eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
69هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
67 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
سازمان شرطه الخمیس! شرطة الخمیس» افرادی بودند که با علی (علیه السلام) شرط و پیوند ناگسستنی برقرار نمودند و با نظامی خاصی تا سر حد شهادت در آمادگی کامل برای دفاع از حریم مقدس علی (علیه السلام) به سر می‌بردند، و از این جهت آنان را «شرطة الخمیس» می‌گفتند که به پنج گروه تقسیم شده بودند: گروه پیشرو، گروه مراقب از قلب لشکر، گروه مراقب طرف راست لشگر، گروه مراقب طرف چپ لشکر، گروه ذخیره. این سازمان، قبل از خلافت علی (علیه السلام) تحت نظر آن حضرت پی ریزی شد و اعضای مرکزی آن افرادی مانند سلمان، ابوذر، مقداد، عمار و جابر بن عبدالله انصاری و... بودند و در زمان خلافت علی (علیه السلام) به پنج، شش هزار نفر رسیدند. و اما اصبع بن نباته که از پارسان وارسته بود، سابقه ی بسیار نیکی در اسلام داشت و در عصر خلافت علی (علیه السلام) ایام کهولت را میگذراند و از افراد متنفذ و سرشناس سازمان شرطة الخمیس به شمار می‌آمد. از او پرسیدند: «چرا شما را شرطة الخمیس میگویند؟ » در پاسخ گفت:. ما در حضور امیر مؤمنان علی (علیه السلام) متعهد شدیم تا خود را در راه او فدا کنیم و آن حضرت فتح و پیروزی را برای ما ضمانت کرد. ابوالجارود می‌گوید: از اصبغ پرسیدم: مقام حضرت علی (علیه السلام) در نزد شما چگونه است؟ پاسخ داد: - نمی دانم منظورت چیست! ولی همین قدر بدان که شمشیرهای ما همواره همراه ما است، هر کس را علی (علیه السلام) اشاره کند که سزایش مرگ است، امر ایشان را اطاعت می‌کنیم. حضرت به ما فرمود: من به شما (در مقابل جانبازی شما) طلا و نقره را شرط نمی کنم، بلکه شرط و عهد شما تنها کشته شدن در راه حق است! در میان بنی اسرائیل، افرادی این گونه به عهد و پیمان خود وفا کردند، و خداوند نیز مقام پیامبری قوم یا قریه ی خودشان را به ایشان داد. و شما در این مقام و منزلت هستید، جز اینکه پیامبر نمی باشید. [۱] ---------- [۱]: بحار، ج ۴۲، ص ۱۵۲ •✾📚 @Dastan 📚✾•
چهار نفرینی که مستجاب شد! مردی که دو پا و دو دست او قطع شده بود و هر دو چشمش نیز کور بود، فریاد می‌زد: - خدایا مرا از آتش نجات بده! شخصی به او گفت: - از برای تو مجازاتی باقی نمانده، باز می‌گویی خدا تو را از آتش نجات بدهد؟ گفت: - من در کربلا بودم، وقتی که امام حسین (علیه السلام) کشته شد، شلوار و بند شلوار گرانقیمتی در تن آن حضرت دیدم. با توجه به اینکه همه ی لباسهایش را غارت کرده بودند، فقط همین شلوار مانده بود. دنیا پرستی مرا بر آن داشت تا آن بند قیمتی شلوار در آورم. به طرف پیکر حسین (علیه السلام) نزدیک شدم، همین که خواستم آن بند را بیرون بکشم، دیدم آن حضرت دست راستش را بلند کردو روی آن بند نهاد! نتوانستم دستش را کنار بزنم، به این خاطر، دستش را قطع کردم! همین که خواستم آن بند را بیرون آورم، دیدم آن حضرت دست چپش را بلند کرد و روی آن بند نهاد! هر چه کردم نتوانستم دستش را از روی بند بردارم، لذا دست چپش را نیز بریدم! باز تصمیم گرفتم آن بند را بیرون آورم، صدای ترس آور زلزله ای را شنیدم! ترسیدم و کنار رفتم و شب در همان جا کنار بدن‌های پاره پاره ی شهدا خوابیدم. ناگاه! در عالم خواب، دیدم که گویا محمد (صلی الله علیه و آله) همراه علی (علیه السلام) و فاطمه (سلام الله علیها) امام (علیه السلام) را بوسید و سپس فرمود: - پسرم تو را کشتند، خدا کسانی را که با تو چنین کردند بکشد!؟ شنیدم امام حسین (علیه السلام) در پاسخ فرمود: - شمر مراکشت و این شخص که در اینجا خوابیده، دستهایم را قطع کرد. فاطمه (سلام الله علیها) به من روی کرد و گفت: به خداوند دستها و پاهایت را قطع و چشم هایت را کور نماید و تو را داخل آتش نماید؟ از خواب بیدار شدم. دریافتم که کور شده‌ام و دستها و پاهایم قطع شده. سه دعای فاطمه (سلام الله علیها) به استجابت رسیده و هنوز چهارمی آن - یعنی ورود در آتش - باقی مانده، این است که می‌گویم: . خدایا! مرا از آتش نجات بده! [۱] ---------- [۱]: بحار، ج ۴۵، ص ۳۱۱ •✾📚 @Dastan 📚✾•
وداع با حکومت هنگامی که معاویه پسر یزید، از خلافت کناره گیری کرد، بر منبر رفته و این چنین سخنرانی نمود: - من علاقه ندارم بر شما ریاست کنم و مطمئن هم نیستم. زیراکه میبینم شما علاقه ای به خلافت من ندارید. ولی شما گرفتار حکمرانی خاندان ما شده اید و ما نیز گرفتار شما مردمیم! جدم معاویه برای به دست آوردن خلافت با علی بن ابی طالب (علیه السلام) که به خاطر سابقه و مقامش به خلافت شایسته بود!! - جنگید و میدانید که مرتکب چه اعمال زشتی شد و شما هم میدانید چه کردید و عاقبت نیز گرفتار نتیجه ی عمل خود شده و به گور رفت، بعد از معاویه، پدرم یزید عهده دار خلافت شد و خوب بود که ایشان چنین کاری را نمی کرد، چون شایستگی خلافت را نداشت. وی کاری که نمی بایست بکند، انجام داد و فکر میکرد که کار خوبی را انجام می‌دهد و بالاخره طولی نکشید که از بین رفت و آتش فساد او خاموش شد. و اینک رفتار زشتش غم مرگ او را از یادمان برده است. آن گاه گفت: . اکنون من نفر سوم این خانواده هستم، افراد بی علاقه به خلافت من، بیشتر از افرادی است که به خلافت من علاقه مند هستند. من هرگز بار گناه شما را به دوش نمیکشم! بیایید خلافت را از من بگیرید و به هر کس که مایلید بسپارید؟ مروان بلند شد و گفت: - شما به روش عمر رفتار کن! پاسخ داد: - به خدا سوگند! اگر خلافت گنجینه ای بود، ما سهم خود را برداشتیم، اگر هم گرفتاری بود، برای نسل ابوسفیان، همین اندازه بس است، و از منبر پایین آمد. مادرش به او گفت: - ای کاش چون لکه ی..... می‌شدی! در جواب مادر گفت:- من نیز همین آرزو را داشتم تا دیگر نمی فهمیدم خداوند آتشی دارد که هر معصیت کار و هرکسی را که حق دیگری را بگیرد، با آن عذاب می‌کند. [۱] ---------- [۱]: بحار، ج ۴۶، ص ۱۱۸ •✾📚 @Dastan 📚✾•
سخنرانی عبدالملک مروان در مکه! عبدالملک مروان، خلیفه ی اموی در مکه سخنرانی می‌کرد. همین که سخنانش به پند و موعظه رسید، مردی از میان جمعیت برخاست و گفت: - بس است، بس است! شما امر می‌کنید ولی خود عمل نمی کنید و نهی می‌کنید، اما از کارهای زشت نمی پرهیزید، پند می‌دهید ولی پند نمی گیرید. آیا ما از کردار شما پیروی کنیم، یا مطیع گفتار شما باشیم؟! اگر بگویید پیرو روش ما باشید، چگونه می‌توان از ستمگران پیروی کرد یا به چه دلیل ما از گناهکارانی اطاعت کنیم که اموال خدا را ثروت خود می‌دانند و بندگان او را بنده ی خویش حساب میکنند؟ و اگر بگویید از دستورات ما اطاعت نمایید و نصیحت ما را بپذیرید، آیا ممکن است آن کس که خود را پند نمی دهد، دیگری را نصیحت کند؟ مگر اطاعت از کسی که عادل نیست جایز است؟ اگر بگویید، علم را در هر کجا یافتید بگیرید و نصیحت را از هر که باشد بپذیرید، شاید در میان ما کسانی باشند که بهتر از شما سخن بگویند و زیباتر حرف بزنند؟ از خلافت دست بردارید و نظام قفل و بند را کنار گذارید تا آنان که در شهرها در به در گردیده و در بیابان‌ها آواره شده اند پیش بیایند و این خلافت را به طور شایسته اداره کنند. به خدا سوگند! ما هرگز از شما پیروی نکرده ایم و شما را مسلط بر مال و جان و دین خود نساخته ایم تا مانند ستمگران با ما رفتار کنید. ما به وضع زمان خود آگاهیم و منتظر پایان مدت حکومت شما، و تمام شدن همه ی رنجها و محنتهای خود هستیم. هر کدام از شما که بر سریر حکومت تکیه زند مدت معینی دارد و به زودی پرونده ای که همه ی کردار و اعمال کوچک و بزرگ در آن نوشته شده می‌خواند و آن وقت خواهد فهمید که ستمگران چه ظلم‌هایی روا داشته اند! در این هنگام، یکی از مأموران مسلح خلیفه، پیش آمده و او را گرفت، دیگر از سرنوشت او خبری نشد! [۱] ---------- [۱]: بحار، ج ۴۶، ص ۳۳۶ •✾📚 @Dastan 📚✾•
اجرای جنایت حمید بن قحطبه! عبیدالله بزاز نیشابوری می‌گوید: من با حمید بن قحطبه ی طوسی معامله داشتم. روزی برای دیدار او بار سفر بستم. وقتی به آنجا رسیدم، از آمدن من با خبر شد! هنوز لباس سفر بر تن داشتم که مرا احضار کرد. این قضیه در ماه رمضان، وقت نماز ظهر اتفاق افتاد. به نزد او رفتم. وی را در اتاقی دیدم که آب از وسط آن می‌گذشت! سلام کردم. حمید تشت و آفتابه ای آورد و دست هایش را شست. مرا نیز توصیه به شستن دست‌ها نمود. سپس سفرهی غذا را پهن کردند. من فراموش کرده بودم که اکنون ماه رمضان است و من روزه هستم! اما پس از چندی یادم آمد و بلافاصله دست از غذاکشیدم. حمید از من پرسید: - چه شد؟ چرا غذا نمی خوری؟ پاسخ دادم: - ماه رمضان است. من نه بیمارم و نه عذر دیگری دارم تا روزه ام را افطار کنم، اما شما چرا روزه نیستید؟! امیر گفت: من علت خاصی برای خوردن روزه‌ام ندارم و از سلامت نیز برخوردارم. سپس چشمانش پر از اشک شد و گریست! پس از آنکه از خوردن فراغت یافت از او پرسیدم: - علت گریستن شما چیست؟ جواب داد: - هارون الرشید هنگامی که در طوس بود، در یکی از شب‌ها مرا خواست. چون به محضر او رفتم، دیدم رو به روی وی شمعی در حال سوختن است و شمشیری آخته نیز دیده میشود و خدمتکار او هم ایستاده بود. هنگامی که در برابر وی قرار گرفتم، سرش را پایین انداخت و دستور داد به خانه‌ام برگردم. از رسیدنم به منزل چندانی نگذشته بود که مأمور هارون آمد و گفت: خلیفه با تو کار دارد. گفتم: انالله! می‌ترسم هارون قصد کشتن مرا داشته باشد. اما چون در برابر وی حاضر شدم، از من پرسید: - از امیرالمؤمنین چگونه اطاعت می‌کنی؟ گفتم: - با جان و مال و خانواده و فرزندم. هارون تبسمی کرد و دستور داد برگردم. چون به خانه‌ام رسیدم باز فرستادهی هارون آمد و گفت: - امیر با تو کار دارد. من در پیشگاه هارون حاضر شدم و او در همان حالت گذشته اش نشسته بود. از من پرسید: - ازامیرالمؤمنین چگونه اطاعت می‌کنی؟ گفتم: - با جان و مال و خانواده و فرزند و دین. هارون خندید و سپس به من گفت: - این شمشیر را بگیر و آنچه این غلام به تو دستور می‌دهد، به جای آر! خادم شمشیر را گرفت و به من داد و مرا به حیاطی که در آن قفل بود آورد. در را گشود، ناگهان! در وسط حیاط با چاهی رو به رو شدیم و سه اتاق نیز دیدیم که در همه ی آنها قفل بود. خادم در یکی از اتاق‌ها را باز کرد. در آن اتاق بیست تن پیر و جوان را که همگی به زنجیر بسته شده و موها و گیسوانشان روی شانه هایشان ریخته بود، دیدم. به من گفت: - امیرالمؤمنین تو را به کشتن همه ی اینها فرمان داده است. آنان همه علوی و از نسل علی (علیه السلام) و فاطمه (سلام الله علیها) بودند. خادم یکی یکی آنان را می‌آورد و من هم گردن ایشان را با شمشیر می‌زدم، تا آنکه آخرینشان را نیز گردن زدم! سپس خادم جنازهها و سرهای کشتگان را در آن چاه انداخت. آنگاه، خادم در اتاق دیگری را گشود. در آن اتاق هم بیست نفر علوی از نسل علی (علیه السلام) و فاطمه (سلام الله علیها) به زنجیر بسته شده بودند. خادم گفت: - امیرالمؤمنین فرموده است که اینان را بکشی! بعد یکی یکی آنان را پیش من می‌آورد و من گردن میزدم و او هم سرها و جنازه‌های آنان را به چاه می‌ریخت تا آنکه همه را کشتم. سپس در اتاق سوم را گشود و در آن هم بیست تن از فرزندان علی (علیه السلام) و فاطمه (سلام الله علیها) با گیسوان و موهای فرو ریخته به زنجیر کشیده شده بودند. خادم گفت: ۔ امیر المؤمنین فرموده است که اینان را نیز بکشی. باز به شیوه ی قبل همه را کشتیم تا این که از آنان تنها پیر مردی باقی مانده بود. آن پیر به من گفت: - نفرین بر تو ای بدبخت! روز قیامت هنگامی که تو را نزد جد ما رسول الله (صلی الله علیه و آله) بیاورند تو چه عذری خواهی داشت که شصت تن از فرزندان آن حضرت را که زاده علی (علیه السلام) و فاطمه (سلام الله علیها) بودند، به قتل رساندی؟ در این هنگام دست‌ها و شانه هایم به لرزه افتاد. خادم نگاهی غضبناک به من کرد و مرا اجازه ی ترک وظیفه نداد! لذا آن پیر را نیز کشتم و خادم جسد او را به چاه افکندم! اکنون با این وصف، روزه و نماز من چه سودی برایم خواهد داشت، حال آنکه در آتش، جاودان خواهم ماند! [۱] ---------- [۱]: بحار، ج ۲۸، ص۱۷۷- ۱۷۶ •✾📚 @Dastan 📚✾•
چوب خلال و یک سال معطلی! احمد پسر حواری می‌گوید: - آرزو داشتم سلیمان دارانی، یکی از عرفا را در خواب ببینم. پس از یک سال، او را در خواب دیدم. به او گفتم: - استاد! خداوند با تو چه کرد؟ گفت:- از جایی می‌آمدم، قدری هیزم در آنجا دیدم، چوبی به اندازه چوب خلال از آن‌ها برداشتم، نمی دانم خلال کردم یا نه! اکنون یک سال است که برای حساب همان چوب معطل هستم. [۱] ---------- [۱]: بحار، ج ۷، ص ۱۶۱ •✾📚 @Dastan 📚✾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍ امام علی(ع): گنج هاى روزى در وسعت اخلاق نهفته است... هر كس بد اخلاق باشد، روزى اش تنگ مى شود.. آدم بد اخلاق بسيار خطا میكند و زندگى اش تلخ میشود.. 📚غررالحكم،ح ۸۰۲۳ و۱۶۰۴ •✾📚 @Dastan 📚✾•
ازدواج سلیمان با بلقیس در دوران فرمانروایی حضرت سلیمان در شام، بلقیس ملکه ی سبا در یمن حکومت می‌کرد. هیأتی از جانب سلیمان به یمن رفتند و عظمت و توان قدرت سپاه سلیمان را به ملکه ی سبا گزارش دادند. ملکه ی سبا با فراست دریافت که ناچار باید تسلیم فرمان سلیمان که فرمان حق و توحید است گردد و برای حفظ لشگر و سلامتی خود، هیچ راهی جز پیوستن به امت سلیمان ندارد. بدین جهت، با گروهی از بزرگان و اشراف قوم خود به سوی شام حرکت کردند تا از نزدیک تحقیق بیشتری را انجام دهند. وقتی که سلیمان از آمدن بلقیس و همراهان به طرف شام اطلاع یافت، به حاضران فرمود: کدام یک از شما توانایی دارد، پیش از آنکه آنان به اینجا بیایند، تخت ملکه ی سبا را برای من بیاورد. عفریتی از جن (یکی از گردنکشان جنیان) گفت: - من آن را نزد تو می‌آورم، پیش از آنکه از مجلس برخیزی سلیمان گفت: - من می‌خواهم کار از این زودتر انجام گیرد. آصف بن برخیا گفت: . من آن تخت را قبل از آن که چشم بر هم زنی، نزد تو خواهم آورد. لحظه ای نگذشت که سلیمان تخت بلقیس را در کنار خود دید و بی درنگ به ستایش و شکر خدا پرداخت. سپس سلیمان دستور داد تا تخت را جا به جا نموده، اندکی تغییر دهند و هنگامی که بلقیس وارد شد از او بپرسند، آیا این تخت او است یا نه؟ ببینید چه جواب می‌دهد. طولی نکشید بلقیس و همراهانش به حضور سلیمان رسیدند. شخصی به تخت او اشاره کرد و به بلقیس گفت: - آیا تخت تو این گونه است؟بلقیس باکمال زیرکی در جواب گفت: - گویا خود آن تخت است. بلقیس متوجه شد که تخت خود اوست و از طریق غیرعادی جلوتر از او به آنجا آورده شده، لذا تسلیم حق شد و آیین حضرت سلیمان را پذیرفت. او قبلا نیز نشانه‌هایی از حقانیت نبوت سلیمان را دریافته بود. به هر حال، به آیین سلیمان پیوست و به نقل مشهور با سلیمان ازدواج کرد و هر دو در ارشاد مردم به سوی یکتا پرستی کوشیدند . [۱] ---------- [۱]: بحار، ج ۱۴، ص ۱۱۱ •✾📚 @Dastan 📚✾•
کرمی درون بینی قاضی! در بین بنی اسرائیل قاضی ای بود که میان مردم عادلانه قضاوت می‌کرد. وقتی که در بستر مرگ افتاد، به همسرش گفت: - هنگامی که مُردم، مرا غسل بده و کفن کن و چهره‌ام را بپوشان و مرا بر روی تخت (تابوت) بگذار، که به خواست خدا، چیز بد و ناگوار نخواهی دید. وقتی که مُرد، همسرش طبق وصیت او رفتار کرد. پس از چند دقیقه که روپوش را از روی صورتش کنار زد، ناگهان! کرمی را دید که بینی او را قطعه قطعه می‌کند. از این منظره وحشت زده شد! روپوش را به صورتش افکند، و مردم آمدند و جنازه او را بردند و دفن کردند. همان شب در عالم خواب، شوهرش را دید. شوهرش به او گفت: - آیا از دیدن کرم وحشت کردی؟ زن گفت: - آری!قاضی گفت: - سوگند به خدا! آن منظره وحشتناک به خاطر جانب داری من در قضاوت راجع به برادرت بود! روزی برادرت با کسی نزاع داشت و نزد من آمد. وقتی برای قضاوت نزد من نشستند، من پیش خود گفتم: خدایا حق را با برادر زنم قرار بده! وقتی که به نزاع آنان رسیدگی نمودم، اتفاقا حق با برادر تو بود، و من خوشحال شدم. آنچه از کرم دیدی، مکافات اندیشه من بود که چرا مایل بودم حق با برادر زنم باشد و بی طرفی راحتی در خواهش قلبی‌ام به خاطر هوای نفس - حفظ نکردم. [۱] ---------- [۱]: بحار، ج ۱۴، ص ۴۸۹ •✾📚 @Dastan 📚✾•
نفرین مادر! امام محمد باقر (علیه السلام) نقل می‌فرماید: در میان بنی اسرائیل، عابدی به نام جریح بود. او همواره در صومعه ای به عبادت می‌پرداخت. روزی مادرش نزد وی آمد و او را صدا زد، او چون مشغول عبادت بود به مادرش پاسخ نداد، مادر به خانه اش بازگشت. بار دیگر پس از ساعتی به صومعه آمد و جریح را صدا زد، باز جریح به مادر اعتنا نکرد. برای بار سوم باز مادر آمد و او را صدا زد و جوابی نشنید. از این رفتار فرزند دل مادر شکست و او را نفرین کرد. فردای همان روز، زن فاحشه ای که حامله بود نزد او آمد و همان جا درد زایمانش گرفت و بچه ای را به دنیا آورده و نزد جریح گذاشت و ادعا کرد که آن بچه فرزند نامشروع این عابد است. این موضوع شایع شد و سر زبان‌ها افتاد. مردم به یکدیگر می‌گفتند: کسی که مردم را از زنا نهی می‌کرد و سرزنش می‌نمود، اکنون خودش زنا کرده است. ماجرا به گوش شاه وقت رسید که عابد زنا کرده است. شاه فرمان اعدام عابد را صادر کرد. در آن هنگام که مردم برای اعدام عابد جمع شده بودند، مادرش آمد و وقتی او را آن گونه رسوا دید، از شدت ناراحتی به صورت خود زد و گریه کرد. جریح به مادر رو کرد و گفت: - مادرم ساکت باش! نفرین تو مرا به اینجا کشانده است، و گرنه من بی گناه هستم. وقتی که مردم این سخن را از جریح شنیدند به عابد گفتند: - ما از تو نمی پذیریم، مگر اینکه ثابت کنی این نسبتی که به تو می‌دهند دروغ است. عابد (که در این هنگام مادرش دیگر از او نارضایتی نداشت) گفت: - طفلی را که به من نسبت می‌دهند، پیش من بیاورید! طفل را آوردند و او با زبان واضح گفت: - پدرم فلان چوپان است. به این ترتیب، پس از رضایت مادر، خداوند آبروی از دست رفته عابد را بازگردانید، و تهمت‌هایی که مردم به جریح می‌زدند برطرف شد. پس از آن، جریح سوگند یاد کرد که هیچ گاه مادر را از خود ناراضی نکند و همواره در خدمت او باشد. [۱] ---------- [۱]: بحار، ج ۱۴، ص ۲۸۷ •✾📚 @Dastan 📚✾•
ایراد بنی اسرائیلی! از امام رضا (علیه السلام) نقل است: مردی از بنی اسرائیل، یکی از بستگان خود را کشت و جسد او را بر سر راه مردی از بهترین بازماندگان یعقوب (سباط بنی اسرائیل) گذاشت. سپس به خونخواهی او بر آمد. حضرت موسی (علیه السلام) دستور دادند، گاوی بیاورند تا کشف حقیقت کنند. ایشان توضیح خواستند. حضرت فرمود: . اگر هر نوع گاوی می‌آوردند در اطاعت ایشان کافی بود، ولی چون توضیح خواستند و سخت گرفتند، خداوند هم بر ایشان سخت گرفت. لذا دستور این است: آن گاو نه پیر و از کار افتاده باشد و نه بکر و جوان، بلکه میان این دو! باز پرسیدند: - چه رنگی باشد؟ حضرت موسی فرمود: - زرد رنگ، طوری که بیننده را خوش آید. گفتند: - ای موسی! مشخصات گاو هنوز مبهم است واضح تر بفرما! موسی گفت: - گاوی که به شخم زدن آرام و نرم نشده و برای زراعت، آبکشی نکرده باشد، بدون عیب بوده و غیر از رنگ اصلی اش رنگ دیگری در آن نباشد. بالاخره مشخصات با مشخصات گاوی انطباق یافت که نزد جوانی از بنی اسرائیل بود. وقتی که برای خرید پیش او رفتند، گفت: - نمی فروشم، مگر اینکه پوست گاوم را پر از طلا نمایید! گفتار جوان را به حضرت اطلاع دادند، فرمود: - چاره ای نیست باید بخرید! آنان نیز به همان قیمت خریدند و آن را کشتند. دم گاو [۱] را بر مرد مقتول زدند و او زنده شد، گفت: - یا نبی الله! پسر عمویم مرا کشته است، نه آن کسی که ادعا می‌کنند. - این گونه راز قتل بر همه آشکار شد. یکی از پیروان و اصحاب موسی گفت: - یا نبی الله! این گاو قصه ی شیرینی دارد. حضرت فرمود: ---------- [۱]: در بعضی مدارک زبان گاو آمده است - آن قصه چیست؟ مرد گفت: - جوان صاحب این گاو، نسبت به پدر و مادر خویش خیلی مهربان بود. روزی او جنسی خرید. برای گرفتن پول، پیش پدر آمد، او را در خواب یافت. چون نخواست پدر را از خواب شیرین بیدار کند، از معامله صرف نظر کرد، هنگامی که پدر بیدار شد، جریان را به او عرض کرد. پدر گفت: - کار نیکویی کردی، به خاطر آن، این گاو را به تو بخشیدم. حضرت موسی علیه السلام گفت: - ببینید! این فواید نیکی به پدر و مادر است. [۱] ---------- [۱]: بحار، ج ۱۲، ص ۲۶۲ •✾📚 @Dastan 📚✾•