#داستان_میهمان_امیر
✍شخصی بر سفره امیری مهمان بود، دید که در میان سفره . دو کبک بریان قرار دارد، پس با دیدن کبک ها شروع به خندیدن کرد.
امیر علت این خنده را پرسید،
مرد پاسخ گفت :
در ایام جوانی به کار راهزنی مشغول بودم.
🔸روزی راه بر کسی بستم آن بینوا التماس کرد که پولش را بگیرم و از جانش در گذرم اما من مصمم به کشتن او بودم. در آخر آن بیچاره به دو کبک که در بیابان بود رو کرد و گفت :
شما شاهد باشید که این مرد، مرا بی گناه کشته است.
اکنون که این دو کبک را در سفره شما دیدم یاد کار ابلهانه آن مرد افتادم
🔸امیر پس از شنیدن داستان رو به مرد میکند و میگوید :
کبکها شهادت خودشان را دادند. پس از این گفته امیر دستور داد سر آن مرد را بزنند.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
#استغفار_امیرالمومنین
⭐️ اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُکَ لِکُلِّ ذَنْبٍ یُمِیتُ الْقَلْبَ وَ یُشْعِلُ الْکَرْبَ وَ یُرْضِی الشَّیْطَانَ وَ یُسْخِطُ الرَّحْمَنَ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِی یَا خَیْرَ الْغَافِرِینَ.
✍️بار خدایا ! از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که دل را میمیراند، و آتش مشکلات را می افروزد، و شیطان را خشنود و خدای رحمان را به خشم می آورد؛
🌱پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🚨ﺍﺯ بزرگی ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ راز این #امیدواری و #آرامشی که در وجودت داری چیست؟!‼️
✍گفت ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﻭ ﺗﺠﺮﺑﻪ، تصمیم گرفتم ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﭘﻨﺞ ﺍﺻﻞ ﺑﻨﺎ کنم :
🔹ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﺭﺯﻕ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻧﻤﯽﺧﻮﺭﺩ، ﭘﺲ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪﻡ!
🔹ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ، ﭘﺲ ﺣﯿﺎ ﮐﺮﺩﻡ!
🔹ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻧﻤﯽﺩﻫﺪ، ﭘﺲ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩﻡ!
🔹ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﮐﺎﺭﻡ ﻣﺮﮒ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﻣﻬﯿﺎ ﺷﺪﻡ!
🔹ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻧﯿﮑﯽ ﻭ ﺑﺪﯼ ﮔﻢ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﺯﻣﯽﮔﺮﺩﺩ، ﭘﺲ ﺑﺮ ﺧﻮﺑﯽها ﺍﻓﺰﻭﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺑﺪﯼها ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ!
✍ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ پنج ﺍﺻﻞ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﯾﺎﺩﺁﻭﺭﯼ ﻣﯽﮐﻨﻢ...
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
#ماست_وخیارناصرالدین_شاهی
✍نقل است در زمان ناصرالدین شاه، روزی امیرکبیر که از حیف و میل سفره های خوراکِ درباری به تنگ آمده بود،
به شاه پیشنهاد کرد که برای یک روز آنچه رعیت می خورند را میل فرمایند.
شاه پرسید :
مگر رعیت ما چه میل می کنند!؟
🔸امیر گفت:
ماست و خیار...
شاه سر آشپزباشی را صدا زد و فرمان داد برای ناهار فردا ماست و خیار درست کند...
سر آشپزباشی به تدارکات چی دستور تهیه مواد زیر را داد:
🔸1) ماست پر چرب اعلا 6 من...
🔹2) خیار نازک و قلمی ورامین 2 من...
🔸3) گردوی مغز سفید بانه 1 کیلو...
🔹4) پیاز اعلای همدان 1 من...
🔸5) کشمش اعلا و مویزِ شاهانی بدون هسته 1 کیلو...
🔹6) نان مرغوب مغز دار خاش خاش دارِ دو آتیشه 3 من...
🔸7) نعنای باغی اعلا و سبزیهای بهاری 1 کیلو...
🔹8) و ...
✍خلاصه مطلب این که ناصر الدین شاه قبله عالم صاحب قَران بعد از این که یک شکم سیر ماست و خیار تناول فرمودند، فرمان به یک کاسهِ اضافه دادند و در حالی که ترید می فرمودند،
رو به امیرکبیر فرمودند:
🔸«پدر سوخته ها، رعایای ما چه غذاها می خورند و ما بی خبر بودیم! هر کس نارضایتی کرد و کفرانِ نعمت، به چوب و فلک ببندینش»!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✅ #داستان_کوتاه
🌺 آشتی با همسر
✍رسول خدا (ص) به منزل همسرش ام سلمه وارد شد. بوي خوشی به مشامش رسید.
فرمود:
آیا حولاء به خانه ما آمده است؟
حولاء نام یک زن عطرفروش بود.
ام سلمه عرض کرد :
آري، او آمده است.
او از شوهر خود شکایت دارد و می گوید شوهرش او را رها کرده و به نزد او نمی آید.
🔸در این وقت حولاء، از در وارد شد و گفت:
یا رول الله پدر و مادرم فداي تو باد! شوهرم از من رو برگردانده و به من توجهی نمی کند.
حضرت فرمود:
اي حولاء! عطر بزن و خودت را در خانه بیشتر خوشبو کن.
شاید او را به خویشتن جلب کنی.
🔸حولاء گفت:
هیچ بوي خوشی نمانده، مگر آنکه خود را با آن خوشبو کرده ام و او باز هم از من کناره گیري می کند.
حضرت فرمود :
او نمی داند که اگر به تو روي آورد و آشتی کند، چه ثوابهایی برایش حاصل می گردد.
حولاء گفت:
🔸یا رسول الله! اگر همسرم به من روي آورد و آشتی کند، چه ثوابهایی برایش نوشته می شود؟
پیامبر فرمود:
هنگامی که او جهت آشتی به سوي تو گام بر دارد، دو فرشته اطراف او را می گیرند، و ثوابش مانند ثواب کسی است که با شمشیر در راه خدا جهاد می کند.
🔸و در موقع هم بستري، #گناهانش مانند برگ خزان فرو می ریزد و آنگاه که غسل می کند، همه #گناهانش بخشیده شده، و #گناهی در پرونده اعمال او باقی نمی ماند.
📚 داستانهای بحارالانوار، ج 6 ص 39
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔸#داستانهایبحارالانوار
🔹#کلید_روزی
✍امام صادق علیه السلام به فرزندشان فرمودند:
"فرزندم! از مخارج چقدر اضافه آمده است؟"
عرض کرد: چهل دینار!
🔸فرمودند:
"برو آن مبلغ را صدقه بده."
عرض کرد :
در این صورت چیزی برای ما نخواهد ماند، پول ما همین مقدار است؟
🔹فرمودند :
"برو صدقه بده قطعا خداوند عوض خواهد داد.
آیا نمی دانی هر چیزی کلیدی دارد، کلید روزی صدقه است!"
🔸بیش از ده روز نگذشت که از محلی مبلغ چهار هزار دینار به محضر آن حضرت آوردند.
امام فرمودند:
"فرزندم! چهل دینار را در راه خدا دادیم، خداوند چهار هزار دینار عوض آن را داد."
📚 بحار: ج ۴۷، و همان ج ۹۶، ص ۱۳۴.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔹#لطیفهای_از_عبید_زاکانی😂😂
✍سلطان محمود، پیری ضعیف را دید که پُشتوارهی خار میکشد. بر او رحمش آمد. گفت:
ای پیر، دو سه دینار زر میخواهی یا درازگوشی یا دو سه گوسفند یا باغی که به تو دهم تا از این زحمت خلاصی یابی؟
🔸پیر گفت:
زر بده تا در میان بندم و به درازگوش بنشینم و گوسفندان در پیش گیرم و به باغ بروم و به دولت تو، در باقی عمر، آن جا بیاسایم. سلطان را خوش آمد و فرمود چنان کردند.
🔸پشتواره: کولهبار.
🔸درازگوش: الاغ.
🔸میان: کمر، کمر لباس.
📚کلیات عبید زاکانی و لطایف، ص ۲۶۸.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍معروف است که يک روز سفیر انگلستان در دهلی از مسیری در حال گذر بود که یک جوان هندی لگدی به گاوی زد
گاوی که در هندوستان مقدس است!
🔸سفیر انگلیسی پیاده شده و به سوی گاو می دود و گاو را می بوسد و تعظیم می کند!
بقیه مردم حاضر که می بینند یک غریبه اینقدر گاو را محترم می شمارد در جلوی گاو سجده می کنند و آن جوان را به شدت مجازات می کنند.
🔸همراه فرماندار با تعجب می پرسد:
چرا این کار را کردید؟!
فرماندار می گوید:
لگد این جوان آگاه می رفت که فرهنگ هندوستان را هزار سال جلو بیندازد، ولی من نگذاشتم!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
✍ناصرالدینشاه قاجار در ماه رمضان نامه ای به مرجع تقلید آن زمان میرزای شیرازی به این مضمون نوشت:
🔸که من وقتی روزه میگیرم از شدت گرسنگی و تشنگی عصبانی میشوم و ناخودآگاه دستور به قتل افراد بیگناه میدهم؛ لذا جواز روزه نگرفتن مرا صادر بفرمایید!
🔸میرزای شیرازی در پاسخ به ناصرالدین شاه نوشت:
بسمه تعالی
✍حکم خدا قابل تغییر نیست. لکن حاکم قابل تغییر است.
اگر نمیتوانی به اعصابت مسلط شوی از مسند حکومت پایین بیا تا شخص با ایمانی در جایگاه تو قرار گیرد و خون مومنین بیهوده ریخته نشود!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
#کریم_واقعی
✍درویشی تهی دست از کنار باغ کریم خان زند عبور میکرد .
چشمش به شاه افتاد و با دست اشارهای به او کرد .
کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند .
کریم خان گفت :
این اشاره های تو برای چه بود ؟
🔸درویش گفت :
نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم .
آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده
کریم خان در حال کشیدن قلیان بود ؛ گفت چه میخواهی ؟
درویش گفت :
🔸همین قلیان ، مرا بس است !
چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت .
خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد.❗️
پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد !
🔸روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت .
ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشارهای به کریم خان زند کرد و گفت :
نه من کریمم نه تو ؛ کریم فقط خداست ، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست . . .
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
💥موشی که صد من آهن خورد!!
✍آوردهاند بازرگانی بود
اندک مایه که قصد سفر داشت.
صد مَن آهن داشت که در خانه
دوستی به رسم امانت گذاشت و رفت.
🔸اما دوست این امانت
را فروخت و پولش را خرج کرد.
بازرگان، روزی به طلب آهن نزد وی رفت. مرد گفت :
آهن تو را در انبار خانه نهادم و مراقبت تمام کرده بودم، اما آنجا موشی زندگی میکرد که تا من آگاه شوم همه را بخورد.
🔸بازرگان گفت :
راست میگویی!
موش خیلی آهن دوست دارد و دندان او برخوردن آن قادر است.
دوستش خوشحال شد و پنداشت که بازرگان قانع گشته و دل از آهن برداشته.
🔸پس گفت :
امروز به خانه من مهمان باش.
بازرگان گفت :
فردا باز آیم.
رفت و چون به سر کوی رسید پسر مرد را با خود برد و پنهان کرد.
چون بجستند از پسر اثری نشد.
پس ندا در شهر دادند.
🔸بازرگان گفت :
من عقابی دیدم که کودکی میبرد.
مرد فریاد برداشت که دروغ و محال است،
چگونه میگویی عقاب کودکی را ببرد؟
بازرگان خندید و گفت :
در شهری که موش صد من آهن بتواند بخورد، عقابی کودکی بیست کیلویی را نتواند گرفت؟
🔸مرد دانست که قصه چیست،
گفت:
آری موش نخورده است! پسر باز ده و آهن بستان.
✍هیچ چیز بدتر از آن نیست که در سخن، کریم و بخشنده باشی و در هنگام عمل سرافکنده و خجل.
📓برگرفته از کلیله و دمنه
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍پادشاهي تصمیم گرفت پسرش را جای خود بر تخت بنشاند،
اما بر اساس قوانین کشور پادشاه می بایست متاهل باشد.
پدر دستور داد یکصد دختر زیبا جمع کنند تا برای پسرش همسری انتخاب کند.
🌾آنگاه همه دخترها را در سالنی جمع کرد و به هر کدام از آنها بذر کوچکی داد و گفت:
طی سه ماه آینده که بهار است، هر کس با این بذر زیباترین گل را پرورش دهد عروس من خواهد شد.
🌾دختران از روز بعد دست به کار شدند و در میان آنها دختر فقیری بود که در روستا زندگی می کرد.
او با مشورت کشاورزان روستایش بذر را در گلدان کاشت، اما در پایان ۹۰ روز هیچ گلی سبز نشد.
خیلی ها گفتند که دیگر به جلسه نهایی نرو،
🌾اما او گفت :
نمی خواهم که هم ناموفق محسوب شوم و هم ترسو!
روز موعود پادشاه دید که ۹۹ دختر هر کدام با گلهایی زیبا آمدند، سپس از دختر روستایی دلیل را پرسید و جواب را عیناً شنید.
🌾آنگاه رو به همه گفت عروس من این دختر روستایی است!
قصد من این بود که #صادق_ترین_دختر بيابم!
تمام بذر گل هایی که به شما داده بودم عقیم و نابارور بود، اما همه شما نیرنگ زدید و گلهایی دیگر آوردید، جز این دختر که حقیقت را آورد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande