eitaa logo
داستانهای آموزنده
15.5هزار دنبال‌کننده
436 عکس
140 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🛑برترین و جامع ترین حکایات و داستان هاے اموزنده در ایتا🛑 🦋دنبال جایے هستے پر از داستان ها و حکایات جذاب و آموزنده باشہ؟🤔 🦋دوس دارے ساعت ها سرگرم باشے؟ ❗️ بیا اینجا بهت بگم❗️ 👇👇👇👇 🌿کانال داستان هاے اموزنده یه کانال جامع و کامل از داستان ها و حکایات آموزندسداستان هاے قرانے و جذاب ✅داستان هاے تاریخے و اموزنده ✅فلسفه ضرب المثل ها و.... 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/Dastanhaeamozande ♨️کانالے که با خواندن داستان های آن گذر زمان را فراموش میکنید✌️♨️ @Dastanhaeamozande @Dastanhaeamozande
📚 ✍در زمان () مرد ناشناسى وارد بغداد شد و گردنبندى را كه هزار دينار ارزش داشت در معرض فروش قرار داد ‌ولى مشترى پيدا نشد. 🔸چون خيال مسافرت مكه را داشت ، در پى يافتن مرد امينى گشت تا گردن بند را به وى بسپارد. مردم عطارى را معرفى كردند كه به پرهيزكارى معروف بود. گردنبند را به رسم امانت نزد وى گذاشت و به مكه مسافرت كرد. 🔹در مراجعت مقدارى هديه براى او هم آورد. چون به نزدش رسيد و هديه را تقديم كرد، خود را به ناشناسى زد و گفت : من تو را نمى شناسم و امانتى نزد من نگذاشتى ، سر و صدا بلند شد و مردم جمع شدند او را از دكان عطار پرهيزكار بيرون كردند. چند بار ديگر نزدش رفت و جز ناسزا از او چيزى نشنيد. 🔸كس به او گفت : حكايت خود را با اين عطار، براى بنويس حتما كارى برايت مى كند نامه اى براى امير نوشت، و عضدالدوله جواب او را داد و متذكر شد كه سه روز متوالى بر در دكان عطار بنشين ، 🔹روز چهارم من از آنجا خواهم گذشت و به تو سلام مى دهم تو فقط جواب سلام مرا بده. روز بعد مطالبه گردن بند را از او بنما و نتيجه را به من خبر بده . 🔸روز چهارم امير با مخصوص از در دكان عبور كرد و همين كه چشمش به مرد غريب افتاد، سلام كرد و او را بسيار احترام نمود. مرد جواب امير را داد، و امير از او گلايه كرد كه به بغداد مى آيى ، و از ما خبرى نمى گيرى و خواسته ات را به ما نمى گويى، 🔹مرد خواست كه تاكنون موفق نشدم عرض ارادت نمايم . در تمام مدت عطار و مردم در شگفت بودند كه اين ناشناس كيست ؛ و عطار مرگ را به چشم مى ديد. همين كه امير رفت ، عطار رو به آن ناشناس كرد و پرسيد: برادر آن گلوبند را چه وقت به من دادى؟ 🔸آيا داشت ؟ دو مرتبه بگو شايد يادم بيايد. مرد نشانه هاى امانت را گفت : عطار جستجوى مختصرى كرد و گلوبند را يافت و به او تقدیم كرد؛ و گفت : خدا مى داند من فراموش كرده بودم . 🔹مرد نزد امير رفت و جريان را برايش نقل كرد. امير گردنبند را از او گرفت و به گردن مرد عطار آويخت و او را به دار كشيد دستور داد: در ميان شهر صدا بزنند، اين است كيفر كسى كه امانتى بگيرد و بعد انكار كند. پس از اين كار عبرت آور، گردن بند را به او داد و او را به شهرش فرستاد. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌹 ✍آورده اند که، به نانوایی رفت و چون لباس درستی نپوشیده بود نانوا به او نان نداد و عابد رفت. مردی که آنجا بود عابد را شناخت به گفت این مرد را می شناسی؟ گفت : نه مرد گفت : فلان عابد بود 🔸نانوا گفت : من از مریدان اویم دنبالش دوید و گفت می خواهم شاگرد شما باشم ، قبول نکرد نانوا گفت اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را طعام می دهم ، عابد قبول کرد 🔹وقتی همه شام خوردند نانوا گفت : سرورم دوزخ یعنی چه؟ عابد پاسخ داد : 🔥 یعنی اینکه تو برای رضای خدا یک نان به بندۀ خدا ندادی ولی برای رضایت دل بندۀ خدا یک آبادی را نان دادی... به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
😉 ✍گویند: مردي را ديد كه با عجله نماز مي خواند. پس از نماز شلاقي آورد و او را شلاق زد. مرد نماز گزار نماز بعدي را آرام خواند. 🔸خليفه سئوال كرد : اي مرد ! كدام نماز بهتر بود ؟ 🔹مرد گفت : ! اولي بهتر بود . چون در آنجا ترس از خدا داشتم و در نماز دوم ترس از تازيانه شما! به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍃🌺🍃🍂🌸🍂🍃🌺🍃 : می گوید: ✍«همراه قافله ای به سفر حج می رفتیم . در راه به قبیله ای از اعراب چادرنشین رسیدیم. ضمن بحث و گفت و گو درباره ی آن قبیله، شخصی گفت: «در این قبیله، زنی است که در زیبایی و جمال ، نظیر ندارد و در معالجه و درمان مارگزیدگی ، مهارتی عجیب دارد.» 🔸ما به فکر افتادیم که آن زن را از نزدیک ببینیم و برای دیدن آن زن زیبا، بهانه ای جز معالجه ی مارگزیدگی، وجود نداشت.جوانی از همراهان ما که از شنیدن اوصاف آن زن، فریفته ی جمال وی شده بود، تکّه چوبی از روی زمین برداشت و پای خود را با چوب به اندازه ای خراشید که خون آلود شد. 🔹سپس به عنوان درمان زخم مار، به خانه ی آن زن رفتیم و او را از زیبایی، مانند خورشید؛ درخشان دیدیم .آن جوان، خراش پای خود را نشان داد و گفت: «این اثر نیش ماری است که ساعتی پیش مرا گزیده است و اکنون می خواهم که آن را مداوا کنی.» 🔸زن زیباروی، نگاهی به خراش پای جوان انداخت و پس از معاینه گفت: «این زخم مار نیست ؛ ولی از چیزی که به ادرار مار آلوده بوده ، خراش برداشته و این آلودگی ، بدن را مسموم کرده و علاج پذیر نیست و من این طور تشخیص می دهم که تا چند ساعت دیگر خواهی مُرد.» 🔹جوان هوسران که از دیدن طبیب ماه روی ، خود را باخته و همه چیز را فراموش کرده بود، ناگهان به خود آمد و تازه متوجه شد که در راه یک فکر شیطانی، چگونه جان خویش را در معرض خطر مرگ قرار داده است؛ اما دیگر کار از کار گذشته بود. 🔸سرانجام وقتی خورشید به میان آسمان رسید، جوان بوالهوس بر اثر مسمومیّتی که از ناحیه ی آن چوب آلوده ، پیدا کرده بود، دیده از جهان فروبست و قربانی نگاه هوس آلود خود شد. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍂🌸🍃🍂🌸🍃🍂🌸🍃 🔸 ❗️ ✍مردی به نزد حلوا فروشی رفت و گفت : "مقداری حلوای نسیه به من بده" حلوا فروش قدری برایش در کفه ترازو گذاشت و گفت: 🔸"امتحان کن ببین خوب است یا نه " مرد گفت :" روزه ام باشد موقع افطار " حلوا فروش گفت : " هنوز ١٠ روز به ماه رمضان مانده ،چطور است که حالا روزه گرفته ای؟" 🔹مرد گفت : "قضای روزه ی پارسال است ." حلوا فروش حلوایش را از کفه ترازو برداشت و گفت : 🔸" تو قرض خدا را به یک سال بعد میاندازی قرض من را به این زودی ها نخواهی داد ." من به تو حلوا نمیدهم . به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍁🌺🍂🌸🍁🌺🍂🌸🍁 ✍روزی خطایی مرتکب میشود و او را نزد حاکم می برند تا مجازات را تعیین کند . حاکم برایش حکم مرگ صادر می کند اما مقداری رافت به خرج می دهد و به وی می گوید : 🔹اگر بتوانی ظرف سه سال به خرت سواد خواندن و نوشتن بیاموزانی از مجازاتت درمی گذرم . ملانصرالدین هم قبول می کند و ماموران حاکم رهایش می کنند 🔸عده ای به ملا می گویند مرد حسابی آخر تو چگونه می توانی به یک الاغ خواندن و نوشتن یاد بدهی ؟ ملانصرالدین می گوید : 🔹ان شاءالله در این سه سال یا حاکم می میرد یا خرم ✍همیشه باشید شاید چیزی به نفع شما تغییر کند. ‎‌‌ ‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🔸 ، نویسنده‌ی ترک می گوید: ✍در یکی از مساجد ترکیه،از شیخی شنیدم که در نماز جمعه با صدای بلند می‌گفت: "به خدا هر کس تُرکی نداند، بهشت را به چشم نخواهد دید" 🔸در آن جلسه مردی به شدت می‌گریست، من که چنین دیدم به نزد او رفتم و گفتم : مگر تو ترک نیستی و تُرکی نمی‌دانی؟ 🔹مرد گفت: برای خودم گریه نمی‌کنم،،، برای پیامبر اسلام گریه می‌کنم که ترکی نمی‌دانست!!... به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🔸 : ✍در زمان‌های دور که شکل زندگی مردم با حالا خیلی فرق داشت ، درس خواندن و باسواد شدن کار بسیار سخت و دشواری بود که از عهده‌ی هرکسی برنمی‌آمد. در آن دوره بچه‌ها باید به مکتبخانه می‌رفتند تا سواد خواندن و نوشتن و سواد دینی به آن‌ها آموخته شود. دانش آموزان هر روز باید درس‌شان را می‌خواندن تا فردا به سوالات استاد پاسخ دهند. در غیر این صورت تنبیه در انتظارشان بود. 🔸در یکی از شهرها مکتب خانه‌ای بود با استادی بسیار باسواد و فرزانه و آشنا به علوم زمانه‌ی خود. تنها اشکال استاد این بود که چون خیلی پیر و کم حوصله بود ، حوصله بازیگوشی و کم کاری بچه‌ها را نداشت و با کوچکترین نافرمانی بچه‌ها را به شدت تنبیه می‌کرد و حتی گاهی به فلک می‌بست. (وسیله‌ای چوبی که به کمک آن پای دانش آموز را ثابت نگه می‌داشتند و استاد می‌توانست با ترکه به کف پای دانش آموز بزند). 🔹به همین دلیل هر روز وقتی بچه‌ها به خانه بازمی‌گشتند از دست استاد نزد پدر و مادران‌شان شکایت می‌کردند و از آن‌ها می‌خواستند آن‌ها را به استادی خوش اخلاق‌تر و مهربان‌تر بسپارند. تا این‌که خانواده‌ی چند تا از بچه‌ها استاد دیگری یافتند که قبول کرد آن‌ها را به شاگردی بپذیرد. ولی خانواده گروهی از شاگردان دوست داشتند فرزندان‌شان نزد استاد پیر بمانند. 🔸استاد جدید که می‌دانست این دانش آموزان نزد استادی بزرگ شاگرد بودند ، دلیل خانواده‌ها را برای تغییر استاد پرسید و فهمید که آن‌ها فقط به خاطر اخلاق تند استاد و تنبیه دائم به سراغ او آمده‌اند. استاد جدید تصمیم گرفت کمترین تکلیف را به آن‌ها بدهد و کمترین سوال و جواب را از این دانش آموزان داشته باشد. 🔹شاگردان استاد جدید که خیلی خوشحال بودند اغلب در مکتبخانه با بازی ، خوشگذرانی و تفریح اوقات خود را سپری می‌کردند و در کل خیلی به این گروه از دانش آموزان خوش می‌گذشت. تا این‌که پایان سال تحصیلی فرارسید 🔸بچه‌هایی که در مکتب خانه‌ی استاد پیر درس خوانده بودند و تلاش بیشتری کرده بودند قادر به خواندن و نوشتن بودند. ولی بچه‌های مکتب خانه استاد مهربان و جوان که تمام سال را به بازیگوشی سپری کرده بودند از حداقل سواد و حساب هم بهره نبرده بودند و یک سال خود را به هدر داده بودند. ✍اینجا بود که خانواده‌ها فهمیدند ، . به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌷 امیرالمومنین (عليه السلام) فرمودند : ✍ إنْ لَم تَكُن حَليما فَتَحَلَّمْ ؛ فإنَّهُ قَلَّ مَن تَشبَّهَ بقَومٍ إلّا أوْشَكَ أنْ يكونَ مِنهُم . ☘ اگر بردبار نيستى ، وانمود كن كه بردبارى ؛ زيرا كمتر كسى است كه خود را شبيه گروهى كند و بزودى يكى از آنان نشود . 📖 نهج البلاغة ، حكمة ۲۰۷ به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🔸یک اسپانیايی می‌گه: 🔹برای ، حداقل باید یک تخم‌ مرغ شکست؛ ✍يعنی برای بدست آوردن هر چيزی، بايد هزينه‌ای پرداخت كرد! 🔸اين هزينه گاهی زمان شماست، 🔹گاهی پول شماست، 🔸گاهی گذشتن از خوشی‌هاست، 🔹گاهی گذشتن از خواب راحته! ✍"هر موفقيتی بهايی دارد به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
حاج آقا دانشمند: روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند. آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید : نظرت در مورد مسافرتمان چه بود ؟ 🔹پسر پاسخ داد: عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟ پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟ پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: 🔸فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد؛ ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند. 🔹حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست! با شنیدن حرفه ای پسر، زبان مرد بند آمده بود بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم 💥عبرت از زندگی دیگران ارزشمند است اما مثبت اندیشی تفکری ارزشمند و مسرت انگیز است.💫 به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🔹مجنون از راهی میگذشت. جمعی نماز گذاشته بودند. مجنون از لا به لای نمازگزاران رد شد. جماعت تند و تند نماز را تمام کردند. همگی ریختند بر سر مجنون. گفتند بی تربیت کافر شده ای. مجنون گفت مگر چه گفتم؟! 🔸گفتند مگر کوری که از لای صف نمازگزاران میگذری. مجنون گفت من چنان در فکر لیلی غرق بودم که وقتی میگذشتم حتی یک نمازگزار ندیدم. 🔹شما چطور عاشق خدایید و در حال صحبت با خدا همگی مرا دیدید؟! ✍قدری مجنون خدا باشیم🙏... ‌‌‌‌‌‌‌ به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
💢 ✍ملانصرالدین با نوکرش عباد برای گردش به باغ های اطراف شهر می رفت. یک روز در باغی قاضی را دیدند که مست و مدهوش، خودش یک طرف افتاده و قبایش یک طرف دیگر. ملا قبا را برداشت و پوشید و رفت. 🔸قاضی به هوش آمد و قبا را ندید. به نوکرش سپرد: قبا را تن هر که دیدی، او را پیش من بیاور. اتفاقا نوکر قاضی در بازار چشمش به ملانصرالدین افتاد که قبا را پوشیده بود و داشت سلانه سلانه برای خودش می رفت. جلوی او را گرفت و گفت: باید با من به محضر قاضی بیایی! 🔹ملا بی آنکه اعتراض کند همراه او رفت. به محضر قاضی که رسیدند، ملا گفت : دیروز با نوکرم عباد برای گردش به اطراف شهر رفته بودم، مستی را دیدم که قبایش افتاده بود. 🔸قبایش را برداشتم و پوشیدم. شاهد هم دارم. هر وقت آن مرد مست را پیدا کردید، مرا خبر کنید تا بیایم قبایش را پس بدهم. قاضی گفت: 🔹من چه می دانم کدام احمقی بوده! قبایش پیش شما باشد؛ اگر صاحبش پیدا شد، شما را خبر می کنیم. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃 🌹 ✍ﺭﻭﺯﻱ ﻣﺮﺩﻱ ﻓﻘﻴﺮ، ﺑﺎ ﻇﺮﻓﻲ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﻧﮕﻮﺭ، ﻧﺰﺩ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻫﺪﯾﻪ ﺩﺍﺩ، ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﺁﻥ ﻇﺮﻑ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﻛﺮﺩ ﺑﻪ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺍﻧﮕﻮﺭ 🔸ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻫﺮ ﺩﺍﻧﻪ ﺍﻧﮕﻮﺭ ﺗﺒﺴﻤﻲ ﻣﻴﻜﺮﺩ ﻭ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻲ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺑﺎﻝ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﻭ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻣﻴﻜﺮﺩ، ﺍﺻﺤﺎﺏ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﻨﺎﺑﻪ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﻳﻦ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻛﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺷﺮﻳﻚ ﻧﻤﺎﻳﺪ ﻭ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﻧﮕﻮﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺗﻌﺎﺭﻓﻲ ﻧﻜﺮﺩ . 🔹ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﻴﺮ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻲ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺭﻓﺖ . ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺍﺻﺤﺎﺏ ﭘﺮﺳﻴﺪ : ﻳﺎ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﺎﺩﺕ ﺑﺮ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺷﺘﻴﺪ ﻛﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺷﺮﻳﻚ ﻣﻴﻜﺮﺩﻳﺪ، ﺍﻣﺎ ﺍﻳﻦ ﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﺋﻲ ﺍﻧﮕﻮﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻳد❗️ 🔸ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪﻱ ﺯﺩ ﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﺩﻳﺪﻳﺪ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻲ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﻭﻗﺘﻲ ﺍﻧﮕﻮﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﻣﻴﺨﻮﺭﺩﻡ؟ ﺍﻧﮕﻮﺭﻫﺎ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺗﻠﺦ ﺑﻮﺩ، ﻛﻪ ﺗﺮﺳﻴﺪﻡ ﺍﮔﺮ ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺗﻠﺨﻲ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﻫﺪ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻲ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻓﺴﺮﺩﮔﻲ ﻣﺒﺪﻝ ﺷﻮﺩ . 🤲" ﺍﻟﻠﻬﻢ ﺯﯾﻦ ﺃﺧﻼﻗﻨﺎ ﺑﺎ ﺍﻟﻘﺮﺁﻥ ﺑﺤﻖ ﻣﺤﻤﺪ ﻭ ﺁﻟﻪ " ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺩﻝ ﮐﺴﯽ ﺭﻭ ﻧﺸﮑنیم. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🤲 ... 🔸از بد کردن آدمهایت شکایت داشتم به درگاهت اما شکایتم را پس میگیرم ... من نفهمیدم! فراموش کرده بودم که بدی را خلق کردی تا هر زمان که دلم گرفت از آدمهایت، نگاهم به تو باشد .. 🔹گاهی فراموش میکنم که وقتی کسی کنار من نیست ، معنایش این نیست که تنهایم ... معنایش این است که همه را کنار زدی تا خودم باشم و خودت ... 🔸با تو تنهایی معنا ندارد ! مانده ام تو را نداشتم چه میکردم ...! ✍ ، به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به خانه احمد خضرویه رفت و بسیار بگشت، اما چیزی نیافت که قابل دزدی باشد. خواست که نومید بازگردد که ناگهان احمد، او را صدا زد و گفت ای جوان، سطل را بردار و از چاه، آب بکش و وضو بساز و به نماز مشغول شو تا اگر چیزی از راه رسید به تو بدهم، مباد که تو از این خانه با دستان خالی بیرون روی. 🔸دزد جوان، آبی از چاه بیرون در آورد، وضو ساخت و نماز خواند. روز شد، کسی در خانه احمد را زد . داخل آمد و 150 دینار نزد شیخ گذاشت و گفت این هدیه، به جناب شیخ است . 🔹احمد رو به دزد کرد و گفت دینارها را بردار و برو، این پاداش یک شبی است که در آن نماز خواندی. حال دزد دگرگون شد و لرزه بر اعضایش افتاد. 🔸گریان به شیخ نزدیک تر شد و گفت تاکنون به راه خطا می رفتم، یک شب را برای خدا گذراندم و نماز خواندم، خداوند مرا این چنین اکرام کرد و بی نیاز ساخت، مرا بپذیر تا نزد تو باشم و راه صواب را بیاموزم. کیسه زر را برگرداند و از مریدان شیخ احمد گشت. 📚٣٥١ به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📜 📝 و : ✍مردی یک طوطی را که حرف می‌زد در قفس کرده بود و سر گذری می‌نشست. اسم رهگذران را می‌پرسید و به ازای پولی که به او می‌دادند طوطی را وادار می‌کرد اسم آنان را تکرار کند. 🔸روزی از آنجا می‌گذشت. حضرت سلیمان زبان حیوانات را می‌دانست. 🔹طوطی با زبان طوطیان به ایشان گفت: «مرا از این قفس آزاد کن.» حضرت به مرد پیشنهاد کرد که طوطی را آزاد کند و در قبال آن پول خوبی از ایشان دریافت کند. مرد که از زبان طوطی پول درمی‌آورد و منبع درآمدش بود، پیشنهاد حضرت را قبول نکرد. 🔸حضرت سلیمان به طوطی گفت: «زندانی بودن تو به خاطر زبانت است.» : ✍مراقب زبان مان باشیم که باعث زندانی شدن روح مان خواهد شد. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃 ✍با گروهی از بزرگان در کشتی نشسته بودم . کشتی کوچکی پشت سر ما غرق شد. دو برادر از آن کشتی کوچک ، در گردابی در حال غرق شدن بودند. یکی از بزرگان به کشتیبان گفت : این دو نفر را از غرق نجات بده که اگر چنین کنی ، برای هر کدام پنجاه دینار به تو می دهم . 🔸کشتیبان خود را به آب افکند و شناکنان به سراغ آنها رفت و یکی از آنها را نجات داد ، ولی دیگری غرق شد. به کشتیبان گفتم : لابد عمر او به سر آمده بود و باقیمانده ای نداشت . 🔹کشتیبان خندید و گفت : آنچه تو گفتی قطعی است که عمر هر کسی به سر آمد ، قابل نجات نیست ، ولی علت دیگری نیز داشت و آن اینکه : میل خاطرم به نجات این یکی بیشتر از آن هلاک شده بود. 🔸زیرا سالها قبل ، روزی در بیابان مانده بودم ، این شخص به سر رسید و مرا بر شترش سوار کرد و به مقصد رسانید ، ولی در دوران کودکی از دست آن برادر هلاک شده ، تازیانه ای خورده بودم . 🔹گفتم : صدق الله ، خدا راست فرمود که : کسی که کار شایسته ای انجام دهد ، سودش برای خود او است . و هر کس بدی کند به خویشتن بدی کرده است . ✍تا توانی درون کس متراش کاندر این راه خارها باشد کار درویش مستمند برآر که تو را نیز کارها باشد به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃 ✍آورده اند که روزی کریم خان زند در دیوان مظالم نشسته بود ، شخصی فریاد بر آورد و طلب انصاف کرد . او را پرسید کیستی؟ گفت مردی تاجر پیشه ام و آنچه داشتم از من دزدیدند! 🔸کریم خان گفت : وقتی مالت را دزدیدند تو چه می کردی؟ تاجر گفت خوابیده بودم ! کریم خان گفت : چرا خوابیده بودی تا مالت را ببرند؟ 🔹تاجر گفت : چنین پنداشتم که شاه بیدار است. کریم خان از گفته تاجر خوشش آمد و دستور داد به او ضرر و زیان مالش را بدهند. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🚨 ✍کشاورزى ساعت گرانبهایش را در انبار علوفه گم کرد. هرچه جستجو کرد، آن را نيافت. 🔹از چند کودک کمک خواست و گفت هرکس آنرا پيدا کند جايزه می‌گيرد. کودکان گشتند اما ساعت پيدا نشد. تا اینکه پسرکى به تنهايى درون انبار رفت و بعد از مدتى بهمراه ساعت از انبار خارج شد. 🔸کشاورز متحير از او پرسيد چگونه موفق شدى؟ کودک گفت: من کار زيادى نکردم، فقط آرام روى زمين نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صداى تيک تاک ساعت را شنيدم. به سمتش حرکت کردم و آنرا يافتم. ✍حل مشکلات، نیازمند یک است! به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🔻 🌱شیخ بهایی نقل می‌کند: روزی در تخت فولاد اصفهان از مرد عارفی که اهل ریاضت بود پرسیدم آیا خاطره ای داری که برای من نقل کنی او فکر و تامّلی کرد و بعد گفت : 🌹روزی همین جا نشسته بودم ، دیدم جمعیّتی جنازه ای را آوردند در آن گوشه قبرستان دفن کردند و رفتند. چندی نگذشته بود که احساس کردم بوی عطر خوشی به شامّه‌ام می‌رسد. به اطراف نگاه کردم دیدم جوانی خوش‌صورت و خوش لباس و خوشبو وارد قبرستان شد و فهمیدم این بوی خوش از اوست، آن جوان رفت کنار همان قبر و ناگهان دیدم آن قبر شکافته شد و آن جوان داخل قبر رفت و قبر به هم آمد. 🌱من غرق در تعجّب و حیرت شدم که خواب می‌بینم یا بیدارم.در همین حال، احساس کردم بوی بد و نفرت‌انگیزی به شامّه‌ام می‌رسد، دیدم سگی وحشت‌انگیز ، بدقیافه و بدبو وارد قبرستان شد. با عجله رفت کنار همان قبر، قبر شکافته شد و او داخل قبر رفت و باز قبر به هم آمد. من تعجّب و حیرتم بیشتر شد که چه صحنه‌ای دارم می‌بینم. 🌹 لحظاتی گذشت، دیدم باز آن قبر شکافته شد و آن جوان زیبا در حالی که سر و صورتش خونین و لباس‌هایش پاره و کثیف شده بود از قبر بیرون آمد؛ خواست از قبرستان بیرون برود من دویدم جلو و او را قسم دادم که بگو تو که هستی و جریان چیست ؟ 🌱 گفت : من اعمال نیک آن میّت هستم، مامور شدم پیش او بروم و تا روز قیامت با او باشم. آن سگ هم اعمال بد اوست که پس از من وارد قبر شد. ما با هم نمیتوانستیم بسازیم، با هم گلاویز شدیم و او چون از من قوی‌تر بود بر من غلبه کرد و با این وضع از قبر بیرونم کرد. حال آن سگ تا روز قیامت با او خواهد بود. 🌹شیخ بهایی بعد از نقل این حکایت گفت: این حکایت، عقیده شیعه مبنی بر تجسم اعمال را تأیید می‌نماید 📚خزینه الجواهر، ص 541 / ماه رمضان فصل شکوفایی انسان در پرتو قرآن، آیت الله سیدمحمد ضیاء‌آبادی، جلد 2 صفحه 19 الی 22 به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
معنی ضرب المثل ، چیست؟ 1⃣ یعنی همان طور که چغندر به عنوان گوشت و وعده غذایی محسوب نمی شود، دشمنی که اظهار دوستی می کند، هرگز مانند یک دوست واقعی نخواهد بود. 2⃣ این ضرب المثل هشدار می دهد که در ارتباط با دشمن باید محتاطانه برخورد کرد و گول ظاهر مهربان و وعده های او را نخورد. 3⃣ یعنی کسی که به عنوان دشمن تا الان به تو ضربه زده و مانع پیشرفت تو شده است، چنین شخصی هرگز نمی تواند نقش دوست خوب و وفادار را برای تو اجرا کند چرا که ذات بد نیکو نگردد چون که بنیادش بد است! 4⃣ معمولا این ضرب المثل را زمانی به کار می برند که کسی به دشمنش اعتماد کرده و به او فرصت دوباره می دهد اما بر خلاف انتظارش از او ضربه خورده و ضرر و زیان می بیند. اینجاست که این ضرب المثل را به کار برده و اعتراف می کند که هرگز نباید به دشمن اعتماد کرد چرا که معمولا آنها هستند! به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
: آنگاه که غرور کسی را له میکنی. آنگاه که بنده‌ای را نادیده می‌انگاری. آنگاه که کاخ آرزو‌های کسی را ویران میکنی. آنگاه که شمع امید کسی را خاموش میکنی. آنگاه که حتی گوشت را می‌بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی! آنگاه که خدا را می‌بینی و بنده‌ی خدا را نادیده می‌گیری. ‌ ✍می‌خواهم بدانم، دستانت را بسوی کدام آسمان دراز میکنی تا برای خوشبختی خودت دعا کنی؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃 🔸 ✍اصفهانی ها سالیان سال برای مسافران در کاروانسراهای اطراف شهرشون بدستور حاکم شهر آذوقہ می گذاشتند و همیشہ مسافرانی کہ از این شهر میگذشتند بصورت رایگان از این امکانات استفاده می کردند و این بہ شکل یک عادت و رسم ثابت در آمده بود تا اینکہ اصفهان دچار خشکسالی و قحطی شد و دیگر نتوانست آذوقہ رایگان بہ کاروانسراها بفرستد و حاکم شهر هم دستور لغو این قانون را داد و همین شد کہ بعد از این مسافران بد عادت و ناسپاس دم از خساست اصفهانیها زدند و این لطف آنان را بعنوان یک وظیفہ و حق قانونی برای خود می دانستند و مردم مهمان نواز این شهر را انساهای خسیس معرفی کردند. ✍" نیکی چو از حد بگذرد * نادان خیال بد کند " به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande