eitaa logo
داستان راستان🇵🇸
28.7هزار دنبال‌کننده
35.4هزار عکس
29.7هزار ویدیو
332 فایل
تقدیم به روح پاک و مطهر متفکر شهید استاد مرتضی مطهری‏‏‏‏‏‏‏‏ تبلیغات‌ ارزان با بازدهی عالی :👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1735000081Ce431fec0ab
مشاهده در ایتا
دانلود
😍💝 🌹از زبان همسر شهید🌹 تا اینکه یک روز به سرم زد و زنگ زدم 118😯 به هر طریقی بود شماره بابای محسن را ازشان گرفتم. بعد بدون آن که فکر کنم این کار خوب است یا نه تماس گرفتم منزلشان. 😮 گوشی را جواب داد. 😌 گفتم: " آقا محسن هست؟" گفت: "نه شما؟" گفتم: "عباسی هستم. از . لطفاً بهشون بگید با من تماس بگیرن! " یک ساعت بعد محسن تماس گرفت. صدایش را که شنیدم پشت تلفن و شروع کردم به 😭 پرسیدم:"خوبی؟"😢 گفت: "بله." گفتم: "همین برام مهم بود. دیگه به من زنگ نزن! " گوشی را . یک لحظه با خودم گفتم: "وای خدایا!من چی کردم!! 😲 ‼️ چه کار اشتباهی انجام دادم! با این وجود،بیش از هر موقع دلم برایش لک می زد.😭 محسن شروع کرد به زنگ زدن به من. گوشی را جواب نمی دادم. پیام داد: "زهرا خانم تورو خدا بردارین." آنقدر زنگ زد و زنگ زد که بالاخره گوشی را برداشتم🙂 . گفت: "حقیقتش من حس می کنم این تماس های ما داره میشه. " لحظه ای کرد و گفت: "برای همین می خوام بیام خواستگاری تون. "😌 اشک و خنده هام توی هم قاطی شده بود از خوشحالی داشتم بال درمی‌آوردم داشتم از ذوق می مردم می خواستم داد بزنم. 😭😍 زهرا عباسی: از زهرایم شنیدم که محسن می‌خواهد بیاید خواستگاری می دانستم توی "کتاب شهر" کار می کند چادرم را سر کردم و به بهانه خرید کتاب رفتم آنجا می خواستم ببینمش. براندازش کنم. اخلاق و رفتار و برخوردش را ببینم. 🤨 باهاش که حرف زدم حتی سرش را بالا نیاورد که نگاهم کند. 😌 همان موقع رفت توی دلم. 😍 با خودم گفتم: "این بهترین شوهر برای زهرای منه. " وقتی هم مادرش آمد خانه مان که زهرا را ببیند، هی وسوسه شدم که همان موقع جواب بله را بدهم.😮 با خودم گفتم زشته خوبیت نداره الان چه فکری درباره من و زهرا میکنن. گذاشتم تا آن روز تمام شود فرداش که نماز صبح را خواندم دیگر همان کله صبح زنگ زدم خانه‌شان.!😇 به مادرش گفتم:" حاج خانوم ما فکر می کردیم استخاره هم خوب اومده. جوابمون بله است. از این لحظه به بعد آقا محسن پسر ما هم هست."😍 😉 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💟جلسه و شهید حججی💟 🌹از زبان همسر شهید🌹 توی جلسه خواستگاری یک لحظه نگاهم کرد و معنادار گفت: "ببینید من توی زندگیم دارم مسیری رو طی می کنم که همه تو این دنیاست.😌 می‌خواهم ببینم شما میتونید تو این مسیر کمکم کنید؟"🤔 گفتم: "چه مسیری? "😯 گفت: "اول بعد هم ."😇😌 جا خوردم. چند لحظه کردم. زبانم برای چند لحظه بند آمد. ادامه داد: "نگفتید. می تونید کمکم کنید؟" سرم را انداختم پایین و آرام گفتم: "بله."😌 گفت: "پس مبارکه ان شاءلله."😊 💢 💢 اینها حرف‌های ما بود حرفهای شب خواستگاری مان! ••••••• سر سفره عقد هم که نشستیم مدام توی گوشم میگفت: "زهرا خانوم، الان هر دعایی بکنیم که خدا اجابت میکنه. 😌 یادت نره یادت نره برای شهادتم دعا کنی. "😊 آخر سر بهش گفتم: "چی میگی محسن? امشب بهترین شب زندگیمه. دارم به تو میرسم. بیام دعا کنم که شهید بشی?! مگه میتونم?! "😯 اما او دست بردار نبود. 😔 آن شب آنقدر بهم گفت تا بلاخره دلم رضا داد. همان شب سر سفره عقد دعا کردم خدا نصیبش بکند! 🌹🌷 •••••• روز مان بود. بهش گفتم: "آقا محسن، حالا واسه چی امروز روزه گرفتی؟" . گفت: "می خواستم مشکلی تو کارمون پیش نیاد می خواستم راحت به هم برسیم. "😍 چقدر این حرفش و این کارش آرامم کرد از هزار هم پیشم بهتر بود. 🤩👌🏻😌 ••••• یک روز پس از عقد مان من را برد نجف‌آباد،و بعد هم گلزار شهدای اصفهان. . سر قبر شهدایی که باهاشان بود من را به آنها معرفی می کرد و می گفت: "ایشان زهرا خانم هستند. خانوم‌من. ما تازه عقد کرده ایم و... " شروع می‌کرد با آنها حرف زدن. انگار که آنها باشند و روبه رویش نشسته باشند و به حرف هایش گوش بدهد. 😌 ••••••• روز ام بود. از آرایشگاه که بیرون آمدم، نشستم توی ماشین محسن. اقوام و آشناها هم با ماشینهایشان آمده بودند عروس کشان. 😍 ما راه افتادیم و آنها هم پشت سرمان آمده اند. عصر بود. وسط راه محسن لبخندی زد و به من گفت: "زهرا، میای همه شون رو قال بزاریم؟" گفتم: "گناه دارن محسن. "😅 گفت: "بابا بیخیال. " یکدفعه پیچید توی یک فرعی. چندتا از ماشین‌ها دستمان را خواندند. 😁 آمدن دنبالمان😃 توی شلوغی خیابان ها و ترافیک، راه باریکی پیدا کرد و از آنجا رفت. همانها را هم قال گذاشت. 😁👌🏻 قاه داشت میخندید. 🤩 دیگر نزدیکی‌های غروب بود داشتن می گفتند.😇 محسن و رو ترمز و ماشین را گوشه خیابان نگه داشت. 😊 حس و حال خاصی پیدا کرده بود. دیگر مثل چند دقیقه قبل و .😢 رو کرد به من گفت: "زهرا الان بهترین موقع برای کردن بیا برای هم دعا کنیم. "😇 . بعد گفت: "من دعا می کنم تو آمین بگو خدایا شهادت نصیب من بکن. " دلم هری ریخت پایین. 😨 اشکام سرازیر شد. مثل شب عقد،دوباره حرف شهادت را پیش کشیده بود.😢 من تازه عروس باید هم برای شوهرم دعا میکردم‼️ اشک هایم بیشتر بارید. نگاهم کرد و خندید و گفت:" گریه نکن این همه پول آرایشگاه دادم، داری همش را خراب میکنی. "😅 خودم را جمع و جور کردم. دلم نیومد دعایش را بدون آمین بگذارم، گفتم: " ان شاالله به آرزویی که داری برسی. فقط یک شرط داره. 😌 اگه شهید شدی، باید همیشه پیشم باشی. تو سختی ها و تنهایی ها. باید ولم نکنی. باید مدام حست کنم. قبول؟"😊😌 سرش را تکان داد و گفت: " قبول. " گفتم: "یه شرط دیگه هم دارم. اگر شهید شدی ،باید سالم برگردی. باید بتونم صورت و چهره را ببینم. " گفت: "باز هم قبول. "😊 نمی دانستم…نمی دانستم این یکی را روی حرفش نمی ایستد و زیر قولش می‌زند! 😔 ...♥️ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
😌خاطرات شهید محسن حججی😌 🌹از زبان 🌹 تازه خواهرزاده ام را عقد کرده بود. حقیقتش آن اوایل ازش خوشم نمی آمد. حتی یک درصد هم.☹️ و ها مان با هم خیلی فرق داشت.😮 من از این آدم‌های لارج و سوپر دولوکس بودم و از این های حرص درآر. هر وقت می رفتم خانه خواهرم،می دیدمش می آمد جلو، خیلی شسته رفته و پاستوریزه سلام و علیک می‌کرد.😌 دستش روی سینه اش بود و گردنش کج و انگار شکسته.😑 ریش پرپشتی داشت و یک لبخند به قول مذهبی‌ها عرفانی هم روی لبش بود😃 کلا از این فرمان آدم‌هایی که دیدنشان لجن ما جوان های امروزی را در می آورد😬 بعضی موقع ها هم با زنم می رفتم خانه خواهرم. تا زن مرا میدید سرش را می انداخت پایین و همان طور با من و خانمم سلام می‌کرد.😑سرش را یک لحظه هم بالا نمی آورد لجم می گرفت😏 با خودم می‌گفتم مگر زنم لولوخورخوره است که دارد این طور می کند؟😒 دفعه بعد به زنم گفتم: "یک چیزی بنداز سرت تا این مذهبی به تریج قباش بر نخوره و سر مبارکش رو یکم بیاره بالا." زنم گفت: "باشه." دفعه بعد پوشید. 😇 این بار خیلی گرم تر از قبل با من و خانمم سلام و احوالپرسی کرد. اما باز هم سرش پایین بود فهمیدم کلاً حساس است به زن نامحرم.😯😥 چند ماهی از دامادی اش و آشنایی مان گذشته بود توی میدیدمش. دیدم نه آنچنان هم بچه خشکه مقدسی نیست که فکر میکردم.😍 میگوید..می خندد..گرم می گیرد. کم کم خوشم آمد ازش ولی باز با حزب اللهی بودنش نمی‌توانستم کنار بیایم.😖 . یک بار که رفتم خانه خواهرم نشسته بود توی . رفتم داخل. تا من را دید برایم ایستاد و به هم سلام کرد و جواب سلامش را دادم و نشستم کنارش.😌 هنوز یک دقیقه نگذشته بود که آمد تو شش هفت سال بیشتر نداشت بچه مچه بود جلوی پای او هم تمام قد بلند شد و ایستاد🙄😳 گفتم:" آقا محسن راحت باش نمیخواد بلند شی. این بچه هست." نگاهم کرد و گفت: "نه دایی جون. شما ها سید هستید. هستید شما ها روی سر ما جا داری احترامتون به اندازه دنیا واجبه"😍😌 این را که گفت، ریختم به هم. حسابی هم ریختم به هم. از خودم خجالت کشیدم. از آن موقع جا باز کرد توی دلم با خودم گفتم:" تا باشه از این حزب اللهی ها."😍👌🏻😇 •••••••••••••••••••• ...♥ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
😍💖 🌹از زبان 🌹 عید نوروز بود. محسن آقا و زهرا آمدن خانه‌مان. گوشه اتاق پذیرایی گذاشته بودم. تا داخل شد و چشمش به مجسمه افتاد، نگاهش را قاپید. انگار که یک زن واقعی را دیده باشد!‼️ بهم گفت: "دایی جون شما دایی زنم هستید. اما مثل دایی خودم می مونید. یه پیشنهاد. اگه این مجسمه را بردارید و به جاش یه چیزه دیگه بزاری خیلی بهتره."😉✌🏻 گفتم:" مثلاً چی؟" گفت:"مثلاً عکس شهید کاظمی. " با گوشه لبم لبخندی زدم که یعنی مدل مان کن بابا، عکس شهید دیگر چه صیغه ای بود. نگاهم کرد و گفت: "دایی جون وقتی روبروی آدم باشه، آدم حس میکنه گناه کردن براش سخته. انگار که شهید لحظه به لحظه داره می‌بیند مون."😌😇 حال و حوصله این تریپ حرف ها را نداشتم.😩 خواستم یک جوری او را از سر خودم وا کنم گفتم: "ما که عکس این بنده خدا این را نداریم." گفت: "خودم برات میارم. "😉✌🏻 نخیر ول کن ماجرا نبود. یکی دو روز بعد یه قاب عکس از شهید کاظمی برایم آورد. با بی میلی و از روی رودربایستی ازش گرفتم گذاشتمش گوشه اتاق.😬 الان که نیست آن قاب عکس برایم خیلی عزیز است.خیلی. محسن است و هم حس می کنم حاج احمد با آن لبخند زیبا و نگاه مهربانش دارد لحظه به لحظه زندگی ام را می بیند حق با محسن بود انگار کردن واقعا سخت است😢😔👌🏻 ••••••••••••• یک بار با هم رفتیم اصفهان درس . آن جلسه خیلی بهش چسبید.😍 از آن به بعد دیگر نمک گیر جلسات حاج آقا شد. 🤩 جمعه ها که می رفتیم سر حاج احمد،جوری تنظیم می کرد که با درس اخلاق آیت الله ناصری هم برسیم. توی جلسات دفترچه اش را در می‌آورد و حرف ها و نکته های حاج آقا را می‌نوشت. از همان موقع بود که بیشتر شد دیگر حسابی رفت توی نخ . یادم هست آن سال ماه شعبان همه هایش را گرفت😮💪🏻 •••••••••••••• چند وقتی توی مغازه پیشم کار می‌کرد. موقع مغرب که می شد سریع جیم فنگ می شد و می رفت. می گفتم: "محسن وایسا نرو. الان تو اوج کار و تو اوج مشتری." محلی نمی‌گذاشت می گفت: "اگه میخوای از حقوقم کم کن من رفتم."😌👌🏻 می رفت من می ماندم و مشتری ها و… خم که رفته بودیم برای ، محسن وسط مراسم ول کرد و رفت توی یک اتاق شروع کرد به نماز خواندن. دیگر داشت کفرم را در می آورد😠 رفتم پیشش گفتم: "نماز تو سرت بخوره یکم آدم باش الان مراسم جشنته. این نماز رو بعداً بخون." به کی می گفتی؟ گوشش بدهکار نبود همان بود که بود لجباز و یکدنده☹️ ...♥ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
خاطراتی‌ از شهید حججی😍💖 🌹🌹 خانه اش ی_چهارم بود توی یک مجتمع مسکونی. آسانسور هم نداشت. باید چهل پنجاه تا پله را بالا میرفتی.😖 یک بار که رفتم ببینمش، دیدم همه پله ها را از اول تا آخر رنگ کرده.خیلی هم قشنگ و تمیز. گفتم: "ای والله آقا . عجب کار توپی کرده ای."😜 لبخندی زد و گفت: "پله های اینجا خیلی زیاده.این ها رو رنگ کردم که وقتی خانمم میخواد بره بالا، کمتر خسته بشه. کمتر اذیت بشه."😍😇👌🏻 ☜✧✧✧✧✧✧ خیلی زهرایم را ❤️ داشت. همیشه زهرا جان و خانمم صدایش میکرد.😌 اگر هم احیانا باهم بگو مگویی میکردند، زود .😇 بعضی موقع ها که خانه مان بودند، میدیدم سرد و سور و بیحال است. می فهمیدم با زهرا حرفش شده. 😞 از خانه که بیرون میرفت زهرا موبایلش را می گرفت توی دستش و با خنده 😃 بهم میگفت: "مامان نیگا کن.الانه که محسن منت کشی کنه و بهم پیامک بده."😍 هنوز نیم ساعت نگذشته بود که پیام میداد به زهرا: "بیام ببرمت بیرون؟"😇 دلش کوچک بود. اندازه یک گنجشک. طاقت دوری و ناراحتی زهرا را نداشت.😔👌🏻 ~ حساس بود روی صبح هایش. اگر احیانا قضا میشد یا میرفت برای آخر وقت، تمام آن روز و پکر بود.😞 بعد از نماز صبح هایش هم هر روز، و و میخواند.😔 هر سه اش را. برای دعا هم میرفت می نشست جایی که سرد باشد. میخواست چشمانش نشود و خوابش نبرد. میخواست بتواند دعاهایش را و با بخواند..😌👌🏻 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 دولتی و رسمی را دوست نداشت. خوشش نمی آمد. بهم میگفت: "زهرا، اونجور حس میکنم برا کارهای ، دست و بالم بسته میشه. "😉 با این وجود، یکبار پیشنهاد رو بهش دادم. گفتم: "محسن من دلم نمیخواد برا یه لحظه هم ازم دور باشی. اما اگه به دنبال میگردی، من مطمئنم شهادت تو توی سپاه رقم میخوره."😌 این را که شنید خیلی رفت توی فکر. قبول کرد. افتاد دنبال کارهای پذیرش سپاه. 😍 در به در دنبال بود.😇💚 . °°°°°°°°° سپاه قبولش نمی کرد.😢 بهانه می آورد که: "رشته ات برق است و به کار ما نمی آید و برو به سلامت."😐 برای حل این مساله خیلی دوندگی کرد.😮 خیلی این طرف و آن طرف رفت. آخرش هر جور بود درستش کرد.😍💪🏻 این بار آمدند و گفتند: "دندون هات هم مشکل دارن. باید عصب کشی بشن"😩 آهی در بساط نداشت. رفت و با بدبختی پولی را قرض کرد و دندان هایش را درست کرد.🤗 آخر سر قبولش کردند.😇🤗 خودش میگفت :"اگه قبولم کردن، اگه من رو پذیرفتن،دلیل داشت.😇 رفته بودم سر قبر حاج احمد. رو انداخته بودم به حاجی."😍😎 . :::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::: برای گذراندن دوره ای از طرف سپاه رفته بودیم . تا دم ظهر کلاس بودیم. بعد از ظهر که میشد، دیگر محسن رو نمی دیدم. بر میداشت و میرفت حرم تا فرداش.😳😮 یکبار بهش گفتم: "محسن. اینهمه ساعت توی حرم چیکار میکنی؟ شامت چی؟ استراحتت چی؟"🤨 راه گلویش را گرفت. گفت: "وقتی برگشتیم حسرت این روزها رو میخوریم. روزهایی که پیش علی بن موسی الرضا علیه السلام بودیم و خوب نکردیم. "😢 فرداش قبل نماز صبح رفتم حرم. توی یکی از رواق ها یکدفعه چشمم بهش افتاد.🤔 گوشه ای برای خودش نشسته بود و با گردنی کج داشت زیارت میخواند. 😇 ایستادم و نگاهش کردم. چند دقیقه بعد بلند شد و مشغول شد به . مثل باران توی قنوت نماز شبش می ریخت.😭😢 آنروز وقتی برگشتم محل اسکان، رفتم پیشش نشستم. سر صحبت زیارت و امام رضا علیه السلام را باهاش باز کردم.🙄 عجیبی داشت. بهم گفت: "از امام رضا فقط یه چیزی رو خواستم. اونهم اینکه تو راه امام حسین علیه السلام و مثل امام حسین علیه السلام شهید بشم."😌 بهش گفتم: "محسن خیلی سخته آدم مثل امام حسین علیه السلام شهید بشه. خیلی زجر آوره!" گفت: " به خود امام رضا علیه السلام قسم که من حاضرم. خیلی لذت آوره!"😍👌🏻🤗 … ♥️ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
😍💖 چند باری من را با خودش برد سر مزار .😍 آن هم با ماشین یا اتوبوس یا مثل این ها. هوندایش شرایط آتیش می کرد و از می کوبید می رفت تا اصفهان.😎 یک ساعت یک ساعت و خوردهای توی راه بودیم به که می‌رسیدیم دو سه متر قبل از مزار حاج احمد می ایستاد.😇 دستش را به سینه می گذاشت، سرش را خم می کرد و به حاج احمد می داد.🤗 بعد آرام آرام می رفت جلو.می نشست کنار قبر. اول یک دل سیر میکرد. بعد می رفت توی عالم خودش انگار دیگر هیچ چیز و هیچ کس را دور و برش نمی دید. عشق میکرد با حاج احمد. کسی اگر نمی دانست که فکر می‌کردم محسن آمده سر قبر بابایش. اصلا نمی فهمیدمش.😳🙄 با خودم می گفتم یعنی چه جور میشود آدم با کسی که توی قبر از بیشتر باشد تا آنهایی که زنده اند و هر روز می بیندشان؟🙄 وقتی هم می خواستیم برگردیم دوباره دستش را به سینه می گذاشت و همانطور عقب می‌آمد انگار که بخواهد از حرم امامزاده‌ای بیرون بیاید. نمی فهمیدمش واقعا نمی فهمیدمش.😞 ♥♥♥♥♥ مسئول بزرگی توی اصفهان بودم یک بار آمد پیشم و گفت: "ببخشید من دوست دارم این هیئت بشم. ممکنه؟"🤩✌🏻 سخت گیری خاصی داشتم روی انتخاب خادمین هیئت هر کسی را قبول نمی‌کردم. اما محسن را که دیدم بلافاصله قبول کردم.😍 و از توی صورتش می‌بارید نیاز به سوال و تحقیق و اینجور چیزها نبود. رو کرد به من و گفت: "ببخشید فقط دو تا تقاضا." گفتم: "بفرمایید."😯 گفت: "لطفاً توی هیئت کارهای و رو به من بدید. بعد هم اینکه من رو بزارید برای کارهای . نمیخوام توی دید باشم." توی تمام کلمات پیدا بود. قبول کردم. ماه که می شد هر شب با ماشینش از نجف آباد می کوبید و می‌آمد اصفهان هیئت.😯 ساعت‌ها خدمت می‌کرد و می ریخت غذا درست می کرد. چای درست میکرد. نظافت می‌کرد. کفش را جفت می کرد. ☺️ یک تنه اندازه 10 نفر کار می‌کرد تا آخر شب ساعت 11 دوازده می نشست توی ماشینش را خسته و کوفته راه افتاد سمت نجف آباد.😶 تا 40 شب کارش همین بود بعضی وقت ها بهش می گفتم: "آقا محسن همه کارهای سنگین رو که تو انجام میدی خیلی داری اذیت میشی."😅 نگاهم میکرد لبخند می زد و می گفت: "حاجی اینا کار نیست که ما برای امام حسین علیه السلام انجام میدیم برای امام حسین علیه السلام فقط باید داد!!!😔 🌺🌺🌺🌺🌺🌺 بعضی موقع ها که توی جمع میرفت سر به سرش می گذاشتند و دستش می انداختند.😒 به خاطر عقایدش،شغلش، ریشش، تیپ و قیافه اش، حزب اللهی بودنش، زیاد رفتنش به گلزار شهدا، ارادتش به . می دانستم توی ذوقش می خورد می دانستم ناراحت می شود اما هیچ نمی گفت به روی خودش نمی آورد به همه آنها می گذاشت به تک تک شان.🤗💚 ΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠ بعضی موقع ها کوچولوی یک ساله مان را رو به رویش می نشاند.😌 نگاهی به علی می کرد و بعد شروع می کرد به خواندن و کردن و سینه زدن.😭 تماشایی داشتند. مجلس پدر و پسری. بعضی موقع ها هم نصف شب صدای گریه و مناجاتش می‌آمد.😢 می‌رفتم می‌دیدم نشسته سر اش و دارد برای خودش روضه می خواند. می نشستم کنارش. آنقدر با سوز و گداز روضه می خواند که جگرم آتش می گرفت.😭💚 میگفتم: "محسن، بسته دیگه. طاقت ندارم." روضه حضرت زهرا علیها السلام را که می خواند، دیگر بی تاب بی تاب می شدم. خودش را که نگو،بس که به نام بی بی بود و پای روضه هایش اشک می ریخت و ضجه می زد.😔😭👌🏻 یک شب هم توی خانه سفره حضرت علیهاالسلام انداختیم.💝 فقط خودم و محسن بودیم. پارچه ی پهن کردیم و و و مقداری خوراکی روی آن چیدیم. یک لحظه محسن از خانه بیرون رفت و بعد آمد.🙄 نمی دانم از کجا یک پیدا کرده بود. بوته را گذاشت کنار بقیه چیزها.😔 نشست سر سفره. گلویش را گرفته بود. من هم نشستم کنارش. نگاه کرد به بوته خار. طاقت نیاورد.زد زیر من هم همینطور. دو تا یک دل سیر گریه کردیم.😭😭😭😭😭 ...♥️ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
😍💖 😔قرار بود صبح اعزام شود سوریه. شب قبلش با هم رفتیم . تا بخواهیم برسیم گلزار ، توی ماشین فقط گریه میکردم و اشک میریختم. دیگر نفسم بالا نمی آمد.😢 بهم می گفت: "صبور باش زهرا. صبور باش خانم." میگفتم: "نمیتونم محسن. نمیتونم."😭 به گلزار که رسیدیم، رفتیم سر مزار "علیرضا نوری" و "روح الله کافی زاده". بعد از مقداری محسن پاشد و رفت طرف سنگ شهدای . گفت: "میخوام ازشون اجازه رفتن بگیرم."😌 دنبالش میرفتم و برای خودم میکردم و زار میزدم. برگشت. بازویم را گرفت و گفت: "زهرا توروخدا گریه نکن. دارم میمیرم."😭 گفتم: "چیکار کنم محسن. ناآرومم. تو که نباشی انگار منم نیستم. انگار هیچ و پوچم. نمیتونم بهت بگم نرو. اما بگو با چیکار کنم؟"😩 رفتیم خانه. تا رسیدیم کاغذ و خودکاری برداشت و رفت توی اتاق. بهم گفت: "میخوام باشم." فهمیدم میخواهد اش را بنویسد. مقداری بعد از اتاق آمد بیرون. نگاه کردم به . سرخ بود و پف کرده بود. معلوم بود حسابی گریه کرده. 😭😭 ✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿ روز اعزام بود. موقع خداحافظی. به پدر و مادرش گفت: "نذر کرده بودم اگر دوباره قسمتم شد و رفتم سوریه پاتون رو ببوسم."😍 افتاد و پای و ش را بوسید. بعد هم خواهرهاش رو توی بغل گرفت و ازشان خداحافظی کرد. همه میکردند.😭 همه بودند. رو کرد بهشان و گفت: "یاد بی بی حضرت زینب علیها السلام کنید. یاد اسیریش.😔یاد غم ها و مصیبت هاش.😭اینجور آروم میشید. خداحافظ." ✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿ رفتیم برای بدرقه اش. پدر و مادرم بودند و مامان خودش و آبجی هاش. علی کوچولو هم که بغل من بود. تک تک مان را بوسید و ازمان خداحافظی کرد. پایش را که توی اتوبوس گذاشت، یک لحظه برگشت. 😌 نگاهمان کرد و گفت: "جوانان ، داره می ره! " همه زدیم زیر گریه. 😭😭😭 . 🍃💕💕💕💕💕💕💕🍃 هر روز محسن با می رفت به آن شش سر میزد. نیروها را خوب توجیه میکرد، ساعت ها به آن ها آموزش می داد و وضعیت زرهی شان را چک میکرد.😇👌🏻 چون توی ، دوره ی تانک تی ٩٠ روسی را گذرانده بود و به جز این تانک، از هر تانک دیگری هم خوب و دقیق سر در می آورد، نیرو ها رویش حساب ویژه ای باز میکردند.🙋🏻‍♂️ به چشم یک نگاهش میکردند.😲 بچه های و به غیر از کاربلدی و مهارت محسن، شیفته اخلاق و رفتارش هم بودند.😍💙 یک میگفتند، صد بار جابر از زبانش می ریخت. خیلی از عصرها که محسن می رفت به پایگاه هایشان سر بزند، دیگر نمی گذاشتند شب برگردد.😑😄 او را پیش خودشان نگه می داشتند. می‌گفتند: "جابر هم ماست و هم توی این بیابان ، ماست."😍😇 ✱✿✱✿✱✿✱✿✱ یکبار که توی خط بودیم، بهش گفتم: "محسن. هر بلایی بخواد اینجا سرمون بیاد. ولی خیلی ترسناکه که بخوایم بشیم، بعدش بشیم."😖 نگاهم کرد. یک حدیث از پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم را برایم خواند: "مرگ برای مثل بوییدن یک خوشبو است."😌👌🏻 خندید و گفت: "یعنی انقد راحت و آرام." بعد نگاهی دوباره بهم کرد و گفت: "مطمئن باش اسارت هم همینه. و !"😉 ✱✿✱✿✱✿✱✿✱✿ شهدای نجف آباد را زده بود گوشه چادر. پشت سر هم. 🤗 بین آن عکس ها، یک جای خالی گذاشته بود. بچه های که میرفتند توی چادر، محسن آن جای خالی را نشان می داد و با دست و پا شکسته به آن ها میگفت: "اینجا جای منه. دعا کنید. دعا کنید هر چه زودتر پر بشه."😌 بچه های حیدریون با تعجب نگاهش میکردند. می‌گفتند:"این دارد چه می گوید؟"😳 ...♥ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
😍💖 🌹مادرخانم شهید حججی🌹 یک داعشی که چهره اش به شیطان ها می ماند،😈 آمده بود خانه مان و ایستاده بود توی هال. آرام آرام آمد طرفم.😰 وحشت کردم.😨گفتم: "نکند بلایی سرم بیاورد!" دیدم سری را توی دستش گرفته.😢 نگاه کردم دیدم محسنم است. سر را جلویم محکم به دیوار زد و رفت توی یکی از اتاق هایمان.😭😭😭 با ترس و دلهره از پشت سر نگاهش کردم. دیدم چند نفر دست بسته توی اتاقند و آن داعشی دارند با تبر سرهایشان را میزند.😖 اما هیچ خونی از آن سرها نمی چکید! 😲 یکدفعه شوهرم از خواب بیدارم کرد. گفت: "چت شده!? خواب بد می بینی!?" وحشت زده شده بودم. گفتم: "اون داعشی، محسنم، محسنم…"😭 فردا یا پس فرداش بود که خبر اسارت محسن به گوشم خورد. من که مادرزنش بودم یک لحظه آرام و قرار نداشتم، تا چه رسد به مادرش و پدرش. 😭😔 ✸✿✸✿✸✿✸✿✸✿✸✿✸ 💢همرزم شهید💢 شانزده مرداد ٩٦ بود. حول و حوش ساعت ٤ صبح. محسن از خیلی قبل رفته بود جلو که به پایگاه ها سر بزند.😌 یک ساعتی بود خوابیده بودم. یکدفعه با صدای چند انفجار شدید که از سمت پایگاه ها آمد ،از خواب پریدم.💥 قلبم تند تند درون سینه ام کوبید. گفتم: "خدایا خودت کمک کن. حتما داعش پایگاه ها رو زده!"😥 سریع بی سیم زدم به محسن، اما هیچ جوابی نداد. هر چه میگفتم: "جابر جابر، احمد" چیزی نمی گفت.😱 آمریکایی ها زهر خودشان را ریخته بودند. دستگاهی به نام "جَمِر" را داده بودند به داعشی ها که براحتی ارتباط بی سیمی ما را با هم قطع میکردند.😖 بدون معطلی با تعدادی از بچه ها حرکت کردیم سمت پایگاه ها. داعشی ها اول صبح حرکت کرده بودند به پایگاه چهارم و آنجا را زده بودند.😩 همانجا که محسن بود! 😔😢 …ضربان قلبم بالا رفت. یکی از بچه های افغانستانی را دیدم. با هول و ولا از او پرسیدم: "جابر، جابر کو!?"😨 گفت: "زخمی شد و بیهوش افتاد روی زمین. بردنش عقب." سریع خودم را به عقب رساندم.😰 همینجور فریاد می زدم: "جابر کو!? جابر کو!?" . جنازه ای را نشانم دادند. گفتند: "اونجاست."😢 قلبم میخواست بایستد. با خودم گفتم: "یعنی محسن شهید شده!?" رفتم جلو و پتو رو از روی جنازه کنار زدم.😥 دیدم محسن نیست.😌 . فریاد کشیدم: "اینکه جابر نیست." دیگر داشتم دیوانه می شدم. یعنی محسن کجا بود!?😫 . بی سیم زدم به بچه هایی که جلو بودند. بهشان گفتم: "من الان اونجا بودم. بهم گفتن جابر زخمی شده و فرستادنش عقب. اومدم عقب اما جابر اینجا نیست اشتباه شده. ببینید کجاست?"⁉️😞 گفتند: "ما همه شهدا و زخمی‌ها را منتقل کرده ایم عقب. هیچکس اینجا نیست." عقلم به جای قد نمی داد. نمی دانستم چه بکنم.😩 با تعدادی از بچه ها، تا شب همه آن منطقه را گشتیم و زیر و رو کردیم. اما خبری از محسن نبود. دیگر راستی راستی داشتم دیوانه می‌شدم.😭 . . ساعت 10 شب رفتم اتاق کنترل پهباد. با اصرار از بچه‌های آنجا خواستم تا یک پهپاد بفرستند بالای پایگاه چهارم; جایی که محسن آنجا بود; شاید از این طریق پیدا شود.😢🙏🏻 خودم هم ایستادم پایه مانیتور. استرس و اضطراب داشت و را می کشت.😔😭 یک دفعه یکی از نیروهای عراقی آمد طرفم و موبایلش را داد دستم.😰 نفسم بند آمد. چشمانم سیاهی رفت. آب دهانم خشک شد.😖 آنچه را می دیدم باور نمی کردم. یک داعشی چچنی با خنجری که توی دست داشت محسن را به اسارت گرفته بود! 😭 ...♥️ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
😍💖 اسارت و شهادت شهید بی سر😭🌹 ادامه قسمت قبل🌱🌷 …دست هایش را از پشت، با هایش بستند. او را بلند کردند و به طرف ماشین بردند. خون هنوز داشت از پهلویش خارج میشد.😭 تشنگی فشارش را لحظه به لحظه بیشتر میکرد. محسن را سوار ماشین کردند و با خود بردند.😔 چادر ها و خیمه های پایگاه چهارم، داشت در آتش می سوخت و آسمانش مانند غروب عاشورا شده بود…😭😭💝 محسن را بردند طرف شهر "القائم" عراق. تا برسند آنجا، مدام توی ماشین به سر و صورتش میزدند و فحشش میدادند.😩 به شهر القائم که رسیدند، محسن را بردند توی اتاقی و با او مصاحبه کردند. محسن نگاه به دوربین کرد و محکم و قرص گفت: "محسن حججی هستم. اعزامی از اصفهان. شهرستان نجف آباد. فرمانده ی تانک هستم و یک فرزند دارم."💪🏻 اول او را از آویزان کردند و بعد ها شروع شد.😭 شکنجه هایی که دیدنش ،مو را بر تن انسان سیخ میکرد…😫😱 خوب که زجر کشش کردند، او را پایین آوردند. سرش را بریدند و دست هایش را جدا کردند. بعد هم پایش را به عقب یک ماشین بستند و توی شهر چرخاندند تا مردم سنگبارانش کنند. 😭😭😭 ✱✸✱✸✱✸✱✸ ❇از زبان شهید️❇️ علیها السلام را خیلی دوست داشت. داشت که روی نگینش نوشته بود: "یا فاطمه الزهرا علیها السلام".😌👌🏻 موقعی که میخواست برود سوریه ، بهش گفتم: "مامان،این رو دستت نکن. این ها زیادی از حضرت زهرا علیها السلام دارن. اگه دستشون بیفتی تمام تمام هاشون رو سرت خالی میکنن."😔 این را که گفتم انگار مصمم تر شد.گفت: "حالا که اینجوریه، پس حتما می پوشم. میخوام حرص شون رو در بیارم."😏😉 محسن را که کردند و را منتشر کردند، انگشتری در دستش نبود!😲 داعشی ها آن را در آورده بودند. نمیدانم وقتی نگین "یافاطمه الزهرا" را دیده بودند چه آتشی گرفته بودند و چه ای را بر سر محسن خالی کرده بودند.😔😭 . #پ.ن: این قسمت خودش یه روضه است😣 مگه میشه بخونی و آروم بمونی مگه میشه بخونی و اشک چشمت جاری نشه اگه اینجور بود به قلبت شک کن😭 یاد سیلی و میخ و در و دیوار و مادر..مادر..مادر😭 یاد مادری که باردار بود… بود بود😔 🔥هنوز هم بغض اهل بیت پیامبر در دل شیطان صفتان شعله میکشد😫 و خون شهیدی که به ناحق و مظلومانه زیر شکنجه ها ریخته شد😭 و یاد غربت صاحب الزمان..که ١٢ قرن منتظر جوشش خون شیعیان است برای انتقام سیلی مادر😢😔👌🏻 هنوز وقتش نرسیده که برگردیم?! حضرت مهدی ١٢ قرن چشم انتظار ماست… ✨آری اوست که منتظر است نه ما😔 😓😭 ...💔 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃 شیطان که بود و چگونه به محفل فرشتگان و آسمان راه یافت؟ نام اصلی وی حارث (حرث) بوده که به خاطر عبادتهای طولانی مدتش، او را عزازیل یعنی عزیز خدا، می‌گفتند. درمورد پیشینه او چنین گفته‌اند که : خداوند متعال قبل از آفرینش آدم، موجودات دیگری خلق نموده بود به نام جن که حارث یکی از آنها بوده و در زمین زندگی می‌کرد . تا اینکه این مخلوقات به سرکشی، فساد، قتل و خونریزی دربین خود و قوم نسانس (قوم قبل از وجود انسانها) پرداختند. وقتى که فتنه و فساد، کشت و کشتار در میان آنان برپا شد در این هنگام خداوند اراده کرد که آنان را نابود فرماید، بهمین خاطر عده اى از ملائکه را فرستاد تا با شمشیرهاى خود با آنها جنگیدند و همه آنها را کشتند. در این میان ، شیطان جان سالم به در برد و از مرگ نجات پیدا کرد و به دست ملائکه اسیر شد. به فرشتگان گفت : من ، از جمله مؤمنان هستم (و در فتنه و فساد شرکت نداشتم .) شما تمام خویشان و هم نوعان مرا کشتید و من تنها ماندم. مرا با خودتان به آسمان ببرید، تا در آن جا با شما باشم و خداى خود را عبادت کنم . فرشتگان از خداوند جویاى تکلیف شدند. خداوند به آنها اجازه داد که او را به آسمان ببرند. زمانى که به آسمان رسید به گردش در آسمان ها و بررسى پرداخت،در آن میان لوحى را دید که چیزهایى بر آن نوشته شده ؛ نوشته بود: « من پاداش هیچ عمل کننده اى را ضایع نمى کنم ؛ بلى ، کسى که کارى کند و اراده دنیا نماید، خدا دنیا را به او مى بخشد و کسى که آخرت را بخواهد، خداوند او را به آرزویش مى رساند. و کسى که پاداش آخرت را بخواهد به او برکت مى دهیم و بر نتیجه اش مى افزاییم و آنها که فقط مال دنیا را مى طلبند، کمى از آن به آنها مى دهیم ، اما در آخرت هیچ نصیبى ندارند» پیش خود فکر کرد که آخرت نسیه و دنیا نقد است. تصمیم گرفت دنیا را به وسیله عبادت هاى طولانى به دست آورد. لذا در میان ملائکه آن قدر عبادت کرد تا سرور و رئیس همه فرشتگان شد و طاووس ملائکه نام گرفت ! او اولین کسى بود که نماز خواند و یک رکعت آن چهار هزار سال طول کشید. در آسمان اول، مدتی بین ملائکه، خدا را عبادت کرد. بعد به آسمان دوم و سوم تا بالاخره به آسمان هفتم راه یافت. او در کنار عرش الهی منبری داشت، بالای آن رفته و ملائکه را اندرز می‌داد؛ و ملائکه در مقابل او با احترام مى ایستادند.. ... ١_كتاب_ابليس_ص٤ ٢ص٤٨ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃 از امیرالمؤمنین نقل شده که ایشان فرمودند: خداوند خطاب به جبرئیل فرمود: مقدارى خاک از زمین بیاور تا خلقى جدید به وجود آورم که افضل موجودات و اشرف آنها باشد. جبرئیل به زمین آمد تا خاک بردارد، (طبق تذکر شیطان ) زمین نالید و او را به خداوند قسم داد که از آن خاک برندارد. ایشان هم برگشت داستان را گزارش داد. بار دیگر میکائیل و بعد از او اسرافیل را فرستاد. باز زمین آنان را قسم داد، آنها هم با دست خالى برگشتند. براى بار چهارم ، عزرائیل را فرستاد که حتما از خاک زمین بردارد. او که خواست خاک بردارد، باز زمین ناله کرد و او را قسم داد و هر چه ناله و فریاد نمود، تاثیر نکرد. عزرائیل گفت : من از جانب خدا مأمورم تا کمى از خاک تو بردارم . او خاک را برداشت و برد که آدم را از آن ساختند. از این رو، خداوند قبض روح آدم علیه السلام و اولادش را به دست عزرائیل داد، از این جهت ناله و گریه آنها هنگام جان دادن آدم در دل او اثر نمى کند و او مأموریت خود را انجام مى دهد. وقتى آن خاک را با آب خالص و شور و تلخ و بى مزه ، مخلوط کردند و بعد از مدتى پیکر خاکى او را قالب زدند. شیطان قیافه او را مشاهده کرد و با خود گفت : این مخلوقى ضعیف است که از گل چسبنده به وجود آمده ، و توى او خالى است، چیزى که توخالى باشد احتیاج به غذا دارد و به این ترتیب مى توان او را گمراه و منحرف نمود. شیطان و قالب گلی آدم: بعد از آنکه خداوند قالب آدم (علیه السلام) را از خاک وآب ،سرشت واو را بوجود آورد ،آن قالب را مانند کوه عظیمی کناری گذاشت. شیطان وقتی وی آن قالب گلی را میدید از سوراخ بینی او وارد و از عقب او خارج میشد و بادست برشکم او میزد ومیگفت : خداوند تو را برای چه چیزی خلق کرده ؟ مدت هزار سال به این وضع بود بعد از این مدت خداوند متعال از روح خود در او دمید حضرت عبدالعظیم حسنی نامه ای به امام محمد تقی (علیه السلام) نوشت که پرسیده بود :به چه علت غائط انسان بوی بدی میدهد؟ آن حضرت در جواب فرمود : وقتی خداوند حضرت آدم را خلق کرد جسد او بوی خوشی داشت زمانی که هنوز روح دراو دمیده نشده بود ملائکه وشیطان از آن میگذشتند ملائکه میگفتند :او برای امربزرگی ساخته شده است. اما شیطان از دهان او وارد میشد واز عقب او بیرون می آمد از این رو هرچه داخل شکم انسان شود بدبو وخبیث میشود . شیطان سجده نمى کند: وقتى خداوند به ملائکه خطاب کرد و فرمود: مى خواهم در روى زمین خلیفه و جانشینى براى خود قرار دهم ، ملائکه موافق نبودند. به خدا اعتراض کردند اما بعد از آن که خداوند جواب آنان را داد، تسلیم شدند. به ایشان خطاب فرمود: وقتى من خلیفه خود (آدم علیه السلام ) را خلق کردم و از روح خود در آن دمیدم ، همه شما در برابر او سجده کنید. بعد از آن که خداوند او را خلق کرد و ز روح خود در او دمید و روح به دماغ آدم رسید، به حرکت آمد و نشست ، عطسه اى زد و گفت : الحمدلله خداوند در جواب او فرمود: یرحمک الله. تمام ملائکه فرمان بردند و به سجده افتادند و مدتى در حال سجده بودند؛ ولى شیطان که آن زمان در صف فرشتگان بود، از روى خودخواهى و غرور به خداوند عرض کرد: خدایا! مرا از سجده کردن بر آدم معذور بدار. خداوندا! من تو را چنان سجده کنم که تا به حال هیچ ملک مقربى و نه هیچ نبى مرسلى سجده و عبادت نکرده باشد. خداوند در جواب او فرمود: مرا حاجت به عبادت تو نیست ، من از تو مى خواهم ، آن چه را که دستور مى دهم انجام دهى ، نه آن چه را تو مى خواهى ! سرانجام قبول نکرد و حسدى را که در قلبش بود ظاهر نمود. خداوند هم در مقام بازخواست از او فرمود: چه چیز تو را باز داشت از آن که سجده نکنى بر مخلوقى که من او را با دست قدرت و عنایت خویش آفریدم ؟! ... ١ ٤ ٢ص_٤٨ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃 شیطان پاسخ داد: من از آدم برترم ،من از گوهر آتش آفریده شده ام و او از عنصر بى ارزش گل! پس روا نیست که مثل من در مقابل او سجده کند! خداوند هم به خاطر سرپیچى از دستور و سجده نکردن بر آدم فرمود: از میان ملائکه و بهشت پرنعمت من بیرون شو! هنگامی که دستور خارج شدن از بهشت براى وی صادر شد، ملائکه هم به او حمله کردند، او از ترس جان خود فرار کرد و خود را مخفى نمود. بعد از آن، این فرمان از طرف خداوند به آدم وحوا ابلاغ شد: «ای آدم، تو و همسرت در بهشت سکونت کنید و از نعمتهای بهشتی هر چه میخواهید بخورید، اما نزدیک این درخت نشوید که از ستمگران خواهید بود» چگونه شیطان داخل بهشت شد؟ هنگامی که از جانب خدا خطاب آمد: اى اهل آسمان ها! من آدم و حوا را در بهشت منزل دادم و همه چیز را مباحشان کردم ، مگر بهشت جاودان را. اگر نزدیک درختان آن شوند و از آنها بخورند از ظالمان خواهند بود و از آن جا بیرون خواهند شد شیطان این خطاب را شنید و امیدوار شد پیش خود گفت : من آنها را از بهشت بیرون مى کنم!! شیطان که همه بدبختیهای خود را از ناحیه آدم میدانست و کینه او را به سختی در دل گرفته بود، در صدد بود به هر شیوه ای که ممکن است موجبات گمراهی آدم و فرزندانش را فراهم کند. از ابن عباس اینگونه روایت شده : بعد از آن که شیطان از بهشت بیرون شد، تصمیم قاطع گرفت که با هر نقشه و حیله اى که شده ، باز خود را به بهشت برساند و انتقام خود را از آدم بگیرد، فکر کرد که از راه معمولى و عادى وارد شود، دید نگهبانان بر در بهشت هستند مانع او مى شوند. رفت کنارى و به انتظار ایستاد. اول طاووس را دید، از او خواهش کرد که او را داخل بهشت کند، قبول نکرد. در این بین ناگهان چشمش افتاد بر بالاى دیوار، دید مارى بالاى دیوار قرار دارد. (تا آن روز مار یکى از حیوانات زیبا و خوش رنگ بهشت بود، و مثل سایر حیوانات دیگر چهار دست و پا داشت). شیطان جلو آمد و گفت :اى مار! مرا داخل بهشت کن ، تا اسم اعظم الهى را به تو تعلیم کنم . مار گفت : ملائکه ، نگهبان در بهشت هستند تو را مشاهده مى کنند و نمى گذارند داخل شوى . شیطان گفت ، مرا داخل دهان خود کن و آن را ببند و به این وسیله مرا داخل بهشت کن ، مار هم فریب او را خورد و همین کار را کرد و او را در دهان خود جاى داد ( این بود که در میان دندانهاى مار سم پدید آمد؛ چون جایگاه شیطان شد). وقتى مار به این وسیله او را داخل بهشت نمود، شیطان هم کار خود را کرد، آدم علیه السلام و حوا علیه السلام را وسوسه نمود تا فریب خوردند. مار گفت : اسم اعظم را که قول دادى به من تعلیم کن ، شیطان در جواب گفت : اى مار! من اگر اسم اعظم را مى دانستم ، احتیاج به تو نداشتم که مرا داخل بهشت کنى ،من با همان اسم اعظم داخل مى شدم !!! ... ٢ ذيل آيات سوره حجرمربوط به داستان آدم(ع)با اندكي تغييرات •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃 ابلیس ملعون،به خوبى مى دانست خوردن از آن درخت ممنوعه باعث مى شود که آدم و حوا را از بهشت بیرون کنند. در این زمینه چند روایت وجود دارد : 1- روایتی میگوید که بعد از آن که شیطان به بهشت رفت ، در همان دهان مار، شروع کرد با آدم علیه السلام صحبت کردن - آدم هم خیال کرد سخن گو مار است. مى گفت :اى آدم ! خدا نمى خواهد که شما براى همیشه در بهشت بمانید و هر کس از این درخت بخورد جاوید مى ماند. آدم جواب داد:اى مار! این حرف که تو مى زنى،از غرور شیطان است. شیطان هر چه وسوسه کرد، آدم نپذیرفت و با او مخالفت نمود. وقتى شیطان از آدم مایوس شد پیش همسر آدم رفت، گفت:آیا مى دانى چرا خداوند شما را از میوه این درخت منع کرده و گفته است نزدیک آن نشوید؟ چون هر کس از آن بخورد یا فرشته مى شود و یا عمر جاویدان را به دست مى آورد. سپس براى حق به جانبى خود، قسم هاى شدیدى خورد و گفت : من خیر خواه و دل سوز هستم ، خود را موظف مى دانم که شما را نصیحت کنم !! حضرت آدم علیه السلام که هنوز تجربه کافى در زندگى را نداشت و تابه حال گرفتار دام هاى شیطان و خدعه و نیرنگ هاى دروغ او نشده بود، نمى توانست باور کند کسى این چنین قسم دروغ به خدا یاد کند، سرانجام تسلیم شد و فریب و نیرنگ شیطان در او اثر کرد و از میوه آن درخت خوردند. درروایتی دیگر داستان اینگونه نقل شده : که هنگامی که شیطان از آدم مایوس شد پیش همسرش حوا آمد و گفت :اى حوا! آیا مى دانى درختى که خداوند براى شما حرام کرده بود، اکنون برایتان حلال کرده ؟ لگر مى خواهى امتحان کن ، فرشتگانى که موکل بر آن درخت بودند دیگر با شما کارى ندارند. حوا گفت : من الان امتحان مى کنم. به سوى آن درخت رفت . وقتى ملائکه خواستند او را از نزدیک شدن به آن درخت منع کنند، خداوند به آنان وحى نمود و خطاب کرد: شما کسى را که عقل ندارد منع کنید، نه کسى را که به او عقل دادم و آن حجت است بر او. اگر مرا اطاعت کند مستحق ثواب و اگر مخالفت کند مستحق عذاب است . ملائکه هم او را رها کردند و آزاد گذاشتند. حوا هم بى آن که آنها مانع اش شوند، به درخت نزدیک شد. مقدارى از میوه درخت خورد و طورى هم نشد. پیش خود گفت : مار درست گفت!! بعد از آن رفت پیش همسر خود آدم علیه السلام و گفت : آیا مى دانى که خوردن از آن درخت بر ما حلال شده ؟ من نزدیک آن رفتم ، ملائکه هم مانعم نشدند، مقدارى از آن خوردم. آدم علیه السلام هم با حوا به راه افتاد، رفتند و از آن میوه خوردند! بعد از خوردن از آن درخت،ناگهان لباسهاى بهشتى از بدنشان ریخت و عورت ها و بدنهاى آنها تا آن موقع مخفى و پوشیده بود ناگهان ظاهر شد. ایشان در میان بهشت و جمع فرشتگان لخت و عریان شدند، حیران و سرگردان ماندند. وقتى لباسهاى بهشتى و آن تاج کرامت از اندامشان فرو ریخت و خود را در جمع ملائکه عریان دیدند، بلافاصله خود را به میان درختان رساندند و از برگ هاى درختان براى پوشیدن اندام کمک مى گرفتند ولى برگ ها هم اطاعت نمى کردند و از بدنشان پرواز مى نمودند و باز عریان مى ماندند. با استیصال گفتند: خدایا! ما بر نفس خودمان ظلم کردیم اگر ما را نبخشى و بر ما رحم نکنى از زیانکاران خواهیم بود. خداوند به آنها خطاب کرد و گفت : مگر من شما را از خوردن میوه آن درخت منع نکردم ؟ مگر به شما نگفتم که شیطان دشمن آشکار و سرسخت شما است . چرا فرمان من را اطاعت نکردید و فریب آن ملعون را خوردید؟... ... ٢ذيل_آيات_مربوط_به_آدم_عليه_السلام_شرح_نهج_البلاغه_خوئي_ج٢ص٦٣ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃 سپس خداوند فرمود: الحال چاره اى جز این نیست که باید از بهشت خارج شوید. و آنها را از مکان و مقام خود بیرون کردند و به زمین فرستادند. لازم به ذکر است که بعد از مجازات شیطان و آدم وحوا ، مار هم به دلیل گناهی که کرده بود از بهشت به صورت عریان ودست وپا قطع شده بیرون انداخته شد ودهانش را که شیطان را پنهان کرده بود پر از زهر شد وزیبایی خود را از دست داد. یک شبهه: وقتی گفته میشود که در بهشت سخنان لغو وبیهوده وجود ندارد پس چگونه شیطان بادروغ وارد بهشت شد وبا نیرنگ آدم وحوا رافریب داد؟ از امام صادق(علیه السلام) روایت شده است که بهشت حضرت آدم باغی از باغهای دنیا بود که خورشید و ماه بر آن میتابید و بسیار زیبا و آب و هوای خوبی داشت و اگر بهشت جاودان بود هرگز آدم از آن رانده نمیشد». منبر خرابه شیطان روایت شده است که صبح آن شبی که پیامبر صلی الله علیه و آله به معراج تشریف بردند و همه جا را دیدند، شیطان خدمت پیامبر آمد و گفت: یا رسول الله! شب گذشته که به معراج تشریف بردید، در آسمان چهارم، طرف چپ "بیت المعمور" منبری بود، شکسته و سوخته و به رو افتاده، آیا آن منبر را شناختی؟ آیا می‌دانی آن منبر متعلق به کیست؟ حضرت فرمودند: خیر، آن منبر متعلق به کیست؟ شیطان عرض کرد: آن منبر من بود، بالای آن می‌نشستم و ملائکه پای منبرم نشسته و من آنها را موعظه می‌کردم، ملائکه از عبادت و بندگی من تعجب می‌کردند. وقتی که تسبیح از دستم می‌افتاد، چندین هزار ملک برخواسته تسبیح را می‌بوسیدند و به دست من می‌دادند. اعتقاد من این بود که خداوند مخلوقی برتر از من خلق نفرموده است. اما امر بر عکس شد و رانده درگاه الهی شدم و الان از من بدتر و ملعون‌تر در درگاه احدیت کسی نیست.. امیر المومنین حضرت علی (علیه السلام) درباره عبادت شیطان و عاقبت او می فرماید: پس از کار خدا درباره ابلیس پند گیرید که کردار دراز مدت او را تباه و کوشش فراوانش را بر باد داد و این به سبب لحظه ای تکبر و سرکشی بود. شیطان مزد عمل مى گیرد بعد از آن که شیطان از سجده کردن بر آدم سرپیچى کرد و از بهشت بیرون شد.گفت : پروردگارا! حالا که مرا بیرون و از رحمت خود دور مى کنى ، عبادات من چه مى شود، هزاران سال عبادتت کرده ام که فقط چهار هزار سال آن را به دو رکعت نماز گذراندم ! علاوه بر آن خودت فرمودى ، عمل عمل کنندگان را ضایع نمى کنم ، آیا سزاوار است که با یک اشتباه ، مزد عمل چندین هزار ساله من به کلى از بین برود؟ خطاب از مصدر جلال خداوند رسید که مزد هیچ کس در پیش من ضایع نمى شود؛ ولى کسى که قابلیت نداشته باشد پاداش کارش را در آخرت دهم، در دنیا هر چه بخواهد، مى دهم . شیطان عرض کرد: من هم مزد عمل خود را در دنیا از تو طلب مى کنم . چون به واسطه آدم جهنمى شدم حاجات خود را درباره آدم و فرزندان او قرار مى دهم ! خطاب شد: حاجات خود را بگو تا به تو ببخشم... ... ١ص٦٢ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃 به خاطر عبادتهای زیاد حارث در درگاه خداوند بود که به او مقامی عطا شد همانند فرشتگان و تا جائی بالا رفت که در زمره فرشتگان قرار گرفت. او از این جایگاه به قدری احساس غرور و خود بزرگ بینی میکرد که با خود فکر میکرد: اگر یک روز جایگاه من را به کسی دیگر واگذار کنند من از او اطاعت نمیکنم. در روایت آمده که این امتیاز و افتخار بخاطر آن به او رسید که شش هزار سال خداوند تبارک و تعالی را عبادت و بندگی کرده بود . ابلیس از جنس فرشتگان نبود اما فرشتگان او را فرشته میدانستند و نمیدانستند او از جنس آنها نیست، ولى خداوند متعال میدانست که چنین نیست. این جریان ادامه یافت تا در جریان سجده بر آدم، راز پنهان ابلیس آشکار گشت. روزی ملائکه در لوح دیدند که به زودی یکی از مقربان درگاه الهی به نفرین ابدی گرفتار خواهد شد... پس از حارث با اصرار خواستند که آنها را دعا کند که هیچ یک از ایشان به این بلا مبتلا نشود. وی در جواب گفت: این قضیه به من و شما مربوط نیست. ملائکه باز اصرار کردند. او نیز دعا کرد و گفت: خدایا! ایشان را ایمن گردان، ولی خودش را به سبب غروری که داشت، فراموش کرد. روزی وی دید بر در بهشت نوشته‌اند: « نزد ما بنده‌ای است که او را به انواع نعمتها، گرامی می‌داشتیم. اما اگر او را به کاری واداریم، سرپیچی می‌کند و به لعنت ابدی گرفتار خواهد شد.» حارث سالها او را لعن می‌کرد ولی نمی‌دانست که در حقیقت دارد خود را لعن می کند! حارث سالها در آن مدت هر جا سجده اى مى کرد و سر بر مى داشت در آن جا نوشته شده بود: لعنه اله على ابلیس - چون اسمش عزازیل بود - نمى دانست که خودش است . وی روزی دید در لوح نوشته است: « اعوذ بالله من الشیطان الرجیم» پرسید: خدایا! این ملعون رانده شده کیست؟ خدای تعالی فرمود: بنده‌ای است که او را به انواع نعمتها مخصوص می‌گرداندم ولی نافرمانی‌ام خواهد کرد و خوار و بدبخت خواهد شد. گفت: او را به من معرفی نما تا هلاکش کنم. فرمود: زود است او را بشناسی. هنوز او تمرد و سرکشی نکرده است، تا مستوجب مجازات باشد. شیطان در میان فرشتگان مشغول عبادت بود تا وقتى که خداوند اراده فرمود براى خود در زمین جانشین خلق فرماید. به ملائکه خطاب نمود که من مى خواهم خلیفه اى در زمین قرار دهم و آنان را از مقصود خود آگاه نمود. در این هنگام ابلیس به وسط زمین آمد و فریاد زد که :اى زمین ! من آمده ام تو را نصیحت کنم ! خداوند اراده کرده از تو پدیده اى به وجود آورد که برترین خلایق باشد و من مى ترسم که خدا را معصیت کند و داخل آتش شود (و در نتیجه تو داخل آتش شوى و بسوزى ) وقتى ملائکه مقرب آمدند از تو خاک بردارند آنها را به خداى بزرگ قسم بده از تو خاک برندارند... ... ١ص١٦٣ ٢٩_٣٠ ٢ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💠 زبان سرخ و سر سبز! غلام عبد الله بن مقفع (دانشمند و نویسنده ی معروف ایرانی) افسار اسب ارباب خود را در دست داشت و بیرون خانه ی سفیان بن معاویه مهلبی فرماندار بصره نشسته بود تا اربابش کار خویش را انجام داده، بیرون بیاید و سوار اسب شده، به خانه ی خود برگردد. انتظار به طول انجامید و ابن مققع بیرون نیامد. افراد دیگر که بعد از او نزد فرماندار رفته بودند همه برگشتند و رفتند؛ ولی از ابن مقفع خبری نشد. کم کم غلام به جست و جو پرداخت. از هر کس می‌پرسید یا اظهار بی اطلاعی میکرد یا پس از نگاهی به سراپای غلام و آن اسب بدون آن که سخنی بگوید شانه‌ها را بالا می‌انداخت و رد میشد. وقت گذشت و غلام، نگران و مأیوس خود را به عیسی و سلیمان پسران علی بن عبد الله بن عباس و عموهای خلیفه ی مقتدر وقت منصور دوانیقی - که ابن مقفع دبیر و کاتب آنها بود - رساند و ماجرا را نقل کرد. عیسی و سلیمان به عبد الله بن مقفع که دبیری دانشمند و نویسنده ای توانا و مترجمی چیره دست بود، علاقه مند بودند و از او حمایت می‌کردند. ابن مقفع نیز به حمایت آنها پشت گرم بود و طبعأ مردی متهور، جسور و بد زبان بود و از نیش زدن با زبان در باره ی دیگران دریغ نمی کرد. حمایت عیسی و سلیمان که عموی مقام خلافت بودند، ابن مقفع را جسورتر و گستاخ تر کرده بود. عیسی و سلیمان، عبد الله بن مقفع را از سفیان بن معاویه خواستند. او اساسأ منکر موضوع شد و گفت: ابن مقفع به خانه ی من نیامده است؛ ولی چون روز روشن همه دیده بودند که ابن مقفع داخل خانه ی فرماندار شده و شهود شهادت دادند، دیگر جای انکار نبود. کار کوچکی نبود. پای قتل نفس بود آن هم شخصیت معروف و دانشمندی مثل ابن مقفع. طرفین منازعه هم عبارت بودند از فرماندار بصره از یک طرف و عموهای خلیفه از طرف دیگر. قهرا مطلب به دربار خلیفه در بغداد کشیده شد. طرفین دعوا و شهود و همه ی مطلعان نزد منصور رفتند. دعوا مطرح شد و شهود، شهادت دادند. بعد از شهادت شهود، منصور به عموهای خویش گفت: برای من مانعی ندارد که سفیان را الآن به اتهام قتل ابن مقفع بکشم؛ ولی کدام یک از شما دو نفر عهده دار می‌شود که اگر ابن مقفع زنده بود و بعد از کشتن سفیان از این در [اشاره کرد به دری که پشت سرش بود] زنده و سالم وارد شد، او را به قصاص سفیان بکشم؟ 👇 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃 گزارشات و تصویری از قیامت کبری براساس آیات قرآن در آستانه ی قیامت با عظمت کوه ها از جا کنده می شوند(مرسلات 10) هرچند بزرگ و سنگین و ریشه دار باشند و آن گاه حرکت خود را آغاز می کنند(نبا21) چیزی نمیگذرد که کوه های بزرگ و کوچک با هم برخورد کرده و قطعه قطعه شده(الحاقه 14) صداهای مهیبی را بر سطح زمین خالی از سکنه طنین انداز می نمایند. قطعه های سنگ در فضا به هم میخورند و همچون گرد در هوا پراکنده(واقعه 6) و همانند پشم زده شده در می آیند(معارج 10) و در پایان آن همه کوه های سر به فلک کشیده به صورت سرابی در می آیند که گویا اصلا نبوده اند(نبا21) وقتی کوه ها که نگهدارنده ی زمین هستند نابود شوند،زمین سست گشته و زلزله های شدید و پی در پی آن را به لرزه در می آورد.(زلزال 1) زمین به شدت کوبیده شده(فجر23) هرچه را در خود پنهان دارد بیرون می ریزد(زلزال2) و در پایان زمین به شکل امروزی دیده نخواهد شد،هرچه هست،غیر از زمین امروزی است.(ابراهیم 47) اوضاع اسمانها و کواکب نیر بهتر از زمین نخواهد بود.خورشید با آنهمه عظمت و درخشندگی اش تاریک شده(تکویر1) به عمر بابرکت و ظولانی خود خاتمه می بخشد،به دنبال آن ماه نیز که شبهای زمین را همچون چراغی روشن می ساخت،سیاه و تاریک میگردد.(قیامت8) و در یک صحنه ی عجیب و باورنکردنی ماه و خورشید در یک جا جمع میگردند(قیامت 9) پس از آن ستارگان رو به تاریکی میروند(تکویر2) کواکب از هم فرو میپاشند(انفطار2) و تمام کهکشانها از نظم و مدار خود خارج گشته متلاشی میگردند. در آن زمان آسمان نیز سست شده(الحاقه 16) از جا کنده می شود(تکویر11) و به حرکت می افتد و همچون طوماری درهم میپیچد(انبیا102) آنگاه شکافهای فراوان بر پیکر آن وارد می شود(مرسلات 10) و در آخر،آنچه از اسمان باقی می ماند دود است(دخان 10) که همچون مسی گداخته شده(معارج 9) در آن فضای نامتناهی پراکنده می شود. حضور در قیامت پس از گذشت هزاران سال بار دیگر حضرت اسرافیل در صور خود می دمد اما این بار برای زنده شدن مردگان. ارواح به اجساد خود مراجعه می کنند. در یک لحظه،بی نهایت انسان را مشاهده میکنی که پا به عرصه ی قیامت گذاشته(زمر69) وسعت بی پایانی را سفیدپوش نموده اند. همه در بهت و حیرت بی اندازه به سر میبرند،هوا به شدت گرم احساس می شود به طوریکه عرق تا دهانها پایین می آید . مردم چنان در فشارند که هرکس جای پایی پیدا کند خوشحال می شود.(نهج البلاغه فیض ص300) چشمها از ترس به یک نقطه خیره می شود و دلها فرو میریزد ،حتی پلکها به هم نمیخورند.(ابراهیم 42) در آن روز اگر خوب به چشمهای اهل محشر نگاه کنی همه را گریان میبینی مگر چند گروه را: چشمهایی که بر مناظر حرام بسته شده بودند. چشمهایی که در راه فرمانبرداری از خدا،خالصانه بیداری کشیدند و چشمهای که از خوف پروردگار در دل شب اشک ریختند(وسایل،ج11ص179) و در آن میان جنایتکاران،کور و کر و لال و به صورت واژگون محشور شده اند.(اسرا97) در این لحظه صدایی در محشر طنین انداز میشود که: ای بندگان(مومن) من،امروز هیچ ترس و حزنی به خود راه ندهید....(زخرف 68) •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃 گزارشات و تصویری از قیامت کبری، براساس آیات قرآن مومنان با شنیدن این امان نامه جزع و فزع را از خود دور کرده(نمل 9) دل به رحمت بی انتهای الهی میسپارند. لحظاتی بعد صدایی میرسد که: امروز سلطنت از آن کیست؟ و بی درنگ خود پاسخ میدهد: برای خداوند قهار است(مومن16) نمیدانم چه میشود که ناگهان تمام اهل محشر به حرکت در آمده سراسیمه به یک سمت شروع به دویدن میکنند، چنانچه گویی علامت مخصوصی را هدف قرار داده و میخواهند هرچه زودتر به آن برسند.(معارج 42) شاید همه به طرف دادگاه الهی هجوم میبرند تا بلکه زودتر تکلیفشان مشخص شود، چرا که گروهی از همین جمعیت کارشان به جایی میرسد که با دیدن پدر یا مادر و یا برادر،راه را کج کرده،فرار را بر قرار ترجیح میدهند.(عبس 34) هرچند در آن روز،حکم خدا حاکم است و هیچ راه گریزی وجود ندارد.(ولایمکن الفرار من حکومتک،دعای کمیل) ستمگران وقتی دادگاه الهی را جدی میبینند،شروع به عذرخواهی میکنند،اما در آن روز عذر هیچ ظالمی پذیرفته نیست.(غافر52) آه خدایا در این دادگاه چه خواهد گذشت که همه ی انسانها از خوب و بد در آتش حسرت و پشیمانی فرو میروند(مریم39) آنها دارای اعمال نیک هستند میگویند کاش بیشتر انجام میدادیم، و آنها که گناهکارند آرزوی داشتن عمل صالح میکنند.(المیزان ج10 ص132) همین گروهی که در دنیا معاد را انکار میکردند،در آنجا وقتی با حقیقت روبه رو میشوند شرمگینانه سربه زیر فرو برده میگویند: ماقیامت را دیدیم و پذیرفتیم،حالا گوشمان باز شده. آنگاه با التماس از خدا میخواهند که به دنیا برگشته و اعمال صالح و پسندیده انجام دهند.(سجده 12) هرچه بیشتر التماس میکنند کمتر نتیجه میگیرند. خداوند حتی یک کلمه هم با آنها حرف نمیزند.(بقره 174) و این خود عذابی است که هر انسانی در این دنیا،آنرا درک نمیکند. در پایان خداوند از روی خشم در جواب آنها می فرماید: سخن من پابرجاست و آن این است که جهنم را از جن و آدمی پر خواهم ساخت.(سجده13) دادگاه الهی که کارش رسیدگی به 50 مورد میباشد سرانجام بدون اینکه به کسی ظلم شود(کهف49) در حالی به کار خود پایان می دهد که هریک از شاکیان و شاهدان قیامت،نظر خود را اعلام کرده اند. عده ای در همان لحظات اول راحت میشوند و گروهی برای هر مورد گاهی تا 1000 سال معطلی میکشند که این خود عذابی دیگر برای آنهاست. درپایان کار رسیدگی به پرونده ی اعمال انسانها، نامه ی اعمال عده ای را به دست راستشان میدهند. اینان که با این کار پی به سعادت خویش برده اند، ذوق زده در میان اهل محشر میدوند و فریاد زنان میگویند: ای اهل محشر نامه ی عمل مرا بخوانید،ببینید به چه مقامی رسیدم؟! من میدانستم که روز حسابی هم در کار است(الحاقه19-20) در مقابل هر از گاهی فریاد کسی بلند می شود که: ای وای بر من ، نامه عمل مرا به دست چپم دادند،ای کاش نمیدادند. ای کاش از اعمالم بی خبر بودم،ای کاش با مرگ همه چیز تمام میشد و حساب و کتابی در کار نبود..(الحاقه 26-28) ... •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃 گزارشات و تصویری از قیامت کبری براساس آیات قرآن ضجه و فریاد اینان چنان دلخراش است که صحنه ی محشر را وحشتناک تر میکند. از انها بدتر گروهی هستند که به طرز عجیبی از پشت سرشان نامه ی اعمالشان را میدهند (انشقاق 3) و چنان از خود بیخود میشوند که دستشان را به دندان میگزند و خود نمیفهمند(فرقان 27) مومنان در حالیکه نامه ی عملشان را به دست راست گرفته و سرشار از شفاعت شفاعت کنندگان بخصوص 14 معصوم هستند،با صورتی سفید،درخشان(عبس38) زیبا،شاداب(قیامت22) وخندان(عبس39) میروند تا از پل جهنم(صراط)وارد بهشتی شوند که درهای آن به روی بهشتیان باز میباشد(کنزالاعمال ج 14) درمقابل اینها مجرمان را خواهی دید که فوج(اسرا71) در غل و زنجیر(ابراهیم 49) پشت سر رهبر و امیر خود در دنیا قرار گرفته اند(نبا18) حرکت همه ی گروه ها از مجرم و مومن به طرف پل آغاز میشود در حالیکه دوزخیان از راه دور صدای دلخراش جهنم را میشوند و این بر وحشتشان می افزاید(فرقان12) در این لحظه فریاد گروهی بلند میشود که،سلطنت و قدرت طلبیم مرا هلاک ساخت(الحاقه 29) مومنان با سرعتهای مختلف(نور الثقلین ج3ص353) از روی پل میگذرند درحالیکه شعله های اتش جهنم از بالا،پایین و دو سمت پل،آنان را احاطه نموده است ،لکن همچون ابراهیم اتش برایشان سرد شده به سلامت عبور میکنند.(نور الثقلین ج3ص353) اما همینکه گروه مجرمان قصد عبور از پل را داشته باشند،ناگهان لهیب آتش آنها را در برگرفته دسته دسته و درحالیکه رهبرانشان در پیشاپیش آنها قرار گرفته اند به دره های عمیق و پر آتش جهنم فرو میروند.(مریم72) مومنان که شاهد این سقوط ها و فریادها هستند به آنها میخندند. همچنان که آنها در دنیا مومنان را به باد تمسخر گرفته به آنها میخندیدند.(مطففین33) حتی به همسران نوح و لوط که بخاطر نزدیکی با پیامبران الهی از رفتن به جهنم خودداری میکنند خطاب میرسد که به واسطه ی خیانت به رسولان الهی باید داخل شوید و سرانجام همراه مجرمان سقوط میکنند.(تحریم 10) در ان روز هرکس شاهد سقوط مجرمان باشد با خود فکر میکند که بزودی جهنم پر میشود. اما دیری نمیپاید که این فکر از انها دور میشود چرا که به جهنم خطاب میشود آیا پر شدی؟ و جهنم با صدای بلند و وحشتناکش میگوید:مگر باز هم مجرم دارید؟(فرقان12) اگر دارید بفرستید که هنوز جای بسیار دارم. دوزخیان با صورتهای سیاه(آل عمران 106) و با سقوط از هفت دروازه جهنم،هفت طبقه آن را پر میکنند(حجر44) وهرگاه گروه جدیدی وارد شوند آنها را به باد لعن و نفرین گرفته موجب بدبختی خود میدانند(اعراف 3) آتش پرمایه و غلیظ دوزخ(ابراهیم 17) که هیزم آنرا سنگها و خود انسانها تشکیل میدهند(همزه 7) فوران(ملک 8) حیرت اوری دارد و اگر کسی گمان کند زمانی هرچند درازمدت خاموش و سرد خواهد شد سخت در اشتباه است، چرا که هرگاه رو به خاموشی رود خداوند آنرا شعله ور میسازد(نمل85) جهنمیان وقتی به بالای سر خود نگاه میکنند علاوه بر آتش سایه ای از دود سیاه را میبینند.(واقعه 43) آنها در میان شعله های آتش که مانند لبه ی تیز شمشیر بر صورتشان کشیده میشود(مومنون 104) آه و زوزه میکشند(هود 106) اما ماموران خشن و پرقدرت دوزخ کوچکترین توجهی به ناله ها و نعره های آنها نمیکنند.(تحریم6) وقتی خوب به هیکل شعله ور دوزخیان بنگری لباس انها را از آتش خواهی دید(حج20) زیرا پیراهنشان از ماده ای سیاه،بدبو و قابل اشتعال بنام قطران میباشد(ابراهیم 50) چنان آتش بر دوزخیان فشار میاورد که احساس تنگی جا کرده(فرقان 13)گمان میکنندلحاف و تشکشان از آتش تهیه شده است(اعراف41) از سوز آتش پوستهای صورتشان جمع،لبهایشان باز و دندانهایشان اشکار میشود.(مومنون 104) هرگاه پوست بدنهایشان پخته و بریان شد دوباره پوست تازه میروید(نسا56) اینان هنگام گرسنگی غذایی دریافت نمیکنند مگر خار خشک که نه آنها را سیر و نه چاق میکند(غاشیه 8) و در هنگام تشنگی از چنان آب جوشان و فلز ذوب شده ای به خلق آنها میریزند که درونشان را قطعه قطعه و پوست صورتشان را بریان میکند.....(محمد15-کهف29) ... •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃 دومین بهشت نامش دارالجلال است. در روایت از رسول خدا صلی الله علیه و آله نقل شده است که آن حضرت فرمود: هر کسی که در راه خدا با صدای بلند بگوید: "لا اله الاّ الله" خداوند به این سبب رضایت خویش را برای او مقرر می‌کند و کسی که به مقام رضوان الهی برسد، خداوند او را همنشین حضرت ابراهیم علیه‌السلام و حضرت محمد صلی الله علیه و آله در دارالجلال می‌کند. از حضرت سؤال شد؟ یا رسول الله دارالجلال کجاست؟ حضرت فرمودند: بهشتی است که خداوند به نام خود، نام‌گذاری کرد. در آ نجا ساکنانش هر صبح و شام نظاره‌گر خدای صاحب جلال و اکرام هستند.[9] جنت المأوی بهشتی است که ارواح شهداء به آنجا می‌رود.[10] از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله در فضیلت ماه رمضان نقل شده است که فرمود: خداوند روزه‌داران را در جنت المأوی هزار قصر ساخته شده از طلا مرحمت می‌کند.[11] "بهشت جاودان" بهشت جاودان، همان بهشتی است که رسول خدا صلی الله علیه و آله در وصف آن فرمود: کسی که دوست دارد زندگی‌اش مانند زندگی و حیات من باشد و در جنت خلدی که پروردگار به من وعده فرموده ساکن شود، آن بهشتی که خداوند به دست خویش ستون‌ها و عمودهایش را درست کرده، باید ولایت علی علیه‌السلام را پذیرفته باشد.[12] منابع: [9] بغیة الباحث، صفحه196 [10] تاج العروس، جلد10، صفحه26 [11] شیخ صدوق، فضائل الاشهر الثلاثة، صفحه85 [12] مناقب امیرالمؤمنین، جلد1، صفحه426 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃 ‌• دارالسلام‌ • دارالجلال‌ • جنت المأوی • جنت خلد • بهشت عدن، • جنت فردوس‌ • جنت نعیم نام بهشت‌های هفت گانه‌ای است که در منابع روایی و تفسیری ما آمده است.[1] در این جا با بهره گیری از آیات و روایات و دیدگاه‌های مفسران به معرفی هر یک از این بهشت‌ها می‌پردازیم: خدای متعال در قرآن کریم می‌فرماید: و خداوند به سرای صلح و سلام دعوت می‌کند.[2] برخی معتقدند منظور از سلام در اینجا، همان خدای متعال است چرا که خداوند دعوت می‌کند به سوی خانه خود و خانه‌ی خدا همان بهشت است.[3] برخی گفته‌اند مقصود از دارالسلام، جایی است که، ساکنانش از هرگونه آسیب‌ها در امانند. از جبائی نقل شده است که بهشت را بدین جهت دارالسلام نامیدند، چون که ساکنانش از دست هم در أمن و سلامت هستند، ملائکه بر آنان سلام می‌کنند، پروردگارشان بر آنها سلام می‌رساند، در آنجا جز سلام چیز دیگری نمی‌شنوند، همچنین به غیر از سلام و سلامت چیزی نمی‌بینند. این دیدگاه مورد تأیید قول خدای متعال است که می‌فرماید: "گفتار و دعای آنها در آنجا سلام است"[4]،[5] همچنین از ابن عباس نقل شده است: دارالسلام همان بهشت است، ساکنانش از هرگونه آفت، آسیب، نقص، مریضی و بیماری در امان هستند، ساکنان دارالسلام از پیری، مرگ، تغییر و تحول فیزیکی مصون و محفوظ اند. آنان کسانی هستند که در آنجا گرامی‌اند و هرگز مورد اهانت واقع نمی‌شوند. آنان همیشه عزیزند و هرگز ذلیل و خوار نمی‌شوند. ساکنان دارالسلام همیشه غنی‌اند و هرگز فقر به سراغشان نخواهد آمد. آنان سعادت یافتگانند و هیچ وقت شقی نخواهند شد، در قصرهای دُرّ و مرجان که درهایش به سوی عرش رحمان گشوده می‌شود، ساکن‌اند، در آنجا ملائکه از هر سو بر آنان وارد می‌شوند و می‌گویند سلام بر شما به آنچه بر آن صبر کردید، پس خوشا به این عاقبت [6] علامه طباطبائی در تفسیر المیزان در تفسیر قول خدای متعال که می‌فرماید: "لهم دار السلام" می‌نویسد: منظور از سلام همان معنای لغوی آن است که از ظاهر سیاق آیه بر می‌آید و آن در امان بودن از آفات و آسیب‌های ظاهری و باطنی است. دارالسلام همان جایی است که هرگونه آسیبی نظیر مرگ، پیری مریضی، فقر، حزن و اندوه و .... در آن راه ندارد، و این همان بهشت موعود است[7] هم‌چنین گفته شده است که بهشت را دارالسلام نامیدند، بدان جهت که آنجا، خانه‌ی خداوند است که همان صحت و سلامتی است.[8] منابع: [1] اعانة الطالبین، جلد4، صفحه385 [2] یونس، آیه 25 [3] این نظر از حسن و قتاده نقل شده است. [4] یونس، ایه 20 [5] بعض ما ورد فی الدنیا والاخرة، صفحه32، نشر دار المصطفی [6] بحارالانوار، جلد8، صفحه194 [7] المیزان، جلد7، صفحه345 [8] همان، جلد10، صفحه39 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃 علامه حلی می‌گوید: جنت عدن را از آن جهت عدن نامیدند که آن جا محل اقامت دائمی و جاودانه است.[13] در روایتی از پیامبر صلی الله علیه آمده است که آن حضرت فرمود: من درختی هستم که فاطمه شاخه آن، علی بارور کننده، حسن و حسین میوه‌های آن و شیعیان و محبان ما برگ‌های سبز این درخت هستند. اصل این درخت در بهشت عدن است.[14] کاشف الغطاء می‌گوید: بهشت عدن وسط بهشت است.[15] در روایتی دیگر آمده است: بهشت عدن آن بهشتی است که خداوند با دست خویش آن را ایجاد کرده و تاکنون کسی آن را ندیده است.[16] جنت فردوس آن بهشتی است که خدای متعال آن را از طلا و نقره بنا کرده و در لابلای آن مشک و عنبر خوش بو قرار داده است. در روایت می‌خوانیم: خداوند بهشت را از مشک و عنبر ساخته و در آن بهشت از بهترین میوه‌ها و بهترین ریحان‌ها کاشته است.[19] ‌و بهشت فردوس بالاترین درجات بهشت است.[20] این همان بهشتی است که حضرت زهرا سلام الله علیها در گریه فراق پدرش پیامبر گرامی اسلام در توصیف آن می‌گوید: ای پدر تو دعوت پروردگارت را اجابت کردی، هنگامی که تو را دعوت نمود. ای پدر جنت فردوس جایگاه تو است. بنابراین، فردوس نام آن بهشتی است که پیامبر صلی الله علیه و آله در آنجا ساکن است.[21] این بهشت "فردوس" سقفش عرش پروردگار است و در آن دو قصر سبز و سفید از جنس مروارید ساخته شده است. ‌ دارای هفتاد هزار واحد (غرفه) است که ساکنانش پیامبر و اهل بیت علیهم‌السلام هستند.‌ نیز دارای هفتاد هزار واحد است که ساکنان آن نیز حضرت ابراهیم و آل ابراهیم علیه‌السلام هستد.[22] در روایت دیگر آمده است: جنت فردوس، دیوارهایش از نور و نور غرفه‌ها و واحدهایش از نور پروردگار است.[23] منابع: [13] منتهی المطب، جلد1، صفحه544 [14] شهید اول، ذکری، ص 6. [15] کاشف الغطاء، کشف الغطاء، ج 2، ص 302. [16] وسائل الشیعة، [17] محاسن برقی، ج 1، ص 155. [18] من لایحضره الفقیة، ج 1، ص 296. [19] اردبیلی، زبدة البیان، ص 55. [20] کاشف الغطاء، ص 19. [21] شوکانی، نیل الاوطار، ج 4، ص 161. [22] مسائل علی بن جعفر، ص 345. [23] من لایحضره الفقیة، ج1، ص 296 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💢 طـبـقــات بـهــشــــت 💢 ✨از دیـدگـاه قـــرآن کـریـم✨ ‌⇦• دارالسلام‌ ⇦• دارالجلال‌ ⇦• جنت المأوی ⇦• جنت خلد ⇦• بهشت عدن، ⇦• جنت فردوس‌ ⇦• جنت نعیم نام بهشت‌های هفت گانه‌ای است که در منابع روایی و تفسیری ما آمده است.[1] ⬅️ در این جا با بهره گیری از آیات و روایات و دیدگاه‌های مفسران به معرفی هر یک از این بهشت‌ها می‌پردازیم 1⃣ دارالسلام 💠🔹خدای متعال در قرآن کریم می‌فرماید: و خداوند به سرای صلح و سلام دعوت می‌کند.[2] ⬅️برخی معتقدند منظور از سلام در اینجا، همان خدای متعال است چرا که خداوند دعوت می‌کند به سوی خانه خود و خانه‌ی خدا همان بهشت است.[3] ⬅️ برخی گفته‌اند مقصود از دارالسلام، جایی است که، ساکنانش از هرگونه آسیب‌ها در امانند. ✍ از جبائی نقل شده است که بهشت را بدین جهت دارالسلام نامیدند، چون که ساکنانش از دست هم در أمن و سلامت هستند، ملائکه بر آنان سلام می‌کنند، پروردگارشان بر آنها سلام می‌رساند، در آنجا جز سلام چیز دیگری نمی‌شنوند، همچنین به غیر از سلام و سلامت چیزی نمی‌بینند. این دیدگاه مورد تأیید قول خدای متعال است که می‌فرماید: "گفتار و دعای آنها در آنجا سلام است"[4]،[5] ✍همچنین از ابن عباس نقل شده است: ☑️ دارالسلام همان بهشت است، ◽️ساکنانش از هرگونه آفت، آسیب، نقص، مریضی و بیماری در امان هستند، ◾️ساکنان دارالسلام از پیری، مرگ، تغییر و تحول فیزیکی مصون و محفوظ اند. ◽️آنان کسانی هستند که در آنجا گرامی‌اند و هرگز مورد اهانت واقع نمی‌شوند. ◾️آنان همیشه عزیزند و هرگز ذلیل و خوار نمی‌شوند. ◽️ساکنان دارالسلام همیشه غنی‌اند و هرگز فقر به سراغشان نخواهد آمد. ◾️آنان سعادت یافتگانند و هیچ وقت شقی نخواهند شد، ◽️در قصرهای دُرّ و مرجان که درهایش به سوی عرش رحمان گشوده می‌شود، ساکن‌اند، ◾️در آنجا ملائکه از هر سو بر آنان وارد می‌شوند و می‌گویند سلام بر شما به آنچه بر آن صبر کردید، پس خوشا به این عاقبت [6] 💠🔹علامه طباطبائی در تفسیر المیزان در تفسیر قول خدای متعال که می‌فرماید: "لهم دار السلام" می‌نویسد: منظور از سلام همان معنای لغوی آن است که از ظاهر سیاق آیه بر می‌آید و آن در امان بودن از آفات و آسیب‌های ظاهری و باطنی است. دارالسلام همان جایی است که هرگونه آسیبی نظیر مرگ، پیری مریضی، فقر، حزن و اندوه و .... در آن راه ندارد، و این همان بهشت موعود است[7] هم‌چنین گفته شده است که بهشت را دارالسلام نامیدند، بدان جهت که آنجا، خانه‌ی خداوند است که همان صحت و سلامتی است.[8] 🖇 .... ✍ منابع: [1] اعانة الطالبین، جلد4، صفحه385 [2] یونس، آیه 25 [3] این نظر از حسن و قتاده نقل شده است. [4] یونس، ایه 20 [5] بعض ما ورد فی الدنیا والاخرة، صفحه32، نشر دار المصطفی [6] بحارالانوار، جلد8، صفحه194 [7] المیزان، جلد7، صفحه345 [8] همان، جلد10، صفحه39 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
داستان راستان🇵🇸
⬛️ برخی اتفاقات تکان دهنده در عالم بعد از شهادت امام حسین علیه السلام/عبارات فراوان از افراد مختلف د
⬛️ برخی اتفاقات تکان دهنده در عالم بعد از شهادت امام حسین علیه السلام/عبارات فراوان از افراد مختلف در مکان‌های مختلف و تنها بر اساس منابع مخالفین شیعه (2) ◼️ سرخ شدن آسمان 🔹 احمرت آفاق السماء بعد قتل الحسين بستة أشهر، نري ذلك في آفاق السماء كأنها الدم. قال: فحدثت بذلك شريكا، فقال لي: ما أنت من الأسود؟ قلت: هو جدي أبو أمي قال: أم والله إن كان لصدوق الحديث، عظيم الأمانة، مكرما للضيف 🔸 علی بن مدرک از پدربزرگش اسود بن قيس نقل می‌كند كه گفت: پهنه آسمان پس از شهادت امام حسين به مدت شش ماه سرخ‌رنگ شده بود كه ما آن را شبيه خون در آسمان مشاهده می‌كرديم، علی بن محمد مدائنی از وی سؤال كرد: چه نسبتي با اسود داری؟ گفت: او جد مادری من است گفت: به خدا سوگند كه او راستگو وامانتداری بزرگ و مهمان‌نواز بود. 📚 تهذيب الكمال، المزي، ج 6، ص432 و تاريخ الإسلام، الذهبي، ج 5، ص 15 و سير أعلام النبلاء، الذهبي، ج 3، ص 312 و تاريخ مدينة دمشق، ابن عساكر، ج 14، ص 227 🔹 قتل الحسين ولي أربع عشرة سنة، وصار الورس الذي كان في عسكرهم رمادا واحمرت آفاق السماء ونحروا ناقة في عسكرهم فكانوا يرون في لحمها النيران 🔸 يزيد بن ابی زياد می‌گويد: من چهارده ساله بودم كه حسين بن علی به شهادت رسيد گياه ورس در بين لشكر به خاكستر تبديل شد و پهنه آسمان قرمز رنگ شد شتری را لشكريان ذبح كردند آتش از گوشتش زبانه می‌كشيد. 📚 تهذيب الكمال، المزي، ج 6، ص 434 - 435 و تهذيب التهذيب، ابن حجر، ج 2، ص 305 و سير أعلام النبلاء، الذهبي، ج 3، ص 313 و تاريخ الإسلام، الذهبي، ج 5، ص 15 و تاريخ مدينة دمشق، ابن عساكر، ج 14، ص 230 🔹 تعلم هذه الحمرة في الأفق مم هو فقال من يوم قتل الحسين بن علي 🔸 هشام از محمد نقل می‌كند كه گفت: می‌دانی سرخی افق از چه زمانی بوده؟ از روزی كه حسين بن علی به شهادت رسيد اين سرخی در افق ديده شد. 📚 سير أعلام النبلاء، الذهبي، ج 3، ص 312 و تاريخ الإسلام، الذهبي، ج 5، ص 15 و تاريخ مدينة دمشق، ابن عساكر، ج 14، ص 228 ◼️ خون گریه کردن ديوار دار الإماره 🔹 لما جئ برأس الحسين فوضع بين يديه، رأيت حيطان دار الامارة تسايل دما. 🔸 هنگامي كه سر مبارک امام حسين عليه السلام را در برابر ابن زياد نهادند، ديدم كه از ديوارهای دارالاماره خون جاری می‌گشت. 📚 تهذيب الكمال، المزي، ج 6، ص 433 - 434 و تاريخ مدينة دمشق، ابن عساكر، ج 14، ص 229 ◼️ گرفتن خورشید 🔹 لَمَّا قُتِلَ الْحُسَيْنُ بْنُ عَلِيٍّ كُسِفَتِ الشَّمْسُ كَسْفَةً بَدَتِ الْكَوَاكِبُ نِصْفَ النَّهَارِ حَتَّي ظَنَنَّا أَنَّهَا هِي 🔸 هنگامی كه امام حسين عليه السلام به شهادت رسيد، خورشيد گرفت و آن قدر تاريک شد كه هنگام ظهر ستاره‌های آسمان ظاهر گرديدند. از اين اتفاق چنين پنداشتم كه قيامت برپا شده است! 📚 تهذيب الكمال، المزي، ج 6، ص 433 و تاريخ مدينة دمشق، ابن عساكر، ج 14، ص 228 و تلخيص الحبير، ابن حجر، ج 5، ص 84 و السنن الكبري، البيهقي، ج 3، ص 337 ◼️ جاری شدن خون تازه از زیر سنگ‌ها 🔹 أَوَّلُ مَا عُرِفَ الزُّهْرِيُّ تَكَلَّمَ فِي مَجْلِسِ الْوَلِيدِ بْنِ عَبْدِ الْمَلِكِ فَقَالَ الْوَلِيدُ أَيُّكُمْ يَعْلَمُ مَا فَعَلَتْ أَحْجَارُ بَيْتِ الْمَقْدِسِ يَوْمَ قُتِلَ الْحُسَيْنُ بْنُ عَلِيٍّ فَقَالَ الزُّهْرِيُّ بَلَغَنِي أَنَّهُ لَمْ يُقْلَبْ حجرا إِلَّا وَ تَحْتَهُ دَمٌ عَبِيط 🔸 زهری گفت: به من خبر دادند كه در روز شهادت حسين بن علی هر سنگی را كه از زمين بر می‌داشتند در زير او خون تازه می‌ديدند. 📚 تهذيب التهذيب، ابن حجر، ج 2، ص 305 و تهذيب الكمال، المزي، ج 6، ص 434 و سير أعلام النبلاء، الذهبي، ج 3، ص 314 و تاريخ الإسلام، الذهبي، ج 5، ص 16 و تاريخ مدينة دمشق، ابن عساكر، ج 14، ص 229 🔹 يَوْمَ قُتِلَ الْحُسَيْنُ أَظْلَمَتْ عَلَيْنَا ثَلَاثاً وَ لَمْ يَمَسَّ أَحَدٌ مِنْ زَعْفَرَانِهِمْ شَيْئاً فَجَعَلَهُ عَلَي وَجْهِهِ إِلَّا احْتَرَقَ وَ لَمْ يُقَلَّبْ حَجَرٌ بِبَيْتِ الْمَقْدِسِ إِلَّا أَصْيب تَحْتَهُ دَماً عَبِيطا 🔸 از ام حيان نقل است كه گفت: روز شهادت حسين آسمان سه شبانه روز تاريک شد و هر كس دست به زعفران می‌زد دستش می‌سوخت و زير هر سنگی در بيت المقدس خون ديده می‌شد. 📚 تهذيب الكمال، المزي، ج 6، ص 434 و تاريخ مدينة دمشق، ابن عساكر، ج 14، ص 229 🔹 ما كشف يومئذ حجر إلا وجد تحته دم عبيط 🔸 عبد الملک شخصی را نزد پسر راس الجالوت فرستاد تا از وی بپرسد كه آيا نشانه‌ای از كشته شدن حسين در عالم ديده شده است يا نه، او در پاسخ گفت: هيچ سنگی از زمين بر داشته نشد مگر اينكه خون تازه ديده می‌شد. 📚 تاريخ الإسلام، الذهبي، ج 5، ص 16 و تاريخ مدينة دمشق، ابن عساكر، ج 14، ص 229 - 230 ... •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
۱ بازگشتِ مردگان يکی از حوادث مهم در هنگام ظهور، موضوع رجعت است که يکی از عقايد مسلم شيعه می باشد. امام صادق علیه السلام ميفرمايند: «از ما نيست کسی که به رجعت ما ايمان نداشته باشد.» (بحارالانوار، ج53، ص 92) رجعت در لغت به معنای بازگشت است و در فرهنگ دينی، عبارت است از بازگشت و گروهی از و و به دنيا. در ادبيات دينی برای مفهوم رجعت، از واژه هايی مانند «کَرَة» و «اوبة» نيز استفاده شده است. در آيات و روايات فراوانی به موضوع رجعت اشاره شده است که قصد داريم در اين سری از پيامها، به بررسی آنها بپردازیم ... 👆 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
امام صادق علیه السلام می فرماید : در جنگ اُحُد امیر المؤمنین علیه السلام در حال دفاع از پیامبر صلّی الله علیه و آله بودند، و دیگر اصحاب فرار می کردند. آن حضرت همچون شیر غضبناک از قفای گریختگان رفت و اوّل به عُمَر بن خطاب رسید که به اتّفاق عثمان و حارث بن حاطب و عدّه ای دیگر به سرعت فرار می کردند. حضرت فریاد بر آورد : «ای جماعت، بیعت شکستید و پیامبر صلّی الله علیه و آله را تنها گذاشتید و به سوی جهنّم می گریزید ؟! عُمَر بن خطاب می گوید : علی را دیدم با شمشیری پَهنی که مرگ از آن می چکید و چشمهایش از خشم مانند دو قدح خون بود، یا مانند دو کاسه ی روغنی که آتش در او افروخته باشند می درخشید، و فهمیدم که اگر به ما برسد به یک حمله ما را خواهد کشت. این بود که جلو رفتم و عرض کردم : «یا ابا الحسن، تو را به خدا سوگند می دهم که دست از ما برداری، که عرب را عادت است که گاهی می گریزد و گاهی حمله می کند. زمانی که حمله می کند تلافی گریختن را می نماید». پس آن حضرت ما را رها کرد؛ و به خدا قسم چنان ترسی از آن حضرت در دل من افتاد که تا کنون از دلم خارج نشده است. (11) در این جنگ بر بدن مبارک امیر المؤمنین علیه السلام هنگام حمایت از پیامبر صلّی الله علیه و آله 90 جراحت بر صورت، سر، سینه، شکم، دست و پای مبارک رسید. جبرئیل نازل شد و عرض کرد : «یا محمّد، به خدا سوگند این عمل علی بن ابی طالب مواسات است». پیامبر صلّی الله علیه و آله فرمود : این بدان جهت است که من از اویم و او از من است. جبرئیل عرض کرد : «و من از شما دو بزرگوارم». (12) بانویی به نام نسیبه در جنگ احد در این روز یکی از کسانی که جانفشانی کرد و فرار نکرد، بلکه مانع از فرار دیگران نیز شد، بانویی به نام نسیبه دختر کعب بن مازنیه بود و به او امّ عماره می گفتند. 📚 منابع : 11. مناقب آل ابی طالب علیهم السلام : ج 2، ص 134. و ... . 12. الکافی : ج 8، ص 321. و ... . ... •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃 شیطان که بود و چگونه به محفل فرشتگان و آسمان راه یافت؟ نام اصلی وی حارث (حرث) بوده که به خاطر عبادتهای طولانی مدتش، او را عزازیل یعنی عزیز خدا، می‌گفتند. درمورد پیشینه او چنین گفته‌اند که : خداوند متعال قبل از آفرینش آدم، موجودات دیگری خلق نموده بود به نام جن که حارث یکی از آنها بوده و در زمین زندگی می‌کرد . تا اینکه این مخلوقات به سرکشی، فساد، قتل و خونریزی دربین خود و قوم نسانس (قوم قبل از وجود انسانها) پرداختند. وقتى که فتنه و فساد، کشت و کشتار در میان آنان برپا شد در این هنگام خداوند اراده کرد که آنان را نابود فرماید، بهمین خاطر عده اى از ملائکه را فرستاد تا با شمشیرهاى خود با آنها جنگیدند و همه آنها را کشتند. در این میان ، شیطان جان سالم به در برد و از مرگ نجات پیدا کرد و به دست ملائکه اسیر شد. به فرشتگان گفت : من ، از جمله مؤمنان هستم (و در فتنه و فساد شرکت نداشتم .) شما تمام خویشان و هم نوعان مرا کشتید و من تنها ماندم. مرا با خودتان به آسمان ببرید، تا در آن جا با شما باشم و خداى خود را عبادت کنم . فرشتگان از خداوند جویاى تکلیف شدند. خداوند به آنها اجازه داد که او را به آسمان ببرند. زمانى که به آسمان رسید به گردش در آسمان ها و بررسى پرداخت،در آن میان لوحى را دید که چیزهایى بر آن نوشته شده ؛ نوشته بود: « من پاداش هیچ عمل کننده اى را ضایع نمى کنم ؛ بلى ، کسى که کارى کند و اراده دنیا نماید، خدا دنیا را به او مى بخشد و کسى که آخرت را بخواهد، خداوند او را به آرزویش مى رساند. و کسى که پاداش آخرت را بخواهد به او برکت مى دهیم و بر نتیجه اش مى افزاییم و آنها که فقط مال دنیا را مى طلبند، کمى از آن به آنها مى دهیم ، اما در آخرت هیچ نصیبى ندارند» پیش خود فکر کرد که آخرت نسیه و دنیا نقد است. تصمیم گرفت دنیا را به وسیله عبادت هاى طولانى به دست آورد. لذا در میان ملائکه آن قدر عبادت کرد تا سرور و رئیس همه فرشتگان شد و طاووس ملائکه نام گرفت ! او اولین کسى بود که نماز خواند و یک رکعت آن چهار هزار سال طول کشید. در آسمان اول، مدتی بین ملائکه، خدا را عبادت کرد. بعد به آسمان دوم و سوم تا بالاخره به آسمان هفتم راه یافت. او در کنار عرش الهی منبری داشت، بالای آن رفته و ملائکه را اندرز می‌داد؛ و ملائکه در مقابل او با احترام مى ایستادند.. ... ١_كتاب_ابليس_ص٤ ٢ص٤٨ 🎁 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
⬛️ برخی اتفاقات تکان دهنده در عالم بعد از شهادت امام حسین علیه السلام/عبارات فراوان از افراد مختلف در مکان‌های مختلف و تنها بر اساس منابع مخالفین شیعه (2) ◼️ سرخ شدن آسمان 🔹 احمرت آفاق السماء بعد قتل الحسين بستة أشهر، نري ذلك في آفاق السماء كأنها الدم. قال: فحدثت بذلك شريكا، فقال لي: ما أنت من الأسود؟ قلت: هو جدي أبو أمي قال: أم والله إن كان لصدوق الحديث، عظيم الأمانة، مكرما للضيف 🔸 علی بن مدرک از پدربزرگش اسود بن قيس نقل می‌كند كه گفت: پهنه آسمان پس از شهادت امام حسين به مدت شش ماه سرخ‌رنگ شده بود كه ما آن را شبيه خون در آسمان مشاهده می‌كرديم، علی بن محمد مدائنی از وی سؤال كرد: چه نسبتي با اسود داری؟ گفت: او جد مادری من است گفت: به خدا سوگند كه او راستگو وامانتداری بزرگ و مهمان‌نواز بود. 📚 تهذيب الكمال، المزي، ج 6، ص432 و تاريخ الإسلام، الذهبي، ج 5، ص 15 و سير أعلام النبلاء، الذهبي، ج 3، ص 312 و تاريخ مدينة دمشق، ابن عساكر، ج 14، ص 227 🔹 قتل الحسين ولي أربع عشرة سنة، وصار الورس الذي كان في عسكرهم رمادا واحمرت آفاق السماء ونحروا ناقة في عسكرهم فكانوا يرون في لحمها النيران 🔸 يزيد بن ابی زياد می‌گويد: من چهارده ساله بودم كه حسين بن علی به شهادت رسيد گياه ورس در بين لشكر به خاكستر تبديل شد و پهنه آسمان قرمز رنگ شد شتری را لشكريان ذبح كردند آتش از گوشتش زبانه می‌كشيد. 📚 تهذيب الكمال، المزي، ج 6، ص 434 - 435 و تهذيب التهذيب، ابن حجر، ج 2، ص 305 و سير أعلام النبلاء، الذهبي، ج 3، ص 313 و تاريخ الإسلام، الذهبي، ج 5، ص 15 و تاريخ مدينة دمشق، ابن عساكر، ج 14، ص 230 🔹 تعلم هذه الحمرة في الأفق مم هو فقال من يوم قتل الحسين بن علي 🔸 هشام از محمد نقل می‌كند كه گفت: می‌دانی سرخی افق از چه زمانی بوده؟ از روزی كه حسين بن علی به شهادت رسيد اين سرخی در افق ديده شد. 📚 سير أعلام النبلاء، الذهبي، ج 3، ص 312 و تاريخ الإسلام، الذهبي، ج 5، ص 15 و تاريخ مدينة دمشق، ابن عساكر، ج 14، ص 228 ◼️ خون گریه کردن ديوار دار الإماره 🔹 لما جئ برأس الحسين فوضع بين يديه، رأيت حيطان دار الامارة تسايل دما. 🔸 هنگامي كه سر مبارک امام حسين عليه السلام را در برابر ابن زياد نهادند، ديدم كه از ديوارهای دارالاماره خون جاری می‌گشت. 📚 تهذيب الكمال، المزي، ج 6، ص 433 - 434 و تاريخ مدينة دمشق، ابن عساكر، ج 14، ص 229 ◼️ گرفتن خورشید 🔹 لَمَّا قُتِلَ الْحُسَيْنُ بْنُ عَلِيٍّ كُسِفَتِ الشَّمْسُ كَسْفَةً بَدَتِ الْكَوَاكِبُ نِصْفَ النَّهَارِ حَتَّي ظَنَنَّا أَنَّهَا هِي 🔸 هنگامی كه امام حسين عليه السلام به شهادت رسيد، خورشيد گرفت و آن قدر تاريک شد كه هنگام ظهر ستاره‌های آسمان ظاهر گرديدند. از اين اتفاق چنين پنداشتم كه قيامت برپا شده است! 📚 تهذيب الكمال، المزي، ج 6، ص 433 و تاريخ مدينة دمشق، ابن عساكر، ج 14، ص 228 و تلخيص الحبير، ابن حجر، ج 5، ص 84 و السنن الكبري، البيهقي، ج 3، ص 337 ◼️ جاری شدن خون تازه از زیر سنگ‌ها 🔹 أَوَّلُ مَا عُرِفَ الزُّهْرِيُّ تَكَلَّمَ فِي مَجْلِسِ الْوَلِيدِ بْنِ عَبْدِ الْمَلِكِ فَقَالَ الْوَلِيدُ أَيُّكُمْ يَعْلَمُ مَا فَعَلَتْ أَحْجَارُ بَيْتِ الْمَقْدِسِ يَوْمَ قُتِلَ الْحُسَيْنُ بْنُ عَلِيٍّ فَقَالَ الزُّهْرِيُّ بَلَغَنِي أَنَّهُ لَمْ يُقْلَبْ حجرا إِلَّا وَ تَحْتَهُ دَمٌ عَبِيط 🔸 زهری گفت: به من خبر دادند كه در روز شهادت حسين بن علی هر سنگی را كه از زمين بر می‌داشتند در زير او خون تازه می‌ديدند. 📚 تهذيب التهذيب، ابن حجر، ج 2، ص 305 و تهذيب الكمال، المزي، ج 6، ص 434 و سير أعلام النبلاء، الذهبي، ج 3، ص 314 و تاريخ الإسلام، الذهبي، ج 5، ص 16 و تاريخ مدينة دمشق، ابن عساكر، ج 14، ص 229 🔹 يَوْمَ قُتِلَ الْحُسَيْنُ أَظْلَمَتْ عَلَيْنَا ثَلَاثاً وَ لَمْ يَمَسَّ أَحَدٌ مِنْ زَعْفَرَانِهِمْ شَيْئاً فَجَعَلَهُ عَلَي وَجْهِهِ إِلَّا احْتَرَقَ وَ لَمْ يُقَلَّبْ حَجَرٌ بِبَيْتِ الْمَقْدِسِ إِلَّا أَصْيب تَحْتَهُ دَماً عَبِيطا 🔸 از ام حيان نقل است كه گفت: روز شهادت حسين آسمان سه شبانه روز تاريک شد و هر كس دست به زعفران می‌زد دستش می‌سوخت و زير هر سنگی در بيت المقدس خون ديده می‌شد. 📚 تهذيب الكمال، المزي، ج 6، ص 434 و تاريخ مدينة دمشق، ابن عساكر، ج 14، ص 229 🔹 ما كشف يومئذ حجر إلا وجد تحته دم عبيط 🔸 عبد الملک شخصی را نزد پسر راس الجالوت فرستاد تا از وی بپرسد كه آيا نشانه‌ای از كشته شدن حسين در عالم ديده شده است يا نه، او در پاسخ گفت: هيچ سنگی از زمين بر داشته نشد مگر اينكه خون تازه ديده می‌شد. 📚 تاريخ الإسلام، الذهبي، ج 5، ص 16 و تاريخ مدينة دمشق، ابن عساكر، ج 14، ص 229 - 230 ... •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
در همین ایام و در زمانی که حضرت صدیقه کبری از دستگاه خلافت بیزار ، و از اهل مدینه دوری گزیده و عزلت نشین شده بودند ، امیرمؤمنان به جهت بازپس گیری فدک به سراغ ابوبکر می‌روند ؛ ماجرای این واقعه بر اساس شواهد تاریخی پس از اخراج عاملان و کارگزاران حضرت زهرا سلام الله علیها از فدک به وقوع پیوسته است 📚 بحارالانوار ج 124/29ص این بار ابوبکر بر منبر پیامبر نشسته و اطراف او را مهاجر و انصار پر کرده‌اند ، امیرمؤمنان پس از ورود به مسجد ، ابوبکر را مخاطب قرار داده و او را تخطئه می کنند که چرا وکیلان حضرت زهرا سلام الله علیها را از فدک بیرون رانده است؟ ابوبکر فدک را فیء مسلمین می داند و امیرمؤمنان با اقامهء دلیل عقلی و سپس آیهء تطهیر استدلال ابوبکر را باطل می‌کنند مسجدیان با شنیدن آیه_تطهیر و در پی آن نام حضرت صدیقهء طاهره گریان می‌شوند ، و از اطراف خلیفه پراکنده می‌گردند و مسجد را ترک می‌کنند ؛ گویا این حاضران در مسجد به یاد می‌آورند که پیامبر نزدیک به 9 ماه هر روز بر درِ خانهء حضرت امیر و حضرت زهرا می ایستاد و آیهء تطهیر را تلاوت می کرد تا... همگان بدانند که اهل این خانه مصداق آیهء تطهیرند.. 📚 إمتاع الأسماع ج387/5ص ابوبکر به منزل خویش در کنار مسجد بر میگردد ؛ این منزل همان خانه ای است که پیامبر به ابوبکر بخشیده اند . و ابوبکر ، زن خویش اسماء بنت عمیس را در آن جای داده است.. 📚تاریخ طبری ج419/3ص •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
۱ بازگشتِ مردگان يکی از حوادث مهم در هنگام ظهور، موضوع رجعت است که يکی از عقايد مسلم شيعه می باشد. امام صادق علیه السلام ميفرمايند: «از ما نيست کسی که به رجعت ما ايمان نداشته باشد.» (بحارالانوار، ج53، ص 92) رجعت در لغت به معنای بازگشت است و در فرهنگ دينی، عبارت است از بازگشت و گروهی از و و به دنيا. در ادبيات دينی برای مفهوم رجعت، از واژه هايی مانند «کَرَة» و «اوبة» نيز استفاده شده است. در آيات و روايات فراوانی به موضوع رجعت اشاره شده است که قصد داريم در اين سری از پيامها، به بررسی آنها بپردازیم ... 👆 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•