🍂🌺🍂🌺🍂🌺
#شاهعباسوچهاردرويش
✍يک شب شاه عباس لباس درويشى پوشيد مقدارى غذا در کشکولش ريخت و راه افتاد دور شهر. رسيد به خرابهاى ديد چهار درويش دور هم نشسته و يکخورده نان خشک در ميان گذاشتهاند و مىخورند.
رفت جلو و بعد سلام و عليک کشکولش را گذاشت جلو اينها
و گفت: از اين غذا بخوريد. سهم شماست. درويشها خوردند و سير شدند. بعد نشستند به صحبت کردن.
🔹شاه عباس گفت:
حالا هر کسى هر حُسنى داره بگه.
🔸اولى گفت :
من با اين خنجرم هر ساعت يک فرسخ زير زمين نقب مىزنم.
🔸دومى گفت :
بار هفت شتر قوىهيکل را مىکشم.
🔸سومي گفت :
من زبان حيوانات را مىفهمم.'
🔸چهارمي گفت :
من هر کسى را به هر لباسى باشد مىشناسم.
🔸بعد، از شاه عباس پرسيدند:
تو چه حسنى داري؟
شاه عباس گفت :
من، اگر دست به سبيل راستم بکشم دنيا آباد مىشه، اگر دست به سبيل چپم بکشم دنيا خراب مىشه.
🔹شاه عباس تو اين فکر بود که يه جورى اينها را آزمايش کند، بفهمد راست راستى حسنهائى که گفتند دارند يا نه. اين بود که رو کرد به آنها و گفت :
شما با اين حسنهائى که داريد چرا بايد نان خشک بخوريد. آن همه طلا و پول در خزانه شاه عباس است. برويم و خزانه را خالى کنيم.
🔹درويشها اول مخالفت کردند. اما آنقدر شاه عباس گفت و گفت تا راضى شدند.
شاه عباس آنها را برد تا نزديک خزانه و خطى کشيد و به آن که خنجر داشت گفت: از اينجا نقب بزن، برو جلو.
مرد شروع کرد و فورى کار را تمام کرد. شاه عباس فهميد که او راست گفته است.
🔹در همين موقع صداى سگ خزانه بلند شد و بوقلمونى هم صدا کرد.
شاه عباس به آنکه گفته بود، زبان حيوانها را مىفهمد گفت:
چه مىگويند؟
گفت : سگ مىگويد کجا دارند مىآيند و بوقلمون مىگويد صاحبش با آنهاست.
شاه عباس گفت :
چرت و پرت مىگويند.
🔹اما فهميد که او هم راست گفته است. شاه عباس، درويشى را که گفته بود بار هفت شتر را مىکشد تو خزانه فرستاد و گفت هر چه هست بردار و بيار. درويش رفت و هر چه بود بر پشتش گذاشت و آورد. بردند همه را توى يک قبر کهنه ريختند و رويش را پوشاندند صبح فردا شاه عباس لباس پادشاهىاش را پوشيد و به مأمورانش نشانى قبر کهنه را داد و گفت که بروند طلا و جواهرات خزانه را بياورند. رفتند و آوردند.
🔹بعد شاه عباس دستور داد بروند در فلان جا و چهار درويش را کتبسته بياورند. رفتند چهار درويش را دستگير کردند و آوردند.
شاه عباس رو کرد به چهار درويش و گفت: شما خجالت نمىکشيد که مدح مولا مىگوئيد و دزدى هم مىکنيد.
آنکه هر کس را در هر لباسى مىشناخت، فهميد که شاه عباس هم درويش ديشبى است که مهمانشان شده بود،
🔹گفت : خواهش مىکنم دستتان را بکشيد به سبيل راستتان. شاه عباس لبخندى زد، فهميد که آن مرد هم راست مىگفته است. اما خواست يک امتحان ديگر هم از او بکند.
اين بود که دستور داد چهار درويش را به زندان بيندازند. بعد هم رفت و لباس زنانه پوشيد، حلوائى درست کرد و به زندان رفت.
🔹به نگهبانهاى زندان گفت :
من اين حلوا را نذر زندانىها کردهام. رفت تو زندان و به هر زندانى يکخورده حلوا داد.
رسيد به چهار درويش به آنها گفت:
من شنيدهام که شما درويش هستيد و دزدى کردهايد.
آنکه هر کس را در هر لباسى مىشناخت گفت تا ما باشيم و به حرف تو گيسبريده گوش نکنيم.
🔹شاه عباس چيزى نگفت. فهميد که درويش راست راستى هر کس را در هر لباسى مىشناسد. رفت به قصرش. لباس پادشاهى پوشيد و دستور داد چهار درويش را بياورند.
بعد به آنها گفت :
اين بار شما را مىبخشم. اما شما که درويش هستيد نبايد از اين کارهاى زشت بکنيد.
آن درويشى که قيافهشناس بود گفت:
🔹خواهش مىکنم دستتان را بکشيد به سبيل راستتان. شاه عباس ديگر يقين کرد که آنها هر چه گفتهاند راست بوده است. به هر کدامشان يک ده داد.
چهار تا دخترهايش را هم عقد کرد و داد به چهار درويش و گفت:
بريد به خوشى و خرمى زندگى کنيد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande