eitaa logo
داستانهای آموزنده
15.1هزار دنبال‌کننده
413 عکس
131 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🌺🍂🌺🍂🌺 📓 دو جوان‌ مؤمن ✍حضرت موسی به عروسی دو جوان مؤمن و نیک سرشت قومش دعوت شده بود. آخر شب در هنگام خداحافظی عزرائیل را‌ بر بالای خانه بخت و حجله عروس و داماد دید، از او پرسید تو اینجا چه میکنی؟ عزرائیل گفت : امشب آخرین شب زندگی این عروس داماد است ماری سمی در میان بستر این دو جوان خوابیده، و من باید در زمان ورود و همبستر شدن آنها در این حجله جان هر دو را به امر پروردگار در اثر نیش مار بگیرم. 🔹حضرت موسی با اندوه از ناکامی و مرگ این دو جوان نیکوکار و مؤمن قومش رفته و صبحگاهان برای برگزاری مراسم دعا و دفن آن دو بازگشت، اما در کمال تعجب و خوشحالی عروس و داماد زنده و خندان از دیدن پیامبر خدا در حال بیرون انداختن جسد ماری سیاه دید! از خدا دلیل دادن این وقت و عمر اضافه به ایشان را پرسید؟ جبرییل نازل شد و گفت : دلیل را خود با سؤال از اعمال شب قبل ایشان خواهی یافت حضرت موسی از داماد سؤال کرد دیشب قبل ورود به حجله چه کردند؟ جوان گفت : وقتی همه رفتند گدایی در زد و گفت : 🔸من خبر عروسی شما را در روستای مجاور دیر شنیدم و تمام بعدازظهر و شب را برای خوردن و بردن یک شکم سیر از غذای شما برای خود و همسر بیمارم در راه بودم لطفاً به من هم از طعام جشنتان بدهید. به داخل آمدم و جز غذای خودم و همسرم نیافتم غذای خود را به آن مرد گرسنه دادم خورد و برایم دعای طول عمر کرد و گفت : برای همسرم هم غذا بدهید او نیز چون من سه روز است غذای مناسبی نخورده است با خجالت قصد ورود و بستن در را داشتم که همسرم با رویی خندان غذای خودش را به مرد داد. 🔹و او در هنگام رفتن برای هر دوی ما دعای طول عمر، رفع بلا و شگون مصاحبت با پیامبر خدا در اولین روز زندگی مشترکمان را کرد و رفت. وقتی قصد ورود به حجله را داشتیم مجمعه (سینی بزرگ و سنگین غذا از جنس مس) از دست همسرم بر روی رختخواب افتاد و باعث مرگ این مار سمی که در رختخواب ما بود گشت. پس ما هر دو دیشب را تا اکنون به عبادت گذارندیم والعجب شادی ما از اینست که دعای آن مرد بر شگون مصاحبت با شما نیز به اجابت رسید. 🔸جبرئیل فرمود : ای موسی بدان صدقه و انفاق باعث رفع بلا و طول عمر شده. این داستان بر همگان بازگو باشد که چراغی گردد بر خلق ما برای نیکی به دیگران و مصاحبت پیامبرانی چون تو در جنت 🌷🍃 أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و 💯کار خوبه خدا درست کنه... سلطان محمود خر کیه... به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🔹 سلطان‌ محمود‌خرکیه 📝معنی ضرب المثل کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیهیعنی خدا روزی رسان است. امیدت به او باشد.یعنی توکلم به خداست و حاجتم را از او طلب می کنم و چشم امید به مواهب بندگانش ندوخته ام. 📝 ✍در حکایتی آمده که دو گدا مشغول گدایی بودند که یکی از اینها چاپلوس و متملق بوده و دست نیاز سوی هرکسی دراز می کرد خصوصا هنگامی که ماموران دولت را می دید، با زیرکی و چرب زبانی، چند سکه ای را هدیه می گرفت. اما گدای دوم اهل چاپلوسی نبود و همیشه می گفت : کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه! یعنی خدا حواسش به من هست. به جای آنکه چاپلوسی سلطان را کنم، درخواستم را از خدا طلب می کنم. سلطان هم بنده ی همین خداست! 🔹این سخن گدا به گوش سلطان رسید. برای اینکه ثابت کند کارها با فرمان خودش پیش می رود، گفت: یک سینی مرغ بریان با تمام مخلفاتش را به گدای چاپلوس بدهید تا آن یکی گدا از گفته خود پشیمان شود. ماموران مرغ بریان را برای گدای چاپلوس بردند غافل از آنکه ساعاتی قبل، وزیر سینی بوقلمون برایش برده بود. 🔸گدای چاپلوس هم چون سیر بود، مرغ بریان را به گدای ساکت داد. گدا مشغول خوردن مرغ بریان بود که سنگی گران قیمت در زیر مرغ توجهش را جلب کرد. سریع آن را برداشت و به گدای چاپلوس گفت: من دیگر می روم و از این پس مرا نخواهی دید. خدانگهدار. روز بعد سلطان از گدای چاپلوس پرسید: تحفه ای گران قیمت که همراه مرغ بریان برایت فرستادیم به دستت رسید؟! 🔹گدا که تازه متوجه ماجرا شد، ناله ای کرد و گفت آن سینی را به دوست گدایم دادم او هم غذایش را خورد و رفت! سلطان عصبانی شد و گفت: کارو باید خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه؟ از این رو وقتی می خواهند به قدرت خداوند در زندگی اشاره کنند، این ضرب المثل را به کار می برند؛ یعنی امیدت به خدا باشد. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃 📝 🔹 ✍زمانی که نصرت‌الدوله وزیر دارایی بود، لایحه‌ای تقدیم مجلس کرد که به موجب آن، دولت ایران یکصد سگ از انگلستان خریداری و وارد کند. او شرحی درباره خصوصیات این سگ‌ها بیان کرد و گفت : این سگ‌ها شناسنامه دارند، پدر و مادر آنها معلوم است، نژادشان مشخص است. و از جمله خصوصیات دیگر آنها این است که به محض دیدن دزد، او را می‌گیرند. 🔸مدرس طبق معمول، دست روی میز زد و گفت : مخالفم. وزیر دارایی گفت : آقا! ما هر چه لایحه می‌آوریم، شما مخالفید، دلیل مخالفت شما چیست؟ مدرس جواب داد : مخالفت من به نفع شماست، مگر شما نگفتید، این سگ‌ها به محض دیدن دزد، او را می‌گیرند؟ 🔹خوب آقای وزیر! به محض ورودشان ، اول شما را می‌گیرند. پس مخالفت من به نفع شماست. نمایندگان با صدای بلند خندیدند و لایحه مسکوت ماند. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌺 🌸خوش‌ رقصی نویسنده کتاب "شرح زندگانی من "یا تاریخ اجتماعی و اداری دوره قاجاریه که از معدود کتاب های نوشته شده در همان زمان است و بخوبی اوضاع و احوال اجتماعی وقت جامعه را توضیح می دهد، 🔸ذیل اصطلاح خوش رقصی در مورد وجه تسمیه آن توضیح می دهد و داستانی تعریف میکند که خواندنش خالی از لطف نیست او می نویسد : ✍داستان اصطلاح خوش رقصی از آنجا شروع میشود که در روزگاران قدیم دو ایل که با هم نزاع و درگیری پیدا میکردند. طرف پیروز برای طرف شکست خورده و ختم غائله شرط قائل میشد، در یکی از این جنگ ها خان و رئیس قبیله پیروز شرط گذاشت که دختر خان مقهور باید در میدان و محلی که جنگ صورت گرفته است در برابر صف سران دو لشگر برای حاضران به رقص بپردازد . 🔹محل آماده میشود، سران لشکر می نشینند و دختر خان شکست خورده بنای رقص میگذارد و با جان و دل میرقصد در این کار نیز از هیچ عشوه گری کم نمیگذارد. پس از اتمام مراسم خان مقهور سیلی جانانه ای به دختر می زند که موجب تعجب او میشود و با اعتراض میگوید. من اینکار را فقط بخاطر شما کردم و قطعا توقع تشویق دارم نه تنبیه، 🔸خان با داد و فریاد و پرخاش میگوید شرط و قرار ما رقص بود اما آنچه تو انجام دادی رقص با مایه های خیلی اضافی بود که به آن می گویند. ✍امروزه اصطلاح خوش رقصی هم در ادبیات عامیانه ما جایگاه دارد و هم در ادبیات سیاسی استفاده می شود. 🍃 🌺🍃 به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺 🔻 و شیخ‌ ابوسعیدابوالخیر ✍روزی در نیشابور شیخ ابوسعید به خادم خود حسن فرمود که به نزد داروغه برو و به وی بگوی که شیخ میفرماید خرج سفره درویشان امروز با شما است. داروغه سخت دشمن صوفیان بود. حسن گفت من روانه شدم و در راه با خود میگفتم که در نیشابور کسی ظالم تر از این داروغه نیست. چگونه پول خواهد بود؟ چون نزدیک داروغه نیشابور رسیدم دیدم که کسی را به چوب می زند و جمعیتی بسیار به نظاره ایستاده اند. من متحیر ماندم‼️ 🔸ناگاه چشم داروغه بر من افتاد گفت: چه میکنی؟ من نزدیک او رفتم و سلام شیخ رسانیدم و گفتم که شیخ می فرماید که تو باید ترتیب سفره صوفیان بکنی. او به مسخره سخنانی چند بیان کرد و آنگاه کیسه پولی را به سوی من انداخت و گفت مگر شیخ می خواهد که سفره با پول حرام بنهد؟ شیخ را بگوی این کیسه سیم همین ساعت به ضرب چوب از این مرد به اجبار گرفتم. خودت میدانی ؟! من پول را از داروغه گرفتم و پیش شیخ بردم و آنچه که دیدم و شنیدم را به شیخ بیان کردم 🔹شیخ گفت برو و با این وجه سفره عالی برای درویشان ترتیب بده. درویشان که حکایت دریافت این پول را شنیدند تعجب کردند و در دل منکر بودند. من سفره را آماده کردم و ابتدا شیخ دست دراز کرد و طعام تناول نمود. درویشان به متابعت از شیخ با کراهت تناول کردند. دیگر روز شیخ مجلس میگفت در میان مجلس جوانی برخاست و به خدمت شیخ آمد و می گریست و پای شیخ را بوسه می زد. 🔸دیدم آن جوانی است که دیروز داروغه وی را چوب میزد و به شیخ میفرمود که مرا حلال کنید من به شما خیانت کرده ام و چوب این خیانت رانیز خورده ام شیخ گفت چه خیانت در حق ماکرده ای؟ برای این درویشان باید شرح بدهی. وی گفت پدرم به وقت وفات مرا خواند و دو کیسه سیم به من داد و گفت بعد از وفات من این دو کیسه سیم را به خدمت شیخ ابوسعید برسان تا در وجه درویشان صرف کند. 🔹من وصیت پدر را به جای نیاوردم و گفتم میراث حلال من است و من مستحق تر از شیخ و درویشان او هستم تا اینکه داروغه شهر به تهمتی دروغ مرا گرفتار کرد و مرا مواخذه کرد. صد چوب بر من زد و یک کیسه از آن دو کیسه را به زور از من گرفت من هنوز آنجا بودم که خادم تو آمد و پیغام را رسانید و شحنه زر را به وی داد. آن یک کیسه سیم حلال و از ان شیخ بود. و اینک کیسه دیگر را آورده ام و کیسه را به خدمت شیخ نهاد و گفت مرا بدانچه خیانت کرده ام حلال کنید. 🔸شیخ گفت ای جوانمرد دل مشغول مدار که مال ما بما رسید و تو نیز چوب خیانت خود را خوردی و ترا این بلا در راه بود؟ پس شیخ رو به جماعت مجلس کرد و فرمود : هر چه بدین درویشان خانقاه مارسد جز حلال نباشد. و این خبر به داروغه رسید و توبه کرد و ترک ظلم کرد و مرید شیخ شد. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
Screen_Recordin-1697380432236.mp3
11.68M
فوق العاده دلنشین👆 ✓ آرامبخش ترین نسخه جهان ❤️واقعا حیفه؛ از دست ندید!!! 🍀 توصیه می کنم «سوره واقعه» رو مخصوصا شب ها قبل از خواب از دست ندید و لذت فوق العاده آن را تجربه کنید . به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺 🔸 🔹دو زاریش کج است. ✍سیﭼﻬﻞ ﺳﺎﻝ ﭘﻴﺶ ﻛﻪ ﻣﺨﺎﺑﺮﺍﺕ ﮔﺴﺘﺮﺩگی ﻭ ﺍﻣﻜﺎﻧﺎﺕ ﺍﻣﺮﻭﺯی ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺖ، ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﺑﺎ ﻳﻜﺪﻳﮕﺮ (ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺍﻭﻗﺎﺕ) ﺍﺯ ﺗﻠﻔﻦ ﻫﻤﮕﺎنی ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ میﻛﺮﺩﻧﺪ. ﻭ ﺑﺮﺍی ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭ، ﺳﻜّﻪﻫﺎی ﺩﻭ ﺭﻳﺎلی، ﭘﻨﺞ ﺭﻳﺎلی، ﺩﻩ ﺭﻳﺎلی ﻭ... ﺩﺭ ﻗﻠﻚ ﺗﻠﻔﻦ میﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﮔﻮشی ﺑﻮﻕ ﺁﺯﺍﺩ ﺑﺰﻧﺪ ﻭ ﺷﺨﺺ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﺷﻤﺎﺭﻩﮔﻴﺮی ﻛﻨﺪ و ﺑﺎ ﻣﺨﺎﻃﺐ ﺑﻪ ﮔﻔﺖﻭﮔﻮ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﺩ‌. ﺍﻳﻦ ﺗﻠﻔﻦﻫﺎ ﺍﺷﻜﺎﻻﺕ ﻓﺮﺍﻭﺍنیﺩﺍﺷﺘﻨﺪ؛ 🔹ﻣﺜﻼً ﮔﺎهی ﺳﻜﻪ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻗﻠﻜﺶ میﺍﻧﺪﺍختی، ﺗﺮﺍﻧﻪ ﭘﺨﺶ میﻛﺮﺩ. ﮔﺎهی ﻧﻴﺰ ﺳﻜﻪﻫﺎ ﺭﺍ پیﺩﺭپی ﻗُﻮﺭﺕ میﺩﺍﺩ ﻭ ﺷﺨﺺ ﺭﺍ ﻛﻪ ﻛﺎﺭی ﻓﻮﺭی ﻭ ﻓﻮتی ﺩﺍﺷﺖ، ﺩﭼﺎﺭ ﺯﺣﻤﺖ ﺗﻬﻴﻪ ﺳﻜﻪ میﻛﺮﺩ. ﮔﺎﻫﻲ ﻫﻢ ﺳﻜّﻪ ﺍﻳﺮﺍﺩ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻗﻠﻚ نمیﺍﻓﺘﺎﺩ، ﺑﻠﻜﻪ ﺩﺭ ﮔﻠﻮی ﺁﻥ ﮔﻴﺮ میﻛﺮﺩ. ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻭﻗﺖ ﺷﺨﺺ ﺗﻠﻔﻦﻛﻨﻨﺪﻩ ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﻴﺖ ﻣﺸﺖﻫﺎی ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭘﻬﻠﻮی ﭼﭗ و ﺭﺍﺳﺖ ﻗﻠﻚ میﻛﻮﺑﻴﺪ. 🔸ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮔﺎهی ﺳﻜّﻪ تلقی ﺻﺪﺍ میﻛﺮﺩ و ﺩﺭ ﻗﻠﻚ میﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﺧﻂ ﺁﺯﺍﺩ میﺷﺪ ﻭ ﺧﻴﺎﻝ ﺷﺨﺺ ﺭﺍﺣﺖ! ﺍﻣﺎ ﮔﺎهی ﻫﻢ تلقی ﺻﺪﺍ میﻛﺮﺩ ﻭ ﺳﻜﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ میﺷﺪ ﻭ ﺧﻂ ﺁﺯﺍﺩ نمیﮔﺮﺩﻳﺪ . ﺩﺭ ﭼﻨﻴﻦ ﻣﻮﺍﻗﻌﻲ ﺷﺨﺺ ﻧﺎﻇﺮ ﺑﻪ ﺗﻠﻔﻦﻛﻨﻨﺪﻩ میﮔﻔﺖ: ﺣﺘﻤﺎً ﺩﻭ ﺯﺍﺭﻳﺖ ﻛﺞ ﺑﻮﺩ ﻳﺎ ﻛﺞ ﺍﺳﺖ؛ یعنی ﺳﻜﻪﺍﺕ ﺍﻳﺮﺍﺩ ﺩﺍﺭﺩ. 🔹ﺍﻳﻦ ﺍﺻﻄﻼﺡ، ﺭﻓﺘﻪﺭﻓﺘﻪ ﺩﺭ ﻗﻠﻚ ﺫﻫﻦ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺟﺎﮔﻴﺮ ﺷﺪ. ﺣﺎﻻ ﺑﻪ ﺍﺷﺨﺎﺻﻲ ﻛﻪ ﻣﻄﺎﻟﺐ ﻭ ﻣﻔﺎﻫﻴﻢ ﺭﺍ ﺩﺭﻙ نمیﻛﻨﻨﺪ ﻳﺎ ﺩﻳﺮ ﻓﻬﻢﺍﻧﺪ، ﺑﺎ ﻛﻨﺎﻳﻪ میﮔﻮﻳﻨﺪ ﻛﻪ: 🔸 به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺 💥 ✍مردی بازاری، خلافی کرد و حاکم او را به زندان انداخت. زنش پیش یکی از یارانش رفت و گفت چه نشسته ای که دوستت پنج سال به محبس افتادندی! برخیز و مرامی به خرج بده همی! مرد هم خراب مرام شد و یکشب از دیوار قلعه بالا رفت و از لای نگهبانان گذشت و خودش را به سلول رفیق رساند. مرد زندانی خوشحال شد و گفت ایول داداش! دمت گرم. زود باش زنجیرها را باز کن که الان نگهبان ها می رسند. 🔹ولی دوستش گفت : میدانی چه خطرها کرده ام؟ از دیوار قلعه بالا آمدم، از لای نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم. بعد زنجیرها را باز کرد. به طرف در که رفتند مرد گفت : میدونی چه خطری کرده ام؟ از دیوار قلعه بالا آمدم، از لای نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم. رفتند پای دیوار قلعه که با طناب خودشان را بالا بکشند. 🔸مرد گفت : میدونی چه خطری کرده ام؟ از دیوار قلعه بالا آمدم، از لای نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم. با دردسر خودشان را بالا کشیدند. همین که خواستند از دیوار به پایین بپرند. مرد گفت : میدونی چه خطری کرده ام؟ از دیوار قلعه بالا آمدم، از لای نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم. مرد زندانی فریاد زد : 🔹نگهبان ها! نگهبان ها! بیایید این مرد می خواهد من را فراری بدهد! تا نگهبان ها آمدند مرد فرار کرده بود. از زندانی پرسیدند چرا سر و صدا کردی و با او فرار نکردی؟ مرد گفت : سه سال در حبس شما باشم بهتر است که یک عمر زندانی منت او باشم! در زندگی تن به دشواری بدهید اما زیر بار منت هیچکس نروید. هیچکس هیچکس. 🚨بار حمالان به دوش خود کشيدن سخت نيست زير بار منت نامرد رفتن، مشکل است! به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📝داستانی زیبا از که باعث جان صاحبان خانه شد❗️ 🔸الهام خداوند و هدايت شدن دزد ✍در يکى از شهرهاى ايران، زن و مردى با هم عروسى کردند، يک سال و چند ماه از عروسى ايشان گذشت و خداوند کودکی به آنها هدیه کرد. در شب سردى از زمستان زن و شوهر و کودک همگى در اتاق خواب بودند که دزدى تصميم مى گيرد از آن منزل سرقت کند. گاهى پروردگار الهامش را نزد يک دزد مى برد و نمى گذارد دزدى کند. هيچ کس از حادثه اى که قرار است اتفاق بيفتد خبر ندارد، نه همسايه ها و نه پدر و مادر. 🔹حفظ اين خانواده به وسيله يک دزد نيز ممکن است! نيمه شب دزد وارد اتاق مى شود، مى بيند زن و شوهر جوان خوابند، تمام اثاث ها هم نو است، قالى ها، فرش ها. داخل کمد لباس هاى قيمتى، طلا و نقره هست، خيلى خوشحال مى شود. يک لحظه به اين امر فکر مى کند که اگر اين نوزاد بيدار شود و گريه کند و اين زن و شوهر نيز بيدار شوند، در آن صورت من نمى توانم کارى بکنم. 🔸به او الهام مى شود، آهسته کودک را بلند مى کند و در ايوان خانه مى گذارد و برمى گردد که بلافاصله کودک بيدار مى شود و گريه مى کند و سپس پدر و مادر به دنبال کودک بيرون مى آيند. خداوند مادر را طورى قرار داده است که با کوچک ترين صداى گريه فرزند بيدار مى شود، اگر مادر بيدار نشود هزاران خطر بچه ها را از بين مى برد. مادر مى بيند صداى گريه بچه مى آيد ولى بچه سر جايش نيست، با وحشت شوهر را بيدار مى کند و مى بينند صدا از بيرون مى آيد. 🔹بچه سه ماهه که بيرون نمى تواند برود! وحشت زده با همديگر به طرف ايوان مى دوند. در همين لحظه طاق چوبىِ موريانه خورده فرو مى ريزد و صداى ريزش طاق، همسايه ها را بيدار کرده، همه داخل کوچه براى نجات آنان مى آيند و مى بينند زن و شوهر و بچه بيرون از خانه هستند. گرد و غبار اتاق نشست، دزد هم بين مردم بود و چيزى نمى گفت، 🔸ولى فکر کرد اگر من بروم اين داستان را براى آنها بگويم اعتقاد آنها به خدا بيشتر می‌شود. حال که نتوانستيم دزدى کنيم، اعتقاد مردم را به خدا زياد کنيم! دزد جلو آمد و به زن و شوهر گفت: داستان از اين قرار است. زن و شوهر و همسایه‌ها دزد را بخشیدند و رها کردند و پول خوبى نيز به او دادند و گفتند: برو با اين پول کاسبى کن، ديگر هم دزدى نکن. دزد گفت : 📌دنبال دزدى نخواهم رفت و اگر به من پول هم نمى داديد من دنبال دزدى نمى رفتم. 📚برگرفته از کتاب هدایت تکوینی و تشریعی اثر استاد حسین انصاریان به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
هدایت شده از داستانهای آموزنده
❤️پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند. «اِنَّ الْحُسین مِصباحُ الْهُدی وَ سَفینَهُ الْنِّجاة» 🌹روبه شش گوشه ترین قبله ی عالم هر صبح 🌹بردن نام حسین بن علی میچسبد 🌹اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌹وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🌹وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌹وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸(ع)فرمودند :زندگی کردن با مردم اين دنيا همچون دويدن در گله اسب است ... تا می‌تازی، با تو می‌تازند. زمين که خوردی، آنهايی که جلوتر بودند، 🔹هرگز برای تو به عقب باز نمی‌گردند و آنهايی که عقب بودند، به داغ روزهايی که می‌تاختی تو را لگدمال خواهند کرد! 🔸در عجبم از مردمی که بدنبال دنيايی هستند که روز به روز از آن دورتر می‌شوند و غافل‌اند از آخرتی که روز به روز به آن نزدیک‌تر می‌شوند ... 📚منبع : نهج‌البلاغه به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺 📝خاطره ای تکان دهنده نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیاورم. از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق هق گریه مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم... (استادکدکنی حالا خودش هم گریه می کند و تعریف میکند...) 🔹پدرم بود، مادر هم او را آرام می کرد، می گفت: آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیگذارد ما پیش بچه ها کوچک شویم! فوقش به بچه ها عیدی نمی دهیم!... اما پدر گفت: خانم! نوه های ما، در تهران بزرگ شده اند و از ما انتظار دارند، 🔸نباید فکر کنند که ما... 😔 حالا دیگر ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های پدر را از مادرم بپرسم دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود کل پولی که از مدرسه (به عنوان حقوق معلمی) گرفته بودم. روی گیوه های پدرم گذاشتم و خم شدم و گیوه های پر از خاکی را که هر روز در زمین زراعی همراه بابا بود بوسیدم. 🔹آن سال، همه خواهر و برادرام از تهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قدشان.... پدر به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد؛ 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی به مادر داد. اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم فروردین، که رفتم سر کلاس. بعد از کلاس، 🔸آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم به اتاقش؛ رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ کهنه گوشه اتاقش درآورد و به من داد. گفتم: این چیست؟ گفت: "باز کنید؛ می فهمید". باز کردم، 900 تومان پول نقد بود! 🔹گفتم: این برای چیست؟ گفت: از مرکز آمده است؛ در این چند ماه که شما اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند؛ برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند." راستش نمی دانستم که این چه معنی می تواند داشته باشد؟! فقط در آن موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم: 🔸این باید 1000 تومان باشد، نه 900 تومان! مدیر گفت : از کجا می دانی؟ کسی به شما چیزی گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین. در هر صورت، مدیر گفت که از مرکز استعلام می‌گیرد و خبرش را به من می دهد. روز بعد، همین که رفتم اتاق معلمان تا آماده بشوم برای رفتن به کلاس، 🔸آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت : من دیروز به محض رفتن شما استعلام کردم، درست گفتی! هزار تومان بوده نه نهصد تومان! آن کسی که بسته را آورده صد تومان آن را برداشته بود که خودم رفتم از او گرفتم؛ اما برای دادنش یک شرط دارم... 🔹گفتم: "چه شرطی؟" گفت : بگو ببینم، از کجا این را می دانستی؟! گفتم: هیچ، فقط شنیده بودم که خدا ده برابر کار خیرت را به تو بر می گرداند، گمان کردم شاید درست باشد...!! به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺 📝 🔹هارون‌الرشید و زبیده ✍آورده اند که در یکی از اعیاد رسمی با زبیده زن خود نشسته و مشغول بازي شطرنج بودند . بهلول بر آنها وارد شد و دید در حال بازی هستند ، در آن حال صیادي بر هارون وارد شد و به احترام خلیفه ، خم شد و به سجده در آمد و زمین را بوسه داد و ماهی بسیار فربه قشنگی را جهت خلیفه آورده بود تقدیم خلیفه نمود. 🔹هارون چون در آن روز سر خوش بود ، از این احترام و سجده کردن و تعظیم صیاد خوشش آمد. لذا امر نمود تا چهار هزار درهم به صیاد انعام بدهند . زبیده خاتون که همسر خلیفه بود به عمل شوهرش اعتراض کرد و به هـارون گفت : این مبلغ براي این صیاد زیاد است به جهت اینکه تو باید هر روز به افراد لشگري و کشوري انعام بدهی. 🔸چنانکه تو به آنها از این مبلغ کمتر بدهی خواهند گفت که ما به قـدر صـیادي هـم در نزد خلیفه ارزش نداشتیم و دارای احترام نیستیم و اگر زیاد بدهی خزینه تو به اندك مدتی تهی خواهد شد . هارون سخن زبیده را پسندیده و گفت الحال چه کنم ؟ گفت صیاد را صـدا کـن واز او سـوال نمـا ایـن ماهی نراست یا ماده ؟ 🔹اگر گفت نر است بگو پسند ما نیست و اگر گفت ماده است باز هم بگـو پـسند مـا نیست و او مجبور می شود ماهی را پس ببرد و انعام را بگذارد . بهلول که شاهد این جریان بود ، از روی نصیحت به هارون گفت : فریب زن نخور مزاحم صیاد نشو ولی هارون قبول ننمود . لذا صیاد را صدا زد و به اوگفت : ماهی نر است یا ماده ؟ 🔸صیاد باز هم زمین را بوسید و عرض نمود این ماهی نه نر است نه ماده بلکه خنثی است . هارون از این جواب و احترام و به سجده افتادن صیاد، در مقابل او خوشش آمد و امر نمود تا چهار هزار درهم دیگر هم انعام به او بدهند. صـیاد پولها را گرفته ، در بندي ریخت و موقعی که از پله هاي قصر پایین می رفت یک درهم از پولها به زمـین افتاد. صیاد خم شد و پول را برداشت. 🔹زبیده به هارون گفت : این مرد چه اندازه پست همت است که از یک درهم هم نمی گذرد. هارون هم از پـست فطرتـی صـیاد بدش آمد و او را صدا زد و باز بهلول گفت مزاحم او نشوید . هـارون قبـول ننمـود و صـیاد را صـدا زد و گفت : چقدر پست فطرتی که حاضر نیستی حتی یک درهم از این پولها قسمت غلامان من شود . صیاد باز زمین ادب بوسه زد و عرض کرد : 🔸من پست فطرت نیستم . بلکه نمـک شناسـم و از ایـن جهـت پول را برداشتم که دیدم یک طرف این پول آیات قرآن و سمت دیگر آن اسـم خلیفـه اسـت و چنانچـه روي زمین بماند شاید پا به آن نهند و از ادب دور است . خلیفه باز از سخن صیاد خوشش آمد و امر نمود چهار هزار درهم دیگر هم به صیاد انعام دادند. 🔹هـارون به بهلول گفت : من از تو دیوانه ترم به جهت اینکه سه دفعه مرا نصیحت کردی و مانع شدي و من حرف تو را قبـول ننمـودم. و حرف این زن را به کار بستم و این همه متضرر شدم. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺 من آموخته ام : ساده ترین راه برای شاد بودن، دست کشیدن از گلایه است... 🔸من آموخته ام : تشویق یک آموزگار خوب، می تواند زندگی شاگردانش را دگرگون کند... 🔹من آموخته ام : افراد خوش بین نسبت به افراد بدبین عمر طولانی تری دارند... 🔸من آموخته ام : نفرت مانند اسید، ظرفی را که در آن قرار دارد ، از بین می برد... 🔹من آموخته ام : بدن برای شفا دادن خود توانایی عجیبی دارد، فقط باید با کلمات مثبت با آن صحبت کرد... 🔸من آموخته ام : اگر می خواهم خوشحال باشم، باید سعی کنم دل دیگران را شاد کنم... 🔹من آموخته ام : اگر دو جمله «خسته ام» و «احساس خوبی ندارم» را از زندگی حذف کنم، بسیاری از بیماری ها و خستگی ها برطرف می شوند... 🔸من آموخته ام : وقتی مثبت فکر می کنم ، شادتر هستم و افکار مهرورزانه در سر می پرورانم... 🚨و سرانجام این که من آموخته ام : « با همه چیز ممکن است....» به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌹 : سرمايه اى از عقل سودمندتر نيست ، و هيچ تنهايى ترسناك تر از خودبينى ، و عقلى چون دورانديشى ، و هيچ بزرگوارى چون تقوى ، و همنشينى چون اخلاقى خوش ، 🔸و ميراثى چون ادب ، و رهبرى چون توفيق الهى ، و تجارتى چون عمل صالح ، و سودى چون پاداش الهى ، و هيچ پارسايى چون پرهيز از شُبهات ، و زُهدى همچون بى‌اعتنايى بدنياى‌حرام ، 🔹و دانشى چون انديشيدن ، و عبادتى چون انجام واجبات ، و ايمانى چون حياء و صبر. و خويشاوندى چون فروتنى ، و شرافتى چون دانش ، 🔸و عزّتى چون بردبارى ، و پشتيبانى مطمئن تر از مشورت كردن نيست. 📚نهج البلاغه به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺 ✍، براى اقامه نماز به مسجدى رفت نمازگزاران همه او را شناختند؛ پس از او خواستند که پس از نماز، بر منبر رود و پند گوید. صاحب دل پذیرفت که جماعت را پندی دهد… 🔹نماز جماعت تمام شد، چشم ها همه به سوى او بود. مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست. بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود، آن گاه خطاب به جماعت گفت : 🔸مردم! هرکس از شما که مى داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد، برخیزد! کسى برنخاست ! گفت : حالا هرکس از شما که خود را آماده مرگ کرده است، برخیزد! 🔹باز کسى برنخاست !!! گفت : شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید؛ اما براى رفتن نیز آماده نیستید! به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاه عباس تصمیم گرفت از اصفهان به زیارت امام رضا (ع) اگر نذرش برآورده شد، حاجتش روا شد، پای پیاده بیاد مشهد امام هشتم... 📖استخاره به قرآن و زیارت پیاده شاه عباس به مشهد 🔹شیعه شدن بیش از ده هزار نفر در آن سفر به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🔸 🔹خواب‌زن یا خواب‌ظن ✍متاسفانه “خواب زن چپه” عبارتی است که به توهین و تمسخر در مورد زنان بکار می‌رود و اسباب تحقیر بانوان است! اما واقعیتِ این است که شکل صحیح این مثل “خواب ظن چپه” می‌باشد.ظن” یعنی توهم، گمان بردن و شک کردن هم خوابیست که برمبنای توهم و گمان شکل گرفته باشد. 🔸در واقع وقتی چیزی ذهن ما را خیلی به خود مشغول کرده باشد و یا وقتی در طول روز با موضوعی زیاد سر و کار داشته باشیم. و یا وقتی موضوع حل‌نشده‌ای داشته باشیم یا مواردی مشابه پیش بیاید، این موارد در ناخودآگاه ما بخشی را به خود اختصاص داده و در خواب و رویاهای ما خود را نشان می‌دهند 🔹و به این خواب‌ها ”خواب‌ظن” می‌گویند که معمولا بی‌اعتبار بوده و قابل اعتنا نیستند. هرچند شاید خیلی‌ها این را بدانند اما هستند افرادی که هنوز بعد از این که خانم‌ها خوابی را تعریف می‌کنند، از جمله‌ی خواب زن چپه در مقام تمسخر و تحقیر استفاده می‌کنند. 🔸واقعیت این است که مردم عامی بدون آگاهی از نگارش صحیح ظن (به اشتباه زن) و جهل از معنی و واقعیت آن، این جمله را تکرار می‌کنند! این مثل در واقع در هر موردی به‌کار می‌رود که افراد توهم کاری غیر ممکن را داشته باشند. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرای همسایه ی یهودی امام حسن (ع) 📚سخنران استاد عالی به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺 📝 ✍امام حسن مجتبی علیه السلام بسیار با گذشت و بزرگوار بود و از ستم دیگران چشم پوشی می کرد. بارها پیش می آمد که واکنش حضرت به رفتار ناشایست دیگران، سبب تغییر رویه فرد خطاکار می شد. در همسایگی ایشان، خانواده ای یهودی می زیستند. دیوار خانه یهودی، شکاف برداشته و نجاست از منزل او به خانه امام نفوذ کرده بود. 🔹مرد یهودی از این ماجرا با خبر شد. روزی زن یهودی برای درخواست نیازی به خانه آن حضرت رفت و دید که شکاف دیوار سبب شده است که دیوار خانه امام نجس شود. بی درنگ، نزد شوهرش رفت و او را آگاه ساخت. مرد یهودی نزد حضرت آمد و از سهل انگاری خود پوزش خواست. و از اینکه امام، در این مدت سکوت کرده و چیزی نگفته بود، شرمنده شد. 🔸امام برای اینکه او بیش تر شرمنده نشود، فرمود : از جدم رسول خدا(ص) شنیدم که گفت به همسایه مهربانی کنید. یهودی با دیدن گذشت و برخورد پسندیده ایشان به خانه اش برگشت و دست زن و بچه اش را گرفت و نزد امام آمد. و از ایشان خواست تا آنان را به دین اسلام درآورد. 📚منبع : شهیدی، محمد حسن، تحفة الواعظین، ج۲، ص۱۰۶ به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان جالب جعفر برمکی و هارون‌الرشید و باغبانی که فامیل جعفر بود. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📝 و ✍گفته اند که خاندان برمک خانداني ايراني بودند که در دربار عباسيان نفوذ فراوان داشتند و تعدادي از آنها وزراي خلفاي عباسي بودند. جعفر برمکي حتي با هارون الرشيد دوستي فوق العاده نزديک داشت روزي که به باغي رفته بودند. هارون هوس سيب کرد و به جعفر گفت برايم سيب بچين، جعفر دور و بر را نگاه کرد و چيزي که بتواند زير پايش بگذارد و بالا برود پيدا نکرد. 🔹هارون گفت بيا پا روي شانه ي من بذار و بالا برو. جعفر اين کار را کرد و سيبي چيد و با هارون خوردند و خوششان آمد. هارون به باغبان گفت براي پرورش اين باغ قشنگ از من چيزي بخواه باغبان که از برمکيان بود. گفت قربان مي خواهم که دست خطي به من بدهيد که من از خاندان برمک نيستم!! همه تعجب کردند اما به هر حال هارون اين دستخط را به باغبان داد. 🔸بعدها هارون از نفوذ برمکيان در حکومتش خيلي ترسيد و بر اثر سعايت بعضي از آدمهاي حسود دستور قلع و قمع برمکيان را صادر کرد و همه ي آنها را کشتند؛ زماني که براي کشتن باغبان رفتند باغبان دستخط خليفه را نشان داد و گفت من برمکي نيستم. اين مسئله به گوش هارون رسيد و از باغبان پرسيد چطور آن روز چنين چيزي را پيش بيني کردي و اين دستخط را از من گرفتي؟ 🔹باغبان گفت : من در اين باغ چيزهاي مفيدي ياد گرفته ام از جمله اين که مي بينم وقتي آبفشان را باز مي کنم قطرات آب رو به بالا مي روند و وقتي به اوج خودشان مي رسند سقوط مي کنند و به زمين ميفتند. بنابراين وقتي ديدم جعفر پا روي شانه ي شما گذاشت، متوجه شدم که به نقطه ي اوجش رسيده و دير نيست که سقوط کند. و وقتي هم چيزي سقوط مي کند هر چه بزرگتر باشد خسارت بيشتري وارد مي آورد 🔸و فهميدم که اگر جعفر سقوط کند ما را هم با خودش به نابودي مي کشاند. بنابراين دستخط گرفتم که برمکي نيستم. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande