فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥این فیلم دوربین مخفی است و کاملا واقعیه حتما چند بار با حواس کامل ببینیدش و درس بزرگ زندگی ازش بگیرید.
🌹بهشت واقعی خاص این گونه افراد هست.
به افتخار چنین افراد ❤️❤️❤️❤️❤️
امام صادق علیه السلام
✍میفرمایند : اگر تمام عمرت را به مادرت خدمت کنی باز کاری نکرده ای و نمیتوانی زحمات مادرت را جبران کنی
لطفا رسانه باشید.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌹#شاخه_گلی_برای_مادرم🌹
✍مردی مقابل گل فروشی ايستاد.او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر ديگری بود سفارش دهد تا برايش پست شود .
🌹وقتی از گل فروشی خارج شد ٬ دختری را ديد که در کنار درب نشسته بود و گريه می کرد. مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد : دختر خوب چرا گريه می کنی ؟
🌹دختر گفت : می خواستم برای مادرم يک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است . مرد لبخندی زد و گفت :با من بيا٬ من برای تو يک دسته گل خيلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی.
🌹وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضايت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم ؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نيست!
🌹مرد ديگرنمی توانست چيزی بگويد٬ بغض گلويش را گرفت و دلش شکست. طاقت نياورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کيلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هديه بدهد.
✍شکسپير می گويد: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همين امروز به من هديه کن
#روز_مادر
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺🍂🍃🌸🍃🍂🌺🍂🍃🌸
🌹#موجودی_خارق_العاده #به_اسم_مادر
✍میگن وقتی خدا داشت زن رو خلق میکرد خیلی طول کشید
فرشته ها اومدن گفتن چرا روی این موجود انقدر زمان میگذاری
🌹خدا گفت باید بیش از دویست قسمت قابل حرکت براش خلق کنم
تا بتونه از همه جور غذا استفاده کنه
🌹وقتی مریض میشه خودشو درمان کنه
بتونه روزی هجده ساعت بدون منت کار کنه همزمان دوتا بچه رو به آغوش بکشه
🌹زن میتونه با یه بوسه از زانوی زخمی تا قلب شکسترو شفا بده
فرشته ها گفت اینکه خیلی لطیفه
🌹خدا گفت ولی من قوی درستش کردم
نمیتونید تصور کنید که چه چیزایی رو میتونه تحمل کنه....‼️
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
💚🌺🍃
🌺
💠 نامه شهید حاج قاسم سلیمانی به همسرشان در آخرین روز زن پیش از شهادت
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم
💠 همسر گرانقدر عزیز و مهربانم حاجیه حکیمه عزیزم
سلام علیکم
✍ حقیقتاً ماندهام در پیشگاه خداوند که چگونه میتوانم در این روزهایِ قریبِ رفتن، حقَّ نزدیک به چهل سالهی شما را اداء کنم.
🔹 امیدی جز به بخشش و محبّت پیوسته
هٔ شما و خداوند سبحان ندارم.
🔹 روزت را تبریک میگویم و بخاطر این صبرِ چهل ساله دستت را میبوسم.
🔹 از خداوند سبحان طول عمر توأم با زندگی فاطمی برایت خواهانم و از اینکه اولین سال را در روز مادر بدون مادر به سر میکنی برایت صبر و برای آن مرحومهی مجاهد اجر و غفران الهی خواهانم.
📜 همسر ناتوانت در اداء حق الهی خود
«قاسم»
🗓هفتم اسفند ۱۳۹۷
🤲الّٰلهُمَّ ارْزُقْنٰا شَهٰادَةَ فِی سَبیلِک🤲
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
⛔️#تاوان_دل_سوزاندن
🌷ﺣﻀﺮﺕ ﺣﺠﺔ ﺍﻟﺎﺳﻠﺎﻡ فاﻃﻤﻰ ﻧﻴﺎ:
📝ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﺻﺎﻟﺤﺎﻥ ﺑﺮﺍﻳﻢ ﻧﻘﻞ ﻛﺮﺩ: ﭘﻴﺮﺯﻧﻰ ﺁﻣﺪ ﺧﺪﻣﺖ ﺣﺎﺝ ﺷﻴﺦ ﺭﺟﺐ ﻋﻠﻰ ﺧﻴﺎﻁ ﺗﻬﺮﺍﻧﻰ ﻛﻪ ﺍﻫﻞ ﻣﻜﺎﺷﻔﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺁﻗﺎ ﭘﺴﺮﻡ ﺟﻮﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﺮﻳﺾ ﺷﺪﻩ ﻫﺮﭼﻪ ﺣﻜﻴﻢ ﻭ ﺩﻭﺍ ﻛﺮﺩﻩﺍﻡ ﺑﻰ ﻓﺎﻳﺪﻩ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻃﺒﺄ ﺟﻮﺍﺑﺶ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ؛ ﻳﻚ ﻓﻜﺮﻯ ﺑﻜﻨﻴﺪ.
🔸ﺻﺎﺣﺒﺎﻥ ﻣﻜﺎﺷﻔﻪ ﻣﻰ ﺩﺍنند ﻛﻪ ﺍﻳﻨﻬﺎ ﮔﺎﻫﻰ ﺣﺎﻝ ﺑﺮﺍﻯ ﻣﻜﺎﺷﻔﻪ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﮔﺎﻫﻰ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ ﺍﻳﻦ ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﻜﺎﺷﻔﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ، ﺍﻳﻦ ﺍﺋﻤﻪ ﻣﻌﺼﻮﻣﻴﻨﻨﺪ ﻛﻪ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺩﺭﺍﻳﻦ ﺣﺎﻝ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺑﻘﻴﻪ ﮔﺎﻫﻰ ﺳﻴﻤﺸﺎﻥ ﻭﺻﻞ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ ﻭﮔﺎﻫﻰ ﻧﻤﻰ ﺷﻮﺩ.
🔹ﮔﻔﺖ:ﺣﺎﺝ ﺷﻴﺦ ﺭﺟﺐ ﻋﻠﻰ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﺳﺮﺣﺎﻝ ﺑﻮﺩ. ﺷﻴﺦ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﭘﺎﺋﻴﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻟﺤﻈﺎﺗﻰ ﺗﺎﻣﻞ ﻛﺮﺩ، ﺑﻌﺪ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﭘﺴﺮﺕ ﺳﻠﺎّﺥ ﺍﺳﺖ؟
ﮔﻔﺖ: ﺑﻠﻪ. ﺷﻴﺦ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺧﻮﺏ ﻧﻤﻰ ﺷﻮﺩ.
🔸ﮔﻔﺖ: ﭼﺮﺍ؟ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺑﺨﺎﻃﺮﺍﻳﻨﻜﻪ ﮔﻮﺳﺎﻟﻪ ﺍﻯ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﻯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻛﺸﺘﻪ.
🔹ﻭ ﭘﺴﺮ ﺷﻤﺎ ﺩﻭ ﺳﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺯﻧﺪﻩ ﻧﻴﺴﺖ، ﺩﻝ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻩ ﺁﻧﻬﻢ ﺩﻝ ﻳﻚ ﺣﻴﻮﺍﻧﻰ ﻭ ﺁﻧﻬﻢ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺁﻩ ﻛﺸﻴﺪﻩ ﻭ ﻣﻴﻤﺮﺩ. ﻣﺎﺩﺭ ﺟﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ: ﺁﺷﻴﺦ ﻳﻚ ﻛﺎﺭ ﺑﻜﻦ ﭘﺴﺮﻡ ﻧﻤﻴﺮﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﮔﺮﻳﻪ ﻛﺮﺩ.
✨ﺁﺷﻴﺦ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺁﺧﻪ ﻣﻦ ﭼﻪ ﻛﺎﺭﻛﻨﻢ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﻛﻪ ﻧﻴﺴﺖ. ﺍﻳﺸﺎﻥ ﺩﻝ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻩ ﻭ ﺁﻩ ﺁﻥ ﺣﻴﻮﺍﻥ ﮔﺮﻓﺘﻪ ...ﻭ ﺑﻌﺪ ﺁﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻫﻢ ﻣﺮﺩ.
⛔️ﺑﺒﻴﻨﻴﺪ ﺍﻳﻦ ﺩﻝ ﻳﻚ ﺣﻴﻮﺍﻧﻰ ﺭﺍ ﺳﻮﺯﺍﻧﻴﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺭﻭﺯ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﺗﻮ ﺩﻝ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻛﻪ ﺍﺷﺮﻑ ﻛﺎﺋﻨﺎﺕ ﺍﺳﺖ ﻣﻰ ﺭﻧﺠﺎﻧﻰ ﻭﺑﺪﺭﺩ ﻣﻰ ﺁﻭﺭﻯ، ﻭﺍﻯ ﺑﺤﺎﻝ ﺁﻥ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﻳﻰ ﻛﻪ ﺩﻝ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﻨﺪ، ﺟﻮﺍﺏ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﭼﻪ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺑﺪﻫﻨﺪ. ﺍﻯ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺑﺎﺷﻴﺪ.
📙از بیانات استاد عارف اخلاق، آیت الله فاطمی نیا
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
✍يهوديان مدينه ميخواستند فاطمه(س) دختر رسول اكرم (ص) را تحقير کرده و خوارش سازند.به همين سبب در يک مجلس عروسي زنان خود را به بهترين زيورها آراستند و بر آنها فاخرترين لباسها را پوشاندند. آنگاه به نزد رسول خدا (ص) آمده و با شيطنت از او اجازه خواستند تا دخترش فاطمه(س) به مجلس آنان درآيد.
🌹رسول اكرم(ص) فرمود: اجازه او با علي است. انّها زوجة عليّبن ابيطالب و هي بحکمه از او خواستند تا در نزد علي «عليه السلام» شفاعت کند، رسول خدا(ص) هم شفاعت کرد و بنا شد زهرا(س) به مجلس درآيد.
🌹جبرئيل در دم فرود آمد و با خود لباس و عطر و زيورهاي بهشتي آورد که هيچکس نظيرش را نديده بود. زهرا(س) به مجلس درآمد، و ماه از شرم پنهان شد. همه زنان مجلسي از بهت انگشت بر دهان گرفتند و به وي خيره شدند، زيرلب ميگفتند: گويا بدر اين بار در خانه ما به چلّه نشسته. آنگاه در دم همچون سحره فرعون از پا افتادند و در سجده بر زمين بوسه زدند.
🌹جمع زيادي در آن جشن عروسي به برکت حضرت زهرا(س) جشن تشرف به اسلام گرفتند.
📚#بحارالانوارج٤٣ص٣٠
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍂🍃🌸🍂🍃🌸🍂🍃🌸
🔸#داستان_ضرب_المثل
🔹#اصطلاح_جنگ_زرگری
✍در زمان گذشته قیمت دقیق طلا مشخص نبود، در نتیجه هر زرگری قیمتی را بر روی جنس خود می گذاشت. معمولا دو یا چند زرگر با یکدیگر توافق ناجوانمردانه ای می کردند، تا مشتری های بیچاره را تا حد ممکن سر کیسه کنند، به این رفتار "#جنگ_زرگری "گفته می شد.
🔸وقتی مشتری از همه جا بی خبر، به دکان زرگری می رسید، زرگر قیمت متاع خود را چند برابر مقدار واقعی می گفت و از طرفی در حین گفتگو به زرگری دیگر که با او از قبل توافق کرده بود، پیغام می رساند، زرگر دوم به بهانه ای خودش را به دکان زرگر اول می رساند و با صدای بلند و قیافه حق به جانب داد می زد :
🔹"ای نابکار، مگر تو مسلمان نیستی! دین و ایمان نداری! این چه قیمتی است که می گویی؟ "#زرگر اولی هم در جواب با پرخاش می گفت :"ای دغل باز، من تو را خوب می شناسم، می خواهی جنس کم عیارت را آب کنی."زرگر دوم با عصبانیت بیشتر می گفت :
🔹"جنس من #کم_عیار است!؟! بیا سنگ محک بزنیم ببینم چقدر عیارش بالاست".... باری مشتری بیچاره در انتها خام زرگر دوم می شد و به دکان او می رفت و جنسی را چند برابر قیمت واقعی می خرید و در ضمن گمان می کرد، سود کرده است. در انتها دو زرگر سود بدست آمده را با یکدیگر تقسیم می کردند.
✍اصطلاح" جنگ زرگری "#کنایه از جنگی غیر واقعی است، که دو طرف دعوا فقط برای فریفتن دیگران وانمود می کنند، با هم دشمن هستند، ولی در واقع با هم رفیق و همراه هستند.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔸#قضاوت_يا_علم_آشكار
📚عبداللّه بن عبّاس حكايت نموده است :
✍روزى عمر بن خطّاب به امام علىّ بن ابى طالب عليه السلام گفت : يا ابا الحسن ! تو در حكم و قضاوت بين افراد، بسيار عجول هستى و بدون آن كه قدرى تاءمّل كنى ، قضاوت مى نمائى ؟!
🔹امام علىّ عليه السلام به عنوان پاسخ ، كف دست خود را جلوى عمر باز كرد و فرمود: انگشتان دست من چند عدد است ؟
عمر پاسخ داد: پنج عدد مى باشد.
🔸امام فرمود: چرا در پاسخ عجله كردى و بدون آن كه بينديشى جواب مرا فورى دادى ؟
عمر گفت : موضوعى نبود كه پنهان باشد بلكه آشكار و ساده بود؛ و نيازى به تاءمّل نداشت .
🔹امام علىّ بن ابى طالب عليه السلام فرمود: مسائل و قضايائى كه من پاسخ مى دهم و قضاوت مى كنم براى من آشكار و ساده است و نيازى به فكر و انديشه ندارد.
✍و چيزى از اسرار عالم بر من پنهان و مخفى نيست همان طورى كه تعداد انگشتان دست من بر تو ساده و آشكار بود.(1)
📚1-كتاب سلونى قبل اءن تفقدونى : ج ۲، ص ۱۳۰.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌱🌱🌱🌱
🌱🌸🌸
🌱🌸
🌱
📚#نفرین_مادر_در_حق #عالم_بنی_اسرائیل
✍از امام باقر(عليه السلام) روایت است که در بنی اسرائیل عابدی بود بنام جریح، که در صومعه خویش به عبادت مشغول بود.
🔸روزی مادرش در حالی که وی به نماز اشتغال داشت، وی را بخواند، و او مادر را پاسخ نداد ـ (در بعضی روایات آمده که اگر جریح فقیه می بود می دانست که قطع نماز نافله و پاسخ مادر از نماز افضل بود) ـ مادر برگشت، و بار دوم آمد و او را صدا زد، و باز پاسخ نداد، تا سه بار. در این بار مادر وی را نفرین کرد و گفت: از خدای بنی اسرائیل می خواهم که تو را به خود واگذارد و یاریت نکند.
🔹روز بعد زن بدکاره ای به کنار صومعه او آمده و فرزندی را که در رحم داشت در آنجا وضع حمل کرد، و ادعا کرد که فرزند از آن جریح است. در میان بنی اسرائیل شایع شد که آن کس که مردمان را از زنا نهی می نمود خود مرتکب زنا گشته است! حاکم دستور داد وی را بدار کشند، مادر بر سر و روی زنان به پای چوبه دار آمد. جریح گفت ساکت باش که این نتیجه همان نفرین تو است.
🔸مردمان چون شنیدند گفتند: ما از کجا بدانیم که این تهمت و این نسبت دروغ است؟ جریج گفت: کودک را حاضر کنید. چون کودک بیاوردند، از او پرسیدند: پدرت کیست؟ وی به زبان آمد و گفت: فلان چوپان پدر من است، و بدین گونه خداوند بر اثر توبه جریح وی را نجات داد، و جریح سوگند یاد کرد که از این پس از خدمت مادر جدا نگردد.
📙#بحارالأنوار ، ج71، ص: 75
#روز_مادر
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
هدایت شده از داستانهای آموزنده
✨﷽✨
🍃🦋#حکایت_وحکمت_های_الهی🦋🍃
★◉●••••••••••••
🔴#تلنگر
✍اگر دیدی فرزند کسی منحرف شده است،پیش داوری مکن،خانوادهاش را مسخره و متهم به بد تربيت کردن فرزندانشان مکن!!
چراکه نوح علیهالسلام با مشکل فرزند و همسرش مواجه بود درحالیکه مشهور به#صفی_الله بود..
❌ کسی راکه از قومش اخراج کردهاند مسخره مکن و نگو بیارزش وبیجایگاه است!!
چراکه ابراهیم علیهالسلام را راندند درحالیکه مشهور به#خلیل_الله بود..
❌ زندان رفته و زندانی را مسخره مکن!!چراکه يوسف علیهالسلام سالها زندان بود درحالیکه مشهور به#صدیق_الله بود..
❌ ثروتمند ورشکسته و بی پول را مسخره مکن!!
چراکه ايوب علیهالسلام بعد ازغنا،مفلس و بی چیز گرديد در حالیکه مشهور به#نبی_الله بود..
❌ شغل و حرفه دیگران راتمسخر مکن!!چراکه لقمان علیهالسلام نجار،خیاط و چوپان بود درحالیکه خداوند درقرآن مجید به#حکيم بودن او اذعان دارد..
❌ کسی را که همه به او ناسزا میگویند و ازاو به بدی یاد میکنند مسخره مکن و مگو که وضعيت شبهه برانگیزی دارد!!
✅ چراکه به حضرت محمد(ص) ساحر، مجنون و دیوانه میگفتند درحالیکه#حبیب خدا بود..
✍پس دیگران راپیش داوری و مسخره نکنیم بلکه حسن ظن به دیگران داشته باشیم.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹#هر_چه_خدا_بخواهد_آن_می_شود
#داستان_کوتاه
✍پزشکی و جراح مشهور روزی برای شرکت در یک کنفرانس علمی که جهت بزرگداشت و تکریم او بخاطر دستاوردهای پزشکی اش برگزار میشد ، باعجله به فرودگاه رفت .
🔸بعد از پرواز ناگهان اعلان کردند که بخاطر اوضاع نامساعد هوا و رعد و برق و صاعقه ، که باعث از کارافتادن یکی از موتورهای هواپیما شده ، مجبوریم فرود اضطراری در نزدیکترین فرودگاه را داشته باشیم .
🔹دکتر بلافاصله به دفتر استعلامات فرودگاه رفت و خطاب به آنها گفت :
من یک پزشک متخصص جهانی هستم و هر دقیقه برای من برابر با جان خیلی انسانها هاست و شما میخواهید من 16ساعت تو این فرودگاه منتظر هواپیما بمانم ؟
🔸یکی از کارکنان گفت : جناب دکتر ، اگر خیلی عجله دارید میتونید یک ماشین کرایه کنید ، تا مقصد شما سه ساعت بیشتر نمانده است ، دکتر با کمی درنگ پذیرفت و ماشینی را کرایه کرد و براه افتاد که ناگهان در وسط راه اوضاع هوا نامساعد شد و بارندگی شدیدی شروع شد بطوری که ادامه دادن برایش مقدور نبود .
🔹ساعتی رفت تا اینکه احساس کرد دیگه راه راگم کرده خسته و کوفته و درمانده و با نا امیدی به راهش ادامه داد که ناگهان کلبه ای کوچک توجه او را به خود جلب کرد .
🔸کنار اون کلبه توقف کرد و در را زد ، صدای پیرزنی راشنید : بفرما داخل هرکه هستی ، در باز است …
دکتر داخل شد و از پیرزن که زمین گیر بود خواست که اجازه دهد از تلفنش استفاده کند .
🔹#پیرزن خنده ای کرد و گفت : کدام تلفن فرزندم ؟ اینجا نه برقی هست و نه تلفنی ، ولی بفرما و استراحت کن و برای خودت استکانی چای بریز تاخستگی بدر کنی و کمی غذا هم هست بخور تا جون بگیری .
🔸دکتر از پیرزن تشکرکرد و مشغول خوردن شد ، درحالی که پیرزن مشغول خواندن نماز و دعا بود .
که ناگهان متوجه #طفل_کوچکی شد که بی حرکت بر روی تختی نزدیک پیرزن خوابیده بود ، که هرازگاهی بین نمازهایش او را تکان میداد .
🔹پیرزن مدتی طولانی به نماز و دعا مشغول بود، که دکتر به او گفت :
بخدا من شرمنده این لطف و کرم و اخلاق نیکوی شما شدم ، امیدوارم که دعاهایت مستجاب شود.
🔸پیرزن گفت :
و اما شما ، رهگذری هستید که خداوند به ما سفارش شما را کرده است .
ولی دعاهایم همه قبول شده است بجز یک دعا
#دکتر_ایشان گفت : #چه_دعایی ؟
🔹پیرزن گفت : این طفل معصومی که جلو چشم شماست نوه من است که نه پدر دارد و نه مادر ، به یک بیماری مزمنی دچار شده که همه پزشکان اینجا از علاج آن عاجز هستند .
به من گفته اند که یک پزشک جراح بزرگی هست که او قادر به علاجش هست ، ولی او خیلی از مادور هست و دسترسی به او
مشکل است و من هم نمیتوانم این بچه را پیش او ببرم .
🔸میترسم این طفل بیچاره و مسکین خوار و گرفتار شود پس از خدا خواسته ام که کارم را آسان کند .
دکتر در حالی که #گریه میکرد گفت :
به والله که دعای تو ، هواپیماها را ازکار انداخت و باعث زدن صاعقه ها شد و آسمان را به باریدن وا داشت. تا اینکه من دکتر را بسوی تو بکشاند و من بخدا هرگز باور نداشتم که خدای عزوجل با یک دعایی این چنین اسباب را برای بندگان مومنش مهیا میکند. و بسوی آنها روانه میکند.
🔹وقتی که دستها از همه اسباب کوتاه میشود ، فقط پناه بردن به آفریدگار زمین و آسمان بجا می ماند .
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📜#داستان_شاه_عباس_و_شیرفروش
✍دو سال قبل از سفر ما به ايران پادشاه روزى در اصفهان به بازار رفته با شيرفروشى صحبت داشته و از او پرسيده بود كه حاكم با مردم چطور رفتار میكند. شيرفروش كه شخص تندخويى بوده جواب گفته بود كه اگر من در جاى او بودم سر اين ده دوازده نفر دزدها را كه دايم به سرقت میپردازند میبريدم و براى شاه میفرستادم.
🔸فى الواقع از خانه خودمان به مسافت يك سنگانداز دور نرفته به سر ما میريزند و اموال ما را میچاپند. حاكم هم هيچ متعرض نمیشود و از آنها پول گرفته میگذارد كه به همين قسم تعديات بپردازند.
🔹#پادشاه چون اين را شنيد از آن شخص خيلى خوشش آمد و به او گفت، كه فردا صبح به دربار بياييد و از قراولهاى شاه بپرسيد كه عباس نام شخص كيست آنها به شما نشان مىدهند.
🔸#شيرفروش قبول كرد. وقتى پادشاه به دربار مراجعت كرد به قراولهاى خود امر نمود كه اگر شخصى آمد و جوياى عباس نام شد او را پيش من بياوريد.
🔹روز بعد آن شخص آمد و از قراولها پرسيد كه در اينجا عباس نام شخص كيست آنها او را به اطاق شاه بردند. وقتى شاه شنيد او را به حضور خود احضار كرد. شيرفروش وقتى ديد كه شخص روز قبل پادشاه بوده است به زانو افتاده طلب عفو و معذرت نمود. پادشاه امر برخاستن به او نمود و حكم كرد كه لباسهاى فاخر براى او بياورند و او را به رياست پنجاه نفر قرار داده حكم كرد كه اول برود حاكم را بياورد
🔸و بعد از سه روز چون حاكم را آورد پادشاه امر نمود كه سر او را ببرند.
بعد همان شخص را مأمور كرد كه برود سر آن ده- دوازده نفر دزد را بريده بياورد و گفت اگر تا هفته ديگر سر آنها را نياورى سر خودت را خواهم بريد. ولى او مرخصى گرفته در مدت چهار روز سر بيست نفر را پيش شاه آورد. وقتى پادشاه اين امر را ديد پنجاه نفر ديگر به تبعه او افزود.
🔹فى الحقيقه اين شخص به طورى حكمرانى كرد كه مملكت را در عرض يك ماه به منتهاى امنيت درآورد. به طورى كه شخص میتوانست با يك چوب دست به هرجايى كه میخواهد برود، بدون اينكه طرف تعدى واقع شود. بعد از اندك مدتى پادشاه به قدرى از او خوشش آمد كه او را سركرده #قراولهاى خود قرار داد. هزار نفر سرباز در تحت حكم او قرار داده مأمور به حفظ سرحدات نمود.
📚برگرفته از #سفرنامه_برادران_شرلی
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍#حکایت_کوزه_عسل #ملانصرالدین_و_قاضی
✍ملا نصرالدین سندی داشت که باید قاضی شهر آن را تایید می کرد اما از بخت بد او قاضی هیچ کاری را بدون رشوه انجام نمی داد .
🔸ملا هم آه در بساط نداشت که با قاضی شریک شود و کار تایید سند را به انجام برساند این بود که کوزه ای برداشت و آن را پر از خاک کرد و روی آن عسل ریخت بعد کوزه ی عسل و سند را برداشت و نزد قاضی رفت کوزه را پیشکش کرد و درخواستش را گفت.
🔹قاضی همین که در پوش کوزه را برداشت و عسل را دید بی فوت وقت سند را تایید کرد و هر دو شاد و خندان از هم خداحافطی کردند .
🔸چند روز گذشت قاضی به حیله ی ملانصرالدین پی برد یکی از نزدیکان خود را به خانه ی ملا فرستاد و پیغام داد که در سند اشتباهی شده
🔹ملا به فرستاده قاضی جواب داد از طرف من سلامی گرم به قاضی برسان و بگو اشتباه در سند نیست در کوزهی عسل است!😆
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🚨#خواندنی👌👇
▫️#شاه_عباس و #شیخ_بهایی
✍روزی شاه عباس خدمت شیخ بهائی رسید و پس از احوالپرسی از او پرسید ای شیخ در میان افراد اجتماع اصالت ذاتی آنها مهم است یا تربیت خانوادگیشان ، شیخ گفت از نظر من اصالت ارجعیت دارد و شاه بر خلاف او گفت اما من فکر میکنم که تربیت مهمتر است ، بحث میان آن دو بالا گرفت و هیچ کدام نتوانست دیگری را قانع کند
🔸فردای آن روز هنگام غروب شیخ بهایی به کاخ رفت که وقت شام فرا رسید سفرهای بلند پهن کردند و برای روشن کردن اتاق شاه عباس دستی زد که با اشارۀ او چهار گربه که هر کدام شمعی به دست داشتند وارد اتاق شدند و اتاق را روشن کردند !!
🔹در هنگام خوردن شام شاه عباس به شیخ گفت دیدی گفتم تربیت از اصالت مهمتر است زیرا میشود که با تربیت درست حتی این گربههای ناآرام را رام کرد ، شیخ گفت اگر این گربهها فردا هم مثل امروز کنند من حرف شما را میپذیرم شاه متعجب گفت فردا هم مثل امروز چه فرقی دارد ، ولی شیخ دست بردار نبود و شاه را مجبور کرد فردا نیز همان کار را دوباره تکرار کند.
🔸فردای آن روز شیخ چهار موش را در داخل چهار کیسه قرار داد و به کاخ رفت ، دوباره تشریفات انجام شد و گربهها وارد شدند که شیخ موشها را رها کرد و ناگهان یک گربه به شرق و یک گربه به غرب برای گرفتن موشها دوید ...
🔹شیخ به شاه گفت اصالت گـربـه موش گرفتن است و شاید بتوان که با تربیت درست حتی گربه را اهلی و رام کرد اما حتی آن گربۀ تربیت شده هم وقتی موش ببیند به اصالت خود باز میگردد و همان گربههای نااهل و درنده میشوند.!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📜#حکایت_آموزنده
🚨#سیرت_زیبا_یا_صورت_زیبا
✍اﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘرﺳﯿﺪ:
به نظر ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯽﮐﻨﺪ؟
ﻫﺮﯾﮏ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪ؛ ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ: ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭﺷﺖ.
ﺩﻭﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ.
ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: ﭘﻮﺳﺖ ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ.
🔸ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ، دو کاسه کنار
شاگردان گذاشت و گفت: به این دو کاسه نگاه کنید. اولی از طلا درست شده است و درونش سم است و دومی کاسهای گلی است و درونش آب گوارا است، شما از کدام کاسه مینوشید؟
🔹شاگردان یکصدا جواب دادند: از کاسه گلی.
استاد گفت: ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻥ کاسهها ﺭﺍ در نظر گرفتید، ﻇﺎﻫﺮ آنها ﺑﺮﺍیتاﻥ ﺑﯽﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ. آدمی هم همچون این کاسه است.
🔸آنچه که آدمی را زیبا میکند درونش و اخلاقش است. باید سیرتمان را زیباکنیم نه صورتمان را.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🛕"#داستان_قلعه_زنان_وفادار"
✍در #شهر_وینسبرگ آلمان قلعه ای وجود دارد به نام زنان وفادار که داستان جالبی دارد و مردم آنجا با افتخار آنرا تعریف میکنند !
🔸در سال 1140 میلادی شاه #کنراد_سوم شهر وینسبرگ را تسخیر میکند و مردم به این قلعه پناه میبرند و فرمانده دشمن پیام میدهد که حاضر است اجازه بدهد فقط زنان و بچهها از قلعه خارج شوند و به رسم جوانمردی با ارزش ترین دارایی خودشان را هم بردارند و بروند به شرطی که به تنهایی قادر به حمل آن باشند.
🔹قیافه فرمانده دیدنی بود وقتی دید هر زنی شوهر خودش را کول کرده و دارد از قلعه خارج میشود...! زنان مجرد هم پدر یا برادرشان را حمل میکردند، شاه خندهاش میگیرد، اما خلف وعده نمیکند و اجازه میدهد بروند
✍و این قلعه از آنزمان تا به امروز به نام "#قلعه_زنان_وفادار" شناخته میشود !
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📚#داستان_خضر_نبی(ع) #وسائل
✍خضر نبی در سایه درختی نشسته بود، #سائلی سمت او آمد و از اول سوال کرد (درخواست کمک داشت) حصرت خضر علیه السلام دست در لباسش برده اما چیزی دستش را نگرفت،گفت ای سائل ببخش چیزی ندارم،
🔸سایل گفت تو را به خدا سوگند میدهم نیازم بسیار است کمی بیشتر بگرد شاید چیزی داری و نمیدانی.
#حضرت_خضر علیه السلام برخواست گفت صبر کن دنبالم بیا برویم، به بازار برده فروشان آمد و گفت مرا بفروش و پولش را بگیر و ببر، چاره علاجت کن، سائل گفت نه هرگز!!!
🔹حضرت خضر نبی گفت باید اینکار را انجام دهی،
القصه خضر را سائل فروخت و پول را گرفته و شادمان راهی شد.
حضرت خضر را مردی خرید و آورد خانه دید #پیرمردی نورانی است، دلش سوخت و کار زیادی به او نمیسپرد.
🔸روزی مرد قصد سفر کرد و از خضر علیه السلام خواست تا خانه و فرزندانش را در غیاب او محافظت کند و مایحتاج آنها را بخرد.
حضرت خضر علیه السلام گفت کاری به من بسپار من از اینکه غلام تو باشم و کاری نکنم ناراحتم، مرد گفت همین بس.
خضر اصرار کرد، مرد گفت پس اگر دوست داشتی برای من از دل کوه سنگهای کوچک بیاور تا در حیاط منزل خانه دیگری بسازم.
🔹خضر نبی علیه السلام پذیرفت و در غیاب صاحب خانه با قدرت تمام، خانهای زیبا به کمک اجنه و فرشتگان در آن خانه بنا ساخت.
صاحب خضر علیه السلام آمد و چون آن خانه را دید باور کرد این پیر مرد انسان معمولی نیست!
🔸گفت تو کیستی ای مرد خود را معرفی کن، گفت غلام توام.
گفت تو را به خدا سوگند خودت را معرفی کن، خضر علیه السلام گفت مرا چرا به خالقم سوگند دادی؟
یکبار سائلی مرا به خالقم سوگند داد، چیزی نداشتم به او دهم خودم را به بردگی فروختم!!!
🔹من #خضر_نبی_هستم، مرد گریست و گفت مرا ببخش نشناختمت.
گفت: اصلاً من خود خواستم نشناسی تا راحت امر و نهی کنی مرا چون غلامان، گفت ای خضر در قبال این خانه که ساختی از من چیزی بخواه،
🔸گفت ای صاحب و مولای من از زمانی که غلام تو شدهام به راحتی نمیتوانم برای خالقم در پنهان عبادت کنم و راحت نمیتوانم اشک بریزم، چرا که میترسم هر لحظه در زمان لذتم با معشوقم مرا احضار کنی و اگر اجابت نکنم معصیت کرده باشم.
🔹مرا لطف فرموده #آزاد_کن، صاحب خضر علیه السلام گریست و او را آزاد کرد.
حضرت خضر علیه السلام کسی است که برای وصال معشوقش خود را به غلامی فروخت و معشوقش بهای عشق آزادی او را پرداخت.
🔸#راستی_ما_برای_خدا #چه_میکنیم ؟
#قدری_بیندیشیم…؟؟؟
📝از آنچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
4_5773834826477997347.mp3
1.51M
💔#مرحوم_محمدرضا_آغاسی
با همه لحن خوش آواییم
در به در کوچه تنهائیم
یا صاحب الزمان ادرکنی.
#جمعه_های_دلتنگی_
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🤲#دعای_مادر
✍از #بایزید_بسطامی، عارف بزرگ، پرسیدند:این مقام ارزشمند را چگونه یافتی؟
گفت:شبی مادرم از من آب خواست. نگریستم، آب در خانه نبود.
🔸#کوزه برداشتم و به جوی رفتم که آب بیاورم. چون باز آمدم، مادر خوابش برده بود.
پس با خویش گفتم:«اگر بیدارش کنم، خطاکار خواهم بود.» آن گاه ایستادم تا مگر بیدار شود.
🔹#هنگام_بامداد، او از خواب برخاست، سر بر کرد و پرسید:چرا ایستاده ای؟! قصه را برایش گفتم.
او به نماز ایستاد و پس از به جای آوردن فریضه، دست به دعا برداشت و
🔸گفت:«#خدایا! چنان که این پسر را بزرگ و عزیز داشتی، اندر میان خلق نیز او را عزیز و بزرگ گردان».
▫️#پیام_متن:
✍اشاره به جلب #رضایت_مادر و تأثیر دعای او در حق فرزند، و این که جلب رضایت مادر، آدمی را به مقام های والای معنوی می رساند.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📓#داســتــان_مـعـنــوی
✍#حضرت_موسی و #عروسی_دو_جوان_مؤمن
✍حضرت موسی به عروسی دو جوان مؤمن
و نیک سرشت قومش دعوت شده بود
آخر شب در هنگام خداحافظی عزرائیل را
بر بالای خانه بخت و حجله عروس و داماد دید از او پرسید تو اینجا چه میکنی؟
🔸عزرائیل گفت: امشب آخرین شب زندگی این عروس داماد است ماری سمی در میان بستر این دو جوان خوابیده و من باید در زمان ورود و همبستر شدن آنها در این حجله جان هر دو را به امر پروردگار
در اثر نیش مار بگیرم
🔹حضرت موسی با اندوه از ناکامی و مرگ این دو جوان نیکوکار و مؤمن قومش رفته و صبحگاهان برای برگزاری مراسم دعا و دفن آن دو بازگشت اما در کمال تعجب و خوشحالی عروس و داماد زنده و خندان از دیدن پیامبر خدا در حال بیرون انداختن جسد ماری سیاه دید!
🔸از خدا دلیل دادن این وقت و عمر اضافه به ایشان را پرسید؟ جبرییل نازل شد و گفت: دلیل را خود با سؤال از اعمال شب قبل ایشان خواهی یافت
🔹حضرت موسی از داماد سؤال کرد
دیشب قبل ورود به حجله چه کردند؟
جوان گفت: وقتی همه رفتند گدایی در زد
و گفت: من خبر عروسی شما را در روستای مجاور دیر شنیدم و تمام بعدازظهر و شب را برای خوردن و بردن یک شکم سیر از غذای شما برای خود و همسر بیمارم در راه بودم لطفاً به من هم از طعام جشنتان بدهید.
🔸به داخل آمدم و جز غذای خودم و همسرم نیافتم غذای خود را به آن مرد گرسنه دادم خورد و برایم دعای طول عمر کرد و گفت : برای همسرم هم غذا بدهید او نیز چون من سه روز است غذای مناسبی نخورده است با خجالت قصد ورود و بستن در را داشتم که همسرم با رویی خندان غذای خودش را به مرد داد
🔹و او در هنگام رفتن برای هر دوی ما دعای طول عمر، رفع بلا و شگون مصاحبت با پیامبر خدا در اولین روز زندگی مشترکمان را کرد و رفت وقتی قصد ورود به حجله را داشتیم مجمعه (سینی بزرگ و سنگین غذا از جنس مس) از دست همسرم بر روی رختخواب افتاد و باعث مرگ این مار سمی که در رختخواب ما بود گشت پس ما هر دو دیشب را تا اکنون به عبادت گذارندیم والعجب شادی ما از اینست که دعای آن مرد بر شگون مصاحبت با شما نیز به اجابت رسید
🔸جبرئیل فرمود: ای موسی بدان صدقه
و انفاق باعث رفع بلا و طول عمر شده
این داستان بر همگان بازگو باشد که چراغی گردد بر خلق ما برای نیکی به دیگران و مصاحبت پیامبرانی چون تو در جنت
🌷🍃 أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔸#دکتر_شريعتي...🌸
✍اگر برای بدست آوردن پول مجبوری دروغ بگوئی و فریبکاری کنی، تهیدست بمان !
🔸اگر برای بدست آوردن جاه و مقامی باید چاپلوسی کنی و تملّق بگویی، از آن چشم بپوش !
🔹اگر برای آنکه مشهور شوی، مجبور می شوی مانند دیگران خیانت کنی، در گمنامی زندگی کن !
🔸بگذار دیگران پیش چشم تو با دروغ و فریب ثروتمند شوند ، با تملّق و چاپلوسی شغل های بزرگي را به دست آورند و با خیانت و نادرستی شهرت پیدا کنند، تو گمنام و تهیـدست و قانع باش !
🔹زیرا اگر چنین کنی تو سرمایه ای را که آنها از دست داده اند، به دست آورده ای...
✍و آن "شرافت" است...🌸🍂
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📚 #حکایت_بهلول_عاقل
✍روزی سوداگری بغدادی از بهلول سوال نمود من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم؟ بهلول جواب داد آهن و پنبه. آن مرد رفت و مقداری آهن و پنبه خرید و انبار نمود اتفاقا" پس از چند ماهی فروخت و سود فراوان برد.
🔸باز روزی به بهلول بر خورد. این دفعه گفت بهلول دیوانه من چه بخرم تا منافع ببرم؟ بهلول این دفعه گفت پیازبخر و هندوانه.
🔹سوداگر این دفعه رفت و سرمایه خود را تمام پیاز خرید و هندوانه انبار نمود و پس از مدت کمی تمام پیاز و هندوانه های او پوسید و از بین رفت و ضرر فراوان نمود. فوری به سراغ بهلول رفت و به او گفت در اول که از تو مشورت نموده، گفتی آهن بخر و پنبه، نفعی برده. ولی دفعه دوم این چه پیشنهادی بود کردی؟
🔸تمام سرمایه من از بین رفت. بهلول در جواب آن مرد گفت روز اول که مرا صدا زدی گفتی آقای شیخ بهلول و چون مرا شخص عاقلی خطاب نمودی من هم از روی عقل به تو دستور دادم.
🔹ولی دفعه دوم مرا بهلول دیوانه صدا زدی، من هم از روی دیوانگی به تو دستور دادم . مرد از گفته دوم خجل شد و مطلب را درک نمود.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌺#داستان_ضرب_المثل_ها
🌸#خوشرقصی
✍#عبدالله_مستوفی نویسنده کتاب "شرح زندگانی من "یا تاریخ اجتماعی و اداری دوره قاجاریه که از معدود کتاب های نوشته شده در همان زمان است و بخوبی اوضاع و احوال اجتماعی وقت جامعه را توضیح می دهد،
🔸ذیل اصطلاح خوش رقصی در مورد وجه تسمیه آن توضیح می دهد و داستانی تعریف میکند که خواندنش خالی از لطف نیست او می نویسد :
✍داستان اصطلاح خوش رقصی از آنجا شروع میشود که در روزگاران قدیم دو ایل که با هم نزاع و درگیری پیدا میکردند طرف پیروز برای طرف شکست خورده و ختم غائله شرط قائل میشد، در یکی از این جنگ ها خان و رئیس قبیله پیروز شرط گذاشت که دختر خان مقهور باید در میدان و محلی که جنگ صورت گرفته است در برابر صف سران دو لشگر برای حاضران به رقص بپردازد .
🔹محل آماده میشود، سران لشکر می نشینند و دختر خان شکست خورده بنای رقص میگذارد و با جان و دل میرقصد در این کار نیز از هیچ عشوه گری کم نمیگذارد. پس از اتمام مراسم خان مقهور سیلی جانانه ای به دختر می زند که موجب تعجب او میشود و با اعتراض میگوید من اینکار را فقط بخاطر شما کردم و قطعا توقع تشویق دارم نه تنبیه،
🔸خان با داد و فریاد و پرخاش میگوید شرط و قرار ما رقص بود اما آنچه تو انجام دادی رقص با مایه های خیلی اضافی بود که به آن خوش رقصی می گویند .
✍امروزه اصطلاح خوش رقصی هم در ادبیات عامیانه ما جایگاه دارد و هم در ادبیات سیاسی استفاده می شود .
🍃
🌺🍃
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍این متن رو همیشه #سرلوحه زندگیتون قرار بدید ؛
🌸"#راضی_باش" به هر چی اتفاق افتاد که اگه خوب بود زندگیتو "قشنگ" کرد و اگه بد بود تو رو "ساخت"
🌸"#مدیون_باش" به همه آدمای زندگیت که خوباش بهترین "حسارو" بهت میدن و بَداش بهترین "درسارو"
🌸"#ممنون_باش" از اونی که بهت یاد داد همه شبیه "حرفاشون" نیستن و همیشه همونجوری که میخوای "پیش نمیره"
✍زندگی همینقدر ساده ست...
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande