eitaa logo
دفاع مقدس
384 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
881 ویدیو
248 فایل
💠 نیم نگاهی به رویدادهای دفاع مقدس 🌼🌸🍀در قالب: متن، عکس، صوت، فیلم و کلیپ
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 مبارزات شهید احمد کاظمی پیش از انقلاب 🔹با آغاز مبارزات ملت ایران در برار رژیم شاهنشاهی، احمد هم مبارزات خود علیه شاه را آغاز می‌کند و یک بار هم توسط ساواک دستگیر می‌شود.محسن رضایی درباره مبارزات احمد کاظمی پیش از انقلاب می‌گوید: ▫️«در سال‌های 1356 و 1357 در تظاهرات و راهپیمایی و پخش اعلامیه و شعارنویسی فعال بود. در آخرین محرم قبل از پیروزی انقلاب، مأمورین ساواک او را در میان دسته عزاداری شناسایی و بازداشت می‌کنند. چند ماهی در زندان ساواک بود که به شدت او را شکنجه کرده بودند، پاسبانی با چکمه به دهان احمد کوبیده بود که تا یک ماه پس از آزادی خونریزی بینی داشت. [خودش یک کلام راجع به بلاهایی که سرش در آورده بودند چیزی نگفت هر چه مادر میگفت این از خدا بی خبرها چه به روز تو آوردن؟میگفت هیچی مادر! بینی اش را هم از خون های لخته شده ای که هر روز صبح روی بالشش میدیدیم فهمیدیم شکسته.خودش می گفت این خون ها مال اینه که تو زندان سرما خوردم! اثرات آن شکستگی بینی تا آخر عمر همراهش بود با اینکه یک بار هم عملش کردند ولی باز هم از تبعاتی مثل تنگی نفس رنج میبرد] پس از پیروزی انقلاب، مسئولین قضایی نجف‌آباد از ایشان می‌خواهند که شکنجه‌گرانش را معرفی کند تا آنها را محاکمه کنند، او زیر بار نمی‌رود و می‌گوید انقلاب، آنها را تنبیه کرده است. جالب است که یکی از همین افراد، چند سال قبل از شهادت احمد، برای انتقال فرزندش از دانشگاه آزاد یک شهر به شهر دیگر از احمد کاظمی طلب کمک کرده بود و او هم به دانشگاه آزاد توصیه کرده بود که مشکل ایشان را حل کنید.» 🆔 @Defa_Moqaddas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فیلم | ایام دهۀ فجر در جبهه و توزیع هدایای مردمی بین رزمنده ها 🆔 @Defa_Moqaddas
📷 شهید احمد کاظمی در زندان #ساواک - زمان شاه 🆔 @Defa_Moqaddas
💠 ‼️ 🌷هر سال چند روز به عید مانده، مادرم همراه مادر بزرگ و پدربزرگ با گروهی از خانم ها و آقایان به اهواز و پایگاه علم‌ الهدی می‌ رفتند. آقایان پتو و پوتین و خانم‌ ها،لباس‌ ها و ملحفه ‌های رزمندگان را می‌ شستند. آن سال مادرم مرا که هنوز ١٠ سالم تمام نشده بود، همراه خودش برد. خانم‌ ها در ساعت هشت صبح کنار ظرف‌ های رخت می‌ نشستند تا اذان ظهر و پس از نماز و ناهار. دوباره تا نزدیک اذان مغرب به رخت شستن می‌ پرداختند. 🌷سطل‌ هایی را که خانم ‌ها، رخت‌ های شسته را داخل آن می‌ گذاشتند (با این که خیلی سنگین بود) با تمام قدرت بلند می‌ کردند و به آنها که سر حوض ایستاده بودند، برای آبکشی می‌ رساندند. خانم‌ ها اسم مرا «سرباز کوچولو» گذاشته بودند و هر کسی صابون، تاید،‌ وایتکس و ... لازم داشت به من می‌ گفت تا برای او ببرم. 🌷یکی از روزها که همه مشغول شستن لباس‌ها بودند و من هم مأموريت خودم را انجام می‌ دادم عراق اعلام کرده بود که شهر را بمباران خواهد کرد و به مردم مهلت داده بود که شهر را ترک کنند. خانم موحد مسئول خواهران پایگاه شهید علم ‌الهدی میان خانم ‌ها آمد و با جذبه ‌ای که داشت، گفت: خواهران! خسته نباشید. اجر همه شما با حضرت زهرا(س). بعد ادامه داد: امروز به چند رزمنده فداکار نیاز داریم تا به میدان مین بروند. 🌷....همه خانم‌ ها همدیگر را نگاه کردند و زمزمه ‌ها بلند شد. میدان مین؟! مگر خواهران را به میدان مین می‌ برند؟! خانم موحد با قاطعیت باز پرسید: کی حاضر است به میدان مین برود؟ دختران جوان ١٨ و ١٩ ساله بدون اینکه سئوالى کنند؛ رفتند و کنار خانم موحد ایستادند و با این عمل آمادگی خود را اعلام کردند. 🌷خانم موحد دستی به سر و روی آنها کشید و گفت:‌ نه! شما خیلی جوانید. اما دختران گفتند: ما حاضریم! خانم موحد آنها را کنار جویی که در حیاط بود، به صف کرد و به خانمی که مسئول میدان مین بود، گفت: گونی ‌ها را بیاورید! بلافاصله چند گونی را کنار جوی گذاشتند و در گونی‌ ها را باز کردند. همه منتظر بودند تا ببینند مین چیست؟ اما مین هنوز مشخص نبود. 🌷چند نفر از خانم‌ ها که گونی‌ ها را آورده بودند ته گونی ‌ها را گرفته و محتوای داخل آن را کنار جوی ریختند. لباس‌ های غرق به خون رزمندگان بود که جای گلوله و خمپاره روی سینه، کمر و ران و ... لباس‌ ها مشخص بود. از همه دلخراش‌ تر این که قطعه‌ هایی از بدن بچه‌ های رزمنده در میان این لباس‌ ها وجود داشت. با دیدن این صحنه همه خانم ‌ها یک صدا گریه می‌ كردند. 🌷....جوان‌ هایی که برای رفتن به میدان مین آماده شده بودند شیلنگ آب را باز کردند، وقتی آب را روی لباس‌ ها ریختند جوی خون جاری شد. در این هنگام همه یک حالت روحانی پیدا کردند. خانم‌ ها در حالی که لباس رزمندگان را می‌ شستند اشكهایشان به داخل تشت می‌ ریخت. مادر بزرگم که هر روز در حال رخت شستن برای خانم ‌ها مسأله شرعی می‌ گفت، وقتی حالت روحانی خانم ‌ها را دید شروع کرد به خواندن دعای توسل. 🌷شور و حال عجیبی برپا شد. خانم‌ ها نیروی تازه‌ ای پیدا کرده بودند! هر چه قدر سطل رخت شسته را خالی می‌ کردند. باز پر می‌ شد. در همان حال که رخت می‌شستند دعا را زیر لب زمزمه می‌ کردند و زمانی که به «یا وجیها عندالله» می‌ رسیدند، همه با صدای بلند آن را تکرار می‌ کردند. 🌷دعا به نام حضرت زهرا(س) که رسید همه با سوز و گداز و از ته دل گفتند:«یا وجیها عندالله اشفعی لنا عندالله». مادربزرگم خانم زهرا(س) را به پهلوی شکسته ‌اش قسم می‌ داد که به یاری رزمندگان بیایند. در همین لحظه حالتی پیش آمده بود که کسی نمی‌ توانست منکر آن شود. بوی خوش را همه احساس کرده بودند. بوی خوش از یک طرف می‌ آمد اما همه محوطه را پر کرده بود آن بوی خوش از جوی خون لباس‌ های خونی رزمندگان بود. —(راوى: حمیده مرادیان از بانوان ايثارگر سال ١٣٦٤) 🆔 @Defa_Moqaddas
📷 خواهران و مادران ایثارگر در حال شستن لباس های رزمنده ها💦 ⏳دوران 🆔 @Defa_Moqaddas
🌴 "مادر محمودی"، مادر تمام رزمنده ها ▫️ زهرا محمودی بانوی شصت ساله ای بود که با شروع جنگ، از تمام اموال و دارایی تا جانش را گذاشت تا برای رزمندگان مادری کند. هرچند او دیگر در بین ما نیست، اما نمی توان سخنی از کمکها، ایثارگری هایش در 8 سال دفاع مقدس را به زبان نیاورد. او که نامش درهشت سال جنگ تبدیل شد به "مادر محمودی"، از آن دست افرادی بود که همیشه با کارهایش همه را متعجب می کرد.بارها به خط مقدم جنگ رفته و در پایگاه و سنگرها روزهای بسیاری را گذرانده بود. در طول 8 سال دفاع مقدس همه تلاش می کردند تا مانع حضور او در خط مقدم شوند،اما او معتقد بود،« جوان هفده، هجده ساله ای که درخط مقدم می جنگد، زیر آن حجم آتش، بیشتر از گلوله،توپ و اسلحه، به مادر نیاز دارد»! وقتی امام (ره) فرمان داد، هرکس با هرچه در توان دارد، از اسلام و میهن دفاع کند، دست به کار شد. خانه خودش را پایگاه کمک های مردمی کرد ؛مردم هم او را دست تنها نگذاشتند. زنهای همسایه هر روز برای پختن مربا،حلوا، ترشی به آن جا می آمدند،یا این که یک کامیون سبزی قرمه را می شستند، خرد می کردند و سرخ می کردند تا مادرمحمودی که باکلی اصرار و پیگیری از سپاه،کارت تردد درمناطق جنگی گرفته بود،آن را خودش برمی داشت و به منطقه می برد وبا آن بسته های سبزی،خورشت قورمه درست کنند و به دست رزمندگان می رساند. "مادر محمودی" یک پایش جبهه و یک پایش تهران بود. کیلو کیلو طلایی را که مردم برای کمک به جبهه می آوردند به بازار می برد و می فروخت و با پولش برای رزمنده ها خرید می کرد.حتی یک بار پنجاه حمام صحرایی و تعداد زیادی منبع آب را خریده بود و به تنهایی خط مقدم آورده بود. بارها هم به کمکهای خانمهای دیگر برای رزمندهها لباس زیر مردانه دوخته بود و همراه مقداری آجیل و تنقلات و تصویر امام (ره) را در بسته ای کادوپیچ شده به منطقه می برد و با دست خودش به رزمنده ها هدیه می داد. وقتی وارد خط می شد همه تعجب و از ورودش جلوگیری می کردند اما وقتی کارت سپاهش را نشان می داد، دیگر جای هیچ بحثی نبود، کسی نمی توانست جلویش را بگیرد.به جاهایی سرکشی می کرد که مردان جرأتش را نداشتند آن جا بروند. بین بچه های جنگ طرفدار زیادی داشت. با عشق صدایش می کردند مادر و او هم که انگار قند دردلش آب می کردند، جواب شان را می داد. 🆔 @Defa_Moqaddas
🌴شیر زنان 🌷مادر شهید «سید زمان سید نژاد» در حال شستن پیکر مطهر فرزند شهیدش 🆔 @Defa_Moqaddas
AKSGIF_IR_fatemeh_gif_تصاویر_متحرک_حضرت_فاطمه_س_12.gif
169.8K
🏴 ایام شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها تسلیت باد ▫️ما زنده به لطف و رحمت زهرائیم ▪️مامور برای خدمت زهرائیم ▫️روزی که تمام خلق حیران هستند ▪️ما منتظر شفاعت زهرائیم 🆔 @Defa_Moqaddas
صادق آهنگران-نوحه شهادت حضرت زهرا-س.mp3
2.84M
🌷 بمناسبت ایام شهادت حضرت فاطمه زهرا-سلام الله علیها 📢 صوت | مراسم سینه زنی و نوحه خوانی توسط حاج صادق آهنگران 🌴 دوران 🆔 @Defa_Moqaddas
💦 ، 🌷عملیات محرم بود... یک گردان از لشکر ٢٥ کربلا.... شب بود. سکوت بود. تاریکی مطلق.... بچه ها باید حدود پانزده کیلومتر در دل تاریکی تا خطوط اول دشمن بی صدا راه می رفتند. کمی که رفتند صدای خش خش سنگلاخ ها سکوت شب را شکست. فرمانده دستور داد همه سرِ جاى خود بنشینند. 🌷فرماندهان نشستند تا راه چاره ای پیدا کنند. اگر همین طور پیش می رفتیم، عملیات که لو می رفت هیچ، همه بچه ها قتل عام می شدند. چاره این بود که کل مسیر پانزده کیلومتری ستون را پتو پهن کنند تا سنگ ها صدا ندهد. بچه های بسیجی، نشسته زیر لب دعای توسل می خواندند. فرماندهان مانده بودند از کجا در این وقت کم، آن همه پتو بیاورند. بچه ها اشک غربت می ریختند و از فاطمه زهرا (س) مدد می خواستند. ناگهان.... 🌷....ناگهان هوا به هم ریخت. همه بچه بسیجی ها از جا کنده شدند. باران سرازیر شد. اشک چشم بچه ها با آب زلال باران درهم آمیخت. امداد الهی سرازیر شد. عملیات آغاز شد. لشکر بر دشمن پیروزمندانه تاخت. باران هنوز می بارید. 🌷آن روزها وقتی می ماندیم، به زهرای اطهر (س) متوسل می شدیم و رها می شدیم از بن بست ها.... 🆔 @Defa_Moqaddas
☀️ صبح، سرشار حس بودن است 🌈 جاده‌های عشق را پیمودن است... 🆔 @Defa_Moqaddas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼اللهم ارزقنی ‌رزقاً حلالاً طیباً واسعاً🌼 🎥فیلم کوتاه | گزیده «روات فتح»-ساخته:شهیدمرتضی آوینی 🌸🍀رزمندگان،صبحگاهان پس از خواندن زیارت‌عاشورا و دعای فرج،پای سفره حضرت زهرا(س)می‌نشینند @Defa_Moqaddas
💠 سفره انقلاب‼️ 🌴 بهمن 1364- آبادان، اردوگاه بهمنشیر 🌷لشکر 27 محمد رسول الله (ص) – گردان شهادت 🆔 @Defa_Moqaddas
🌴 آیت الله خامنه ای در جمع رزمنده های جبهه ⏳ دوران 🆔 @Defa_Moqaddas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فیلم | لحظه مجروحیت و قطع پای مجری و گزارشگر صدا و سیما در جبهه به روایت خبرنگار جانباز، بیژن نوباوه... 🆔 @Defa_Moqaddas
💠امام خمینی: شما پيروزيد، براي اينكه خدا با شماست. كسيكه با خدا باشد خدا با اوست، و پيروزي با اوست. اگر تمام عالم هم به ضد ما قيام كنند و ما را هم نابود كنند، ما پيروزيم @Defa_Moqaddas
آتشی بر دل زدم از نخله ی طور شما.mp3
4.03M
🔥آتشی بر دل زدم از نخله ی طور شما...💕 🎤با نوای حاج صادق آهنگران اجرا شده در حسینیه شهدا و زنده یاد حاج حبیب الله معلمی - اهواز، خرم کوشک 🆔 @Defa_Moqaddas
💠 خاطره "علیرضا زارع" رزمنده خطه جنوب و دیده‌بان مینی کاتیوشا: 🌴 عملیات ▫️ ... بعد از حدود ده دقیقه که در لجن ها درازکش بودم، کمی آرام شدم، بعد دست، پا و بدنم را شستم و از آب بیرون آمدم، اطرافم را نگاه کردم عراق همه جا را زیر آتش گرفته بود، باقی مانده بچه ها هم داشتند خودشان را به ساحل نزدیک می کردند. جایی که ایستاده بودم از سمت چپ فاصله زیادی با نهر جرف نداشت و کمی پایین تر (سمت راست) دیدم مسیری را باز کردند و بچه هایی که به ساحل می رسند از آنجا خودشان را به پشت خاکریز می رسانند و داخل جزیره مینو می شوند. در حالی که هنوز موقع راه رفتن ماهیچه های پام درد می کرد رفتم به سمت معبر و با هر زحمتی بود خودم را رساندم پشت خاکریز، در آنجا حاج محمدحسن کوسه چی، حاج عبدالله احمدی، شهید سید مصطفی حبیب پور با لباس غواصی را دیدم که تعدادی پتو در کنارشان است و هر کس از آب میاد بیرون پتویی دورش می پیچند، من پتویی نگرفتم، چند قدمی رفتم آنطرف تر، مسعود و عبدالکریم و محمود آخوندزاده را دیدم پتو دورشان است و از شدت سرما دندان هایشان روی هم بند نمی شود. خیالم از بابتشان راحت شد. عبدالکریم بالا و پایین می پرید، گفتم چته، گفت گلوله ای خورده نزدیکم تمام بدنم را موج گرفته و درد می کنند. اما روزبه را ندیدم، رفتم بالای خاکریز، اروند را نگاه کردم، دیدم تعداد زیادی از بچه ها را آب برده پایین تر و از جاهای دیگه بیرون می آیند و تعداد کمی هم از جای ما دارند میان بالا و افراد زیادی داخل آب نیست. با خودم گفتم ان شاءالله روزبه سالمه و از جایی دیگه بیرون آمده، در این حال یکی از بچه های گردان بلال را دیدم (فکر کنم جهانگیر وفایی بود) گفت برای سید جمشید فهمیدی، گفتم نه مگه چی شده، گفت سید شهید شده، انگار کسی با تبر ضربه ای زد زیر زانوهام، بدنم سست شد، به زانو نشستم روی زمین، اشک از چشمانم جاری شد، هنوز کسی نمی دانست پیکر مطهر سید جا مانده، جهانگیر می گفت جنازه سید و شهید ذاکرنیا را گذاشتیم روی یک یونلیت اما نمی دانم چطور شده. دوباره رفتم لبه خاکریز، به ساحل عراق نگاه کردم، با خودم حوادث را مرور کردم و آه می کشیدم و گریه می کردم و گفتم، چه به سرمان آمد، مظلومیت تا چه اندازه، آه که پاره های جگرمان را جا گذاشتیم. (اشک امانم نمی دهد که از آن حال و هوا بیشتر بگویم) در حالی که اشک در چشمانم بود، رفتم به طرف مقر آتشبار خمپاره که نزدیکمان بود، وارد ساختمان و محل استراحتشان شدم، با دیدنشان روح تازه ای گرفتم، وسط اتاق یک بشکه بزرگ فلزی بود که در آن هیزم ریخته بودند و به عنوان بخاری ازش استفاده کرده بودند، از شدت سرما خودم را چسباندم به بشکه، صدای جیز بدنم را شنیدم، یکی از بچه ها متوجه شد سریع زیرپوشم را کشید و از بشکه پر از آتش جدایم کرد و یکی دیگه پتویی آورد دورم پیچید. 🔸(پایان قسمت اول) 🆔 @Defa_Moqaddas
🔸(قسمت دوم) - ادامه خاطره "علیرضا زارع" ▫️چند دقیقه ای پیش بچه های خمپاره ماندم، پرسیدند، چه خبر؟ گفتم هیچ، عقب نشینی کردیم، هرکس زنده و سالم بود خودش را به اروند انداخت و با شنا آمد این طرف، تعدادی هم داخل آب در حال عقب آمدن شهید شدند. بدنم که گرم شد، یکی از برادران از کوله پشتی خودش یک دست لباس درآورد و داد بهم، آنها را پوشیدم و ازش تشکر کردم، یک جفت چکمه هم بهم دادند. به بچه های خمپاره گفتم، سلامم را به برادرهای دوقلویم (عبدالرضا و غلامعباس) که در آتشبار دیگه خمپاره هستند برسانید و خبر سلامتیم را بهشان بدهید. چکمه ها را پوشیدم و در حالی که همچنان آتش دشمن روی جزیره مینو شدت داشت، با حالت نیم دو به سمت محل استقرار دیده بانهای ادوات حرکت کردم. موقعی که رسیدم، حاج ابوالقاسم و بقیه بچه ها که رسیده بودند را دیدم. همدیگر را در آغوش گرفتیم، حاجی گفت روزبه آمده و گریه می کنه میگه علیرضا جلیقه اش را داده بهم نمی دونم زنده است یا نه، حاجی گفت بهش گفتم توی فکر نباش اگر علیرضا سالم باشد میاد این طرف. در حال صحبت بودیم که روزبه از داخل اطاق بیرون آمد، همدیگر را در آغوش گرفتیم، شروع کرد به گریه کردن، در حالی که اشک از چشمانم سرازیر می شد، گفتم گریه نکن ببین سالم هستم، چیزیم نشده. حاج ابوالقاسم گفت علیرضا حکمت اینکه اصرار داشتی که با گردانها بری و قسمت شد با گردان جعفرطیار به همراه روزبه باشی، همین بود که بری و جان روزبه را نجات بدهی، (اما غافل از آن بودیم که روزبه 52 روز دیگه روی دستمان شهید می شود و هیچ کاری از ما برنمیاد) آماده شدم و نماز ظهر و عصرم را خواندم، طولی نکشید دیده بانهایی که به گردانهای دیگه مامور شده بودند برگشتند. آن وقت بود که بچه ها همه فهمیدند رضا راهداری دیده بان گردان امیرالمومنین(ع) مظلومانه و تک تنها شهید شده و رسول آقا خانی، ناصر ظریفی و طرفی هم مجروح شدند. تا آنجا که یادمه، فکر کنم رسول همان روز از اورژانس برگشت پیشمان. بعد از ظهر بهمان اطلاع دادند وضعیت غیره عادی است و ممکنه عراق بخواهد با توجه به عدم موفقیت ما، ضربه ای بهمان بزند، لذا گفتند یک تیم دیده بانی بفرستید در دیدگاه خط، کنار اروند، منطقه را زیر نظر داشته باشه و در صورت نیاز بر روی مواضع دشمن آتش درخواست کند، حاج ابوالقاسم قضیه را به بچه ها گفت و چون همه خسته بودند حیا می کرد خودش تیمی را تعیین کنه و بگه برند دیدگاه، حاج مجید میرشکار و حاج غلامرضا بصیری که شب عملیات با گردان حمزه(ع) بودند و وارد عمل نشدند، اعلام آمادگی کردند و آماده شدند و رفتند دیدگاه. غروب شد، نماز مغرب و عشاء را خواندیم و غذا را آوردند و سفره را انداختیم. در همان حال که پای سفره غذا نشسته بودم و غذا می خوردم متوجه نشدم کی آخرین لقمه را دهنم گذاشتم و کی خوابم گرفت. لحظاتی بعد دیدم حاج ابوالقاسم بالا سرم نشسته و آرام صدا میزنه علیرضا بلند شو نماز صبح داره قضا میشه، چشمانم را باز کردم دیدم یک پتو گذاشتند زیر سرم و یک پتو رویم پهن کردند. این اولین و آخرین شبی در طول عمرم بود که بدون اختیار از شدت خستگی خوابم گرفت. 🆔 @Defa_Moqaddas
🔹 سردار محمدحسن کوسه چی ، از فرماندهان دوران #دفاع_مقدس 🆔 @Defa_Moqaddas
🌴 صلابت و مهربانی فرمانده ▫️در دوران جنگ در یگان نیروهای جنوب بودم و فرمانده مان محمد حسن کوسه چی بود. من هیچ گاه چهره مصصم، پرصلابت و آماده به رزم او را ازیاد نمی برم که درعین برخورداری از اقتدار فرماندهی، قلبی رئوف و مهربان داشت. هنگام سرکشی در صبحگاه های پادگان کرخه که وی حاضر می شد، همواره از ابهت نگاه و تجربه فوق العاده نظامی اش تلاش می کردیم که با نظم و ترتیب خاصی صف ها را تشکیل دهیم. در مراسم صبحگاه جلوتر از همه با گردان ها به تمرین و ورزش صبحگاهی مشغول می شد. روزی در پادگان کرخه هوا خیلی سرد و سوزان بود. بعد از تلاوت قرآن مجید دستور آماده شدن و حرکت برای انجام ورزش صبحگاهی را در اطراف میدان صبحگاهی پادگان دادند. عده ای از بچه های رزمنده به بهانه سرماخوردگی و کمر درد و از این دست بهانه ها قصد انجام دادن ورزش را نداشتند. تعدادشان کم نبود. آن افراد در کنار گروهان ما جمع شدند و ما از ترس ابهت برادر کوسه چی تکان نمی خوردیم. او همه آنها را در گوشه ای جمع کرد و به فرمانده دلاور شهیدمان حمید صالح نژاد که در کنار و همراه وی بود گفت همه اینها را ببر داخل آسایشگاه که سردشان نشود و هر کدام هزارتا انگشت نشانه خود را باز و بسته کنند و بعد هزارتا انگشت دیگر خود را باز و بسته کنند تا دو هزارتا تمام نشده صبحانه نخورند. این دستور را با قاطعیت داد و رفت و وقتی شهید صالح نژاد صورتش را برگرداند متوجه خنده آرام و زیبای کوسه چی شدم وهیچ گاه آن خنده زیبا و آن اقتدار در صدور فرمان وی را فراموش نکرده ام. یکبار اشک های برادر کوسه چی را در جریان بازدید شان از گروهان المهدی در پلاژ کناررود خانه دز و در مورد کار بسیار زیبایی که شهید علیرضا نوری انجام داده بود را دیدم. چهره اشکبار از روی شوق و دلدادگی رزمنده ای را در صورت و چهره باوقار مردی دیدم که فکر نمی کردم این اقتدار و این ابهت روزی با اشک آغشته شود💦 —(راوی: علی رضا کلانتریان) 🆔 @Defa_Moqaddas
📷 شهید حمید صالح نژاد و سردار محمد حسن کوسه چی 🌴 دوران #دفاع_مقدس 🆔 @Defa_Moqaddas
رفتید ولی به یاد ما می مانید در خاطر سرخ لاله ها می مانید سرباختگان راه عشق ای شهدا ما رفتنی هستیم و شما می مانید 🆔 @Defa_Moqaddas
چفیه‌ی من بوی شبنم می‌دهد عطر شب‌های محرم می‌دهد چفیه‌ی من، سفره‌ی دل می‌شود جمعه، با مهدی، مقابل می‌شود... 🆔 @Defa_Moqaddas
💠 تبادل 👇👇👇
هدایت شده از عکس‌های زیرخاکی
👈 کانال: "عکسهاے زیرخاکے" @Axe_zirkhaki 🔹تلگرام: https://t.me/Axe_zirkhaki ▫️ایتا: http://eitaa.com/Axe_zirkhaki ▪️سروش: http://sapp.ir/Axe_zirkhaki ➖مجموعه تصاویر قدیمی وکمتر دیده شده، شامل: عکس، فیلم، کلیپ...
هدایت شده از عکس‌های زیرخاکی
20.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 فیلمی مستند از تصاویر مردم در جریان انقلاب ۵۷ 🆔 @Axe_zirkhaki ✔️JOIN 📸مجموعہ عڪس‌ها و فیلم‌هاے قدیمے و زیرخاڪے📽
🌴 روزهای مبارک دهه فجر لشکر 27 محمد رسول الله (ص)، گردان شهادت جاده خرمشهر –اردوگاه کارون-زمستان64 آخرین آموزش،رزم ها ومانورها برای آغاز عملیات والفجر8 در بندر استراتژیک فاو عراق 🆔 @Defa_Moqaddas
عزم سفر دارند ... 33 سال پیش، زمستان 1364 آبادان، اردوگاه بهمنشیر لشکر 27 محمد رسول الله (ص) – گردان شهادت "علی اصغر صفرخانی" فرمانده گردان شهادت، نیروها را برای آغاز مرحله ای دیگر از عملیات والفجر 8 در فاو آماده و توجیه می کند. آن عقب من پشت سر صفرخانی ایستاده ام. یاد شهیدان داخل عکس بخیر: علی اکبر دلشاد و نصرت الله پالیزبان (چند روز بعد در فاو به شهادت رسیدند) علی اصغر صفرخانی، حسین رضاخان نجاد (میثم)، یوسف محمدی (چند ماه بعد در عملیات کربلای 1 آزادسازی مهران شهید شدند) (داودآبادی) 🆔 @Defa_Moqaddas