🌹#داستانآموزنده
✍شیخی به طوطیاش «لا اله الا الله» آموخته بود! طوطی شب و روز «لا اله الا الله» میگفت!
روزی طوطی به دست گربه کشته شد!
شیخ به شدت میگریست!
🔹علت بیتابی را از او پرسیدند پاسخ داد:
وقتی گربه به طوطی حمله کرد
طوطی آن قدر فریاد زد تا مرد!
او "لا اله الا الله" را فراموش کرد؛
زیرا عمری با زبان گفت و دلش آن را
یاد نگرفته و نفهمیده بود!
✍سپس شیخ گفت: می ترسم من هم
مثل این طوطی باشم، تمام عمر با
زبان «لا اله الا الله» بگویم و هنگام
مرگ فراموش کنم!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🚨#داستانآموزنده
🔆#غلامحاجى
✍خدا رحمتش كند يك درويش عباسى بود، توى مقبره خاتون آبادى ها، بزرگانى در اين تكيه خاتون آبادى بودند كه اينها از اوتاد و از سادات بزرگوارند اين مرد خادم مقبره خاتون آبادى هابود، و خودش هم مَرد بزرگوارى بود.
شب ها حالاتى داشت،
اصلا اين مرد خواب نداشت، همه اش مشغول عبادت و ذكر و رياضت بود.
🔅ايشان براى من تعريف كرد:
غلامى بنام فولاد بوده كه نوكرىِ خانه حاجى را مى كرده ، غلامهاى ديگر از روى حسادتى كه به فولاد داشتند پيش حاجى بدگويى مى كردند.
حاجى مى گفته من تا با چشمانم نبينم حرفهاى شماراباورنمى كنم،
هر دفعه كه مى گفتند:
🔅حاجى مى گفت :
من هنوز چيزى نديدم .
تااينكه سالى خشك سالى مى شود و همه جهت دعاى باران به تخت فولاد براى مناجات مى روند.
فولاد نزد حاجى مى آيد و اجازه مى گيرد كه آقا اگر مى شود امشب به من اجازه بدهيد من آزادباشم .
🔅حاجى براى مچ گيرى او را آزاد مى گذارد.
غلام به طرف قبرستان تخت فولاد آب دويست و پنجاه از اينجا عبور مى كرد و سابقا مرده شور خانه بود مى آيد و وضو مى گيرد و دو ركعت نماز مى خواند و صورتش را روى خاك مى گذارد
و صدا مى زند خدا صورتم را از روى اين خاكها بر نمى دارم تا باران رحمت خودت را بر اين بندگان گنه كارت نازل كنى ، ديگر نمى خواهم اين مردم بيايند و به زحمت بيفتند.
🔅حاجى مى گويد:
يك وقت ديدم يك لكه ابرى بالا آمد و باران رحمت نازل شد.
من طاقتم تمام شد و آمدم فولاد را صدا زدم و گفتم از اين تاريخ من خادم تو هستم .
غلام گفت :
براى چه ؟
گفتم من شاهد قضاياى توى بودم و خدا هم بخاطر دعاى مستجاب تو باران را نازل كرد. از امشب من هر چه دارم مال تو باشد.
🔅غلام وقتى فهميد كه خواجه پى به امور او برده، گفت :
اى ارباب تو مرا آزاد كن ،
ارباب مى گويد: من غلام تو هستم .
غلام سرش را روى خاك مى گذارد و مى گويد:
خدايا اين خواجه مرا آزاد كرد، از تو مى خواهم مرا از اين دنيا آزاد كنى .
خواجه مى بيند غلام سر از سجده برنداشت.
وقتى نگاه مى كند مى بيند فولاد به رحمت خدا رفته .
همانجا به خاكش مى سپارند.
📚داستانهايى از مردان خدا، قاسم مير خلف زاده
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📝#داستانآموزنده
❤️ #عجایبآیتالکرسی
✍«ابوبکر بن نوح» می گوید:
پدرم نقل کرد:
دوستی در نهروان داشتم که یک روز برایم تعریف کرد که من عادت داشتم هر شب آیة الکرسی را می خواندم و بر در دکان و مغازه ام می دمیدم و با خیال راحت به منزلم می رفتم.
یک شب یادم رفت آیةالکرسی را به مغازه بخوانم، و به خانه رفتم و وقت خواب یادم آمد، از همان جا خواندم و به طرف مغازه ام دمیدم.
🟠فردا صبح که به مغازه آمدم و در باز کردم، دیدم دزدی در مغازه آمده و هر چه در آنجا بوده جمع کرده، بعد متوجّه مردی شدم که در آنجا نشسته.
گفتم:
تو که هستی و در اینجا چه کار داری؟
گفت:
داد نزن من چیزی از تو نبرده ام، نگاه کن تمام متاع تو موجود است،
من اینها را بستم و همینکه خواستم بردارم و ببرم در مغازه را پیدا نمی کردم،
🟠تا اثاثها را زمین می گذاشتم در را نشان می کردم باز تا می خواستم ببرم دیوار می شد.
خلاصه شب را تا صبح به این بلا بسر بردم تا اینکه تو در را باز کردی،
حالا اگر می توانی مرا عفو کن،
زیرا من توبه کردم و چیزی هم از تو نبرده ام.
من هم دست از او برداشتم و خدا را شکر کردم.
📕شفا و درمان با قرآن ، ص ۵۰
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌹#داستانآموزنده🌹
✍سرگذشت سکّاکی، دانشمند قرن هفتم هجری بسیار جالب است.
وی در سی سالگی تحصیل را آغاز کرد.
با اینکه آموزگار او از موفقیت وی مأیوس بود، ولی سکّاکی با شور و پشتکار عجیبی مشغول تحصیل شد.
آموزگار، برای درک هوش و میزان فهم وی، مسئله ای ساده را طرح کرد و آن، یک مسئله از فقه شافعی بود که استاد، آن را چنین مطرح ساخت:
«پوست سگ با دبّاغی پاک می شود».
🔸سکاکی این جمله را بارها تکرار کرد و با شور و شوق، آماده درس پس دادن بود. فردای آن روز، معلم در میان انبوهی از شاگردان از سکاکی پرسید که مسئله دیروز چه بود؟
سکّاکی گفت: سگ گفت:
پوست استاد با دبّاغی پاک می شود.
در این لحظه، شلیک خنده شاگردان و معلم بلند شد، ولی ظرفیت روحی آن نوآموز سالمند، به اندازه ای بالا بود که از این شکست در امتحان، نومید نشد و ده سال تمام، در این راه گام برداشت.
هرچند به علت بالا بودن سن، تحصیل او رضایت بخش نبود.
🔹روزی برای حفظ درسی به صحرا رفته بود. در صحرا اثر ریزش باران را روی صخره ای مشاهده کرد و از دیدن این منظره پند گرفت و با خود گفت:
دل و روح من هرگز سخت تر از این سنگ نیست.
اگر قطرات دانش بسان آب باران در دل من ریزش کند، به طور مسلم اثر نکویی در روان من خواهد گذاشت.
او به شهر بازگشت و با شوری وصف ناشدنی، مشغول ادامه تحصیل شد.
🔸سرانجام بر اثر استقامت و پشتکار، یکی از نوابغ ادبیات عرب گردید.
وی کتابی در علوم عربی انتشار داد که مدت ها محور تدریس در دانشکده های اسلامی بود.
📚روضات الجنات، ص۷۴۷
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📚#داستانآموزنده
📚باغ ضروان از مثنوی مولوی
✍در زمانهاى گذشته، مردى صالح و
ربانى و عاقبت انديش در روستايش بنام
ضروان، نزديك يمن زندگى مى كرد.
او صاحب كشتزار و باغ پرميوه بود.
او از رسيدگى به زندگى مستمندان و احسان به آنها دريغ نمى كرد،
به طورى كه از محصول باغ و كشت خود،
به اندازه كفاف برمى داشت و براى سپاس
از نعمتهاى خداوند بقيه را به فقرا مى داد.
خانه او كعبه فقرا بود و بيشتر نيازمندان براى تأمين نيازهاى خود، همواره سراغ او را مى گرفتند.
اين مرد ربانى هر وقت كه صلاح مى ديد،
فرزندان خود را به دور خود جمع مى كرد و
آنها را به رسيدگى و فقراء وصيت مى كرد
و مى گفت :
همه نعمتها از آن خداست و براى كسب رضايت او انفاق در راهش را از ياد نبريد.
فرزندان، از اين نوع وصيتها زياد شنيده
بودند، اما به دارائى مغرور بودند.
سرانجام مرگ اين مرد فرا رسيد
و از دنيا رفت.
فرزندان نصيحت پدر را به فراموشى
سپردند و پيمان بستند كه محصول باغ و
مزرعه را بين خود تقسيم كنند و به فقراء
ندهند.
فقراء طبق معمول سالهاى گذشته هر روز به نزد آنان در باغ مى آمدند اما فرزندان مرحوم چيزى از نعمتهاى ارزانى شده را نمى دادند.
خداوند بر آن خيره سران غضب كرد.
هنوز روز برداشت محصول نرسيده بود كه
صاعقه اى آتشين بر مزرعه و باغ آنها افتاد
و همه را سوزاند.
آنها وقتى كه صبح به سوى باغ رفتند، ديدند همه سوخته است.
📚داستانهاى مثنوى 4/ 15 - به تفسير سوره قلم مراجعه شود.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande