🔸#هارون_طبیب_و_بهلول
✍ﺑﻬﻠﻮل و ﻃﺒﯿﺐ درﺑﺎر ﻫﺎرون
آورده اﻧﺪ ﮐﻪ ﻫﺎرون اﻟﺮﺷﯿﺪ ﻃﺒﯿﺐ ﻣﺨﺼﻮﺻﯽ ﺟﻬﺖ درﺑﺎر ﺧﻮد از ﯾﻮﻧﺎن ﺧﻮاﺳﺖ .
🔸ﭼﻮن آن ﻃﺒﯿـﺐ وارد
ﺑﻐﺪاد ﺷﺪ ﻫﺎرون اﻟﺮﺷﯿﺪ ﺑﺎ ﺟﻼل ﺧﺎﺻﯽ آن ﻃﺒﯿﺐ را وارد درﺑﺎر ﻧﻤﻮد و ﺑﺴﯿﺎر ﺑﺎ او اﺣﺘﺮام ﻧﻤـﻮد . ﺗـﺎ ﭼﻨـﺪ روز ارﮐﺎن دوﻟﺖ و اﮐﺎﺑﺮ ﺷﻬﺮ ﺑﻐﺪاد ﺑﻪ دﯾﺪن آن ﻃﺒﯿﺐ ﻣﯽ رﻓﺘﻨﺪ
🔹ﺗﺎ اﯾﻨﮑﻪ روز ﺳـﻮم ﺑﻬﻠـﻮل ﻫـﻢ ﺑـﻪ اﺗﻔـﺎق ﭼﻨﺪ ﺗﻦ ﺑﻪ دﯾﺪن آن ﻃﺒﯿﺐ رﻓﺖ و در ﺿﻤﻦ ﺗﻌﺎرﻓﺎت و ﺻﺤﺒﺖ ﻫﺎي ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ ﻧﺎﮔﻬﺎن ﺑﻬﻠـﻮل از آن ﻃﺒﯿـﺐ ﺳﻮال ﻧﻤﻮد :
🔸ﺷﻐﻞ ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﻣﯽ ﺑﺎﺷﺪ ؟
ﻃﺒﯿﺐ ﭼﻮن ﺳﺎﺑﻘﻪ ﺑﻬﻠﻮل را ﺷﻨﯿﺪه و او
را ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﮐﻪ دﯾﻮاﻧﻪ اﺳﺖ ﺧﻮاﺳﺖ
او را ﻣـﺴﺨﺮه ﻧﻤﺎﯾـﺪ.
ﺑـﻪ او ﺟﻮاب داد :
🔹ﻣﻦ ﻃﺒﯿﺐ ﻫﺴﺘﻢ و
ﻣﺮده ﻫﺎ را زﻧﺪه ﻣﯽ ﻧﻤﺎﯾﻢ.
ﺑﻬﻠﻮل در ﺟﻮاب ﮔﻔﺖ : ﺗﻮ زﻧﺪه ﻫﺎ را ﻧﮑﺶ ، ﻣﺮده زﻧﺪه ﮐﺮدﻧﺖ ﭘﯿﺶ ﮐﺶ.
🔸از ﺟﻮاب ﺑﻬﻠﻮل
ﻫﺎرون و اﻫﻞ ﻣﺠﻠﺲ ﺧﻨﺪه ﺑﺴﯿﺎر ﻧﻤﻮدﻧﺪ و ﻃﺒﯿﺐ از رو رﻓﺖ و ﺑﻐﺪاد را ﺗﺮك ﻧﻤﻮد .
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌸🍃🌺🍂🌸🍃
🚨#مواظب_کوچکترین_حرف ها و اعمال خود باشیم!!
♻️طلبه ای از دنیا رفت.چون او را در خواب دیدند، پرسیدند:
حالت چطور است؟
☑️او گفت : مواظب اعمال و گفته های خود باشید ، زیرا؛
💥حساب و کتاب خدابسیار دقیق است.
🌨روزی که باران می بارید من گفتم:
به به عجب باران به موقعی !
🌑هنوز سر آن یک جمله گرفتارم و به من می گویند:
مگر ما #باران_بی_موقع هم داشته ایم...؟!
📗منبع:آداب الطلاب آیه الله مجتهدی تهرانی ص129
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
🚨#ضمانت_قاتل
✍داستانى كه در زمان حكومت حضرت على (ع) اتفاق افتاده است، زيبا و عبرت آموز
🔸سه برادر نزد امام علی علیه السلام آمدند و گفتند میخواهیم این مرد را که پدرمان را کشته قصاص کنی. امام علی (ع) به آن مرد فرمودند:
چرا او را کشتی؟
آن مرد عرض کرد :
🔹من چوپان شتر و بز و ... هستم. یکی از شترهایم شروع به خوردن درختی از زمین پدر اینها کرد، پدرشان شتر را با سنگ زد و شتر مرد، و من همان سنگ را برداشتم و با آن به پدرشان ضربه زدم و او مرد.
🔸امام علی علیه السلام فرمودند:
بر تو حد را اجرا میکنم. آن مرد گفت: سه روز به من مهلت دهید. پدرم مرده و برای من و برادر کوچکم گنجی بجا گذاشته پس اگر مرا بکشید آن گنج تباه میشه، و به این ترتیب برادرم هم بعد از من تباه میشود.
🔹امیرالمومنین (ع) فرمودند :
چه کسی ضمانت تو را میکند؟
مرد به مردم نگاه کرد و گفت این مرد. امیرالمومنین (ع) فرمودند:
ای اباذر آیا این مرد را ضمانت میکنی؟
🔸ابوذر عرض کرد :
بله
امیرالمومنین فرمود:
تو او را نمیشناسی و اگر فرار کند حد را بر تو اجرا میکنم!
🔹ابوذر عرض کرد: من ضمانتش میکنم یا امیرالمومنین. آن مرد رفت . و سپری شد روز اول و دوم و سوم ... و همه مردم نگران اباذر بودند که بر او حد اجرا نشود... اندکی قبل از اذان مغرب آن مرد آمد. و در حالیکه خیلی خسته بود، بین دستان امیرالمومنین قرار گرفت و عرض کرد:
🔸گنج را به برادرم دادم و اکنون زیر دستانت هستم تا بر من حد را جاری کنی. امام علی (ع) فرمودند :
چه چیزی باعث شد برگردی درحالیکه میتوانستی فرار کنی؟
🔹آن مرد گفت : ترسیدم که بگویند "وفای به عهد" از بین مردم رفت...
امیرالمؤمنین از اباذر سوال کرد: چرا او را ضمانت کردی؟
🔸ابوذر گفت: ترسیدم که بگویند "خیر رسانی و خوبی" از بین مردم رفت...
اولاد مقتول متأثر شدند و گفتند: ما از او گذشتیم...
امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: چرا؟
🔹گفتند: میترسیم که بگویند "#بخشش و #گذشت" از بین مردم رفت...
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
💥#کینه_مار
✍کسى مىخواست زیرزمین خانهاش را تعمیر کند . در حین تعمیر، به لانه مارى برخورد که چند بچه مار در آن بود . آنها را برداشت و در کیسهاى ریخت و در بیابان انداخت .
🪱وقتى مادر مارها به لانه برگشت و بچههایش را ندید ، فهمید که صاحبخانه بلایى سر آنها آورده است ؛ به همین دلیل کینه او را برداشت .
🪱مار براى انتقام ، تمام زهر خود را در کوزه ماستى که در زیرزمین بود ، ریخت .
از آن طرف ، مرد ، از کار خود پشیمان شد و همان روز مارها را به لانهشان بازگرداند .
🪱وقتى مار مادر ، بچههاى خود را صحیح و سالم دید، به دور کوزه ماست پیچید و آن قدر آن را فشار داد که کوزه شکست و ماستها بر زمین ریخت.
شدت زهر چنان بود که فرش کف خانه را سوراخ کرد .
🪱این کینه مار است ، امّا همین مار ، وقتى محبّت دید ، کار بد خود را جبران کرد ، امّا بعضى انسانها آن قدر کینه دارند که هر چه محبّت ببینند ، ذرّهاى از کینهشان کم نمىشود.
امام علی علیه السلام:
✍دنیا کوچک تر و حقیر تر و ناچیز تر از آن است که در آن از #کینه ها_پیروى شود
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
❤️ #داستان_کوتاه
✍پیکی به محضر خواجه نظام الملک وارد شد و نامه ای تقدیم نمود. خواجه با خواندن نامه چنان گریست که حاضران در مجلس ناراحت شدند.
🔸در نامه نوشته بود؛ خیل اسبان شما در فلان ولایت، مشغول چرا بوده که پرندگان بزرگی مثل عقاب بر آنان حمله کرده اند و اسبها وحشت زده دویده اند و ناگاه بعضی شان به دره ای سقوط کرده اند و بیست اسب کشته شده اند.
🔹گفتند : عمرخواجه دراز باد. مال دنیاست که کم و زیاد می شود. خودتان را اذیت نکنید.
🔸خواجه نظام الملک، وزیر اعظم سلاجقه، اشکهایش را پاک کرد و پاسخ داد :
از بابت تلف شدن مال و ثروت نگریستم. به یاد ایام جوانی افتادم که از شهرم طوس قصد حرکت به نیشابور برای جستن کار و شغل داشتم.
🔹پدرم هرچه کرد نتوانست اسبی برایم بخرد. استری فراهم کرد و خجالت بسیار داشت. منهم شرمگین بودم که مرکبی حقیر داشتم و با آن رفتن به درگاه امیران موجب خجالت بود.
🔸پدر و مادرم در درگاه ایستادند، شرمگین، بدرقه ام کردند و دستها را بالا بردند و دعا کردند خدایا به این فرزند ما برکت بده، از خزانه غیبت به او ببخش ...
🔹امروز چهل سال از آن وقت گذشته. ثروت و املاک من به لطف الهی چنان فراوان شده که الان نمی دانم این خیل اسبها کجا هستند و تلف شدن بیست راس از آنها ابدا خللی به دستگاه زندگی ام نیست، که صدها برابر آن را دارا شده ام و همه اینها به برکت دعای والدینم و توجه الهی است .
📚#جوامع_الحکایات
محمد عوفی
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔴 #قاضی_حسود
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرحیم
✍#داستان_ابولیلای_قاضی در #زمان_حضرت_جواد (علیه السلام) شنیدنی است، قاضی ابو لیلا در زمان متوکل عباسی قاضی القضات و در راس دستگاه قضایی خلافت به اصطلاح اسلامی آن روز بوده است، مغازه دار نزدیک منزل قاضی، #زرقا نامی بود و قاضی با زرقا رفیق بود، روزی به زرقا رسید در حالی که قاضی سخت پریشان بود زرقا پرسید جناب قاضی چرا امروز این قدر ناراحت هستی؟
🔸گفت اگر بدانی در محضر #خلیفه چه مصیبتی بر من وارد آمد؟ دزدی را آوردند که سرقتش ثابت شده بود، در اجرای حد از من پرسید چه مقدار از دستش را باید قطع کرد، من گفتم در قرآن مجید خداوند می فرماید: دست دزد را باید قطع کرد و دست را در آیه وضو تا مرفق یعنی آرنج باید شست، لذا دستش را از مرفق باید قطع کرد.
🔹خلیفه از #قضات دیگر که در مجلس حاضر بودند، پرسید و آنان گفتند از بند دست باید قطع کرد، چون خداوند دست را در دو آیه تیمم از مچ شمرده است. خلیفه رو به امام شیعه ها حضرت جواد (علیه السلام) کرد، و از او سؤال کرد.
🔸حضرت فرمود: دیگران پاسخ را گفتند، خلیفه گفت شما هم بفرمایید حضرت مجددا فرمود: دیگران گفتند، خلیفه اصرار کرد و به ناچار حضرت فرمود: باید انگشتان او را قطع کرد؛ چون خداوند می فرماید:
🔹مساجد برای خداست و مساجد جمع مسجد، جاهایی است که در حال سجده به زمین گذاشته می شود..
این دزد وقتی می خواهد نماز بخواند در سجده باید هفت عضوش بر زمین برسد: دو کف دستش را که باید به زمین بگذارد نباید قطع شود بلکه باید تنها انگشتانش را قطع کرد تا این را فرمود،
🔸خلیفه گفت: احسنت! مرحبا! و فورا دستور داد مطابق فرموده امام جواد (علیه السلام) عمل کنند و دست دزد را از انگشتانش قطع کردند.
🔹در این وقت مثل اینکه عالم را بر سر من خراب کردند. که چگونه جوان 25 ساله را بر من مقدم داشت، پریشان شدم و با خود گفتم که تا او را نکشم رها نمی کنم، با اینکه می دانم هر کسی این جوان را به قتل برساند به آتش می رود ولی بر تصمیم خود اصرار می کردم
🔸زرقا گوید او را نصیحت کردم اما او نپذیرفت؛ روز بعد قاضی نزد خلیفه می رود و به طور خصوصی می گوید آیا فهمیدی دیروز چه کردی؟
🔹کسی که قسمت اعظمی از مسلمانان او را امام می دانند خلیفه بحق پیغمبر می دانند و تو را باطل می شمارند به جای اینکه او را محو کنی، جلوه دادی و تقویت نمودی! آنانی که می گفتند او بر حق است اکنون می گویند دیدید خود خلیفه هم فهمید و گفته او را بر دیگران مقدم داشت این چه اشتباه بزرگی بود که کردی؟
🔸این قدر در گوش خلیفه خواند تا او را راضی به قتل حضرت جواد (علیه السلام) کرد و متوکل عباسی لعنت الله علیه دستور داد تا حضرت را به شهادت برسانند و بالاخره در روز آخر ذیقعده از سال 220 هجری قمری حضرت را مسموم کردند.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
34.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آیا سال ۲۰۲۴ میلادی بالاخره آن انتظار موعود به پایان میرسد؟
🔹برخی پژوهشگران دینی با بررسی آیات و روایات مختلف و نشانههای آخرالزمانی، سال ۲۰۲۴ میلادی را سالی سرنوشتساز برای جهان میدانند.
🔹بسیاری از پیشگویان مشهور از جمله نوستراداموس و باباوانگا نیز بر این پژوهش دینی صحه میگذارند و آنرا تایید میکنند.
🔹این ویدیو را ببینید تا از این پیش بینی اسرارآمیز آگاه شوید.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
.
📚 #ضرب_المثل ” #پته_روی_آب_افتادن “
🖇 معنی و کاربرد:
🔸 پته به معنی بند یا وسیله ای است که با آن راهِ آب را در جوی های شیب دار می بستند تا آب را ذخیره کنند.
🔹 پته کسی روی آب افتاد: رازش فاش شد.
🔸 پته روی آب افتادن: آبروی کسی رفتن؛
لو رفتن کاری که سعی داشت مخفیانه انجام دهد.
🔹 پته کسی را روی آب ریختن کنایه از برملا کردن اسرار آن شخص و بردن آبروی اوست.
🖇 ریشه این ضرب المثل:
✍درگذشته در فلاتِ کم آب ایران مردم سد کوچکی از جنس چوب کهن که آن را "پته" مینامیدند در درون جوی قرار می دادند و آب را به درون آبانبارها می راندند تا به مصارف روزانه برسد.
🔸در زمان خشکسالی یا کم آبی، برخی افراد در تاریکی شب به این جوی های آب هجوم می بردند و با قرار دادن پته ای مثل سنگ یا چوب، مسیر آب را از بالا می بستند و خودشان ظرف هایشان را پر از آب می کردند.
🔹گاهی وقت ها که این افراد جلوی جریان آب را می گرفتند، یکباره جریان آب شدت می یافت و پته هم با جریان آب به سمت روستاهای دیگر می رفت.
🔸مردم هم که پته را روی آب می دیدند می فهمیدند که عده ای دزدکی آب را برای خودشان می برند.
اینجا بود که میگفتند: پته شان روی آب افتاد. یعنی رازشان فاش شد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌹#داستانآموزنده
✍شیخی به طوطیاش «لا اله الا الله» آموخته بود! طوطی شب و روز «لا اله الا الله» میگفت!
روزی طوطی به دست گربه کشته شد!
شیخ به شدت میگریست!
🔹علت بیتابی را از او پرسیدند پاسخ داد:
وقتی گربه به طوطی حمله کرد
طوطی آن قدر فریاد زد تا مرد!
او "لا اله الا الله" را فراموش کرد؛
زیرا عمری با زبان گفت و دلش آن را
یاد نگرفته و نفهمیده بود!
✍سپس شیخ گفت: می ترسم من هم
مثل این طوطی باشم، تمام عمر با
زبان «لا اله الا الله» بگویم و هنگام
مرگ فراموش کنم!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
🔅#ضرب_المثل
🔅#اصطلاح_حرف_مفت_زدن
✍اصطلاح حرف مفت زدن داستانی داره که خالی از لطف نیست!
در زمان ناصرالدین شاه اولین تلگرافخانه تأسیس شد اما مردم استقبالی نکردند و کسی باور نداشت پیامش با سیم به شهر دیگری برود.
🔻به ناصرالدین شاه گفتند تلگرافخانه بیمشتری مانده و کارمندانش آنجا بیکار نشسته اند. ناصرالدین شاه دستور داد به مدت یک ماه مردم بیایند مجانی هر چه میخواهند تلگراف بزنند و چون مفت شد همه هجوم آوردند و بعد از مدتی دیدند پیامهایشان به مقصد میرسد و به همین خاطر هجوم مردم روز به روز زیادتر شد در حدی که دیگر کارمندان قادر به پاسخگویی نبودند!
🔻سرانجام ناصرالدین شاه که مطمئن شده بود مردم ارزش تلگراف را فهمیدهاند، دستور داد سر در تلگراف خانه تابلویی بزنند بدین مضمون: «بفرموده شاه از امروز #حرف_مفت_زدن_ممنوع!» و اصطلاح حرف مفت زدن از آن زمان به یادگار مانده است.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔸می گویند در قدیم #دزد_سر_گردنه هم معرفت داشت:
✍روزی دزدی در مجلسی پر ازدحام با زیرکی کیسه سکه مردی غافل را می دزدد،
هنگامی که به خانه رسید کیسه را باز کرد دید در بالای سکه ها کاغذی است که بر آن نوشته است:
🔹خدایا به برکت این دعا سکه های مرا حفاظت بفرما!
اندکی اندیشه کرد...
سپس کیسه را به صاحبش باز گرداند!
🔸دوستان دزدش او را سرزنش کردند که چرا این همه پول را از دست داد.
دزد کیسه در پاسخ گفت:
🔹صاحب کیسه باور داشت که دعا دارایی او را نگهبان است. او بر این دعا به خدا اعتقاد نموده است.
من دزد دارایی او بودم نه دزد دین او...
🔸اگر کیسه او را پس نمیدادم، باورش بر دعا و خدا سست می شد. آن گاه من دزد باورهای او هم بودم و این دور از انصاف است...
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍شبی #ﺧﺮﻭﺷﭽﻒ (ﺭﻫﺒﺮ ﺷﻮﺭﻭی ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺳﺘﺎﻟﯿﻦ) ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺭﺍ ﺑﺮﺍی ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺷﻨﺎﺧﺘﻪ نشه، ﮔﺮﻳﻢ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻳﺪﻥ فیلمی ﺩﺭ یک ﺳﻴﻨﻤﺎ ﺭﻓﺖ.
❗️ﭘﺲ ﺍﺯ ﻧﻤﺎﻳﺶ ﻓﻴﻠﻢ اصلی، یک ﻓﻴﻠﻢ ﺧﺒﺮی ﺑﻪ ﻧﻤﺎﻳﺶ ﺩﺭﺁﻣﺪ. ﺗﺼﻮﻳﺮ ﺧﺮﻭﺷﭽﻒ ﺑﺮ ﭘﺮﺩﻩ ﻇﺎﻫﺮ ﺷﺪ. ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺜﻨﺎی ﺧﻮﺩ ﺧﺮﻭﺷﭽﻒ ﺍﺯ ﺟﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪن ﻭ ﺑﻪ اﺣﺘﺮﺍﻡ ﺍﻭ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻧﺪ!
❗️ﺧﺮﻭﺷﭽﻒ ﺍشک ﺩﺭ ﭼﺸﻢ و ﻋﻤﻴﻘﺎً ﻣﺘﺄﺛﺮ ﺍﺯ ﻋﻼﻗﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺵ، ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻣﺮدی ﺷﺎﻧﻪﺍﺵ ﺭﺍ تکون ﺩﺍﺩ ﻭ ﺯﻳﺮ لبی ﮔﻔﺖ :
❗️ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ ﻣﺮدک ﺍﺣﻤﻖ! ﻫﻤﻪ ﻣﺎ ﻣﺜﻞ ﺗﻮ ﻓﻜﺮ ﻣﻲﻛﻨﻴﻢ! ﺍﻣﺎ ﭼﺮﺍ می ﺧﻮﺍی ﺳﺮﺗﻮ ﺑﻪ ﺑﺎﺩ ﺑﺪی...؟!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
#شعر_دزد #شاعر_دزد
✍آورده اند که ...
روزى #انورى از بازار بلخ مى گذشت،
هنگامه اى دید، پیش رفت مردى دید که قصاید انورى به نام خود مى خواند
و مردم او را تحسین مى کردند.
▫️انورى پیش رفت و گفت:
اى مرد این اشعار کیست که مى خوانى؟
گفت: اشعار انورى
▪️انورى گفت: انورى را مى شناسى؟
گفت: انورى منم.
▫️انورى بخندید و گفت:
«شعر دزد» دیده بودم اما «شاعر دزد» ندیده بودم.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
#ﻫﺎرون_الرشید_و_ﺻﯿﺎد
✍آورده اﻧﺪ ﮐﻪ #ﺧﻠﯿﻔﻪ_ﻫﺎرون_اﻟﺮﺷﯿﺪ در ﯾﮑﯽ از اﻋﯿﺎد رﺳﻤﯽ ﺑﺎ زﺑﯿﺪه زن ﺧﻮد ﻧﺸﺴﺘﻪ و ﻣﺸﻐﻮل ﺑﺎزي ﺷﻄﺮﻧﺞ
ﺑﻮدﻧﺪ . #ﺑﻬﻠﻮل ﺑﺮ آﻧﻬﺎ وارد ﺷﺪ او ﻫﻢ ﻧﺸﺴﺖ و ﺑﻪ ﺗﻤﺎﺷﺎي آﻧﻬﺎ ﻣﺸﻐﻮل ﺷﺪ . در آن ﺣﺎل ﺻﯿﺎدي زﻣﯿﻦ ادب را ﺑﻮﺳﻪ داد و ﻣﺎﻫﯽ ﺑﺴﯿﺎر ﻓﺮﺑﻪ ﻗﺸﻨﮕﯽ را ﺟﻬﺖ ﺧﻠﯿﻔﻪ آورده ﺑﻮد .
🔸ﻫﺎرون در آن روز ﺳﺮ ﺧﻮش ﺑﻮد اﻣﺮ ﻧﻤﻮد ﺗﺎ ﭼﻬﺎر ﻫﺰار درﻫﻢ ﺑﻪ ﺻﯿﺎد اﻧﻌﺎم ﺑﺪﻫﻨﺪ . زﺑﯿﺪه ﺑﻪ ﻋﻤﻞ ﻫـﺎرون
#اﻋﺘﺮاض ﻧﻤﻮد و ﮔﻔﺖ : اﯾﻦ ﻣﺒﻠﻎ ﺑﺮاي ﺻﯿﺎدي زﯾﺎد اﺳﺖ ﺑﻪ ﺟﻬﺖ اﯾﻨﮑﻪ ﺗﻮ ﺑﺎﯾﺪ ﻫﺮ روز ﺑﻪ اﻓﺮاد ﻟﺸﮕﺮي
و ﮐﺸﻮري اﻧﻌﺎم ﺑﺪﻫﯽ و ﭼﻨﺎﻧﮑﻪ ﺗﻮ ﺑﻪ آﻧﻬﺎ از اﯾﻦ ﻣﺒﻠﻎ ﮐﻤﺘﺮ ﺑﺪﻫﯽ ﺧﻮاﻫﻨﺪ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺑﻪ ﻗـﺪر ﺻـﯿﺎدي ﻫـﻢ
ﻧﺒﻮدﯾﻢ و اﮔﺮ زﯾﺎد ﺑﺪﻫﯽ ﺧﺰﯾﻨﻪ ﺗﻮ ﺑﻪ اﻧﺪك ﻣﺪﺗﯽ ﺗﻬﯽ ﺧﻮاﻫﺪ ﺷﺪ .
🔹ﻫﺎرون ﺳﺨﻦ زﺑﯿﺪه را ﭘﺴﻨﺪﯾﺪه و ﮔﻔﺖ اﻟﺤﺎل ﭼﻪ ﮐﻨﻢ ؟ ﮔﻔﺖ ﺻـﯿﺎد را ﺻـﺪا ﮐـﻦ و از او ﺳـﻮال ﻧﻤـﺎ اﯾـﻦ
ﻣﺎﻫﯽ ﻧﺮ اﺳﺖ ﯾﺎ ﻣﺎده ؟ اﮔﺮ ﮔﻔﺖ ﻧﺮ اﺳﺖ ﺑﮕﻮ ﭘﺴﻨﺪ ﻣﺎﻧﯿﺴﺖ و اﮔﺮ ﮔﻔﺖ ﻣﺎده اﺳﺖ ﺑﺎز ﻫﻢ ﺑﮕـﻮ ﭘـﺴﻨﺪ ﻣـﺎ
ﻧﯿﺴﺖ و او ﻣﺠﺒﻮر ﻣﯽ ﺷﻮد ﻣﺎﻫﯽ را ﭘﺲ ﺑﺒﺮد و اﻧﻌﺎم را ﺑﮕﺬارد .
🔸ﺑﻬﻠﻮل ﺑﻪ ﻫﺎرون ﮔﻔﺖ : ﻓﺮﯾﺐ زن ﻧﺨﻮر ﻣﺰاﺣﻢ ﺻﯿﺎد ﻧﺸﻮ وﻟﯽ ﻫﺎرون ﻗﺒﻮل ﻧﻨﻤﻮد . ﺻﯿﺎد را ﺻﺪا زد و ﺑﻪ او
ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﻫﯽ ﻧﺮ اﺳﺖ ﯾﺎ ﻣﺎده ؟
ﺻﯿﺎد ﺑﺎز زﻣﯿﻦ ادب ﺑﻮﺳﯿﺪ و ﻋﺮض ﻧﻤﻮد اﯾﻦ ﻣﺎﻫﯽ ﻧﻪ ﻧﺮ اﺳﺖ ﻧﻪ ﻣﺎده ﺑﻠﮑﻪ ﺧﻨﺜﯽ اﺳﺖ .
🔹ﻫﺎرون از اﯾﻦ ﺟﻮاب ﺻﯿﺎد ﺧﻮﺷﺶ آﻣﺪ و اﻣﺮ ﻧﻤﻮد ﺗﺎ ﭼﻬﺎر ﻫﺰار درﻫﻢ دﯾﮕﺮ ﻫﻢ اﻧﻌﺎم ﺑﻪ او ﺑﺪﻫﻨﺪ . ﺻـﯿﺎد
ﭘﻮﻟﻬﺎ را ﮔﺮﻓﺘﻪ ، در ﺑﻨﺪي رﯾﺨﺖ و ﻣﻮﻗﻌﯽ ﮐﻪ از ﭘﻠﻪ ﻫﺎي ﻗﺼﺮ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯽ رﻓﺖ ﯾﮏ درﻫﻢ از ﭘﻮﻟﻬﺎ ﺑﻪ زﻣـﯿﻦ اﻓﺘﺎد. ﺻﯿﺎد ﺧﻢ ﺷﺪ و ﭘﻮل را ﺑﺮداﺷﺖ .
🔸زﺑﯿﺪه ﺑﻪ ﻫﺎرون ﮔﻔﺖ :
اﯾﻦ ﻣﺮد ﭼﻪ اﻧﺪازه ﭘﺴﺖ ﻫﻤﺖ اﺳﺖ ﮐﻪ از ﯾﮏ درﻫﻢ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﮔﺬرد . ﻫﺎرون ﻫﻢ از ﭘـﺴﺖ ﻓﻄﺮﺗـﯽ ﺻـﯿﺎد
ﺑﺪش آﻣﺪ و او را ﺻﺪازد و ﺑﺎز ﺑﻬﻠﻮل ﮔﻔﺖ ﻣﺰاﺣﻢ او ﻧﺸﻮﯾﺪ.
🔹ﻫـﺎرون ﻗﺒـﻮل ﻧﻨﻤـﻮد و ﺻـﯿﺎد را ﺻـﺪا زد و ﮔﻔﺖ :
ﭼﻘﺪر ﭘﺴﺖ ﻓﻄﺮﺗﯽ ﮐﻪ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﺣﺘﯽ ﯾﮏ درﻫﻢ از اﯾﻦ ﭘﻮﻟﻬﺎ ﻗﺴﻤﺖ ﻏﻼﻣﺎن ﻣﻦ ﺷﻮد .
🔸ﺻﯿﺎد ﺑﺎز زﻣﯿﻦ ادب ﺑﻮﺳﻪ زد و ﻋﺮض ﮐﺮد : ﻣﻦ ﭘﺴﺖ ﻓﻄﺮت ﻧﯿﺴﺘﻢ . ﺑﻠﮑﻪ ﻧﻤـﮏ ﺷﻨﺎﺳـﻢ و از اﯾـﻦ ﺟﻬـﺖ ﭘﻮل را ﺑﺮداﺷﺘﻢ ﮐﻪ دﯾﺪم ﯾﮏ ﻃﺮف اﯾﻦ ﭘﻮل آﯾﺎت ﻗﺮآن و ﺳﻤﺖ دﯾﮕﺮ آن اﺳـﻢ ﺧﻠﯿﻔـﻪ اﺳـﺖ و ﭼﻨﺎﻧﭽـﻪ روي زﻣﯿﻦ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﺷﺎﯾﺪ ﭘﺎ ﺑﻪ آن ﻧﻬﻨﺪ و از ادب دور اﺳﺖ .
🔹ﺧﻠﯿﻔﻪ ﺑﺎز از ﺳﺨﻦ ﺻﯿﺎد ﺧﻮﺷﺶ آﻣﺪ و اﻣﺮ ﻧﻤﻮد ﭼﻬﺎر ﻫﺰار درﻫﻢ دﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺻﯿﺎد اﻧﻌﺎم دادﻧﺪ و ﻫـﺎرون
ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ از ﺗﻮ دﯾﻮاﻧﻪ ﺗﺮم ﺑﻪ ﺟﻬﺖ اﯾﻨﮑﻪ ﺳﻪ دﻓﻌﻪ ﻣﺮا ﻣﺎﻧﻊ ﺷﺪي ﻣﻦ ﺣﺮف ﺗﻮ را ﻗﺒـﻮل ﻧﻨﻤـﻮدم و ﺣـﺮف آن زن را ﺑﻪ ﮐﺎر ﺑﺴﺘﻢ و اﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻣﺘﻀﺮر ﺷﺪم.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔅#پندانه
✍️ #حکمت_چون_طلاست
🔹مردی از حکیمی سؤال کرد:
اسرار حکمت و معرفت چگونه آموختی؟
🔸حکیم گفت:
روزی در کاروانی مالالتجاره میبردم که در نیمروزی در کاروانسرا در استراحت بودیم که یکی از کاروانیان گوش بر زمین نهاد و برخاست و گفت: صدای سُم اسبها را میشنوم، بیتردید راهزنان هستند.
🔹هرکس هر مالالتجارهای از طلا و نقره داشت آن را در گوشهای چال کرد.
🔸من نیز دنبال مکانی برای چالکردن بودم که پیرمردی را در پشت کاروانسرا در سایه دیواری نشسته دیدم.
🔹پیرمرد گفت:
قدری جلوتر برو، زبالههای کاروانسرا را آنجا ریختهاند. زبالهها را کنار بزن و مالالتجاره خویش در زیر خاک آنجا دفن کن.
🔸من چنین کردم. قافله راهزنان چون رسیدند زرنگتر از اهل کاروان بودند. وجببهوجب اطراف کاروانسرا را گشتند.
🔹پس هرجا که زمین دست خورده بود کَندند و هرچه در زمین بود برداشتند و فقط یکجا را نگشتند و آن مزبله بود که تکبرشان اجازه نمیداد به آن نزدیک شوند تا چه رسد مزبله کنار زنند و زمین را تجسس کنند.
🔸آن روز از آن کاروان تنها من اموال باارزش و گرانقدر خود به سلامت در آن سفر به منزل رساندم و یاد گرفتم اشیای نفیس گاهی در جاهایی غیر نفیس است که خلق از تکبرشان به آن نزدیک نمیشوند.
🔹از آن خاطره تلخ ترک تجارت کردم و در بازار مغازهای باز کردم و مسگری که حرفه پدرانم بود راه انداختم.
🔸روزی جوانی را که چهرۀ خشن و نامناسبی داشت در بازار مسگران دیدم که دنبال کار کارگری میگشت و کسی به او اعتمادی نمیکرد تا مغازهاش به او بسپارد.
🔹وقتی علت را جویا شدم، گفتند:
از اشرار بوده و بهتازگی از زندان حکومت خلاص شده است.
🔸وقتی جوان مأیوس بازار را ترک میکرد یاد گفته پیرمرد افتادم؛ که اشیای نفیس گاهی در جای غیرنفیس پنهان هستند.
🔹پس گفتم:
شاید طلایی بوده که به جبر زمان در زندان افتاده است.
🔸او را صدا کردم و کلید مغازه را به او دادم. بعد از مدتی که کندوکاو کردم چیزهایی از توحید از او فراگرفتم که در هیچ کتابی نبود.
🔹یافتم صاحب معرفت و حکمت است که از بد حادثه در زندان رفته است. آری! هر حکمتی آموختم خدا به دست او بر من آموخت.
💢حکمت چون طلاست و برای یافتن طلا باید از تکبر دور شد و گاهی مزبله را هم برای یافتن آن زیر و رو کرد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍استالین در دفترش در حال کشیدن پیپ بود که منشیاش گفت :
▫️شخصی میخواهد شما را ببیند و میگوید یک پیشگو است استالین دستور داد اعدامش کنند و گفت :
▪️این شیاد چرا اعدامش را پیش بینی نکرده بود!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
🔸#قدرت_عشق
✍در زمان #کریمخان_زند مرد سیه چرده و قوی هیکلی در شیراز زندگی میکرد که در میان مردم به #سیاه_خان شهرت داشت.
وقتی که کریمخان میخواست بازار وکیل شیراز را بسازد،
او جزء یکی از بهترین کارگران آن دوران بود...
🔸در آن زمان چرخ نقاله و وسایل مدرن امروزی برای بالا بردن مصالح ساختمانی به طبقات فوقانی وجود نداشت،
بنابرین استادان معماری به کارگران
تنومند و قوی و با استقامت نیاز
داشتند تا مصالح را به دوش بکشند
و بالا ببرند.
🔹وقتی کار ساخت بازار وکیل شروع شد
و نوبت به چیدن آجرهای سقف رسید،
سیاه خان تنها کسی بود که میتوانست
آجر را به ارتفاع ده متری پرت کند
و استاد معمار و ور دستانش آجرها
را در هوا می قاپیدند و سقف را تکمیل میکردند.
🔸روزی کریمخان برای بازدید از پیشرفت کار سری به بازار زد و متوجه شد که از هر ده آجری که سیاه خان به بالا پرت
میکند شش یا هفت آجر به دست معمار نمی رسد و می افتد و می شکند.
🔹کریمخان از سیاه پرسید:
چه شده نکنه نون نخوردی؟؟!!
قبلاً حتی یک آجر هم به هدر نمی رفت و همه به بالا میرسید!
🔸سیاه خان ساکت ماند و چیزی نگفت.
اما استاد معمار پایین آمد و یواشکی
بیخ گوش کریمخان گفت:
قربان تمام زور و قدرت سیاه خان و دلگرمی او زنش بود،
چند روزست که زن سیاه خان قهر کرده
و به خانه ی پدرش رفته،
🔹سیاه خان هم دست و دل کار کردن ندارد.
اگر چاره ای نیاندیشید کار ساخت بازار
یک سال عقب می افتد.
او تنها کسی است که میتواند آجر را تا ارتفاع ده متری پرت کند.
🔸کریمخان فوراً به خانه پدر زن او رفت
و زنش را به خانه آورد.
بعد فرستاد دنبال سیاه خان و وقتی او به خانه رسید با دیدن همسرش از شدت خوشحالی مثل بچه ها شروع به گریه کرد.
🔹کریمخان مقداری پول به آنها داد و گفت:
امروز که گذشت اما فردا میخواهم همان سیاه خان همیشگی باشی.
این را گفت و زن و شوهر را تنها گذاشت.
فردا کریمخان مجدداً به بازار رفت
و دید سیاه خان طوری آجر را به بالا
پرت میکند که از سر معمار هم رد میشود.
🔸بعد رو به همراهان کرد و گفت
ببینید عشق چه قدرتی دارد،
آنکه آجرها را پرت میکرد #عشق بود نه سیاه خان.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
❤️ #ضرب_المثل
✍#تاجری بود کارش خرید و فروش پنبه بود و کار و بارش سکه، بازرگانان دیگر به او حسودی میکردند
یک روز یکی از بازرگانها نقشه ای کشید و شبانه به انبار پنبه ی تاجر دستبرد زد.
شب تا صبح پنبه ها را از انبار بیرون کشید و در زیرزمین خانه ی خودش انبار کرد.
🔸صبح که شد تاجر پنبه خبردار شد که ای دل غافل تمام پنبه هایش به غارت رفته است.
به نزد #قاضی شهر رفت و گفت : خانه خراب شدم .
🔹قاضی دستور داد که مامورانش به بازار بروند و پرس و جو کنند و دزد را پیدا کنند. اما نه دزد را پیدا کردند و نه پنبه ها را .
🔸قاضی گفت :
به کسی مشکوک نشدید؟
ماموران گفتند :
چرا بعضی ها درست جواب ما را نمی دادند ما به آنها مشکوک شدیم.
🔹قاضی گفت:
بروید آنها را بیاورید. ماموران رفتند و تعدادی از افراد را آوردند.
قاضی تاجر پنبه را صدا کرد و گفت به کدام یک از این ها شک داری؟
تاجر پنبه گفت به هیچ کدام
🔸قاضی فکری کرد و گفت:
ولی من دزد را شناختم.
دزد بیچاره آن قدر دست پاچه بوده و عجله داشته که وقت نکرده جلو آیینه برود و پنبه ها را از سر و ریش خودش پاک کند.
🔹ناگهان یکی از همان تاجرهای محترم دستگیر شده دستش را به صورتش برد تا پنبه را پاک کند.
قاضی گفت:
دزد همین است.
🔸تاجر گفت:
همین حالا مامورانم را می فرستم تا خانه ات را بازرسی کنند. یک ساعت بعد ماموران خبر دادند که پنبه ها در زیر زمین تاجر انبار شده است و او هم به جرم خود اعتراف کرد.
🔸از آن به بعد می خواهند بگویند که آدم خطا کار خودش را لو می دهد میگویند :
✍«#پنبه_دزد،#دست_به_ریشش_میکشد»
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📖#داستان_قرآنی
🐄#داستان_گاو_بنی_اسرائیل
✍یک نفر از #بنی_اسرائیل به طور مرموزی کشته شد در حالی که قاتل او معلوم نبود و هر طائفه ای، طایفه ی دیگر را مسئول قتل آن شخص می دانست.
این اوضاع و احوال ادامه داشت تا این که نزد #حضرت_موسی رفته و از او درخواست کردند که از خداوند در این زمینه یاری بگیرد.
🔹حضرت موسی با توجه به ارتباطی که با خدا داشت به قوم خود گفت :
گاوی را گرفته و سر او را ببرید و قسمتی از آن را به بدن مقتول بزنید تا زنده شود و قاتل خود را معرفی کند؛ ولی قوم بنی اسرائیل به موسی گفتند:
آیا ما را به تمسخر گرفته ای؟
🔸حضرت موسی فرمود:
به خدا پناه می برم اگر بخواهم کسی را مسخره کنم.
قوم موسی به او گفتند:
از خدا بپرس آن گاو چگونه باشد؟
🔹حضرت موسی فرمود: گاو باید ماده، نه پیر و نه جوان باشد.
دوباره آن قوم لجباز گفتند: از خدا بپرس آن گاو چه رنگی داشته باشد؟؟
🔸حضرت موسی فرمود:
زرد باشد به طوری که در چشم حالت درخشندگی داشته باشد؟
قوم موسی برای آخرین بار سوال کردند:
🔹این گاو از نظر کار کردن باید دارای چه خصوصیتی باشد؟ حضرت فرمود: این گاو باید برای شخم زدن و زراعت و همچنین برای آبکشی تربیت نشده باشد و از هر عیبی پاک باشد.
🔸در نهایت قوم بنی اسرائیل برخلاف میل خودشان گاوی را با خصوصیات گفته شده، پیدا کرده و سر بریدند و قسمتی از آن را به بدن مقتول زدند و وقتی زنده شد، قاتل خود را معرفی کرد.
📖آیات ۶۷ تا ۷۴ سوره بقره
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌱🌱🌱🌱
🌱🌸🌸
🌱🌸
🌱
📚#یک_داستان_بسیار_زیبا
🚨#خانه_ای_در_بهشت
✅ بعضیها فکر میکنن که بهشت رو فقط میشه در مسجد و بر سر سجاده بدست آورد، در حالی که با خواندن این داستان خواهید فهمید که راههای نزدیکتر دیگری برای رسیدن به خدا هست که از آن غافلیم،
📚این داستان را «ابن جوزی» نقل میکند که:
✍در بلخ مردی علوی (از سادات منتسب به امیرالمؤمنین علی ع) زندگی میکرد تا اینکه بیمار شد و بعد از دنیا رفت.
🔸همسرش گفت:
با دخترانم به سمرقند رفتم، تا مردم کمتر ما را سرزنش کنند و در سرمای شدید وارد این شهر شدم و دخترانم را به مسجد بردم و خودم برای تهیّه چیزی بیرون آمدم.
🔹دیدم مردم در اطراف شیخی اجتماع کرده اند،
پرسیدم: او کیست؟
گفتند:
شیخ شهر است. من نیز نزد او رفتم و حال و روزم را شرح دادم ولی او گفت:
🔸دلیلی بر سیادتت بیاور؟ و توجّهی به من نکرد و من هم به مسجد بازگشتم.
در راه پیر مردی را در مغازهای دیدم که تعدادی در اطرافش جمعاند،
پرسیدم: او کیست؟
🔹گفتند: او شخصی مجوسی است،
با خود گفتم:
نزد او بروم شاید فرجی شود؟ لذا نزد وی رفته و جریان را شرح دادم.
او خادم را صدا زد و گفت:
برو و همسرم را خبر کن، تا به اینجا بیاید،
🔸پس از چند لحظه بانویی با چند کنیز بیرون آمد. شوهرش به او گفت: با این زن به فلان مسجد برو و دخترانش را به خانه بیاور؟
🔹سیده میگوید: همراه این زن به منزل او آمدیم و جایی را در خانهاش به ما اختصاص داد و به حمام برد و لباسهای فاخر بر ما پوشاند
و انواع خوراکها را به ما داد و آن شب را به راحتی سپری کردیم.
🔸در نیمه های شب شیخ مسلمان شهر در خواب دید، قیامت برپاست و پرچم پیامبر(ص) بر بالای سرش بلند شد.
در آنجا قصری سبز را دید و پرسید:
این قصر از آن کیست؟
🔹پیامبر(ص)فرمود:
از آن یک مسلمان است.
شیخ جلو میرود و پیامبر(ص) از او روی میگرداند
عرض میکند:
یا رسول اللَّه(ص) من مسلمانم چرا از من اعراض میکنی؟
🔸فرمود: دلیل بیاور که مسلمانی؟
شیخ سرگردان شد، و نتوانست چیزی بگوید.
پیامبر(ص)فرمود:
فراموش کردی، آن کلامی را که به آن زن علوی گفتی؟
🔹این قصر از آن آن مردی است که این زن در خانه او ساکن شده؟
در این موقع شیخ از خواب بیدار شد و بر سر و صورت خود میزد و میگریست. آنگاه خود و غلامانش برای یافتن زن علوی در سطح شهر به تجسّس پرداختند، تا اینکه فهمیدند، او در خانه یک مجوسی است.
🔹شیخ نزد مجوسی رفت و تقاضای دیدن وی را نمود، مجوسی گفت: نمیگذارم او را ببینی؟
شیخ گفت:
میخواهم این هزار دینار را به او بدهم.
گفت:
🔸نه، اگر صد هزار دینار هم بدهی نمیپذیرم.
وقتی اصرار شیخ را دید،
گفت: همان خوابی را که دیشب تو دیدهای من هم دیدهام من رسول خدا(ص) را در خواب دیدم که فرمود:
🔹این قصر منزل آینده تو است.
سوگند به خدا من و همه اهل خانه به دست او مسلمان شده ایم
📕 إرشاد القلوب إلی الصواب، ج2، ص: ۴۴۵
#حکایت
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
#کمال_الملک_در_اروپا
✍کمال الملک نقاش چیره دست ایرانی (دوران قاجار) برای آشنایی با شیوه ها و سبکهای نقاشان فرنگی به اروپا سفر کرد. زمانی که در پاریس بود فقر دامانش را گرفت و حتی برای سیر کردن شکمش هم پولی نداشت.
🔹یک روز وارد رستورانی شد و سفارش غذا داد در آنجا رسم بود که افراد متشخص پس از صرف غذا پول غذا را روی میز می گذاشتند و می رفتند، معمولا هم مبلغی بیشتر، چرا که این مبلغ اضافی بعنوان انعام به گارسون می رسید
اما کمال الملک پولی در بساط نداشت
🔸بنابراین پس از صرف غذا از فرصت استفاده کرد از داخل خورجینی که وسایل نقاشی اش در آن بود مدادی برداشت و پس از تمیز کردن کف بشقاب عکس یک اسکناس را روی آن کشید، بشقاب را روی میز گذاشت و از رستوران بیرون آمد.
🔹گارسون که اسکناس را داخل بشقاب دید دست برد که آن را بردارد ولی متوجه شد که پولی در کار نیست و تنها یک نقاشی ست بلافاصله با عصبانیت دنبال کمال الملک دوید یقه او را گرفت و شروع به داد و فریاد کرد صاحب رستوران جلو آمد و جریان را پرسید.
🔸گارسون بشقاب را به او نشان داد و گفت این مرد یک دزد و شیادست بجای پول عکس اش را داخل بشقاب کشیده صاحب رستوران که مردی هنر شناس بود دست در جیب برد و مبلغی پول به کمال الملک داد.
🔹بعد به گارسون گفت رهایش کن برود این بشقاب خیلی بیشتر از یک پرس غذا ارزش دارد.
✍نقل است امروز این بشقاب در موزه ی لوور پاریس بعنوان بخشی از تاریخ هنری این شهر نگهداری می شود.؟
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
✍یکی از تکان دهنده ترین جمله هایی که در فرهنگ بشری گفته شده ، جمله زیر از حضرت علی(ع) در یکی از دعاهاي #نهج_البلاغه است :
🔹"اللّهُمّ اجعَلْ نَفسي أوَّلَ كريمَةٍ تَنتَزِعُها مِن كرائمي،"
✍" خدایا کاری کن که از چیزهای ارزشمند زندگی ، جانم اولین چیزی باشد که از من می گیری "
🔸یعنی نکند قبل از اینکه جانم را بگیری ، شرفم ، انسانيتم ، عدالتم ، و ...
گرفته شده باشد و تبدیل به یک تفاله ای شده باشم که تو جانم را می گیری .
🔹و این همان جمله معروف است که می گوید :
ما آمده ایم تا زندگی کنیم و قیمت و ارزش پیدا کنیم ؛ نه اینکه به هر قیمتی زندگی کنیم .
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
#قضاوتهای_امیرالمومنین
✍نزد حضرت علی (ع) کودکی را آوردند که در بازی با پرتاب چوبدستی دندانِ همبازی خود را شکسته بود.
🔹حضرت از خود کودک و سایر کودکان پرسیدند، آیا قبل از پرتاب چوب دستی اعلام خبر کرده بودند؟
🔸گفتند: بلی داد میزد که مواظب باشید من پرتاب میکنم.
🔹حضرت قصاص را از او برداشت و فرمودند:
کسی که موقع ورودِ خطر هشدار و پیشآگاهی دهد، از قصاص معذور است.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
✍روزی شیخ عارفی در یکی از روستاهای کربلا زندگی میکرد.
شیخ در مزرعه کار میکرد که از روستای دوردستی پیکی با اسب آمد و گفت:
🔸در روستای بالا فلانی مرده است، حاضر شو برای دفن او با من برویم.
شیخ اسم آن متوفی را که شنید، به شاگرد طلبه خود گفت، با پیک برود.
🔹شاگرد طلبه رفت و دو روز بعد که مراسم ختم آن مرحوم تمام شد، برگشت.
پسر آن متوفی، شاگر طلبه را آورد و در میدان روستا به شیخ با صدای بلند گفت:
ای شیخ، تو دیدی من مرد فقیری هستم به دفن پدر من نیامدی و شاگرد خود فرستادی!!!
🔸کل روستا بیرون ریختند و شیخ سکوت کرد و درون خانه رفت. شاگرد شیخ از این رفتار آن مرد ناراحت شد و درون خانه آمد و از شیخ پرسید، داستان چیست
🔹شیخ گفت: پسر آن مرد متوفی که در روستا داد زد و مرا متهم ساخت، یک سال پیش دو گوسفند از من خرید و به من بدهکار است و من از اینکه او با دیدن من از بدهی خود شرمنده نباشد، نرفتم تا چشم در چشم هم نشویم.
🔸ولی او نه تنها قرض خود یادش رفت مرا به پولپرستی هم متهم کرد. من بهجای گناه او شرمنده شدم. و خواستم بدانم، خدا از دست ما چه میکشد که ما گناه میکنیم ولی او شرمش میشود، آبروی ما را بریزد. بلکه بهجای عذرخواهی از گناه، زبان به ناسپاسی هم میگشاییم...
✍گویند شیخ این راز به هیچکس غیر شاگرد خود نگفت و صبح بود که از غصه برای همیشه بیدار نشد.
کرم بین و لطف خداوندگار
گنه بنده کرده است و او شرمسار
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌱🌱🌱🌱
🌱🌸🌸
🌱🌸
🌱
🔸#خاطره_ای_تکان_دهنده_از #استاد_شفیعی_کدکنی
✍ﻧﺰﺩﯾﮑﯽ ﻫﺎﯼ ﻋﯿﺪ ﺑﻮﺩ، ﻣﻦ ﺗﺎﺯﻩ ﻣﻌﻠﻢ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺍﻭﻟﯿﻦ
ﺣﻘﻮﻗﻢ ﺭﺍ ﻫﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ، ﺻﺒﺢ ﺑﻮﺩ، ﺭﻓﺘﻢ ﺁﺏ ﺍﻧﺒﺎﺭ ﺗﺎ
🔸ﺑﺮﺍﯼ ﺷﺴﺘﻦ ﻇﺮﻭﻑ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺁﺏ ﺑﯿﺎﻭﺭﻡ.
ﺍﺯ ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﺑﺎﻻ ﻣﯽ ﺁﻣﺪﻡ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺧﻔﯿﻒ ﻫﻖ ﻫﻖ ﮔﺮﯾﻪ
ﻣﺮﺩﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺷﻨﯿﺪﻡ، ﺍﺯ ﻫﺮ ﭘﻠﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺑﺎﻻ ﻣﯽ ﺁﻣﺪﻡ،
ﺻﺪﺍ ﺭﺍ ﺑﻠﻨﺪﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻡ...
(ﺍﺳﺘﺎﺩﮐﺪ ﮐﻨﯽ ﺣﺎﻻ ﺧﻮﺩﺵ ﻫﻢ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ...)
🔹#ﭘﺪﺭﻡ ﺑﻮﺩ، #ﻣﺎﺩﺭ ﻫﻢ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،
ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﺁﻗﺎ! ﺧﺪﺍ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺳﺖ، ﺧﺪﺍ ﻧﻤﯿﮕﺬﺍﺭﺩ ﻣﺎ ﭘﯿﺶ
ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﮐﻮﭼﮏ ﺷﻮﯾﻢ! ﻓﻮﻗﺶ ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻋﯿﺪﯼ ﻧﻤﯽﺩﻫﯿﻢ...
🔸ﺍﻣﺎ ﭘﺪﺭ ﮔﻔﺖ: ﺧﺎﻧﻢ! ﻧﻮﻩ ﻫﺎﯼ ﻣﺎ، ﺩﺭ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺩﺍﺭﻧﺪ، ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﺎ...
ﺣﺎﻻ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﻭﺷﻦ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﻢ ﺩﻟﯿﻞ
ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺑﭙﺮﺳﻢ،
🔹ﺩﺳﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﻮﯼ ﺟﯿﺒﻢ، ۱۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ
ﮐﻞ ﭘﻮﻟﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﺪﺭﺳﻪ ( ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺣﻘﻮﻕ ﻣﻌﻠﻤﯽ ) ﮔﺮﻓﺘﻪ
ﺑﻮﺩﻡ.
ﺭﻭﯼ ﮔﯿﻮﻩ ﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺧﻢ ﺷﺪﻡ ﻭ ﮔﯿﻮﻩ ﻫﺎﯼ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺧﺎﮐﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺯﻣﯿﻦ ﺯﺭﺍﻋﯽ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﻮﺩ، ﺑﻮﺳﯿﺪﻡ.
🔸ﺁﻥ ﺳﺎﻝ، ﻫﻤﻪ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻭ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻡ ﺍﺯﺗﻬﺮﺍﻥ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻣﺸﻬﺪ، ﺑﺎ
ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﻗﺪ ﻭ ﻧﯿﻢ ﻗﺪﺷﺎﻥ...
ﭘﺪﺭ ﺑﻪ ﻫﺮﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻭ ﻧﻮﻩ ﻫﺎ ۱۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﻋﯿﺪﯼ
ﺩﺍﺩ؛
🔹۱۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﻣﺎﻧﺪ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻋﯿﺪﯼ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭ
ﺩﺍﺩ.
ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺗﻌﻄﯿﻼﺕ ﺑﻮﺩ، ﭼﻬﺎﺭﺩﻫﻢ ﻓﺮﻭﺭﺩﯾﻦ،
ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻢ ﺳﺮ ﮐﻼﺱ.
🔸ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮐﻼﺱ، ﺁﻗﺎﯼ ﻣﺪﯾﺮ ﺑﺎ ﮐﺮﻭﺍﺕ ﻧﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺵ
ﺁﻭﯾﺰﺍﻥ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﮐﺎﺭﻡ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻭﻡ ﺑﻪ ﺍﺗﺎﻗﺶ؛
ﺭﻓﺘﻢ، ﺑﺴﺘﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﮐﺸﻮﯼ ﻣﯿﺰ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮﯼ ﺭﻧﮓ ﮐﻬﻨﻪ ﮔﻮﺷﻪ
🔹ﺍﺗﺎﻗﺶ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩ.
ﮔﻔﺘﻢ: ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺴﺖ؟
ﮔﻔﺖ: " ﺑﺎﺯ ﮐﻨﯿﺪ؛ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪ ".
ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ، ۹۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﭘﻮﻝ ﻧﻘﺪ ﺑﻮﺩ!
ﮔﻔﺘﻢ: ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯿﺴﺖ؟
🔸ﮔﻔﺖ: " ﺍﺯ ﻣﺮﮐﺰ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ؛ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﺪ ﻣﺎﻩ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻮﺩﯼ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺭﺷﺪ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ؛ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻦ
ﺍﺯ ﻣﺮﮐﺰ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺗﺸﻮﯾﻘﺖ ﮐﻨﻨﺪ."
ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺩﺍﺷﺘﻪ
ﺑﺎﺷﺪ؟!
🔹ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻩ ﺑﻪ ﺁﻗﺎﯼ ﻣﺪﯾﺮ ﮔﻔﺘﻢ: ﺍﯾﻦ
ﺑﺎﯾﺪ ۱۰۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ، ﻧﻪ ۹۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ!
ﻣﺪﯾﺮ ﮔﻔﺖ: ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯽ؟
ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﮔﻔﺘﻪ؟
🔸ﮔﻔﺘﻢ: ﻧﻪ، ﻓﻘﻂ ﺣﺪﺱ ﻣﯽ ﺯﻧﻢ، ﻫﻤﯿﻦ.
ﺩﺭ ﻫﺮ ﺻﻮﺭﺕ، ﻣﺪﯾﺮ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﺮﮐﺰ ﺍﺳﺘﻌﻼﻡ ﻣﯽﮔﯿﺮﺩ ﻭ ﺧﺒﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ.
ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ، ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﺗﺎﻕ ﻣﻌﻠﻤﺎﻥ ﺗﺎ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺑﺸﻮﻡ ﺑﺮﺍﯼ
🔹ﺭﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﮐﻼﺱ، ﺁﻗﺎﯼ ﻣﺪﯾﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺭﺳﺎﻧﺪ ﻭ
ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺭﻓﺘﻦ ﺷﻤﺎ ﺍﺳﺘﻌﻼﻡ ﮐﺮﺩﻡ،
ﺩﺭﺳﺖ ﮔﻔﺘﯽ!
ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩﻩ ﻧﻪ ﻧﻬﺼﺪ ﺗﻮﻣﺎﻥ!
🔸ﺁﻥ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺭﺍ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺻﺪ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ
ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﺯ ﺍﻭ ﮔﺮﻓﺘﻢ؛
ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺍﺩﻧﺶ ﯾﮏ ﺷﺮﻁ ﺩﺍﺭﻡ...
ﮔﻔﺘﻢ: " ﭼﻪ ﺷﺮﻃﯽ؟ "
ﮔﻔﺖ: ﺑﮕﻮ ﺑﺒﯿﻨﻢ، ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﯽ؟!
🔹ﮔﻔﺘﻢ: ﻫﯿﭻ، ﻓﻘﻂ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﺩﻩ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﮐﺎﺭ ﺧﯿﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﺍﻧﺪ، ﮔﻤﺎﻥ ﮐﺮﺩﻡ ﺷﺎﯾﺪ ﺩﺭﺳﺖ باشد...
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande