📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
💎یغمای جندقی ؛ از شاعران معروف و بذله گو دوران قاجاریه بود. هنگامی که فتوای قتلش صادر شد، فرار کرد و به طور ناشناس خود را به کاشان رساند و در خانه ی یکی از علمای بزرگ پناهنده شد تا به این وسیله از خطر مرگ و کشته شدن رها شود.
پس از مدتی آن عالم بزرگ دختر خود را که زشترو و تند خو بود به نکاح یغما در آورد و به عبارتی یغما داماد سرخانه شد. روزی عالم سرزده به اتاق داماد آمد و دید یغما به عیال خود شرعیات و آداب و احکام دینی می آموزد.
عالم خوشحال شد و وقتی برای تدریس می رفت به شاگردانش گفت: "یغما برعکس آنچه درباره ی او می گفتند آدم بدی نیست و به آداب مذهبی دلبستگی دارد."
چون این خبر به گوشم یغما رسید گفت :"به آقا بگویید اشتباه فرموده اند علت اینکه من به عیال شرعیات می آموزم از این جهت است که یقین دارم من خودم در روز قیامت به جهنم خواهم رفت خواستم با این کار عیالم به بهشت رود و لااقل در آخرت از او جدا شوم و در آنجا از دست تندخویی او در امان باشم."
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
✍آورده اند که کفندزدی در بستر مرگ افتاده بود.
پسر خویش را فراخواند.
پسر به نزد پدر رفت گفت:
«ای پدر امرت چیست؟»
🔸پدر گفت:
«پسرم من تمام عمر به کفندزدی مشغول بودم و همواره نفرین خلقی به دنبالم بود. اکنون که در بستر مرگم و فرشته مرگ را نزدیک حس میکنم، بار این نفرین بیش از پیش بر دوشم سنگینی میکند.
🔹از تو میخواهم بعد از مرگم چنان کنی که خلایق مرا دعا کنند و از خدای یکتا مغفرت مرا خواهند.»
پسر گفت:
«ای پدر چنان کنم که میخواهی و از این پس مرد و زن را به دعایت مشغول سازم.»
🔸پدر همان دم جان به جان آفرین تسلیم کرد.
از فردا پسر شغل پدر پیشه کرد با این تفاوت که کفن از مردگان خلایق میدزدید و چوبی در شکم آن مردگان فرو مینمود و از آن پس خلایق میگفتند:
🔹«صد رحمت به کفن دزد اولی که فقط میدزدید و چنین بر مردگان ما روا نمیداشت.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
✍صاحب دلى، براى اقامه نماز به مسجدى رفت
نمازگزاران همه او را شناختند؛ پس از او خواستند که پس از نماز، بر منبر رود و پند گوید.
صاحب دل پذیرفت که جماعت را پندی دهد…
نماز جماعت تمام شد، چشم ها همه به سوى او بود.
مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست.
🔸بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود،
آن گاه خطاب به جماعت گفت :
مردم! هرکس از شما که مى داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد، برخیزد!
کسى برنخاست !
گفت :
حالا هرکس از شما که خود را آماده مرگ کرده است، برخیزد!
باز کسى برنخاست !!!
🔹گفت :
شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید؛ اما براى رفتن نیز آماده نیستید!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
✍فردی چند گردو به بهلول داد و گفت:
«بشکن و بخور و برای من دعا کن.»
🔸بهلول گردوها را شکست و خورد ولی دعایی نکرد.آن مرد گفت:
«گردوها را میخوری نوش جان،ولی من صدای دعای تو را نشنیدم!»
بهلول گفت:
✍«مطمئن باش اگر در راه خدا دادهای،خدا خودش صدای شکستن گردوها را شنیده است!»
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
✍روزی بهلول در خیابان به دنبال چیزی میگشت.
رهگذران گفتند: بهلول بدنبال چه میگردی؟
گفت : به دنبال کلید خانه
گفتند : کلید را دقیقا کجا گم کرده ای؟
گفت : در خانه!
🔹گفتند : پس چرا در خیابان بدنبال آن میگردی؟
گفت: آخر درون خانه بسیار تاریک است و چیزی نمی بینم!
گفتند :
نادان یعنی نمیدانی آن کلید را هرگز در خیابان نخواهی یافت؟
🔸گفت : پس چرا همه شما کلید تمام مشکلاتتان را در خارج از خود جستجو میکنید و خود را نادان نمیدانید؟
شاه کلید، درون ماست
منتهی درون ما تاریک است و بدنبال آن در خارج از خود میگردیم
🚨در واقع چنگ انداختن به دنیای بیرون نوعی اتلاف وقت و هدر دادن انرژی است...
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم🌸
💥#حکایتیبسیارزیباوخواندنی
✍مارگیری در زمستان به کوهستان رفت تا مار بگیرد. در میان برف، اژدهای بزرگ مردهای دید.
ابتدا خیلی ترسید، امّا وقتی دید اژدها مرده است، تصمیم گرفت آن را به شهر بغداد بیاورد.
تا مردم تعجب کنند، و بگوید که اژدها را من با زحمت گرفتهام و خطر بزرگی را از سر راه مردم برداشتهام و پول از مردم بگیرد!
🔺او اژدها را کشان کشان تا بغداد آورد.
همه فکر میکردند که اژدها مرده است.
اما اژدها زنده بود ولی در سرما یخ زده بود و مانند اژدهای مرده بیحرکت بود.
مارگیر به کنار رودخانه بغداد آمد تا اژدها را به نمایش بگذارد، مردم از هر طرف دور از جمع شدند.
او منتظر بود تا جمعیت بیشتری بیایند و او بتواند پول بیشتری بگیرد.
🔺اژدها را زیر فرش و پلاس پنهان کرده بود و برای احتیاط آن را با طناب محکم بسته بود.
هوا گرم شد و آفتابِ عراق، اژدها را گرم کرد یخهای تن اژدها باز شد، اژدها تکان خورد، مردم ترسیدند، و فرار کردند،
اژدها طنابها را پاره کرد و از زیر پلاسها بیرون آمد. مارگیر از ترس برجا خشک شد و از کار خود پشیمان گشت.
🔺ناگهان اژدها مارگیر را یک لقمه کرد و خورد. آنگاه دور درخت پیچید تا استخوانهای مرد در شکم اژدها خُرد شود...
دنیا هم مثل اژدها در ظاهر فسرده و بیجان است اما در باطن زنده و دارای روح است و اگر فرصتی پیدا کند، زنده میشود و ما را میخورد.
🚨نفس اژدرهاست کِی او مرده است
از غم بی آلتی افسرده است.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande