eitaa logo
داستانهای آموزنده
15.6هزار دنبال‌کننده
438 عکس
143 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃 ✍آورده اند که روزی کریم خان زند در دیوان مظالم نشسته بود ، شخصی فریاد بر آورد و طلب انصاف کرد . او را پرسید کیستی؟ گفت مردی تاجر پیشه ام و آنچه داشتم از من دزدیدند! 🔸کریم خان گفت : وقتی مالت را دزدیدند تو چه می کردی؟ تاجر گفت خوابیده بودم ! کریم خان گفت : چرا خوابیده بودی تا مالت را ببرند؟ 🔹تاجر گفت : چنین پنداشتم که شاه بیدار است. کریم خان از گفته تاجر خوشش آمد و دستور داد به او ضرر و زیان مالش را بدهند. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🚨 ✍کشاورزى ساعت گرانبهایش را در انبار علوفه گم کرد. هرچه جستجو کرد، آن را نيافت. 🔹از چند کودک کمک خواست و گفت هرکس آنرا پيدا کند جايزه می‌گيرد. کودکان گشتند اما ساعت پيدا نشد. تا اینکه پسرکى به تنهايى درون انبار رفت و بعد از مدتى بهمراه ساعت از انبار خارج شد. 🔸کشاورز متحير از او پرسيد چگونه موفق شدى؟ کودک گفت: من کار زيادى نکردم، فقط آرام روى زمين نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صداى تيک تاک ساعت را شنيدم. به سمتش حرکت کردم و آنرا يافتم. ✍حل مشکلات، نیازمند یک است! به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🔻 🌱شیخ بهایی نقل می‌کند: روزی در تخت فولاد اصفهان از مرد عارفی که اهل ریاضت بود پرسیدم آیا خاطره ای داری که برای من نقل کنی او فکر و تامّلی کرد و بعد گفت : 🌹روزی همین جا نشسته بودم ، دیدم جمعیّتی جنازه ای را آوردند در آن گوشه قبرستان دفن کردند و رفتند. چندی نگذشته بود که احساس کردم بوی عطر خوشی به شامّه‌ام می‌رسد. به اطراف نگاه کردم دیدم جوانی خوش‌صورت و خوش لباس و خوشبو وارد قبرستان شد و فهمیدم این بوی خوش از اوست، آن جوان رفت کنار همان قبر و ناگهان دیدم آن قبر شکافته شد و آن جوان داخل قبر رفت و قبر به هم آمد. 🌱من غرق در تعجّب و حیرت شدم که خواب می‌بینم یا بیدارم.در همین حال، احساس کردم بوی بد و نفرت‌انگیزی به شامّه‌ام می‌رسد، دیدم سگی وحشت‌انگیز ، بدقیافه و بدبو وارد قبرستان شد. با عجله رفت کنار همان قبر، قبر شکافته شد و او داخل قبر رفت و باز قبر به هم آمد. من تعجّب و حیرتم بیشتر شد که چه صحنه‌ای دارم می‌بینم. 🌹 لحظاتی گذشت، دیدم باز آن قبر شکافته شد و آن جوان زیبا در حالی که سر و صورتش خونین و لباس‌هایش پاره و کثیف شده بود از قبر بیرون آمد؛ خواست از قبرستان بیرون برود من دویدم جلو و او را قسم دادم که بگو تو که هستی و جریان چیست ؟ 🌱 گفت : من اعمال نیک آن میّت هستم، مامور شدم پیش او بروم و تا روز قیامت با او باشم. آن سگ هم اعمال بد اوست که پس از من وارد قبر شد. ما با هم نمیتوانستیم بسازیم، با هم گلاویز شدیم و او چون از من قوی‌تر بود بر من غلبه کرد و با این وضع از قبر بیرونم کرد. حال آن سگ تا روز قیامت با او خواهد بود. 🌹شیخ بهایی بعد از نقل این حکایت گفت: این حکایت، عقیده شیعه مبنی بر تجسم اعمال را تأیید می‌نماید 📚خزینه الجواهر، ص 541 / ماه رمضان فصل شکوفایی انسان در پرتو قرآن، آیت الله سیدمحمد ضیاء‌آبادی، جلد 2 صفحه 19 الی 22 به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
معنی ضرب المثل ، چیست؟ 1⃣ یعنی همان طور که چغندر به عنوان گوشت و وعده غذایی محسوب نمی شود، دشمنی که اظهار دوستی می کند، هرگز مانند یک دوست واقعی نخواهد بود. 2⃣ این ضرب المثل هشدار می دهد که در ارتباط با دشمن باید محتاطانه برخورد کرد و گول ظاهر مهربان و وعده های او را نخورد. 3⃣ یعنی کسی که به عنوان دشمن تا الان به تو ضربه زده و مانع پیشرفت تو شده است، چنین شخصی هرگز نمی تواند نقش دوست خوب و وفادار را برای تو اجرا کند چرا که ذات بد نیکو نگردد چون که بنیادش بد است! 4⃣ معمولا این ضرب المثل را زمانی به کار می برند که کسی به دشمنش اعتماد کرده و به او فرصت دوباره می دهد اما بر خلاف انتظارش از او ضربه خورده و ضرر و زیان می بیند. اینجاست که این ضرب المثل را به کار برده و اعتراف می کند که هرگز نباید به دشمن اعتماد کرد چرا که معمولا آنها هستند! به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
: آنگاه که غرور کسی را له میکنی. آنگاه که بنده‌ای را نادیده می‌انگاری. آنگاه که کاخ آرزو‌های کسی را ویران میکنی. آنگاه که شمع امید کسی را خاموش میکنی. آنگاه که حتی گوشت را می‌بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی! آنگاه که خدا را می‌بینی و بنده‌ی خدا را نادیده می‌گیری. ‌ ✍می‌خواهم بدانم، دستانت را بسوی کدام آسمان دراز میکنی تا برای خوشبختی خودت دعا کنی؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃 🔸 ✍اصفهانی ها سالیان سال برای مسافران در کاروانسراهای اطراف شهرشون بدستور حاکم شهر آذوقہ می گذاشتند و همیشہ مسافرانی کہ از این شهر میگذشتند بصورت رایگان از این امکانات استفاده می کردند و این بہ شکل یک عادت و رسم ثابت در آمده بود تا اینکہ اصفهان دچار خشکسالی و قحطی شد و دیگر نتوانست آذوقہ رایگان بہ کاروانسراها بفرستد و حاکم شهر هم دستور لغو این قانون را داد و همین شد کہ بعد از این مسافران بد عادت و ناسپاس دم از خساست اصفهانیها زدند و این لطف آنان را بعنوان یک وظیفہ و حق قانونی برای خود می دانستند و مردم مهمان نواز این شهر را انساهای خسیس معرفی کردند. ✍" نیکی چو از حد بگذرد * نادان خیال بد کند " به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
✍دکترشریعتی: زن اگرپرنده آفریده میشد، ▫️حتما "طاووس"بود. ▪️اگرچهار پا بود، ▫️حتما "آهو"بود. ▪️اگرحشره بود، ▫️حتما "پروانه"بود. ▪️او انسان آفریده شد، ▫️تا خواهر و مادر باشد و عشق... ▪️زن چنان بزرگ است که اشرف موجودات خداست. ▫️تا حدی که یک گل، او را راضی میکند، و یک کلمه، او را به کشتن میدهد. ✍پس ای مرد، مواظب باش، ▫️زن ازسمت چپ، نزدیک به قلبت ساخته شده، تا او را درقلبت جا دهی. شگفت انگیز است! ▪️زن درکودکی درهای برکت را به روی پدرش میگشاید، ▫️درجوانی دین شوهرش را کامل میکند، و هنگامی که مادرمیشود، بهشت زیر پای اوست. قدرش را بدانیم... ✍"تقدیم به تمام بانوان سر زمین ایران به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥به این میگن بانوی نمونه که باعث افتخار است نه امثال بعضی سلبریتی ها که مایه‌ ننگ مردم ایران هستند. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
‌ 📚 🔹گویند : روزی خواست با فرزندانش از جایی به جای دیگر نقل مکان کند، خیمه‌ای را دید، و گفت: اینجا را ترک نمی‌کنم تا آنکه بلایی بر سر آنان بیاورم. 🔸به سوی خیمه رفت و دید گاوی به میخی بسته شده و زنی را دید که آن گاو را می‌دوشد، بدان سو رفت و را تکان داد. 🔹با تکان خوردن میخ، گاو ترسید و به هیجان درآمد و را بر زمین ریخت و آن زن را که در کنار مادرش نشسته بود لگدمال کرد و او را کشت. 🔸مادر بچه با دیدن این صحنه عصبانی شد و گاو را با ضربه از پای درآورد و او را کشت. 🔹شوهر آن زن آمد و با دیدن فرزند کشته شده و گاو مرده، همسرش را زد و او را داد. 🔸سپس خویشاوندان زن آمدند و آن مرد را زدند، و بعد از آن نزدیکان آن مرد آمدند و همه با هم درگیر شدند و جنگ و به پا شد!! 🔹فرزندان ابلیس با دیدن این ماجرا تعجب کردند و از پدر پرسیدند: ای وای، این چه کاری بود که کردی؟! ابلیس گفت: کاری نکردم فقط میخ را تکان دادم. 🔸بیشتر مردم فکر می‌کنند کاری نکرده‌اند، در حالی که نمی‌دانند چند کلمه‌ای که می‌گویند و مردم می شنوند، سخن چینی است. 🔹مشکلات زیادی را ایجاد می‌کند. آتش اختلاف را بر می‌افروزد. خویشاوندی را بر هم می‌زند. دوستی و صفا صمیمیت را از بین می‌برد. کینه و دشمنی می‌آورد. طراوت و شادابی را تیره و تار می‌کند. دل‌ها را می‌شکند. 🔸بعدا کسی که اینکار را کرده فکر می‌کند کاری نکرده است فقط میخ را تکان داده است! قبل از اینکه حرفی را بزنی، مواظب سخنانت باش ! ✍ ! به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
📝 که ادعا می‌کرد من ابن ابی طالب (ع) هستم❗️ ✍روزی زنی در منطقه سامرا ادعا کرد که من زینب فرزند علی بن ابی‌طالب (ع) هستم ـ او معروف به زینب کذّابه شد. 🔸حضرت امام هادی (ع) فرمود: به آن زن بگویید دست از این ادعای دروغ بردارد، چرا که خدا شخص دروغگو را رسوا می‌کند و زندگی‌اش بی‌برکت می‌شود. قضیه شدت بیشتری گرفت و آن زن حتی پیروان زیادی را هم برای خود جمع کرد. 🔹این موضوع را به متوکل اطلاع دادند، او گفت : (ع) را بیاور شاید او بتواند باطل بودن این زن را ثابت کند. امام (ع) حاضر شد و فرمود: این دروغگو است و زینب کبری در فلان سال وفات کرده است. 🔸متوکل پرسید: آیا غیر از این، دلیلی برای دروغگو بودن هست؟ امام فرمود: بله و آن این است که گوشت فرزندان فاطمه (س) بر درندگان حرام است. تو این زن را به بیانداز تا معلوم شود که دروغ می‌گوید. متوکل خواست او را در قفس بیاندازد. آن زن گفت : این آقا می‌خواهد مرا به کشتن بدهد یک نفر دیگر را آزمایش کنید. 🔹برخی از دشمنانِ امام به متوکل پیشنهاد دادند که خود امام داخل قفس برود. متوکل به امام عرض کرد: آیا می‌شود خود شما داخل قفس بروید؟! نردبانی آوردند و امام داخل قفس رفت، قفسی که در داخلش بود. 🔸وقتی امام (ع) داخل شد شیرها آمدند و در برابر امام خوابیدند و امام آنها را نوازش کرد، امام با دست اشاره می‌کرد و هر شیری به کناری می‌رفت. وزیر متوکل به او گفت: زود او را از داخل قفس بیرون بیاور وگرنه آبرویمان می‌رود. متوکل از امام هادی (ع) خواست که بیرون بیاید و امام هم بیرون آمد. 🔹امام (ع) فرمود: هر کس می‌گوید فرزند فاطمه است داخل شود. هارون به آن زن گفت: داخل شو. آن زن گفت: من دروغ می‌گفتم و فلانی مرا به این کار اجبار کرد. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
💢 : خاطره ای جالب از دوران دفاع مقدس: 💠 در یک منطقه کوهستانی مستقر بودیم و برای جابجایی مهمات و غذا به هر یگان الاغی اختصاص داده بودند. از قضا یگان ما خیلی زحمت می کشید و اصلا اهل تنبلی نبود. 💠 یک روز که دشمن منطقه را زیر آتش توپخانه قرار داده بود، الاغ بیچاره از ترس یا موج انفجار چنان هراسان شد که به یکباره به سمت رفت و شد! 💠 چند روزی گذشت و هر زمان که با دوربین نگاه می کردیم متوجه الاغ اسیر می شدیم که برای دشمن و سلاح جابجا می کرد و کلی افسوس می خوردیم. 💠 اما این قضیه زیاد طول نکشید و یک روز صبح در میان حیرت بچه ها، الاغ با وفا، در حالیکه کلی آذوقه دشمن بارش بود نعره زنان وارد شد. 🔺الاغ زرنگ با کلی از دست دشمن کرده بود. ✍ بازم دم الاغه گرم تا فهمید اشتباه رفته برگشت اما بعضی ها هم هستند که اشتباهی یا عمدی رفتن داخل جبهه دشمن و هنوز هم به دشمن میدهند! و قصد هم ندارند / به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🔻 🌳پیرمردی به نام «» حدود 120 سال پیش، در بالای مناره مسجد ملاحسن خان، سال‌ها اذان می‌گفت. پسر جوانی داشت که به پدرش می‌گفت: ای پدر! صدای من از تو سوزناک‌تر و دلنشین‌تر و رساتر است، اجازه بده من نیز بالای مناره بروم و اذان بگویم. 🌳پدر پیر می‌گفت: فرزندم تو در پایین مناره بایست و اذان بگو. بدان در بالای مناره چیزی نیست. من می‌ترسم از آن بالا سقوط کنی، می‌خواهم همیشه زنده بمانی و اذان بگویی. تو جوان هستی، بگذار عمری از تو بگذرد و سپس بالای مناره برو. 🌳از پسر اصرار بود و از پدر انکار! روزی نزدیک ظهر، پدر پسر خود را بالای مناره برای گفتن اذان فرستاد. مشهدی غفار تیز بود و از پایین پسرش را کنترل می‌کرد. دید پسرش هنگام اذان گاهی چشمش خطا رفته و در خانه مردم نظر می‌کند. 🌳وقتی پایین آمد، به پسر جوانش گفت: فرزندم من می‌دانم صدای تو بلندتر از صدای پدر پیر توست. می‌دانم صدای تو دلنشین‌تر از صدای من است. هیچ پدری نیست بر کمالات و هنر فرزندش فخر نکند. 🌳من امروز به خواسته تو تسلیم شدم تا بر خودت نیز ثابت شود، آن بالا جای جوانی چون تو نیست و برای تو خیلی زود است. 🌳آن بالا فقط صدای خوش جواب نمی‌دهد، نفسی کشته و پیر می‌خواهد که رام مؤذن باشد. تو جوانی و نفست هنوز سرکش است و طغیان‌گر، برای تو زود است این بالارفتن. به پایین مناره کفایت کن! 🌳بدان همیشه همهٔ بالارفتن‌ها به‌سوی خدا نیست. چه‌بسا در بالاها کمین تو کرده است که در پایین اگر باشی، کاری با تو ندارد. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
✍نقل شده از "": ﺭﻭﺯی ﺳﻮﺍﺭ تاکسی ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻓﺘﺮ BBC ﺑﺮﺍی ﻣﺼﺎﺣﺒﻪ میﺭﻓﺘﻢ. ﻫﻨﮕﺎمی ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺟﺎ ﺭﺳﻴﺪﻡ، ﺑﻪ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺘﻢ: ▪️ﺁﻗﺎ! ﻟﻄﻔﺎً ﻧﻴﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﺻﺒﺮ ﮐﻨﻴﺪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ. ▫️ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ ﺁﻗﺎ! ﻣﻦ میﺧﻮﺍﻫﻢ ﺳﺮﻳﻌﺎً ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﻭﻡ ﺗﺎ ﺳﺨﻨﺮﺍنی ﭼﺮﭼﻴﻞ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺭﺍﺩﻳﻮ ﮔﻮﺵ ﺩﻫﻢ. ▪️ﺍﺯ ﻋﻼﻗﻪی ﺍﻳﻦ ﻓﺮﺩ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻭ ﺫﻭﻕ ﺯﺩﻩ ﺷﺪﻡ ﻭ ﻳﮏ ﺍﺳﮑﻨﺎﺱ ﺩﻩ ﭘﻮﻧﺪی ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩﻡ. ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺑﺎ ﺩﻳﺪﻥ ﺍﺳﮑﻨﺎﺱ ﮔﻔﺖ: ▫️ﮔﻮﺭ ﺑﺎﺑﺎی ﭼﺮﭼﻴﻞ! ﺍﮔﺮ ﺑﺨﻮﺍﻫﻴﺪ، ﺗﺎ ﻓﺮﺩﺍ ﻫﻢ ﺍﻳﻦﺟﺎ ﻣﻨﺘﻈﺮ میﻣﺎﻧﻢ! ✍ حتی علايق و احساسات انسان ها را عوض می كند ! به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
▪️... ✍فریدون آدمیت در کتاب و ایران ؛ داستان جالبی را از قول محمد علی فروغی نقل میکند: 🔸بدین ترتیب که در بار فرانسه هدایایی برای شاه و صدراعظمش فرستاد. سماور امیر کبیر کوچکتر و از جنس نقره و منبت کاری شده بود. 🔹غیر از این دو سماور ؛ ملک التجار روسیه نیز ، دو سماور با یکدست ظروف چای خوری برای امیر به ارمغان آورد . 🔸امیر ؛ یکی از زبردست ترین صنعتگران ایرانی را که اصفهانی بود احضار کرد و از او خواست تا نظیر آنرا بسازد . 🔹استاد صنعتگر اصفهانی ، بخوبی از پس کار بر آمد و امیر او را شادمانه نواخت و سپس سرمایه ای در اختیارش قرار داد تا به تولید سماور بپردازد و انحصار ساخت سماور را تا چندین سال به او واگذار کرد . 🔸اما از بد روزگار ؛ امیر از برکنار شد . پس از برکناری امیر ؛ کار آن صنعتگر به تباهی رسید . زیرا ماموران بسراغ سماور ساز رفتند و سرمایه ای را که امیر در اختیارش گذاشته بود ، را مطالبه کردند . 🔹او نیز چون سرمایه را صرف تهیه لوازم کار نموده بود ؛ حتی با فروش کل زندگیش نتوانست تمام سرمایه را برگرداند . و مقداری از آن باقی میماند . 🔸ماموران دولتی ، استاد هنرمند را به بازار برده و میگردانند و آنقدر بر سر و رویش کوبیدند که کم کم رهگذران بر او رحم کردند و هر کس سکه ای پرداخت تا سرانجام، بدهی او پرداخت شد . ✍اما اصابت ضربات چوب بر سر او باعث نابینایی او گردید و بقیه عمر را به گدایی نشست به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🍃🌸🍃🌺🍂 💥‌ ✍حضرت موسی (علیه‌السلام) در جایی نشسته بود، ناگاه ابلیس که کلاهی رنگارنگ بر سر داشت نزد موسی آمد. وقتی که نزدیک شد، کلاه خود را برداشت و مؤدبانه نزد موسی (علیه‌السلام) ایستاد. 🔸موسی (علیه‌السلام) گفت: تو کیستی؟ ابلیس گفت: من ابلیس هستم! موسی (علیه‌السلام) گفت: آیا تو ابلیس هستی؟ خدا تو را از ما و دیگران دور گرداند! 🔹ابلیس گفت: من آمده‌ام به خاطر مقامی که در پیشگاه خدا داری، بر تو سلام کنم! موسی (علیه‌السلام) گفت: این کلاه چیست که بر سر داری؟ 🔸ابلیس گفت: با رنگ‌ها و زرق و برق‌های این کلاه، دل انسان‌ها را می‌ربایم. موسی (علیه‌السلام) گفت: به من از گناهی خبر ده که اگر انسان آن را انجام دهد، تو بر او چیره می‌شوی و هر جا که بخواهی، او را می‌کشی. 🔹ابلیس گفت : ، ، . است که اگر انسان گرفتار آن بشود، من بر او چیره می‌گردم: ▫️هنگامی‌که او، خودبین شود و از خودش خوشش آید؛ ▫️هنگامی‌که او عمل خود را بسیار بشمارد؛ ▫️هنگامی‌که گناهش در نظرش کوچک گردد. 📚 به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂🌺🍂🍃🌸🍃🍂 📓 و ✍یک روز وقتی نادر شاه افشار از جنگهای پیروزمندانش بر میگرده قصد زیارت آقا علی بن موسی الرضا علیه السلام رو میکنه و به سمت حرم ایشون مشرف میشه ..به اطراف حرم که میرسه به فرد نابینایی بر میخوره که گوشه ای نشسته و گدایی میکنه... 🔸از اونجایی که هیبت شاهانه قدری داشته خطاب به فرد نابینا میگه آهای تو برای چه اینجا نشسته ای و گدایی میکنی ..فرد نابینا در جواب نادر شاه اینچنین میگه که من کور مادر زادم و راه دیگری برای امرار معاش ندارم به ناچار هر روز به اینجا میایم و با لطفی که مردم به من میکنند به زندگی خود ادامه میدهم... 🔹نادر شاه بعد از شنیدن داستان مرد نابینا به شدت و منزجر میشود و بر سر مرد فریاد میزند که ای نادان تو اینجا نشسته ای و از مردم گدایی میکنی من به تو دستور میدهم که هم اکنون به حرم علی بن موسی الرضا (ع)بروی و شفای خود را بگیری و فرصت تو فقط تا فرداست و اگر تا فردا شفای چشمانت را نگیری من تو را گردن خواهم زد... 🔸مرد نابینا که میداند حرف شاه حرف است به حرم میرود و خود را دخیل پنجره فولاد آقا میکند و تمام شب را تا صبح گریه و ناله میکند که ای آقا اگر شفای چشمان من را ندهی فردا دیگر سر در بدن نخواهم داشت تمام امیدم تویی نا امیدم نکن ... 🔹فردای آن روز نادر شاه طبق قراری که گذاشته بود به سمت حرم و جایگاه مرد نابینا حرکت میکند و وقتی به آنجا میرسد مردی از دور به سمت او میدود و فریاد میزند من خود را از آقای مهربان شما گرفتم وای بر من که تا کنون تشنه محبت این مردم بودم ..وای بر من که کاسه گدایی خویش را نزد هر انسانی پر کردم و غافل بودم از این همه مهر و محبت بی دریغ وای بر من با چشمان تازه متولد شده ام باید خون گریه کنم که چرا تا کنون در کار خود اخلاص نداشتم❓ 🔸مردی نابینا که سالها دعا میکرد ولی برای فرصت یک روزه اش دعای خالصانه داشت و شفا گرفت ✍کاش ما نیز باشد.... به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃 حضرت ابراهیم علیه السلام بسیار بود و تا میهمان به خانه او نمى‏ آمد، غذا نمى‏ خورد. ▪️زمانی فرا رسيد كه يك شبانه روز، هیچ میهمانی بر او وارد نشد؛ پس از خانه بيرون آمد و به جستجوى میهمان پرداخت. ▫️ را ديد، جوياى حال او شد، ولی فهميد آن پيرمرد، بت پرست است. حضرت ابراهيم گفت: «افسوس! اگر نبودی، میهمان من می ‏شدى و از غذاى من مى ‏خوردى» پيرمرد از كنار ابراهيم گذشت. ▪️در اين هنگام بر ابراهيم نازل شد و گفت: «خداوند مى‏ فرمايد اين پيرمرد، هفتاد سال مشرك و بت پرست بود، ولی ما رزق او را كم نكرديم. اينك که غذای يك روز او را به تو حواله نموديم، تو به خاطر بت‏ پرستى، به او غذا ندادى!» ▫️ عليه ‏السلام پشيمان شد و به جستجوى آن پيرمرد رفت. او را پيدا كرد و با اصرار به خانه خود دعوت نمود. پيرمرد بت پرست گفت: «چرا بار اول مرا رد كردى، ولی حالا دعوت می کنی؟» ▪️حضرت ابراهيم ، پيام و هشدار خداوند را به او خبر داد. ▫️پيرمرد به فكر فرو رفت و گفت: «نافرمانى از چنين خداوند بزرگوارى، دور از مروت و جوانمردى است.» ✍آن گاه به یگانگی خداوند اقرار نمود و آيين ابراهيم عليه‏ السلام را پذیرفت. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃 ✍روزی دانشمند بزرگ مسیحی که فوق العاده پیر بود از عبادتگاه خود بیرون آمد و با شکوه و جلال تمام در صدر مجلس قرار گرفت. 🔸سپس نگاهی به جمعیت انداخت، سیمای جذاب و نورانی امام باقر علیه السلام نظر دانشمند را جلب کردو پرسید: شما از مسیحیان هستید یا از مسلمانان؟ 🔹امام: از مسلمانان. دانشمندمسیحی: از دانشمندان آنان هستید یا نادانان؟ -از نادانان نیستم ▪️به چه دلیل شما مسلمانان می گویید که اهل بهشت غذا می خورند و آب می آشامند ولی قضای حاجت ندارند، آیا چنین موضوعی در دنیا نظیر دارد؟ ▫️آری، نظیر آن در دنیا چنین است که در رحم مادر غذا می خورد ولی نیازی به قضای حاجت ندارد. 🔸پرسش دیگر دارم. - بفرما. ▪️شما می گویید میوه ها و نعمت های بهشتی طوری است هر چه از آنها خورده شود کم نمی شود. آیا چنین مطلب نمونه ای در این جهان دارد؟ ▫️آری، نمونه آن خاک است همواره برای عموم استفاده کنندگان آماده است. 🔹دانشمند مسیحی از پاسخ های امام باقر (علیه السلام) سخت ناراحت شد و گفت: مگر تو نگفتی از دانشمندان نیستم؟ - گفتم: از نادانان نیستم. ▪️پرسش سوم اینکه کدام ساعت از شبانه روز، نه از شب حساب می شود و نه از روز؟ ▫️ساعت بین سپیده دم تا طلوع آفتاب، در این ساعت بیماران شفا می یابند، گرفتاران نجات پیدا می کنند، خداوند این ساعت را برای کسانی که در اندیشه روزی و حساب و کتاب الهی هستند لحظه های شیرین قرار داده، و نا اهلان و کور دلان از برکات این ساعت محرومند و در خواب غفلت فرو می روند.... 🔸دانشمند مسیحی از جواب های فوری و روشن امام چنان تکان خورد که گفت: به خدا سوگند! اگر زنده ماندم تا او در اینجاست برای پاسخگویی به سؤالات شما حاضر نخواهم شد 📚،ج 46، ص 306 - 313 به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃 ▪️ ▫️ 🔸هر موقع یکنفر بدون هیچ گناه و عمل زشتی مورد اذیت و آزار قرار بگیرد و اصلا از علت کار مطلع نباشد از این ضرب المثل استفاده میکنند. ✍در روزگاری دور آهنگری در بلخ می زیست که مثل همه ی آهنگران داستان های ایرانی تنش می خارید و هِی بینی در کار حاکم وقت می کرد!. 🔸حاکم محلی، که از دست او به تنگ آمده بود نامه ای به مرکز می نویسد و شرح حال می گوید و درخواست حکم حکومتی برای کشیدن گوشش می خواهد و طبق معمول داستان را یک کلاغ چهل کلاغ می کند! 🔹پادشاه که نه وقت بررسی داشت و نه حال بررسی، نخوانده و ندانسته یک خط فرمان می نویسد مبنی بر اینکه به محض دریافت حکم گردن آهنگر را بزنید تا درس عبرتی برای همه باشد و بدانند جریمه ی تمرّد و سرکشی چیست! 🔸حکم صادره را به پای کبوتری بسته روانه می کنند؛ کبوتر نامه بر بجای اینکه به بلخ پرواز بکند بطرف شوشتر حرکت می کند! 🔹خلاصه اینکه حاکم شوشتر نامه را می خواند و اطرافش را خوب نگاه می کند و می بیند در شهرشان آهنگری نیست و از طرفی حکم حاکم است و کبوتر نامه بر هم که وظیفه شناس است و کار درست! نتیجه می گیرد شاید در مرکز به مس، آهن می گویند و برای همین تنها مسگر شهر را احضار و حکم حاکم را در مورد او اجرا می کنند! به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 🎙با صدای استاد موسوی قهار 🔹«يا مَنْ اَرْجُوهُ لِكُلِّ خَيْرٍ وَ آمَنُ سَخَطَهُ عِنْدَ كُلِّ شَرٍّ 🔹يا مَنْ يُعْطِى الْكَثيرَ بِالْقَليلِ 🔹يا مَنْ يُعْطى‏ مَنْ سَئَلَهُ 🔹يا مَنْ يُعْطى‏ مَنْ لَمْ يَسْئَلْهُ وَ مَنْ لَمْ يَعْرِفْهُ‏ تَحَنُّناً مِنْهُ وَ رَحْمَةً 🔹اَعْطِنى‏ بِمَسْئَلَتى‏ اِيَّاكَ 🔹جَميعَ خَيْرِ الدُّنْيا وَ جَميعَ خَيْرِ الْأخِرَةِ 🔹وَ اصْرِفْ عَنّى‏ بِمَسْئَلَتى‏ اِيّاكَ جَميعَ شَرِّ الدُّنْيا وَ شَرِّ الْأخِرَةِ 🔹فَاِنَّهُ‏ غَيْرُ مَنْقُوصٍ مااَعْطَيْتَ 🔹وَ زِدْنى‏ مِنْ فَضْلِكَ يا كَريمُ» 🔹ياذَا الْجَلالِ ‏وَ الْاِكْرامِ، يا ذَاالنَّعْمآءِ وَ الْجُودِ، يا ذَا الْمَنِّ وَ  الطَّوْلِ، حَرِّمْ شَيْبَتى‏ عَلَى النَّارِ 🍃《التماس دعا》🍃 به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🔴 📚از السلام نقل شده كه فرمود: ✍دربني اسرائيل عابدي بود كه به هر كاري دست مي زد زيان مي ديد،راه تحصيل معاش برايش كاملا بسته شده بود،تا مدتي هسمرش مخارج او را تامين مي كرد تا اين كه اموال همسرش نيز تمام گشت و چون سخت درمانده شدند. 🔸عابد كلاف ريسماني كه تنها موجودي آنان بود برداشته به بازار رفت كه با فروش آن غذايي تهيه كند ولي چون كسي از وي نخريد كنار دريارفت كه پس از آب تني به خانه برگردد. 🔹در آنجا صيادي را ديد كه ماهي فاسدي را صيد كرده است به او گفت: اين ماهي را به من بفروش و در عوض اين كلاف را بگيركه به درد دام تو مي خورد . 🔸صياد پذيرفت كلاف را گرفت و ماهي را به او داد،عابد به خانه آمد و آن را به همسرش داد كه طبخ نمايد وقتي همسر او شكم ماهي را شكافت در آن مرواريد بزرگي را يافت ،عابد آن را به بازار برد و به 20 هزار درهم فروخت ، 🔹هنگامي كه پولها به خانه آورد سائلي درب منزلش آمده، گفت: صدقه اي به من بدهيد تا خداوند بر شما ترحم نمايد . 🔸عابد ده هزار درهم از پول مرواريد را به سائل داد، همسرش گفت: سبحان الله تو نصف ثروت ما را يكباره از دست دادي ؟ 🔹طولي نكشيدكه سائل بازگشت و آن ده هزار درهم را پس داده گفت: خود شما آن را مصرف كنيد گوارايتان باد، من فرشته اي بودم كه خداوند مرا فرستاده بود شما را آزمايش كند كه شما چگونه شكرگزار نعمت مي باشيد و اكنون خداوند سپاسگزاري شما را پسنديد . 📚رياحين الشريعه ،جلد5،صفحه 186،به نقل ازحيوه القلوب مرحوم مجلسي ،جلداول به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
14.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 خیلی هشدار داده شده روی لینک ناشناس نزنید، حالا تصویری ببینید چه اتفاقی میفته .. 🚨فیلم رو بصورت کامل مشاهده کنید و توجه داشته باشید در پیامکی که از سامانه اصلی و معتبر الکترونیک قضایی براتون ارسال میشه هیچگونه لینکی و... نداره به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸 🍃🌸 🍃 ✍روزی راهبی با جمعی از مسیحیان به مسجد النبی (صلی الله علیه و آله و سلم)آمدند در حالیکه طلا و جواهر و اشیاء گرانبها داشتند. 🔸پس راهب رو کرد به جماعتی که در آنجا حضور داشتند ( أبوبکر نیز در بین جماعت بود ) و سوال کرد "خلیفه ی نبی و امین او چه کسی است؟" پس جمعیت حاضر ، ابوبکر را نشان دادند ، پس 🔹راهب رو به ابوبکر کرده و پرسید نامت چیست؟ ابوبکر گفت ، نامم "عتیق" است راهب پرسید نام دیگرت چیست؟ گفت نام دیگرم "صدیق" است. راهب سوال کرد نام دیگری هم داری؟ ابو بکر گفت "نه هرگز" پس راهب گفت گمان کنم آنکه در پی او هستم شخص دیگریست. 🔸ابوبکر گفت دنبال چه هستی؟ راهب پاسخ داد من با جمعی از مسیحیان از روم آمدم و جواهر و اشیاء گرانبها آوردیم و هدف ما این است که از خلیفه ی مسلمین چند سوال بپرسیم ، پس اگر توانست به سوالات ما پاسخ دهد تمام این هدایای ارزنده را به او میبخشیم تا بین مسلمانان قسمت کند و اگر نتوانست سوالات ما را پاسخ دهد اینجا را ترک کرده و به سرزمین خود باز میگردیم. 🔹ابوبکر گفت سوالاتت را بپرس ، راهب گفت باید به من امان نامه بدهی تا آزادانه سوالاتم را مطرح کنم و ابوبکر گفت در امانی ، پس سوالاتت را بپرس. ▪️راهب سه سوالش را مطرح کرد: 1)ما هو الشئ الذی لیس لله؟ چه چیزاست که از آن خدا نیست؟ 2)ما هو شئ لیس عندالله؟ چه چیزاست که در نزد خدا نیست؟ 3)ما هو الشئ الذی لا یعلمه الله؟ آن چیست که خدا آن را نمیداند؟ 🔸پس ابوبکر پس از مکثی طولانی گفت باید از عمر کمک بخواهم ، پس بدنبال عمر فرستاد و راهب سوالاتش را مطرح کرد ، عمر که از پاسخ عاجز ماند پس بدنبال عثمان فرستاد و عثمان نیز از این سوالات جا خورد ، و جمعیت گفتند چه سوالیست که میپرسی؟خدا همه چیز دارد و همه چیز را میداند. 🔹راهب نا امید گشته قصد بازگشت به روم کرد ، ابوبکر گفت : ای دشمن خدا اگر عهد بر امان دادنت نبسته بودم زمین را به خونت رنگین می کردم . 🔸سلمان فارسی که شاهد ماجرا بود بسرعت خود را به امام علی (ع)رسانده و ماجرا را تعریف کرد و از امام خواست که به سرعت خودش را به آنجا برساند. 🔹پس امام علی علیه‌السلام با پسرانش امام حسن (ع )و امام حسین (ع )میان جمعیت حاضر و با احترام و تکبیر جماعت حاضر مواجه شدند. 🔸ابوبکر خطاب به راهب گفت ، آنکه در جست و جویش هستی آمد ، پس هر سوالی داری از علی (ع) بپرس! راهب رو به امام علی (ع) کرده و پرسید نامت چیست؟ 🔹امام علی (ع) فرمودند: نامم نزد یهودیان "" نزد مسیحیان "" نزد پدرم "" و نزد "حیدر" است. پس راهب گفت ، نسبتت با نبی (ص) چیست؟ امام (ع )فرمودند: او برادر و پسرعموى من است و نیز داماد او هستم. 🔸پس راهب گفت ، به عیسی بن مریم قسم که مقصود و گمشده ی من تو بودی. پس به سوالاتم پاسخ بده و دوباره سوالاتش را مطرح کرد. امام علی (ع) پاسخ دادند: فإن الله تعالی أحد لیس له صاحبة و لا ولدا فلیس من الله ظلم لأحد و فإن الله لا یعلم شریکا فی الملک 🔹آنچه خدا ندارد ، زن و فرزند است. 🔹آنچه نزد خدا نیست ، ظلم است 🔹و آنچه خدا نمیداند ، شریک و همتا برای خود است 🔸پس راهب با شنیدن این پاسخها ، امام علی را به سینه فشرد و بین دو چشم مبارکش را بوسید و گفت: "أشهد أن لا اله إلا الله و أن محمد رسول الله و أشهد أنک وصیه و خلیفته و أمین هذه الامة و معدن الحکمة" ✅به درستی که نامت درتورات إلیا و در انجیل ایلیا و در قرآن علی و در کتابهای پیشین حیدر است ، پس براستی تو خلیفه ی بر حق پیامبری، سپس تمام هدایا را به امام علی (ع) تقدیم کرد و امام در همانجا اموال را بین مسلمین قسمت کرد. ✍عزيزان (ع) توفيقيست كه نصيب هركسي نميشود. ⬅️ پیامبر(ص)فرمود:هرکس فضائل امیرالمومنین علی ابن ابیطالب (ع)را نشردهد، مادامیکه از ان نوشته اثری باقیست ملائکة الله برای او استغفار می کنند ) ✅ 📚منبع : کتاب الإحتجاج مرحوم طبرسی ره ، ج۱ ص: ۲۰۵ تا ۲۰۷ به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
؟🤔 ✍مردم ژاپن یک ضرب المثل بسیار جالب دارند که اساس توسعه کشورشون قرار گرفته !👌🏻 اون ضرب المثل میگه: بخاطر میخی، نعلی افتاد بخاطر نعلی، اسبی افتاد بخاطر اسبی، سواری افتاد بخاطر سواری، جنگی شكست خورد بخاطر شكستی، مملكتی نابود شد و همه اینها بخاطر كسی بود كه میخ را خوب نكوبیده بود... ✍یادمان باشد هر كار ما، حتی كوچک، اثری بزرگ دارد كه شاید در همان لحظه ما نبینیم... به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
‍ ‍ 💠✨ در زن ثروتمند و تیزفکری به نام شوکت در زمان کریم خان زند زندگی می کرد. ، بسیار گران قیمتی ارث پدر داشت، که نیاز به فروش آن پیدا کرد. 💢در شهر جار زدند ولی کسی را سرمایه خرید آن نبود. بعد از مدتی داستان به گوش حاکم و نماینده کریم خان در تبریز رسید. 💢آن زن را خداددادخان احضار کرد و الماس را دید و گفت: من قیمت این الماس نمی دانم ، چون حلال حرام برای من مهم است، رخصت بفرما، الماس نزد من بماند ، فردا قیمت کنم و مبلغ آن نقد به تو بپردازم. شوکت خوشحال شد و از دربار برگشت. 💢خدادادخان، که و روباهی بود، شبانه دستور داد ، نگین انگشتر الماس را با شیشه بدلی، ماهرانه تراشیده و جای کرده و عوض نمودند. 💢 شوکت چون صبح به دربار استاندار رسید، خدادادخان ، انگشتر را داد و گفت: بیا خواهر انگشتر الماس خود را بردار به دیگری بفروش مرا کار نمی آید. 💢 شوکت، وقتی انگشتر الماس خود را دید، فهمید که نگین آن عوض شده است. چون می دانست که از والی نمی تواند حق خود بستاند، سکوت کرد. به شیراز نزد، کریم خان آمده و داستان و شکایت خود تسلیم کرد. 💢 کریم خان گفت: ای شوکت خواهرم، مدتی در شیراز بمان مهمان من هستی، خداداد خان، آن انگشتر الماس را نزد من به عنوان مالیات آذربایجان خواهد فرستاد، من مال تو را مسترد می کنم. 💢 بعد از مدتی چنین شد، کریم خان وقتی انگشتر ، نگین الماس را دید، نگین شیشه را از شوکت گرفته و در آن جای کرد و نگین الماس را در دوباره جای خود قرار داد، انگشتر الماس را به شوکت برگرداند و دستور داد ، انگشتر نگین شیشه ای را ، به خدادادخان برگردانند و بگویند، کریم خان مالیات نقد می خواهد نه جواهر. 💢 شوکت از این عدالت کریم خان بسیار خرسند شد و انگشتر نگین الماس را خواست پیش کش کند، ولی کریم خان قبول نکرد و شوکت را با صله و خلعت های زیادی به همراه چند سواره، به شهر خوی فرستاد. 💢 دست بالای دست بسیار است ، گاهی باید صبر داشت و در برابر ظلمے سکوت کرد و شکایت به مقام بالاتر برد، و چه بالاتری جز خدا برای شکایت برتر است؟ 📚نقل از کتاب جوامع الحکایات و والمواعظ الحسنات به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🔵 ✍شخصی نزد رفت و گفت: گوش کن، می‌خواهم چیزی برایت تعریف کنم. ⚠️دوستی به تازگی در مورد تو می‌گفت؛ همسایه حرف او را قطع کرد و گفت: قبل از اینکه تعریف کنی، بگو آیا حرفت را از میان سه صافی گذرانده‌ای یا نه؟ آن شخص گفت: “کدام سه صافی؟” ⚠️از میان ؛ آیا مطمئنی چیزی که تعریف میخواهی تعریف کنی، واقعیت دارد؟ گفت: "نه" من فقط آن را شنیده‌ام، شخصی آن را برایم تعریف کرده است. سری تکان داد و گفت: ⚠️آیا آن را از میان صافی دوم یعنی خوشحالی، گذرانده‌ای؟ چیزی را که می‌خواهی تعریف کنی، حتی اگر واقعیت داشته باشد، باعث خوشحالی‌ من می شود؟ گفت: دوست عزیز، فکر نکنم تو را خوشحال کند. بسیار خوب، پس اگر مرا خوشحال نمی‌کند، ⚠️آیا از صافی سوم یعنی فایده، رد شده است؟ چیزی که می‌خواهی تعریف کنی، برایم مفید است و به دردم می‌خورد؟ گفت: نه، به هیچ وجه! ✍همسایه گفت: پس اگر این حرفی که میخواهی بگوئی نه واقعیت دارد، نه خوشحال‌ کننده است و نه مفید، آن را پیش خود نگهدار و سعی کن خودت هم زود کنی... به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃 ✍روزی (ع) رو به درگاه ملکوتی خداوند کرد و از درگاهش درخواست نمود بار الها می خواهم بدترین بنده ات را ببینم. 🔸ندا آمد که صبح زود به در ورودی شهر برو اولین کسی که از شهر خارج شد او بدترین بنده ی من است . حضرت موسی صبح روز بعد به در ورودی شهر رفت ، پدری با فرزندش اولین کسانی بودند که از در شهر خارج شدند. 🔹حضرت موسی گفت: این بیچاره خبر ندارد که بدترین خلق خداست ، پس از بازگشت رو به درگاه خدا کرد و پس از سپاس از خدا به خاطر اجابت خواسته اش عرضه داشت: حال می خواهم بهترین بنده ات را ببینم. 🔸ندا آمد : آخر شب به در ورودی شهر برو و آخرین نفری که وارد شهر شد بهترین بنده ی من است. هنگام شب موسی (ع) به در ورودی شهر رفت و دید آخرین نفر همان پدر با فرزند ش است ! رو به درگاه خدا کرد و 🔹گفت: خداوندا چگونه ممکن است بدترین و بهترین بنده ات یک نفر باشد. 🔸ندا آمد ای موسی این بنده که هنگام صبح از در ورودی شهر خارج شد بدترین بنده من بود ، اما هنگامی که نگاه فرزندش به کوه های عظیم اطراف شهر افتاد، از پدرش پرسید بابا ! بزرگ تر از این کوه ها چیست؟ 🔹پدر پاسخ داد: آسمانها فرزند پرسید: بزرگتر از آسمانها چیست؟ پدر در حالی که به فرزندش نگاه می کرد ،اشک از دیدگانش جاری شد و گفت: 🔸فرزندم گناهان پدرت از آسمانها نیز بزرگتر است. فرزند پرسید: بزرگتر از گناهان تو چیست ؟ پدرکه دیگر طاقتش تمام شده بود به ناگاه بغضش ترکید و گفت : 🔹عزیزم خدای بزرگ از تمام هرچه هست بزرگتر است... به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂🌺🍃🌸🍂 🍃🌸🍂 🍂 ✍گویند روزی تمام ادیبان را جمع کرد و گفت: تمام اشعار حافظ را خوانده و فهمیده‌ام اما معنای این بیت را نفهمیده‌ام که در غزلی گفته است: 🌸بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت و اندر آن برگ و نوا خوش ناله‌های زار داشت اگر این بلبل خوش بوده، پس چرا ناله‌های زار داشته؟! 🔸شعرا و ادبای فراوانی آمدند و هر کس از ظن خود توضیحاتی داد، اما پاسخ هیچ یک شاه را راضی نکرد. بنابراین نامه‌ای برای شاعر بزرگ معاصر خود، «» نوشت و معنای دقیق این غزل حافظ را جویا شد. 🔹نامه زمانی به دست وصال رسید که او عزادار فرزندش بود. وصال، نامه ناصرالدین شاه را در نیمه شب مطالعه میکند و برای کشف معنای حقیقی این ابیات، رجوعی به اعداد ابجدی حروف الفبا -که روح حروف و کلمات است- میکند و غزلی بر همان وزن و قافیه می‌سراید و در میابد که عدد ابجدی بلبلی برگ گلی، با ابجد حروفِ حضرات علی، حسن، حسین علیهم السلام مطابقت دارد. 🔸چرا که بلبلی به ابجد می‌شود 74 ، برگ 222 ، گلی 60 ، جمع اینها: 356) همچنین : علی هم به ابجد 110، حسن 117 ، حسین 128، جمع 356 به عبارتی حافظ خواسته به استعاره در آن زمانی که شیعه در خفا بوده این حقیقت را بیان کند) 🔹لذا وصال شیرازی که فرزند خود نیز بوده است پاسخ پادشاه را به زبان شعر به این صورت بیان میکند: صاحبا در حالتی کین بنده را غم یار داشت یادم آمد کز سئوالی آن جناب اظهار داشت 🔸در خصوص شعر حافظ گرچه پرسیدی زمن بلبلی برگ گلی خوشرنک در منقار داشت فکرها بسیارکردم هیچ مفهومم نشد چونکه شعرش در میان راز نهان بسیار داشت نیمه شب غواص گشتم در حروف ابجدی تا ببینم این صدف چندين گوهر در بار داشت 🔹بلبلی برگ گلی شد سیصد و پنجاه و شش با علی و با حسین و با حسن معیار داشت بلبلی باشد علی کز حسرت زین برگ و گل دائما آه و فغان و ناله بسیار داشت برگ گل سبز است دارد آن نشانی از حسن 🔸چون که در وقت شهادت سبزی رخسار داشت رنگ گل سرخ است دارد او نشانی از حسین چون که هنگام شهادت عارضی گلنار داشت 🔹روز عاشورا حسین بن علی در کربلا اصغر زار و ضعیف خویش در منقار داشت السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین یا قتیل العبرات به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande