💕✨سفرِ عشق در ۲۰ سالگی...
🌷🌿وقتی پیکرِ شهید را دیدم، نشناختم...
خواهر شهید دهقان امیری هم دربارهی این شهید میگوید: یک شب برادر کوچکترم محسن را با خودمان بردیم هیئتی که محمدرضا به آن میرفت. بعدا که از محسن پرسیدم، محمدرضا چه میکرد، گفت: اول روضه که شد، محمدرضا گفت: بشین الان برمیگردم، اما دیگر برنگشت؛ آقامحسن میگفت: آخر روضه که بلند شدم که بگردم دنبالش، و پیدایش کرده بود؛ پشت پرچم یک کنج هیئت او را دیده بود که نشسته بود و شال خود را انداخته بود روی صورتش؛ آقامحسن میگفت: یکجوری گریه میگرد که من دلم میلرزید، اصلا تو حال خودش نبود.!
وقتی رفتم معراج و برادرم را در تابوت دیدم، احساس کردم که اصلا نمیشناسمش؛ بهخاطر اینکه صورتش خیلی تغییر کرده بود، محمدرضایی که همیشه دستش روی محاسنش بود که مبادا محاسنش بههم بخورد، اینقدر روی موهایش حساسیت داشت که... رفتم مواجه شدم با یک پیکری که محاسنش خاکآلود و موهایش بههم ریخته و خاکی بودند...
#از_آسمان⛅️
#مستندِ_جوانی_بانشاط🌈
#قسمتِ_نهم9⃣
#ادامه_دارد...👉
🌹🍃|• @dehghan_amiri20