eitaa logo
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
1.2هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
2.8هزار ویدیو
96 فایل
🕊بنام‌اللہ🕊 🌸شہید محمدرضا دهقان امیرے🌸 🌤طلوع:1374/1/26 🕊شہادت:1394/8/21 💌پیامے‌ازجانب🌼 #نعم_الرفیق 🌼: ✾اگردلتان‌گرفت‌یادعاشوراڪنید ✾ومطمئن‌باشیدڪہ‌تنہابایادخداست‌ڪہ‌دلہاآرام‌مے‌گیرد. خادم ڪانال: @shahid_dehghan_amiri ادمین تبادل: @ashegh_1377
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃بِسْمِ رَبِّ الْشُّهَداءِ وَالْصِّدّیقینْ🍃🌸 💕✨سفر عشق در ۲۰ سالگی... 🌾🌷کنار اسمش نوشته بودند طلبه‌ی دانشجوی ... جوانی که در ۲۱ سالگی شهید مدافع حریم اسلام شد... عدد سنّ و سالش ما را به یاد جوان‌های دوران دفاع مقدس انداخت با این تفاوت که این روزها گرفتن برگه‌ی اعزام به جبهه کارِ ساده‌ای نیست... ❤️ در دانشگاهِ شهید مطهری درس می‌خواند... درجایی که شاید با نام مدرسه‌ی عالی شهید مطهری برای من و شما آشناتر باشد... این مدرسه به اندازه‌ی یک قرن با مردم و ماجراهای ایران خاطره دارد؛ از پادشاهان و آدم‌های کوچک و بزرگ گرفته تا علمای بزرگ اسلام و حالا هم شهدای مدافع حرم...🥀🕊 پیش از پیروزی انقلاب نامش مدرسه‌ی عالی سپهسالار بود... شاید هزاران نفری که در روز از کنار این بنا رد می‌شوند، چیزی از تاریخ و معماری پیشینه‌اش ندانند، ولی بی‌شک از چشم‌اندازِ چشم‌نوازِ آن لذت برده‌اند... حالا یکی از مدرّس‌های این مدرسه به نامِ است، جوانی به‌نام و سرزنده و پُرنشاط که مجموعه‌ی آدم‌های بزرگِ اینجا را تکمیل کرد... برای آشنایی بیشتر راهی منزلش شدیم... کلامِ ما از مسجدی به‌نام سپهسالار دوره‌ی ناصری آغاز شد و به دوره ای رسید که سردارانِ جوانش، برای دفاع از اسلام سر می‌دهند. ⛅️ 🌈 ... ⚜🌹★| @dehghan_amiri20
💕✨سفر عشق، در ۲۰ سالگی... 🌷🌾مادرِ محمدرضا از دردانه‌ی زندگی‌اش برای ما گفت؛ حرف زدن از پسری که با یک دنیا آرزو بزرگش کردی و حالا در کنارت نیست، کار دشواری است، ولی مادرِ شهید با صلابت و شیواییِ جالبی در برابرِ ما نشست... خواهرِ دو شهید که این روزها، مادرِ شهید هم شده است، از همه‌ی زیر و بَمِ زندگیِ پسرش حرف زد... محمدرضا شیفته‌ی مرام و سیره‌ی زندگی سردار شهید حاج اصغر وصالی و به تأیید مادرش سعی می‌کرد مثل شهدا زندگی کند... پدر و مادری به سادگی و با اطمینان قلب، پسرشان را راهیِ میدانِ جهاد می‌کنند؛ اتفاق ساده‌ای نیست... شاید تکرار چندهزار باره‌ی قصه‌ی حضرت ابراهیم و حضرت اسماعیل سلام‌الله علیه... در خانه‌ی شهید، همه چیز آرام بود؛ از مادر و پدر شهید گرفته تا دخترِ نوزادی که هیچ خاطره‌ای از داییِ شهیدش ندارد... هرچند نام و تصویر همین دایی شهید، راهِ رستگاری را به او نشان خواهد داد، درست مثل خود محمدرضا که با نام و تصویر دایی‌های شهیدش اهل حماسه شد... محمدرضا، محبوب و دوست‌داشتنی بود... بعد از شهادت، جایِ خالی‌اش در همه‌جا دیده می‌شود... در شوخی‌ها و محفل‌های دوستانه، در دانشگاه، در خانه و در پایگاهِ بسیج و مسجد و هیئت‌های عزاداری... ⛅️ 🌈 ... 👉 🌹🍃|• @dehghan_amiri20
💕✨سفر عشق، در ۲۱ سالگی 🌷🌾دوستاشن در دانشگاه بعد از گذشت ماه‌ها هنوز به یادِ او هستند... به یادِ شهیدی که مسجد و مدرسهٔ شهید مطهری هم او را فراموش نخواهند کرد... انگار همین دیروز بود که محمدرضا در نماز جماعت حاضر می‌شد و صدای شادابیِ زندگی‌اش حال و دوستانش را خوب می‌کرد... زندگیِ شهید دهقان در عینِ کوتاهی قصه‌های بلندی دارد... قصه‌هایی که بارها شنیده‌ایم و هربار با شنیدنش، هواییِ شهادت شده‌ایم؛« حافظ از حشمتِ پرویز دگر قصه مخوان\ که لبش جُرعه‌کِشِ خسرو شیرین من است.» دوستان شهید به گونه‌ای و خانواده‌اش به گونه‌ای دیگر، همه و همه از خوبی‌های مثال زدنیِ شهید برای ما حرف زدند... از جوانی که... راستی چرا هروقت ما از این جوان‌ها حرف می‌زنیم عده‌ای ما را به درشت‌گویی متهم می‌کنند؟... باور کنید دل کندن از دنیا سخت‌تر از این حرف‌هاست... محمدرضا همه‌ی آرزوهای جوانی‌اش را گذاشت و رفت؛ میدان جنگ یک طرفش غلبه بر دشمن است و سمت دیگرش دست کشیدن از زندگی... این جوان‌ها با چشمِ باز راهشان را انتخاب می‌کنند... مردم محمدرضا را با اشک و نوای صلوات تشییع نمودند، و این پسرِ خوبِ تهرانی در جوارِ امامزاده علی‌اکبر(ع) به جمعِ شهدا پیوست... محمدرضا دهقان امیری بعد از شهادت شناخته شد... حرف زیاد است و فرصت کم؛ اما از حال مادر در کنار مزار پسر به این سادگی‌ها نمی‌توان گذشت... مادری که این روزها با صبر و مقاومت راهِ پسر را ادامه می‌دهد، ولی کیست که نداند پشت هر« مٰا رَأَیتُ إِلاّٰ جَمیلاْ » یک دنیا درد دارد و مصیبت پنهان شده است؟... محمدرضا دهقان امیری با تلاش بسیار به آن‌چه می‌خواست، رسید... خواسته‌ای که آرزوی همه‌ی دل‌های عاشورایی است... او شهید شد و ما چند دقیقه‌ای میهمانِ زندگیِ بیست‌و‌یک ساله‌اش بودیم... شهیدی که در ولایتمداری و پایبندی به ارزش‌های انقلاب، سرآمد و زبان‌زد بود... ⛅️ 🌈 ...👉 🌹🍃|• @dehghan_amiri20
💕✨سفر عشق در ۲۰ سالگی... 🌷🌾دلیلِ آرام بودنِ ... مادرِ شهید محمدرضا دهقان امیری درباره‌ی او می‌گوید: این شهید بزرگوار در تاریخ ۲۶ فروردین ۱۳۷۴ در تهران متولد شد. با آمدنش، به زندگیِ ما نور بخشید. بچه‌ای بود که به دل همه می‌نشست. همه دوستش داشتند، از اطرافیان و فامیل گرفته تا مربّیانِ مهدِکودک. در دورانی که او را باردار بودم، شش‌بار ختمِ قرآن کردم. در مدت یکسال و شش‌ماهی که به او شیر می‌دادم، سورهٔ طهٰ را می‌خواندم و دیگر حفظ شده بودم. شاید یکی از دلایل آرامشِ این نوزاد همین بود. علتِ جذبِ جوانان به ... محمدرضا یک جمله‌ی ساده و قشنگ داشت. می‌گفت: فرد حزب‌اللهی باید مرتب و زیبا باش. می‌گفت که مامان وقتی دیگران من را می‌بینند، من را به عنوان کسی که بسیجی هستم، توی مسجد رفت و آمد دارم، توی یادوارهٔ شهدا کمک می‌کنم و کار می‌کنم، من باید یک‌جوری رفتار کنم هم با رفتارم هم با ظاهرم جوانان دیگر را به خود جذب کنم. من فکر می‌کنم عمده دلیلی که جوانان خیلی زیادی به این شهید، روی آوردند و اقبال عمومی زیادی به شهید دهقان شد، به همین دلیل بود. هم اینکه تو جزو جوان‌ترین شهدای مدافع حرم است و هم به خاطر ظاهرش هم به خاطر رفتار و کردارش؛ جوان‌ امروزی، الگوی امروزی می‌خواهد. کلٌا علاقهٔ زیادی به شهدای دفاع مقدّس داشت، خصوصا دایی‌های شهیدش؛ شهید محمدعلی طوسی که در تاریخ ۱۱ بهمن ۱۳۶۳ در محور عملیاتی سردشت-بانه در نبرد با کومله و دموکرات به شهادت رسید و شهید محمدرضا طوسی که ایشان هم در تاریخ ۲ آذر ۱۳۶۶ در عملیات نصر هشت به شهادت رسیده بود؛ محمدرضا علاقهٔ زیادی به این شهدا داشت... ⛅️ 🌈 ...👉 🌹🍃|• @dehghan_amiri20
💕✨سفرِ عشق، در ۲۰ سالگی... 🌷🌿نحوه‌ی رضایت گرفتنِ شهید از مادر... محمدرضا یکسال قبل از رفتنش به من گفت:« مامان من دوره‌های آموزش نظامی مختلفی را گذراندم و خیلی هم آماده رزمم، الان فکر کن که حضرت زینب(س) از شما سؤال بپرسد که الان حرمم ناامن شده و من به جوانِ شما نیاز دارم، شما چه جوابی به حضرت می‌دهید؟ » محمدرضا، این سؤال را فقط از من پرسید، از پدرش نپرسید، چون جلب رضایت پدرش خیلی راحت بود. چون پدرش جزو رزمنده‌های دفاع مقدس بود، جنگ و جبهه را دیده بود و شهید و شهادت را لمس کرده بود. اما راضی کردن من برایش دشوار بود، آن هم فقط برای مهرِ مادرانه‌ای که در وجود من می‌دید. وقتی مطمئن شدم که تصمیم خودش را گرفته و من نباید مانع انجام تصمیمش شوم. گفتم محمدرضا، امیدوارم سوریه بهت خوش بگذره! این جمله را که گفتم، محمدرضا آن‌قدر احساس رضایت کرد که مُدام در خانه هروله می‌کرد و یاحسین(ع) یاحسین(ع) می‌گفت، سرِ من را می‌بوسید و می‌گفت:« مامان راضیم ازت... یعنی به این نحو رضایت من را گرفته بود... برای راضی شدن، خیلی با خودم کلنجار رفتم، چون به محمدرضا خیلی وابسته بودم، اگر محمدرضا نیم‌ساعت دیر به خانه می‌رسید، من زمین و زمان را به هم می‌دوختم، اعصاب خودم و دیگران را خرد می‌کردم، این‌قدر زنگ می‌زدم، که کجاست و چرا دیر رسیده! ولی در مسئله‌ی سوریه رفتنش نمی‌دانم چطور شد؛ من این را می‌گذارم به حساب دست و رحمت و برکت حضرت زینب(س) که روی قلب من گذاشت و روی سرِ من دست کشید. خانم، اول صبرش را به من داد و بعد داغِ فرزند را... ⛅️ 🌈 ...👉 🌹🍃|• @dehghan_amiri20
💕✨سفرِ عشق، در ۲۰ سالگی... 🌷🌿محمدرضا که رفت... ولی وقتی محمدرضا رفت من به سجده افتادم و شاید نزدیک به یک ربع فقط گریه کردم و ضجّه زدم. چون می‌دانستم پاره‌ی تنم رفته و احتمال برگشتش شاید صفر باشد. واقعا هم همین بود. از همان روزهای اولی که محمدرضا رفت، من می‌دانستم که دیگر برنمی‌گردد. با روحیاتی که از او سراغ داشتم، می‌دانستم فرزندم واقعا لایقِ شهادت است. یعنی لحظه‌ی خداحافظی یادِ خداحافظی‌هایی افتادم که با اخوی‌های شهیدم کرده بودم. آن‌ها این حس را در وجودِ من به وجود آورده بودند که این خداحافظیِ آخر با بقیه خیلی فرق دارد. یک حس معنوی خاصّی توی وجودم بود و مطمئن بودم که دیگر برنمی‌گردد... ⛅️ 🌈 ... 👉 🌹🍃|• @dehghan_amiri20
💕✨سفرِ عشق در ۲۰ سالگی... 🌷🌿راهِ شهادت را به او نشان دادم... کلا محمدرضا در آن زمانی که در سوریه بود شاید پنج یا شش‌بار با ما تماس گرفت، توی هربار تماسش هم به من می‌گفت:« مامان دعا کن که شهید شوم، حتی قبل از رفتنش به سوریه هم مُدام این را به من می‌گفت، من بهش گفتم:« محمدرضا خودت را خالص کن، مطمئن باش که شهید می‌شوی. محمدرضا آن شب یک جمله عجیب و غریبی به من گفت:« مامان به‌خدا دیگه خالص شدم، مامان دیگه حتی یک ذره ناخالصی در وجودم نیست». تا این جمله را شنیدم، گفتم پس شهید می‌شوی! داد زد گفت جانِ من! گفتم آره، تو اگر خالص شده باشی مطمئن باش شهید می‌‌شوی، بعد یک‌دفعه جیغ زد گفت: مامان راضیم ازت، مامان دوستت دارم، مامان می‌بوسمت! خیلی خوشحال شد، خوشحالیِ محمدرضا از آن طرف و جگرخراش بودنِ این جمله برای من واقعا زجرم می‌داد. از آن شب به بعد دیگر منتظر خبر شهادتش بودم، چون مطمئن بودم و احساس می‌کردم محمدرضا فقط می‌خواست رضایتِ من را بگیرد، وقتی مطمئن شد که دیگر من راضیم، شهید شد. در عملیاتِ محرّم به شهادت رسید... ⛅️ 🌈 ...👉 🌹🍃|• @dehghan_amiri20
💕✨سفرِ عشق در ۲۰ سالگی... 🌷🌿ادامه‌ی بخشِ: راهِ شهادت را به او نشان دادم... من و محمدرضا خیلی با همدیگر حرف می‌زدیم. خواهرش خیلی با او صحبت می‌کرد. دلم می‌خواست بدانم که آیا جوانِ من که این مسیر را انتخاب کرده، آیا واقعا احساساتی شده یا نه؟ ما درباره‌ی این موضوع خیلی می‌نشستیم و با همدیگر صحبت می‌کردیم، بحث می‌کردیم، محمدرضا همیشه سه‌تا دلیلِ عمده داشت، برای این کارش و برای این انتخابش؛ یک دلیلِ انسانی. می‌گفت:« مامان ما انسانیم، الان در سوریه به حریمِ انسانیت توهین می‌شود، این داعشی‌ها و آمریکایی‌ها دارند انسان‌ها را از بین می‌برند، انسان هر دین و مذهبی داشته باشد، ولی درحالِ حاضر یک انسان است و ما باید به انسانیتِ انسان‌ها احترام بگذاریم؛ دومین دلیلی که محمدرضا را به آن‌جا کشاند، عشقِ به اباعبدالله(ع) و عشق به خانوم حضرت زینب(س) بود. حسّ غیرت و همیّتی که نسبت به این بانوی بزرگوار اسلام داشت، یعنی یک دلیلِ اعتقادی. سومین دلیلش این بود که می‌گفت: در دورانِ دفاع مقدس تمامِ جهان پشتِ صدّام ایستاده بودند_ یک جمله‌ی قشنگی داشت؛ وقتی ما می‌گفتیم؛ جنگِ تحمیلیِ عراق علیهِ ایران، می‌گفت: نگویید عراق علیهِ ایران، بگویید کلِ جهان علیهِ ایران_ می‌گفت که همه‌ی جهان پشتِ سرِ صدّام ایستاده‌اند علیهِ ایران، تنها کشوری که مثلِ برادر و دوست در کنارِ ما بود، سوریه بود، آیا انصاف است حالا که کشورِ سوریه ناامن شده ما رهایش کنیم و بگوییم که آن زمان شما به ما کمک کردید، ولی الان شما به کمکِ ما نیاز دارید ما پشتِ شما را خالی کنیم؟ همیشه یک جمله‌ی معروفی داشت که می‌گفت: حضرتِ آقا فرمودند که به سوریه کمک کنیم و حضرتِ آقا هیچ استثنائی نیاوردند، نگفتند نظامی کمک کنید، تسلیحاتی کمک کنید، و چون ایشان استثناء نیاوردند، پس وظیفه‌ی من است به عنوانِ یک سربازِ ولایت به سوریه بروم و از مردمِ آن‌جا دفاع کنم... ⛅️ 🌈 ...👉 🌹🍃|• @dehghan_amiri20
💕✨سفرِ عشق در ۲۰ سالگی... 🌷🌿وقتی پیکرِ شهید را دیدم، نشناختم... خواهر شهید دهقان امیری هم درباره‌ی این شهید می‌گوید: یک شب برادر کوچکترم محسن را با خودمان بردیم هیئتی که محمدرضا به آن می‌رفت.‌ بعدا که از محسن پرسیدم، محمدرضا چه‌ می‌کرد، گفت: اول روضه که شد، محمدرضا گفت: بشین الان برمی‌گردم، اما دیگر برنگشت؛ آقامحسن می‌گفت: آخر روضه که بلند شدم که بگردم دنبالش، و پیدایش کرده بود؛ پشت پرچم یک کنج هیئت او را دیده بود که نشسته بود و شال خود را انداخته بود روی صورتش؛ آقامحسن می‌گفت: یک‌‌جوری گریه می‌گرد که من دلم می‌لرزید، اصلا تو حال خودش نبود.! وقتی رفتم معراج و برادرم را در تابوت دیدم، احساس کردم که اصلا نمی‌شناسمش؛ به‌خاطر اینکه صورتش خیلی تغییر کرده بود، محمدرضایی که همیشه دستش روی محاسنش بود که مبادا محاسنش به‌هم بخورد، این‌قدر روی موهایش حساسیت داشت که... رفتم مواجه شدم با یک پیکری که محاسنش خاک‌آلود و موهایش به‌هم ریخته و خاکی بودند... ⛅️ 🌈 ...👉 🌹🍃|• @dehghan_amiri20
💕✨سفرِ عشق در ۲۰ سالگی... 🌷🌿فقط خدا می‌داند در دلِ او چه گذشت... دوستِ شهید دهقان امیری هم دربارهٔ او می‌گوید: تابستان سال ۸۹ از طرف مدرسه ما را به اردوی جهادی شهر لرستان بردند. یکی از افرادی که بسیار تلاش می‌کرد و تلاشش در آن‌جا زبانزد بود، محمدرضا دهقان بود. محمدرضا هیئت که می‌رفت، برای خودش گریه می‌کرد؛ دوستان می‌گفتند که کنارِ ما نمی‌نشست؛ دقیقا همان چیزی است که معصومین و بزرگانِ ما به آن سفارش کرده‌اند؛ اگر می‌خواهید گریه کنید و اگر می‌خواهید خلوت داشته باشید، باید خودتان باشید، نگاه نکنید که کنارت چه کسی نشسته است؛ این مسئله در اخلاص بسیار تأثیر دارد؛ شما اگر خواستی جایی عزاداری بکنی؛ برو یک جایی که نشناسنت؛ آن‌جا به‌خاطرِ اینکه بقیه صدای گریتو بشنون و ببینند چطوری عزاداری می‌کنی، هیچ‌وقت عزاداری نمی‌کنی؛ حتی محمدرضا با دوستانش که هیئت می‌رفت، خودش می‌رفت یک جای دیگر می‌نشست، چفیه می‌کشید روی سرش و گریه می‌کرد؛ هرچه گذشته، بینِ خودش و خدای خودش گذشته! ما متوجه نشدیم در دلِ محمدرضا چه می‌گذرد... ⛅️ 🌈 ... 🌹🍃|• @dehghan_amiri20