🌹🌿بِسْمِ رَبِّ الْشَّهیدْ...
💌🍃عجب حرفی!
یکبار یکی از بچههای هیئت آمد و به سید گفت: توی مراسم و روضههای اهل بیت(ع) اصلا گریهام نمیگیرد و نمیتوانم گریه کنم!
سید گفت: اینجا هم که من خواندم گریهات نگرفت؟!؟
گفت: نه!
سید گفت: مشکل از من است! من چشمم آلوده است. من دهنم آلوده است که تو گریهات نمیگیرد!
این شخص با تعجب میگفت: عجب حرفی! من به هرکس گفتم گفت: تو مشکل داری برو مشکلت رو حل کن، گریهات میگیرد! اما این سید میگوید مشکل از من است!
بعدها میدیدم که جزء اولین گریه کنندگان مصائب ائمهی اطهار(ع) بود.
#خاطرات_شهید_سیدمجتبی_علمدار🌸
#کمی_با_شهدا❤️🕊
🌼🍂★| @dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
🌹🌿بِسْمِ رَبِّ الْشَّهیدْ... 💌🍃عجب حرفی! یکبار یکی از بچههای هیئت آمد و به سید گفت: توی مراسم
🌹🌿بِسْمِ رَبِّ الْشَّهیدْ...
💌🍃شالِ سبز...
من کنار سید نشسته بودم و سید هم طبق معمول شال سبزش را روی سرش انداخته بود و با سوز و گداز خاصی مشغول خواندن زیارت عاشورا و مداحی بود.
بعد از اتمام مراسم ناگهان شال سبز خود را بر گردن من گذاشت.
یا تعجب پرسیدم: این چه کاری است؟
گفت: بگذار گردن تو باشد.
بعد از لحظهای دیدم جمعیت حاضر بهسوی من آمدند و شروع کردند به بوسیدن و التماس دعا گفتن.
با صدای بلند گفتم:« اشتباه گرفتهاید، مداح ایشان است!»
اما سید کمی آن طرفتر ایستاده بود و با لبخند به من نگاه میکرد.
#خاطرات_شهید_سیدمجتبی_علمدار 🌸
#کمی_با_شهدا ❤️🕊
🌼🍂★| @dehghan_amiri20
🌹🍃بِسْمِ رَبِّ الْشَّهیدْ.🍃🌹
💌🌸جریانِ انگشتر...
ایشان معمولا اردیبهشت ماه جبهه میرفتند، هر ۴۵ روز یا ۳۵ روز مأموریت داشتند. ایشان انگشتری داشتند که خیلی برایش عزیز بود میگفت: این انگشتر را یکی از دوستانش موقع شهادت از دست خود درآورده و دست ایشان میکند و در همان لحظه هم شهید میشود. ایشان وقتی به آبادان برای مأموریت میرود، این انگشتر را در حمام، بالای طاقچه جا میگذارند. وقتی میخواهند به ساری بیایند، در راه یادش میافتد که انگشتر بالای طاقچهی حمام جا مانده است.
وقتی آمد، خیلی ناراحت شد.(من معمولا «آقا» صدایش میکردم چون سختم بود که اسمش را صدا کنم و بگویم مجتبی، فکر میکردم خیلی سبک است، اگر اسمش را صدا بزنم. ایشان هم مرا همیشه(خانم) صدا میزدند.)
گفتم: آقا! چرا اینقدر دلگیری؟ ناراحتی؟
گفت:« انگشتر بهترین عزیزم را در آبادان جا گذاشتم. اگر بیفتد و گم شود، واقعا دلگیر برایم سنگین تمام میشود. بیا امشب دوتایی زیارت عاشورا و دعای توسل بخوانیم. شاید این انگشتر گم نشود؛ یا از آن بالا نیفتد.» و جالب اینجا بود که ما زیارت عاشورا خواندیم و راز و نیاز کردیم و خوابیدیم. صبح که بلند شدیم، دیدیم انگشتر روی مفاتیحالجنان است اصلا باورمان نمیشد.
#راوی_همسرِ_شهید🌸
#خاطرات_شهید_سیدمجتبی_علمدار 🕊🌈
#کمی_با_شهدا 🥀
🌼🍂★| @dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
🌹🍃بِسْمِ رَبِّ الْشَّهیدْ.🍃🌹 💌🌸جریانِ انگشتر... ایشان معمولا اردیبهشت ماه جبهه میرفتند، هر ۴۵ روز
🌹🍃بِسْمِ رَبِّ الْشَّهیدْ🍃🌹
💌🌸خیلی عجیب بود...
همیشه اول تا یازدهم دی ماه مریض بود؛ خیلی عجیب بود.
میگفت: هروقت شیمیایی شدم، همین اوایل دی ماه بود. و عجیبتر اینکه ۱۱ دی ماه روز تولد و هم روز شهادتش بود.
در دی ماه ازدواج کردیم. زهرا هم ۸ دی ماه به دنیا آمد. بزرگترین اتفاقات زندگی ما در دی ماه بود. اتفاقا فرزند دومم را هم که باردار بودم، در دی ماه تصادفی داشتم که فوت کرد.
این اتفاق دو سه سال بعد از تولد زهرا بود و ایشان به قدری ناراحت شده بود که تا یک ماه نمیتوانست حرف بزند.
میگفت: حتما بچهام پسر بود. پسر دوست داشت و دوست داشت که مثل خودش مداح شود.
#راوی_همسرِ_شهید🌸
#خاطرات_شهید_سیدمجتبی_علمدار 🕊🌈
#کمی_با_شهدا 🥀
🌼🍂★| @dehghan_amiri20
🌹🍃بِسْمِ رَبِّ الْشَّهیدْ 🍃🌹
📚✨الطافِ امام زمان(عج)...
سید همیشه یازهرا(س) میگفت. البته عنایاتی هم نصیب ما میشد. مثلا دو سه بار اتفاق افتاد که بی پول شدیم. آن چنان توان مالی نداشتیم. یکبار میخواستم دانشگاه بروم اما کرایه نداشتم. ۵ تا یک تومانی بیشتر توی جیبم نبود. توی جیب ایشان هم پول نبود. وقتی به اتاق دیگر رفتم دیدم اسکناسهای هزاری زیر طاقچهم طاقچهمان است.
تعجب کردم گفتم:« آقا، ما که یک ۵ تومانی هم نداشتیم این هزاریها از کجا آمد؟ ».
گفت:« این لطف آقا امام زمان(عج) است. ما از این الطاف در زندگی خواهیم داشت. تا من زنده هستم به کسی نگو.»
#خاطرات_شهید_سیدمجتبی_علمدار🌈
#راوی_همسرِ_شهید 🌸🌱
#کمی_با_شهدا 🥀🕊
🌼🍂•| @dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
🌹🍃بِسْمِ رَبِّ الْشَّهیدْ 🍃🌹 📚✨الطافِ امام زمان(عج)... سید همیشه یازهرا(س) میگفت. البته عنایاتی ه
🌹🍃بِسْمِ رَبِّ الْشَّهیدْ🍃🌹
📚✨چرا منو جا گذاشتید...
عید سال ۷۴ بود که بچهها رو برده بودیم بازدید مناطق. یه روز به سید گفتم:« حالا که تا اینجا اومدیم بیا تا گردان مسلم( همان گردانی که با سید توش بودیم ) بریم.»
قبول کرد و راهی شدیم. و مقرّ هرکس یک طرفه رفته بود و تو حال خودش بود. داشتیم یه جا برای مناجات پیدا میکردم که یک دفعه صدای فریادی شنیدم. ترسیدم که نکنه برای کسی اتفاقی افتاده باشه.
سریع دویدم سمت صدا. دیدم سیدمجتبی تو میدون صبحگاه نشسته و داره بلند بلند ناله میزنه و رفقای شهیدش رو صدا میزنه
حرفش این بود که چرا جاش گذاشتن...
#خاطرات_شهید_سیدمجتبی_علمدار🌈
#کمی_با_شهدا🥀🕊
🌼🍂•| @dehghan_amiri20
🌹🍃بِسْمِ رَبِّ الْشَّهیدْ🍃🌹
📚✨شبِ میلاد...
آخرین باری که هیئت اومد، شب میلاد حضرت علی اکبر(علیهالسلام)، یازده شعبان بود. یه حال عجیبی داشت. خوندنش برای حضرت علی اکبر(ع) که تموم شد، شروع کرد برای حضرت صاحب الزمان(عج) خوند و گفت:« چند روز دیگه میلاد امام زمانه، شاید اون موقع بینتون نباشم.» برای همین الان براتون مولودی خوندم.
خودش هم فهمیده بود آخرین باریه که هیئت میاد.
#خاطرات_شهید_سیدمجتبی_علمدار🌈
#کمی_با_شهدا🥀🕊
🌼🍂•| @dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
🌹🍃بِسْمِ رَبِّ الْشَّهیدْ🍃🌹 📚✨شبِ میلاد... آخرین باری که هیئت اومد، شب میلاد حضرت علی اکبر(علیهال
🌹🍃بِسْمِ رَبِّ الْشَّهیدْ🍃🌹
📚✨آقا چه خبر است؟...
دفعهی آخری که مریض شده بود، اتفاقا از مراسم دعای توسل برگشته بود. همیشه حدود ۱۲ تا ۱۲:۳۰ برمیگشت. دیدم حال عجیبی دارد. او که هیچوقت شوخی نمیکرد و جدی بود، آن شب شنگول بود. تعجب کردم.
گفتم: آقا! امشب شنگولی! چه خبر است؟
گفت: خودم هم نمیدانم! ولی احساس عجیبی دارم. دلم میخواهد بخندم.
حالت عجیب و غریبی داشت. ۵ سال با هم بودیم اما اصلا از این رفتارها از او ندیده بودم. حرفهایی میزد که انگار میداند میخواهد برود. فکر کردم اینها جزء شوخیهای جدید است.
#خاطرات_شهید_سیدمجتبی_علمدار🌈
#کمی_با_شهدا🥀🕊
🌼🍂|• @dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
🌹🍃بِسْمِ رَبِّ الْشَّهیدْ🍃🌹 📚✨آقا چه خبر است؟... دفعهی آخری که مریض شده بود، اتفاقا از مراسم دعای
🌹🍃بِسْمِ رَبِّ الْشَّهیدْ🍃🌹
📚✨نحوه شهادت.....
می گفت:« آقا امضاء کرد،آقا امضاء کرد،داریم می رویم.»
بعد گفت : به فلانی (یکی از دوستانش)بگو بیاید من کارش دارم.
به دوستش زنگ زدم، آن شب خوابید. نزدیک صبح دیدم خیلی تب دارد،من در بابل کارمند بودم میخواستم مرخصی بگیرم که او قبول نکرد،گفت؛تو برو دوستم می آید مرا به دکتر می برد به او سفارش کردم فقط پیش دکتر بابا محمودی برود.چون دکترهای دیگر از اوضاع او با خبر نبودند.
به دوستش گفته بود قبل از اینکه بیمارستان بروم بگذار بروم حمام پرسیده بود چرا؟
گفته بود میخواهم غسل شهادت بکنم
آقا آمد و پرونده مرا امضاء کرد وگفت تو باید بیایی،دیگر بس است تو این دنیا ماندن.
من دیگر رفتنی هستم!!!
بیخود برای من زحمت نکشید مرگ مرا شما به تأخیر می اندازید،من امروز وفردا می میرم؛ولی شما می خواهید یک هفته مرگ مرا به عقب بیاندازید»
غسل شهادت انجام داد ورفت بیمارستان وهمانطوری که گفته بود یک هفته بعد شهید شد.
#خاطرات_شهید_سیدمجتبی_علمدار🌈
#کمی_با_شهدا🥀🕊
🌼🍂|• @dehghan_amiri20
🌹🍃بِسْمِ رَبِّ الْشَّهیدْ🍃🌹
📝🎋شبی که حال سید بسیار وخیم و تنفس او بسیار تند و مشکل شده بود، او را به اتاقی که دستگاه تنفس مصنوعی بود بردیم، درحالی که تنفسِ بسیار سریعی داشت و تشنهی هوا بود.
پزشک دستور داد که داروی بیهوشی به او تزریق شود تا لولهی جهت تنفس گذاشته شود و من آخرین جملهای که از سید شنیدم و بعد از آن تا زمان شهادت بیهوش بود، این بود:« یا عمهی سادات! یا زینب کبریٰ(س)!».
#خاطرات_شهید_سیدمجتبی_علمدار🌷
#کمی_با_شهدا🕊
💜🌸|• @dehghan_amiri20