eitaa logo
داستان شیعه 🏴
2هزار دنبال‌کننده
113 عکس
3 ویدیو
1 فایل
✨ ﷽ ✨ 📖 اگه به داستان‌هایی که با زندگی معصومین مرتبطه یا داستانهای تاریخی پندآموز علاقه‌داری، مارو دنبال کن... ⚠️ نشر مطالب با ذکر لینک مجاز است❗ 💢 کانال اصلی‌مون: @Hadis_Shia برای بیان نظرات 👇 B2n.ir/w15631
مشاهده در ایتا
دانلود
. ۹- زندانی کردن اهلبیت علیهم السلام: ارباب مقاتل می‌نویسند: ابن زیاد نامه ای برای یزید فرستاد و همه جریان را برای یزید نوشت و یزید در جواب نوشت که سرهای بریده را با اسیران به سوی شام بفرست، در این مدت که نامه ابن زیاد به یزید در دمشق رسید و جواب آن به ابن زیاد در کوفه بازگشت (شاید حدود ۱۲ روز)، حضرت زینب و امام سجاد علیه السلام و همراهان در زندان کوفه بسر بردند و در زندان را بر روی آنها بستند، و در زندان بر آنها سخت گرفتند بطوری که در خطر شدید به سر می‌بردند، حتی در زندان نیز غل جامعه بر گردن امام سجاد علیه السلام بود. شرایط زندان و تصمیم رژیم نسبت به زندانیان به گونه ای بود که نقل شده: سنگی که کاغذ نوشته شده ای به آن بسته بودند به زندان افتاد (شاید این سنگ از ناحیه دوستان اهلبیت علیه السلام بود که می‌خواستند زندانیان را از تصمیم رژیم ابن زیاد آگاه کنند) در آن کاغذ نوشته شده بود: نامه رسان ابن زیاد فلان روز به سوی شام نامه برای یزید برده است و فلان روز باز می‌گردد منتظر باشید اگر صدای تکبیر شنیدید بدانید که قصد کشتن شما را دارند، وصیت‌های خود را انجام دهید و آماده باشید و اگر تکبیر نشنیدید بدانید که در امان بوده و از قتل معاف شده اید. دو یا سه روز قبل از بازگشت نامه رسان به کوفه کاغذی به سنگی بسته شده بود به زندان انداختند در آن کاغذ نوشته شده بود: نزدیک است که نامه رسان بیاید، وصیت‌های خود را انجام دهید، سرانجام نامه رسان آمد و یزید جواب نامه ابن زیاد را فرستاده بود و نوشته بود که سرهای مقتولین را همراه بازماندگان حسین علیه السلام به صورت اسیر به شام بفرستید بعد از این نامه ابن زیاد دستور داد سرها را همراه اهلبیت علیه السلام به شام روانه کنند. . ۱۰- قرآن خواندن سر مقدس امام حسین (ع): در روایات متعدد آمده که سر مقدس امام حسین علیه السلام در کوفه آیاتی از قرآن را خواند از جمله شیخ مفید نقل می‌کند: ابن زیاد دستور داد سر مقدس امام حسین علیه السلام را در کوچه‌ها و راه‌های کوفه عبور می‌دادند، زید بن ارقم گفت: دیدم سر آن حضرت روی نیزه است و من در حجره ای بودم و نگاه می‌کردم شنیدم آن سر مقدس این آیه را می‌خواند: اَم حَسِبتَ اَنَّ اصحابَ الکَهفِ وَ الرَّقِیمِ کانُوا مِن آیاتِنا عَجَباً: آیا گمان کردی اصحاب کهف و رقیم از آیات عجیب ما بودند؟ (سوره کهف، آیه ۹) هراسان و وحشت زده شدم صدا زدم: رَاسُکَ یَابنَ رَسُولِ اللهِ اَعجَبٌ وَ اَعجَبٌ: سر تو ای پسر رسول خدا صلی الله علیه و آله عجیب تر و شگفت انگیزتر است. و نیز نقل شده: سلمه بن کهیل شنید که آن سر مقدس این آیه را می‌خواند: فَسَیَکفِیکَهُمُ اللهُ وَ هُو السَّمِیعُ العَلیِمُ: و بزودی خداوند دفع شر آنها را از شما می‌کند و او شنونده و دانا است. (سوره بقره، آیه ۱۳۷) و نیز نقل شده سر مقدس آن حضرت را روی چوبی آویزان کردند جمعیت بسیاری اطراف آن جمع شدند نوری دیدند که از آن سر به طرف آسمان ساطع است و شنیدند این آیه را می‌خواند: وَسَیَعلَمُ الَّذِینَ ظَلَمُوا اَیَّ مُنقَلَبٍ یَنقَلِبُونَ: و بزودی آنانکه ستم کردند می‌دانند که بازگشتشان به کجاست. (سوره شعراء، آیه ۲۲۷) گوش دهم به صوت قرآن تو یا که به افغان یتیمان تو نبود گمان خواهرت این چنین به نیزه بینم سر چون ماه تو ببین برادر من خونین جگر به شمر و خولی شده‌ام همسفر تو آیه کهف تلاوت کنی چو خوش ز قرآن تو حمایت کنی هنوز اظهار شجاعت کنی خواهر غم دیده دلالت کنی به پیش محمل سر تو بر سنان ز حلق و پیشانی تو خون روان چسان ببینم من بی خانمان نظر به سیمای تو ای روح و جان چه خوش است صوت قرآن ز تو دلربا شنیدن به رخت نظاره کردن سخن خدا شنیدن 🔘 ادامه دارد ... 🖤 📔 سوگنامهٔ آل محمد (ص)، ص۴۳۲ 🔰 @DastanShia
۸۷. 🔘 شهادت عبدالله بن عفیف نابینای دلاور پس از ورود اهلبیت امام حسین علیه السلام به عنوان اسیر به کوفه، ابن زیاد در روز ۱۳ محرم اعلام کرد نماز در مسجد کوفه برپاست، مردم اجتماع کردند، ابن زیاد به سخنرانی پرداخت و پس از حمد و ثنا گفت: حمد و سپاس خداوندی را که ما را پیروز کرد و امیرمومنان (یزید) و پیروانش را یاری فرمود و دروغگو و فرزند دروغگو را کشت. همین که سخنش به اینجا رسید عبدالله بن عفیف ازدی که از شیعیان پارسا بود و در جنگ جمل در رکاب علی علیه السلام چشم چپش را بر اثر اصابت تیر دشمن از دست داده بود، و در جنگ صفین چشم راستش را از دست داده بود و در هر دو چشم نابینا بود، همه روز از صبح تا شب در گوشه مسجد اعظم کوفه مشغول نماز بود، برخاست و فریاد زد: یَابنَ زیادٍ اِنَّ الکَذّابَ اِبن الکَذّابِ اَنَت وَ اَبُوکَ وَ مَن استَعمَلَکَ وَ اَبُوهُ یا عَدُوَّ اللهِ: ای پسر زیاد دروغگو و پسر دروغگو تو و پدرت هستی و کسی است که تو را فرمانروای ما کرد و پدرش می‌باشد، ای دشمن خدا آیا فرزندان پیامبران را می‌کشید و سپس بر بالای منبر مومنان این گونه یاوه سرائی می‌کنید؟ ابن زیاد از اعتراض عبدالله خشمگین شد فریاد زد: این سخنگو کیست؟ عبدالله گفت: منم ای دشمن خدا خاندان پکی را که خداوند پلیدی را از آنها دور ساخته می‌کشی و گمان می‌کنی که مسلمان هستی؟ ای وای! کجاید مهاجران و انصار تا از امیر سرکش تو (یزید) که خود و پدرش از زمان رسول خدا ملعون هستند انتقام بگیرند. ابن زیاد آنچنان خشمگین شد که رگهای گردنش پر از خون گردید و گفت: این مرد را نزد من بیاورید جلادان او از هر سو پیش دویدند تا او را بگیرند ولی اشراف قبلیه ازد که پسرعمویش بودند به پا خاستند و او را از دست آنها گرفتند و از در مسجد بیرون بردند و به خانه اش رساندند. ابن زیاد دستور داد و گفت: بروید این کور از طایفه ازد را که خداوند دلش را نیز کور کند دستگیر کنید و نزد من بیاورید. مامورین برای دستگیری او رفتند خبر به قبیله ازد رسید قبیله‌های یمن نیز به حمایت از عبدالله جمع شدند، ابن زیاد قبیله‌های مضر را تحت پرچم خواند و به فرماندهی محمد بن اشعث به جنگ آنها فرستاد درگیری سختی شد و گروهی از عرب در این میان کشته شدند. دژخیمان ابن زیاد به درخانه عبدالله آمدند و در را شکستند و واردخانه شدند دخترش فریاد زد: پدر! سربازان آمدند، عبدالله گفت: با تو کاری ندارند شمشیر مرا بیاور، دختر شمشیر را بدستش داد عبدالله از خود دفاع می‌کرد و رجز می‌خواند، و دخترش می‌گفت: ای پدر کاش مرد بودم و در پیشاپیش تو با دشمن خونخوار و قاتلین عترت پاک رسول خدا صلی الله علیه و آله می‌جنگیدم. دژخیمان از هر سو عبدالله را احاطه کردند و او از خود دفاع می‌کرد و دخترش او را در دفاع راهنمائی می‌نمود تا اینکه او را احاطه نمودند دخترش فریاد می‌زد: آه بال و پرم شکست پدرم را گرفتند او یاوری ندارد تا از او حمایت کند. عبدالله همچنان شمشیرش را حرکت می‌داد و رجز می‌خواند و از خود دفاع می‌نمود تا اینکه او را دستگیر کرده و نزد ابن زیاد بردند. وقتی که ابن زیاد او را دید گفت: حمد و سپاس خداوندی را که تو را رسوا کرد. عبدالله گفت: ای دشمن خدا با چه مرا رسوا کردی؟ وَاللهِ لَو فَرَّجَ لِی عَن بَصَرِی ضاقَ عَلیکَ مَورِدِی وَ مَصدَرِی سوگند به خدا اگر بینا بودم در ورود و خروج تو را در تنگنا قرار می‌دادم. ابن زیاد گفت: ای دشمن خدا نظرت درباره عثمان چیست؟ عبدالله گفت: ای زرخرید قبیله علاج ای پسر مرجانه (و فحشی چند به او داد) تو را به عثمان چه کار؟ خوب کرد یا بد؟ اصلاح کرد یا تباهی؟ خداوند خودش بر مقدرات مخلوقاتش حاکم است که میان آنان و عثمان به حق قضاوت کند ولی تو حال پدرت و خودت و یزید و پدرش را از من بپرس. ابن زیاد گفت: به خدا دیگر از تو پرسشی نمی کنم تا شربت ناگوار مرگ را جرعه جرعه بنوشی. عبدالله گفت: حمد و سپاس خداوند جهانیان را که من قبل از آنکه تو از مادر متولد شوی از خداوند خواسته‌ام که مقام شهادت را نصیب من کند و از خدا خواسته‌ام که شهادت مرا بدست ملعونترین و مبغوضترین خلقش قرار دهد، وقتی که نابینا شدم مایوس بودم که به مقام شهادت برسم اکنون خدا را حمد و سپاس می گویم که مرا به خواسته‌ام رسانید. ابن زیاد به جلادان خود گفت: گردنش را بزنید. گردن عبدالله را زدند و پیکر به خون طپیده اش را در محل کناسه کوفه به دار آویختند و به نقلی در محوطه مسجد به دار آویختند. درود همه کروبیان و اولیاء خدا بر این جوانمرد غیور و سلحشور علوی و روشن دل پاکباز باد.. 🔘 ادامه دارد ... 🖤 📔 سوگنامهٔ آل محمد (ص)، ص۴۳۶ 🔰 @DastanShia
۸۸. 🔘 ذکر مصیبت منازل راه کوفه تا شام از مصائب رنج آور و غمبار اهلبیت نبوت علیهم السلام اینکه ابن زیاد طبق فرمان یزید دستور داد بانوان و کودکان حرم حسینی را با شکنجه و آزار از کوفه به سوی شام ببرند و نیز دستور داد غل جامعه و زنجیرگران را بار دیگر بر گردن امام سجاد علیه السلام افکندند. در پشت سر اسیران امام سجاد علیه السلام را حرکت دادند در حالی که دستهایش را به گردنش بسته بودند و همسر و بچه هایش همراهش بود. و آنحضرت و همراهانش را به محفر بن ثعلبه و شمر بن ذی الجوشن سپرد و با وضعی دلخراش به سوی شام روانه کرد (و طبق بعضی از روایات چهل نفر از مامورین اسیران را با سرها حرکت دادند.) راه کوفه تا شام طولانی بود و می‌بایست پانزده منزل پیموده شود تا به شام برسند از هر منزل تا منزل دیگر را اگر هشت فرسخ حساب کنیم راه بسیار طولانی خواهد شد، به هر حال عزیزان حسین علیه السلام را دیار به دیار و شهر به شهر بردند و در هر شهری مورد شماتت و استهزاء و آزار دشمنان قرار گرفتند. . 💔 اهل بیت (ع) در قصر بنی مقاتل هوا بسیار سوزان بود آب مشکها تمام گردید، رهروان ناگزیر به سوی منزلگاه قصر بنی مقاتل رفتند، دشمنان برای خود خیمه ای برپا کردند ولی اهلبیت علیهم السلام را در بیابان نگه داشتند، از یک طرف بی آبی و تشنگی و از طرف دیگر بیابان سوزان در برابر تابش آفتاب نوشته اند: حضرت زینب علیها السلام در حالی که امام سجاد علیه السلام را پرستاری می‌کرد در این حال با هم کنار سایه شتری آمدند نزدیک بود که امام سجاد علیه السلام از شدت تشنگی جان بدهد. حضرت زینب علیه السلام بادبزنی در دست داشت و به آن حضرت باد می‌زد و می‌فرمود: یَعِزُّ عَلَیَّ اَن اَراکَ بِهذَا الحال یَاینَ اَخِی: ای برادرزاده بر من دشوار است که تو را در این حال بنگرم، در منزلگاه قصر بنی مقاتل حضرت سکینه بر اثر تشنگی و گرما در فکر بود تا سایه ای پیدا کند، درختی را دید و تنها به سوی آن رفت و در سایه آن خاک زمین را جمع کرد و بالش از خاک برای خود ترتیب داد و همانجا اندکی خوابید، در همین هنگام دشمنان کاروان را حرکت دادند ولی سکینه را در بیابان جا گذاشتند، فاطمه بنت الحسین علیها السلام که هم محمل سکینه بود هنگام سوار شدن دید خواهرش نیست، فریاد زد ای ساربان خواهرم که همراه محمل من بود نیست، ساربان توجه نکرد فاطمه علیها السلام فرمود: سوگند به خدا تا خواهرم را نیاوری سوار نمی شوم. ساربان گفت: او کجاست؟ فاطمه علیها السلام فرمود: نمی دانم، ساربان فریاد زد: آهای زود بیا و با بانوان سوار بر شتر بشو، خبری از او نشد و کاروان حرکت کرد، سرانجام بر اثر تابش شدید آفتاب سکینه بیدار گردید و دید قافله رفته است، به دنبال قافله می‌دوید و فریاد می‌زد: خواهرم فاطمه مگر من هم محمل تو نبودم تو رفتی و مرا در این بیابان با پای برهنه تنها گذاشتی؟! فاطمه که چشمش را به بیابان دوخته بود و دلواپس سکینه بود ناگاه چشمش به او افتاد صدا زد: ساربان شتر را نگهدار سوگند به خدا اگر خواهرم به من نرسد از همین جا خودم را به زمین می‌اندازم و فردای قیامت در نزد جدم رسول خدا صلی الله علیه و آله خونم را از تو مطالبه می‌کنم، سرانجام دل ساربان به حال آن دو خواهر سوخت شتر را نگهداشت تا سکینه رسید و سوار شد، مجروح گشته پای من اندر مسیر عشق از بس بروی خار مغیلان دویده‌ام ما بین مرگ و زندگی بی حضور باب از این دو مرگ را ز میان برگزیده‌ام . 🥀 محسن فرزند سقط شده امام حسین (ع) از مصائبی که در راه کوفه و شام در منزلگاه حلب رخ داد این بود که: هنگامی که اسرای اهلبیت علیه السلام در مسیر خود به راهی در کنار کوه جوشن (یا جوش) که در جانب غرب شهر حلب قرار داشت رسیدند، یکی از همسران امام حسین علیه السلام فرزندی در راه داشت، آن بچه را محسن نامیده بودند در آنجا بر اثر شدت ناراحتی سقط شد. در آنجا چند نفر در معدن مس کار می‌کردند، اهلبیت از آنها آب و غذا خواسند ولی آنها آب و غذا ندادند و اهلبیت علیه السلام را با ناسزاگوئی از خود دور ساختند، و هم اکنون در این سرزمین زیارتگاهی بنام مشهد السقط موجود است که گویند محسن در همانجا دفن شده است و به نقلی محسن کودکی بوده و همراه اهلبیت علیهم السلام درآنجا از دنیا رفت. 🔘 ادامه دارد ... 🖤 📔 سوگنامهٔ آل محمد (ص)، ص۴۳۸ 🔰 @DastanShia
۸۹. 🥀 اهل بیت (ع) در عسقلان یعقوب عسقلانی از امرای شام بود و در کربلا در جنگ با امام حسین علیه السلام شرکت داشت او دستور داد تا مردم عسقلان جشن بگیرند و شهر را بیارایند، و به همدیگر تبریک بگویند و با این وضع سرها و اسیران آل محمد صلی الله علیه و آله را وارد عسقلان کنند. مردم در حالی که شادی می‌کردند اهلبیت علیهم السلام را وارد شهر کردند. زریر خزاعی جوان بازرگان غریبی بود می‌گوید: من در بازار عسقلان بودم دیدم مردم شادی می‌کنند و به همدیگر تبریک می‌گویند و پرسیدم چه خبر است؟ گفتند: جمعی از مخالفان یزید که در عراق پرچم مخالفت برافراشته بودند کشته و مغلوب شده اند و بانوان و کودکان آنها و سرهای مقتولین را امروز وارد شهر می‌کنند. زریر پرسید: رهبر مخالفین چه کسی بود و پدرش کیست؟ گفتند: حسین فرزند علی بن ابیطالب علیه السلام بود که مادرش فاطمه زهرا سلام الله علیها دختر پیامبر صلی الله علیه و آله است. وقتی که زریر این سخن را شنید بسیار ناراحت شد و به طرف هودجها رفت ناگاه چشمش به امام سجاد علیه السلام افتاد گریه کرد حضرت فرمود: ای جوان تو کیستی؟ او گفت: مرد غریبی هستم. امام فرمود: همه مردم خندانند پس چرا تو گریه می‌کنی؟ زریر گفت: من شما را می‌شناسم کاش به این شهر نیامده بودم و این منظره را نمی دیدم. حضرت فرمود: ای جوانمرد از تو بوی آشنا می‌شنوم، خداوند به تو خیر دهد برو به حامل سر مقدس حسین علیه السلام بگو جلوتر برود تا مردم به آن بنگرند و بانوان در معرض تماشا قرار نگیرند. زریر رفت و پنجاه دینار به حامل سر مقدس داد و او با اسبش به پیش رفت و مردم از اطراف شترها دور شدند. زریر به خدمت امام سجاد علیه السلام آمد و گفت: ای پسر رسول خدا صلی الله علیه و آله اگر خدمتی دیگر بفرمائی انجام می‌دهم. امام سجاد علیه السلام فرمود: اگر جامه ای داری برای زنان بیاور، زریر فوری رفت و جامه ای بسیار آورد و به امام داد و بانوان از آن جامه‌ها برای پوشش خود استفاده کردند. نوشته اند: شمر متوجه شد و دستور داد زریر را آنقدر زدند. که بیهوش به زمین افتاد و نیمه شب به هوش آمد و در حالی که بدنش پر از زخم شده بود خود را پنهان کرد. . 💔 اهل بیت (ع) در بعلبک هنگامی که اسیران کربلا به نزدیک بعلبک رسیدند مامورین برای فرمانروای بعلبک نامه نوشتند و او را به جشن و سرور دعوت کردند. فرمانروای بعلبک پس از دریافت نامه مردم را به جشن و سرور دعوت کرد مردم پرچمهای جشن برافراشتند حتی کودکان را وادار نمودند تا یک فرسخی به سوی اسیران بیرون آمدند و با شماتت ووضع رقت باری اهلبیت علیهم السلام را روانه بعلبک کردند. امام سجاد علیه السلام در حالی که گریان بود اشعاری خواند یکی از آن اشعار این است: کَاَننَّا مِن اُسارَی الرُّومِ بَینَهُمُ کَاَنَّ ما قالَهُ المُختارُ کاذِبُهُ گویا ما از اسیران کفار روم در بین آنها بودیم و وضع به گونه ای بود که گویا پیامبر برگزیده خدا آنچه فرموده دروغ و بی اساس است آری مردم با ما این گونه برخورد کردند. 🔘 ادامه دارد ... 🖤 📔 سوگنامهٔ آل محمد (ص)، ص۴۴۱ 🔰 @DastanShia
۹۰. 🥀 سر مقدس امام حسین (ع) در دیر راهب کاروان همراه اسیران به سوی شام حرکت می‌کرد در مسیر راه به دیر راهب عبادتگاه روحانی بلند پایه مسیحیان رسیدند، مامورین در کنار آن دیر برای رفع خستگی و خوردن غذا توقف نمودند سرمقدس امام حسین علیه السلام روی نیزه بود و گروهی نگهبان از آن نگهبانی می‌کردند، مامورین و نگهبانان سفره غذا را انداختند مشغول خوردن غذا شدند ناگاه دیدند دستی پیدا شد و بر صفحه دیوار دیر راهب چنین نوشت: اَتَرجُوا اُمَّهً قَتَلَت حُسَیناً شَفاعَهَ جَدَّهِ یَومَ الحِسابِ آیا آن امتی که حسین علیه السلام را کشتند امید به شفاعت جدش در روز قیامت دارند؟ یکی از آنها نقل می‌کند: با دیدن این منظره وحشت زده شدیم یکی از ما برخاست تا آن دست را بگیرد ولی آن ناپدید شد. بار دیگر مشغول خوردن غذا شدیم باز دیدیم همان دست آشکار شد و این شعر را در صفحه دیوار نوشت: فَلا وَاللهِ لَیسَ لَهُم شَفِیعً وَ هُم یَومَ القِیامَهِ فِی العَذابِ نه به خدا سوگند برای قاتلان حسین علیه السلام شفیعی نخواهد بود و کسی از آنها شفاعت نکند و آنها در روز قیامت در عذاب هستند. باز همراهان ما برخاستند تا آن دست را بگیرند بار دیگر آن دست ناپدید شد آنها بازگشتند و به خوردن غذا مشغول گشتند، باز دیدند همان دست ظاهر شد و این شعر را در صفحه دیوار نوشت: وَ قَد قَتَلُوا الحُسَینَ بِحُکم جَورٍ وَ خالَفَ حُکمُهُم حُکمَ الکِتابِ آنها حسین علیه السلام را از روی ظلم و ستم کشتند و بر خلاف حکم قرآن رفتار نمودند. ناگزیر دشمنان از غذا دست کشیدند در این هنگام راهب مسیحی از میان دیر نگاه کرد دید از بالای سر مقدس حسین علیه السلام نوری به آسمان کشیده شده و نگهبانانی کنار آن سر هستند، راهب از آنان پرسید: از کجا آمده اید؟ آنها گفتند: از عراق پس از جنگ با حسین علیه السلام می‌آئیم. و طبق روایت دیگر نگهبانان سر مقدس امام را روی نیزه بلند در یک جانب دیر راهب نهاده بودند (و به زمین نصب کرده بودند)، وقتی که آخرهای شب شد راهب زمزمه ای مانند زمزمه رعد و تبسیح و ذکرالهی از آن سر شنید نگاه کرد دید از ناحیه آن سر تا پیشانی آسمان نوری کشیده شده است، ناگاه دید دری از آسمان گشوده شد فرشتگان دسته دسته از آن در فرود می‌آمدند و می‌گفتند: اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا اَبا عَبدِاللهِ اَلسَّلامُ عَلَیکَ یَابنَ رَسُولِ اللهِ ... راهب با دیدن این مناظر سخت وحشت زده شد و بی تابی نمود و به نگهبانان گفت: همراه شما چه کسی است؟ آنها گفتند: سر یک نفر خارجی است که به سرزمین عراق آمد و خروج کرد و عبیدالله بن زیاد او را کشت. راهب گفت: اسم او چیست؟ گفتند: حسین بن علی علیه السلام نام دارد. راهب گفت: حسین پسر فاطمه دختر پیامبرتان؟ گفتند: آری راهب گفت: وای بر شما سوگند به خدا اگر عیسی بن مریم دارای پسر بود ما آن را با حدقه چشم‌های خود نگه می‌داشتیم ولی شما پسر دختر پیامبرتان را می‌کشید، سپس گفت: من حاجت و تقاضائی از شما دارم. آنها گفتند: آن تقاضا چیست؟ راهب گفت: در نزد من ده هزار دینار پول هست که از پدرانم به ارث برده‌ام آن را از من بگیرید و این سر مقدس را تا هنگامی که از اینجا کوچ می‌کنید به من بسپارید و هنگام کوچ به شما تحویل می‌دهم. آنها به رئیس خود گفتند رئیس موافقت کرد آنها از راهب آن پول را گرفتند و سر مطهر را تحویل او دادند. راهب آن سر را گرفت و شست و پاکیزه کرد و با عطریات خوشبو نمود سپس آن را در پارچه حریری نهاد و بر دامنش گذارد و همچنان تا صبح گریه و نوحه می‌کرد. تا اینکه نگهبانان سر را از او مطالبه کردند او خطاب به سر گفت: ای سر! سوگند به خدا من اکنون غیر خودم را نمی توانم حفظ کنم، در محضر جدت محمد صلی الله علیه و آله گواه باش که من گواهی می‌دهم که معبودی جز خدای یکتا نیست و محمد صلی الله علیه و آله بنده و رسول خدا است در پیشگاه تو قبول اسلام کردم و من غلام تو هستم. سپس راهب به آنها گفت: به رئیس خود بگویید اینجا بیاید تا من دو کلمه با او حرف دارم به او بگویم. آنها به رئیس خود گفتند او به حضور راهب آمد راهب به او سفارش کرد که این سر مقدس را از صندوق بیرون نیاورد تا بی احترامی به آن نشود ولی او نصیحت عابد را گوش نکرد. 🔘 ادامه دارد ... 🖤 📔 سوگنامهٔ آل محمد (ص)، ص۴۴۴ 🔰 @DastanShia
۹۱. 💔 ورود اهلبیت (ع) به شام اسیران آل محمد صلی الله علیه و آله را در روز اول ماه صفر سال ۶۱ ه.ق وارد شام کردند، اکنون به چند حادثه جانسوز که در شام بر اسیران آل محمد صلی الله علیه و آله گذشت در اینجا اشاره می‌شود: . ۱- منظره ورود اسیران به شام و خبر سهل ساعدی هنگامی که اسیران آل محمد صلی الله علیه و آله به نزدیک دمشق رسیدند حضرت‌ ام کلثوم علیه السلام به شمر که رئیس نگهبانان بود نزدیک شد و به او فرمود: مرا با تو کاری است. شمر گفت: آن چیست؟ فرمود: نخست اینکه ما را که به این شهر می‌برید از دروازه ای وارد کنید که تماشاگر کمتر باشد، دوم اینکه: به این مأمورین بگو سرها را از میان کجاوه‌ها بیرون ببرند و از ما دور کنند تا تماشاگران به تماشای سر بپردازند و از تماشای ما دور گردند. ولی شمر از روی عنادی که داشت به عکس این تقاضا دستور داد سرها رادر میان کجاوه‌ها عبور دهند و از همان دروازه حلب (که جمعیت بیشتر در آن صف و آمد می‌کند) وارد سازند. برای روشن شدن چگونگی ورود اهلبیت علیهم السلام به دمشق کافی است که به خبر سهل بن سعد ساعدی انصاری که در آن هنگام در مسیر خود به بیت المقدس به شام آمده بود توجه کنیم: سهل می‌گوید: به بیت المقدس می‌رفتم گذارم به دمشق افتاد دیدم مردم به جشن و سرور پرداخته اند و طبل و ساز می‌زنند و پایکوبی می‌کنند با خود گفتم: حتما امروز عید مردم شام است، تا اینکه از چند نفر که با هم سخن می‌گفتند پرسیدم: آیا شما شامیان عید مخصوصی دارید که ما به آن اطلاع نداریم؟ گفتند: ای پیرمرد گویا بادیه نشین بیابانی هستی گفتم: من سهل هستم و رسول خدا محمد صلی الله علیه و آله را دیده ام. گفتند: ای سهل! تعجب نمی کنی که اگر آسمان خون نبارد و زمین اهلش را در خود فرو نبرد؟ گفتم: مگر چه شده؟ گفتند: این سر حسین علیه السلام و عترت محمد صلی الله علیه و آله است که از عراق به ارمغان آورده اند. گفتم: واعجبا سر حسین علیه السلام را آورده اند؟! و مردم شام شادی می‌کنند؟ از کدام دروازه وارد کرده اند؟ آنها اشاره به دروازه ساعات [۱] کردند، در این میان ناگاه پرچم‌هایی را پی در پی دیدم و سواری را دیدم پرچمی در دست دارد از بالای آن پیکانی بیرون آورد که سری بر آن بود که آن سر شبیه ترین انسان‌ها به پیامبر صلی الله علیه و آله بود. پشت سر آن پرچمدار دیدم بانوانی بر پشت شتر بی روپوش سوار هستند نزدیک رفتم، از نخستین زن پرسیدم تو کیستی؟ گفت: من سکینه دختر حسین علیه السلام هستم. گفتم: من سهل ساعدی هستم جد تو را دیده‌ام و حدیث او را شنیده‌ام اگر حاجتی داری برآورم. گفت: به حامل سر بگو آن را جلوتر ببرد تا مردم به تماشای آن بپردازند و به حرم پیامبر صلی الله علیه و آله ننگرند. سهل می‌گوید: نزد آن نیزه دار رفتم و چهارصد دینار به او دادم و گفتم: سر را جلوتر ببر او پذیرفت و جلو رفت و سپس آن سر را نزد یزید بردند. من هم با آنها رفتم، یزید را دیدم که بر تخت نشسته و تاجی که با درّ و یاقوت زینت داده شده بود بر سر دارد و در کنار او گروهی از سالخوردگان قریش نشسته بودند. حامل سر بر او وارد شد و گفت: اَوفِر رِکابِی فِضَّهً وَ ذَهَبا اَنَا قَتَلتُ السَّیِّدَ المُحَجَّبا قَتَلتُ خَیرَ النّاسِ اُمّاً وَ اَباً وَ خَیرَهُم اِذ یُنسَبُونَ نَسَباً تا رکاب مرا نقره و طلای فراوان بریز من آقای ارجمند و بزرگوار را کشتم من آن آقائی را که از جهت مادر و پدر و نسب بهترین انسانها است کشتم. یزید به او گفت: اگر می‌دانستی حسین علیه السلام بهترین انسان است چرا او را کشتی؟ او گفت: به طمع جایزه تو! یزید ناراحت شد و دستور داد گردن او را زدند. ----------------------------------- [۱]: وجه نامگذاری این دروازه به دروازه ساعات یا از این نظر است که بر سر در آن ساعت مخصوص نصب شده بود، و یا اینکه وقتی که اسیران آل محمد صلی الله علیه و آله را آنجا آوردند سه ساعت آنها را در آنجا نگه داشتند تا یزید اجازه ورود به آنها داد از این رو به دروازه ساعات (ساعتها) معروف گردید که قبلا به دروازه حلب معروف بود، موضوع غم انگیز اینکه دشمنان، اهلبیت علیهم السلام را اول صبح به دروازه دمشق آوردند و نزدیک غروب آنها را به در خانه یزید رساندند، در صورتی که از دروازه تا قصر یزید چندان مسافتی نبود در این مدت آنها را در کوچه و بازار در معرض تماشای مردم نگه داشتند. 🔘 ادامه دارد ... 🖤 📔 سوگنامهٔ آل محمد (ص)، ص۴۴۸ 🔰 @DastanShia
۹۲. ۲- وارد کردن اهلبیت (ع) به مجلس یزید اسیران آل محمد صلی الله علیه و آله را در حالی که به ریسمانی بسته بودند وارد مجلس یزید کردند، امام سجاد علیه السلام فرمود: ای یزید اگر رسول خدا صلی الله علیه و آله ما را در این حال ببیند به گمان تو چه خواهد کرد؟ یزید دستور داد آن ریسمان را بریدند. زینب کبری سلام الله علیها وقتی که سر بریده برادر را در جلو یزید دید، با صدای جگرسوز فریاد زد: یا حُسَیناهُ یا حَبِیبَ رَسُولِ اللهِ یَابنَ مَکَّهَ وَ مِنی، یَابنَ فاطِمَهَ الزَّهراءِ سَیِّدَهِ النِّساءِ، یَابنَ بِنتِ المُصطَفی! وای حسین جان ای حبیب رسول خدا صلی الله علیه و اله ای فرزند مکه و منی ای پسر فاطمه زهرا سلام الله علیها سرور زنان ای پسر دختر محمد مصطفی صلی الله علیه و اله از آه جانکاه و غمبار زینب کبری سلام الله علیها همه اهل مجلس به گریه افتادند، یزید سنگدل چوب خیزران خود را طلبید و در برابر اهلبیت حسین علیه السلام با آن چوب بر دندان‌های امام حسین علیه السلام می‌زد. ابوبرزه اسلمی در مجلس حاضر بود صدا زد: وای بر تو ای یزید آیا چوب بر دندان‌های حسین پسر دختر پیامبر صلی الله علیه و آله می‌زنی؟ گواهی می‌دهم که من پیامبر صلی الله علیه و آله را دیدم دندان‌های ثنایای آن حضرت و برادرش حسن علیه السلام را می‌بوسید و می‌فرمود: «اَنتَما سَیِّدا شَبابِ اَهلِ الجَنَّهِ» شما دو آقای جوانان اهل بهشت هستید. یزید از گفتار او خشمگین شد و دستور داد او را بیرون کنید او را کشان کشان از مجلس بیرون بردند. یزید همچنان بر لب و دندان امام حسین علیه السلام می‌زد و افتخار می‌کرد و نیشخند می‌زد و این اشعار را (که ابن زبعری در جنگ احد گفته بود) می‌خواند: ای کاش پیران قبیله من که در جنگ بدر کشته شدند زاری کردن قبیله خزرج را بر اثر زدن نیزه (در جنگ احد) می‌دیدند. پس از شادی فریاد می‌زدند و میگفتند: ای یزید دستت شل مباد. بزرگان آنها را کشتیم و این را بجای (تلافی کشته‌های خود در جنگ) بدر کردیم پس سر به سر شد. قبیله هاشم با سلطنت بازی کردند نه خبری از آسمان آمد و نه وحی نازل شد. من از دودمان خندف نیستم اگر از آل محمد صلی الله علیه و آله انتقام نگیرم. . 🥀 پناه بردن فاطمه و سکینه به زینب (س) از وقایع مجلس یزید اینکه: وقتی فاطمه و سکینه دو دختر امام حسین علیه السلام نگاه کردند و دیدند یزید بر لب و دندان امام حسین علیه السلام چوب خیزران می‌زند، صدای گریه بلند کردند بطوری که از گریه آنها، زنهای یزید و دختران معاویه به گریه افتادند، سرانجام این دو خواهر دلسوخته نتوانستند تاب بیاورند به عمه خود زینب سلام الله علیها پناه بردند و گفتند: یا عَمَّتاهُ اِنَّ یَزیِداً یَنِکتُ ثَنایا اَبِینا بِقَضیِبِهِ: عمه جان! یزید با چوبدستی خود دندان‌های پیشین پدرمان را می‌زند، زینب سلام الله علیها برخاست و به زبان حال چنین گفت: اَتَضرِبُها شَلَّت یَمیِنُکَ اِنَّها وُجُوهٌ لِوَجهِ اللهِ طالَ سُجُودُها آیا چوب می‌زنی دستت شل گردد این سر و صورت از چهره‌هایی است که سالهای طولانی برای خدا سجده کرده است. . 🔘 سخن حضرت رضا (ع) نقل شده حضرت رضا علیه السلام فرمود: هنگامی که سر مقدس حسین علیه السلام را به شام بردند به فرمان یزید سفره ای گسترده شد او و اصحابش کنار آن سفره نشستند غذا و آبجو می‌خوردند، و پس از فراغ دستور داد سر مقدس را در میان طشت طلا نهاده و در زیر تخت او به زمین گذاشتند و روی آن تخت بساط شطرنج را گسترد و یزید شطرنج بازی می‌کرد، و حسین علیه السلام و پدر و اجدادش را به یاد می‌آورد و مسخره می‌کرد و هر وقت که در قمار برنده می‌شد سه بار از آبجو می‌آشامید و زیادی آن را در میان آن طشت می‌ریخت و می‌گفت: ای حسین قدرت مرا چگونه می‌بینی گمان می‌کنی که پدرت ساقی حوض کوثر است، وقتی کنار او رفتی به من از آب کوثر نده و جد تو ظرف طلا و نقره را بر امتش حرام کرد و اینک سر تو در میان ظرف طلا است و پدر تو افتخار می‌کرد که در جنگ بدر هماوردان خود (از کفار قریش) را کشته است امروز تلافی روز بدر باشد. 🔘 ادامه دارد ... 🖤 📔 سوگنامهٔ آل محمد (ص)، ص۴۴۸ 🔰 @DastanShia
. 🔘 اعتراض سفیر روم در مجلس یزید (و یابه احتمال قوی در مجلس‌های متعدد یزید) افراد متعددی به یزید اعتراض کردند از جمله سفیر پادشاه روم اعتراض کرد که به قیمت جانش تمام شد و به شهادت رسید چنانکه از امام سجاد علیه السلام نقل شده: یک روز یزید ما را به مجلس خود احضار کرد شراب می‌خورد و بر سر پدرم نظر می‌کرد در این هنگام یزید شخصی را نزد سفیر روم فرستاد تا در آن مجلس حضور یابد، سفیر حاضر شد وقتی که سر بریده را دید از یزید پرسید؟ این سر کیست؟ یزید گفت: چه کاری به شناختن صاحب این سر داری؟ سفیر پاسخ داد می‌خواهم وقتی به کشورم رفتم و قیصر روم اخبار اینجا را از من سوال کرد بتوانم بطور کامل جواب دهم تا در شادی تو شریک شود. یزید گفت: این سر حسین فرزند علی بن ابیطالب (علیهم السلام) است. سفیر پرسید: مادرش کیست؟ یزید جواب داد: فاطمه (سلام الله علیها) دختر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) است. سفیر که در دین نصرانیت بود گفت: وای بر تو و بر دین تو، دین من بر دین تو بسیار برتری دارد، نژاد من با فاصله بسیار طولانی به حضرت داوود علیه السلام می رسد، مسیحیان به این خاطر خاک پای مرا به عنوان توتیا و تبرک می‌برند ولی شما پسر پیغمبر خود را که تنها مادرش بین او پیامبر صلی الله علیه و آله واسطه است نه بیشتر این گونه بی احترامی می‌کنید و می کشید. ای یزید گوش کن تا داستان حافر را برای تو بگویم در جزیره ای واقع در دریای عمان در مسیر چین شهری عظیم وجود دارد، در آنجا کلیسائی بنام کلیسای الحافر هست که در محراب آن حقه (ظرف مخصوصی) از طلای سرخ آویخته اند و در میان آن حقه سم الاغی وجود دارد که می‌گویند سم الاغی است که عیسی علیه السلام بر آن سوار می‌شده است، علمای نصاری هر سال نزد آن می‌روند و آن را زیارت کرده و به گرد آن طواف می‌نمایند ولی شما پسر پیغمبرتان را می‌کشید خدا برکت را از شما و چنین دینی بردارد. یزید از اعتراض سفیر خشمگین شد و گفت: این نصرانی را گردن بزنید که بعدا در کشور خود به ما ناسزا خواهد گفت. سفیر گفت: شب گذشته در عالم خواب دیدم که پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله مرا به بهشت بشارت داد اکنون راز آن آشکار گشت، هماندم قبول اسلام کرد و شهادیتن را به زبان آورد و سپس سر مقدس امام حسین علیه السلام را برداشت و به سینه اش چسبانید تا آن هنگام که سر را از او گرفتند و او را به شهادت رساندند. 🔘 ادامه دارد ... 🖤 📔 سوگنامهٔ آل محمد (ص)، ص۴۵۶ 🔰 @DastanShia
۹۴. ۴- داستان عجیب پیرمرد حدود چهل سال در شام و اطراف آن بر ضد علی علیه السلام تبلیغ می‌شد، معاویه و سپس یزید با گماشتن خطیب‌های پول پرست سالها به مقام امام علی علیه السلام فحاشی و جسارت نمودند، و این تبلیغات وسیع و مکرر بقدری مردم را دشمن علی علیه السلام ساخته بود و باطل را حق وانمود کرده بود که مردم حاضر بودند به قصد قربت به پیشگاه خدا با علی و آل علی علیه السلام دشمنی کنند، برای اینکه این مطلب را به خوبی در یابیم به این داستان عجیب توجه کنید: هنگامی که امام سجاد علیه السلام و همراهان را به عنوان اسیر وارد شام کردند در کنار مسجد آنها را نگه داشته بودند پیرمردی از مردم شام به حضور امام سجاد علیه السلام آمد و گفت: حمد و سپاس خداوندی را که شما را کشت و مغلوب کرد و مردم شهرها را از وجود شما راحت نمود و امیرمومنان یزید را بر شما پیروز گردانید. امام سجاد علیه السلام به او فرمود: آیا قرآن خوانده ای؟ او گفت: آری فرمود: آیا معنی این آیه را درک کرده ای که خداوند می‌فرماید: قُل لا اَسئَلُکُم عَلَیهِ اَجراً اِلّا المَوَدَهَّ فِی القُربی: ای پیامبر به آنان بگو من از شما پاداشی جز دوستی با خویشان را نمی خواهم. (شوری، ۲۳) پیرمرد گفت: آری این آیه را خوانده ام. امام سجاد علیه السلام فرمود: منظور از خویشان در این آیه ماه هستیم سپس فرمود: ای پیرمرد آیا این آیه از سوره بنی اسرائیل (آیه ۲۶) را خوانده ای که خداوند می‌فرماید: وَ آتِ ذَا القُربی حَقَّهُ: و حق نزدیکان را بپرداز. پیرمرد گفت: آری خوانده‌ام، امام فرمود: منظور از خویشان در این آیه ما هستیم. سپس فرمود: آیا این آیه را در قرآن خوانده ای: وَ اعلَمُوا اِنَّما غَنِمتُم مِن شَی ءٍ فَاِنَّ لِلهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِی القُربی وَ الیَتامی وَ المَساکِینَ... و بدانید هرگونه غنیمتی که به شما رسد خمس آن برای خدا و برای پیامبر صلی الله علیه و آله و برای خویشاوندان و یتیمان و مسکینان است. (انفال، ۴۱) پیرمرد: آری خوانده ام. امام سجاد علیه السلام فرمود: خویشاوندان در این آیه ما هستیم. سپس فرمود: ای پیرمرد آیا این آیه را در قرآن خوانده ای: اِنَّما یُرِیدُ اللهُ لِیُذهِبَ عَنکُمُ الرِّجسَ اَهلَ البَیتِ وَ یُطَهِّرَکُم تَطهِیراً: خداوند فقط می‌خواهد پلیدی و گناه را از شما اهلبیت علیه السلام دور کند و کاملا شما را پاک سازد. (احزاب، ۳۳) پیرمرد گفت: آری خوانده‌ام امام سجاد علیه السلام فرمود: منظور از اهلبیت علیهم السلام در این آیه ما هستیم که خداوند ما را به آیه تطهیر مخصوص گردانیده است. پیرمرد پس از شنیدن این مطالب خاموش شد و اظهار پشیمانی کرد و گفت: براستی شما را به خدا شماها خاندان پاک پیامبر صلی الله علیه و آله هستید؟ امام سجاد علیه السلام فرمود: تَاللهِ اِنّا لَنَحنُ هُم مِن غَیرِ شَکٍّ وَ حَقِّ جَدِّنا رَسُولِ اللهِ اِنّا لَنَحنُ هُم: سوگند به خدا بدون شک ما همان خاندان هستیم و به حق جدمان رسول خدا صلی الله علیه و آله ما از همان خاندان می‌باشیم. پیرمرد پس از شناختن آنها گریه کرد و عمامه خود را از شدت ناراحتی از سر گرفت و به زمین انداخت و سپس سرش را به سوی آسمان بلند کرد و گفت: خدایا ما در پیشگاه تو از دشمنان آل محمد صلی الله علیه و آله بیزاری می‌جوئیم.. سپس به امام سجاد علیه السلام عرض کرد: آیا توبه من پذیرفته است؟ امام فرمود: آری اگر توبه کنی خداوند توبه ات را می‌پذیرد در این صورت تو با ما هستی. یزید از جریان آن پیرمرد با خبر شد دستور داد او را کشتند. 🔘 ادامه دارد ... 🖤 📔 سوگنامهٔ آل محمد (ص)، ص۴۷۴ 🔰 @DastanShia
🔻 صدای شیون و گریه از مجلس برخاست، آنگاه فرمود: به خدا سوگند در جهان جز من کسی نیست که جدش رسول خدا صلی الله علیه و آله باشد پس چرا این شخص (یزید) پدر مرا کشت و ما را مانند رومیان اسیر کرد، ای یزید این کارها را می‌کنی باز می‌گوئی محمد صلی الله علیه و آله رسول خدا است؟ و رو به قبله می‌ایستی وای بر تو که در روز قیامت جدم و پدرم طرف دعوای تو هستند. یزید فریاد زد: ای موذن! اقامه بگو، هیاهو و صدای اعتراض از مجلس برخاست بعضی با یزید نماز خواندند و بعضی نماز نخوانده و پراکنده شدند. خطبه حضرت زینب سلام الله علیها و امام سجاد علیه السلام به‌قدری وضع شام را تغییر داد که یزید طبق تقاضای حضرت زینب سلام الله علیها اجازه داد که در دمشق برای مصائب امام حسین علیه السلام عزاداری شود، حضرت زینب سلام الله علیها و همراهان در دار الحجاره هفت روز عزاداری کردند، زنان بسیار در آن شرکت می‌کردند نزدیک بود مردم به سرای یزید بریزند و او را بکشند، مروان که در آن هنگام در شام بود، احساس خطر کرد به یزید گفت: مصلحت نیست که اینها (امام سجاد و همراهانش) در شام بمانند هر چه زودتر آنها را به سوی مدینه روانه کن. ابی مخنف می‌نویسد: آنچنان ذکر حسین علیه السلام همه جا را فرا گرفته بود که یزید قرآن را چندین قسمت کرد (مانند ۶۰ پاره و ۱۲۰ پاره) و در مسجد به مردم می‌داد تا قرآن بخوانند، و با خواندن آیات قرآن و توجه به آن یاد حسین علیه السلام و حسینیان را فراموش کنند ولی هیچ چیز نمی توانست آنها را از یاد امام حسین علیه السلام منصرف سازد. عزاداری اهلبیت علیه السلام در دمشق موجب شد که هیچ زن قرشی نماند مگر اینکه لباس سیاه پوشید، روز هشتم عزاداری یزید وسائل سفر را آماده کرده و امام سجاد علیه السلام و همراهان را روانه مدینه نمود. در بعضی از روایات آمده: یزید دستور داده بود سرهای شهیدان را برفراز دروازه‌های دمشق آویزان کنند و از مصائب جانگداز اینکه: یزید دستور داده بود سر مقدس امام حسین علیه السلام را تا چهل روز بالای مناره مسجد جامع دمشق آویزان نمایند. پس از خطبه امام سجاد علیه السلام آنچنان رعب و وحشت بر یزید چیره شد که دستور داد سرها را جمع کنند و محترمانه به قصر بیاورند و به آنها احترام شود. از سخنان امام سجاد علیه السلام به یزید این بود که فرمود: ای یزید اگر می‌دانستی که چه کردی و با پدر و خاندان و برادر و عموهایم چه برخورد ظالمانه نمودی، به کوه‌ها می‌گریختی و خاکستر را بستر خود قرار می‌دادی و فریاد واویلا سر می‌دادی. 🔘 ادامه دارد ... 🖤 📔 سوگنامهٔ آل محمد (ص)، ص۴۸۰ 🔰 @DastanShia
🔻 هند گفت: می‌خواهم احوال حسین علیه السلام و برادران و فرزندان او از بقیه فرزندان علی علیه السلام را بپرسم و از احوال خانمم زینب و خواهرش‌ ام کلثوم و سایر بانوان منسوب به حضرت زهرا سلام الله علیها بپرسم. حضرت زینب سلام الله علیها به گریه افتاد و گریه بسیار جانسوزی کرد فرمود: ای هند اگر از خانه علی علیه السلام می‌پرسی ما خانه او را در مدینه ترک کرده ایم و منتظریم خبر مردن بستگان علی علیه السلام را به آن خانه ببریم. وَ اَمّا اِن سَئَلتِ عَنِ الحُسَینِ علیه السلام فَهذا رَاسُهُ بَینَ یَدَی یزیدٍ: و اما اگر از حسین علیه السلام می‌پرسی این سر بریده او است که در برابر یزید است. و اگر از عباس علیه السلام و سایر فرزندان علی علیه السلام می‌پرسی ما آنها را با بدنهای پاره پاره و سر جدا مانند گوسفندان قربانی در صحرای کربلا بجا گذاشتیم. و اگر از زین العابدین می‌پرسی او از شدت بیماری و دردها قادر به حرکت نیست. وَ ِان سَئَلتِ عَن زَینَبٍ، فَاَنَا زَینَبُ بِنتُ عَلیٍّ وَ هذِی اُمُّ کُلثُومٍ وَ هوُلاءِ بَقِیّهُ مُخَدَّرات فاطِمَهِ الزَّهراءِ علیه السلام: و اگر از زینب سلام الله علیها می‌پرسی من زینب دختر علی علیه السلام هستم و این‌ ام کلثوم است و آن بانوان (که به صورت اسیر می‌بینی) بقیه بانوان منسوب به حضرت زهرا اطهر سلام الله علیها می‌باشند. وقتی که هند سخن زینب سلام الله علیها را شنید فریاد شیون سر داد در حالی که با نعره جانسوز می‌گفت: وا اِماماهُ، وا سَیِّداهُ، وا حُسَیناهُ، لَیتَنی کُنتُ قَبلَ هذَا الیَومِ عَمیاء وَ لا اَنظُرُ بَناتَ فاطِمَهَ الزَّهراءِ عَلی هذِهِ الحالَهِ: آه! فغان ای امام من ای آقای من ای حسین من کاش قبل از این روز کور بودم و دختران فاطمه زهرا سلام الله علیها را با این حال نمی دیدم. سپس از شدت ناراحتی سنگی از زمین برداشت و بر سرش کوبید و خون از سرش به صورتش جاری گردید و بیهوش شد، پس از آنکه به هوش آمد حضرت زینب سلام الله علیها به بالین او آمد و فرمود: ای هند برخیز و به خانه ات برو که می‌ترسم شوهرت یزید به تو آسیب برساند. هند گفت: سوگند به خدا نمی روم تا برای آقا و مولایم اباعبدالله الحسین علیه السلام ماتم بگیرم و گریه کنم و تو و سایر بانوان هاشمی را به خانه‌ام بیاورم. سپس هند برخاست و با پای برهنه نزد یزید که در مجلس عمومی خود بود آمد و فریاد زد: ای یزید آیا تو فرمان داده ای که سر مقدس حسین علیه السلام را در کنار دروازه شام روی نیزه قرار دهند و آویزان کنند؟ یزید که بر سرش تاج رنگارنگ سلطنت بود و بر سریر سلطنتی تکیه داده بود تا همسرش را در آن حال دید برخاست و گفت: آری برای پسر دختر پیامبر صلی الله علیه و آله فریاد بزن و گریه کن خدا لعنت کند ابن زیاد را که درباره او عجله کرد و او را کشت خدا او را بکشد... ---------------------------------------- [۱]: بعضی نقل کرده اند هند در خانواده یهودی بود بر اثر بیماری در ایام کودکی فلج شد، مداوای بسیار کردند نتیجه نبخشید، سرانجام متوسل به امام علی علیه السلام شدند، آن حضرت به حسین علیه السلام فرمود: دست در آب ظرفی کن حسین علیه السلام چنین کرد، سپس هند از آن آب به بدن خود زد و شفا یافت، او و پدرش و خاندانش به اسلام گرویدند او از آن پس کنیز در خانه خاندان نبوت شد، تا آن هنگام که کنیز در خانه امام حسین علیه السلام گردید سرانجام معاویه وقتی که به کمال و جمال او پی برد او را به ازدواج یزید در آورد. 🔘 ادامه دارد ... 🖤 📔 سوگنامهٔ آل محمد (ص)، ص۴۸۶-۴۸۹ 🔰 @DastanShia
۹۷. ۸- ذکر مصیبت حضرت رقیه (س) در مورد شهادت دخترکی از امام حسین علیه السلام در خرابه شام مرحوم محدث قمی حاج شیخ عباس رحمه الله علیه چنین گوید: زنان خاندان نبوت شهادت پدران را از فرزندان خردسال پنهان می‌داشتند و میگفتند: پدرانتان به سفر رفته اند و (جریان) همچنین بود تا یزید آنان را به سرای خویش آورد، حسین علیه السلام را دخترکی خردسال بود چهار ساله شبی از خواب برخاست سخت پریشان و گفت: پدرم کجاست؟ که من اکنون او را دیدم، چون زنان این سخن را بنشیدند گریستند و شیون برخاست یزید بیدار شد و پرسید چه خبر است تفحص کردند و قضیه را باز گفتند، یزید گفت: سر پدرش را نزد او ببرند، سر مقدس حسین علیه السلام را نزد آن دخترک بردند پرسید: این چیست؟ گفتند: سر پدر تو است آن دختر ترسید و فریاد برآورد بیمار و رنجور شد و در آن چند روز جان به حق تسلیم کرد. سپس در کتاب نفس المهموم گوید: و این روایت در بعضی از کتب مفصله آمده است که بر آن سر شریف دستمالی افکندند و پیش آن دختر نهادند و روپوش از آن برداشتند و گفتند: این سر پدر تو است، آن را از طشت برداشت و در دامن نهاد و میگفت: کیست که تو را به خونت خضاب کرد ای پدر؟ که رگ گلوی تو را برید ای پدر؟ که مرا بدین کوچکی یتیم کرد ای پدر؟ پس از تو به که امیدوار باشیم ای پدر؟ که این دختر یتیم را بزرگ کند ای پدر؟ و از این قبیل سخنان نقل کند تا گوید: گریه سخت کرد چنانکه بیهوش افتاد او را حرکت دادند از دنیا رفته بود، و چون اهلبیت علیه السلام این بدیدند صدا به گریه بلند کردند و داغشان تازه شد و هر کس از اهل دمشق بر آن آگاه شد زن یا مرد گریان شدند. . 💔 ماجرای حضرت رقیه (س) بطور مشروح امام حسین علیه السلام دخترک کوچکی داشت که او را بسیار دوست می‌داشت و او نیز پدر را بسیار دوست می‌داشت بعضی گفته اند نامش رقیه بود، او سه ساله بود و همراه اسیران در شام به سر می‌برد و از فراق پدر شب و روز گریه می‌کرد به او می‌گفتند: پدرت به سفر رفته است، شبی پدر را در خواب دید وقتی که از خواب بیدار شد بی تابی شدید کرد و گفت: پدرم را بیاورید نور چشمم را می‌خواهم. اهلبیت علیه السلام هر چه او را نوازش دادند تا آرام شود آرام نگرفت و آنچنان با سوز می‌گریست که همه اهلبیت علیه السلام به گریه افتادند به صورتشان می‌زدند و خاک بر سر می‌ریختند، یزید صدای گریه آنها را شنید گفت: چه خبر است؟ جریان را به او گفتند گفت: سر پدرش را برای او ببرید و جلو او بگذارید تا آرام شود. سر بریده امام حسین علیه السلام را در میان طبقی گذاشتند و روی آن را با حوله ای پوشاندند و نزد رقیه آوردند و در جلو او گذاشتند. رقیه گفت: این چیست؟ من پدرم را می‌خواهم غذا نمی خواهم. گفتند: پدر تو در همین جا است. رقیه حوله را برداشت ناگهان سر بریده‌ای را دید گفت: این سر کیست؟ گفتند سر پدرت می‌باشد. سر را برداشت و به سینه اش چسبانید و می‌گریست و چنین می‌گفت: یا اَبَتاهُ! مَن ذَا الَّذِی خَضَبَکَ بِدِمائِکَ؟ یا اَبَتاهُ! مَن ذَا الَّذِی قَطَعَ وَرِیدَیکَ؟ یا اَبَتاهُ! مَن ذَا الَّذِی اَیَتَمَنِی عَلی صِغَرِ سِنِّی؟ یا اَبَتاهُ! مَن لِلَیِتیمَهِ حَتّی تَکبُرَ...؟ یا اَبَتاهُ! لَیتَنِی تَوَسَّدتُ التُّرابَ وَلا اَری شَیبَکَ مُخضَباَ بِالدِّماءِ... یعنی: ای بابا جان! چه کسی تو را به خونت رنگین کرد؟ باباجان! چه کسی رگهای گردنت را برید؟ باباجان! چه کسی مرا در کودکی یتیم کرد؟ باباجان! دختر بی بابا به که پناه ببرد تا بزرگ شود؟ باباجان! کاش نابینا بودم (و این منظره را نمی دیدم) باباجان! کاش خاک را بالش زیر سر قرار می‌دادم ولی محاسن تو را خضاب شده به خون نمی دیدم. وقتی او را حرکت دادند دریافتند که جان به جانان سپرده است، یزید دستور داد پیکر پاک رقیه را غسل دادند و کفن نموده و به خاک سپردند. عمه بیا گمشده پیدا شده کنج خرابه شب یلدا شده شام رقیه به سحر رسیده باب رقیه ز سفر رسیده پدر فدای رخ نورانیت سنگ جفا که زد به پیشانیت ای گل خوشبو ز درختت که چید؟ تیغ که رگهای گلویت برید؟ بسکه دویدم عقب غافله پای من از ره شده پر آبله جودی خراسانی از زبان زینب سلام الله علیها خطاب به زن غسل دهنده می‌گوید: بیا تو ای زن غساله از طریق وفا به این صغیره بده غسل از برای خدا مکن خیال که او ز اهل روم و تاتار است که غسل دادن او بر تو سخت دشوار است سرور سینه سلطان عالمین است این رقیه دختر مظلومه حسین است این مگو که از چه رخ همچو کهربا دارد که داغ تشنگی دشت کربلا دارد مگو که زخم به پایش چرا برون ز شمار که روی خار مغیلان دویده در شب تار جراحتی که خود این طفل را به شانه بود ز ضرب کعب نی و چوب و تازیانه بود 🔘 ادامه دارد ... 🖤 📔 سوگنامهٔ آل محمد (ص)، ص۴۹۱ 🔰 @DastanShia