هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
یه #قرمه_سبزی بار بزار بوش پیر و جوونو راهیِ خونه کنه !😉😋
مو به مو فوت و فنِ #تجربی پخت قرمه👌
اگه قرمه هات به تلخی میزنه!😓
اگه کال میمونه و#لعاب نمیندازع!🤒
اگه بوی #حنا پامیشه وعطر نداره!🤢
بیا اینجا تا بهت بگم #چیو_زیاد_میریزی چیو کم! که قرمه هات قرمه نمیشه😑😉👇
https://eitaa.com/joinchat/1306198152C079ee55437
🔴 #تجربه_نزدیک_به_مرگ
🔹 به میزان #عمرم اضافه شده بود!
✍ نکته مهم دیگری را که باید اشاره کنم این است که: من در کتاب اعمالم و در لحظات آخر حضور در آن دنیا، میزان عمر خودم را که اضافه شده بود مشاهده کردم. به من چند سال مهلت دادند که : آن هم به پایان رسیده! من اکنون در وقت های اضافه هستم!
اما به من گفتند:
مدت زمانی که شما برای صله رحم و دیدار والدین و نزدیکانت می گذاری جزو عمر شما محسوب نمی شود. همچنین زمانی که مشغول بندگی خالصانه خداوند یا زیارت اهل بیت علیهم السلام هستید، جزو این مقدار عمر شما حساب نمی شود.
📚 کتاب سه دقیقه در قیامت
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
هدایت شده از گستردهتبلیغاتیترابایت
📢حراج حراج حراج📢
😱برنج ارزان شد😱
✅ارسال رایگان درب منزل
✅بطور مستقیم و هیچ واسطه ای
✅با حذف دلال و سود کم
✅جهت حمایت از حقوق مصرف کننده🍚
🔵مستقیم از کشاورز خرید کن تا سرت کلاه نره
👨🌾مارو دنبال کنید...
🌾👇🌾👇🌾
https://eitaa.com/joinchat/1461846038Cd71c379eda
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
🔴 قیمت های این کانال زیر قیمت بازاره!
عنبربو درجه ۱ در بازار 75 هزار تومن
اما اینجا فقط 59 هزار تومن😍
😍👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1461846038Cd71c379eda
📌 خورشت قیمه...
💵 ضعف عجیبی داشتم. بدنم از ضعف میلرزید. یخچالمان خالی شده بود و چیز زیادی در خانه نداشتیم. چون یک ماه بود که حقوق پدرت را نداده بودند. آن روزها پدرت در کارخانه حاج آقا احمدی که به خوشنامی و خیرخواهی معروف بود، کار میکرد. حقوقش کم بود، اما پدرت از جوّ مذهبی کارخانه و اهمیت حاج آقا به واجبات، خوشش میآمد و میگفت این پول برکت دارد.
🍲 آن ماه نمیدانم چه شده بود که دخل و خرج کارخانه با هم جور نبود. حاج آقا هم راه ساده را رفته بود و راه ضرر را با ندادن حقوق کارگران بسته بود. ویار داشتم و حالت تهوع امانم را بریده بود. تو که گناهی نداشتی، فقط گرسنه بودی. بوی عطر غذای همسایه که در خانه پیچیده بود، ضعفم را هر لحظه بیشتر میکرد.
🏠 فکر کنم صاحبخانه، آن روز خورشت قیمه داشت. آدمهای خوبی بودند. اهل حلال و حرام و مسجد و هیأت بودند و مذهبی بودنِ مستأجر برایشان مهم بود. برای همین با اینکه پول پیشمان کم بود، خانه را به ما اجاره دادند.
با وجود این نمیدانم چرا با اینکه وضع من را میدانستند، با اینکه گفته بودم اینجا غریبم و کسی را ندارم، با وجود آن همه توصیه اسلام در مورد همسایه، ماهی یکبار هم درِ خانهمان را نمیزدند.
📖 داشتم سورهٔ ماعون را میخواندم که یاد آن سالها افتادم. پسرم! اینها را نگفتم که از سختی زندگی و بیمهری مردم برایت گفته باشم یا ناشکری کنم. نه! من خدا را داشتم و دارم و این برایم کافیست. اینها را گفتم که بدانی در آخرالزمانی که در آن قرار داریم، رحم و مروّت و انصاف گاهی در بین آدمهای مذهبی هم به پایینترین حدّ خودش رسیده.
🤲 اگر میخواهی راحت و آسوده زندگی کنی، فقط باید منتظر دوران زیبای ظهور که تجلی بهشت روی زمین است باشی. آقا که ظهور کند، مردم بدون هیچ چشمداشتی به هم کمک میکنند و مثل اعضای یک خانواده هوای هم را دارند. پس تا میتوانی برای فرجش دعا کن.
📖 #داستان_کوتاه
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#داستان_پند_آمیز_ابوایوب_انصاری
🌼🍃ابوایوب انصاری یک بچه داشت، که از دنیا رفته بود. ابوایوب سر کار بود، زنش گفت خوب حالا شوهرم بیاید من او را ناراحت بکنم، چه فایده دارد، بچه من مگر زنده میشود؟ شوهرش آمد جویای حال بچه شد، همسرش گفت خوب شد. بعد از خوردن شام و خوابیدن و خود را عرضه داشتن به شوهر و قبل از غسل کردن و نماز شب خواندن می خواست برود، گفت یک سؤال از تو دارم:
🍃 اگر یک کسی چیزی پیش تو امانت گذاشته باشد، بعد بخواهد بگیرد، تو ندهی چگونه است؟ گفت: خیلی بد است، خیانت در امانت است، امانت مردم را باید داد.
🍂 گفت پروردگار عالم یک امانتی به تو داده بود و می خواست تا دیروز پیش تو باشد.
🌟 دیروز گرفت. برو مسجد نماز، رفقایت را بیاور بچه را دفن کنند. وقتی آمد مسجد، در تاریخ می نویسند، پیغمبر مهیا بود، یعنی از این زن خیلی خشنود بود.
پیغمبر فرمودند: مبارک باد دیشب شما! (که در تاریخ می نویسند همان شب به یک پسری آبستن شد، که در کتابهای عرفانی آمده، این پسر از اولیاء الله شد.)
💫32 سال شب ها خواب نداشت. 32 سال روزها و شبها را به عبادت و روزه و خدمت به خلق خدا گذراند و آخر هم در جنگ صفین دز رکاب امیر المؤمنین ( علیه السلام ) شهید شد و نظیرش زیاد است.
📚آفتاب پرهیزکاری ایت الله مظاهری
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#داستان_آموزنده
🔆ياد خدا
🌱مردي براي اصلاح به آرايشگاه رفت در بين كار گفتگوي جالبي بين آنها در مورد خدا صورت گرفت. آرايشگر گفت:من باور نميكنم خدا وجود داشته با شد مشتري پرسيد چرا؟
🌱آرايشگر گفت: كافيست به خيابان بروی و ببيني مگر ميشود با وجود خداي مهربان اينهمه مريضيو درد و رنج وجود داشته باشد؟ مشتري چيزي نگفت و از مغازه بيرون رفت به محض اينكه از آرايشگاه بيرون آمد مردي را در خيابان ديد با موهاي ژوليده و كثيف با سرعت به آرايشگاه برگشت و به آرايشگر گفت مي داني به نظر من آرايشگر ها وجود ندارند مرد با تعجب گفت :
🌱چرا اين حرف را ميزني؟ من اينجاهستم و همين الان موهاي تو را مرتب كردم مشتري با اعتراض گفت:
🌱پس چرا كساني مثل آن مرد بيرون از آريشگاه وجود دارند آرایشگر گفت: آرايشگر ها وجود دارند فقط مردم به ما مراجعه نميكنند. مشتري گفت:
🌱دقيقا همين است خدا وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نميكنند. براي همين است كه اينهمه درد و رنج در دنيا وجود دارد.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🔴 #تجربه_نزدیک_به_مرگ
🔹در آن سوی هستی، بستگان خود را دیدم!
من هر روز برای رسیدن به محل کار، مسیری را در اتوبان طی می کنم. همیشه ، اگر ببینم کسی منتظر است، حتما او را سوار می کنم.
یک روز هوا بارانی بود. پیرزنی با یک ساک پر از وسایل زیر باران مانده بود. با اینکه خطرناک بود اما ایستادم و او را سوار کردم.
ساک وسایل او گلی شده و صندلی را کثیف کرد، اما چیزی نگفتم. پیرزن تا به مقصد برسد مرتب برای اموات من دعا کرد و صلوات فرستاد.
بعد هم خواست کرایه بدهد که نگرفتم و گفتم: هر چه میخواهی بدهی برای اموات ما صلوات بفرست.
من در آن سوی هستی، بستگان و اموات خودم را دیدم. آنها از من به خاطر دعا های آن پیرزن و #صلوات هایی که برایشان فرستاد، حسابی تشکر کردند این را هم بگویم که صلوات، واقعا ذکر و دعای معجزه گری است.
آن قدر خیرات و برکات در این دعا نهفته است که تا از این جهان خارج نشویم قادر به درکش نیستیم.
📚 کتاب سه دقیقه در قيامت
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#سلاممنجیعالم♥️🌿
سـال ها؛
نه قرن هاسـت ڪه
ڪفه ترازوهایمان تعادل نـدارد؛
با دستۍخالۍو ندار، دل هایمان پر از دل تنگۍبراۍڪسۍڪه او از ما دلتنگ تـر اسـت...💔
ڪسۍڪه بایـد باشـد و نیسـت✨️🕊
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍس
یک روز استاد دانشگاه به هر کدام از دانشجویان کلاس یک بادکنک باد شده و یک سوزن داد و گفت یک دقیقه فرصت دارید بادکنکهای یکدیگر را بترکانید. هرکس بعد از یک دقیقه بادکنکش را سالم تحویل داد برنده است. مسابقه شروع و بعداز یک دقیقه من و چهار نفر دیگه با بادکنک سالم برنده شدیم.
سپس استاد رو به دانشجویان کرد و گفت: من همین مسابقه را در کلاس دیگری برپا کردم و همه کلاس برنده شدند زیرا هیچکس بادکنک دیگری را نترکاند چرا که قرار بود بعد از یک دقیقه هرکس بادکنکش سالم ماند برنده باشد که اینچنین هم شد. ما انسانها در این جامعه رقیب یکدیگر نیستیم و قرار نیست ما برنده باشیم و دیگران بازنده.
قرار نیست خوشبختی خود را با تخریب دیگران تضمین کنیم. می توانیم باهم بخوریم. باهم رانندگی کنیم. باهم شاد باشیم. باهم…باهم…
پس چرا بادکنک دیگری را بترکانیم؟
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
📚#داستان_کوتاه
💕 پدری برای پسرش تعریف میکرد که:
گدایی بود که هر روز صبح وقتی از این کافه ی نزدیک دفترم میاومدم بیرون جلویم را میگرفت.
هر روز یک بیست و پنج سنتی میدادم بهش... هر روز.
منظورم اینه که اون قدر روزمره شده بود که گدائه حتی به خودش زحمت نمیداد پول رو طلب کنه. فقط براش یه بیست و پنج سنتی میانداختم.
چند روزی مریض شدم و چند هفته ای زدم بیرون و وقتی دوباره به اون جا برگشتم میدونی بهم چی گفت؟
پسر: چی گفت پدر؟
گفت: «سه دلار و پنجاه سنت بهم بدهکاری...!»
❗️بعضی از خوبی ها و محبت ها، باعث بدعادتی و سوءاستفاده میشه❗️
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
حدیث عجیبی درباره ابلیس
✍از علی بن محمد صوفی روایت است که :
علی بن محمد صوفی ابلیس را دید، شیطان از او پرسید: تو کیستی ؟
وی گفت: از فرزندان آدم.
شیطان گفت: خدایی جز الله نیست ، تو از آن قومی که می پندارند خدا را دوست می دارند در حالی که از فرمان خدا سر می پیچند، ابلیس را دشمن می دارند حال آنکه از او فرمان می برند!
علی بن محمد صوفی پرسید: تو که هستی؟
ابلیس گفت: منم صاحب میسم و قهرمان سترگ و اسم بزرگ، منم قاتل هابیل ، منم که با نوح در کشتی سوار شد، منم که ناقه صالح را پی کرد، منم که آتش را بر ابراهیم افروخت، منم که نقشه قتل یحیی را ریخت ، منم که در روز نیل جلودار قوم فرعون شد، منم که سحر را به چشم مردم به خیال آوردم و آن را به پیش موسی کشاندم ، منم سازنده گوساله بنی اسرائیل، منم صاحب اره زکریا
منم که به همراه ابرهه با فیل سوی کعبه راه افتادم، منم که در جنگ احد و حنین ، افراد را برای جنگ با محمد گرد آوردم، منم که در روز سقیفه در دلهای منافقان حسد انداختم، منم صاحب کجاوه در روز جنگ جمل، منم که در لشکر صفین ایستادم، منم که در فاجعه کربلا مؤمنان را شماتت کردم.
منم امام منافقان ، منم هلاک کننده اولین ، منم گمراه ساز آخرين، منم شیخ پیمان شکنان، منم رکن و پایه فاسقان، منم آرزوی از دین برون رفتگان (1)
منم ابو مره ، که از آتش آفریده شد، نه از گل ؛ منم کسی که پروردگار جهانیان بر او خشم گرفت.
صوفی گفت: به حقی که خدا بر تو دارد مرا بر عملی رهنمون ساز که سوی خدا بدان تقرب جویم و عليه ناخوشایندهای روزگار به آن یاری بطلبم
گفت: از دنیای خویش به عفاف و كفاف بسنده کن، و برای آخرتت به محبت حضرت امیرالمومنین علی بن ابی طالب علیهماالسلام و خشم بر دشمنانش مدد بخواه؛ چرا که من خدا را در آسمان های هفت گانه پرستیدم و در زمین های هفت گانه عصیان کردم، هیچ فرشته مقرب و هیچ پیامبر مرسلی را نیافتم مگر اینکه به ځب حضرت امیرالمومنین علی بن ابی طالب علیهماالسلام تقرب می جست
سپس ابلیس از چشم من غایب شد.
پیش حضرت ابوجعفر علیه السلام آمدم و این ماجرا را به او خبر دادم.
امام فرمودند: ملعون به زبان ایمان آورد و به قلب و دل ، کفر ورزید.
(1) این سه ویژگی اشاره است به طلحه و زبیر (و پیروان آن دو ) که پیمان شکستند، معاویه و دار و دسته اش که از تبهکاران بودند، و خوارج نهروان، که از دین برون جهیدند.
📚 مناقب آل ابی طالب ج 2 ص 251_252
بحارالانوار ج 39 ص 181 ح 23📚
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande