eitaa logo
دیباج
91 دنبال‌کننده
352 عکس
51 ویدیو
4 فایل
دیباجِ (حریرِ) سخن از تار و پود واژگان پذیرای نظرات خوانندگان ارجمند هستم. ارتباط با مدیر: @Armaktab 💠
مشاهده در ایتا
دانلود
📌این کتاب حیات‌بخش، هر چند در طول تاریخ –گاه و بی‌گاه- در معرض خوارداشت سُفلگان و بدسرشتان قرار گرفته است اما به‌رغم تلاش نافرجام آنان، پرتو انوارش چشم دل بسیاری از مردمان را روشنایی بخشیده و آنان را به گواهی دادن به عظمت این کتاب مقدس و کُرنش در برابر شکوهش واداشته و این موضوع زمینه هراس و وحشت دشمنان آفتاب را فراهم ساخته و آنان را به اهانت به ساحت قدسی آن واداشته است. 📌به آتش کشیدن این کتاب مقدس و یا سبک‌شمردن آن از سوی بدخواهان، تاریخی دراز دارد. این کار همواره واکنشی از سر استیصال و درماندگی بوده است و امروزه در غرب متمدن، به بهانه آزادی بیان صورت می‌گیرد در حالی‌که این دست اقدامات درست بر عکس، عین سلب آزادی بیان از دیگران است. تلاش بدخواهان همواره دستاوردی معکوس برای آنان به همراه داشته است و انسان‌های آزاده را به سمت پژوهش بیشتر درباره قرآن سوق داده است. 📌عالمان و فرهیختگان مسلمان امروزه باید سنگینی بار مسؤولیتی دوچندان در مواجهه با تلاش‌های دشمنان قرآن را بر دوش‌های خویش احساس کنند. 📌ترجمه قرآن به زبان‌های رایج، نگارش تفسیرهای متقن درباره قرآن کریم، تولید محصولات چندرسانه‌ای پرمغز و جذاب با استفاده از آموزه‌های جان‌بخش آن به زبان‌های مختلف و پرمخاطب دنیا، برگزاری همایش‌های علمی -به دور از ریخت و پاش‌های حرام و غیرضروری-، حمایت از پایان‌نامه‌ها و رساله‌های علمی قوی با رویکرد قرآنی، حمایت‌های مالی هدفمند از فعالیت‌های قرآنی ثمربخش و... می‌تواند گام‌ کوچکی باشد در مسیر شفاف‌سازی نگاه مردمان برای دیدن روشنای قرآن. @Deebaj
✅دیباج صد و پنجم 🔶طفل‌خَند 🖊علی‌رضا مکتب‌دار 📌من کوچک‌ترین مسافر کاروانی بودم که به مهمانی در شهری دور، دعوت شده بود‌. 📌در طول سفر، هر جا اتراق می‌کردیم، دخترکان همسفر، دور قنداقه‌ام جمع می‌شدند و هر یک تلاش می‌کرد به دیگری ثابت کند که فقط او بوده که توانسته لبان مرا به تبسم و خنده وا کند. 📌خوشحال بودم که می‌توانستم به سهم خودم سختی و رنج سفر و دوری مقصد را بر ایشان هموار کنم. 📌مادرم همیشه حواسش به من بود و من را از خودش دور نمی‌کرد. قبل از آنکه دهن به گریه باز کنم، پستان به دهانم می‌گذاشت و مرا از شیر، سیراب می‌کرد. 👇👇
📌پدر گاهی سر ذوالجناح را از طلیعه کاروان به انتهای آن می‌چرخاند و به عقب برمی‌گشت و در کنار کجاوه‌ای که مادرم در آن مرا در آغوش گرفته بود، چند قدمی راه می‌پیمود. 📌پرده کجاوه را کنار می‌زد و با لبخندی به چهره مادرم، چند کلمه‌ای با او سخن می‌گفت و دوباره به طلیعه کاروان باز می‌گشت. 📌مادر هربار که بابا برای احوال‌پرسی‌اش می‌آمد، گونه‌هایش گل می‌انداخت و چون پدر می‌رفت، نگاه مهربانش را به من می‌دوخت و من هم مثل پدر، به صورت زیبایش لبخند می‌زدم. 📌همه چیز به‌خوبی پیش می‌رفت تا اینکه ناگاه کاروان از حرکت باز ایستاد. 📌همهمه کاروانیان بالا گرفت. گویا کاروان ما با گروهی روبرو شده بود که ماموریت داشتند از ادامه مسیر ما به سمت شهری که مردم آن، خودْ ما را دعوت کرده بودند، ممانعت نمایند. 📌در چهره مادرم اضطراب را می‌دیدم. پدر گفت همراهان همان‌جا اردو زدند و منتظر ماندند. 📌خیمه‌هایی برای زنان و خیمه‌هایی نیز برای مردان کاروان بر پا شد. 📌جایی که منزلگاه ما شده بود، گرم و سوزان بود. هُرم هوا نفس‌کشیدن را برایم دشوار ساخته بود. مادرم با گوشه روسری‌اش مرا باد می‌زد تا راحت‌تر بتوانم نفس بکشم. وجود خودش سرتاپا خیس عرق بود. 📌دیگر وقتش شده بود که به من شیر دهد اما نمی‌دانم چرا حواسش نبود. شروع کردم به دست و پا زدن. به صورتش پنجه انداختم تا به خود آمد و حواسش را داد به من. 📌سرآسیمه پستان به دهانم گذاشت. اما پس از چند بار مکیدن، قبل از آنکه من سیر شوم، پستانش را از دهانم کشید. گویا دیگر شیری در پستانش نمانده بود. 📌من خیره خیره نگاهش می‌کردم و او هم با شرمندگی به من می‌نگریست، اما من باز هم به چهره مهربانش لبخند می‌زدم. 📌کم‌کم به‌جای شیر، کامم را با قطراتی از آب تر می‌کرد. خودش آب نمی‌خورد، غذا هم نداشتیم، شیری هم نبود. 📌یک روز مادرم دیگر نتوانست تشنگی و گرسنگی مرا تاب بیاورد. با ادب و شرم مرا به پدر سپرد تا قطره آبی به گلوی خشکیده‌ام برساند. 📌پدر مرا روی دست گرفت و رو به آسمان با خدا سخن گفت. دعایش خیلی زود اجابت شد و من توانستم از نوک پیکان حرمله سیراب شوم. 📌آنجا بود که آخرین لبخندم را نثار دیدگان اشکبار پدرم کردم و خنده من با گریه‌ پدر در یک قاب، بر دیوار تاریخ جاودانه شد! 📣پادکست صوتی این متن را اینجا بشنوید. @Deebaj
✅دیباج صد و ششم 🔶تکه‌های آینه 🖊علی‌رضا مکتب‌دار 📌سیما و چهره جذاب و نورانی و پرابهت و البته نمکین، ابروان به هم پیوسته و باریک و‌ کشیده و مژگان بلند و انبوه، چشمان درشت و سیاه و گونه‌های برجسته، بینی باریک و کشیده، دندان‌های از هم جدا و سفید و اعضایی معتدل و ... او را شبیه‌ترین افراد به پیامبر خدا ساخته بود. حتی صدای اذانش نیز شبیه صدای اذان پیامبر بود. 📌در میان خانواده، همه دوستش داشتند و آنانکه پیامبر را دیده و دلتنگ سیمای دلکشش بودند و یا آرزو می‌کردند که ای کاش می‌دیدنش، کافی بود نگاهی به چهره او بیندازند و پیامبر را در آینه سیمایش ببینند. 📌بزرگ‌ترین پسر حسین بود و نور دیدگانش. هرچند مادر بزرگوارش نسب به ابوسفیان می‌برد، اما خون پیامبر در رگ‌هایش جریان داشت. 📌حضور او در کاروان امام مایه دل‌گرمی و شادمانی همگان بود، به‌ویژه عمه‌ها و خواهرها که پروانه‌وار، شمع وجودش را طواف می‌کردند و دوری‌اش را تاب نمی‌آوردند. 📣پادکست صوتی این متن را اینجا بشنوید. 👇
📌روز دهم، یاران امام همگی جان خویش را نثار امام و خاندانش کردند و چون نوبت به فداکاری اهل بیت رسید، او نخستین کسی بود که بر توسن عاشقی برنشست و زمام آن را به دست ایمان داد تا در وادی جنون بتازد و دیوهای هفت‌سر شرک و جهل را بر خاک نیستی افکند. 📌آنگاه که رخصت یافت به میدان نبرد پای گذارد، پدر با نگاه نومیدانه خویش قد و بالای او را برانداز کرد و به سپاه دشمن گفت: «ای قوم، شما شاهد باشید، پسری را به میدان می‌فرستم، که شبیه‌ترین مردم از نظر خُلق و خوی و گفتار به رسول الله (ص) است. بدانید هر زمان ما دلمان برای رسول الله(ص) تنگ می‌شد، به صورت او نگاه می‌کردیم.» ناگهان قلب حرم وا شد و یک مرد جوان مثل تیری که رها می‌شود از دست کمان خسته از ماندن و آماده رفتن شده بود بعد یک عمر رها از قفس تن شده بود 📌دلاوری جوانْ، عشق و رادمردی را معنایی تازه بخشید. با برق تیغ ایمان، شب‌پرگان جهل و کورباوری را تارومار می‌کرد و از کشته پشته می‌ساخت. 📌هرچند عطش امانش را بریده و سنگینی زره به زحمتش انداخته بود، اما امید وصال نیکان چون رگی از آب گوارا در سرتاسر وجودش جریان داشت و او را شاداب و استوار نگاه می‌داشت تا آن زمان که نیزه کینه از دست دیو جهل بر سینه‌اش نشست و او را از مرکب عاشقی، بر زمین افکند. 📌گویا دشمن از این آینه که تصویر پیامبر را در خود به‌خوبی بازتاب می‌داد، بسیار واهمه داشت. پس او را به سنگ رشک و حسد شکست و هر تکه‌اش را در گوشه‌ای از بیابان پراکند. و حسین خم شد و یکی یکی، تکه‌های آینه شکسته‌اش را گرد آورد و با سرشک دیدگان به هم پیوندشان داد و در دل زمین قابشان کرد. 📣پادکست صوتی این متن را اینجا بشنوید. @Deebaj
✅دیباج صد و هفتم 🔶خورشید بر بالین ماه 🖊علی‌رضا مکتب‌دار 📌آنگاه که خورشید تازه سرزده‌ی خانه علی در افق ابدیت پنهان گشت، اندوه بی‌مادری بر دل‌ فرزندان کوچکش خیمه زد. علی ماند و فرزندان فاطمه و هجوم نگاه‌های شماتت‌باری که سنگینی نبود همسر را دوچندان می‌کرد. 📌اما علی بیش از خود، نگران حال دل فرزندانش بود. از برادرش عقیل که نسب‌شناسی نامور بود خواست تا همسری از خاندانی تبارمند برایش برگزیند که بار تنگ‌دلی او و فرزندانش را اندکی سبک کند. 📌عقیل، زنی از خاندانی پاک‌نژاد برای همسری او برگزید که همنام خورشیدِ رخ در نقاب خاک کشیده‌اش بود. فاطمه بنت حزام پا به خانه علی گذاشت. 📌او بانویی شجاع، فداکار و پرفضیلت بود. از آغاز ورود به خانه علی، تمام مهر خویش را نثار او و فرزندانش کرد. 📌همسر علی مادر چهار پسر شد که سرآمد آنان، عباس نام یافت؛ همو که در میان دودمان هاشم چون ماه می‌درخشید و رشک ماه و مشتری را برمی‌انگیخت. 📌عباس در فضائل جسمانی و روحانی انگشت‌نشان بود. این ماه در آسمان کربلا به اوج درخشش خود رسید و برای ابدیت جاودانه شد. 📌او الگوی ادب و خاکساری در برابر امام زمان خویش و اسوه فرمان‌بری از او و نیز قهرمان وفاداری است. 📌او پرچمدار سپاه امام بود و چشم و دل سپاهیان به پرچم برافراشته در کف باکفایتش همواره نگران. 📌آب‌آور خیمه‌های امام نیز بود. قبل از آنکه علاوه بر پرچم، شمشیر خود را نیز در آسمان نبرد به اهتزاز درآورد، مأموریت یافت کمی آب برای تشنگان بیاورد.👇 📣پادکست صوتی این متن را اینجا بشنوید.
📌به سمت خیمه‌ی مخصوص مشک‌ها رفت و چون پرده را کنار زد، با صحنه‌ای جان‌سوز روبرو گردید که عزم و توان او را برای رساندن آب به خیمه‌گاه صدچندان نمود. 📌با چشم اشک‌بار دید که کودکان شکم‌های تفتیده خود را بر خاک نمناک کف خیمه گذارده‌اند تا شاید نم خاک، اندکی از حرارت تنشان کاسته و عطش تشنگی‌شان را فرونشاند. 📌بی‌درنگ مشک را بر دوش گرفت، آن‌را از آب گوارای فرات پر کرد و باشتاب به سوی خیمه‌ها روانه شد. 📌دست راست و سپس دست چپش را با تیغ ستم و کینه بریدند. مشک را به دندان گرفته، به سینه چسباند اما به ناگاه تیری بر مشک نشست و آب که آبروی او نزد کودکان بود بر زمین شرمگینی فروریخت و عمود آهنین، ماه را از آسمان در آغوش تیره خاک افکند. 📌در آخرین لحظات زندگی‌، برادر را خواند و خواست تا او را دریابد و خورشید شتابان به دیدار ماه رفت. و چون خورشید به نزدیک ماه رسید، چونان هلال قدش خمیده شد. @Deebaj 📣پادکست صوتی این متن را اینجا بشنوید.
✅دیباج صد و هشتم 🔶آفتاب در مُغاک* 🖊علی‌رضا مکتب‌دار 📌در چهره‌اش نشانه‌های نیای ارجمندش، نمودار و صورتش چون خورشید، فروزان بود. 📌ستاره‌ای از یاران خورشید که در روز طف او را دیده، در وصفش چنین گفته است: له طلعة مثل شمس الضحي له غرة مثل بدر منير «طلعتي چون خورشيد هنگام بالا آمدن روز دارد و پيشاني او همچون ماه تابان است». 📌در کارزار طف، زخم خون‌بار تیغ‌ها ونیزه‌ها و ناسور سنگ‌ها، هیچ‌کدام نتوانستند نور چهره‌اش را پنهان کنند و او در شکوه و زیبایی منظر، همچون آفتاب در میانه آسمان بود. 📌شاعری در وصف چهره فروزانش گفته است: «و آن مجروحی که نيزه‌ها زيبايی‌اش را دگرگون نساختند و تازه‌ای از او را کهنه ننمودند. «او ماه تمامی بود که به خورشيدی در بلندای روز تبديل شد، آنگاه که دستهای خون‌آلود، جامه‌هايی بر او پوشاند.» 📌و این آفتاب تابان که انوار هدایت را در آفاق می‌پراکند، عاقبت در بیابان طف، در مُغاک شد، آنگاه که یکه و تنها پای به میدان نبرد با شب‌پرستان تیره‌روز نهاد و به تیغ جهل و کوردلی، سر بریده شد. 📌اما به گفته شاهدان، هر چه لحظه دیدار با معشوق نزدیک‌تر می‌شد، چهره خورشید فروزان‌تر می‌گشت. 📌هنگامی که سر آفتاب را بر يزيد بن معاويه عرضه داشتند، از جمال هيبتش به حيرت افتاد و گفت: «من هرگز صورتي زيباتر از او نديده‌ام!». 📌عبيد اللَّه بن حر جعفي که به ديدار حضرتش مشرف شده و جام جانش از شراب جمال چهره دل‌ربای او لبریز گشته بود، درباره‌اش چنین گفته است: «من هرگز کسي را نديده‌ام که زيباتر وچشم‌گيرتر از حسين باشد...». @Deebaj
آب و آبرو اندر مصاف عقل و جنون، با دلی بزرگ از آب درگذشت و طلب کرد آبرو او از عطش نمرد به صحرای تشنه‌گی مشکش تهی شده بود از آبِ آبرو 🖊علی‌رضا مکتب‌دار @Deebaj
✅دیباج صد و نهم 🔶خودفاضل پنداری 🖊علی‌رضا مکتب‌دار 📌بعد از مدتی، دوستان دوره تحصیل تو یه کافی شاپ دور میزی جمع شدیم. بوی قهوه و کاپوچینو و رنگ قهوه‌ای میز و صندلی‌های چوبی، نورپردازی هنرمندانه فضای کافی شاپ، پخش موسیقی ملایم و چیزهایی از این دست، به آدم حس فرهیختگی میداد. حس خاصی بود که زیاد نمیتونم توصیفش کنم. 📌همه دوستان مهمون من بودند. برای همشون، نسکافه با کیک شکلاتی سفارش دادم. تا سفارشها روی میز چیده بشه، تعارفات معمولی هم ته کشید و یهویی یکی از از حاضرین که چمشاشو به صفحه گوشی تلفن همراهش دوخته بود و فنجون نسکافه رو بین زمین و هوا معلق نگاه داشته بود، با تعجب پست کوتاهی را برای همه خوند. یه شبهه راجع به مسائل اعتقادی بود که خیلی پیچیده به نظر میرسید. اولین بار بود که هچین شبهه ای، کلون دروازه ذهنمونو می کوبید. 📌برای چند لحظه، بعضی از ماها، دستا را زیر چونه برده و لبا را به نشانه تفکر در هم گره زدیم و چشم راست را تنگ کرده و با چشم چپ، سقف را می پاییدیم. بعضی هم آرنج دست رو روی میز گذاشته و سر خودشونو به دو انگشت شصت و اشاره، تکیه داده بودند.یکی هم دست راست خودش را مشت کرده بود و زیر چونه ش گذاشته و به گوشه ای خیره مونده بود و خلاصه همه تریپ متفکرا واندیشمندا را به خودمون گرفته بودیم که یه دفعه یکی سکوت رو شکست و گفت: 📌پاسخ این شبهه معلومه. و بعد شروع کرد یه سری مطالب را بدون اینکه مقدماتش رو برای بقیه تبیین کرده باشه و نظمی تو صحبتاش باشه و یا حرفاش از منطقی روشن پیروی کنه، برای بقیه گفتن.👇
📌من که نفهمیدم چی گفت. به قیافه بقیه نگاه کردم تا شاید نشانه های رضایت و اقناع را تو چهره شون ببینم، اما همه، بدتر از من، گیج شده بودند تا قانع، ولی آن دوستمون روی حرف خودش اصرار داشت و بعد فنجون نسکافه را به دهنش نزدیک کرد و با اعتماد به نفس، هورتی کشید و در حالیکه مثل آدمای حق به جانب، یک دستش به فنجان و روی میز بود، بدنش را به سمت دیگه ای کج کرد و اون یکی دستشو از پشت صندلی آویزون کرد و با اطمینان، در حالیکه ابروهاشو بالا انداخته بود، پرسید: سوال دیگه ای هم هست؟ 📌همون دوست قبلی، این بار هم شبهه ای رو در مورد مسائل اقتصادی مطرح کرد و درباره راهکارها از بقیه سوال کرد. البته هر کس راهکاری ارائه کرد، اما دوباره همون دوست فاضل‌طور ما شروع کرد به ارائه مثلا راهکار اقتصادی برای رفع مشکلات اقتصادی! خلاصه هر سوالی که مطرح میشد، اون جوابی از آستین خودش درمیآورد و رو میز میگذاشت. از بس از پاسخهای عالمانه! اون که تو هر زمینه ای خودشو صاحب نظر میدونست، محظوظ شدیم که کلا لذت بردن از فضای دلنشین کافی شاپ و آرامش و جو دوستانه شو فراموش کردیم. 📌من که میزبان بودم، ادب کردم و خیلی تو گفتگوها اظهار نظر نکردم اما آخرش این حرف امام صادق علیه السلام رو برای همه، و نه فقط آن دوست عزیزمان، خوندم که امام فرمود: ﴿هر كس به هر سؤالى كه از او مى‌شود پاسخ دهد ، ديوانه است. @Deebaj
🔶عُمــر گِــــران 🖊علی‌رضا مکتب‌دار خواهی برهی ز ماتم و رنج جهان در خودْ تو نظاره کن، نه در خلق جهان بنگر که چه داری و چه از کف دادی دریاب هر آنچه داری، که بود عمرْ گران @Deebaj
✅دیباج ۱۱۰ 🔶ســــرو ســـربلــند 🖊علی‌رضا مکتب‌دار 📌اندک‌اند انسان‌هایی که در غل و زنجیر اسارت نیز همچون شیر بغُرّند و بر صیادان خویش بخروشند. غالب دربندشدگان ترجیح می‌دهند دم بر نیاورند و تحقیرها و توهین‌ها را بر خود هموار کنند تا چند روزی بیشتر بتوانند به زندگانی تهی از معنی خویش ادامه دهند، غافل از آنکه بند اسارت را نه بر گردن که بر دل نهاده‌ و به سوی وادی بی هویتی رهسپار گشته‌اند. 📌اما آن گروه اندک، اگرچه چون نخجیر(شکار) در زنجیر شوند، باز هم سودای رهایی چون خون تازه، رگ‌های امید و حیات را در وجودشان شاداب و باطراوت نگاه می‌دارد و سیاهی تحقیرها، دشنام‌ها، آزارها و... از درون پوک و تهی‌شان نمی‌سازد. 📌زینب که پرورده آغوش عصمت و دامان شجاعت و رشادت است، اگر چه در زنجیر شود، باز هم شیر است. 📌آن همه خشونت و دشنام و جسارت در جریان کربلا و اسارت پس از آن، سبب نشد زینب بشکند و هویت انسانی خویش را از دست بنهد و دژخیمان را دلشاد کند. 📌او از کربلا تا کوفه و از کوفه تا شام، اسیر نه؛ بلکه امیر بود. چنان در رفتار و گفتار خویش باصلابت و پرابهت ظاهر گشت که همگان را به یاد «اسد الله الغالب، علی بن ابی طالب» انداخت. 📌دشمنان حقیقت هر چند تلاش کردند تا با شورابه‌های اهانت و هرزاب‌های تحقیر، ریشه این درخت سر به عرش فرابُرده را بخشکانند، اما نتوانستند و زینب چون سروی استوار و سربلند در آسمان هستی، سایه پرمهر خویش را بر سر زمینیان آزاده و آزادی‌خواه گستراند. @Deebaj
دیباج ۱۱۱ 🔶خبرنگار کربلا 🖊علی‌رضا مکتب‌دار 📌شاید لازم نباشد تاریخ خبرنگاری را در مصر باستان و یا رُم قدیم جستجو کنیم؛ هرچند شواهد گوناگونی بر تحقق ماهیت خبرنگاری، به‌معنای فراگیر آن، در آن دوران نیز می‌توان به‌دست داد. 📌سیر و سیاحت در هزارتوی تاریخ ما را می‌رساند به فرازی برجسته از آن و آن، لحظه برآمدن خورشید اسلام از مغرب ادیان است. 📌پس از بعثت عیسی به پیامبری، بیش از شش قرن، جهان بشریت از فروغ خورشید نبوت بی‌بهره بود تا آنکه آخرین فرستاده خداوند، رسالت خویش را اعلام نمود. 📌وقایع‌نگاران و گزارش‌گران، خبرهای فراوانی را درباره محیط و فرهنگ و شرایطی که پیامبر در آن پا به عرصه وجود نهاد و نیز درباره جزئی‌ترین ویژگی‌های ظاهری و رفتاری پیامبر، مخابره کرده‌اند. 📌آنان که پیامبر را دیده و درباره‌اش خبرها نگاشته بودند، درباره یکی از شبیه‌ترین افراد به او؛ یعنی نوه دختری او، حسین بن علی نیز این خبر را نگاشته‌اند که او: شبيه‌ترين فرد به رسول‌اللّه بود و اصحاب پيامبر، بارها اين نكته را در مورد شباهت سيرت و صورت او به پیامبر يادآورد شده‌اند و مخصوصا گزارش داده‌اند كـه قـامـت ايـشـان بـسيار شبيه به پيامبر بود، به‌طورى كه هر كس قامت آن حضرت را مشاهده مى‌كرد به ياد رسول خدا مى‌افتاد. 📌خبرنگاری چون انس بن مالک، در مجلس ابن زیاد، آنگاه که او با چوب، به بينى و صورت آن حضرت در درون تشت اشاره کرد و گفت: «من چهره‌اى به ايـن نـيـكـويـى نديده‌ام.» گفت: اى ابن زياد! مگر نمى‌دانى كه حسين‌بن‌على شبيه‌ترين مردم به رسول خدا بود؟ 👇
📌اما تاریخ همچنین به‌خوبی به‌خاطر دارد که جاه‌طلبان و بزدلان و طماعان، در همیشه تاریخ، بر چهره خبرنگاران راست‌گفتار، خاک پاشیده و خبرهای سرنوشت‌ساز آنان را در زیر غبارهای غلیظ هواخواهی پوشانده‌اند. 📌از‌همین‌رو، آنگاه که حسین جایگاه و منزلت خویش نزد رسول خدا را به کوردلان و جاهلان گوشزد می‌کرد، روایت تاریخی‌ای که خبرنگاران به مادر پیر تاریخ به ودیعت سپرده بودند، صورتی باژگونه یافته بود و همین امر سبب شد آفتاب حقیقت از دیدگانشان پنهان بماند و دیوها خود را در چشمان آنان فرشته بنُمایند. 📌و زینب، دختر علی، خبر آنچه را بر برادرش حسین و اهل بیتش رفته بود، چنان هنرمندانه، باصلابت و پرقوت به همگان مخابره کرد که کربلا برای همیشه تاریخ جاودانه شد. 🔶و این است رهاورد خبرنگاران شایسته در تاریخ. 📌زینب، خبرنگار عاشورا بود. درود خدا و پیامبر و مؤمنان، همواره بر او باد! @Deebaj
دیباج ۱۱۲ 🔶دل‌نوازی یا دل‌گدازی؟ 🖊علی‌رضا مکتب‌دار 📌ما انسان‌هایی که وجودمان آمیخته به نقص و کاستی است، برای فرارفتن از جایگاهی که در آن هستیم، باید به انسانی که از هرگونه کاستی پیراسته و به هر چه کمال، آراسته است، چشم بدوزیم و در پی او ره بپوییم که فرمود: (إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ). 📌فرمان به پیروی از انسان کامل، برای رشد و فرازآمدن جایگاه انسان تا مقامی برتر از فرشتگان است. کمال انسان کامل، برآمده از عناصری پاک و روشن است که راهبری فرد و جامعه به سوی کمال و سعادت را برای او امکان‌پذیر می‌سازد. نقص و کاستی در زمین وجود انسان‌های عادی، همچون گودالهایی است که هم میتواند با پساب بویناک گناه پر گردد و هم با زلال طاعت و بندگی. 📌بی‌تردید، نگریستن به آنکه در قله کمال ایستاده و دست خود را به دل‌نوازی و شفقت به سوی وجودهای ناقص، دراز کرده تا آنان را بر دامنه خرم آن کوه نشانده و یا تا نزدیکی‌های قله برکشد، آن گودالهای نقص و کاستی را از آب حیات و راستی پر خواهد کرد. 📌دل‌نوازیِ راهبر، عنصری تاثیرگذار در رهپویی رهرو است و در نقطه مقابل، دل‌گدازی و بی‌مهری او، تاثیرش در گریزان کردن رهروان جویای کمال، عمیق خواهد بود. 📌گناه و واگذاشتن معروف و روی‌آوری به منکر و ناپسند، به جهت تهی کردن جان از گوهر فطرت، خلأ و گودال‌های هولناکی در روح انسان پدید می آورد که این خلأ را باید با دل‌نوازی پر کرد و نه با دل‌گدازی، عمیق. 👇
📌رنج انسان‌ها بر پیامبر اکرم (ص) گران می‌آمد تا آنجا که خداوند در وصفش فرمود: (لَقَدْ جَاءَكُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِكُمْ عَزِيزٌ عَلَيْهِ مَا عَنِتُّمْ حَرِيصٌ عَلَيْكُمْ بِالْمُؤْمِنِينَ رَءُوفٌ رَحِيمٌ) و گناه-از هر نوع آن- رنجی است که فطرت و روح انسان را می‌آزارد؛ هرچند خود او نداند و آگاه نشود که منشأ آزردگی‌اش چیست، اما انسان کامل به آن آگاه است و با دل‌نوازی و نه دل‌گُدازی، سعی در زدودن این رنج و التیام این زخم می‌نماید. 📌عنصر شفقت و دل‌نوازی در امر‌به‌معروف و نهی‌از‌منکر، یعنی ای انسانی که جان عزیزت زخمی خار گناه است، من مرهمی از جنس نور دارم که جراحتت را بهبودی خواهد بخشید، هرچند گاه نیز ممکن است که برای درمان زخمت، بر آن داغ نَهم که آن نیز از سر دل‌نوازی است و نه دل‌گُدازی. 📌امیر بیان و الم‍ُشار الیه بالبَنان، در توصیف پیامبر اکرم فرمود: «طَبیبٌ دَوّارٌ بِطِبِّهِ قَد اَحکَمَ مَراهِمَهُ وَ اَحمىٰ مَواسِمَه؛طبيبى است كه در ميان بيماران مى گردد، تا دردشان را درمان كند. داروها و مرهم هاى خود را مهيا كرده است و ابزار جراحى خويش را گداخته است.» پیامبر چون تیمارگری دل‌سوز، در پی زخمی‌های تیغ گناه می‌گشت تا بر زخم‌هایشان مرهم نهد و آنها را بهبود بخشد و دوباره به جاده سلامت فطرت بازگرداند، نه آنکه با کج‌خلقی و دل‌گدازی، نمک بر ناسور(زخم)شان بریزد و گودال ایجادشده میان آنان و آفریدگار مهربانشان را عمیق‌تر و عمیق‌تر سازد. 📌 خدایی که اشتیاقش به بازگشت بندگان به سوی خود را، در این سخن به نهایت رسانده است:  «اگر آنان که از من روی گردانیده‌اند، می‌دانستند که چه‌قدر منتظر آنان هستم، از شوق می‌مردند». این اندازه از دل‌نوازی، جایی برای تعلل در بازگشت گناهکار به دامن پرمهر خداوند باقی نمی‌گذارد. 📌در مواجهه با گناهکار، از گناه باید بیزاری جست و نسبت به گناهکار، دل‌نوازی کرد تا بتوان همراهیش را در مسیر راستی و کمال، تضمین نمود. @Deebaj
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیباج ۱۱۳ 🔶عَنقــای روح 🖊علی‌رضا مکتب‌دار 📌گروهی نوجوان ۱۵ تا ۲۰ ساله را به‌ظاهر در حصاری از آجر و سیمان در بند کرده‌اند، اما مرغ جان آنان در آسمان عرفان و ایمان پرواز می‌کند. هیچ دژی، هرچند بلند و هیچ سقفی، هرچند محکم توان در بند کردن عنقای روح آنان را ندارد که: «عنقا را بلند است آشیانه»! 📌وقتی خبرنگار زن، بدون رعایت پوشش اسلامی، از در وارد می‌شود ناخودآگاه سرهای این سروهای استوار، با قدرت حیا و عفت به پایین خم شده و به شاخسار دست‌ها تکیه می‌زنند و آنان چشم سر را به پاسبانی حرم دل می‌گمارند. 📌زن در مقابل نوجوانی ۱۶‌ساله زانو می‌زند تا با او مصاحبه کند. نوجوان اصفهانی بی‌آنکه از فضای به‌وجودآمده اثر پذیرد، نگاه زیبا و پرغرور خود را به زمین دوخته و جاپای دلش را در زمین حیا و پاکدامنی محکم می‌کند. صدایش نمی‌لرزد، رنگ چهره‌اش دگرگون نمی‌شود! 📌غرور دینی و ایمان نوجوان، رَشک هر انسان آزاده‌ای را برمی‌انگیزد! مگر او در چه مکتبی پرورش یافته و کام جانش شهد چه معرفتی را چشیده است که با این سن کم، از بسیاری دانش‌آموختگان بهترین مراکز علمی دنیا جلوتر حرکت می‌کند؟ 📌هم شرع را می‌فهمد، هم عرفان را چشیده است، هم از سیاست سررشته دارد و گویا قدرت رسانه را نیز شناخته است؛ به‌همین جهت، از فرصت پیش‌آمده به بهترین شیوه بهره می‌برد و بر صفحه تاریخ و برای آیندگان، نقشی ماندگار می‌زند. @Deebaj
دیباج ١١٤ 🔶شیــــرازۀ شیـــراز 🖊علی‌رضا مکتب‌دار 📌امنیت و آسایش نعمت ناشناخته‌ای است که جز در نبودش، قدرش دانسته نمی‌شود. آنگاه که دیو ترس ‏و هراس سایه شوم خود را بر بام خانه‌های شهر، می‌گسترد و نفس‌ها را در زندان سینه حبس می‌کند، ‏آنگاه که آدم‌های شهر در عبور از کوچه‌پس‌کوچه‌ها، از سایه خودشان نیز هراسناک‌اند، آنگاه که ‏خبرهای ضد و نقیض، کام شهروندان را تلخ می‌سازد و رایحه ناخوشایند ابهام و تردید، حیرت و ‏سرگردانی آنان را سبب می‌شود و ...، شیرازۀ امنیت در حال از‌هم‌گسستن و کتاب آسایش در حال ‏ورق‌ورق شدن است.‏ 📌زندگی شهروندان همچون کتابی است که صفحاتِ معیشت، فرهنگ، سیاست، پرورش، آموزش، ‏دینداری و ... در آن را، امنیت همچون شیرازه‌ای به هم پیوند داده است. 📌امنیت، شیرازه کتاب زندگی ‏شهروندان است و به همان میزان که شیرازه در کاربرد مفهوم «کتاب» بر دسته‌ای از صفحات به‌هم ‌پیوسته نقش دارد، امنیت نیز در کاربرد معنای «زندگی» بر مجموعه‌ای از کنش‌های افراد در اجتماع ‏اثرگذار است.‏ 📌‏«شیراز» جلدی از دانشنامه بزرگ ایران؛ بلکه یکی از دلکش‌ترین جلدهای آن است. دیگران ایران را به ‏‏«حافظ» و «سعدی»اش می‌شناسند و دشمنان ایران، برای نابودی دائره‌المعارف گرانسنگ ایران، ‏نابودی این جلد زیبا از آن را هدف قرار داده‌اند.‏👇
دژخیمان درصددند شیرازۀ تک تک جلدهای این ‏مجموعه پربار از دانش و فرهنگ و تمدن را از هم بگسلند و چنانچه مردم با هوشمندی و درایت و نظام ‏با اقتدار و صلابت، تیغ دسیسه‌های دشمنانِ آن را کند و بی‌اثر نکند، دیری نخواهد پایید که شیرازۀ این ‏کتاب از هم خواهد پاشید و از آن پس، باید صفحات زرین این دانشنامه ارزشمند را در موزه‌های ‏سرزمین فرنگ جستجو کرد و انگشت حسرت به دندان پشیمانی گزید و میراث ارزشمند به تاراج رفته خویش را با ‏دیدگانِ تر به نظاره نشست. @Deebaj
دیباج ۱۱۵ 🔶رُستــم‌علــی 🖊علی‌رضا مکتب‌دار 📌پوست صورت و دستامون تیره شده بود و غبار خاکریزها عین سفال چسبیده بود بهشون. در طول این هشت روز، یه بار نتونستیم یه نفس راحت و آزاد بکشیم. 📌کیسه های کمین، بالشمون بود و پتوی سربازی، لحافمون. چون کمین طولانی شده بود، آب و غذا هم داشت ته می‌کشید. چن‌تا خرما و انجیر تهِ کوله مونده بود و یه نصفه قمقمه آب که باید با همونا تا آخر ماموریت سر می‌کردیم. 📌عملیات بزرگی درپیش بود و این کمین زدنا می‌تونست خیلی سرنوشت‌ساز باشه. 📌روز هشتم، دم دمای ظهر، تک تیرانداز عراقیا که ما رو رصد کرده بود، پیشونی رستم‌علی رو نشونه گرفت و یه تیر نشوند درست وسط پیشونیش. تا تیر خورد، انگار راه نفسش باز شد و فریاد کشید: یا زهرا! 📌مغزش پاشید رو تن من و کیسه‌های کمین و رستم‌علی با پشت سر آروم نشست رو زمین و بعد پر کشید. 📌یهو پستچی گردان از تو کانال داد زد: «رستم‌علی، نامه داری.» فرمانده نامه رو ازش گرفت و بازش کرد. نامه از طرف همسر رستم‌علی بود. تو نامه نوشته بود:👇
«رستم‌علی جان، امروز پدر شدی. وای ببخشید! من هول شدم. سلام! عزیزم! نمیدونی چقدر قشنگه! بابا ابوالقاسم اسم پسرت رو گذاشته مهدی، عین خودته، کشیده و سبزه. کی میای عزیزم؟ از جهاد اومده بودن دنبالت، می‌خوان اخراجت کنن. خندم گرفته بود.‏ مگه بهشون نگفتی که جبهه‌ای؟ گفتن به‌خاطر غیبت اخراج شدی! مهم نیست، وقتی آمدی دوباره سرِ زمین کار می‌کنی. این یه ذره حقوق کفاف زندگی‌مونو نمی‌ده. همون بهتر که اخراجت کنن. عزیزم زود برگرد، دلم واست تنگ شده...! 📣با اقتباس از متنی که توسط عکاس نوشته شده. شادی روح شهدا، صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم @Deebaj
دیباج ١١٦ 🔶توقف، ممنوع! 🖊علیرضا مکتب‌دار 📌تصور کنید مسافرید و می‌خواهید برای اولین‌بار به جایی سفر کنید. قبل از حرکت، نقشه مسیر را تهیه می‌کنید و در طول راه، به تابلوها و نشانه‌هایی که مسیر درست تا رسیدن به مقصد را به شما نشان می‌دهند، نیز توجه ویژه‌ای می‌کنید. حال اگر به‌محض رسیدن به تابلویی بزرگ که مسیر را به شما نشان می‌دهد، توقف کنید، آیا به مقصد رسیده‌اید؟ اگر توقف کنید؛ یعنی شما مسیر را با هدف و راه را با مقصد اشتباه گرفته‌اید. 📌بزرگی می‌گفت: «در ایام محرم با جمعی از دوستان به یکی از شهرستانها سفر کردیم. میزبان در حال پذیرایی از ما بود که مرد میانسالی با پوتین وارد شد و در گوشه ای نشست. پاهایش را دراز کرد، آهی کشید و گفت: سه روز است که این پوتینها را از پایم نکنده ام! 📌از او پرسیدم: پس در این سه روز چگونه وضو گرفته و نماز خوانده ای؟! پاسخ داد: من ابوالفضلی که نتواند جواب سه روز نمازم را بدهد، قبول ندارم؟» 📌به نظر می‌رسد چنین فردی در نشانه‌ها متوقف شده و نشانه را با مقصد اشتباه گرفته است. محرم و عزاداری محرم و پاسداشت مقام شهدای گرانقدر کربلا و نیز بزرگداشت اربعین حسینی، همه نشانه‌هایی هستند که مسیر دستیابی به مقصد انسانیت و بندگی را به ما نشان میدهند. اساسا کارویژه «شعائر» در هر دین و آیین، نشان‌دادن راه رسیدن به مقصد است و نه خود مقصد. 📌اربعین خود یک نشانه و شعار است. شعاری که میلیونها انسان آنرا فریاد میزنند و همچون چراغی فروزان فراروی خود میدارند تا از تاریکیها عبور کرده و به سلامت به مقصد برسند، مقصدی که حسین و یارانش به آن رسیدند. @Deebaj
دیباج ۱۱۷ 🔶گــره نگــاه 🖊علی‌رضا مکتب‌دار 📌شاید در ابتدا تندمزاج و عصبی به‌نظر می‌رسید، اما بازشدن گوشه لب تو به لبخند می‌توانست دیوار فرازآمده از ناهمزبانی را فروریزد و او تو را چنان در آغوش کشد که گویی رفیق دیرینه‌ای است که تو را گم کرده و اکنون بازیافته است. 📌برای بیتوته گشتم تا حسینه‌ای پیدا کردم. جوانی که بر کناره قالی رنگ‌و رو‌رفته‌ای نشسته بود و ورود و خروج زائران را می‌پایید، به عربی گفت: «جا نداریم.» 📌با آنکه خستگی بازگشت از سفر یک روزه سامرا و کاظمین نایی برایم نگذاشته بود، دست بی‌رمقم را بر شانه‌اش گذاشتم و پرده ناآشنایی را با لبخندی کوتاه کنار زدم. چهره‌اش شکفت و مرا به چند عدد پسته تازه هم مهمان کرد. 📌آن سوی حسینیه، اتاقی بود که جای گذاشتن تشک‌ها و بالشت‌ها بود. به سمت در که نیمه‌باز بود رفتم تا تشکی برای استراحت بردارم. جوانی بلندبالا و لاغر که عینک کاچوئی و سیگار چسبیده به گوشه لبش، سیمایی خاص به او داده بود، باشتاب به سویم آمد و با صدای درشت و اخم‌هایی که از بالای قاب عینک درهم‌تر به‌نظر می‌رسید، گفت: چه می‌کنی؟ 📌فقط یک سلام و شکفتن گل لبخند از غنچه لب‌ها کافی بود تا او مرا به‌شدت در آغوش کشد و حتی روانداز خودش را برای استراحت به من پیشکش کند.👇
📌اما زیباترین صحنه آنجا بود که با پسرکی ۷ یا ۸ ساله روبرو شدم. چنان نگاهم در نگاهش گره خورد که گمان نمی‌کنم به این زودی خاطره‌اش از صفحه ذهنم محو شود. یکی دو ساعت از اولین دیدارمان گذشته بود که دوباره از کنارم رد شد. دست در دست پدر داشت. صورت زیبا و معصومش را به سمت من برگرداند و دوباره نگاه زیبایش را از پشت شیشه چشمهای سبزفامش، در نگاهم گره زد. 📌در حالی‌که چشم در چشم بودیم، انگشتان دست راستش را به هم چسباند و به سمت لب‌های آرامش برد و به نشانه دوستی و محبت، بر آنها بوسه‌ای نشاند و با نسیم مهربانی به سویم فرستاد. 📌دلم ریخت از آن نگاه مهرآمیز و معصومانه. ای کاش دوباره نگاهم در نگاهش گره بخورد! ای کاش ما با آنها بیشتر قاطی شویم و محبت حسین همچون شکرِ چای عراقی این روابط را بیش از پیش شیرین سازد. ما به این شیرینی نیاز داریم. @Arbaeennegar @Deebaj