکار میکنه؟
- با توام
سهیل همچنان ساکت بود و داشت با حوله صورتش رو خشک میکرد که فاطمه عصبی آستین بلوزش رو کشید و با
صدایی که سعی میکرد به بیرون از آشپزخونه نرسه گفت: نمیشنوی؟ دارم باهات حرف میزنم، این اینجا چیکار
میکنه؟ این خونه ما رو چه جوری پیدا کرده؟ از کجا میدونست امروز تولد ریحانست، با توام سهیل...
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌟روزی حضرت موسی در خلوت خویش از خدایش سئوال می کند : آیا کسی هست که با من وارد بهشت گردد ؟ خطاب میرسد : آری ! موسی با حیرت می پرسد : آن شخص کیست ؟ خطاب میرسد : او مرد قصابی است در فلان محله ، موسی می پرسد : میتوانم به دیدن او بروم ؟ خطاب میرسد : مانعی ندارد !
فردای آن روز موسی به محل مربوطه رفته و مرد قصاب را ملاقات می کند و می گید : من مسافری گم کرده راه هستم ، آیا می توانم شبی را مهمان تو باشم ؟ قصاب در جواب می گوید : مهمان حبیب خداست ، لختی بنشین تا کارم را انجام دهم ، آن گاه با هم به خانه می رویم ، موسی با کنجکاوی وافری به حرکات مرد قصاب می نگرد و می بیند که او قسمتی از گوشت ران گوسفند را برید و قسمتی از جگر آنرا جدا کرد در پارچه ای پیچید و...
کنار گذاشت . ساعاتی بعد قصاب می گوید : کار من تمام است برویم ، سپس با موسی به خانه قصاب می روند و به محض ورود به خانه ، رو به موسی کرده و می گوید : لحظه ای تامل کن ! موسی مشاهده می کند که طنابی را به درختی در حیاط بسته ، آنرا باز کرده و آرام آرام طناب را شل کرد . شیئی در وسط توری که مانند تورهای ماهیگیری بود نظر موسی را به خودجلب کرد ، وقتی تور به کف حیاط رسید ، پیرزنی را در میان آن دید با مهربانی دستی بر صورت پیرزن کشید ، سپس با آرامش و صبر و حوصله مقداری غذا به او داد ، دست و صورت او را تمیز کرد و خطاب به پیرزن گفت : مادرجان دیگر کاری نداری ، و پیرزن می گوید : پسرم ان شاءالله که در بهشت همنشین موسی شوی .
سپس قصاب پیرزن را مجدداً در داخل تور نهاده بر بالای درخت قرارداده و پیش موسی آمده و با تبسمی می گوید : او مادر من است و آن قدر پیر شده که مجبورم او را این گونه نگهداری کنم و از همه جالب تر آن که همیشه این دعا را برای من می خواند که " انشاء الله در بهشت با موسی همنشین شوی ! "
چه دعایی !! آخر من کجا و بهشت کجا ؟ آن هم با موسی !
موسی لبخندی می زند و به قصاب می گوید : من موسی هستم و تویقیناً به خاطر دعای مادر در بهشت همنشین من خواهی شد !
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
🌛بهترین داستانهای ایتا🌜
🌛در کــانـــــال #داستان👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌟ﺑﺮﮔﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﺧﻴﺎﺑﺎﻥ ﻧﺼﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺁﻥ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ :
ﻣﺒﻠﻎ 20 ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﻡ ﺯﯾﺮﺍ ﻫﺰﯾﻨﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ، ﻫﺮ ﮐﺴﻰ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﺑﯿﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺁﺩﺭﺱ ﻓﻼﻧﯽ ﮐﻪ ﺷﺪﯾﺪﺍ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﻡ .
ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺮﮔﻪ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ ﻭ ﻣﺒﻠﻎ 20 ﻫﺰﺍﺭﺗﻮﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﺟﯿﺒﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺁﺩﺭﺱ ﻣﻰ ﺑﺮﺩ . ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ ساکن ﻣﻨﺰﻝ ﻫﺴﺖ .
ﺷﺨﺺ ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﺗﺤﻮﻳﻞ ﻣﻴﺪﻫﺪ، ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﺮﻳﻪ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ ﺷﻤﺎ ﻧﻔﺮ ﺩﻭﺍﺯﺩﻫﻤﯽ ﻫﺴﺘﯿﺪ ﮐﻪ ﺁﻣﺪﯾﺪ ﻭ ﺍﺩﻋﺎ ﻣﻴﻜﻨﻴﺪ ﭘﻮﻟﻢ ﺭﺍ ﭘﻴﺪﺍ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻳﺪ .
ﺟﻮﺍﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪﻯ ﺯﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﺮﻭﺟﯽ ﺣﺮﮐﺖ ﻛﺮﺩ، ﭘﻴﺮﺯﻥ ﻛﻪ همچنان ﺩﺍﺷﺖ ﮔﺮﻳﻪ ﻣﻴﻜﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﭘﺴﺮﻡ، ﻭﺭﻗﻪ ﺭﺍ ﭘﺎﺭﻩ ﻛﻦ، ﭼﻮﻥ ﻣﻦ، ﻧﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﻡ ﻭ ﻧﻪ ﺳﻮﺍﺩ ﻧﻮﺷﺘﻨﺶ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ، ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻫﻤﺪﺭﺩﻯ ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﻣﻦ، ﻣﻦ ﺭﺍ ﺩﻟﮕﺮﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﻰ ﺍﻣﻴﺪﻭﺍﺭ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺍﻳﻦ بزرگترین ﺧﻴﺮ ﺩﻧﻴﺎ ﺑﺮﺍﻯ ﻣﻦ است.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
🌛بهترین داستانهای ایتا🌜
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
حكايتى زيبا📕
♦️ﻣﺮﺩﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺮﻡ ﻗﺘﻞ ﻧﺰﺩ ﮐﻮﺭﻭﺵ ﺑﺰﺭﮒ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ ﭘﺴﺮﺍﻥ ﻣﻘﺘﻮﻝ ﺧﻮﺍﻫﺎﻥ ﺍﺟﺮﺍﯼ ﻗﺼﺎﺹ ﺑﻮﺩﻧﺪ .
ﻗاﺗﻞ ﺍﺯ ﮐﻮﺭﻭﺵ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺘﯽ ﻣﻬﻢ ﺩﺭ ﻗﺒﺎﻝ ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ﺳﻪ ﺭﻭﺯ ﻣﻬﻠﺖ ﺗﻘﺎﺿﺎ ﮐﺮﺩ...
ﺷﺎﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺿﻤﺎﻧﺖ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ؟
ﻗﺎﺗﻞ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻧﻤﻮﺩ: ﺍﯾﻦ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ
ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ: ﺍﯼ ﺳﭙﻬﺴﺎﻻﺭ ﺁﺭﺍﺩ ﺁﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﺿﻤﺎﻧﺖ ﻣﯿ ﮑﻨﯽ؟
ﺁﺭﺍﺩ ﻋﺮﺽ ﮐﺮﺩ: ﺑﻠﻪ ﺳﺮﻭﺭﻡ
ﮔﻔﺖ ﺗﻮ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﻤﯿ ﺸﻨﺎﺳﯽ ﻭ ﺍﮔﺮ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﻨﺪ ﺣﮑﻢ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺗﻮ ﺍﺟﺮﺍ ﻣﯿ ﮑﻨﯿﻢ
ﺁﺭﺍﺩ ﻋﺮﺽ ﮐﺮﺩ : ﺿﻤﺎﻧﺘﺶ می کنم
ﻗﺎﺗﻞ ﺭﻓﺖ، ﺳﻪ ﺭﻭﺯ ﻣﻬﻠﺖ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺍﺗﻤﺎﻡ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺁﺭﺍﺩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﮑﻢ ﺑﺮ ﺍﻭ ﺍﺟﺮﺍ ﻧﺸﻮﺩ.
ﺍﻧﺪﮐﯽ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻏﺮﻭﺏ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﻗﺎﺗﻞ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﺩﺭ حالی که ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﯿﻦ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺟﻼﺩ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺖ ...
ﺷﺎﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﺮﺍ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ ﺩﺭ حالی که می توﺍﻧﺴﺘﯽ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﻨﯽ؟
ﻗﺎﺗﻞ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﻭﻓﺎﯼ ﺑﻪ ﻋﻬﺪ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﻓﺖ
ﮐﻮﺭﻭﺵ ﺍﺯ ﺁﺭﺍﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﺮﺍ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺿﻤﺎﻧﺖ ﮐﺮﺩﯼ ؟
ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﺧﯿﺮ ﺭﺳﺎﻧﯽ ﻭ ﻧﯿﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﻓﺖ
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﭘﺴﺮﺍﻥ ﻣﻘﺘﻮﻝ ﻧﯿﺰ ﻣﺘﺄﺛﺮ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ:
ﻣﺎ نیز ﺍﺯ ﺍﻭ ﮔﺬﺷﺘﯿﻢ ﺯﯾﺮﺍ می ترسیم ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﺑﺨﺸﺶ ﻭ ﮔﺬﺷﺖ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﻓﺖ.
🔹این مطلب رو گذاشتیم زیرا می ترسیم بگویند که گذشته ایران از یاد رفت…!
💭♦️ @Dastanvpand
✳️منتظران ظهور
🔴اولین معلم تاریخ بشر کیست؟
☀️قرآن مجيد:
❤ نخستين معلم را خداوند
🌻نخستين شاگرد را حضرت آدم
🌺 و نخستين علمي كه به او تعليم داده شد، علم الاسماء یعنی علم آگاهي بر اسرار آفرينش و موجودات جهان میداند.
✨البته تنها آدم نبود كه خداوند به او تعليم داد،
✨بلكه به يوسف علم تعبير خواب داد،
✨به سليمان زبان پرندگان آموخت،
✨به داود(علیه السلام) زره ساختن را
✨و به خضر علم و آگاهي فراواني داد
✨وبه فرشتگان علوم فراواني بخشيد، ✨و به انسانها نطق و بيان آموخت.
✳️و از همه بالاتر اينكه به پيامبر اسلام علوم و دانشهايي كه هرگز تحصيل آن از طریق عادي ممكن نبود آموزش داد...
🌟در روايات اسلامي، مقام معلم آنقدر والاست كه خدا و فرشتگان و همة موجودات حتي ماهيان در درياها بر كسي كه به مردم تعليم خير كند درود ميفرستند
🌹چنانكه در حديثي از رسول خدا آماده است:
آيا به شما خبر دهم كه بخشنده ترين بخشنده هاكيست؟
☘بخشنده ترين بخشنده ها خداست
☘و من بخشنده ترين فرزندان آدم هستم
🍀و بعد از من از همه شما بخشنده تر، كسي است كه علم و دانشي را فراگيرد و آنرا نشر دهد و به ديگران بياموزد، چنين كسي، روز قيامت، خود به صورت امتي برانگيخته خواهد شد!
🌷 پيامبر(صلی الله علیه و آله) به ابوذر فرمود:
🌼يك ساعت در جلسه مذاكره علم شركت كردن، براي تو بهتر از عبادت يك سال است كه روزها روزه باشي و شبها مشغول عبادت شوي و نگاه به صورت عالم، براي تو بهتر است از آزاد كردن يك هزار برده!».
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨⭐️✨⭐️✨⭐️✨⭐️✨⭐️✨⭐️
📚کنزالعمال،حدیث 28736
میزان الحکمة 474/6
بحارالانوار1/204
پيام قرآن ج 10، حضرت آيت الله مكارم شيرازي و...
🗯💞🗯💞🗯💞🗯💞🗯
❄️💟❄️💟❄️💟❄️
🗯💞🗯💞
🌼داستان آموزنده🌼
🚩دختر یتیم
🗯دختر يتيمى با مادر پير خود زندگى مى كرد، پسر كاكايش (عمو) از وى #خواستگارى كرد، مادر و دختر موافقت نمودند، بعد از اينكه عروس خانواده ى عمو شد، دختران و زن انواع ظلم را بر او روا مى داشتند، دخترك هر بارى كه خانه نزد مادر مى آمد #شكايت مى كرد و زار زار مى گريست مادر پير او را به صبر توصيه مى كرد و همرايش زار زار مى گريست، تنها همدردى كه با يگانه دخترش مى توانست بكند. مدت طولانی گذشت، تا اينكه مادر پير در بستر بيمارى مرگ قرار گرفت، دخترك بالاى سرش مى گريست كه من شكوه و شكايت و درد دل خود را به چه كسى بگويم!؟ مادرش وصيتى برايش كرد اينكه، هر وقت دلش تنگ شد به خانه ى او آمده وضو كند و دو ركعت #نماز بخواند و تمام درد هاى خود را به الله قصه كند، دختر عهد كرد كه چنين مى كند🍃،
🗯مادر از دنيا رفت و دختر هر وقتى كه دنيا برايش تنگ مى شد مى رفت در خانه مادرش و وضو نموده دو ركعت نماز مى خواند، بعد از مدتى مادر شوهر او متوجه شد، كه دختر غمگين مى رود و خوشحال و سرحال بر مى گردد، به شوهرش گفت؛ زن تو كدام دوست #پنهانى دارد در خانه ى مادرش با او ملاقات مى كند... شوهر رفت و در گوشه ای منزل پنهان شد و منتظر آمدن زن نشست، ديد زنش آمد دروازه را قفل كرد، رفت وضو كرد و نماز خواند و نشست در جاى نماز و دستان خود را بالا كرد و با گريه، مى گفت؛ #الهى! من ناتوانى خود را در مقابل پدر و مادر و خواهر شوهرم بتو شكايت مى كنم، اگر تو به همين وضع از من خوش هستى، من قبول دارم و ليكن اگر تو هم از من ناراضى باشى، چه كسى از من راضى باشد🍂،
🗯شوهرم را هدايت كن، او آدم خوبى هست، ولى زير تأثير خواهران و مادر قرار دارد..🍂
🗯شوهر داشت در پشت پنجره که ناظر بود مى گريست، درب اتاق را تك تك زد، زن درب را باز كرد، شوهر او را در آغوش گرفت و پيشانيش را بوسيد و معذرت خواهى نمود و همسرش را برد خانه همه را خواست و مشكل را حل ساخت همگى به اشتباه خود پى بردند و از او معذرت خواستند و قول دادند كه ديگر حتى نگويند كه بالاى چشمش آبرو هست. دخترك در خواب ديد، كسى برايش مى گويد: مدت ده سال به مادرت شكايت كردى، مشكل افزوده شد، چند روز به الله سبحانه و تعالى شكايت كردى تمام مشكلاتت حل شد، هميشه #شكاياتت را به الله متعال بكن👌💝
✔️هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #خواندنی با #مطالب_زیبا همراه ما باشید😊
#کانال_داستان 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🕸🕊🕸🕊🕸🕊🕸
به نام خداوند هستی و نیستی ها
رمان روزهای سرد بی تو
نویسنده خاطره معروفی
پارت یک :
پلکهای مرطوب مرا باور کن
این باران نیست که میبارد
صدای خسته ی من است که از چشمانم بیرون می ریزند
من تازه به این باور رسیده ام
روزهای گرم تابستان بی تو برآیم سرد ترین روزهای سال است
چشمامو باز کردم روی تختم برگشتم به پنجره چشم دوختم باعجله بلند شدم و به سمت پنجره اتاقم رفتم پرده رو کنار دادم باورم نمیشد برف آمده بود و هنوز داشت میومدم از خوشحالی یه جیغ کشیدم و به برف های ریزو درشتی که از آسمان به پایین میومد نگاه میکردم ....با خوشحالی برگشتم و به سمت خرسی که روی تختم بود رفتم اونو برداشتم و آوردم جلو پنجره صورتش چسباندم به پنجره
_ببین دیدی گفتم میاد دیدی
حالا هی بگو نمیاد دیدی امسال آمد😍 دیدی ....
صورت خرس رو چسبوندم به صورتم و محکم بوسش کردم و بعد نگاهش کردم لبخند روی صورتم کم کم جمع شد😔 و چشمای ذوق زده از برفم پراز اشک و بی اختیار اشک از چشمانم سرازیر شد ...
چشمامو بستم و وارد خاطرات گذشتم شدم
....
آنقدر تمرین تاتتر خسته کننده بود که وسط پلاتو دراز کشیم و چشمامو بستم
_مردی؟
با شنیدن صدای مزاحم سمیه چشامو باز کردم....با چشاش😳که عین کاسه بیرون زده بود نگاهم میکرد و زل زده بود به تخم چشمام دوباره چشامو بستم و گفتم
_اگر اجازه بدی بیست دقیقه اینجا نقش جسد بازی کنم 😕
سمیه تنها دوست صمیمی بود که من داشتم
_پس جسد خانوم نیکنام لطفا پیاده تا خونتون برو 😏
اوف امروز یه غلطی کرده بودم ماشینمو نیاورده بودم قرار بود امروز سمیه منو تا خونمون برسونه با اینکه راهم خیلی دور بود و حس ماشین گرفتنو مترو رو نداشتم اما نمیتونم در جواب سمیه هم کم بیارم باید حالش میگرفتم که فکر نکنه خیلی شاخه
_حاضرم کل راهو پیاده برم ولی 20 دقیقه مثل جسد باشم .بای 😎
_😐
قیافه ای سمیه رو قشنگ میتونستم تصور کنم مطمن بودم با این حرفم کاملا ضربه فنی شد 😅چون دیگه هیچ صدایی نیومدم فقط صدای قدم زدناشو که داشت کم کم دور میشد شنیدم.اخیشششششش روح خبیسم حال آمد .
ای بمیری سمیه کل راهو با مترو تا خونه آمدم رسما پاهام نابودشد از بس سرپا وایسادم، در خونه رو باز کردم وارد خونه شدم به به چه خبره کلی مهمون تو خونه داشتیم ...عمم و اقا رسول شوهر عمم و سیامک پسر عمم و نازنین خانوم دختر عمم خونمون بودند با دیدن من عمم شروع کرد به قربون صدق رفتن
_ای قربون او دختر خوشگلم خسته نباشی سوپر استار من
سیامک بلافاصله حرف مامانش گفت : آخه مادر من کجا خوشگله حالا شاید با پول دایی بتونه سوپر استار بشه اما دیگه خدایی خوشگل نیست آنقدر هندوانه بغلش نزار اه😖
آنقدر از حرف سیامک زورم برد 😠 دوست داشتم بزنم تو سرش اما جلو عمه اینا نمیشد
عمم گفت :ااا حرف مفت نزن پسر جان دختر به این نازی مشالله
_سلام عمه جونم آقازادتون نمیدونن که با همون پول دایی جونش متونم برم عمل کنم و زیبا ترین دختر بشم
آقا رسول بلند بلند خندید همین طور پدرم ...
مامانم رو کرد به من و گفت دخترم برو لباست عوض کن برو ناهارتو بخور دیر آمدی ما ناهار خوردیم .مامانم بلند شد و رفت سمت آشپزخانه منم بعدا حال و احوال پرسی به سمت اتاق خواب که طبقه ی بالا بود رفتم .تو آینه به خودم نگاه کردم آنقدرها که سیامک میگفت زشت نیستم
_داری خودت برانداز میکنی ببینی زشتی یانه 😄
یا خدا صدا سیامک بود برگشتم سمت در دیدم کنار در اتاقم دست به سینه وایساده از روی تختم یه بالشت برداشتم سریع تا بدون اینکه فرار کنه بتونم بزنم محکم پرت کردم کوبیدم به شکمش یه اخی گفت و آمد سمت بغلم کرد پشیونیمو بوس کرد و گفت 😘 اخه دورتبگردم تو زشتتم جذابه
خودم لوس کردم چشامو درشت کردم نگاشته کردم گفتم راست میگی 😒 محکم تر بغلم کرد گفت نگا کن قیافتو لوس نکن هرکی نشناست من خوب میشناسمت چه جونور مرموزی هستی با گفتن این جمله جفتمون خندیدیم سیامک محکم بغل کردم سیامکو خیلی دوست داشتم خیلی باهم کل میدازیم اما از ته دل همو دوست داریم البته از دل اون خبر ندارم اما من واقعا دوست دارم عین داداشی که هیچ وقت نداشتم من رویا نیکنام هستم 20 سالمه تک فرزند آقای فرخ نیکنام سرگرد آگهی و دختر زهرا سعادت معلم زبان انگلیسی هستم ....
سیامک منو از بغلش بیرون آورد و بهم گفت که زودتر لباسم عوض کنم وبرم ناهار بخورم .
وقتی ناهار خوردم پیش عمه اینا رفتم عمم خانه دار بود اما دختر نازنین دکتر دندان پزشک و سیامک هم دکتر حراج زیبایی بود آقا فرخ هم نمایشگاه ماشین داش .بابام فقط همین یه خواهرو داشت که بهم خیلی علاقه دارند عمم و شوهر عمم ایران ازدواج کرده بودند اما بعدا عروسی چند سال آمریکا بودند و بعدا چندان به ایران برگشتن عمم اونجا یک پسر بدنی میاره که چون متولد آمریکا بود نتونستم و اونو ایران بیارن و بزرگ کنند عمم بخاطر علاقه ی شدید که به بابام داشت آمد ایران بقیه ی فامیلای پدرو ما
❤رمان❤ روزهای سرد بی تو
نویسنده:خاطره معروفی
ادامه ی پارت یک :
مادرم خارج از کشور بودند اما بابام بخاطر شغلش و علاقه ی زیادی که به کشورمون داره هیچ وقت نخواسته این کشور و ترک کنه منم مثل پدرم عاشق کشورمم. اون روز خیلی زود تموم شد تا شب منو سیامک و نازنین تو سرکله ی هم میزدیم
روی تختم دراز کشیم همیشه دوست داشتم اتاقم یه پنجره ی خیلی بزرگ داشت که تختم و کنار بزارم و از روی تخت بتونم کل فضایی بیرونو تماشا کنم اما اتاق من چون طبقه ی دوم انتهایی راهرو بود پنجره نداشت.......برای همین یه طرف اتاقم و خودم نقاشی کرده بودم پراز درختای جنگلی و یه عالمه برف و آدم برفی هروقت به نقاشی نگا میکردم سردم میشد.از بس از توناژ رنگی سرد استفاده کرده بودم...
صدای زنگ تلفن منو از خواب بیدار کرد برگشتم و از روی عسلی تختم مبایل مو برداشتم قیافه ی نحث سمیه رو مبایل بود
_الو عن خانوم الان وقت زنگ زدنه اول صبح😒
سمیه یکم جیغ جیغ کرد و گفت
_اولا سلام حالت چطوره عشقولیییی😘 دوما عن خانوم عمته😏 سومم ساعت یازده ظهر اول صبحههههه😕
با شنیدن ساعت یازده صبح یاد تمرین ساعت ده افتادم که داشتیم سریع از جام بلند شدم نگا ساعت کردم
_بمیری چرا زودتر زنگ نزدی بیدارم کنی ساعت ده تمرین داشتیم
سمیه گفت : بیشعور ده بار بهت زنگ زدم خوب تو پانشدی حالا خودت نگران نکن استاد هخامنش امروز نیومد ماهم الکی آین همه راه تا کرج رفتیم
یه آه بلندی از روی اینکه خیالم راحت شد کشیدم ...چون ماه دیگه اجرا داشتیم و این ماه سخت تمرین میکردم منم نقش اول بودم باید حسابی تمرین میکردم چون نقشم واقعا سخت بود نقش یه دختر روستایی داشتم که تو جنگ تمام خانواده از دست میده و با دستان خودش خانوادشو خاک میکنه و برای اینکه از تجاوز و بردگی سرباز ها ی دشمن در امان بمونه خودشو از دست اونا قایم میکنه..
یکم با سمیه حرف زدم و بعد باهم قرار گذاشتیم ناهار بریم همون جایی همیشگی که باهم میریم . درحال آماده شدن بودم یه اریش نصبتا کمرنگ و دخترانه کردم موها از فرق جدا کردم و روی شونه هام ریختم یه شلوار جین مشکی با یه مانتوی آبی نفتی و یه شال مشکی که شل روی موها انداختم از اتاق پایین رفتم ..به مامان جونم یه سلام کردم و رفتم توی آشپزخانه لپش بوس کردم با دیدن تیپم گفت
دختر خوشگل مامان داره کجا میره
منم یه لیوان شیر کاکاو روی میز برداشتم و سر کشیدم و گفتم
دختر خوشگل میره بیرون نهار میل کنه با دوستاش بعدا گفتن اینجا سویچ مو از روی اپن برداشتم و زودی تا غرغر که میگه من ناهار درست کردم غذایی بیرونی خوب نیست فلان ..زدم بیرون سوار ماشین خوشگلم که 206 قرمز بود شدم و رفتم به محل قرار با سمیه جون....
غذایی همیشگیمونو سفارش دادیم همینطور قلیون مورد علاقمونو که بعد از غذا بیارن
_رویا میگم وقتی اجرایی تاتتر مون تموم شد بیا یه سفر طولانی بریم
_بریم
_دقت کن گفتم طولانی نریم اونجا دوروزه بمونیم هی بگیرم خوب برگردیم هااااا
_خوب حالا کجا میخوام بریم مگه
_بریم شمال
_کوفت بریم شمال دوروز هم واسه اونجا زیاده ما تو یه روز هم جنگل میریم هم دریا میریم هم شبش تا صبح آتیش بازی میکنم .کلا میشه دوروزه یک هفته بمونیم که چیکار کنیم اصلا نمایم خودت برو
_رویا بمیری اه خوب تو بگو کجا بریم
گارسون رستوران غذامونو آورد و ما مشغول خوردن غذا شدیم اما در عین غذا خوردن هم صحبت میکردیم. . .
_سمیه بیا بریم یع شهری با شهرداریش صحبت کنیم اجازه بگیریم دیوارای شهرو نقاشی کنیم زیبا سازی شهر که من عاشق
_اه ببند دهنتو تو عاشقی نه من عن خانوم من میگم بریم مسافرت عشق و حال نه خر حمالی ...
با حرف سمیه زدم زیر خنده و مشغول غذا شدیم غذامونو خوردیم و قلیون می کشیدیم که یهویی تو همون حال دوست پسر قبلی سمیه بنیامین وارد رستوران شد اون با چه دختر پلنگی سمیه که چشمش شده بود قد یه پرتقال از حرص به من نگا کرد
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم میفرماید:
♥️چه خوب فرزندانی هستند دختران
❤️ هر کس یکی از آنها را داشته باشد، خداوند آن را برای وی پوششی از آتش دوزخ قرار میدهد.
💛هر کس دو تا داشته باشد، خداوند به خاطر آنان، او را وارد بهشت میسازد!
💚و هرکس سه دختر یا مانند آن خواهر داشته باشد، جهاد و صدقه ای استحبابی از او بر میدارد.
💙هر خانهاي كه در آن دختر باشد، هر روز دوازده بركت و رحمت از آسمان ارزانياش ميشود.
💜و زيارت فرشتگان از آن خانه قطع نميگردد.
دختر داشتن سعادت میخواهد!
📚❦┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
.
💕از مردی پرسیدند بچه ت را بیشتر دوست داری یا همسرت رو
پاسخ جالبی داد :
گفت بچم رو عاشقانه دوست دارم ولی زنم رو عاقلانه
گفتم یعنی چی ؟
گفت من عاشق بچم هستم همه کارهاش رو دوست دارم همه افکارش رو وهمه حرکاتش رو همه چیزش برام زیباست حتی اگر برای دیگران بد باشه
ولی همسرم را عاقلانه دوست دارم
دختر زیبای رویاهای من وقتی با من ازدواج کرد زیباترین موها رو داشت بنابرین الان که بین موهای زیبایش موهای سفید میبینم من اون موهای سفید رو می پرستم وقتی با من ازدواج کرد صورتش بسیار زیبا بود حالا که چروکهای صورتش را می بینم من اون خطهای صورتش رو سجده میکنم وقتی از دست من عصبانی میشه و سکوت میکنه من اون سکوت رو دوست دارم . وقتی به خاطر من چندین سال با نا ملایمات ساخته من اون ساختنش را دیوانه وار دوست دارم پس من نسبت به همسرم عاقلانه عاشق هستم
زن هر چقدر هم که بزرگ شود ،
همسر شود ،
مادر شود ،
مادر بزرگ شود ،
درونش هنوز هم دختری کوچک چشم انتظار است ،انتظار می کشد برای لوس شدن ، محبت دیدن دستی میخواهد برای نوازش ، و چشمی برای ستایش مهم نیست چند ساله شدی ، زن که باشی ،
دنیای درونت همیشه صورتی ست
📚❦┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
💕 داستان کوتاه
"قدر لحظههای زندگی رو بدونیم..."
"کلاس اول" دبستان شیفت بعداز ظهر بودم "باران تندی" میبارید.
یک چتر "هفت رنگ" دسته آبي سوت دار همان روزها خریده بودم.
وقتی به مدرسه رفتم دلم می خواست با همان چتر زیبایم "زیر باران بازی کنم،" اما زنگ خورد.
هر "عقل سالمی" تشخيص می داد که کلاس درس واجب تر از بازی زیر باران است.
یادم نیست؛ آن روز چه درسی داشتیم اما "دلم" هنوز زیر همان باران توی حیاط مدرسه "مانده..."
بعد از آن روز شاید "هزار بار دیگر" باران باریده باشد و من "صد بار دیگر" چتر نو خریده باشم، اما آن حال خوب هفت سالگی هرگز "تکرار نخواهد شد!"
این "اولین بدهکاری" من به دلم بود که در خاطرم مانده...
بعد از آن هر روز به اندازه ی "تک تک ساعت های عمرم" به دلم بدهکار ماندم!
به بهانه ی "عقل و منطق" از هزار و یک لذت چشم پوشیدم...
از ترس آنکه مبادا آنچه دلم ميخواهد "پشیمانی به بار آورد" خیلی وقت ها سکوت اختیار کردم...
اما حالا بعضی شب ها فکر میکنم؛ اگر قرار بر این شود که من "آمدن صبح فردا را نبینم..."
"چقدر پشیمانم" از انجام ندادن کارهایی که به بهانه ی منطق، "حماقت" نامیدمشان!
من خیلی به خودم بدهکارم...
خیلی...
* حالا می دانم "هر حال خوبی،"" سن مخصوص"" به خودش را دارد...
ﻣﻦ ﯾﮏ "ﻋﺬﺭﺧﻮﺍﻫﯽ" ﺑﻪ "ﺧﻮﺩﻡ" ﺑﺪﻫﮑﺎﺭﻡ! *
📚❦┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕قدر آدمای مهربونو بدونید،
نباشن تازه می فهمین
چیو از دست دادین
📚❦┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
❤️ #نسیم_هدایت #قسمت_سیزدهم ✍واسه عید دیدنی خیلی مهمون داشتیم و هم رفتیم مهمونی چقدر خوب ب
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_چهاردهم
✍باخودم میگفتم که چقدر الله تعالی منو دوست داره و به اینکه من چکار کردم که چنین #مرد_خوبی نصیبم شد آیا من لایقش هستم...
اکثر اوقات برام #گل میخرید و روبان قرمز بهش میزد همه رو لای دفترم میزاشتم دفتر #خاطراتی داشتم که پر شده بود از گلهایی که آقا مصطفی بهم داده بود...
📕یه روز یه دفتر کوچیک برام آورد گفت اینها همه اش برای تو نوشته شده الآن بازش نکن وقتی رفتم نگاش کن گفتم باشه ولی منکه نمیتونستم نبینم چون کلا #شخصیت عجول و هولی داشتم دفتر دستم بود و گاهی وقتا که مشغول حرف زدن میشد منم یکم بازش میکردم ببینم چیه، ولی هیچی دستگیرم نمیشد گفتم نمیخوای بری دیر میشه ها زود برو سر کار گفت الان که هنوز زوده 1ساعت وقت دارم منم داشتم میمردم که ببینم توی دفتر چیه آخرش طاقت نیاوردم جلوی خودش بازش کردم...
😍وای.....
کلا #شعر بود اونم با خط خیلی قشنگ منم چون خودم بعضی وقتا شعر میگفتم #عاشق شعر و #ادبیات بودم چقدر شعرهاش دلنواز بود....
💌تقدیم به ته نیا یاره کم(نقدیم به اولین یارم)
این همان فردایی است که
دیروز نگرانش بودی
😳چه خوش خطه اول فک کردم چاپش کرده بعد گفت که دست خطه خودمه...
گفت تو هم برای من بنویس نگفتم دست خطم بده خودم رو خورد نکردم گفتم حالا ببینم چی میشه... گفت نه ازت میخوام توی #دوران_نامزدی این دفتر رو هر دومون پر کنیم گفتم باشه
ظهرش کلاس داشتم و وقت نکردم بخونمش اما شب که بر گشتم بعد از شام رفتم سراغش...
😍وای چه شعرهایی نوشته بود از تکه تکه وجودم و شخصیتم تعریف کرده بود وای چقدر قشنگ منو #توصیف کرده بود خدایا یعنی این منم تا حالا نمیدونستم اینقد خوبم....
☺️نمردیم و یکی ازمون #تعریف کرد
خلاصه همه اش رو خوندم اما یکی از شعرهاش دلم رو لرزوند خیلی ناراحت شدم در مورد #مرگ خودش نوشته بود
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستاتی غبار آلود و دود
با خزانی خالی از فریاد شور
✍در آخرش نوشته بود
بعدها نام مرا باران و باد
نرم میشویند از رخسار سنگ
گور من گمنام میماند به راه
فارغ از افسانه های نام و ننگ
😭خیلی ناراحت شدم و #گریه کردم
فرداش که مثل همیشه میومد دو قدم جلو تر از #مدرسه دنبالم گفتم آخه این چه شعری بود گفت مگه چش بود
دسخط به این قشنگی...
😒گفتم یکی از شعرهاش #ناراحت کننده بود و در مورد #مرگ بود آخه آدم به نامزدش چنین شعرهایی میده چرا از مرگ حرف میزنی؟؟؟
😏خندید و گفت که منکه چیزی نگفتم این عاقبت همه انسانهاست فقط بعضی ها بیانش نمیکنن و بعضی ها خیلی یادش میوفتن و بیانش میکنن...
😡گفتم که دیگه باهات حرف نمیزنم... ناراحت شد گفت تو #قهر نکن باشه دیگه نمیگم ولی الکی الکی قهر کردم که یه #کادو بگیرم ازش...
😌ظهرش رفت یه دونه #کیف از این سنتیها که آینه کاری شده بود برام گرفته بود.
☺️عجب ها این سیاست زنانه چه کارها که نمیکنه...خیلی خوشحال شدم ولی به روی خودم نیاوردم و با دلخوری گفتم باشه...
☹️گفت هنوز قهری گفتم بله گفت چیکار کنم گفتم بریم بیرون رفتیم بیرون و کمی گشتیم الکی آشتی کردم برگشتیم خونه با حوصله باهاش حرف زدم و خوشحال شد و خداحافظی کرد
رفتم خونه و با خوشحالی گفتن چیه کبکت خروس میخونه منم گفتم هیچی کبک من همیشه خروس میخونه بعضی وقتا هم مرغ میخونه...
مادرم گفت این دختره کی درست میشه من خیالم راحت بشه این نیست که فقط واسه خودش بد باشه بعدا میره خونه #شوهر میگن کلا خانوادش #خلن میگن مقصر مادرشه که درست تربیتش نکرده...
☹️ای بابا مادرم هم همیشه از این حرفا میزد گفتم ول کن مامان اگه گفتن میگم تقصیر خودم بود باشه حالا یه چیزی بده بخورم گشنمه... گفت بیا بخور نشستم #نهار خوردم و سفره رو جمع کردم و رفتم #وضو گرفتم #نماز ظهر رو خوندم عجله ای خودم رو آماده کردم برم کلاس #قرآن که......😳
✍ #ادامه_دارد...
📚❦┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
.
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_پانزدهم
✍یکدفعه گفتن #مهمان داریم اونهم مهمونهایی که من باید تو خونه بودم
#خانواده آقا مصطفی بودن زنداداشش بود با خواهرشون اومده بودن خونه ما ای خدا من #عادت نکردم کلاسم رو تعطیل کنم خوب چیکار کنم که برم هر کاری کردم نشد و کلاسم رو تعطیل کردم نتونستم برم دیگه بیخیال شدم و نشستم...
😌 همه خانوادش منو دوست داشتن
زنداداش آقا مصطفی هم برام کادو گرفته بود منم که #عاشق کادو اما اینبار بازش نکردم که نکنه بازم مثل قبل خیت بشم
اینکه خانواده آقا مصطفی انقد با من خوب بودن به خاطر من نبود به خاطر #خوبی خود آقا مصطفی بود خیلی #مرد_نازنینی بود....
😍مهمونا رفتن و من هم #کادو رو باز کردم بازم یه لباس #خوشکل بود
چقد لباسهام زیاد شده بودن دیگه داشت از حد میگذشت یه بار هم آقا مصطفی یه پارچه خیلی خیلی قشنگ بهم کادو داد منم یه ادکلن بهش دادم...
خلاصه #دوران_نامزدی میگذشت خیلی وقتها که با خودم فکر میکردم... یاد شعری که نوشته بود می افتادم و ناراحت میشدم و میگفتم یعنی منظورش چیه...؟
یه روز که میخواستم برم #مدرسه اون هفته شیفت بعداز ظهر بودم گفت که باهام کار داره منم رفتم و گفتم بله بفرمایید
یکم در هم بود و ناراحت نمیتونست حرف بزنه غمگین بود گفتم چیه که انقدر ناراحت هستی در یک کلمه حرفش رو زد گفت که باید برم...
😳وقت خداحافظیه...
😭منم بی مهابا #گریه کردم و گریه کردم و گریه کردم هیچ حرفی نزدم فقط گریه کردم گفت زود باش بریم مدرسه دیر میشه
منم خودم رو آماده کردم هیچ کس نمیدونست که چرا گریه میکنم مادرم فکر میکرد که با هم #دعوا کردیم
نمیدونست دخترش داره تنها میشه
توی مدرسه نتونستم درس بخونم انقدر گریه کردم که فشارم اومده بود پایین به #مادرم زنگ زدن بیا دنبالش اونم اومد و رفتیم دکتر فشارم اومده بود روی هفت
مادرم دلیلش رو پرسید اما من هیچی نگفتم رفتم خونه...
خدایا بین #عمل و #حرف خیلی فاصله زیاده اما من پای #وعده ام هستم و هیچی نمیگم و این هدف خودم بوده...
شبش آقا مصطفی اومد خونمون به مادرم گفتم بهش چیزی نگی گفت باشه اما باهاش حرف میزنم ببینم چی شده همینکه اومد تو مادرم سوال پیچش کرد چی شده چرا باهم دعوا کردید؟
دعوا کردن خوبه و #خاطره میشه واسه آدم ولی #آشتی کنونش بهترین خاطره هاست و از این حرفا...
☹️اونم بیچاره #هنگ کرده بود که خدایا چی شده یک کلمه هم متوجه نمیشد...
مادرم رو صدا کردم که دیگه دست از سر اون بیچاره بر داره مادرم هم اومد گفت چیه بزار باهاش حرف بزنم ببینم چی شده تو که هیچی نمیگی
گفتم ولش کن بابا #ناراحتی من که به اون ربط نداره خودم حوصله ندارم
گفت آره کاملا مشخصه به اون ربط نداره هر دو تون مثل داغ دیده ها شدید
آقا مصطفی که نشست هیچ حرفی نزد پدرم گفت مصطفی جان چیزی شده؟ مشکلی پیش اومده؟ اما چیزی نگفت گفت نه هیچ #مشکلی پیش نیومده...
😔منم که فقط میتونستم #نگاهش کنم دیگه هیچ حرفی نمیتونستم بزنم
چایی آوردم و یکم میوه آوردم
همه به ما #نگاه میکردن که اینا چشون شده چرا اینجوری رفتار میکنن،
بعد از خوردن #میوه یکم نشست و بعد گفت میخوام برم...
منم از جام بلند شدم که روانه اش کنم
از همه خداحافظی کرد و توی راه پله ایستاد و گفت امشب وسایلم رو #آماده میکنم نتونست چیزی بگه حتی نتونست خداحافظی کنه رفت...
😔انقدر #ناراحت بودم که منم رفتم اون اتاق و #گریه کردم اون شب اصلا خوابم نبرد از شدت ناراحتی با خودم میگفتم خدایا الان چیکار کنم ؟ صبح شد و منم چشمام پف کرده بود...
✍ #ادامه_دارد...
📚❦┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
.
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_36
تکونهای شدید فاطمه باعث شد سهیل به سمتش برگرده، مستقیم توی چشمهاش نگاه کنه، باز هم همون نگاه خسته
اما صبور، حرفی نداشت بزنه، با کلافگی سری تکون داد
-نمیخواد حرف بزنی من می پرسم و تو فقط با سر جواب بده، این زن با تو رابطه ای داره؟
چی می خواست جواب بده، اگر می گفت نه، درواقع داشت دروغی رو که لو رفته بود ماست مالی میکرد و اگر هم
میگفت آره، چیکار میکرد با چشمهای فاطمه که بهش قول داده بود هیچ وقت خبر کارهاش بهش نرسه، برای همین
چیزی نگفت.
-سهیل ... یعنی ....
فاطمه دستش رو روی قلبش گذاشت، نمی تونست سرجاش بایسته، سرش گیج رفت و نزدیک بود بیفته که سهیل
فورا کمرش رو گرفت و روی صندلی آشپزخونه نشوندش.
فاطمه همیشه فکر میکرد دخترایی که سهیل باهاشون میگرده حتما خیلی جذابتر از خودشن، حتما دلیلی داره که
سهیل به سمت اونها جذب میشه، اما الان چی میدید؟ دختری که از هیچ جهت قابل تحمل نبود، برای هیچ کس، نه
آرامشی توی نگاهش بود نه زیبایی بی نظیری توی چهرش و شاید حتی چشمهای مرموزش انزجار برانگیزش کرده
بود، چرا سهیل این کارو کرد... باز هم تکرار چراهایی که دو سال بود سرخوردشون کرده بود...
سهیل صورتش رو جلو آورد و آروم گفت: خودت رو انقدر اذیت نکن ... من ... من برات توضیح میدم ... فقط آروم
باش، خوب؟
فاطمه به سهیل نگاهی کرد و با غضبی که از همه وجودش ساطع میشد گفت:
-تو مگه به من قول ندادی که هر گندی که میزنی به گوش من نرسه، اون وقت اون زن توی خونه من چیکار
میکنه؟...
-توضیح میدم فاطمه من ... صبر داشته باش، بذار مهمونی تموم بشه، برات توضیح میدم
فاطمه توی ذهنش تکرار کرد، صبر، صبر، صبر، باز هم صبر؟!!! نفس عمیقی کشید و به سهیل که کالفه به دیوار
آشپزخونه تکیه داده بود نگاه مستاصلی کرد بعدم از جاش بلند شد و رو به روی سهیل ایستاد، می خواست از
کنارش رد بشه، اما لحظه ای برگشت و با تمام قدرت شروع کرد به مشت زدن به سینه سهیل.ضربه هاش به سهیل
میفهموند که چقدر از دستش عصبانیه، سهیل هم اجازه داد سینش مهمون مشتهای کوچیک فاطمه بشه.
سها که کنار در آشپزخونه از این حرکت فاطمه ماتش برده بود، نگاهی به چهره عصبانی فاطمه انداخت و نگاهی هم
به چهره کلافه سهیل، چیزی نگفت، اما میدونست هرچی که هست زیر سر این زنه، برگشت توی پذیرایی و این بار
با شک و تردید و البته با زیرکی خدادادیش باب صحبت رو با شیدا باز کرد.
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_37
سهیل که در مقابل ضربات فاطمه ساکت ایستاده بود، ناگهان دست فاطمه رو که میومد تا مشت بعدی رو بزنه، محکم
گرفت توی دستش و لحظه ای نگهش داشت، به چشمهای فاطمه نگاهی کرد و گفت: من زیر قولم نزدم...
بعد هم دست هاش رو بوسید و ولشون کرد و بدون هیچ حرفی رفت توی پذیرایی.
فاطمه که انگار تمام انرژیش تموم شده بود، دوباره روی صندلی نشست و اجازه داد قطرات اشکش کمی از سنگینی
قلبش رو تخلیه کنند.
سهیل توی پذیرایی شیدا و سها رو دید که غرق صحبتند، اخمی کرد و به سمت سها رفت و گفت میشه بری به فاطمه
کمک کنی؟ سها که میدونست اوضاع کمی خرابه چشمی گفت و فورا رفت.
سهیل هم با چشمایی که ازش خشم و نفرت میبارید رو به روی شیدا ایستاد و گفت: اینجا چیکار میکنی؟
- هیچی عزیزم، اومدم تولد دخترت
- تو غلط کردی، پاشو گمشو بیرون
#با من اینجوری حرف نزن عزیزم
-من با آدمی مثل تو هر جوری که دلم می خواد حرف میزنم ... بیرون.
-اما ...
-بیرووون
صدای داد سهیل باعث شد لحظه ای سکوت در مهمونی حاکم بشه، بچه ها که از صدای داد مردونه سهیل ترسیده
بودند، مضطرب به شیدا و سهیل نگاه میکردند، سها هم سرش رو از آشپزخونه بیرون آورده بود و نگران به صحنه
نگاه میکرد، تنها فاطمه بود که هیچ علاقه ای نداشت اون صحنه رو ببینه، آروم سرش رو بین دستانش قرار داد و
گوشهاش رو محکم گرفت، دلش نمیخواست هیچ صدایی رو بشنوه.
شیدا که چشمهای خونی و خشمگین سهیل رو دید گفت: عاشق این جذبتم، باشه عزیزم، میرم، اما امشب منتظرتم،
میدونی که اگه نیای میتونم چیکار کنم و اون وقت چقدر برات بد میشه.
بعدم بلند شد و به سمت لباسهاش رفت و بعد از پوشیدنشون در خونه رو محکم بست و رفت. سهیل همچنان سرش
پایین بود،سهیل یادش نرفته بود که مدتی که شیدا رو صیغه کرده بود، اون افریته تا می تونست از روابطشون پنهانی
عکس و فیلم تهییه کرده بود و تهدیدش میکرد که با اون مدارک آبروشو همه جا میبره.
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_38
بعد از رفتن شیدا، سهیل به سمت بچه ها برگشت، تعجب بچه ها و چهره گرفته ریحانه تازه بهش فهموند که
بدجوری داد زده، خواست هر جور که شده جو رو عوض کنه برای همین به سختی لبخندی زد و گفت: خوب بچه ها
با یک رقص حسابی چطورین؟ هان؟ بعد هم به سمت ضبط رفت و آهنگ شادی گذاشت.
بچه ها که حالا کمی احساس آرامش کرده بودند، شروع کردند به دست زدن، سهیل به سها اشاره کرد که هر جور
شده مجلس رو گرم کنه و بعد از این که مطمئن شد همه چیز رو به راهه، نگاهی به داخل آشپزخونه انداخت.
فاطمه رو دید که روی میز نشسته. دلش می خواست بره تو، اما چیزی برای گفتن نداشت، چی می خواست به فاطمه
بگه؟ عذرخواهی کنه؟ بگه مقصر نبوده؟ بگه فراموش کن؟ هر سوالی که میپرسید مسخره بود. سردرگم بود، دلش
نمی خواست فاطمه رو این طور درمونده رها کنه، برای همین داخل شد و صندلی آشپزخونه رو کشید عقب و رو به
روی فاطمه نشست.
دستهای فاطمه همچنان روی گوشش بود، انگار زمان ایستاده بود و هیچ صدایی نمیشنید، دلش میخواست همون طور
بمونه، برای همیشه، دلش نمیخواست به خانم فدایی زاده و سهیل فکر کنه، به اتفاقات چند لحظه پیش،
دلش نمیخواست چیزی بشنوه، چیزی حس کنه، آرامش میخواست حتی شده برای چند لحظه.
سهیل منتظر به فاطمه نگاه میکرد، دلشوره بدی داشت، اشکهای فاطمه بدجور آزارش میداد ... فاطمه عشقش بود، در
این حرفی نبود، اما کی می تونست بفهمه وقتی از کسی بخوان چیزی باشه که نیست، چه در خواست بزرگی کردن...
سهیل عاشق بود و به خاطر این عشقش حاضر شده بود سختی های زیادی رو تحمل کنه، و حالا وقتی دو سال تمام به
خاطر قولی که به فاطمه داده بود دست از پا خطا نکرده بود اما باز هم این طور فاطمه رو سردرگم میدید کلافه تر
میشد. دلش میخواست فاطمه حداقل به حرفش گوش بده، بهش فرصت بده تا براش توضیح بده... اما اشکهای
آشکار فاطمه، اخمش، دستهای روی گوشش همش خبر از چیزی میداد که خیلی سهیل رو میترسوند...
آروم دستهای یخ زده فاطمه رو توی دستهاش گرفت، میخواست حرفی بزنه، بگه که رابطش به شیدا خیلی وقته که
تموم شده، بگه که شیدا فقط اومده که فاطمه رو ازش بگیره، دلش میخواست توضیح بده، بگه که زیر قولش نزده، اما
شیدای شیطان صفت عهد بسته که با خاک یکسانش کنه،دلش میخواست مثل همیشه اون باشه که به دستهای فاطمه
گرمی میده، و فاطمه باشه که با صبرش به سهیل اطمینان می ده، اما فاطمه که انگار دوباره به زندگی برگشته بود
عصبانی از این حرکت سهیل با خشونت دستهای همسرش رو پس زد و از جاش بلند شد. چند لحظه ای ایستاد، به
سهیل نگاه نمیکرد، آرزو میکرد که ای کاش میشد نمیدیدش، ای کاش الان اینجا جلوی من نبود، ای کاش می
تونستم هیچ وقت نبینمش ....بالاخره تونست توانش رو دوباره جمع کنه و بدون توجه به سهیل رفت توی جمع بچه ها.
سهیل درمونده دستی به موهاش کشید، کلافه گی از وجودش میبارید، دائم با خودش میگفت، آخه این جونور چی از
جون من میخواد، چجوری به فاطمه ثابت کنم که من زیر قولایی که بهش دادم نزدم، ... نمی تونست تحلیل کنه،
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_39
نمی تونست تصمیم بگیره، عصبانی از جاش بلند شد و دوری توی آشپزخونه زد، نگاهی به جمع بچه ها و فاطمه انداخت،
فاصله اونها از آشپزخونه زیاد نبود، اما احساس می کرد هزاران کیلومتر باهاشون فاصله داره، دلش اون فاصله رو
نمی خواست، آهی کشید و بعد از چند لحظه به جمع بچه ها پیوست.
اون شب پدر و مادر هر دو سعی کردند شب تولد دخترشون خراب نشه، عکس میگرفتند، دست میزدند،
میخندیدند، با علی و ریحانه و بقیه بچه ها شمع فوت کردند، اما کی میدونست تو دلشون چی میگذره؟ مخصوصا توی
دل فاطمه، کی میدونست خندیدن با دل پرخون چقدر سخته...
بعد از تموم شدن کارها و خوابیدن علی و ریحانه سهیل به بهونه رسوندن سها از خونه زد بیرون، تصمیم داشت اول
سها رو برسونه و بعد بره سراغ شیدا، خیلی از دستش عصبانی بود، به طوری که مطمئن بود بلایی سرش میاره، فاطمه
چیزی نگفت، در واقع دلش میخواست برای اولین بار توی عمرش سهیل رو نا دیده بگیره، سهیلی که زیر قولش زده
بود. برای همین نه چیزی ازش پرسید و نه خواست چیزی بشنوه.
توی ماشین سها خیلی خونسرد در مورد شیدا که با نام خانم فدایی زاده میشناختش سوالاتی از سهیل پرسید، ولی
وقتی با سکوت همراه با اخم سهیل روبه رو شد فهمید که اوضاع خیلی خرابتر از اون چیزیه که فکرش رو میکرد،
دلش میخواست هر جور شده از این ماجرا سر در بیاره، اما الان فرصت مناسبی نبود، برای همین بدون هیچ حرفی از
ماشین پیاده شد و خداحافظی کرد و رفت.سهیل هم ماشین رو سر و ته کرد و به سمت خونه شیدا حرکت کرد.
***
دست سهیل محکم روی زنگ بود و برنمیداشت، شیدا که مطمئن بود سهیل پشت دره، دامن و تاپی که پوشیده بود
رو مرتب کرد و برای آخرین بار خودش رو توی آیینه نگاه کرد تا مطمئن بشه آرایش غلیظش به اون لباسش میاد و
بعد از دست کشیدن به موهاش در رو باز کرد. تا سهیل بیاد تو عطری به موهاش زد و آماده و لبخند به لب جلوی
در ایستاد.
سهیل با دیدن شیدا در اون وضع لحظه ای مکث کرد، دختر بزک دوزک کرده ای که به طرز باورنکردنی ای به
نظرش چندش آور شده بود، میترسید وارد خونه این زن افریته بشه، خودش هم میدونست که گیر چه مار مولکی
افتاده. اما عصبانیتش بر عقلش حاکم شده بود. وارد خونه شد و در رو محکم پشت سرش بست، بعدم تمام قد رو به
روی شیدا ایستاد و با حالتی که عصبانیت ازش موج میزد گفت:
-تو امشب، توی خونه من چه غلطی میکردی؟ هان؟
با هر کلمه یک قدم به شیدا نزدیک تر میشد، ابهتش که خیلی شیدا رو ترسونده بود باعث میشد با هر قدم اون،
شیدا هم یک قدم عقبتر بره، سهیل ادامه داد:
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_40
-بهت میگمتو اینجا چه غلطی میکنی؟... اومده بودی چی رو بهم نشون بدی؟...اومده بودی زندگیمو خراب کنی؟ افریته عوضی...مگه بهت نگفته بودم حق نداری به زندگیومن کاری داشته باشی؟ هاااان؟...لال شدی... جواب بده
شیدا که دیگه به دیوار رسیده بود ایستاد. سهیل هیچ فاصله ای باهاش نداشت، دستش رو بلند کرد و به دیوار تکیه
داد، با دست دیگش صورت شیدا رو محکم نگه داشت، فشار دستش به حدی بود که شیدا صدای تلق تولوق
استخوناشو میشنید، اما می ترسید حرفی بزنه
سهیل گفت: دیدی به چار تا حرفت گوش دادم، زنجیر پاره کردیو وحش شدی؟ ... فکر کردی از پس تو ماده سگ
وحشی بر نمیام؟ ... بلایی به سرت بیارم که از اومدنت به اون خونه پشیمون بشی.
بعدم دستش رو از روی صورت شیدا برداشت و رفت توی اتاق و هر چیزی که دم دستش بود، از لب تاب شیدا
گرفته تا تمام سی دی هایی که اون جا بود، آیینه، گلدون، و هرچیز شکستنی دیگه رو شکست و برگشت توی هال.
رو به شیدا تهدید کنان با حالتی که شبیه فریاد بود گفت: دیگه دورو بر زندگی من پیدات نشه، والا این دفعه به جای
این خرت و پرتا استخوناتو میشکنم، فهمیدی؟
شیدا که به آرومی گریه میکرد داد زد گفت: فکر کردی عکسها و فیلمات توی اون لب تاب یا اون سی دی ها بود؟..
یعنی فکر کردی من انقدر احمقم
سهیل که پشتش به شیدا بود برگشت و نگاه ترسناکی به شیدا کرد و گفت: نخیر، میدونم تو خیلی شیطان صفت تر
از این حرفهایی... اما وای به اون روزی که منم مثل الان خودت وحش شم.
بعدم کفشش رو پوشید و از خونه زد بیرون.
شیدا در حالی که از گریه به هق هق کردن افتاده بود به سمت اتاق رفت، اتاق به هم ریخته ای که از همه جاش بوی
شکست به شمام میرسید حتی از تخت دو نفرش.
یاد دوران کوتاهی که صیغه سهیل شده بود افتاد، انگار همین چند روز پیش بود، چه روزهای جالبی بود، بعد از
جدایی از خانوادش و فرار کردن از اون روستای عقب افتاده، فقط تو اون مدت دو ماهه کوتاهی که با سهیل گذرونده
بود معنای واقعی زندگی رو فهمیده بود، درسته که سهیل هیچ وقت مال اون نبود و خودش هم این رو میدونست،
درسته که فقط هفته ای دو روز با هم بودند، اما همون هم به یک دنیا می ارزید...
آروم روی تخت نشست و سی دی های شکسته رو با دستش پس زد، ملافه مچاله شده رو کنار زد و روی تخت دراز
کشید و زار زار شروع کرد به گریه کردن، فکر میکرد می تونه سهیل رو مال خودش کنه، با اینکه می دونست چقدر
سهیل فاطمه رو دوست داره، اما همیشه به سادگی فاطمه می خندید و روزی که سهیل ازش خواست که با هم صیغه
کنند مطمئن بود می تونه هر جور شده سهیل رو برای همیشه از چنگ فاطمه در بیاره، اما تمام نقشه هاش نقش بر
آب شده بود و طبق قرار دادشون بعد از تموم شدن مهلت صیغه سهیل رفت که رفت ....
و حالا اون میخواست با تهدید هم که شده صاحب چیزی بشه که در واقع مال کس دیگه ای بود.
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662