🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
💠✨ #مثل_هیچکس #قسمت_چهل_و_هفتم اشک هایم روی دفتر ریخت و کمی از جوهر نوشته ها پخش شد. دستخطش را ر
💠✨ #مثل_هیچکس
#قسمت_چهل_و_هشتم
یاسین در اتاقم را باز کرد و گفت :
_ مامان میگه بیا نهار حاضره.
+ باشه الان میام.
گوی را روی میزم گذاشتم و رفتم. بعد از خواندن دعای سفره مادرم برایمان غذا کشید و مشغول خوردن شدیم. اما زینب با بشقاب غذایش بازی می کرد و چیزی نمی خورد. مادرم گفت :
_ عزیزدلم چرا نمی خوری؟ خوشمزه نیست؟
چشم های زینب پر از اشک شد و گفت :
+ میل ندارم.
مادرم از جایش بلند شد. زینب را بغل کرد و گفت :
_ یادت رفته ما چه قولی به هم دادیم؟ من و تو و یاسین و یوسف؟
+ نه، یادم نرفته. ولی نمیتونم غذا بخورم. نمیتونم سر قولم وایسم.
چشمش به عکس پدر افتاد و بغضش ترکید و با گریه گفت :
+ من دلم برای بابا رضا تنگ شده. من میخوام بابا برگرده پیشم.
از گریه های زینب همه ما چشمهایمان پر از اشک شد. یاسین از سر میز غذا بلند شد و به اتاقش رفت تا راحت اشک بریزد. اما من هربار که میخواستم اشک بریزم جمله ی پدر را یادآوری می کردم : " محکم باش و هیچوقت کم نیار."
بغضم را فرو دادم و گفتم :
_ زینب، بیا هروقت دلمون گرفت به یادمون بیاریم که بابا همیشه پیش ماست. تنها فرقش با قبل اینه که ما اونو نمیبینیم. اون همین الان داره به بشقاب غذایی که نخوردی نگاه میکنه و از اشک ریختنت ناراحت میشه. اگه دوست داری بخنده اشکاتو پاک کن و غذاتو بخور.
با دستهای کوچکش صورتش را پاک کرد و به زور چند لقمه خورد. برای دختر نه ساله ای که عاشق پدرش بود باور آنکه دیگر نمی تواند او را ببیند سخت بود. از شش ماه پیش که خبر شهادت پدر را داده بودند تا چند ماه لب به غذا نمی زد. ضعیف و لاغر شده بود.
بعد از نهار دفتر پدرم را برداشتم و به سمت بهشت زهرا رفتم. شش ماه بود که شهید شده بود اما هنوز پیکرش برنگشته بود. می گفتند شاید هرگز پیدایش نکنند و برنگردد. اما همه ی ما چشم به راه و منتظر بودیم.
در قطعه ی شهدای گمنام نشستم. همانجا که پدرم مادرم را دیده بود و عاشقش شده بود. دفترش را باز کردم و دوباره جملاتش را مرور کردم :
« نمی فهمیدم یک جوان بیست ساله با چه انگیزه ای می تواند همه چیز را رها کند و به جایی برود که شاید هرگز بازگشتی نداشته باشد...
شاید هیچکدام از این وابستگی ها را در زندگی اش تجربه نکرده که در عنفوان جوانی به جبهه ی جنگ رفته و همه چیز را رها کرده...
هیچ منطقی نمی پذیرد یک جوان که شرایط ایده آلی دارد زندگی را رها کند و برود شهید بشود...
به خانواده هایشان فکر میکردم، به تحصیلاتشان، به انگیزه ها و اهدافشان...
سعی کردم چند دقیقه خودم را جای آنها قرار بدهم. اما نه... محال بود حاضر به انجام چنین ریسکی باشم...
پدرت حتما خانواده شو دوست داشت، حتما با شما زندگی خوبی داشت، پس چی باعث شد شمارو ول کنه و بره؟ ...»
در همین لحظه موبایلم زنگ خورد. دفتر را بستم و جواب دادم. یاسین بود، گفت :
_ یوسف، هرجا هستی زود برگرد خونه.
+ چی شده؟ برای زینب اتفاقی افتاده؟
_ نه. فقط زود بیا.
نگران شدم. به سرعت به خانه برگشتم...
✍به قلم خانم
فائزه ریاضی
#ادامه_دارد....
💟|• @Dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
💠✨ #مثل_هیچکس #قسمت_چهل_و_هشتم یاسین در اتاقم را باز کرد و گفت : _ مامان میگه بیا نهار حاضره.
💠✨ #مثل_هیچکس
#قسمت_چهل_و_نهم
(قسمت آخر)
وقتی در را باز کردم دیدم مادربزرگ و پدربزرگم، زندایی و بچه هایش، همه به خانه ی ما آمده اند. مادر بزرگم فقط گریه می کرد و خودش را می زد، پدربزرگم یک گوشه نشسته بود و دستش را روی سرش گذاشته بود. مادر هم در گوشه ای از سالن قرآن می خواند. زندایی، زینب و بچه هایش را به اتاق برده بود و سعی می کرد مشغولشان کند. فهمیدم از پدرم خبری آمده. وارد آشپزخانه شدم، یاسین مشغول آب قند درست کردن برای مادربزرگ بود. گفتم :
_ دایی کجاست؟ از بابا خبری آوردن؟
+ تا در خونه رو بستی و رفتی زنگ زدن گفتن یه پیکر از سوریه اومده که قابل شناسایی نیست. اما احتمالا مال باباست. دایی رفته ببینه چه خبر شده.
مادرم به آشپزخانه آمد. لیوان آب قند را از دست یاسین گرفت. همانطور که به سرعت قند ها را با قاشق هم می زد، گفت :
_ مامان جان میبینی حال مادربزرگت بده یکم زودتر درستش کن دیگه.
از آشپزخانه خارج شد و کنار مادربزرگم رفت. سعی کرد به زور کمی آب قند به او بدهد. در همین لحظه در خانه را زدند. به سرعت در را باز کردم. دایی محمد با چشم هایی که کاسه ی خون شده بود، وارد شد. همین که مادرم چشم های دایی را دید فهمید که بالاخره پدرم برگشته. بدون اینکه چیزی بگوید جمع را ترک کرد. به اتاقش رفت و مشغول نماز خواندن شد. تا چند ساعت هم از اتاقش بیرون نیامد. هربار که خواستم به اتاقش بروم دایی جلوی مرا گرفت و گفت تنهایش بگذارم. بعد از رفتن پدربزرگ و مادربزرگم ، دایی محمد به اتاق مادرم رفت و من هم پشت سرش. نگران مادرم بودم. او که تا آن لحظه همیشه مقاوم و محکم بود و اشک هایش را از همه پنهان می کرد با دیدن برادرش او را در آغوش گرفت و هق هق کنان گریه سر داد. دایی محمد هم دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و با گریه گفت :
«همیشه عجول بود، میخواست زود برسه... آخرشم از من جلو زد... دیدی رفیق نیمه راه شد... »
باهم اشک میریختند و روضه می خواندند. وقتی زینب از در اتاق بیرون آمد و فهمید چه خبر شده از حال رفت. روز سختی بود...
آن شب از نیمه گذشت اما نمیتوانستم ثانیه ای پلکهایم را روی هم بگذارم. رفتم به زینب سر بزنم. وقتی در اتاقش را باز کردم دیدم مادرم بالای سر او خوابش برده. پتو آوردم و روی دوشش انداختم. چشمم به کاغذ کنار دستش افتاد. فهمیدم هنگام نوشتن به خواب رفته. کاغذ را برداشتم و خواندم :
« به نام خدای زینب (سلام الله علیها)
معشوق آسمانی ام، سلام.
شنیده ام که بر سر روی ماهت بلا آمده!
همان روی ماهی که تمام دلگرمی زندگی ام بود.
همان روی ماهی که تمام پشت و پناه روزهای غربتم بود...
محمد می گفت قابل شناسایی نیستی، اما اشتباه می کرد!
مگر می شود تو بیایی و عطر نرگس در کوچه ها نپیچد؟
مگر می شود تو بیایی و قلب فاطمه ات به طپش نیفتد؟
مگر می شود تو بیایی و زمین و زمان رنگ عشق نگیرد؟
تو از اولش هم زمینی نبودی...
همان شبی که از پدرم برای ازدواجمان اجازه خواستم،
همان شبی که بعد از یک سال به خوابم آمد و چادر عروس سرم کرد،
همان شب فهمیدم که تو از تبار آسمانی!
تو پر گشودی، حق داشتی،
زمین برایت قفس بود.
اما خودت بیا و بگو
چگونه باور کنم پیمان وفاداری ات را با من شکستی؟
چگونه تاب بیاورم حکایت سوزان این جدایی را؟
چگونه بی تو زینبت را رخت عروسی بپوشانم؟
خدایا،
خوب میدانم غفلت از من بود که همیشه عقب افتادم،
اما چگونه بر داغ این جدایی ها مرهم بگذارم؟
رضا جانم، پاره ی وجودم،
حالا که از آسمان صدایم را می شنوی بگو حال بابایم خوب است؟
بپرس دلش برای دخترکش تنگ نشده؟
اصلا بگو تو که یک شب تحمل بی خبری از مرا نداشتی،
حالا دلتنگم نیستی؟!
میدانی،
سرنوشت تو را با وصال و سرنوشت مرا با فراق نوشته اند...
تو به من رسیدی، من از تو جا ماندم...
تو به بابایم رسیدی، من از بابایم جا ماندم...
اگرچه با رفتنت خاکستر قلب سوخته ام بر باد رفت،
اگرچه روی ماهت از هم پاشیده شد،
اما خدا را شکر که لباس تنت را به غنیمت نبردند...
خدا را شکر که دختر تبدارت اسیر نیست...
خدا را شکر پسرانت در غل و زنجیر نیستند...
لا جرم اگر مرور "لا یوم کیومک یا اباعبدالله" نبود،
زودتر از این ها از پا در می آمدم.
یادت هست همیشه می گفتی تو "مثل هیچکس منی" !؟
اما نمیدانستی من فقط زیر سایه ی چشمان تو آنگونه دیده می شدم.
همراه روزهای سخت من،
هم قدم سربالایی های نفس گیر زندگی من،
حالا که مرا در برهوط زمین رها کرده ای و رفته ای
لااقل خودت به جان ناتوانم نفس بده
تا از تنگنای این تنهایی تاریک، سربلند عبور کنم.
دوستدار تو؛
کسی که هرگز نتوانست از نگاهت عبور کند... »
(پایان)
✍به قلم خانم
فائزه ریاضی
💟|• @Dehghan_amiri20
🕊ای که روشن شود از #نورِ_تو
هر صبح جهان روشنایِ دل من
حضرت #خورشیدسلام🌹
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
🕊ای که روشن شود از #نورِ_تو هر صبح جهان روشنایِ دل من حضرت #خورشیدسلام🌹
🍀🌺گل نرگس چه شود بوسه به پایت بزنم
تا به کی خسته دل از دور صدایت بزنم
گل نرگس نکند مهر ، زمن برداری
داغ دیدار رخت را به دلم بگذاری 🌺🍀
💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🌸🍃ختم جمعی قرآن کریم😍به نیابت از #شهیدمحمدرضادهقان جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج آقا امام زمان عج الله📖🤲
✨جزء بیستوهشتم
✨صفحه: ۵۴۶
✨سوره:حشر
📚🍃|• @dehghan_amiri20
📜☀️#حدیث_روز
💚🍂امام صادق(علیه السلام)فرمودند:
خداوند هیچ دری را بر مومن نمی بندد مگر اینکه بهتر از آن را به روےاوباز کند.
📚✨بحارالانوار،۷۴،۵۲
💟🍃|• @Dehghan_amiri20
💠✨آن روزها
که زمین 🌎
سفره حیاتش را گسترانده بود☘
چه خوب🕊 رزق #شهادت برگرفتند🌸
ادامه دادن راهتان سخت شد
اگر به دادمان نرسیدید😔
#از_دست_رفته_ایم💔
💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🍃🍂من به ثواب احتیاجی ندارم
یکسال بعد ازشهادت محمودرضا بهم پیام داد و نوشته بود، ازهمرزمای محمود بود:
میگفت: البارحه ائتالی محمود فی النام
دیشب محمود اومد به خوابم
«و رئیته یقره القرآن»
و دیدمش که داشت قرآن میخوند
بغلش کردم، بغلم کرد بوسیدمش
من رو بوسید، به من گفت: چون من رو نمیبینی از من دریغ نکن، من کنارتم
یادت میاد هنگام نبرد یادم کردی؟
به چشم بهم زدنی اومدم پیشت و نجاتت دادم
«وقال لی اتذكر عندما مرضت فی البیت؟؟
انا كنت حاضر عندك، واقره الدعاءلك...»
و گفت: یادت میاد تو خونه مریض بودی؟
من پیشت بودم و برا شفات دعا میکردم
«قلت لهواین انته الان؟»
بهش گفتم: الان کجایی؟
«قال لی: انامع اصحاب الحسین...»
همراهاصحابامامحسین(علیه السلام)
گفتم: من به نیتت گوسفند قربونی کردم و دادم به فقرا، خندید و گفت: آره بهم رسید
گفتم چرا میخندی؟ «قال لانی: لاحتاج الثواب قسمت الثواب لكم...»
به من گفت: من به ثواب احتیاج ندارم، ثواب را برای شما قسمت کردم.
🌱 #شهیدمحمودرضابیضایی🕊🌷
💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🌿💕#این_قصه_یک_نوجوان_است
💦مردمداری و به فکر ضعیفان بودن
یک روز با عباس سوار موتورسیکلت بودیم. چند کیلومتر تا مقصد مانده بود. یکدفعه عباس گفت: دایی نگه دار. نگاه کردم دیدم پیرمردی با پای پیاده میرود. عباس پیاده شد، از پیرمرد خواست که پشت سر من سوار موتور شود. پیرمرد که سوار شد به من گفت: دایی جان! شما ایشان را برسون، من خودم پیاده بقیه راه رو میام. پیرمرد را گذاشتم جایی که میخواست بره. هنوز چند متری دور نشده بودم که دیدم عباس دوان دوان رسید؛ نگو برای آنکه من به زحمت نیفتم، همة مسیر را دویده.
نوجوانے
✨#شهیدعباس_بابایی🥀🕊
✨#ظرافتهاےفکرےاخلاقےشهدا 🍃
✨#فاصله_ای_که_باشهداهست 🌸
💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🍃🌸حضور امن...
💠ادیت ماریا بائر
ادیت ماریا بائر که پس از اسلام در سن ۲۲سالگی نام فاطمه را برگزید،حفظ حجاب را خیلی مهم می دانست.شوهرش می گوید بعد از مسلمان شدنش،هیچ کس اورا بی حجاب ندید.
زمانی که در یکی از بیمارستانهای اتریش قصد استخدام داشت،از ایشان می خواهند هنگام کار باید روسری خود را بردارد ولی با اینکه حقوق بالایی به ایشان می دادند از استخدام در بیمارستان منصرف شد ودر جواب مدیریت بیمارستان گفت:من مسلمانم وبه خاطر اعتقادم زنده هستم؛اگر تمام اتریش را به من بدهید،حاضر نیستم یک تار مویم را به شما نشان بدهم.
💦هفته عفاف وحجاب گرامی باد🌸🍃
✨#پویش_حجاب_فاطمے🌺🌿
💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🍂🍃پنج شنبه ها
در ایوان آرزوهایم
به تمنای یک نگاه
با چتری از واژه ها ،
سمت بـاران چشمانت می ایستم؛
تا تصویرِ بکری از عشــق را
از رنگین کمانِ حضورت
غزل غزل به آغوش بکشم💦☂
💠پنج شنبـه های دلتنگی
🕊🌷هدیه به روح پاک و معطر شهـــدا صلوات
💟🍃|• @Dehghan_amiri20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥🍃 #لطفاببینید🙏🙏
زیبا ترین لبخند😊🍃🌸
💟🍃|• @Dehghan_amiri20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به تو از دور سلام✋
شب زیارتی ارباب
@dehghan_amiri20
🕊🌿فردا اگر بدون تو باید به سر شود
فرقی نمی کند شب من کی سحر شود
شمعی که در فراق بسوزد سزای اوست
بگذار عمر بی تو سراپا هدر شود
#شبتون_شهدایی🌸✨
#التماس_دعای_فرج 🙏🙏
💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🕊ای که روشن شود از #نورِ_تو
هر صبح جهان روشنایِ دل من
حضرت #خورشیدسلام🌹
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
🕊ای که روشن شود از #نورِ_تو هر صبح جهان روشنایِ دل من حضرت #خورشیدسلام🌹
🍀🌺
از پشت نقابمان عيان كن ما را
آئينهی عبرت جهان كن ما را
اينجا همه ادعای ياری داريم
يک جمعه بيا و امتحان كن ما را
🌺🍀
💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🌸🍃ختم جمعی قرآن کریم😍به نیابت از #شهیدمحمدرضادهقان جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج آقا امام زمان عج الله📖🤲
✨جزء بیستوهشتم
✨صفحه: ۵۴۷
✨سوره:حشر
📚🍃|• @dehghan_amiri20
📜☀️#حدیث_روز
💚🍂پیامبر مهربانی ها حضرت محمد مصطفی(صلی الله علیه وآله وسلم)فرمودند:
انسان به دین دوستش است
پس هریک از شما باید بنگرد با چه کسی دوستی می کند.
✨📚امالی،ج۱،ص۵۱۸
💟|• @Dehghan_amiri20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺🍃حضرت فرمود عملت رو عمل امام زمان قرار بده
#لطفاگوش_کنید🙏🙏
💟🍃|• @Dehghan_amiri20
✨🌷کلام شهید....
سرباز انقلاب همیشه آماده است!
نه فقط برای #جهاد نظامی
او هرکجا پای دفاع از اعتقاداتش وسط باشد، #جهاد میکند
یکی در کربلا #شهید میشود
یکی در شام و کوفه یاد #شهدا را زنده میکند
🌱شهید 🕊#جهاد_مغنیه🥀
💟🍃|• @Dehghan_amiri20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥✨حکایت انگشتر اهدایی مقام معظم رهبری ،
به #شهیدحاج_قاسم_سلیمانی🦋🌷
از لسانِ حاج قاسمِ شهید❤️
💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🍃🌸اخلاق ناب فرماندهی....
💠من یک بسیجی ام
بر اثر اصابت تیر ، از ناحیه کتف مجروح شده بود. یک روز تصمیم گرفت برای سرکشی و کسب اطلاع از انبارهای لشکر بازدید کند مسئول انبار ، پیرمردی بود به نام حاج امر ا... با محاسنی سفید که با هشت جوان بسیجی در حال خالی کردن کامیون مهمات بود ، او که آقا مهدی را نمی شناخت تا دید ایشان در کناری ایستاده و آن ها را تماشا می کند فریاد زد جوان چرا همین طور ایستاده ای و ما را نگاه می کنی بیا کمک کن بارها را خالی کنیم یادت باشد آمده ای جبهه که کار کنی شهید باکری با معصومیتی صمیمی پاسخ داد : « بله چشم» و با آن کتف مجروح به حمل بار سنگین پرداخت نزدیکی های ظهر بود که حاج امرا... متوجه شد که او آقا مهدی فرمانده لشکر است بعض آلود برای معذرت خواهی جلو آمد که مهدی گفت : « حاج امر ا... من یک بسیجی ام
✨ #شهیدمهدےباکرے🌺🌿
✨ #ظرافتهاےفکرےاخلاقےشهدا🥀🌱
💟🍃|• @Dehghan_amiri20