#خاطرات_شهدا❣️
1️⃣سالهای اول جنگ همه پیشرویهای ما شبانه انجام میشد. اما در عملیات آزادسازی بستان، طریقالقدس مجبور شدیم صبحش عملیات سنگینی انجام بدهیم.
تعدادی از بچهها در یکی از محورها، در محاصره افتاده بودند. رادیو مارش پیروزی را شروع کرده بود، ولی ما میدانستیم آن بچهها الان در چه حالی هستند.
2️⃣دیشب ما وسط میدان مینی گرفتار شده و گروهانمان تار و مار، و فرماندهمان خانچین شهید شده بود، شاید یک دسته مانده بودیم، سعید درفشان فرمانده محور عملیاتی، مضطرب و مستاصل جمعمان کرد که هر طور شده باید از مسیری که نشان داد برویم جلو تا شاید محاصره آن بچهها بشکند.
چشمهایش از بیخوابی بود یا از ناراحتی، ورم کرده و قرمز بودند. سعید را هیچوقت آنطور ندیده بودم.
من صمیمیترین دوستم منصور بنینجار در محاصره بود، و سعید هم صمیمیترین رفیقش محمدرضا حسنزاده.
3️⃣اوایل آذر سال ۶۰ بود و یادم هست دیشبش بارانی حسابی آمده بود، بارانی که منتظرش نبودیم. زمین مسطح بود و خاکش خاک رس، سنگین ترین خاک دنیا!
هر پوتین ما که قبلا یک کیلو بود، شده بود پنج شش کیلو و راه رفتن عادی هم برایمان مصیبت بود.
همه خیلی جوان بودیم. با وجود سنگینی کفشها، با وجودی که تانکهای عراقی را میدیدیم، با وجودی که سنگینترین سلاح ما آرپیجی۷ بود، آن هم سه چهار قبضه، الله اکبر را گفتیم و راه افتادیم.
چه انرژیای میداد گفتن الله اکبر.
عراق داخل خاک ما بود، دعای مردم پشت سرمان، و میدانستیم خدا کمکمان میکند.
👇👇
دفاع مقدس
#خاطرات_شهدا❣️ 1️⃣سالهای اول جنگ همه پیشرویهای ما شبانه انجام میشد. اما در عملیات آزادسازی بستان
4️⃣تانکها چند صد متری عقب رفتند، ما فکر کردیم کار تمام است، اما یک وقت متوجه شدیم آنها ما را کشاندهاند وسط دشت صاف، و ناگهان برگشتهاند رو به ما، و آتش سنگینشان که شروع شد!
ما جایی برای پناه گرفتن نداشتیم. ما اسلحهای برای زدن آن تانکهای غولپیکر روسی نداشتیم. ما جایی برای پناه گرفتن نداشتیم.
5️⃣از نیمه شب دیشب که سازمانمان به هم خورده و فرماندهمان شهید شده بود دیگر نمیدانستیم چه کسی فرمانده است. در آشفته بازاری که تیرهای آتشین سمت ما میامد و گلولههای مستقیم تانک این طرف و آن طرف ما زمین میخورد، حسین خود به خود شد فرمانده. "حسین احتیاطی" با جسارت بلند شد و همه ما را هدایت کرد به کمی عقبتر، پشت جادهای خاکی که سمت راستمان بود، تا تلفات ندهیم.
6️⃣مینویسم حسین اما دست و دلم میلرزد.
حسین هنوز دانشآموز دبیرستان شریعتی اهواز بود. رشتهاش ریاضی و شاگرد زرنگ کلاس. و چقدر هم زیبا و دوست داشتنی...
گلولههای آرپیجی ما تمام شده بود.
تانکهای عراقی حالا حرکتشان را به سمت ما شروع کرده بودند.
راستش آن وقتها نمیترسیدیم، آخرش شهید شدن بود که قبولش کرده بودیم.
کنار جاده درازکش منتظر سرنوشت بودیم.
جنگ تن و تانک.
جنگ تعدادی نوجوان با تانکهایی غول پیکر
یک طرف فکر بچههایی بودیم که محاصره مانده بودند
یک طرف فکر خودمان که حالا داشتیم میرفتیم در محاصره تانکها
و نگاهم به حسین بود
چه میگوید فرمانده...
👇👇
دفاع مقدس
4️⃣تانکها چند صد متری عقب رفتند، ما فکر کردیم کار تمام است، اما یک وقت متوجه شدیم آنها ما را کشانده
7️⃣قلب من مثل گنجشکها تند و تند میزد. یعنی ممکن است تانکها خودشان بترسند و برگردند؟ یعنی ممکن است ناگهان چهار هلیکوپتر ما بیایند و تانکها را بزنند...
اما انگار هیچکدام از اتفاقها قرار نبود بیفتد.
همینطور که از کنار جاده تانکها را نگاه میکردم، صدایی و دستی روی شانهام برمگرداند.
حسین بود. نمیدانم از کجا نانی آورده بود. یک نان گرد تازه. نان اهوازی.
با لبخند تکهای از نان را درآورد داد به من و گفت بخور. همانجا لبخندی زدم...
و رفت سراغ نفر بعد، و تکه نان بعدی.
به هر کدام از ما یک تکه نان داد.
و آخرین لقمه را خودش برداشت...
میدانید از کجا فهمیدم آخرین لقمه را خودش برداشت.
8️⃣کمی بعد که عظیم امیندزفولی صدایم کرد کمکش کنم شهیدی را برداریم ببریم عقب دیدم حسین است.
حسین آرام خوابیده بود. و دیدم هنوز لقمهاش را قورت نداده بود...
هنوز نان داخل دهانش بود.
باورم نمیشد. نمیتوانستم باور کنم!
او حتی لقمهاش را نخورده بود.
همه ما را سیر کرده، و یک لقمه خیلی کوچک برای خودش گذاشته بود.
9️⃣تانکها ترسیدند و نیامدند جلوتر. ما حسین را با همان تکه نان در دهانش آوردیم عقب. بچههایی که در محاصره مانده بودند یک یک شهید شدند. منصور، محمد رضا، بعدها عظیم و سعید، و دسته ما برگشت. فرمانده حسین روی دوشمان، که دیگر روی خاک نبود.
رفته بود توی دلمان...
یک نان چیزی نبود، اما همان را حسین حاضر نبود تنهایی بخورد.
حسین میدانست آن یک لقمه نان در آن وضعیت چه دلی به ما میدهد...
خدایا خودت میدانی... با چشم گریان
وبغض این مطالب را ارسال میکنم ...
خدایا تورا به حق خوبان درگاهت ..
ما را شرمنده شهدا نکن ...
الهی آمین
راوی: از همرزمان شهید
دفاع مقدس
7️⃣قلب من مثل گنجشکها تند و تند میزد. یعنی ممکن است تانکها خودشان بترسند و برگردند؟ یعنی ممکن است
چپ .. شهید حسین احتیاطی
راست... شهید سعید جلالی
یک تکه نان ....
یک دنیا محبت ....
#شهیداحمدوکیلی
سعید
اردیبهشت سال 59 و در جریان عملیات آزاد سازی شهر سنندج بعد از نبردی دلاورانه، مجروح شد و توسط کومله به اسارت گرفته شد. همان لباس با آرم سپاهی که پوشیده بود، کفایت می کرد تا خونخواران کومله تا لحظه شهادت بلاهائی بر سر او بیاورند که باور این رفتارها از یک انسان بسیار سخت است.
بعد از مجروحیت و اسارت سعید، دیگر هیچ خبری از او نبود و نیست و برای همیشه مفقود الاثر شد و تنها سند و حکایت بعد از اسارت ایشان خاطرات یک برادر ارتشی است که از آن دوران دارد:
دشمنان برای اعتراف گرفتن، هر دو دستش را از بازو بریدند. با دستگاه های برقی تمام صورتش را سوزاندند. بعد از آن پوستهای نو که جانشین سوخته شد همان پوستهای تازه را کنده و با همان جراحات داخل دیگ آب نمک انداختند. او مرتب قرآن را زمزمه میکرد.
سرانجام او را داخل دیگ آب جوش انداخته و همان جا به دیدار معشوق شتافت. کوموله ها جسدش را مثله نموده و جگرش را به خورد هم سلولیهایش دادند و مقداری را هم خودشان خوردند!
#شهید_احمد_وکیلی
با نام مستعار سعید
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#یاد_باد_آن_روزگاران_یاد_باد
37 سال پیش
همین روزها و شب ها
مهرماه سال 1363
منطقه عملیاتی جوانرود
کنار ارتفاع بیزل
بچه های تخریب و اطلاعات عملیات لشگر10
🔶 ایستاده از سمت چپ
شهید امیر یحیوی
شهید نباتی
شهید مهوش محمدی
برادر رضوانیان
شهید میرزازاده
شهید زعفری
شهید دواری
برادر کربلایی صفی
برادر خسروبابایی
برادر خلیلی
شهید رحیم پور
برادر طهماسبی
مرحوم نعمت خسروبابایی
🔶 نشسته از سمت چپ
برادر امیرزاده
شهید مصطفی مبینی
ناشناس
برادر عبیری
شهید اللهیاری
برادر تاجیک
برادر بیاتی
ناشناس
شهید اصغری
برادر اینانلو
#خاطرات_شهید
محمد و رحمان هر دو رفیق بودند بچه محل، عضو یک گردان و...
با هم عقد اخوت خونده بودند...
محمد شده بود فرمانده؛ رحمان رو گذاشت بیسیم چیش....
اما رحمان تو کربلای ۵ پر کشید و رفت...
محمد خیلی بیقراری میکرد چند بار وقتی میخواست مداحی کنه اول دعا که اومد بسم الله رو بگه وقتی به بسم الله الرحمن میرسید دیگه نمیتونست ادامه بده...گریه امانش نمیداد...
یه شب محمد تو مناجاتای سحرش با رحمان صحبت میکرد...رفیق بنا نبود نامردی کنی و...
بالاخره نوبت محمد شد با پهلوی دریده به دیدار خدا بره و اینگونه بود که محمد رضا تورجی زاده فرمانده گردان یا زهرا از لشکر امام حسین اصفهان بعد از گذشت چند ماه از #شهادت دوستش سید رحمان هاشمی به خدا پیوست...
الانم مزارشون کنار هم تو گلزار شهدای اصفهانه...جانم به این #رفاقت...
سمت راست:
#شهید_سیدرحمان_هاشمی🌷
سمت چپ:
#شهید_محمدرضا_تورجی_زاده🌷
با صبا در چمن لاله سحر میگفتم
که شهیدان کهاند این همه خونین کفنان
گفت حافظ من و تو محرم این راز نهایم
از می لعل حکایت کن و شیرین دهنان
از سمت راست :
1-🌷شهید مجتبی گلچین (فتح المبین)
2- محمدباقر رضایی
3- شعبانعلی علی تبار
4- بهروز ملک نیا
5- یوسف احمدعلی پور
6-🌷شهید سید حسین گلریز ( بیت المقدس)
7-سردار مهدی سعادتی ( نماینده مردم بابل در مجلس شورای اسلامی )
8- 🌹عالم فقید آیت الله هادی روحانی(نماینده ولی فقیه در استان مازندران و امام جمعه فقید شهرستان بابل)
9-آقای جمشید کیایی
10-🌷شهید محسن سجودی (مطلع الفجر)
11- حمید شیر افکن
🌷این عکس در سال 1360 ، جمعی از پاسداران بابل با حضرت آیت الله هادی روحانی که هر شنبه پس از مراسم صبحگاهی در نمازخانه سپاه سخنرانی می نمودند پس از پایان سخنرانی به یادگار گرفته شده است.
روح همه علما و شهدای عزیزمان شاد و یاد ونامشان گرامی باد🌹
🌹 شهید سرلشگر خلبان اسد الله بربری
فرمانده ی شجاعی که تا آخرین قطره خون در میانه ی میدان نبرد ایستاد فرزند حسن در دهم مهرماه 1326 در شهرستان محلات بدنیا آمد در هيجدهم مهرماه 1359 بهمراه 3خلبان دیگر بشهادت رسید پیکرش پس از 23 سال دوری از وطن به میهن بازگشت بر اساس گزارش كميته بين المللي صليب سرخ جهاني پيكر پاك و نوراني اين خلبان شهيد به طور موقت در گورستان زبير در شهر موصل عراق دفن شده بود.
در سال 1381 پيكر اين خلبان و تني چند از خلبانان شهيد كه وضعيتي مشابه داشتند به وطن باز گردانده شد و در بهشت زهرا (س) قطعه خلبانان شكاري به خاك سپرده شد. از خلبان شهيد اسداله بربري 2 فرزند پسر و دختر به يادگار مانده است. روحشان شاد🌺
« هیچ چـیز ، بر اقامہ نمـاز
و قرائت قرآن اولویت ندارد. »
#نمازاول_وقت
#دفاع_مقدس
دفاع مقدس
🌹 شهید سرلشگر خلبان اسد الله بربری فرمانده ی شجاعی که تا آخرین قطره خون در میانه ی میدان نبرد ایستاد
📊 #اینفوگرافیک
🗓 ۱۸مهرماه، سالروز شهادت خلبان شهید اسدالله بربری در سال ۱۳۵۹
در قنوت عاشقانه ات
چه دیده ای که عالم را
به طواف دستهایت کشانده ای
التماس دعا ای شهید...❤️
#نمازاولوقتسفارشیارانآسمانی🕊
هدایت شده از دفاع مقدس
🗓 ۲۲ مهر ۱۳۶۱ - شهادت مصطفی کاظمزاده - #سومار - عملیات مسلم ابن عقیل
✍️ یک خط وصیت :
شهید ...
عزاداری نمیخواهد
پیرو میخواهد
🆔 @DefaeMoqaddas
✅ کانال "دفاع مقدس"
هدایت شده از دفاع مقدس
حرف زدلی با پله
خسته ام
خسته از انتطارت
خسته از نیامدنت
خسته از نیامدنم
خسته از نشنیدنت
ندیدنت
حرف نزدنت
چیزی بگو
غریبه نیستم که
صدایت آرامم می کند
نوایت که دیگر واویلا
آرامشم تویی
هنوز بعد ۴۰ سال
تنها شدم
ولی به تن ها تن ندادم
نخواستم
نگذاشتم
کسی جای تو را برایم پر کند
۴۰ سال که خوب است
۱۰۰ سال دیگر هم بگذرد
منتطرت می مانم
شاید که سال آینده
نه از ان دیوار آجر قرمز خبری باشد
نه از پله ای که تو منتظرم می نشستی
شاید که
همه چیز خراب شود
نو شوند
و دیگر
عطر تو را نداشته باشند
ولی دل من
که کهنه نمی شود
صد ساله هم که شوم
پیر شوم
آلزایمر بگیرم
فراموشی بهم دست بدهد
سلولهای حافظه مغزم که بمیرند
تو را از یاد نخواهم برد
شاید علتش این باشد
که تو منتظرم هستی
وگرنه من
پیش از تو
رفیقی نبودم که این گونه پای رفیقم بایستم
همچنان منتطرت می مانم
به انتظار پنجشنبه
۲۲ مهر ماه
سالروز شهادت دوست عزیزم مصطفی کاظم زاده
هدایت شده از دفاع مقدس
📷 سمت چپ: شهید مصطفی کاظم زاده
▫️در کنار او: حمید داودآبادی (نویسنده)
🌴 دوران #دفاع_مقدس
هدایت شده از دفاع مقدس
[Forwarded from davodabadi]
من آدم بزرگی هستم؛ خیلی بزرگ!
من آدم معروفی هستم؛ خیلی معروف!
من آدم مشهوری هستم؛ خیلی مشهور!
در سرتاسر ایران، استان به استان، شهر به شهر، از شمال سرسبز تا جنوب داغ، از غرب تا شرق، مرا می شناسند.
چون من آدم معروفی هستم!
از زاهدان گرفته تا کرمانشاه، از خراسان گرفته تا کردستان، از خوزستان گرفته تا ....
اصلا چرا این جوری؟!
در خارج از کشور هم مرا می شناسند!
در یکی دو کشور اروپایی و غربی، نام من سر زبانهاست!
در لبنان که دیگر نگو؛ اون جا کم از ایران ندارد؛
خیلیها مرا می شناسند!
اگر در موتور جستجوی گوگل نام مرا سرچ کنی، خواهی دید و فهمید که من چقدر آدم مشهوری هستم!
نه!
لازم نبود و نیست که برای دست یافتن به این شهرت و معروفیت، کار چندان سختی انجام دهم و یا هزینه میلیاردی صرف کنم!
فقط کافی بود اسمم را و از آن مهمتر عکسم را، کنار او منتشر کنم!
همه اینها به یک طرف، خاطراتم را که از او گفتم و نوشتم، بیش از همه باعث شد تا معروف و مهم و مشهور شوم و اسمم سر زبانها بیفتد!
و همه اینها، فقط و فقط برای این است که:
مرا به نام تو می شناسند!
آری!
فقط و فقط مرا به نام تو می شناسند!
هر جا که روم، در هر جمع که وارد شوم، در هر وبلاگ و صفحات اجتماعی از فیس بوک گرفته تا تلگرام و اینستاگرام، تا دست به قلم برم، همه مرا به نام تو خطاب قرار می دهند:
این، همون رفیق شهید مصطفی کاظم زاده است!
و همین است که اگر نامم کنار تو نباشد، نه بزرگم، نه معروف و نه مشهور!
هیچ و هیچم، وقتی نام و یاد تو در کنارم نباشد!
و خدا کند به حرمت نام و یاد تو هم که شده، از گناه دوری جویم و تقوا پیشه کنم تا همچون تو، با خدا رفیق شوم و ایمان بیاورم که:
الم یعلم بان الله یری؟!
آیا نمی دانند خدا آنها را می بیند؟!
این هم عکس من هیچ، در کنار مصطفای همه چیز!
تابستان 1361 تهران
یکی دو ماه قبل از شهادت مصطفی کاظم زاده در 22 مهر 1361 در سومار!
و سالها قبل از نوشتن شدن خاطراتش و شناخته شدن من به نام و یاد او در کتاب:
دیدم که جانم می رود!
برای اینکه شما هم من معروف را بشناسید، کتاب "دیدم که جانم میرود" چاپ موسسه فرهنگی شهید کاظمی در قم و کتاب "شهید بعد از ظهر" چاپ نشر یازهرا (س) در تهران را بخوانید.
و حتما برای عاقبت بخیری خودتان و همه، و در آخر هم بنده، دعا کنید! (داودآبادی)
دفاع مقدس
یاد و خاطره ذاکر آل الله دلسوخته بقیع شهید داود دهقانی گردان میثم لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص)
نشسته از راست
۱ شهید داود دهقانی
۲ برادر بزرگوار امیر مقرنس
۳شهید مهدی غفوری
۴ برادر بزرگوار امیر برادران
۵ برادر بزرگوار رضا فرجی
۶برادر بزرگوارمنصور کریمی
۷ برادر بزرگوار علی محمودی
۸ برادر بزرگوار حاج محمد الله صفت
گردان میثم
لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص)
از سمت راست:
۱.شهید امیر وفایی
۲.شهید مدنی
ا▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️
❇️به روایت پدر بزرگوار شهید:
«آخرین باری که مرخصی آمده بود با هم به محل کار رفتیم. خیلی احترام من را داشت. با لحنی پدرانه به اوگفتم : "الآن شب عید است، اینجا بمان، نرو جبهه. اینجا هم می شود خدمت کرد. من الآن سالهاست دارم برای خدا خدمت می کنم." با همه ی احترامی که به من می گذاشت سرش را بالا گرفت و گفت :"پدر فکر می کنی!" با تعجب گفتم :"امیر جان با منی؟!" امیر ادامه داد :"پدر ناراحت نشو. وقتی میبینم بچه های رزمنده فقط یک خاکریز با خدا فاصله دارند ولی جرات نمی کنند بگویند کار ما خالصانه برای خداست، آن وقت شما اینجا، توی این دفتر، مطمئنی که برای خدا کار می کنی؟ آیا این باور انصافانه است؟" خیلی این حرف روی من تاثیر گذاشت. گفتم :"بلند شو برویم برسانمت."
در راه بودیم که از من اجازه گرفت و به داخل عکاسی رفت. بعد از لحظاتی بیرون آمد و یک رسید عکس به من داد! بعد هم گفت :"این عکس ها را شما بگیرید،احتیاج می شود."
ای شهیـد ...
به پیکرت که مینگرم
گوئی در خواب فرو رفته ای
اما بیش از ما زندہ و هوشیاری
بیا ما به خـوابرفتگان
را هم بیـدار ڪن ...
#شهید_محمد_برزگری 🌷
#رزقک_شهادت