eitaa logo
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
1.2هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
2.8هزار ویدیو
96 فایل
🕊بنام‌اللہ🕊 🌸شہید محمدرضا دهقان امیرے🌸 🌤طلوع:1374/1/26 🕊شہادت:1394/8/21 💌پیامے‌ازجانب🌼 #نعم_الرفیق 🌼: ✾اگردلتان‌گرفت‌یادعاشوراڪنید ✾ومطمئن‌باشیدڪہ‌تنہابایادخداست‌ڪہ‌دلہاآرام‌مے‌گیرد. خادم ڪانال: @shahid_dehghan_amiri ادمین تبادل: @ashegh_1377
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🕊 قسمت هایی از مصاحبه ی کانال «شهــدا شرمنــده ایم» با یکی از دوستان که از سال 90 به خاطر همکلاسی بودن در دبیرستان علوم معارف امام صادق علیه السلام با ایشان آشنا شدند... 🌈✨هیچ وقت فڪر میڪردید یڪ روز شهید بشوند؟ بله یادمه اولین بار زمانی بود که یک عکس خیلی زیبایی ازش گرفتم و گفتم چقدر خوش عکسی چهره ت تو عکسها شبیه شهدا میفته.. بعد از اون به خاطر علاقه ی زیادی که بهش داشتم نسبت به از دست دادن سلامتیش خیلی نگران میشدم مخصوصا به خاطر تصادفات سنگینی که با موتورش داشت.. بعد از جریان سوریه هم گاهی ذهنم درگیر این قضیه میشد ولی تمام تلاشمو میکردم که به این قضیه فکر نکنم چون میدونستم خیلی برام سنگینه... 🌈✨ در طول دوران رفاقتتون به شما از شهادت چیزی میگفتن؟ نه معمولا اگر بحث شهادت میشد جو رو با شوخی عوض میکرد و نشان شهادت رو نسبت به خودش بعید میدونست و مثال های بادمجان بم میزد... ... 👉 💌🌸|• @dehghan_amiri20
💕✨سفرِ عشق، در ۲۰ سالگی... 🌷🌿نحوه‌ی رضایت گرفتنِ شهید از مادر... محمدرضا یکسال قبل از رفتنش به من گفت:« مامان من دوره‌های آموزش نظامی مختلفی را گذراندم و خیلی هم آماده رزمم، الان فکر کن که حضرت زینب(س) از شما سؤال بپرسد که الان حرمم ناامن شده و من به جوانِ شما نیاز دارم، شما چه جوابی به حضرت می‌دهید؟ » محمدرضا، این سؤال را فقط از من پرسید، از پدرش نپرسید، چون جلب رضایت پدرش خیلی راحت بود. چون پدرش جزو رزمنده‌های دفاع مقدس بود، جنگ و جبهه را دیده بود و شهید و شهادت را لمس کرده بود. اما راضی کردن من برایش دشوار بود، آن هم فقط برای مهرِ مادرانه‌ای که در وجود من می‌دید. وقتی مطمئن شدم که تصمیم خودش را گرفته و من نباید مانع انجام تصمیمش شوم. گفتم محمدرضا، امیدوارم سوریه بهت خوش بگذره! این جمله را که گفتم، محمدرضا آن‌قدر احساس رضایت کرد که مُدام در خانه هروله می‌کرد و یاحسین(ع) یاحسین(ع) می‌گفت، سرِ من را می‌بوسید و می‌گفت:« مامان راضیم ازت... یعنی به این نحو رضایت من را گرفته بود... برای راضی شدن، خیلی با خودم کلنجار رفتم، چون به محمدرضا خیلی وابسته بودم، اگر محمدرضا نیم‌ساعت دیر به خانه می‌رسید، من زمین و زمان را به هم می‌دوختم، اعصاب خودم و دیگران را خرد می‌کردم، این‌قدر زنگ می‌زدم، که کجاست و چرا دیر رسیده! ولی در مسئله‌ی سوریه رفتنش نمی‌دانم چطور شد؛ من این را می‌گذارم به حساب دست و رحمت و برکت حضرت زینب(س) که روی قلب من گذاشت و روی سرِ من دست کشید. خانم، اول صبرش را به من داد و بعد داغِ فرزند را... ⛅️ 🌈 ...👉 🌹🍃|• @dehghan_amiri20