فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 مصاحبه با رزمنده بسیجی که از طرف مسجد محل به جبهه آمده بود
اعزامی از تهران
دوران جنگ تحمیلی
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
39.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #اعزام رزمندگان اسلام به جبهه
#سال_۱۳۶۶
دوران جنگ تحمیلی
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
30.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌴 #کشاورز_دلباخته
📽 سخنان زیبا و دلنشین پیرمرد #بسیجی در مورد اوصاف انصار حضرت مهدی (عج) .... و ترس از مرگ در خطوط مقدم جبهه های نبرد
دوران جنگ تحمیلی
🌿 هفته بسیج بر یاوران دین و میهن مبارک
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
🌴 روایتگر رویدادهای جنگ تحمیلی
.... و حال و هوای رزمندگان جبهه ها
#دهه۶۰
▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
13910902_4914_192k.mp3
4.1M
🎙 بشنوید | عاشق کربلا
🌺 کلیپ صوتی از بیانات رهبر انقلاب
🗓 به مناسبت هفته بسیج
📢 بسیجی باید در میدان باشد تا فضیلتهای انقلاب زنده بماند
📡 کانال "دفاع مقدس" 🕊🕊
▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #فیلم / تصاویری از حرکت رزمندگان به سوی خط مقدم
دوران جنگ تحمیلی
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
🌴 روایتگر رویدادهای جنگ تحمیلی
.... و حال و هوای رزمندگان جبهه ها
#دهه۶۰
✅ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
#نشر_مطالب_صدقه_جاریه_است
سرودانقلاب-بسیج به پیش.mp3
722K
📢 صوت | سرودانقلابی- - بسیج به پیش
ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خط مقدم جبهه
دوران جنگ تحمیلی
▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✊ #مژده_فتح
📽 کلیپ کوتاه و بسیار دیدنی در مورد مکاالمه بیسیم شهید احمد کاظمی (فرمانده تیپ ۸ نجف اشرف) با غلامعلی رشید(از فرماندهان اصلی جنگ) و اعلام ناگهانی ورود به شهر خرمشهر و فتح آن در سوم خرداد ۱۳۶۱
👌 بسیار عالی و شنیدنی ، تماشای این کلیپ کوتاه و غرورآفرین را از دست ندهید.
#دفاع_مقدس
#بیت_المقدس
#رزمندگان_اسلام
#فتح_خرمشهر
-------------------------------------------
📡 به کانال "دفاع مقدس" بپیوندید
🌴 روایتگر رویدادهای جنگ تحمیلی
.... و حال و هوای رزمندگان جبهه ها
#دهه۶۰
✅ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
اینجا بیت شهداست☝️☝️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴 قطعه ای خاطرهانگیز
از نبرد رزمندگان اسلام در عملیات بدر
شرق دجله - سال ۶۳
از مجموعه روایت فتح
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️عزیزان من!
بسیجی شدید، مبارک است؛ اما بسیجی بمانید. ایستادگی در راه، مهم است. بسیجی ماندن متوقف به این است که دائم خودمان را مراقبت کنیم، مواظبت کنیم و از راه بیرون نرویم.
🔸 هفته بسیج
بر بسیجیان و جانبرکفان راه حقیقت
مبارکباد
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
🌹 شهدا به ما یاد دادند :
لحظات شادی خدا را ستایش کن
لحظات سختی خدا را جستجو کن
لحظات آرامش خدا را مناجات کن
لحظات دردآور به خدا اعتماد کن
و در تمام لحظات خدا را شُکر کن
📸 شهید جاویدالاثر احمد غیازه
گروهانروحالله ، گردان مالکاشتر
لشکر۲۷ محمد رسولالله ﷺ
شهادت: مرداد۱۳۶۷ عملیات مرصاد
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
دفاع مقدس
یک فنجان کتاب☕📖 برشی از کتاب از چیزی نمیترسیدم زندگینامهی خودنوشت شهید قاسم سلیمانی قسمت هشتم:
یک فنجان کتاب☕📖
برشی از کتاب از چیزی نمیترسیدم
زندگینامهی خودنوشت شهید قاسم سلیمانی
قسمت نهم:
خانهی عبدالله تنها نشانی آشنای ما بود؛ اما من و آن دو نه بلد بودیم سوار تاکسی شویم و نه آدرس میدانستیم. نوروز که مادرم ما را با او فرستاده بود و چند بار به شهر آمده بود، وارد بود. جلوی یک ماشین کوچک نارنجی را گرفت که به او «تاکسی» میگفتند.
گفت تاکسی تهِ خواجو. تاکسی ما چهار نفر را سوار کرد به سمت خواجو راه افتاد کمتر از چند دقیقه آخرین نقطه شهر کرمان بودیم. از تاکسی پیاده شدیم و بر اساس راه بلدی نوروز به سمت خانه عبدالله راه افتادیم. به سختی میتوانستم کولهام را حمل کنم. به هرصورت به خانه عبدالله رسیدیم سه چهار نفر دیگر هم از همشهریها آنجا بودند. عبدالله به خوبی استقبالمان کرد. با دیدن عبدالله سعدی گل از گلمان شگفت. بوی همشهریها بوی مادرم فامیلم بوی ده را
استشمام کردم و از غربت بیرون آمدم.
همه معتقد بودند کسی به من و تاجعَلی کار نمیدهد. احمد در خانه یک مهندس مشغول به کار شد شب سیری.۱ نان و ماست خوردیم و از فردا صبح شروع به گشت برای کار کردم.
علیجان که زودتر آمده بود، راهنمای خوبی بود. در هر مغازه و کافه و رستوران و کارگاه را میزدم و سؤال میکردم آیا کارگر نمیخواید؟ همه یک نگاهی به قد کوچک و جثّهی نحيف من میکردند و جواب رد میدادند.
آخر، در یک ساختمان در حال ساخت وارد شدم چند نوجوانو جوانِ سیاه چرده.۲ مثل خودم، اما زبل و زرنگ مشغول کار بودند. یکی با استَمبُلی.۳ سیمان درست میکرد. آن یکی با استَمبُلی سیمان را حمل میکرد. دیگری آجر میآورد دم دست، نوجوان دیگری آنها را به فرمان اوستا بالا میانداخت.
استاد علی که از صدازدن بچهها فهمیدم نامش «اوستا» «علی» است نگاهی به من
کرد و گفت اسمت چیه؟
گفتم «قاسم»
چند سالته؟
گفتم سیزده سال
مگه درس نمی خونی؟
ول کردم
چرا؟
پدرم قرض دارد
اشک در چشمانم جمع شد منظره دست بندزدن به دست پدرم جلوی چشمم آمد. اشک بر گونههایم روان شد و دلم برای مادرم هم تنگ شده بود. گفتم آقا، تو رو خدا به من کار بدید اوستا که دلش به رحم آمده بود گفت میتونی آجر بیاری؟
گفتم «بله»
گفت روزی دو تومان بهت میدم به شرطی که کار کنی.
۱. منظور از سیری خوردیم یک دل سیر خوردیم است
۲. سیاه چرده یعنی کسی که رنگ پوستش سیاه است. اینجا سیاه یعنی سبزه
۳. استَمبلى يا استامبلى يا استانبلی، بنّایی تشتی است به شکل مخروط ناقص با دهانه باز برای ملات سازی و گچ سازی
ادامه دارد...
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
✅ مرجعنشرآثارشـهدا و دفاعمقدس
یک فنجان کتاب☕📖
برشی از کتاب از چیزی نمیترسیدم
زندگینامهی خودنوشت شهید قاسم سلیمانی
قسمت دهم:
خوشحال شدم که کار پیدا کردهام. اوستا صدایش را بلند کرد فردا صبح ساعت هفت بیا سرکار. گفتم فردا اوستا؟ یادم آمد شهریها به «صبح» میگویند «فردا». گفتم «چشم» خوشحال به سمت خانه عبدالله استراحتگاه محلیها راه افتادم. خبر کار پیدا کردن را به همه دادم.
صبح راه افتادم، نیم ساعت زودتر از موعد اوستا هم رسیدم کسی نبود. پس از بیست دقیقه یکی دیگر از شاگردها آمد. کم کم سروکله اوستا پیدا شد. شروع کردم به آوردن آجرها از پیاده رو به داخل ساختمان. دستهای کوچک من قادر به گرفتن یک آجر هم نبود! به هر قیمتی بود مشغول شدم نزدیکیهای غروب، اوستا دو تومان داد و گفت: صبح دوباره بیا.
شش روز بود از بعد طلوع آفتاب تا نزدیک غروب آفتاب جلوی در ساختمان نیمه ساز خیابان خواجو مشغول کار بودم. جثه نحيف و سنّ كم من طاقت چنین کاری را نداشت. از دستهای کوچک من خون میریخت. عصر پس از کار اوستا بیست تومان اضافه داد و گفت: این مزد هفتۀ تو.
حالا قریب سی تومان پول داشتم. با دو ریال، بیسکویت مینوی کوچک خریدم و پنج ریال هم دادم چهار تا دانه موز خریدم، خیلی کیف کردم همه خستگی از تنم بیرون رفت. اولین بار بود که موز میخوردم، حتی خوردن آن را هم از آن جوانی که به دست اوستا آجر بالا میداد یاد گرفتم. یاد روزی افتادم که از رابر با احمد پیاده به سمت دهمان میرفتیم معلم معروفِ رابر، حسینی نسب، با دوستش مشغول پوست کندن سیب بود. همین جور که میرفت پوستهای سیب را هم زمین میانداخت. من و احمد از عقب پوستها را جمع میکردیم و میخوردیم.
هنوز مزۀ بیسکویتهای گرجی را که کارتن کارتن برای تغذیه به مدرسهمان میآوردند و معلم بین ما تقسیم میکرد در دهانم دارم. تا حالا هم هیچ شیرینی دیگری به اندازۀ آن بیسکویت آن روزِ مدرسه، در عالم بچگی و گرسنگی اینقدر مزه نداشته است.
روز جمعه به اتفاق تاجعَلی علیخانی و عبدالله به سمت قنات سَرسَبیل حرکت کردیم تا لباسهایمان را بشوریم. یک پیراهن و یک تومان مادرم توی سارق همراهم کرده بود. جو که آب زلال و روان داشت و یک صحرای زیبا را آبیاری میکرد مرا یاد ده قشنگمان انداخت. اول داخل آب با صابون رختشویی خودمان را شست و شو دادیم. بعد لباسهای نو را به تن کردیم و لباسهایمان را شستیم. دستم قدرت شستن لباسها را نمیداد. به هر صورت آنها را شستم. شب، در خانه عبدالله، تخم مرغ گوجه درست کردیم و خوردیم عبد الله معتقد بود من نمیتوانم این کار را ادامه بدهم باید به دنبال کار دیگری باشم. یک بار پولهایم را شمردم. تا نهصد تومان هنوز خیلی فاصله داشت. یاد مادرم افتادم و خواهران و برادرانم، سرم را زیر لحاف کردم و گریه کردم. در حالت گریه به خواب رفتم صدای اذان بلند شد از دوران کودکی نماز میخواندم؛ اگرچه خیلی از قواعد آن را درست نمیدانستم. صدای نماز پدرم یادم است همراه با دعای پس از سجده که پیوسته زمزمه میکرد
الهی به عزّتت و جلالت خوارم مکن
به جرم گُنه شرمسارم مکن
مرا شرمساری به روی تو هست
مکن شرمسارم مرا پیش کس
نماز خواندم. به یاد زیارتِ "سیدِ خوشنام، پیرِ خوشنام" دهمان افتادم از او طلب کردم و نذر کردم اگر کار خوبی گیرم آمد یک کله قند داخل زیارت بگذارم.
ادامه دارد...
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
✅ مرجعنشرآثارشـهدا و دفاعمقدس
یک فنجان کتاب☕📖
برشی از کتاب از چیزی نمیترسیدم
زندگینامهی خودنوشت شهید قاسم سلیمانی
قسمت یازدهم:
صبح به اتفاق تاجعَلی و عبدالله راه افتادیم. به هر مغازه، کافه کبابی و هر در بازی میرسیدیم سَرک میکشیدیم. «آقا» کارگر نمیخوای؟ همه یک نگاهی به ما دو تا میکردند مثل دو تا کَرِه شیر نخورده، ضعیف و بدون ریخت! می گفتند: «نه!»
یک کبابی گفت یک نفرتان را میخواهم با روزی چهار تومان تاجعَلی رفت و من ماندم. جدا شدنم از او در این شهر سخت بود، هر دویمان مثل طفلان مسلم به هم نگاه کردیم، گریه ام گرفته بود. عبدالله دستم را کشید، راه افتادم تا آخر خیابان به عقب سرم نگاه میکردم، نمیخواستم آدرس او را گم کنم. تاجعَلی گریه میکرد صدا زد: «قاسم، رفیق...» ادامه حرفش را نشنیدم. مجدّد، پرس وجو شروع شد حالا سه روز بود از صبح تا شب به هر در بازی سر میزدم بعضی درها که یادم میرفت چند بار سؤال میکردم.
رسیدم داخل یک خیابان که تعدادی هتل و مسافرخانه در آن بود. یکی یکی سؤال کردم. اول قبول میکردند بعد از یک ساعت رد میکردند. به آخر خیابان رسیدم از پلههای یک ساختمان بالا رفتم. صدای همهمه زیادی میآمد. بوی غذا آن چنان پیچیده بود که عَن قریب.۱ بود بیفتم. سینیهای غذا روی دست یک مرد میان سال تندتند جابه جا میشد. مرد چاقی پشت میز نشسته بود و پول میشمرد. یک دسته پول! محو تماشای پولها بودم و شامهام مست از بوی غذا.
مرد چاق نگاهی کرد. با قدری تندی سؤال کرد چه کار داری؟ با صدای زار گفتم «آقا» کارگر نمیخوای؟ آن قدر زار بودم که خودم هم گریه ام گرفت. چهرۀ مرد عوض شد، گفت بیا «بالا» از چند پله کوتاه آن بالا رفتم، با مهربانی نگاهم کرد.
گفت: اسمتچیه؟
گفتم: «قاسم»
فامیلیت؟
سلیمانی
مگه درس نمی خونی؟
چرا آقا ولی میخوام کار هم بکنم
مرد صدا زد: محمد، محمد،
آمحمد مرد میان سالی آمد
گفت بله،
حاجی گفت: یک پرس غذا بیار
چند دقیقه بعد یک دیس برنج با خورشت آورد، اولین بار بود میدیدم، بعداً فهمیدم به آن چلو خورشت سبزی.۲ میگویند. گفت بگذار جلوی این بچه. طبع عشایریام و مِناعت طبع پدر و مادرم اجازه نمیداد این جوری غذا بخورم گفتم: نه ببخشید. من سیرم. در حالی که از گرسنگی و خستگی نای حرکت نداشتم. حاجی که بعداً فهمیدم حاج محمّد است، با محبت خاصی گفت پسرم بخور. ظرف غذا را که تا ته خوردم و یک نوشابه پپسی که در شهر دیده بودم را سر کشیدم.
۱. نزدیک بود که
۲. در بسیاری مناطق ایران، به قورمه سبزی میگویند خورش سبزی
۳. مناعت طبع یعنی بلند نظری و عزت نفس
ادامه دارد...
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
✅ مرجعنشرآثارشـهدا و دفاعمقدس
aviny-www.Ziaossalehin.ir-20.mp3
1.64M
🎧 پیام ما استقامت است.
.
#آوینی
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
✅ مرجعنشرآثارشـهدا و دفاعمقدس
☀️خورشید را بگو
ڪہ نتابد ز پشت اَبر
چون صبح من
به خندهات آغاز میشود . . .
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
✅ مرجعنشرآثارشـهدا و دفاعمقدس
🔥 بمباران اندیمشک، نمونه ای از جنایات صدام
💠 طولانیترین بمباران یک شهر بعد از جنگ جهانی دوم در اندیمشک
بمباران وحشیانه شهر #اندیمشک از سوی نیروی هوایی ارتش رژیم بعث عراق
طولانی ترین بمباران تاریخ #ایران در زمان زمان #جنگ_تحمیلی، در تاریخ ۴ آذر سال۶۵ صورت گرفت.
در این روز از ساعت ۱۱:۴۵ تا ۱۳:۲۵ شهرستان #انديمشك به مدت يك ساعت و ۴۵ دقيقه توسط ۵۴ فروند (در برخی منابع ۵۷فروند هم ذکرشده) هواپيمای #نیروی_هوایی رژیم بعث #عراق مورد حمله قرار گرفت.
در این حمله وحشیانه، نقاط مهمی همانند ايستگاه راه آهن مورد اصابت قرار گرفته و بيش از ۳۰۰ نفر از هموطنانمان شامل شهروندان و مسافران شهيد و ۷۰۰ نفر دیگرمجروح شدند.
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
✅ مرجعنشرآثارشـهدا و دفاعمقدس
دفاع مقدس
🔥 بمباران اندیمشک، نمونه ای از جنایات صدام 💠 طولانیترین بمباران یک شهر بعد از جنگ جهانی دوم در اند
فاجعه 4 آذر 1365 اندیمشک
دوباره خوانی این خاطره، تنم را به لرزه انداخت و فقط قادرم با شرمندگی، این را بگویم:
"سر تعظیم به پیشگاه مردم غیرتمند و بزرگوار اندیمشک که همه روزهای حضورم در جنگ، همسایه آن عزیزان بودم"
صبح روز سهشنبه 4 آذر، در مقابل خروجی اردوگاه کرخه، وانت تویوتایی را دیدیم که بهطرف دوکوهه میرفت. پریدیم بالا و در کنار بچههایی که عقب آن نشسته بودند، خودمان را جا دادیم.
از سهراهی کرخه گذشتیم. نزدیک ظهر بود و هنوز چند کیلومتری را در جادهی آسفالت اهواز - اندیمشک طی نکرده بودیم که ناگهان غرش هواپیماهای عراقی هراسانمان کرد. جاده مملو بود از ماشینهای نظامی. صدای هواپیماها هر لحظه بیشتر میشد. راننده ماشین را کنار جاده پارک کرد و گفت هرچه سریعتر پیاده شویم و در بیابان کنار جاده پناه بگیریم.
آسمان از انبوه هواپیماها سفید شده بود. شنیده بودم میراژهای عراقی سفید هستند و باید آنها میراژ باشند. شیرجهی آنها بر روی شهر اندیمشک و در پی آن انفجار بمبها، شیون و ضجهی روستاییان را که در اطراف جاده بودند، بلند کرد.
نوبت به نوبت، از اوج شیرجه میرفتند و بمبها و راکتهاشان را بر سر شهر بیدفاع خالی میکردند. صحنهی وحشتناکی بود. از هر نقطهی شهر آتش برمیخاست و در پی آن دود خاکستری غلیظ و سیاه. زمین از انفجارها میلرزید.
آسمان شده بود اتوبان بصره - اندیمشک. هواپیماها مثل لاشخورها بالای شهر میچرخیدند. صدای ناله و شیون در غرش هواپیماها محو میشد.
وارد اندیمشک که شدیم، صحنه برایمان غیر قابل باور بود. میدان سپاه در دود و آتش غرق بود. مردم، زنان و بچهها، هراسان و ضجهزنان به هر سو میدویدند؛ پای برهنه، با چادرهای آویزان. کودکی که گریه میکرد و دست لرزان مادر او را در خیابان میکشاند. جوانترها بهطرف محل انفجار میدویدند؛ به مرکز شهر که هنوز در آتش میسوخت. مردم هراسان جلوی هر ماشینی را که به بیرون از شهر میرفت، میگرفتند و سوار میشدند. جای تأمل نبود.
هواپیماها هنوز در آسمان پرسه میزدند. صدای شیرجهشان که آمد؛ ماشین در کناری ایستاد و به پشت دیوار خانهای روستایی پناه بردیم. چند هواپیما بر روی پادگان دوکوهه شیرجه رفتند و در پی آن، آتش و دود از پادگان برخاست. خدا را شکر کردم که نیروها در پادگان نیستند.
زنی روستایی، بچه در بغل، هراسان از کنارهی جاده، بیهدف میگریخت. ناگهان یکی از گلولههای عمل نکردهی ضدهوایی، جلوی پایش بر زمین نشست و منفجر شد. زن با جیغی وحشتناک، درجا دراز کشید. لحظهای بعد به کمک دیگر زنانِ روستایی به ده مجاور برده شد.
دقایقی بعد خبری از هواپیماها نبود. صدایشان از منتهی الیه آسمان به گوش میرسید. تنها هواپیمایی سیاه رنگ بالای شهر اندیمشک دور میزد. اول فکر کردیم خودی است. فاصلهاش بسیار کم بود. ضدهواییها از همه طرف به سویش شلیک میکردند، اما گلولهها به خاطر کمی ارتفاع، به او نمیخورند و او همچنان میچرخید.
و هواپیما در آن سوی شهر، در کنار جادهی اهواز - اندیمشک سقوط کرد. (ماجرای پناهنده شدن آن هواپیمای سوخوی عراقی و خاطره اش، در کتاب «پرواز شماره 22» منتشر شده از سوی "سوره مهر" بهطور کامل آمده است.)
اوضاع که آرام شد، بهطرف پادگان راه افتادیم. کنار حسینیه، گودال نسبتاً بزرگی بر اثر انفجار راکت به وجود آمده بود. شیشههای حسینیهی شهید حاج همت خرد شده بود. مثل اینکه هواپیما، پدافند روی ساختمان ذوالفقار را نشانه گرفته بوده که راکتش در میان ساختمان و حسینیه، روی زمین و در محوطهی باز خورده بود.
در کنار جادهی خاکی مقابل حسینیه، جای کالیبر هواپیما به چشم میخورد. مقداری خون در میان خاک پاشیده بود. بچهها میگفتند: تسویهحسابش رو گرفته بود و از بچهها خدا حافظی کرده بود. ساکش هنوز در دستش بود که کالیبر هواپیما خورد بهش.
رادیو دوباره وضعیت قرمز اعلام کرد. سراسیمه به زیر پل، آن سوی سیمهای خاردار رفتیم. خبری نشد. کل تلفات لشکر از بمباران آن روز، فقط یک نفر بود.
ادامه👇👇👇
▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
دفاع مقدس
فاجعه 4 آذر 1365 اندیمشک دوباره خوانی این خاطره، تنم را به لرزه انداخت و فقط قادرم با شرمندگی، این ر
ادامه از پست قبل
شب ساعت نزدیک هفت بود که به همراه علی یزدی و سیامک به اندیمشک رفتیم تا ببینیم در شهر چه خبر است.
هنوز مردم در جنب و جوش بودند. عدهای لوازم اولیهی زندگی را بار وانت کرده بودند و بهطرف کوههای دز و روستاهای دامنهی آن نقل مکان میکردند. صدای گریه و شیون از گوشه و کنار خیابان بلند بود. بازار روز شهر قابل دیدن نبود. مغازهها ویران شده بودند. بوی خون و باروت و دود خانهها و مغازههایی که در آتش میسوختند، مشام را میآزرد.
حمام نبش بازار روز هم از بمبها در امان نمانده بود و منهدم شده بود. لولههای آب ترکیده بود و آب با فشار زیاد از میان آجرها و خاکها بیرون میزد. کف خیابان، وجب به وجب جای گلولههای کالیبر هواپیما به چشم میخورد. کیف مدرسه، کتاب درسی ورق ورق شده، دمپایی زنانه و مردانه و بچهگانه و ... در گوشه و کنار به چشم می خورد.
در میدان راهآهن، کنار محل فروش بلیط، آنجا که روزانه تعداد زیادی از رزمندگان برای خرید بلیط صف میبستند، خون کف پیادهرو را سرخ کرده بود. شاخههای شکستهی درختها زیر پا خرد میشدند. تکههای بدن شهدا در بالای درختها و دیوارها به چشم میخورد. در جوی آب، خون سرخ لخته شده بود.
آنطور که بچههای شهر تعریف میکردند، هواپیماها اول راهآهن را بمباران کردند و همینطور محل تجمع مقابل بلیط فروشی را. مردم سراسیمه برای کمک به مجروحها، بهطرف میدان راهآهن رفتند که هواپیمای دیگر مجدداً آنجا را بمباران کرد. هواپیمای دیگری هم بازار روز را منهدم کرد که پشت جمعیت قرار داشت. مردم در میان خون و آتش افتاده بودند که چند هواپیما، با مسلسل کالیبر خود خیابان را به گلوله بستند.
صحنهی بسیار وحشتناکی بود. شهر هر لحظه از سکنه خالیتر میشد. هرکس که درحال دویدن بود، سراغ عزیزش را میگرفت. تعدادی از رزمندگان، آوار را بهدنبال مجروحها و شهدا میکاویدند. بچههای اندیمشک میگفتند که دایی ممراد (گدای معروف شهر) که پاتوقش در میدان راهآهن بود نیز در بمباران کشته شده بود.
نقل از کتاب "از معراج برگشتگان" نوشته حمید داودآبادی
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
✅ مرجعنشرآثارشـهدا و دفاعمقدس