eitaa logo
دهڪده ‌مثبت
3.6هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.7هزار ویدیو
13 فایل
یه دهڪده مثبت، تا توے اون یه زندگی آروم‌ و بدور از افڪار منفی رو تجربه ڪنی♥️ پیشنهادات وارسالی‌هاے زیباتون رو اینجا می‌خونم🌱 @Goolnarjes313 https://harfeto.timefriend.net/16851976543119 لطفامعرفی‌مون کن @Dehkade_mosbat
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺سلام و صلوات خدا بر تو ای انیس و مونس 🍀آقاجان خودتان بهتر می دانید که یکی از امتحانات بزرگ الهی در آینده ای نزدیک در انتظار من و مردم سرزمینم است. 🌸 مهدی جان برای رسیدن به قدرت و ثروت چه تهمت ها و بی اخلاقی ها است که صورت نمی گیرد! 🌼مولا جان نگذار همان یک ذره نور معنویت از ماه مبارک رمضان در وجودمان تابیده خاموش شود. آقاجان خودتان دستمان را بگیر بهترین انتخاب را همانی که مورد رضایت خداست داشته باشیم. 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
هدایت شده از سلام فرشته
🌺مادر، میوه ها را از قبل آماده کرده بود. حسنا وسط برنامه فشرده اش، دو سه باری بیرون آمد و قاتی مهمانی نشست و مجدد سر درس و تست زدن هایش رفت. طهورا با خیال راحت کنار زن دایی نشسته بود و از پروژه جدیدش حرف می زد و از درس زن دایی می پرسید: - مجازیه. سی دی های درسی رو فرستادن. فعلا دو ترم رو می خوام مجازی بردارم تا بعد خدا چی بخاد. - می شه سی دی هاتونو بگیرم منم گوش بدم؟ - آره چرا نشه. اگه دوست داری برای ترم دیگه می تونی ثبت نام کنی. 🔹طهورا به فکر فرو رفته بود که این دوره مجازی را ثبت نام بکند یا نه. از درسهای عربی و صرف و نحوش می ترسید. - نمی دونم از عهده اش برمی یام یا نه؟ 🔻زن دایی که نگرانی را در چهره طهورا دید گفت: - عزیزم شما از عهده سخت ترش براومدی. شاید قبل از ثبت نام در مورد جزئیاتش با دایی صحبت کنی بد نباشه. 🔸پدر و دایی هم در مورد مسائل سیاسی و انتخابات، با صدایی آهسته که بیشتر درگوشی بود، صحبت می کردند و ضحی مانده بود با دختردایی نازنازی اش زهره جان. قرار بود عباس آقا برای شام بیاید. انتظار کشیدن برای ضحی سخت بود. سعی کرد خودش را با زهره مشغول کند و کمتر به حرف دایی و انتظاری که برای دیدن عباس می کشید، فکر کند. با دستمال کاغذی های روی میز، برای زهره اوریگامی درست کرد. یک بشقاب حیوان دستمال کاغذی درست کرده بود و زهره باز هم حیوان جدیدی می خواست. مادر سینی چایی به دست، از آشپزخانه بیرون آمد. طهورا بلافاصله بلند شد تا چایی را از مادر بگیرد. بوی هل و دارچین داخل چایی، در فضا پیچید و تمام صداها را با خود شست و یک صدا کرد: - به به. عجب بویی. 🔹زنگ تلفن خانه بلند شد. پدر گوشی را برداشت و مجبور شد برای ادامه مکالمه، به اتاق دیگر برود. دایی فرصت را مناسب دید. لیوان چایی و قندش را برداشت و با اشاره ای که به ضحی کرد، به سمت اتاقش رفت. ضحی سیب قرمزی را که مادر زحمت قاچ کردنش را کشیده بود دست زهره داد. او را بوسید و از جا بلند شد. - خب دایی جان بگو ببینم. عباس آقا خوبن؟ امشب نمی یان؟ - می یان ان شاالله. چی شده دایی؟ 🔻دایی لیوان چایی را روی میز ضحی گذاشت و روی صندلی نشست. همان طور که قندها را بین انگشتان دست چپش رد و بدل می کرد گفت: - با گروه چه کردی؟ ی کم توضیح بده. 🔸ضحی در اتاق را کامل بست و به سمت دایی برگشت. همان طور ایستاده گفت: - هنوز کار خاصی نکردیم. صفحه مجازی رو کمی راست و ریست کردیم. ی چندتا عکس نوشته تبلیغی درست کردیم. اسم گروه رو انتخاب کردیم. دوتا از بچه های بیمارستان آریا هم دیروز اومدن. - سحر خانم دیگه. درسته؟ - بله. - رابطه ات با سحر چطوره؟ 🔹ضحی به چشمان جدی دایی نگاه کرد. به سمت تخت رفت و لبه آن نشست. - خوبه. سعی می کنم ازش دوری کنم. رفتاراش اذیتم می کنه اما به خاطر انسی که باهاش داشتم، خیلی به سمتش کشش دارم. خودمو کنترل می کنم دیگه. - تا حالا عباس آقا اونجا اومده دنبالت؟ - نه. چطور؟ - مراقب باش خیلی جلوی چشم فرهمندپور نباشه. ممکنه حسادتش گل کنه و کار دستتون بده. کلید آپارتمان دست شماست؟ - بله. بیارم؟ 🔸تا ضحی دسته کلید را از داخل کیفش بیرون می آورد، دایی هم جعبه ای را از جیبش بیرون کشید. درش را باز کرد. کلید را از ضحی گرفت و روی حجم خمیرمانندی که داخل جعبه بود، فشار داد. - آپارتمانتون دوربین هم داره. دقت کن. دوربین های بیرونی تحت کنترل بچه هاست. - داخل سالن و اتاق ها هم دوربین داره. - آره می دونم. ی عکس ازشون بگیر که بچه ها روش سوار بشن. این فلش دستت باشه به سیستم فرهمندپور دسترسی پیدا کردی بزن بهش. یک دقیقه کافیه. خود به خود نصب می شه. برای رد گیری حساب های مالیه. تا به حال فرهمندپور هم اونجا اومده؟ - نه هنوز. - باید ی کلکی بزنیم تا لب تابش رو بیاره. احتمالا همه کارهاش با اونه. از درسا چه خبر؟ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
هدایت شده از سلام فرشته
🍀بهره مندی از قرآن کریم 💎وقتی به حقیقت و مراتبی که قرآن دارد، آگاه شدیم، تازه متوجه می شویم که چقدر راه برای رفتن داریم. این قرآن کریم و مبارکی که در دستانمان است، با تمام عظمت و نورانیتش، مرحله نازله ای است که با تلاوت و فهم و عمل کردن به معارف، ما را بالا می برد. آنقدر باید بالا برویم تا عنداللهی شویم. تا به آن مرتبه عالی قرآن دسترسی پیدا کنیم و حقایقش را بفهمیم. 🌺 آن وقت است که علمی فراموش نشدنی، به انسان داده می شود. حقیقت با روح او درهم می آمیزد و از او جدا نمی شود. فقط کافیست، به مقام لدن برسیم و نزد خدا، از او، حقایق را شهودا، ادارک کنیم. ✨و ما چقدر مشتاق آن مقام هستیم. خدایا، ما را به مقام لدنی ات برسان و ادراک شهودی حقایق قرآن را به ما بده. ما را به این آرزو، برسان که مشتاق وصل توییم. 📚برای مطالعه بیشتر ر.ک: قرآن در قرآن، آیت الله جوادی آملی، ص 37و 38 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
✨السلام علیک یا صاحب الزمان 🌺سلام ای نور هدایت سلام ای روشنی هستی 🌸آقاجان چه احساس زیبا و شیرینی است وقتی برای تو می نویسیم. چه دوست داشتنی است که آن وقت که سلام به تو می گوییم و می دانیم جواب می دهی هر چند که گوش ما لایق شنیدن نباشد. 🍀مهدی جان زیباترین و بالاترین امید هستی، امید به ظهورتان است که همیشه با ما هست و خواهد بود. برای ظهورتان لحظه به لحظه دعا می کنیم و چشم امید به استجابت نزدیک آن داریم. اللهم عجل لولیک الفرج 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mhdiyar114
هدایت شده از سلام فرشته
🔹با تصور نشست های درسی و فعالیت هایی که در بیمارستان انجام می داد، چهره اش باز شد و پاسخ دایی را شاداب تر از قبل داد: - خوبه خداروشکر. با برنامه ای که سیستم بیمارستان بهار برام ریخته، خیلی خوب جلو می رم. - چطور؟ - چکیده شو جلوتر می خونم. ی تایم مطالعاتی داخل بیمارستان داریم. ی یادآور نکات داریم. کلاس های توضیح و تبیین هم هر هفته دوتا بعد از ظهرمون رو گرفته. بقیه بعد از ظهرها هم که سر کار گروهیم. با این اوصاف هر کسی باشه مدرکش رو می گیره چون تمام این کارهامون هم همش امتیاز داره؛ حتی استراحتمون! صبح تا ظهر هم سر شیفت و اورژانس و کارای دیگه ایم. ماما همراهی ها رو هم به ما نمی دن فعلا تا به درسمون برسیم. عصر به بعد هم آزادیم. گاهی با عباس می ریم جاهای مختلف. گاهی هم که عباس شیفت داره به مامان و .. الحمدلله همه چی سرجاشه. - خیلی خوبه. با سحر جایی نمی ری؟ - نه. باید برم؟ - آره برو هر از گاهی. بالاخره با هم همکارین تو گروه. ▪️دایی، فلش مشکی رنگ کوچکی را به ضحی داد. ضحی آن را در جیب داخلی کیفش جاداد. کیف را داخل کمد گذاشت و مجدد روی تخت نشست. دایی جواد، لیوان چایی را بدون قند آرام آرام نوشید. از جا بلند شد و گفت: - مراقب خودت باش. چیزی اگه شد حتما بگو. 🔹با رفتن دایی، ضحی به تصویر رهبر نگاه کرد. از اینکه خرده تلاش هایش باعث از بین رفتن فساد و خوشحالی رهبر می شد، خدا را شکر کرد. صدای زنگ در، او را از جا پراند. حتما عباس بود. تپش قلبش تندتر شد. از گوشه پرده اتاقش، بیرون را نگاه کرد. دستی به موهایش کشید. خواست رژ لب بزند اما از خواهر و مهمان ها شرم کرد. گُلسر آفتابگردانی که عباس برایش خریده بود را روی موهایش مرتب کرد. دستی به دامن شیری رنگش کشید. نوک جوراب شلواری هم رنگ دامنش را نگاه کرد. اضطراب در پاهایش رفته بود و می خواست بدود. نفس عمیق کشید. صدای عباس به گوشش رسید. به سمت در اتاق دوید. در را باز کرد و بیرون رفت. 🌸بوی گل مریم، داخل خانه شد. نگاهش به صورت مهربان عباس و دست گلی که گرفته بود افتاد و لبخند روی صورتش، بازتر شد. دسته گل را گرفت و تشکر کرد. تا پدر عباس را به سمت پذیرایی ببرد، او گل ها را چند بار بو کرد و برای گذاشتنش در گلدان، به آشپزخانه رفت. ************ 🔹خوشحال و شاد از اتاق پدر بیرون آمد. نصف یک جزء را به پدر تحویل داد و از پس سوالات برآمده بود و حالا می توانست ادامه اش را شروع کند. حفظ آیات از آنچه گمان می کرد راحت تر و سریع تر پیش رفته بود. قرآن را در کتابخانه، سرجایش گذاشت. دفتر حفظش را در آورد. جلوی تحویل داده شد تیک زد و به همه تلاش های ماه قبلش نگاه کرد. خدا را شکر کرد. آن را بست و دفتر سبز رنگش را برداشت تا موفقیتش را برای آقا بنویسد. اگر چه خود آقا این را می دانستند: - سلام آقاجان. شنیدید؟ شما هم بودید؟ شکر خدا همه سوالات را توانستم جواب دهم. گاهی احساس می کردم در گوشم کسی جواب را زمزمه می کند. نکند شما بودید آقاجان؟ فدایتان شوم خیلی دوست دارم به شما قرآن تحویل بدهم. هر روز که به اتاق پدر می روم، احساس می کنم محضر شما دارم می آیم و قرآن را قرار است به شما تحویل بدهم. حس شیرین و زیبایی است. این احساس ها و حضورتان را در قلب و روحم دوست دارم. دوست دارم همیشه با شما باشم آقاجان. حضورتان خیلی شیرین و دل گرم کننده است. هوایمان را داشته باشید. 🍀صلواتی انتهای صفحه نوشت و دفتر را بست. ساعت هفت و نیم صبح بود. وضوی مجددی گرفت و لباس پوشید. دفتر یادداشت سبزرنگ و قرآن جیبی اش را داخل کیف گذاشت. صبحانه نخورده، از خانه بیرون زد و عباس را دید که جلوی خانه، منتظر اوست: - سحر خیز باش تا کامروا باشی. - سلام عباس جان. سحرخیزی ای که کامش شما باشی رو با هزار تا خواب عوضش نمی کنم. صبحت بخیر. - سلام عزیزم. ضحی جان. خانم دکتر سحرخیز خودم. این خدمت شما. 🎁ضحی از دیدن بسته کادوپیچ شده، ذوق کرد و تمام ذوقش را هم مانند منفجر شدن ترقه های چهارشنبه سوری نشان داد. عباس از کارهای ضحی خنده اش گرفت. سوئیچ را چرخاند تا ضحی را سرکار برساند و خودش هم برای استراحت، به خانه برود. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
هدایت شده از سلام فرشته
🖇همراهی قرآن ✨اولین چیزی که خداوند خلق کرد، نور رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم بود(1). و این نشان از مرتبه و شرافت وجودی حضرت بر دیگر مخلوقات، حتی قرآن دارد. 🍀با توجه به این نکته، پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم و حقیقت قرآن، هر دو، در آن مرتبه عالیه، با هم هستند. فقط یکی (پیامبر اکرم) از آن مرتبه عالیه، به عالم طبیعت، ارسال شد و دیگری(قرآن کریم)، انزال شد و این قرآن نازل شده، در معیت و همراهی با رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم است که فرستاده شده است.(2) 📌اما در این عالم ظاهر و طبیعت، از آنجایی که انسان های کامل هم مانند دیگر مردمان، بشر هستند(3)، با سایر مردم در احکام، یکسان هستند و از این جهت است که رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم هم مطیع قرآن که فرامین و قانون الهی است، هستند. 📚برای مطالعه بیشتر ر.ک: قرآن در قرآن، آیت الله جوادی آملی، صص 39-42 پی نوشت: 1. پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم: اول ما خلق الله، نوری. بحار، ج 1، ص 97. 2. سوره اعراف، آیه 157 : وَاتَّبَعُوا النُّورَ الَّذِي أُنْزِلَ مَعَهُ 3. سوره مومنون، آیه 33 : مَا هَذَا إِلَّا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يأْكُلُ مِمَّا تَأْكُلُونَ مِنْهُ وَيشْرَبُ مِمَّا تَشْرَبُونَ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
غبار صحن تو بر درد جان دواست بقیع! خرابه‌های تو، باغِ‌ بهشتِ ماست، بقیع! تو هم چو فاطمه در شهر خویش تنهایی غریبی و، همه کس با تو آشناست، بقیع! اگر چه روی به کعبه نماز می‌خوانیم تو قبله دلِ مایی، خدا گواست، بقیع! به آن چهار امامی که در بغل داری برای ما حَرَمت مثل کربلاست بقیع! به یاد چهار پسر، در کنار چار مزار هنوز ناله اُمُّ البنین به پاست، بقیع! علی نگفت، به جان علی قسم، تو بگو که قبرِ گمشدۀ فاطمه کجاست بقیع؟ هنوز نالۀ زهراست از مدینه بلند هنوز لرزه بر اندامِ مجتبی‌ست بقیع! قوی‌ترین سندِ غربت علی در تو عِذار نیلیِ ناموسِ کبریاست، بقیع 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
*در زمان غیبت، بلایا زیاد می ­شود تا مردم بفهمند که باید مدل امام و امّتی به وجود آید.* حضرت آیت الله قرهی(مدظله العالی): ‼️همه شیعیان باید مثل شیخ زکزاکی شوند. چرا ایشان توانست در عرض 11 سال، حدود 20 میلیون را شیعه کند با این که خودش هم در ابتدا از اهل جماعت بود⁉️ خود ایشان می ­گوید: ⚜ من کوچکترین حرکتی را *بدون نگاه به فرمایشات و سیره عملی امام خامنه‌ای(مدظله العالی) انجام نمی ­دهم.* یعنی خودش را جزء امّت می­ داند، با این که شیعیان زیادی در اطرافش بودند که او را رهبر خود می­ دانستند. امّا خودش می­ گوید: *من امام نیستم، من جزء امتم.* 🌼کانال یاوران امام مهدی(عج) 🆔 @emammahdy81
🌞اشعه های طلائی خورشید، صورت مریم را نوازش می کرد. با وجود گرمای هوا و داشتن چادر سیاهی که یادگار دوران شیرین برگشت به آغوش پر مهر خدا بود؛ با روی گشاده و لبخندی شیرین از خورشید و اشعه هایش استقبال می کرد. همه را از خدا و توجه خاصه او می دانست . با یادآوری خاطره دلنشین دیروز از اعماق وجودش شادی را حس می کرد. 🌺در مدت کوتاه آشنایی با فرشته و رفت و آمد با او، متوجه شد که موتور یخچال آن ها سوخته است. نبود آن سبب شده بود، آنها به سختی روزگار می گذراندند، از آن روز به بعد در فکر خریدش برای آن ها بود. بالاخره دیروز یکی به عنوان هدیه به آن ها بخشید، دختر و پسر کوچک فرشته که با دیدنش، وجودشان غرق شادی شده بود، بالا و پایین می پریدند و می گفتند: آخ جوون یعنی این یخچالِ خوشگل مال خود خودمونه؟ مرواریدهای اشک شوق فرشته، یک دنیا حرف داشت که مریم به خوبی آنها را می شنید. 🌸مریم یقین داشت که خدا جبران می کند؛ (1) هرچند اهل معامله نبود و فقط رضایت خدا برایش مهم بود. باورش نمی شد به همین زودی خدا جبران کرده باشد. مادرش -این فرشته الهی بر روی زمین-. بعد از مدتی بی توجهی به مریم به جُرم چادری شدن، بی مقدمه به او زنگ زد تا آرامش مهمان قلب مهربانش شود. ☘☘☘☘☘☘☘ (1) إمامُ الصّادقُ عليه السلام: أنفِقْ و أيقِنْ بالخَلَفِ امام صادق عليه السلام: انفاق کن و به عوض یقین داشته باش. (بحارالانوار، ج93، ص130، ح282351.) 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
هدایت شده از سلام فرشته
🎁ضحی کادو را باز کرد. لباس صورتی کمرنگ با شکوفه های رنگارنگی که روی آستین، از سرشانه تا پایین چاپ شده بود را برداشت. بوی گل مریم می داد. عطر گل مریم و یک لباس کوچک دیگر، از لای لباس داخل جعبه افتاد. تشکر کرد و لباس صورتی را آن طرف تر گرفت. چشمش به لباس صورتی کوچکی افتاد که در کنار عطر، داخل جعبه بود. لبخند روی لب عباس، باعث شد دست ببرد و آن لباس کوچک را هم بردارد. بلیز شماره یک نوزادی صورتی با طرح شکوفه های سفید بود. صبر کرد تا خود عباس توضیح دهد اما عباس رانندگی اش را می کرد و فقط لبخند، تحویلش داد. 🌸عطر گل مریم را برداشت. درش را باز کرد و نفس عمیقی کشید. طعم بوی خوشش را ته گلویش احساس کرد. در عطر را بست. آن را داخل کیفش گذاشت و تشکر کرد. - ممنونم واقعا عباس جان. انتظارشو نداشتم خصوصا این وقت صبح. - خواهش می کنم. با یک آتش نشان ازدواج کنی انتظار خیلی چیزها رو نباید داشته باشی دیگه 🔹هر دو خندیدند. نگاه ضحی به دست چپ عباس افتاد که پوستش تغییر رنگ داده بود و زیر آستین بلند مخفی شده بود. - دستت چیزی شده عباس؟ - این؟ نه چیز خاصی نیست. ی سوختگی جزئیه. دکتر دیده. نگران نباش. نپرسیدی اون لباس بچه چیه؟ - دوست داشتم خودت بگی. - قولیه که بهت داده بودم. اگه موافق باشی، با مادرم صحبت کردم. آخر همین هفته ی زیارت بریم و بعدش هم .. - مامان گفتن بهم. مخالفتی ندارم. فقط باید از بیمارستان مرخصی بگیرم که مطمئنا می دن. 🔸ضحی یاد حرف دایی افتاد و فکر کرد چطور فرهمندپور را بپیچاند که حسادتش گُل نکند. به اخلاقش آشنا نبود و فقط کمی تحکمش را در رفتار با فرانک دیده بود. عباس سرعت ماشین را کم کرد و نزدیک بیمارستان بهار، متوقف شد - پس اگه موافق باشی، به بابا زنگ بزنم. هر وقت تونستی برای چیدن وسایل هم بریم خونه. کی بیام دنبالت؟ - زحمت نکش. خسته ای. شما استراحت کن. بعد از شیفت و کلاس بعد از ظهر و یکی دو ساعت کار گروهمون، می رم خونه ی دوش می گیرم و می یام ان شاالله. - رفتی خونه بهم خبر بده بیام دنبالت. می خوای بریم خرید؟ 🔹ضحی هم مثل همه خانم ها، با شنیدن این جمله، خندید و گفت: - خرید هم خوبه. باشه. بازم ممنون به خاطر هدیه ها. غافلگیری شیرینی بود. هم عطر. هم بلیز و هم لباس نوزاد. - قابل شما رو نداره. روز خوبی داشته باشی. 🍀عباس قرآن را از جلوی فرمان برداشت و جلوی ضحی گرفت. بعد از بوسه ای که ضحی به قرآن زد، آن را دور سرش چرخاند و قرآن را بوسید. ضحی تشکر کرد و از ماشین پیاده شد. جعبه هدیه اش را روی صندلی گذاشت و گفت: - اشکالی نداره بزارم اینجا؟ به کسی ندیش ها 🔹هر دو خندیدند. عباس فرمان را چرخاند و ماشین را به سمت خیابان حرکت داد. ضحی چادرش را محکم تر گرفت و به سمت بیمارستان، چرخید. بسم الله گفت و از نگهبانی داخل شد. مشغول خواندن آیت الکرسی شده بود که مردی بچه به بغل، به سرعت از کنارش رد شد و وارد اورژانس شد. پله های بیمارستان را بالا رفت. کیفش را داخل کمد گذاشت و قفل کرد. روپوش سفیدرنگش را پوشید. کارت بیمارستان و مُهر پزشکی و خودکارش را داخل جیب گذاشت. چادرش را مرتب کرد و از اتاق خارج شد. 🔸با بسته شدن در اتاق، قفل روی کلید را زد و در را قفل کرد تا مثل آن روز، با دیدن فرهمندپور یا فرد دیگری داخل اتاقش، غافلگیر نشود. هنوز تا شروع ساعت کاری اش ده دقیقه مانده بود. روبروی تابلوحدیث روی دیوار ایستاد و مشغول خواندن شد: 🌸پيامبر صلي الله عليه و آله به پزشكى فرمودند : أللّه ُ الطَّبيبُ ، بَل أنتَ رَجُلٌ رَفيقٌ ، طَبيبُها الَّذي خَلَقَها ؛ كنزالعمّال ، ح 28102 🍀پيامبر صلي الله عليه و آله به پزشكى فرمودند : خدا طبيب است و تو ياورى مهربان هستى . طبيب درد، كسى است كه آن را آفريده است . 🔹لبخند روی صورت ضحی پهن شد. احساس کرد آن پزشکی که پیامبر با او حرف زده است، او بوده. حس خوش مورد خطاب واقع شدن آن هم توسط پیامبر عزیز و دوست داشتنی و مهربان، با کلام الهی شان، انرژی زیادی به ضحی داد. بی توجه به شروع نشدن ساعت کاری اش، به سمت اورژانس حرکت کرد. صدای جیغ و گریه کودکی از طبقه دوم، به گوشش رسید. - بسم الله. خدا به خیر کنه. 🔻ضحی پله ها را سریع تر پایین رفت. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌺سلام بر تو ای همدم همیشگی ام 🍀آقاجان کی گفته تو غائبی؟ غائب از آن من است تماما، و تو ای عزیز زهرا حاضر حاضری. 🌸گوش جانم می شنود دعاهایت را در حقم، چشم دلم می بیند اشک هایت را بر گناهانم، و در بزنگاهها دستگیری ات را با تمام وجود حس می کنم. 🌼پدر مهربانم ممنونم که فرزند ناخلف خود را یاری می رسانی، و امید دارم با نگاه ولایی تان جان و دل من هم از غیبت به حضور رسد، تا ببیند آنچه را که تا به حال ندیده و بشنود آنچه را که نشنیده است. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
💧قطره ای از دریا: آیه ای که خداوند متعال در آن هفت مرتبه به انسان لطف کرده است. 📖وإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِى عَنِّى فَإِنّى قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الْدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْيَسْتَجِيبُواْ لِى وَ لْيُؤمِنُوا بِى لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ‏ (بقره/186) 🌺و هرگاه بندگانم از تو درباره من پرسند (بگو:) همانا من نزدیكم؛ دعاى نیایشگر را آنگاه كه مرا میخواند پاسخ میگویم. پس باید دعوت مرا بپذیرند و به من ایمان آورند، باشد كه به رشد رسند. 🍀نکته ها 🌸برخى افراد از رسول خدا صلى الله علیه وآله مى ‏پرسیدند: خدا را چگونه بخوانیم؟ آیا خدا به ما نزدیك است كه او را آهسته بخوانیم و یا اینكه دور است كه با فریاد بخوانیم؟! این آیه در پاسخ آنان نازل شد. 🌼دعا كننده، آنچنان مورد محبّت پروردگار قرار دارد كه در این آیه، هفت مرتبه خداوند تعبیر خودم را براى لطف به او بكار برده است: اگر بندگان خودم درباره خودم پرسیدند، به آنان بگو: من خودم به آنان نزدیك هستم و هرگاه خودم را بخوانند، خودم دعاهاى آنان را مستجاب میكنم، پس به خودم ایمان بیاورند و دعوت خودم را اجابت كنند. این ارتباط محبّت ‏آمیز در صورتى است كه انسان بخواهد با خداوند مناجات كند. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114