🌸🍃🌸🍃
✍از حکیمی پرسیدند :
که چرا گوش دادنت از سخن گفتنت
بیشتر است؟
گفت:
چون به من دو گوش داده اند و یک زبان، یعنی دو برابر آنچه می گویم، می شنوم.
✍کم گوی و به جز مصلحت خویش مگوی،
چیزی که نپرسند، تو از پیش مگوی،
از آغاز دو گوش و یک زبانت دادند،
یعنی که دو بشنو و یکی بیش مگوی
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
✍در شهر خوی زن ثروتمند و تیزفکری به نام شوکت در زمان کریم خان زند زندگی می کرد.
انگشتر الماسِ بسیار گران قیمتی ارث پدر داشت، که نیاز به فروش آن پیدا کرد.
در شهر جار زدند ولی کسی را سرمایه خرید آن نبود.
🔸بعد از مدتی داستان به گوش خدادادخان حاکم و نماینده کریم خان در تبریز رسید.
آن زن را خدادادخان احضار کرد و الماس را دید و گفت :
من قیمت این الماس نمی دانم ، چون حلال و حرام برای من مهم است، رخصت بفرما، الماس نزد من بماند ، فردا قیمت کنم و مبلغ آن نقد به تو بپردازم. شوکت خوشحال شد و از دربار برگشت.
🔸خدادادخان، که مرد شیاد و روباهی بود، شبانه دستور داد نگین انگشتر الماس را با شیشه بدلی، ماهرانه تراشیده و جای کرده و عوض نمودند.
شوکت چون صبح به دربار استاندار رسید، خدادادخان ، انگشتر را داد و گفت:
بیا خواهر انگشتر الماس خود را بردار به دیگری بفروش مرا کار نمی آید.
🔸شوکت، وقتی انگشتر الماس خود را دید، فهمید که نگین آن عوض شده است.
چون می دانست که از والی نمی تواند حق خود بستاند، سکوت کرد. به شیراز نزد کریم خان آمده و داستان و شکایت خود تسلیم کرد.
🔸کریم خان گفت:
ای شوکت خواهرم، مدتی در شیراز بمان مهمان من هستی، خداداد خان، آن انگشتر الماس را نزد من به عنوان مالیات آذربایجان خواهد فرستاد، من مال تو را مسترد می کنم.
بعد از مدتی چنین شد، کریم خان وقتی انگشتر ، نگین الماس را دید، نگین شیشه را از شوکت گرفته و در آن جای کرد و نگین الماس را دوباره در جای خود قرار داد، انگشتر الماس را به شوکت برگرداند
🔸و دستور داد ، انگشتر نگین شیشه ای را ، به خدادادخان برگردانند و بگویند، کریم خان مالیات نقد می خواهد نه جواهر.
شوکت از این عدالت کریم خان بسیار خرسند شد و انگشتر نگین الماس را خواست پیش کش کند، ولی کریم خان قبول نکرد و شوکت را با صله و خلعت های زیادی به همراه چند سواره، به شهر خوی فرستاد.
✍گاهی باید صبر داشت و در برابر ظلمی سکوت کرد و شکایت به مقام بالاتر برد،
و چه بالاتری جز خدا برای شکایت برتر است؟
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
#ریشه_ضرب_المثل_یک_بام_و_دو_هوا
✍زنی بود که با عروس و دامادش در خانه ای زندگی می کردند، تابستان بود و هوا گرم ، همه روی پشت بام می خوابیدند.
یک طرف بام ، داماد و دخترش می خوابیدند و طرف دیگر بام عروس و پسرش.
🔸شبی زن ، روی پشت بام آمد و مشاهده کرد که دختر و دامادش جدا از هم خوابیده اند.
گفت : هوا به این سردی ، خوب نیست از هم جدا بخوابید بروید کنار هم !
🔹آنطرف بام دید که عروسش درست تنگ بغل پسرش خوابیده است،
گفت :
هوای به این گرمی ، خوب نیست بهم چسبیده بخوابید ، از هم جدا بخوابید!
🔸عروس که این طور دید بلند شد و گفت :
قربون برم خدا را یک بام و دو هوا را
یک بر بام سرما را یک بر بام گرما را
🔹و از همان زمان بود که این ضرب المثل بین مردم رایج گردید.
در بعضی جاها این شعر عامیانه چنین خوانده می شود:
🔸قربون برم خدا را یک بام و دو هوا را
یک بر بوم زمستون یک بر بوم تابستون
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍روزی حاکمی به وزیرش گفت:
امروز بگو بهترین قسمت گوسفند را
برایم کباب کنند و بیاورند.
وزیر دستور داد خوراک زبان آوردند.
🔹چند روز بعد حاکم به وزیر گفت:
🔸امروز میخواهم بدترین قسمت
گوسفند را برایم بیاوری
و وزیر دستور داد باز هم خوراک زبان آوردند.
🔹حاکم با تعجب گفت:
یک روز از تو بهترین خواستم و یک روز بدترین هر دو روز را زبان برایم آوردی چرا؟؟
🔸وزیر گفت:
"قربان بهترین دوست برای انسان
زبان اوست و بدترین دشمن نیز
باز هم زبان اوست"
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🪷اکبر عبدی میگوید:
✍یک روز سر یه سریالی با حسین پناهی
بودیم،
هوا هم خیلی سرد بود.
از ماشین پیاده شد بدون کاپشن!!
گفتم: حسین!
🔸این جوری اومدی از خونه بیرون؟
سرما نخوری؟
کاپشن خوشگلت کو؟
گفت: کاپشنم خوشگل بود نه؟
گفتم آره!
🔹گفت: منم خیلی دوسش داشتم...
ولی سر راه یکی رو دیدم،
که هم دوسِش داشت و هم احتیاجش داشت..
✍ولی من فقط دوستش داشتم..
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
#حکایت_قدیمی🤍🕊
▫️داستان ضرب المثل هنوز دو قورت و نیمش باقیه
✍حضرت سلیمان بعد از مرگ پدرش داود به رسالت و پادشاهی رسید پس از خداوند خواست که همه جهان و موجودات آن و همه زمین و زمان و عناصر چهارگانه و جن و پری را بدو بخشد.
چون حکومت جهان بر سلیمان مسلم شد روزی از پیشگاه قادر مطلق خواست که اجازه دهد تمام جانداران را به صرف یک وعده غذا دعوت کند.
🔸حق تعالی او را از این کار بازداشت و گفت:
رزق و روزی تمام جانداران عالم با اوست و سلیمان از عهده این کار بر نخواهد آمد؛ بهتر است زحمت خود زیاد نکند.
ولی سلیمان بر اصرار خود افزود و استدعای وی مورد قبول واقع شد و خداوند به همه موجودات زمین فرمان داد تا فلان روز به ضیافت بنده محبوب من بروید.
🔹سلیمان هم بی درنگ به افراد خود دستور داد تا آماده تدارک طعام برای روز موعود شوند.
وی در کنار دریا جایگاه وسیعی ساخت و دیوان هم انواع غذاهای گوناگون را در هفتصد هزار دیگ پختند.
چون غذاها آماده شد سلیمان بر تخت زرینی نشست و علمای اسرائیل نیز دور تا دور او نشسته بودند از جمله آصف ابن برخیا وزیر کاردان وی.
🔸آنگاه سلیمان فرمان داد تا جمله موجودات جهان برای صرف غذا حاضر شوند.
ساعتی نگذشت که ماهی عظیم الجثه از دریا سر بر آورد و گفت:
خدای تعالی امروز روزی مرا به تو حواله کرده است بفرمای تا سهم مرا بدهند...
سلیمان گفت :
این غذاها آماده است مانعی وجود ندارد و هر چه میخواهی بخور.
🔹ماهی به یک حمله تمام غذاها و خوراکیهای آماده شده را بلعید و گفت: یا سلیمان سیر نشدم غذا میخواهم؟
سلیمان چشمانش سیاهی رفت و گفت:
مگر رزق روزانه تو چقدر است؟
این طعامی بود که برای تمام جانداران عالم مهیا کرده بودم؟
ماهی عظیم الجثه در حالی که از گرسنگی نای دم زدن نداشت به سلیمان گفت:
🔸خداوند عالم روزی مرا روزی سه بار و هر دفعه سه قورت تعیین کرده است؛ الان من نیم قورت خورده ام و دو قورت و نیم دیگر باقی مانده که سفره تو برچیده شد.
سلیمان از این سخن مبهوت شده و به باری تعالی گفت:
پروردگارا توبه کردم به درستی که روزی دهنده خلق فقط توئی ....
📘ریشه های تاریخی امثال و حکم دهخدا
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📚 #نفرین_گنجشک_ها
✍️در سال ۱۹۵۶ دولت چین برنامه ای برای افزایش محصولات کشاورزی ارائه داد،
به این صورت که مردم را تشویق به کشتن چهار موجودی که مقامات چین
گمان می کردند،
باعث کاهش محصولات می شوند، کرد .
این برنامه به نام "کارزار چهار آفت" معروف شد.
🔸و برای از بین بردن پشه، مگس، موش و گنجشک راه افتاد.
سه حیوان اول را که مردم همیشه میکشتند و در واقع هدف اصلی کارزار گنجشکها بودند.
دلیل حذف گنجشکها این بود که حکومت چین پیش خودش حساب کرده بود که هر گنجشک در طول یک سال ۴.۵ کیلو غله میخورد،
🔹پس با نابودی گنجشکها چند صد میلیون تن گندم و برنج اضافه میکرد.
نیروی اصلی از بین بردن گنجشکها بچهها بودند،
که با سنگ قلاب به دنبال گنجشکها راه میافتادند و
🔸مردم هم در تمام طول روز با طبل و قاشق و بشقاب سروصدا ایجاد میکنند تا گنجشکها بترسند و روی زمین ننشینند و
همچنین لانه های آنها را هم ازبین می بردند و تخم های آنها را هم می شکستند .
🔹طبق گزارش گاردین به طور کلی در این مدت،
جسد یک میلیارد گنجشک و یک و نیم میلیون موش از سطح کشور جمع آوری شد.
🔸در سال ۱۹۵۸ جمعیت گنجشکها به شدت کاهش یافت اما سال بعد، برداشت برنج در کشور نه تنها زیاد نشد،
بلکه کمتر از حد معمول شد،
زیرا جمعیت ملخها و حشرات دیگر به شدت افزایش یافته بود.
🔸مقامات چین در سال ۱۹۶۰ دستور توقف گنجشک ستیزی را دادند و ساس را در کارزار چهار آفت جایگزین گنجشک کردند،
ولی دیگر دیر شده بود و مرگ گنجشکها و افزایش حشرات باعث ایجاد قحطی بزرگی در چین شد که منجر به کشته شدن ۴۵ میلیون نفر شد،
🔹این رویداد در چین به "نفرین گنجشکها " معروف گشت.
تجربه چین یاد داد که حذف هر گونه ای از زنجیره ی غذایی، باعث به هم خوردن نظم اکوسیستم خواهد شد و عواقب بدی را نیز به دنبال دارد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
#حکایت ✏️
✍یک روز ملا نصرالدین هوس چلوکباب کرد. یک من گوشت خرید و به خانه آورد و به زنش گفت:
«ظهر که من برگشتم برایم چلوکباب درست کن.»
ولی زن ملا بعد از رفتن او، گوشت ها را کباب می کند و با چند تن از دوستانش می خورد.
🔸ظهر وقتی ملا به خانه آمد و سراغ کباب را گرفت زن حیله گر گفت :
«من در حال درست کردن آتش بودم تا کباب بپزم ولی ناگهان گربه آمد و تمام گوشت ها راخورد!»
🔸ملا بدون اینکه حرفی بزند رفت ترازو آورد و بعد گربه را گرفت و در یک کفه ی ترازو گذاشت و در کفه ی دیگر سنگ یک منی قرار داد و شروع به وزن کردن گربه کرد و دید وزن گربه درست یک من است،
🔸پس ملا با تعجب رو به زنش کرد و گفت:
« زن اگر این گربه است، پس گوشت ها چه شده و اگر این یک من گوشتی است که من خریدم پس گربه کجاست؟»
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
❤️قهرمانی در پارالمپیک
✍چند سال پیش در جریان بازیهای پارالمپیک (المپیک معلولین) در شهر سیاتل آمریکا ۹ نفر از شرکت کنندگان دو صد متر پشت خط آغاز مسابقه قرار گرفتند.
🏃♂همه این ۹ نفر افرادی بودند که ما آنها را عقب مانده ذهنی و جسمی می خوانیم.
🏃آنها با شنیدن صدای تپانچه حرکت کردند. بدیهی است که آنها هرگز قادر به دویدن با سرعت نبودند و حتی نمی توانستند به سرعت قدم بردارند؛ بلکه هر یک به نوبه خود با تلاش فراوان می کوشید تا مسیر مسابقه را طی کرده و قهرمان برنده مدال پارالمپیک شود.
🏃♂ناگهان در بین راه مچ پای یکی از شرکت کنندگان پیچ خورد. این دختر یکی دو تا غلت روی زمین خورد و به گریه افتاد.
🏃هشت نفر دیگر صدای گریه او را شنیدند، آنها ایستادند، سپس همه به عقب بازگشتند و به طرف او رفتند. یکی از آنها که مبتلا به سندروم داون (عقب ماندگی شدید جسمی و روانی) بود، خم شد و دختر گریان را بوسید و گفت: این دردت رو تسکین میده
🏃♂سپس هر ۹ نفر بازو در بازوی هم انداختند و خود را قدم زنان به خط پایان رساندند. در واقع همه آنها اول شدند. تمام جمعیت ورزشگاه به پا خواستند و ۱۰ دقیقه برای آنها کف زدند.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦅#عمر_عقاب_هفتاد_سال_است
✍ولی به چهل که می رسد چنگالهایش بلند شده و انعطاف لازم برای گرفتن طعمہ را دیگر ندارد.
نوک تیزش کند و بلند و خمیده می شود و شهبالهای کهنسال بر اثر کلفتی پر بہ سینه می چسبد و پرواز برایش دشوار است.
🔸آنگاه عقاب است و دو راهی :
بمیرد یا دوباره متولد شود، ولی چگونه ؟
عقاب به قلہ ای بلند می رود، نوک خود را آنقدر بر صخرهها می کوبد تا کنده شود و منتظر می ماند تا نوک جدیدی در بیاورد.
🔸با نوک جدید تک تک چنگالهایش را از جای می کند تا چنگال نو درآید و بعد شروع به کندن پرهای کهنه می کند.
این روند دردناک پنج ماه طول می کشد ولی پس از این پنج ماه عقاب تازهای متولد می شود که می تواند سی سال دیگر زندگی کند.
🔸برای زیستن باید تغییر کرد، درد کشید...
از آنچه دوست داشت گذشت...
عادات و خاطرات بد را از یاد برد و
دوباره متولد شد...
✍و یا بايد مرد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍عارفی را گفتند :
فلانی قادر است پرواز کند ،
گفت :
اینکه مهم نیست ،
مگس هم میپرد
🔸گفتند :
فلانی را چه میگویی ؟
روی آب راه میرود !
گفت :
اهمیتی ندارد ،تکه ای چوب نیز همین کار را میکند .
گفتند :
پس از نظر تو شاهکار چیست ؟
🔸گفت :
اینکه در میان مردم زندگی کنی ولی هیچگاه به کسی زخم زبان نزنی ،دروغ نگویی ،کلک نزنی و سو استفاده نکنی و کسی را از خود نرنجانی
✍#این_شاهکار_است...👌🏻
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
❤️ مادری از جنس گل
🔸شخصی به نام مهزم می گوید :
✍شبی بعد از اینکه از خدمت امام_صادق علیه السلام مرخص شدم ، به سمت منزلی که در مدینه گرفته بودم رفتم .
مادرم نیز همراه من بود .
گفتگویی میان من و او واقع شد .
با عصبانیت با او صحبت کردم .
🔸فردا که شد بعد از نماز صبح خدمت حضرت رسیدم .
بدون هیچ ذهنیت قبلی ،
امام صادق علیهالسلام فرمود :
🔹ای مهزم‼️
چرا دیشب در سخن گفتن با مادرت خالده درشتی کردی ؟!
🔸مگر نمی دانی شکم او منزلی بود که در آن مسکن داشتی
و دامنش گهواره ای بود که همیشه در آنجا بودی ؟!
و پستانش ظرفی بود که از آن میخوردی ؟!
🔹عرض کردم : بله .
فرمود :
پس دیگر با او درشتی نکن .
📚منبع :
بصائر الدرجات ، ج ۱ ، ص ۲۴۳
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
✍مرحوم شيخ مفيد به نقل از امام محمّد باقر عليه السلام حكايت نمايد:
روزى عدّه اى از مردم حضور امام حسن مجتبى عليه السلام آمده و به حضرت گفتند:
ياابن رسول اللّه !
شما نيز همچون پدرت اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام معجزه اى - كه بسيار مهمّ باشد - برايمان آشكار ساز.
🔸امام مجتبى عليه السلام فرمود:
آيا پس از ديدن معجزه به امامت من مطمئن خواهيد شد؟
آيا ايمان خواهيد آورد؟
گفتند:
بلى ، اعتقاد و ايمان مى آوريم ؛ و ديگر هيچ شكّ و شبه اى وجود نخواهد داشت .
🔸حضرت فرمود:
آيا پدرم را مى شناسيد؟
همگى گفتند: بلى .
در اين هنگام ، حضرت پرده اى را كه آويزان بود كنار زد؛ پس ناگهان تمام افراد مشاهده كردند كه اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام نشسته بود.
🔸سپس امام حسن مجتبى عليه السلام خطاب به جمعيّت كرد و فرمود:
آيا او را مى شناسيد؟
گفتند:
بلى ، اين مولاى ما اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام است ؛
و ما ايمان آورديم و شهادت مى دهيم كه تو ولىّ و حجّت بر حقّ خداوند هستى ؛ و امام و جانشين پدرت خواهى بود.
🔸و پس از آن اظهار داشتند:
ما شاهد و گواه هستيم كه جنابعالى ، پدرت اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام را پس از مرگش به ما نشان دادى ، همان طورى كه آن حضرت ، رسول اللّه صلى الله عليه و آله را پس از رحلتش در مسجد قُبا به ابوبكر و عمر نماياند.
🔸امام حسن مجتبى عليه السلام فرمود:
واى بر حال شما!
مگر اين آيه شريفه قرآن را نخوانده ونشنيده ايد كه خداوند متعال مى فرمايد:
((وَلا تَقُولُوا لِمَنْ يُقْتَلُ في سَبيلِ اللّه اءمْواتا بَلْ اءحْياءُ وَلكِنْ لا تَشْعُرُون )).(1)
🔸آن هائى را كه در راه خدا به شهادت رسيدند، مپنداريد كه مرده اند؛ بلكه آنان زنده و جاويد مى باشند ولى شما درك نمى كنيد.
البتّه اين حالت مختصّ كشته شدگان فى سبيل اللّه است ، كه در همه جا حاضر و ناظر خواهند بود.
🔸سپس در پايان افزود:
شماها درباره ما اهل بيت رسالت و نبوّت چه تصوّراتى داريد و چه مى انديشيد؟
گفتند:
ياابن رسول اللّه !
🔸ما به تو ايمان آورديم و مطمئن شديم كه تو امام و خليفه بر حقّ رسول اللّه صلى الله عليه و آله هستى .(2)
1-سوره بقره : آيه 154.
2- بحار الا نوار: ج 43، ص 328، ح 8، الخرايج والجرايح : ج 2، ص 810 با اختصار.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍂🌸🍃
💥نجس_ترین_چیزها
✍گویند روزی پادشاهی این سوال برایش پیش میآید که نجسترین چیزها در دنیای خاکی چیست.⁉️
برای همین کار وزیرش را مأمور میکند که برود و این نجسترین نجسها را پیدا کند.
⚡️پادشاه میگوید تمام تاج و تخت خود را به کسی که جواب را بداند میبخشد.
وزیر هم عازم سفر میشود و پس از یک سال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که نجسترین چیز مدفوع آدمیزاد اشرف است.
⚡️عازم دیار خود میشود، در نزدیکیهای شهر چوپانی را میبیند و به خود می گوید از او هم سؤال کند شاید جواب تازهای داشت.
بعد از صحبت با چوپان، او به وزیر می گوید:
«من جواب را می دانم اما یک شرط دارد.»
⚡️وزیر نشنیده شرط را میپذیرد
چوپان هم می گوید:
«تو باید مدفوع خودت را بخوری.»
وزیر آنچنان عصبانی میشود که میخواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او می گوید:
⚡️«تو میتوانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کردهای غلط است. تو این کار را بکن اگر جواب قانع کنندهای نشنیدی من را بکش.»
خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول میکند و آن کار را انجام میدهد.
⚡️سپس چوپان به او می گوید:
🔅کثیفترین و نجسترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر میکردی نجسترین است بخوري!👌🏻
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍علی بن حسین مسعودی در کتاب مروج الذهب می نویسد:
مردی از اهل کوفه در موقع بازگشت از صفین در راه دمشق بر شتر سوار بود، مردی از شام به او پیچید و گفت:
🔸این ناقه از من است،
سرانجام نزاعشان بالا گرفت و هر دو نزد معاویه حاضر شدند.
پس آن مرد 50 شاهد آورد که این ناقه و ماده شتر از آن من است.
معاویه نیز دستور داد ناقه را به صاحبش برگرداند.
🔹ناگهان مرد عراقی گفت:
خدا خیرت دهد این شتر، ماده نیست و شتر نر است.
معاویه گفت:
حکمی داده ام و برگشت ندارد.
بعد از متفرق شدن مردم، معاویه آن مرد عراقی را طلبید و قیمت شترش را بلکه بیشتر از آن به او داد و به او گفت:
🔸برای «علی» خبر ببر که من برای جنگ با او صد هزار مرد دارم که ناقه را از جمل فرق نمی گذارند.
مسعودی پس از نقل این ماجرا می نویسد:
🔹اطاعت مردم و نفوذ امر معاویه (به خاطر تهدید و ترس) به جایی رسید که هنگام رفتن به جنگ صفین روز چهارشنبه ای نماز جمعه خواند و همه به او اقتدا کردند.[1]
پی نوشت:
📚[1] مروج الذهب، ترجمه پاینده، ج 2، ص 33.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📚#عاقبت_طمع
✍مرحوم شيخ عبدالحسين خوانساري گفت :
در كربلا عطاري بود مشهور و معروف ، مريض شد و جميع اجناس دكان و اثاث خانه منزل خود را به جهت معالجه فروخت اما ثمر نكرد؛ و جميع اطباء اظهار نااميدي از او كردند.
🔸گفت :
يك روز به عيادتش رفتم و بسيار بدحال بوده و به پسرش مي گفت :
اسباب منزل را به بازار ببر و بفروش و پولش را بياور براي خانه مصرف كنيد تا به خوب شدن يا مردن راحت شوم !
گفتم :
اين چه حرفي است مي زني ؟!
🔹ديدم آهي كشيد و گفت :
من سرمايه زيادي داشتم و جهت پولدار شدن من اين بود كه يكسالي مرضي در كربلا شايع شد كه علاج آنرا دكترها منحصر به آبليموي شيراز دانستند.
🔸آب ليموگران و كمياب شد.
نفسم به من گفت :
قدري آب ليمو داراي چيز ديگر ممزوج به او كن و بوي آب ليمو از آن فهميده مي شد او را به قيمت آب ليموي خالص بفروش تا پولدار شوي .
🔹همين كار را كردم ، و آب ليمو در كربلا منحصر به دكان من شد و سرمايه زيادي از اين مال مغشوش بدست آوردم تا جائي كه در صنف خودم مشهور شدم به پدر پولهای هزارهزاري.
🔸مدتي نگذشت كه به اين مرض مبتلا شدم ، هر چه داشتم فروختم براي معالجه فايده اي نكرده است ، فقط همين آخرين متاع بود كه گفتم اين را بفروشند يا خوب مي شوم يا مي ميرم و از اين مرض خلاص مي شوم.
📚يکصد موضوع ۵٠٠ داستان(سيد علي اکبر صداقت)
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥دیدن مجدد این فیلم کوتاه خالی از لطف نیست.
#حجاب
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
✍آوردهاند که شیخ جنید بغداد به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او شیخ احوال بهلول را پرسید. گفتند او مردی دیوانه است.
گفت او را طلب کنید که مرا با او کار است.
🔸پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند.
شیخ پیش او رفت و در مقام حیرت مانده سلام کرد.
بهلول جواب سلام او را داده پرسید چه کسی (هستی)؟
عرض کرد منم شیخ جنید بغدادی.
فرمود تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد میکنی؟
🔹عرض کرد آری...
بهلول فرمود طعام چگونه میخوری؟ عرض کرد اول «بسمالله» میگویم و از پیش خود میخورم و لقمه کوچک برمیدارم،
به طرف راست دهان میگذارم و آهسته میجوم و به دیگران نظر نمیکنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمیشوم و هر لقمه که میخورم «بسمالله» میگویم و در اول و آخر دست میشویم..
🔸بهلول برخاست و دامن بر شیخ فشاند و فرمود تو میخواهی که مرشد خلق باشی در صورتی که هنوز طعام خوردن خود را نمیدانی و به راه خود رفت. مریدان شیخ را گفتند:
یا شیخ این مرد دیوانه است.
خندید و گفت سخن راست از دیوانه باید شنید و از عقب او روان شد تا به او رسید
🔸بهلول پرسید چه کسی؟
جواب داد شیخ بغدادی که طعام خوردن خود را نمیداند.
بهلول فرمود آیا سخن گفتن خود را میدانی؟
عرض کرد آری.
بهلول پرسید چگونه سخن میگویی؟
🔹عرض کرد سخن به قدر میگویم و بیحساب نمیگویم و به قدر فهم مستمعان میگویم و خلق را به خدا و رسول دعوت میکنم و چندان سخن نمیگویم که مردم از من ملول شوند و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت میکنم.
پس هر چه تعلق به آداب کلام داشت بیان کرد.
🔸بهلول گفت گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نمیدانی..
پس برخاست و دامن بر شیخ افشاند و برفت.
مریدان گفتند یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟
تو از دیوانه چه توقع داری؟
جنید گفت مرا با او کار است،
🔹شما نمیدانید. باز به دنبال او رفت تا به او رسید.
بهلول گفت از من چه میخواهی؟
تو که آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمیدانی،
آیا آداب خوابیدن خود را میدانی؟
عرض کرد آری.
بهلول فرمود چگونه میخوابی؟
🔸عرض کرد چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه خواب میشوم، پس آنچه آداب خوابیدن که از حضرت رسول (علیهالسلام) رسیده بود بیان کرد.
بهلول گفت فهمیدم که آداب خوابیدن را هم نمیدانی.
خواست برخیزد جنید دامنش را بگرفت و گفت ای بهلول من هیچ نمیدانم، تو قربهالیالله مرا بیاموز.
🔹بهلول گفت چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم.
بدانکه اینها که تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است که لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از اینگونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریکی دل شود.
جنید گفت جزاک الله خیراً!
🔸و در سخن گفتن باید دل پاک باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر برای غرضی یا مطلب دنیا باشد یا بیهوده و هرزه بود..
هر عبارت که بگویی آن وبال تو باشد. پس سکوت و خاموشی بهتر و نیکوتر باشد.
🔹و در خواب کردن اینها که گفتی همه فرع است؛
اصل این است که در وقت خوابیدن در دل تو بغض و کینه و حسد بشری نباشد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📓یکی از داستانهای زیبای پروین اعتصامی:
✍پیرمرد تهیدستی زندگی را در فقر و تنگدستی میگذراند و به سختی برای زن و فرزاندانش قوت و غذایی ناچیز فراهم میساخت.
🔹از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود دهقان مقداری گندم در دامن لباسش ریخت
پیرمرد خوشحال شد و گوشههای دامن را گره زد و به سوی خانه دويد.
در همان حال با پروردگار از مشکلات خود سخن میگفت :
🔹و برای گشایش آنها فرج میطلبید و تکرار میکرد:
ای گشاینده گرههای ناگشوده، عنایتی فرما
و گرهای از گرههای زندگی ما بگشای
🔸پیرمرد در همین حال بود که ناگهان گرهای از گرههای لباسش باز شد و تمامی گندمها به زمین ریخت.
او به شدت ناراحت و غمگین شد و رو به خدا کرد و گفت :
🔹من تورا کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز؟!
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود
🔸پیرمرد بسیار ناراحت نشست تا گندمها را از زمین جمع کند، ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی ظرفی از طلا ریخته اند.
✍پروین اعتصامی :
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح را ...
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
🌺#داستان_ضرب_المثل_ها
🌸#اصطلاح_دسته_گل_به_آب_دادن
✍جوانی ساکن یکی از آبادیهای ساکن شهرکرد چهارمحال و بختیاری به قول همشهریهایش از شانس خوبی برخوردار نبوده و به آدمی جنجالی معروف بوده که به هر جا پا میگذاشته، اگر اتفاق یا حادثهای ناگوار روی میداده، بلافاصله نظرها روی او جلب میشده
و اگر هم در آن درگیری تقصیری نداشته از اقبال بدش او را گناهکار دانسته که بهطور مثال اگر در فلان دعوا میانجی نمیشد یا شرکت نمیکرد، چنین و چنان نمیشد. جوان بیچاره به خودش هم امر مشتبه شده بود که از شانس خوبی برخوردار نیست.
🌸از قضای روزگار و دست حوادث، جوان بداقبال چنان دلباخته دختری از اهالی آبادی میشود که دست مجنون را از شدت عشق از پشت میبندد.
آوازه عاشق شدن جوان در آبادی میپیچد، در حالی که خود دختر هم بیمیل نبوده به همسری او درآید،
اما سابقه ناخوشایند جوان عاشق موجب میشود خانواده دختر موافق به آن ازدواج نباشند، بلکه عدهای آن وصلت را شوم میدانند.
🌺جوان ناامید میشود، خواستگاری دیگر گوی سبقت از او میرباید.
بعد از خواستگاری و موافقت پدر و مادر دختر، بساط جشن برپا میشود.
جوان عاشق هم برای دختر آرزوی خوشبختی میکند و چون قادر نبوده از نزدیک تماشاگر جشن عروسی کسی باشد که از جان بیشتر دوستش داشته، ایام حنابندان و جشن و پایکوبی از آبادی خودش دور میشود و به کوههای اطراف پناه میبرد.
🌸کوههایی که آبهای برفهای زمستان به هم پیوسته تشکیل رودخانهای بزرگ میدهد. جوان عاشق که دستش از همه چیز کوتاه شده برای تسکین دل عاشقش از دشت و دمن و کوه صحرا دسته گل زیبایی میچیند.
از آنجا که میداند رودخانه از روبهروی خانه عروس عبور میکند. دسته گل را به آب میاندازد که شاید نگاه عروس به آن بیفتد.
🌺روبهروی خانه دختربچهها و پسران خردسال مشغول بازی هستند.
تا نگاهشان به دسته گل میافتد هر یک برای گرفتن گل از دیگری سبقت میگیرند. دختر خواهر عروس برای گرفتن دسته گل خودش را به رودخانه میزند.
گرداب او را در خودش غرق میکند. دخترک از دنیا میرود و عروسی به عزا تبدیل میشود.
🌸جوان عاشق بعد از یکی دو روز به آبادی برمیگردد. روبهروی قهوهخانهای ماتمزده مینشیند. ماجرا را برایش شرح میدهند که جشن عروسی تبدیل به عزا شد.
چرا؟
علت را توضیح میدهند.
🌺جوان عاشق دست پشت دست میزند.
آه از نهادش بلند میشود و ماجرا را شرح میدهد که دسته گل را او برای عروس فرستاده بوده و مردم به او میگویند:
«پس اون دسته گل را تو به آب داده بودی».
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
💠 درندهای به نام زبان
🌷امیرالمؤمنین علی علیهالسلام فرمودند:
⚠️زبان درندهای است که اگر آزادش گذارند بگزد.
📚#نهجالبلاغه،ص۱۱۱۴
✍🏻زبان همانند حیوان سرکش و درنده ای است که اگر رهایش کنید،
زخم می زند و خونین می کند،
ویران می کند و از پا در می آورد و نیکی های دیگر را نابود می سازد.
زبان و بیان یکی از عوامل تشکیل دهنده شخصیت است؛
💯کسی که در گفتار، با کلمات توهین آمیز، فحش و ناسزا دیگران را بیازارد، عفت زبان ندارد و به طبع دارای شخصیت پستی است.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✨﷽✨
#پندانه
🔴 #بزرگان_زاده_نمیشوند، #ساخته_میشوند
✍وقتى که «حاتم طایى» از دنیا رفت، برادرش خواست جاى او را بگیرد.
حاتم مکانى ساخته بود که ۷٠ در داشت.
هرکس از هر درى که مىخواست وارد مىشد
و از او چیزى طلب مىکرد
و حاتم به او عطا مىکرد.
🔸برادرش خواست در آن مکان بنشیند و حاتمبخشى کند!
مادرش گفت:
تو نمىتوانى جاى برادرت را بگیرى، بیهوده خود را به زحمت مینداز.
برادر حاتم توجه نکرد.
🔸مادرش براى اثبات حرفش، لباس کهنهاى پوشید و بهطور ناشناس نزد پسرش آمد و چیزى خواست.
وقتى گرفت از در دیگری رجوع کرد و باز چیزى خواست.
برادر حاتم با اکراه به او چیزى داد.
🔹چون مادرش این بار از در سوم بازآمد و چیزى طلب کرد،
برادر حاتم با عصبانیت و فریاد گفت:
تو دو بار گرفتى و باز هم مىخواهى؟ عجب گداى پررویى هستى!
🔸مادرش چهره خود را آشکار کرد و گفت:
نگفتم تو لایق این کار نیستى؟
من یک روز ۷۰ بار از برادرت به همین شکل چیزى خواستم و او هر بار مرا رد نکرد.
🚨حاتم طایی شدن آسان نیست.
✍ به ما بپیوندید👇👇
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍مردی که دوست داشت امیرالمؤمنین علیه السلام را به منزلش میهمان کند، از آن حضرت دعوت به عمل آورد تا امام علیه السلام به منزل او رود و از غذای وی تناول نماید.
🔸امام علیه السلام فرمود: میهمانی تو را به سه شرط می پذیرم.
مرد دعوت کننده عرض کرد:
آن سه شرط کدام است؟
💢امام علیه السلام فرمود:
1⃣ از بیرون منزل چیزی برای من نیاوری (هر چه در منزل هست همان را حاضر کنی)
2⃣ آنچه در منزل هست برای من بیاوری (خوراک معمول خود را بیاوری)
3⃣ خانواده ات را به سختی نیندازی.
🔸آن مرد شرایط حضرت را پذیرفت و امام علیه السلام هم به دعوت او پاسخ مثبت داد.
📚بحارالانوار ، ج 75 ، ص 451
📚 قصه های تربیتی / محمد رضا اکبری ، ص 80
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌹حضرت علی علیهالسلام :
✍اُوصيكُم بذِكرِ المَوتِ و إقلالِ الغَفلَةِ عنهُ ، و كيفَ غَفلَتُكُم عمّا لَيس يُغفِلُكُم ، و طَمَعُكُم فيمَن لَيس يُمهِلُكُم ؟! فكفَى واعِظا بمَوتى عايَنتُموهُم
✍شما را سفارش مى كنم كه به ياد #مرگ باشيد و از آن كمتر غفلت ورزيد.
🔸چگونه از چيزى غافليد كه او از شما غافل نيست.
🔹و چگونه به كسى (ملک الموت) چشم طمع دوخته ايد كه به شما مهلت نمى دهد!
🔸مردگانى كه مشاهده كرده ايد خود واعظانى هستند كه شما را از هر واعظى بى نياز مى كنند.
📚#نهج_البلاغة_خطبة۱۸۸
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
💢#از_خدا_نترس
✍امام علی عليه السلام به مردى نگريستند و در چهره او نشانه ترس ديدند.
از او پرسیدند:
«از چه می ترسی؟»
مرد پاسخ داد:
«از خدا مى ترسم.»
🔸امام علی علیهالسلام فرمودند:
«اى بنده خدا❗️
از گناهانت و از عدالت خدا درباره ظلمهايى كه به بندگان خدا كردهاى بترس.
از خدا اطاعت کن.
پس از آن، از خدا نترس؛
زيرا او به هيچ كس ظلم نمىكند و هرگز كسى را بيش از استحقاقش مجازات نمىكند.»
📚تفسير امام حسن عسكرى عليهالسلام، صفحه۲۶۵
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande