eitaa logo
داستانهای آموزنده
16.4هزار دنبال‌کننده
485 عکس
162 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🌸🍃🌺🍂 🍃🌺🍂 🍂 ✍ شاگردی داشت که به او دانش و رفتار نیکو یاد میداد که اهل تفرش بود و نام او میر علام بود و بی نهایت دانا و باورع بود 🔸آن شاگرد میگوید: یک شب وقتی مطالعه کردن من تمام شد نیمه‌های شب شده بود که از اتاقم بیرون آمدم و نگاهی به اطراف حرم شریف کردم و آن شب بسیار تاریک بود 🔹ناگهان یک مرد را دیدم که رو به حرم حضرت علی علیه السلام کرده است گفتم: شاید این دزد است و آمده چیزی از قندیل ها را بدزدد بنابراین از آنجائی که ایستاده بودم پایین آمدم و آهسته به او نزدیک شدم در حالی که او مرا نمیدید 🔸او به نزدیکی های حرم مطهّر رفت و ایستاد ناگهان دیدم قفل باز شد و افتاد و همچنین درب دوّم و سوّم نیز به همین ترتیب باز شد و او به داخل قبر مطهّر شرفیاب شد سلام کرد و از طرف قبر مطهّر جواب سلام داده شد سپس با امام علیه السلام 🔸در مورد مسائل علمی صحبت کرد و من از صحبت کردنش او را شناختم که استادم مقدّس اردبیلی است سپس از حرم بیرون رفته و از شهر هم بیرون شد و به طرف مسجد کوفه رفت پس من پشت سر او رفتم و او مرا نمیدید 🔸چون به محراب مسجد رسید شنیدم که با شخصی دیگر در مورد همان مسأله سخن می‌گوید سپس برگشت و من از پشت سر او برگشتم و او مرا نمی دید وقتی رسید به دروازه ولایت روز شده بود خودم را به او نشان دادم و گفتم: 🔹ای سرور من! من از اوّل تا آخر با شما بودم به من بگو که شخص اوّلی چه کسی بود که در مرقد مطهّر با او صحبت می کردی و شخص دوّم چه کسی بود که در کوفه با او صحبت میکردی؟ 🔸ایشان از من قول گرفت که در مورد راز او با کسی صحبت نکنم تا او فوت کند سپس به من فرمود : ای فرزند من! در مورد بعضی از مسئله‌ها به مشکل برمیخورم 🔹بنابراین شب‌ها به نزد قبر امیرالمؤمنین علیه السلام می‌روم و در مورد آن مسئله با حضرت صحبت می‌کنم و جواب می‌شنوم حضرت علی امشب مرا به نزد حضرت مهدی علیه السلام فرستاد و فرمود: 🔸فرزندم مهدی امشب در مسجد کوفه است به پیش آن حضرت برو و این مسئله را از او سؤال کن و آن شخص حضرت مهدی علیه السلام بود  به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
هدایت شده از حکایات و داستانها
🔸 میگویند در ایام قدیم دختری تندخو و بد اخلاق وجود داشته که هیج کس حاضر به ازدواج با او نبوده است. 🍂پس از چندی پسری از اهالی شهامت به خرج می دهد و تصمیم می گیرد که با وی ازدواج کند. بر خلاف نظر همه ، او میگوید که میتواند دخترک را رام کند. 🍂خلاصه پس از مراسم عروسی ، عروس و داماد وارد حجله میشوند. چند دقیقه از زفاف که میگذرد پسرک احساس تشنگی میکند . گربه ای در اتاق وجود داشته از او میخواهد که آب بیاورد! 🍂چند بار تکرار میکند که ای گربه برو و برای من آب بیاور. گربه بیچاره که از همه جا بی خبر بوده از جایش تکان نمی خورد تا اینکه مرد جوان چاقویش را از غلاف بیرون می کشد و سر از تن گربه جدا میکند! 🍂سپس رو یه دختر میکند و میگوید برو آب بیار. دخترک از ترس جانش سریع می رود و آبی گوارا در جام بلورین برای همسرش میاورد. از آن پس میگویند فلانی گربه را دم حجله کشته است...  به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🔹 🔸داستان گنجشک و حضرت سلیمان 🔸در زمان حضرت سلیمان دو تا گنجشک یه گوشه ای نشسته بودند. گنجشک نر به گنجشک ماده اظهار محبت می کرد. می گفت تو محبوبه منی. تو همسر منی. دوستت دارم. عاشقتم. 🔹چرا به من کم محبتی؟ چرا محلم نمیذاری؟ فکر کردی من کم قدرت دارم تو این عالم عیال؟ من اگه بخوام می تونم با نوک منقارم تخت و تاج سلیمان رو بردارم بندازم تو دریا. 🔸باد که مسخر سلیمان بود پیام رو به گوش سلیمان رسوند. حضرت تبسمی کرد و فرمود اون گنجشک ها رو بیارید پیش من آوردند. سلیمان به گنجشک نر گفت خوب ادعاتو اجرا کن بینم. گفت من چنین قدرتی ندارم. 🔹سلیمان گفت پس الان به همسرت گفتی؟ گفت خوب شوهر گاهی جلو همسرش کلاس میاد یه خالی ای می بنده. عاشق که ملامت نمیشه. من عاشقم. یه چی گفتم ولی یا نبی الله واقعا دوسش دارم. این به ما محل نمیذاره. 🔸حضرت به گنجشک ماده گفت اینکه به تو اظهار محبت میکنه چرا محلش نمیدی؟ گفت یا نبی الله چون دروغ میگه هم منو دوست داره هم یه گنجشک دیگه رو. 🔹مگه تو یک دل چند تا محبت جا میگیره؟ این کلام در دل حضرت سلیمان چنان اثری گذاشت که تا چهل روز گریه می کرد و فقط یک دعا می کرد. می گفت: الهی دل سلیمان رو از محبت غیر خودت خالی کن.🤲  به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
: “دلهای ما که بهم نزدیک باشد، دیگر چه فرقی می کند که کجای این جهان باشیم; دور باش اما نزدیک… من از نزدیک بودنهای دور می ترسم..  به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
⚡️مارادونا مدتی به خاطر افسردگی پس از ترك اعتياد در تيمارستان، بستری بود، وقتی مرخص شد حرف قشنگی زد: ✍اونجا ديوانه های زيادی بودند، يكی مي گفت : من چگوارا هستم، همه باور مي كردند، يكی مي گفت: من گاندی ام! همه قبول مي كردند... 🌾ولی وقتی من گفتم، مارادونا هستم ؛همه خنديدند و گفتند هيچ كس مارادونا نميشه..!! اونجا بود كه من خجالت كشيدم كه چه بر سر خودم آوردم... 🌾در اين دنيا غرور، دمار از روزگار آدم در مياره و دقيقا گرفتار چيزی ميشی كه فكر ميكنی هرگز در دامش نخواهی افتاد. ✍مراقب خودتان باشيد! برگ ها هميشه زمانی مي ريزند كه فكر مي كنند طلا شدند.. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
13.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❓آقا چه خبره این همه پیامرسان؟؟ همه رو باید نصب کنم😡❓❓❓ ❓مگه میشه مگه داریم؟ ❗️از ایتا پیام بدی به بقیه پیامرسانها؟؟ 🛎نه عزیزم ناراحت نشو این ویدئو رو ببین👆  به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃 ✍یک روز حضرت موسی به خداوند متعال عرض کرد: من دلم میخواهد یکی از اون بندگان خوبت را ببینم. خطاب آمد: 🍂برو به صحرا، آنجا مردی هست که کشاورزی میکند او از خوبان درگاه ماست. حضرت رفت و مردی را دید که درحال بیل زدن و کشاورزی است ،تعجب کرد که او چطور به درجه ای رسیده که خداوند میفرماید از خوبان ماست. 🍂از جبرئیل پرسید. جبرئیل عرض کرد: اکنون خداوند بلایی بر او نازل میکند ببین او چگونه پاسخ میدهد. بلایی نازل شد که آن مرد در یک لحظه هر دو چشمش را از دست داد. فورا نشست، 🍂بیلش را هم کنارش گذاشت و گفت: مولای من ؛تا تو مرا بینا می پسندیدی من داشتن چشم را دوست می داشتم، حال که تو مرا کور می پسندی من کوری را بیش از بینایی دوست دارم. 🍂حضرت دید این مرد به مقام رضا رسیده. رو کرد به آن مرد و فرمود: ای مرد من پیغمبرم و مستجاب الدعوه. میخواهی دعا کنم خداوند نورچشمهایت رابرگرداند؟ 🍂گفت: خیر یا رسول الله. حضرت فرمود: برای چه علت نمیخواهی؟؟!! گفت: آنچه مولای من برای من اختیار کرده بیشتر دوست دارم تا آنچه را که خودم برای خودم بخواهم.  به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃 ✍روزی مجنون آهنگ دیار لیلی کرد. با بی قراری برشتری سوار شد و با دلی لبریز از مهر به جاده زد. در راه گاه خیال لیلی آنچنان او را باخود می برد. شتر نیز در گوشه ی آبادی بچه ای داشت. 🔸او هر بار که مجنون را از خود بیخود می دید به سوی آبادی بازمی گشت و خود را به بچه اش می رساند. مجنون هر بار که به خود می آمد در می یافت که فرسنگ ها راه را بازگشته است. 🔹او سه ماه در راه ماند پس فهمید که آن شتر با او همراه نیست. پس او را رها کرد و پای پیاده به سوی دیار لیلی به راه افتاد..... ✍به راستی مولانا با این حکایت نشان می دهد که روح ما همان مجنون است و عشق معنوی حق ، همان لیلی است. تن ما همان شتر است و وابستگی ها و دل مشغولی های جهان مادی بچه آن شتر است. 🔹وقتی از علت حقیقی بودنمان در جهان مادی که همانا شناخت حقیقت خویشتن است غافل شویم و به آن نپردازیم، به تن و خواسته های گذرای مادی تن سرگرم می شویم و از رسیدن به حقیقت بازمی مانیم. 🔸بهتراست موانع رسیدن به وصال را کنار بزنیم و با گام استوارتر عزم خانه ی دوست کنیم ...  به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
📚 ✍آورده اند که کفن‌دزدی در بستر مرگ افتاده بود. پسر خویش را فراخواند. پسر به نزد پدر رفت گفت: «ای پدر امرت چیست؟» 🔸پدر گفت: «پسرم من تمام عمر به کفن‌دزدی مشغول بودم و همواره نفرین خلقی به دنبالم بود. اکنون که در بستر مرگم و فرشته مرگ را نزدیک حس می‌کنم، بار این نفرین بیش از پیش بر دوشم سنگینی می‌کند. 🔹از تو می‌خواهم بعد از مرگم چنان کنی که خلایق مرا دعا کنند و از خدای یکتا مغفرت مرا خواهند.» پسر گفت: «ای پدر چنان کنم که می‌خواهی و از این پس مرد و زن را به دعایت مشغول سازم.» 🔸پدر همان دم جان به جان آفرین تسلیم کرد. از فردا پسر شغل پدر پیشه کرد با این تفاوت که کفن از مردگان خلایق می‌دزدید و چوبی در شکم آن مردگان فرو می‌نمود و از آن پس خلایق می‌گفتند: 🔹«صد رحمت به کفن دزد اولی که فقط می‌دزدید و چنین بر مردگان ما روا نمی‌داشت. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❣داستان سه شخص که مورد آزمايش خدا قرار گرفتن 🌼🍃خداوند متعال خواست سه نفر از بنی اسرائيل را كه يكی ، بيماری پيسی ( برص )  داشت و ديگری كچَل بود و سومی نابينا ، مورد آزمايش ، قرار دهد. 🌼🍃پس فرشته ای را بسوی آنان فرستاد. فرشته نزد فرد پيس آمد و گفت: محبوبترين چيز ، نزد تو چيست؟ گفت: رنگ زيبا و پوست زيبا ، چرا كه مردم از من ، نفرت دارند. 🌼🍃فرشته ، دستی بر او كشيد و بيماری اش برطرف شد و رنگ و پوستی زيبايی به او عطا گرديد. 🌼🍃سپس ، فرشته پرسيد: محبوبترين مال نزد تو چيست؟ گفت : شتر . پس به او شتری آبستن ، عنايت كرد و گفت: خداوند آنرا برايت مبارك می گرداند». 🌼🍃سپس ، فرشته نزد مرد كَچل آمد و گفت: محبوبترين چيز ، نزد تو چيست؟ گفت: موی زيبا تا اين حالتم بر طرف شود چرا كه مردم از من ، نفرت دارند. 🌼🍃فرشته ، دستی به سرش كشيد. در نتيجه ، آن حالت ، بر طرف شد و مويی زيبا به او عطا گرديد. 🌼🍃آنگاه ، فرشته پرسيد: كدام مال نزد تو محبوبتر است؟ گفت: گاو . پس گاوی آبستن به او عطا كرد و گفت: خداوند آنرا برايت مبارك می گرداند. 🌼🍃سرانجام ، نزد فرد نابينا آمد و گفت: محبوبترين چيز نزد تو چيست؟ گفت: اينكه خداوند ، روشنايی چشمانم را به من بازگرداند و من ببينم. فرشته، دستی بر چشمانش كشيد و خداوند ، بينای اش را به او باز گردانيد. 🌼🍃آنگاه ، فرشته پرسيد: محبوبترين مال نزد تو چيست؟ گفت: گوسفند. پس گوسفندی آبستن به او عطا كرد. 🌼🍃آنگاه آن شتر و گاو و گوسفند ، زاد و ولد كردند طوريكه نفر اول ، صاحب يك دره پر از شتر ، و دومی ، يك دره پر از گاو ، و سومی ، يك دره پر از گوسفند ، شد. 🌼🍃سپس ، فرشته به شكل همان مرد پيس ، نزد او رفت و گفت: مردی مسكين و مسافرم. تمام ريسمانها قطع شده است و هيچ اميدی ندارم. امروز ، بعد از خدا ، فقط با كمك تو میتوانم به مقصد برسم. بخاطر همان خدايی كه به تو رنگ و پوست زيبا و مال ، عنايت كرده است به من شتری بده تا بوسيلی آن به مقصد برسم. ❣آن مرد ، گفت: من تعهدات (خرج) زيادی دارم. 🌼🍃فرشته گفت: گويا تو را می شناسم. آيا تو همان فرد پيس و فقير نيستی كه مردم از تو متنفر بودند پس خداوند همه چيز به تو عنايت كرد؟ گفت: اين اموال را از نياكانم به ارث برده ام. فرشته گفت: اگر دروغ ميگويی ، خداوند تو را به همان حال اول بر گرداند. 🌼🍃آنگاه ، فرشته به شكل همان فرد كَچل ، نزد او رفت و سخنانی را كه به فرد اول گفته بود، به او نيز گفت. او هم مانند همان شخص اول ، به او جواب داد. فرشته گفت: اگر دروغ ميگويی ، خداوند تو را به حال اول بر گرداند. 🌼🍃سر انجام ، فرشته به شكل همان مرد نابينا نزد او رفت و گفت: مردی مسكين و مسافرم و تمام ريسمانها قطع شده است (هيچ اميدی ندارم). امروز بعد از خدا ، فقط با كمك تو میتوانم به مقصد برسم. بخاطر همان خدايی كه چشمانت را به تو برگرداند ، گوسفندی به من بده تا با آن به مقصد برسم. 🌼🍃 آن مرد گفت: من نابينا بودم. خداوند ، بينايی ام را به من باز گردانيد و فقير بودم. خداوند مرا غنی ساخت. هر چقدر میخواهی ، بردار. سوگند به خدا كه امروز ، هر چه بخاطر رضای خدا برداری ، از تو دريغ نخواهم كرد. 🌼🍃فرشته گفت: مالت را نگهدار . شما مورد آزمايش ، قرار گرفتيد. خداوند از تو خشنود و از دوستانت ، ناراضی شد. 🌼🍃هر دم احتمال دارد خداوند تو را بیازماید سعی کن در برابر آزمایشات الهی سربلند بیرون آیی آن وقت رضایت خداوند را بدست خواهی آورد .  به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃 ✍بعد از آن که عبدالله خان ازبک، خراسان را مورد تاخت و تاز قرارداد، روزی در سیستان گذرش بر قبر رستم افتاد. از روی شماتت این بیت را خواند: سر از خاک بردار و ایران ببین به کام دلیران توران ببین ✍عبدالله خان ادامه داد: نمی دانم اگر رستم قادر به صحبت بود چه می گفت. یکی از وزرای او که ایرانی بود گفت: اگر خشم نگیری بگویم. گفت: بگو! وزیر گفت: اگر رستم قادر به صحبت بود می گفت: چو بیشه تهی ماند از نره شیر شغالان درآیند آنجا دلیر!  به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
تنها واجب الهی كه در آن هیچ عذری پذیرفته نمی‌شود! 💠حضرت رسول خدا صلّی الله علیه و آله: ▫️در جنگ احد پس از تدفین عمویم حمزه نشسته بودم، که جبرئیل نازل شد و گفت خداوند تو را سلام می‌رساند و می‌فرماید: 🔹 نماز را واجب کردم، ولی آن را از معذور و دیوانه و طفل برداشتم؛ 🔹 روزه را واجب کردم، ولی آن را بر مسافر تکلیف نکردم؛ 🔹 حج را واجب کردم، ولی آن را از گردن بیمار و ناتوان ساقط کردم؛ 🔹 زکات را واجب نمودم، ولی آن را از تهیدست و نیازمند نخواستم؛ ⚠️ امّا دوستی و ولایت علی‌بن‌ابیطالب (علیهماالسلام) را واجب کردم و محبّتش را بر تمام اهل آسمانها و زمین الزام نمودم، بدون آنکه به احدی رخصت داده باشم (و هیچ عذری از هیچ کس در این زمینه نمی‌پذیرم)! 📚 بحار الأنوار ج ۴۰  ص ۴٧ به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande