eitaa logo
دهڪده ‌مثبت
2.3هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
12 فایل
یه دهڪده مثبت، تا توے اون یه زندگی آروم‌ و بدور از افڪار منفی رو تجربه ڪنی♥️ پیشنهادات وارسالی‌هاے زیباتون رو اینجا می‌خونم🌱 @Goolnarjes313 https://harfeto.timefriend.net/16851976543119 لطفامعرفی‌مون کن @Dehkade_mosbat
مشاهده در ایتا
دانلود
✨سلام بر تو ای سبزترین امیدها 🌺آقاجان زمان به سرعت می گذرد؛ ولی قلبم گواهی می دهد که آمدنت به همین زودی هاست. 🌼می نویسم برای تویی که عطر عدالتت، مشاممان را پُر کرده است و نسیم شادی بخش انتظارت جانمان را می نوازد. 🍀آقاجان به امید روزی می نویسم که عاشقانت دست در دست هم به شوق آمدنت به کنار خانه خدا، لبیک گویان به ندایت به نزدت می آیند. اللهم عجل لولیک الفرج 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114 عجل الله فرجه
✍️طنین شهادتین در سراسر عالم ✨خود را می رسانم به آینده ای نزدیک، با چشم دل همه جا را غرق نور و روشنایی می بینم. پُر از رحمت و محبت، پُر از خیر و سعادت، پُر از صفا و صمیمیت. 🌸در گوش هایم صدای خوشی می پیچد. صدای آرامش و دلنشینی، صدای همه خوبی ها، همان صدای دل انگیزی که رستگاری و عاقبت به خیری را به دنبال دارد. صدایی که به یگانگی خدا و رسالت ختمُ المرسلین شهادت می دهد. با خود نجواگونه حدیث نفس می گویم؛ آه این صدا از کجا به گوش می رسد؟ کسی در کنار گوشم می گوید: از همه جا، از شرق و غرب از شمال و جنوب. وجودم پُر از شعف و شادمانی می شود. اشک شوق بر صورتم جاری می شود. 🌼دوباره گوش می شوم، این بار با عمق وجودم، با تک تک سلول هایم. ندای «لا اله الاالله محمد رسول الله(صلی الله علیه و آله)» همه جا را دربرگرفته . (۱) شاید با پای دل، به دورانِ ظهور مولای دو عالم، مهدی موعود(ارواحناله الفداء) قدم گذاشته ام. نه! چرا شاید؟ حتماً به آن دوران پرواز کرده ام. مهدی جان چقدر مشتاق چنین روزی هستیم و چقدر دلمان تنگ چنین روزی است. ☘️🌸☘️🌸☘️🌸☘️ 🔹قال الصادق (علیه السلام): إِذَا قَامَ الْقَائِمُ لَا يَبْقَى أَرْضٌ إِلَّا نُودِيَ فِيهَا شَهَادَةُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ 🌺امام جعفر صادق (علیه السلام) فرمودند: زمانی که حضرت قیام می کند سرزمینی باقی نمی ماند مگر اینکه ندای شهادتین «لا اله الاالله محمد رسول الله(صلی الله علیه و آله)» از آن برخواهد خواست 📚بحار، ج ٥٢، ص ٣٤٠ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
*⚠️نشر با حفظ منبع⚠️* ⭕کانال یاوران امام مهدی(عج) @emammahdy81 📄متن پیام حضرت آیت الله روح الله قرهی (مد ظله العالی) *در خصوص نیاز به حضور گسترده مردم در انتخابات و انتخاب اصلح*، که مشروح آن بدین شرح است: بسم الله الرحمن الرحیم الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا محمد واله الطاهرین ✍️ اما بعد، با توجه به اینکه جمهوری اسلامی ایران که بر دو پایه جمهوریت و اسلام بنا نهاده شده که هميشه *حضور گسترده‌ مردم* در انتخابات مورد تاکید بوده است. لذا سفارش امامین انقلاب، امام خمینی (اعلی الله مقامه الشریف) و امام خامنه‌ای (مدظله العالی) همیشه عامل حضور گسترده مردم برای دفاع از اسلام و مسلمین بوده که تبلور این حضور، *انتخابات* است. انتخابات یکی از مباحث بسیار مهم برای حفظ انقلاب، اسلام و نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران و همچنین تبلور جمهوریت این نظام مقدس می باشد. و مسلم است که حضور همه ما در انتخابات یک وظيفه شرعی و عقلی و انسانی می باشد. از آنجایی که دوستان، مکرر سوال نموده اند که در این انتخابات به چه کسی رای بدهیم؟ و با احترام به همه‌ی کاندیداهای محترم انتخابات ریاست جمهوری بالاخص عزيزان ولایی و انقلابی و مخلص، به عرض دوستان می رسانم؛ پر واضح است که با توجه به ورود برادر عزیز و بزرگوار، جناب آیت الله آقای رئیسی، ان شاء الله اين انتخابات، انتخابات مهم و پرشوری خواهد بود و ایشان به عنوان *گزینه اصلح* برای همه ما باید مطرح باشد، ولی باید به دو نکته هم اشاره کنم و آن این است که عزیزان بدانند، اگر این دوره خدای نکرده حضور ما کمرنگ گردد و یا دولت به دست کسانی که توانایی آنچنانی ندارند،بیفتد و مثل دولت فعلی گرفتاری برایمان ایجاد بکنند، خدای نکرده انقلاب عقب گرد خواهد کرد و شاید موجب‌ فتنه های بزرگتری و حتی فتنه اکبر شود. لذا از عزیزان استدعای عاجزانه دارم؛ بدون نگاه به حزب و یا گروه و یا جناحی، حتما وارد صحنه انتخابات گردیده و فرد اصلح که به نظر ما *آیت الله آقای رئیسی* می باشد را انتخاب نمایند که ان شاء الله این مملکت به رشد و نمو برسد؛ مملکتی که 8 سال متاسفانه معطل برای یک بحث بیهوده به نام برجام بود و در این هشت سال معطل که نه، بلکه عقب گرد کرد و چقدر مباحث اقتصادی و مسائل دیگر که بهتر از بنده می دانید را دچار گرفتاری های شدید کرد که بماند به جای خود بحث آن را باید نمود. ان شاء الله که همه عزیزان در این امر موفق باشند و به فضل الهی آن کسی که رئیس جمهور می‌شود کمر همت ببندد برای خدمت به این نظام مقدس و این مردم بسیار با صفا، این مردم مومن، این مردم زجر کشیده، این مردمی که همیشه چه از اول انقلاب و چه حال، در این نظام مقدس و در راه ولایت امیر المومنین و ولایت اهل بیت و در راه ولایت فقیه جان بر کف بودند، نمونه هایش را دیده و می‌بینیم که متولدین سال 70 با التماس به مدافعین حرم پیوستند و برخی به شهادت و بعضی به درجه رفیع جانبازی رسیدند. لذا باید آن کسی که انتخاب مي شود، حتما همتش را برای رفع همه مشکلات این نظام و ان شاء الله آمادگی برای ظهور و دادن پرچم به دست صاحب اصلی آن حضرت حجت بن الحسن المهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) به کار گیرد. در آخر از همه عزیزانی که این مدت تماس می‌گرفتند و پیغام می دادند که به چه کسی رای بدهیم تشکر میکنم و از خداوند متعال خواهانم که ان شاء الله این نظام مقدس را پیروز و امام راحل عظیم الشان اعلی الله مقامه الشریف و شهدای عزیز را از ما راضی و خشنود و امام المسلمین (مدظله العالی) را در پناه حضرت حق تا حضور حضرت مهدی و در کنار حضرت مهدی روحی له الفدا محافظت نماید و ان شاء الله ما را هم جزء سربازان حقیقی اش قرار بدهد. والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته *⚠️نشر با حفظ منبع⚠️* ⭕کانال یاوران امام مهدی(عج) @emammahdy81
هدایت شده از سلام فرشته
🔹ضحی لبخند زد و ادامه داد: - شما هم اگه مرخصی نیاز داری بهم بگو. ساعت کاری ای که داریم این مرخصی رفتن ها رو تعدیل می کنه. و دیگه؟ - دیگه اینکه مسئول امور مالی هم ایشونن. پس ما اینجا چی کاره ایم؟ - مسئولیت شما مشخصه که. همون طور که خودت خواستی، بخش سفارش گیری و ارتباط با مشتری و .. - مالی رو هم به من بده. من با مشتری ارتباط دارم اونوقت امور مالی باید دست اون خانم باشه؟! - اینم نکته ایه. حتما روش فکر می کنم. و دیگه؟ - حالا فعلا همین یک قلم رو درست کن. به دومیش هم می رسیم 🔻سحر خوب فهمیده بود طفیلی وجود ضحی ات که او الان اینجا سر می کند و حقوق خوبی می گیرد و همین دومی و طفیلی بودن، اعصابش را خرد می کرد. صندلی را از پشت میز شش نفره داخل سالن جلو کشید و رو به فریبا گفت: - عزیزم خون خودتو کثیف نکن. ضحی و لیدرش چه کاره این مملکت ان. اسمشه که مدیرن. والّا 🔸کمی مکث کرد و به سمت یخچال رفت. بطری شربتی را برداشت و ادامه داد: - سوء مدیریت رو اینا دارن چون خبر ندارن دزدا چپاول می کنند و می رن. کبک سرش تو برفه دیگه. والّا 🔸ضحی دیگر نمی خواست ساکت بماند اما هر چه فکر کرد، درگیری را صلاح ندانست. به سختی خودش را کنترل کرد و پرسید: - تبلتی که روی میز بود کجاست بچه ها؟ مطلب امروز رو باید عکس بگیریم و بفرستیم. - تبلت رو من بردم خونه کارش داشتم ضحی جان. نگفته بودی دست نباید بزنیم! - قاعده اش اینه که برای استفاده همینجاست. 🔻سحر تبلت را از کیفش در آورد و جلوی ضحی گذاشت: - نترس. نخوردمش! و لیوان شربتش را سر کشید. - اَه. اینام که همش آب و شکرن. 🔸فریبا که با جلوافتادن سحر، شمشیرش را غلاف کرده بود، پشت میز نشست. لیوانش را به سمت سحر گرفت تا از شربتی که می نوشید، برای او هم بریزد. ضحی تبلت را برداشت و دکمه دوربینش را زد: - با دوربینش عکس گرفتی ببینی چطوره؟ - بگیر ببین چطوره. چه کار داری من عکس گرفتم یا نه. 🔹ضحی به خاطر حضور فریبا، چیزی به سحر نگفت. یاد حرف پدر افتاد که همیشه می گفت در خویشتن داری، سرّی است که در مجادله کردن ولو با مغلوب کردن طرف مقابل، نیست. از گلدانی که روی میز بود عکس گرفت. گوشی اش را هم در آورد و با کمی تغییر زاویه دید، از همان گلدان عکس گرفت. تصاویر را با هم مقایسه کرد و گفت: - به نظرم خوب عکس می اندازه. نیازی به دوربین دیجیتال نداریم. - به نسبت دیجیتال، کیفیتش صفره. ولی کار با تبلت و پست گذاشتن راحت تره تا با دوربین. 🔸ضحی مجدد به تصویری که با گوشی گرفته بود نگاه کرد. گوشه سمت چپ تصویر را بزرگنمایی کرد و وقتی خیالش از مشخص بودن مدل دوربین مدار بسته داخل آپارتمان راحت شد، تصویر را با نت سیم کارت، به دایی فرستاد و زیرش نوشت: - ببخشید گل نداشتم درخچه تقدیم کردم. 🔹بعد از ارسال، تصویر را حذف کرد و مشغول گذاشتن پست آن روز شد. در فضای خالی تصویر، راه های ارتباطی با گروه را نوشت و اسم هر دو بیکارستان را انتهای مطلب گذاشت و مطلب را ارسال کرد. 🔸فرهمندپور که در حال دیدن ضحی بود، به تلفن آپارتمان زنگ زد. سحر گوشی را جواب داد. فرهمندپور خیلی گرم به سحر سلام داد و احوالپرسی کرد و از روند کار پرسید. - خانم سهندی اینجا هستند با خودشون صحبت کنین 🔻سحر گوشی را روی میز گذاشت و تکه ای از کیکی که فریبا به او تعارف کرده بود را داخل دهانش گذاشت. ضحی دست روی شانه سحر گذاشت و آرام پرسید: - کیه سحرجان؟ - معلومه دیگه. جناب رئیس. فرهمندپور. با شما کار دارن. گزارش کار می خوان بگیرن. 🔸ضحی با اکراه گوشی را برداشت: - سلام علیکم. الحمدلله. بله. فعلا چند مطلب تبلیغی بارگذری شده. مراجعه کننده ای نداشتیم نخیر. بله. چه وسایلی هستند؟ الان که زوده! بله. باشه مشکلی نیست. فقط جناب فرهمندپور، عرض شود برای مطالب اینستا، همین تبلتی که زحمتشو کشیدین کفایت می کنه. دوربینش خوبه. بالاخره این واحد بدون سکنه است. بله. هر طور صلاح می دونین. من وظیفه داشتم خدمتون عرض کنم. 🔻سحر به چهره جدی و جمله بندی های سنگین ضحی فکر کرد که آیا ضحی حس فرهمندپور را می داند و این طور جواب می دهد؟ باقی کیک را روی میز رها کرد. به ساعتش نگاه کرد و بشکنی برای ضحی زد و اشاره به ساعت کرد. کیفش را روی دوش انداخت و به همراه فریبا از آپارتمان بیرون رفت. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
✨سلام بر تو ای روشنایی زندگی 🌺آقاجان در جایی می خواندم وقتی حضرت عبدالعظیم حسنی به ایران و شهر ری آمد، صرفا مأموریت محدودِ سیاسی و تبلیغی نبود. بلکه مأموریت ایشان در جهت تغییر مسیر تمدن سازی اسلامی ختم خواهد شد، و امّا دو مأموریت ایشان از این قرار بود؛ اول اینکه: بستر سازی برای لشکر سازی ظهور دوم اینکه: ایجاد پایگاهی برای قدرت گیری معنوی نبرد آخرالزمان. 🌼حقیقتا درود خدا بر روح پاک و مطهر شهید عزیز سردار حاج قاسم سلیمانی این بزرگ مرد تاریخ ایران، که ایران را حرم نامید و حفظ این حرم را سفارش نمود. 🍀مهدی جان دعا کن ما هم در این پازل ظهور قرار گرفته باشیم و زمینه ساز ظهورتان باشیم. 🌸من چشم به در دارم آنگه که تو بازآیی 🌸ای مهر جهان افروز ای صبح تماشایی 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
✍️من و واجب فراموش شده 🌼برای پیک نیک به خارج از شهر رفته بودیم و بعد از کمی جستجو، محل مناسبی برای نشستن پیدا کردیم. مشغولِ پهن کردن فرش و قرار دادن بقیه وسایل روی زمین بودیم که محمد، پسرِ پنج ساله ام به سراغ بازیگوشی های خودش رفت و من در حین جابجایی وسایل، حرکاتِ او را زیر نظر داشتم که زیاد دور نشود. 🌺کمی آنطرف تر میله‌ای بود که محمد با یک دست آن را گرفت و دورش چرخید و بخاطر زمین خاکی، گرد و غبار شد . در همین موقع یک آقا که با ژست خاصی آنجا ایستاده بود و سیگارش را روشن می کرد، با اعتراض گفت:« هی آقا پسر اینکار رو نکن ، گرد و خاک میشه و بقیه رو اَذیت می کنی» 🌸محمد هم از حرکت ایستاد و بلافاصله گفت:« اگر بقیه اَذیت میشن پس چرا شما دود می کنی؟» آن مرد که سیگارش را با دو انگشت، بین لبهایش، نگه داشته بود و در حال کام گرفتن و پُر کردن ریه هایش از آن دودها بود ، یک لحظه با نگاه خیره‌ای به محمد چشم دوخت. سیگار را از دهانش دور کرد و از این حاضرجوابی، لبهایش به لبخندِ دندان نمایی از هم باز شد . سیگار را روی زمین انداخت و زیر پایش له کرد و گفت:« باشه من هم اینکار رو نمی کنم» و از آنجا دور شد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
✍️معامله با خدا 💦قطرات باران بر سر و روی فاطمه بوسه می زد و او را در شیرینیِ وصف ناپذیری فرو می برد. چشمان خود را بست و با تمام وجود به صدای آرامبخش باران گوش می داد. باران را جلوه ای از رحمت خدا می دید که به او هدیه داده شده است. به یاد روزهای گذشته افتاد که با خود درگیر بود که دل دوستانش را شاد کند و یا رضایت پدر را به دست بیاورد؟! 🌼چند روز قبل سمیه به او گفت: فاطمه جان گروهی از بچه های دانشگاه که همه را می شناسی بعد از امتحانات می خواهند به یک سفر تفریحی بروند تو هم می یایی؟ فاطمه گفت: عزیزم نمی تونم قول بدم . ممکنه پدرم اجازه ندهد. سمیه: فاطمه یک کاریش بکن همه بچه ها دوست دارن تو باشی، با بودن تو بهمون خوش می گذره. دلمون رو با اومدن شاد کن. فاطمه بعد از امتحان وقتی به خانه رسید، پدرش هم آمده بود. بعد از خوردن ناهار کنار پدر نشست و بوسه ای بر دست پدر کاشت و گفت: بابا اجازه هست بعد از امتحانات با دوستان دانشگاه به سفر برم؟ پدر ابروانش را موج دار کرد و بر پیشانی اش چروک های ریزی نشست، کمی اخم چاشنی صورتش کرد و گفت: فاطمه خودت می دونی با مسافرت های مجردی موافق نیستم. هر جا خواستی با هم می ریم . 🌺فاطمه به طرف اتاقش رفت. خودش را روی تخت رها کرد و به سقف چشم دوخت و به شانس خود نفرین می کرد که چرا نمی تواند مثل دوستانش به سفر رود؟ چند ساعتی با خودش درگیر بود که با لجبازی و تهدید پدر خود را راضی کند؛ امّا بعد از آنکه به یاد سخنان روحانی مسجدشان افتاد که در مورد پدر و مادر و اثر رضایت آن ها بر زندگی فرزند سخن می گفت، تا جایی که رضایت و نارضایتی پدر را به رضایت و نارضایتی خدا گره زده بود.(1) همین موقع بود که با خدا معامله کرد و از خیر این سفر گذشت. هم اکنون بعد از بدرقه دوستانش درحال رفتن به خانه بود که با ریزش شدید باران روبرو شد و اینچنین در زیر باران با خدا عشق بازی می کرد. ☘️🌸☘️🌸☘️🌸☘️ 🔹(1) رسول اللّه صلى الله عليه و آله:رِضَا الرَّبِّ في رِضَا الوالِدِ، وسَخَطُ الرَّبِّ في سَخَطِ الوالِدِ. 🌸پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : رضايت خدا ، در رضايت پدر است و نارضايتى خدا ، در نارضايتى پدر . 📚حکمت نامه کودک، ص304. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
هدایت شده از سلام فرشته
🔹گوشی تلفن، هنوز دست ضحی بود و داشت به حرفهای فرهمندپور گوش می داد: - پک های مختلفی آماده کنین. برخی دو قلم جنس داشته باشن و برخی شون بیشتر. قیمت ها هم که متفاوت می شه خودتون واردین. اینکه می گم پک های مختلف هم برای فروش بهتره هم رعایت سلیقه مشتری و هم کم هزینه تر شدن. فقط پکی بفروشین. تکی نباشه. این خودش ی شگرده. - بله متوجه ام. این جور مسائل مربوط به فروش رو سحر خانم به عهده گرفتن که همین الان رفتن والا گوشی رو می دادم خدمتشون. جناب فرهمندپور، دو روز آخر هفته رو بنده نمی تونم بیام. مشکلاتی دارم که باید بهشون رسیدگی کنم. از نظر شما مشکلی نیست؟ - اختیار دارید. شما خودتون رئیس هستید نیازی به اجازه گرفتن از بنده نیست. 🔻ضحی از طولانی شدن مکالمه، معذب بود و می ترسید زبان احساس فرهمندپور باز شود و حرفهایی که مناسب نیست را بشنود. برای همین بدون مکث خاصی گفت: - متشکرم. با اجازه تون خانم ها رفته ان. باید برم در رو قفل کنم. امر دیگه ای اگر ندارید خداحافظی می کنم. 🔸چند ثانیه ای مکث کرد اما مهلت چندانی نداد که فرهمندپور بخواهد چیزی بگوید. خداحافظی گفت و گوشی را قطع کرد. بدون اینکه عکس العمل خاصی در رفتارش نشان بدهد، تبلت را داخل کشوی میز گذاشت و قفلش کرد. کیفش را برداشت و گوشی به دست، از آپارتمان خارج شد. کلید را داخل قفل انداخت و هر سه قفل آن را چرخاند. داخل آسانسور شد و قبل از اینکه پیامک عباس برسد، برایش نوشت: - کارم تموم شده. دارم می رم خونه. دوش می گیرم که ان شالله با هم بریم خرید. مرخصی هم گرفتم. شما می یای دنبالم ؟ 🔻به محض ارسال، پیامک عباس آمد: - سلام عشقم. رفتی خونه خبر بده که بیام دنبالت بریم خرید. منتظرتم. ضحی از هم زمانی پیامک ها خندید. سوار ماشین شد و به سمت خانه حرکت کرد. 🔹خرید مختصر ضحی، چند ساعت بیشتر طول نکشید و برای خوردن شامی ای که مادر زحمتش را کشیده بود، به خانه برگشتند. کیسه های خرید را روی تخت گذاشت. در فاصله ای که عباس تجدید وضو می کرد، لباس عوض کرد و به همراه عباس، سر سفره نشست. 🌸حس خوش کنار عباس بودن در حضور پدر و مادر و خوردن شامی دست پخت مادر لای نان بربری که پدر خریده بود، اشک را به چشمانش آورد. عباس متوجه تغییر حالت ضحی شد. موقع خرید هم بغض ضحی را چند بار دیده بود و می دانست به خاطر دلتنگی است. مادر، به وجود آمدن این حالت را برایش گفته بود و توصیه کرده بود هوای عروست را داشته باش. عباس لیوان دوغی پر کرد و دست ضحی داد و لبخند شیرینی هدیه اش کرد بلکه سفره اشکش را پهن نشده، جمع کند. ضحی دوغ را جرعه جرعه و به سختی خورد و بغضش را با آن، قورت داد. با خوردن دوغ، تازه فهمید که چقدر تشنه است. پارچ را برداشت. برای مادر و پدر و عباس دوغ ریخت. لیوان خودش را هم مجدد پر کرد. جای حسنا و طهورا خالی بود اما می دانست که مادر، بهترین کار را کرده. طهورا، زهره را کنار خودش نشاند و صدایش را بلند کرد: - زن داداش اشکال نداره برای زهره بکشم؟ 🔸کف گیر را برداشت و همزمان با اجازه ماکارونی را ها داخل بشقاب روی هم ریخت. کوه بزرگی درست کرد و جلوی زهره گذاشت. نگاه مات زهره به کوه ماکارونی، دهانش را باز کرد: - وای چقدر زیاد - زیاده؟ من که بچه بودم دوبرابرشو می خوردم. یعنی تو نمی تونی بخوری؟ بیا حالا ببین برای خودمم می کشم 🔻چند روزی بود زهره، درست غذا نمی خورد. طهورا حدس می زد به خاطر ازدواج ضحی و وابستگی زهره به ضحی است. به سفارش مادر، از ظهر به خانه دایی رفته بود و با زهره بازی می کرد. گاهی حواسش به خواستگاری که قرار بود بیاید پرت می شد اما سعی می کرد توجهی نکند. از مادر خواسته بود خواستگاری را یک هفته عقب بیاندازند و مادر هم به خاطر کارهای عروسی ضحی، قبول کرده بود. حسنا پشت میز دایی، درس می خواند و هر از گاهی برای هواخوری، به کمک طهورا می آمد و با زهره بازی می کرد. 🔹زهره، چنگالی که طهورا روی هوا نگه داشته بود را گرفت و داخل ماکارونی ها کرد. آن را چرخاند و به سمت دهانش برد. به جز سه چهار رشته، بقیه ماکارونی هایی که روی چنگال بود به سمت بشقاب، سرازیر شد. طهورا خندید. قاشق را به سمت طهورا گرفت و گفت: - آماده مسابقه هستی؟ تا مامانت می یاد، می تونی جلو بزنی. من صبر می کنم زن دایی که اومد شروع می کنم. بدو بخور که برنده بشی. من تو مسابقه به هیشکی رحم نمی کنما. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
✨سلام و صلوات بر تو ای انیس و مونس 🌺مهدی جان دولتی می تواند زمینه ساز ظهورت باشد که اطاعت را قبل از آمدنتان تمرین و ممارست کرده باشد. 🌼آقاجان برای حرکت به سوی ظهور باید مسئولینی را بر جامعه حاکم کنیم که معرفت به ولایت داشته باشند و عاشقاته در راه ولی خدا تلاش کنند و در هنگام پذیرش مسئولیت به دنبال جلب رضایت امام زمان باشد. 🌸مولاجان خودت ما را در این مسیر هدایت بفرما تا بهترین انتخاب را داشته باشیم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
✍️از تبار آسمانی 🌼ای عزیز آسمانی از آسمانی 🌺با همنشینت همان نازنین همان پیام آور خوبی ها همان زیبایی ها چه لحظات ناب و شیرینی داشتی 🌸دوستت دارم ای قرآن عزیز، دوستت دارم ای رسول خوبیها. « لَقَد كانَ لَكُم في رَسولِ اللَّهِ أُسوَةٌ حَسَنَةٌ ؛ مسلّماً برای شما در زندگی، رسول خدا سرمشق نیکویی بود.» 📖 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
💯فرصتی گرانقدر ✅ارتباط با والدین یکی از گرانبهاترین تجربه ها در طول زندگی برای یک فرد به حساب می آید؛ زیرا پایه گذار و اصل تمام روابط عاطفی و احساسی در طول عمر اوست. 🔘ارتباط با والدین حتّی می تواند نگاه یک فرد به زندگی و اطرافیانش را تغییر دهد. 🔘رفتار خوب و زیبا با پدر و مادر، ارتباط تنگاتنگی با رشد و پیشرفت دارد. همین مورد می تواند انگیزه بالایی برای بهبود رابطه فرزندان با والدین باشد. 🔘بعضی فرزندان با اینکه پدر و مادر خود را دوست دارند؛ ولی همواره با آن ها درگیری و تنش دارند. خداوند این نعمت را به ما داده است برای رسیدن به اوج شکوفایی؛ پس حواسمان باشد نهایت تلاش و کوشش خود را برای استفاده از این فرصت گرانقدر به کار گیریم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
دهڪده ‌مثبت
#قسمت_بیست_و_سوم #معیار_انتخاب_اصلح 💯از شیوه ‌های تبلیغاتی صحیح استفاده نماید. ✍️استکبار ستیز، شج
💯از شیوه ‌های تبلیغاتی صحیح استفاده نماید. ✍️استکبار ستیز، شجاع و مقاوم در برابر فشارهای دشمن‌ باشد. 🌼داراى روحیه‌ى مقاوم باشد. این ملت اهداف بلندى دارد، کارهاى بزرگى دارد، تسلیم نیست، کسى نمیتواند با این ملت با زبان زور حرف بزند. 🌺کسانى که در رأس قوه‌ى اجرائى قرار میگیرند، باید کسانى باشند که در مقابل فشارهاى دشمنان مقاوم باشند؛ زود نترسند، زود از میدان خارج نشوند؛ این یکى از شرطهاى لازم است. 🔰بیانات در دیدار کارگران و فعالان بخش تولید کشور ۱۳۹۲/۰۲/۰۷ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
🌺سلام و صلوات بر تو ای نفس های مادر 🌼مهدی جان شرمنده ام که می گویم آقا بیا! مانده ام چرا نمی گویم من باید به محضرتان مشرف شوم؟ مگر الان به برکت و دعای چه کسی زنده ام؟ و یا به برکت چه کسی دعا می خوانم؟ نامه می نویسم، بالاتر تا جایی که در دعا می خوانیم " بكُمْ‏ يُنَزِّلُ الْغَيْثَ " به واسطه شما باران می بارد. با وجود شماست که خورشید می تابد، ما نفس می کشیم، ما فکر می کنیم، ما نماز می خوانیم. در یک کلام قوام هستی به امام است. 🍀مهدی جان با علم حضوری می توان تو را دید، دیدنی که می بیند هر لحظه در محضر اوست که حاضر است! و هر لحظه که رشد می کنی او هست که دستتان را می گیرد. ☘️🌸☘️🌸☘️🌸☘️ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114 عجل الله فرجه عجل الله فرجه
دهڪده ‌مثبت
#قسمت_بیست_و_چهارم #معیار_انتخاب_اصلح 💯از شیوه ‌های تبلیغاتی صحیح استفاده نماید. ✍️استکبار ستیز،
💯از شیوه ‌های تبلیغاتی صحیح استفاده نماید. ✍️استکبار ستیز، شجاع و مقاوم در برابر فشارهای دشمن‌ باشد. 🌺انتخاب که میخواهید بکنید، بشناسید و انتخاب کنید؛ بشناسید. به دینشان، به تعهّدشان، به وفاداری‌شان به انقلاب، به ایستادگی‌شان در راه انقلاب، به عزم و اراده‌شان، به شجاعتشان و به مرعوب نشدنشان خاطرجمع بشوید، [آن‌وقت‌] رأی بدهید. 🔰بیانات در دیدار مردم نجف‌آباد ۱۳۹۴/۱۲/۰۵ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
هدایت شده از سلام فرشته
🔹زهره از لحن بامزه طهورا خنده اش گرفت و همان چهار رشته ماکارونی روی چنگال هم سُر خورد و افتاد. غذای خانه دایی ماکارونی بود و خانه خواهرش، شامی. پدر زودتر از همه دست از خوردن کشید و تا تمام شدن غذای بقیه، با کاسه کوچک ماستی که جلویش قرار داشت، بازی بازی کرد و نوک قاشق نوک قاشق، ماست به دهان گذاشت. خدا را شکر کرد و بشقاب های خالی شده شامی را روی هم گذاشت. مادر لبخند تشکر آمیزی به پدر زد و بشقاب ها را گرفت. ضحی نیم خیز شد و بشقاب های دست به دست شده را از مادر گرفت و خندید: - بقیه کارها با من مامان گلم. شما خیلی زحمت کشیدین. - زنده باشی دخترم. انجام می دم شما بشین کنار عباس آقا. 🔸ضحی نگاه شرمگینانه ای به عباس کرد و دید او زودتر از خودش و مادر، از جا بلند شد. بشقاب ها را از ضحی که هنوز در حالت نیم خیز مانده بود گرفت و فرز، آن ها را روی کابینت گذاشت و برگشت. پارچ دوغ را که برداشت صدای مادر بلند شد: - ئه عباس آقا شما چرا.. عباس پارچ را هم به یک شماره روی کابینت گذاشت و برگشت: - شما بفرمایید. من و ضحی جان بقیه کارها رو می کنیم. خیلی شامی خوشمزه ای بود. دست شما درد نکنه. 🔹تا مادر جواب تعارف عباس را بدهد، او نان هایی که ضحی از سفره جمع کرده بود را به همراه بشقاب های سبزی و کاسه های خورده شده ماست و نمکدان و .. روی دست گرفت و همه را با هم، به سمت کابینت برد. حاج عبدالکریم برای شستن دستش از جا بلند شد. قامت که راست کرد، عباس برای بردن باقی چیزهای سفره، جلوی رویش رسیده بود. لبخند عباس، مهرش را در دل حاج عبدالکریم بیشتر کرد. دو طرف سر عباس را به نرمی گرفت و پیشانی اش را با همان محبت زیادش، بوسید و روی سرش دست کشید: - خدا حفظت کنه باباجان. خدا بهت برکت بده بابا. 🔸 عباس تشکر کرد. حاج عبدالکریم به سمت روشویی رفت اما عباس همان جا ایستاده بود. حالا او بغض کرده بود. دلتنگ پدر و محبت هایش شده بود و حالا انگار پدر را در حاج عبدالکریم دیده بود. ضحی متوجه بغض عباس شد. از کمک هایش تشکر کرد و گفت: - عباس آقا می خواین تا من بقیه کارها رو بکنم، شما برید ی کمی استراحت کنین. 🔸و منتظر جواب عباس نشد. همان طور که سفره تا شده روی دستش بود، عباس را به سمت اتاقش راهنمایی کرد. عباس آرام و مظلومانه به سمت اتاق ضحی رفت. روی تخت، کنار پلاستیک های خرید نشست و به لبخند ضحی که داشت در اتاق را می بست، با بالابردن دستش، جواب داد. 🔻در که بسته شد، چشمان عباس به اشک نشست. خستگی کار و خرید و نبود پدری که مدت هاست جای خالی حضورش را احساس می کرد، به یکباره بر تنش هجوم آورد. دست چپش به سوزش شدید افتاد. دکمه آستین را باز کرد و به سوختگی ای که ایجاد شده بود نگاه کرد. کمی عفونت کرده بود. به خود یادآوری کرد آنتی بیوتیک بخورد و پانسمان عوض کند. دلش می خواست خودش را برای ضحی لوس کند و او این کارها را برایش بکند اما وجدانش اجازه چنین کاری را نمی داد. آستین لباسش را پایین کشید و دکمه اش را بست. 🔹 به کیف ضحی که می لرزید دست زد. احساس کرد گوشی اش زنگ می خورد. خواست گوشی را در بیاورد اما این کار را هم صحیح ندید. روی تخت ضحی دراز کشید و خاطره خوش با ضحی بودن را جایگزین دلتنگی هایش کرد و لبخند زد. مجدد کیف ضحی لرزید. فکر کرد بالاخره ضحی پزشک و ماما هست و باید دم دست باشه. بهتره برم خبر بدم. از جا بلند شد. در اتاق را که باز کرد جا خورد. ضحی با سینی چای و عسل وارد شد. - ضحی جان گمونم گوشی ات داره زنگ می خوره. - راست می گی. بعد مسجد یادم رفت صداشو در بیارم. ممنون که گفتی. بفرما بشین عزیزم. خسته نباشی 🔸سینی را روی میز گذاشت و گوشی را از داخل کیف در آورد. چند تماس بی پاسخ و پیامک از صدیقه و سحر داشت. صدیقه در آخرین پیامک نوشته بود: - بار رسیده. سحر خانم چند تا عکس از بسته ها گرفته. اینستا رو چک کن. گفت پیدات نکرده خودش کار رو انجام داده. 🔹ضحی از سلیقه سحر خبر داشت و کمی نگران شد. نمی دانست اینستا را چک کند یا به عباس برسد. گوشی را کنار گذاشت. سینی را برداشت و روی تخت، کنار عباس نشست. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌺سلام و صلوات بر تو ای یارمستضعفان 🍀مهدی جان شرمسارم که بگویم منتظرم، منتظر به کسی می گویند در راه " افضل العبادة " سستی از خود نشان ندهد. 🌼قلب و روحش دائم الذکر حضور باشد. نور چشمِ مولایش باشد. افتخارِ منجی و سَرورش باشد. دلی صاف و صادق داشته باشد. کوله باری خالی از گناه داشته باشد. 🌸ای امیدِ دلِ همه شیعیان، من هم امیدم را به مهربانی ات گره زده ام. آقا جان نجاتم در گرو دعاها و عنایات همیشگی ات است. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114 عجل الله تعالی فرجه عجل الله تعالی فرجه
🌺برنامه زندگی ام 🌸عزیزترین و برترین کتاب زندگی ام ، از تو می گویم. 🍀تویی که، روشناییِ چشم و دل و جان منی تویی که، همه تکیه گاه منی تویی که، برنامه زندگی منی تویی که، آرامش روح و روان منی 🌼با من بمان، ای شیرین ترین لحظاتم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
✍️ذخیره بزرگ 🌸چه سعادت و لیاقتی می خواهد که بتوانی بزرگان را یکجا ملاقات کنی؟ شما هم با من موافقید؟ از آن هم بالاتر می خواهم بگویم چه سُرور و بهجتی است، وقتی همه اولیاء الهی را بتوانی یکجا ببینی؟ دوست داری در یک زمان همه پیامبران علیهم السلام را ببینی و با آن ها حرف بزنی و از گل واژه های سخنان ناب و زیبای آن ها بهره مند شوی؟ 🌺بیا با هم در هر ساعت و دقیقه و ثانیه دعا کنیم یگانه ذخیره از نسل حضرت آدم صفوة الله(علیه السلام) و ذخیره نوح نبی الله(علیه السلام)و برگزیده ابراهیم خلیل الله(علیه السلام) و خلاصه همه انبیاء و برترین آن ها، حضرت محمد حبیب الله(صلی الله علیه و آله و سلم) را در یک زمان ببینیم (1). پای منبرشان کسب نور و معرفت کنیم. شکایت های چندین هزار ساله فَقدَ نبیناً را بگوییم و به سیمای نورانی شان چشم بدوزیم و بر نداریم که خود عبادتی بزرگ است. 🌼این آرزویی، دست نیافتنی نیست! به نظر می آید آن روز به همین زودی ها خواهد آمد و کسی به سویمان می آید که وارث تمام انبیاء(علیهم السلام) است. عصاره همه خوبی هاست. روشنی قلب مادرش زهرا(سلام الله علیها) است. سخن پایان را به اشارت و زمزمه وار بگویم از همه این ها بالاتر او بقیه الله است که خودِ خداوند هم، به آمدنش مشتاق است. ☘️🌸☘️🌸☘️🌸☘️ 🔹(1)حضرت مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف): أَنَا بَقِیةٌ مِنْ آدَمَ، وَ ذَخِیرَةٌ مِنْ نُوحٍ، وَ مُصْطَفًی مِنْ إِبْرَاهِیمَ، وَ صَفْوَةٌ مِنْ مُحَمَّدٍ (صَلَّی اَللَّهُ عَلَیهِمْ أَجْمَعِینَ) 🍀حضرت مهدی(علیه السلام): من باقیمانده از آدم و ذخیره نوح و برگزیده ابراهیم و خلاصه محمّد (درود خدا بر همگی آنان باد) هستم. 📚البرهان فی تفسیر القرآن ، جلد۱ ، ص۶۱۲ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
هدایت شده از سلام فرشته
🍀ضحی سینی چای را روی تخت گذاشت. در ظرف عسل را باز کرد. دستانش را به سمت مچ دست چپ عباس برد و دکمه آستینش را باز کرد. عباس ابتدا خواست مقاومت نشان دهد اما ضحی دیگر همسر او بود و خبرداشتن از زخم های بدنش، حق او بود. ضحی ماده ضد عفونی کننده را روی پانسمان ریخت.کمی صبر کرد تا مایع، به زخم برسد و پانسمان را خیس کند. آن را با نوک انگشت به آرامی برداشت. عفونت کمی اطراف سوختگی روی دست عباس را گرفته بود. پانسمان کهنه را داخل بشقاب خالی درون سینی گذاشت. قاشق را برداشت و داخل ظرف عسل کرد. عسل زیادی دور قاشق چرخاند و بالای دست عباس گرفت. 🔹عباس به حرکات ضحی نگاه می کرد. نخواست تا خود ضحی توضیحی نداده، حرفی بزند. عوضش، سعی کرد از رسیدگی دختری که حالا عنوان همسر برایش داشت، لذت ببرد. دستش می سوخت و درد می کرد. ضحی با پشت قاشق، عسل را به آرامی روی زخم و عفونت های زخم مالید. خوب که همه جا را آغشته کرد، قاشق را که حالا از عسل خالی شده بود، روی پانسمان کهنه داخل بشقاب گذاشت. پانسمان جدیدی را از زیر بشقاب بیرون آورد. باز کرد و روی عسل ها گذاشت. مجدد پانسمان دیگری را به گونه ای باز کرد که بتواند دور دست عباس بپیچد و پانسمان عسلی زیرین را نگه دارد. همان طور که چسب کاغذی نگهدارنده را روی پانسمان می زد، برای اینکه عباس را به حرف در بیاورد پرسید: - درد و سوزش هم داری؟ مسکن خوردی؟ - نه چیزی نخوردم. 🔸صدای عباس، راحت نبود. ضربان قلب ضحی بالاتر رفت. چین های ریزی روی گونه اش افتاد و چشمان نگرانش را به صورت عباس دوخت. او هم احساس درد کرد. عباس به نگاه پر مهر ضحی لبخند که زد، ضحی آرام تر شد: - اگه می خوای برات بیارم ولی این عسلی که زدم حدودا تا نیم ساعت دیگه، درد و سوزشش رو کمتر می کنه. عسل معجزه می کنه. - ضحی جان ممنونم. - خواهش می کنم کاری نکردم که. وظیفه بود. - منظورم اینه که ممنونم ازدواج با من رو قبول کردی. امشب خیلی احساس خوشبختی کردم وقتی رفتار پدرجان رو دیدم؛ انگار که پدر خودم بودن. ممنونم. 🔹حس افتخار از رفتار زیبای پدر، دل ضحی را لرزاند. چطور قرار است چنین پدری را ترک کند. لرزش گوشی، او را یاد سحر انداخت. پلاستیک های خرید را از روی تخت برداشت. عباس را تشویق کرد کمی استراحت کند و برای بردن سینی، از اتاق خارج شد. عباس چایی نبات را خورد و همزمان با تشکرکردن، روی تخت دراز کشید. 🍀به مادر فکر کرد. دلش از تنهایی های مادر غصه دار شد و آرزو کرد ایکاش پدر زنده بود. نه برای اینکه دامادی اش را ببیند؛ برای اینکه مادر اینقدر تنها نباشد. دلش را به اخلاق خوش ضحی خوش کرد که شاید در نبود او، مادر کمتر دلتنگ شود اما کار ضحی هم کم از کار خودش نداشت. یاد بچه و نوه آوردن برای مادرش که افتاد، ضربان قلبش تندتر تپید. لبخند روی لب هایش نشست. به پهلو غلتید و خود را در خیال بچه، غرق کرد. 🔸ضحی سینی را روی کابینت گذاشت. رمز گوشی را زد و وارد اینستا شد. از چیزی که می دید شوکه شده بود. بلافاصله به سحر زنگ زد اما پاسخی دریافت نکرد. پیامک زد: - سحر جان این چه پستیه گذاشتی؟ 🔹با دقت زیادی ویدئو را نگاه کرد. بیشتر حرص خورد. خواست مطلب را حذف کند که پیامک و پیامی در اینستا با هم رسید. پیامک سحر را نگاه کرد: - خودت گفتی من مسئول فروشم. کارموکردم دیگه. تازه سفارش هم گرفتم همین اول کاری. برو ببین. 🔻پیامک اینستا را باز کرد و متعجب ماند. همان فالور پریروزی بود که سراغ بسته هایی را برای اهدا به مادر و بچه های کم بضاعت گرفته بود. دو سفارش داده بود. فقط یکی از سفارش هایش، صد بسته بود و از سحر اطلاعات گرفته بود. داشت نوشته های سحر و مشتری را می خواند که دایی روی خط آمد: - سلام دایی جان. این ورا نمی یای؟ زهره خیلی سراغتو می گیره و بی تابی می کنه. 🔸ضحی قول داد فردا حتما سری به خانه دایی بزند که دایی وسط حرفش پرسید: - سفارشو دیدی؟ شما که پاسخ نمی دادی نه؟ 🔻تا ضحی بخواهد منظور دایی را بفهمد، دایی نام گروه مادر و ماما را برد. ضحی با صدای کشیده ای، گفت: - آهان. بله. نه. من جواب ندادم. تازه دیدم. چطور؟ - آشنان. خواستم در جریان باشی. با کمی مکث، ادامه داد: - راستی دایی، به مامان سلام برسون و بگو طهورا و حسنا امشب اینجا می مونن. 🔸ضحی تلفن را قطع کرد و از اینستا خارج شد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌺سلام و صلوات بر تو ای منتظر حقیقی 🍀مولاجان وقتی نگاه می کنم، می بینم فرسنگها از تو دورم. دوری من به سبب معرفت نداشتن من است که اگر معرفت بود فاصله معنا نداشت. در دعاها نیز همواره سفارش به کسب معرفت شده از جمله این دعای زیبا که می فرماید: 🌼 اللَّهُمَّ عَرِّفْنِي نَفْسَكَ فَإِنَّكَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِي نَفْسَكَ لَمْ أَعْرِفْ رَسُولَكَ‏ بار خدایا! خودت را به من بشناسان كه اگر تو شناسايم به خويش نفرمايى، رسولت را نخواهم شناخت اللَّهُمَّ عَرِّفْنِي رَسُولَكَ فَإِنَّكَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِي رَسُولَكَ لَمْ أَعْرِفْ حُجَّتَكَ‏ اى خدا تو رسولت را به من بشناسان و گرنه حجتت را نخواهم شناخت اللَّهُمَّ عَرِّفْنِي حُجَّتَكَ فَإِنَّكَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِي حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دِينِي‏ خدايا تو حجتت را به من بشناسان و گرنه از دين خود گمراه خواهم شد 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114 (عجل الله تعالی فرجه) ( عجل الله تعالی فرجه)
✍️من و واجب فراموش شده 🌺کنار دوستم روی صندلی اتوبوس نشسته بودم که خانمی از پشت سر، ما را مخاطب قرار داد و پرسید: « ببخشید این اتوبوسِ پردیسان، خیابان مؤتلفه هم میره» 🌸هر دو نفر ما سرمان را به عقب کج کردیم تا او را بهتر ببینیم. اولین چیزی که جلب توجه می کرد، شال آزاد و رهایی که نزدیک بود از سرش پایین بیفتد . بدون توجه به پوشش نامناسب او، با لبخندی جواب دادم: « برای رفتن به خیابان مؤتلفه باید سوارِ یک اتوبوسِ دیگر پردیسان بشی، این اتوبوس تا بلوار شهیدان تقوی و خیابان نجات خواه میره» با ناراحتی غر زد: « اَه پس الان باید پیاده شم و دوباره منتظر اتوبوس بمونم» من هم با تکان دادن سرم با او هم دردی کردم. 🌼بعد از کمی تأمل با خوشرویی تذکر دادم: « عزیزم شالت رو محکم کن موهات از زیرش اومده بیرون و الان هم از روی سرت پایین می اُفتد» پشت چشمی برایم نازک کرد و گفت: « اینجا که قسمت خانم هاست برای چی موهام رو بپوشم» با شنیدن این حرفش، چشمانم از تعجب به قاعده‌ی دو نعلبکی گشاد شد. مثل اینکه بین آقایون و خانمها پرده کشیدند و من خبر ندارم و گویا شیشه های اتوبوس دودی هستند و از بیرون داخل آن دیده نمی شود. بعد از مدت کمی که از شوک حرفش، بیرون آمدم، با تعجب گفتم:« قسمتی که ما نشستیم کاملا درتیررس نگاه مردهاست» 🍀با اَخمهای درهم ، از من رویش را برگرداند و از شیشه‌ی اتوبوس، بیرون را نگاه کرد. من هم که هنوز از این استدلالش در شگفت بودم، سرم را به سمت دوستم برگرداندم. نمی دانم در صورتم چه دید که با لبخند دندان نمایی گفت:« این هم مثل کسانی هست که داخل ماشین خودشان را حریم خصوصی می دانند و بدون روسری و هیچ پوششی، موهایشان را در معرض نمایش می گذارند» . من هم با همان تعجبم نالیدم:« آخه اتوبوس که دیگه وسیله‌ی نقلیه‌ی عمومیه نه خصوصی» هر چند هر دویمان می دانستیم که استدلال آنها حتی در مورد خصوصی بودن حریم داخل اتومبیل شان هم چقدر اشتباه و نادرست است. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
✍️بهترین یاری رسان 🌼با صدای جیک جیک گنجشک ها و پرتوهای طلائی رنگ خورشید که از روزنه گوشه پرده راه باز کرده بود و صورتش را نوازش می داد، از خواب بیدار شد. چشمانش دور تا دور اتاق را زیر نظر گذراند و به جای خالی فاطمه رسید. با عجله پتو را به کناری زد و با پشت دست، چشمان خواب آلود خود را به آرامی ماساژ داد. به لبه تخت خود را کشاند و به بدنش کش و قوسی داد و دستانش را در هوا آویزان کرد تا کمی از گرفتگی عضلات و بدنش کم شود 🍀از جایش بلند شد و خواست دستگیره در را بگیرد که زودتر از او فاطمه دستگیره را به طرف پایین کشید و در را باز کرد، با دیدن محمد لبخندی دلنشین به رویش پاشید و گفت: اِ محمدجان تو بیداری؟ صبحانه آماده است تا وقت هست و دیرت نشده بریم صبحانه. چه می چسبه صبحانه دو نفره! 🌺صدای خنده فاطمه محمد را به وجد آورده بود، لُپ فاطمه را گرفت و کشید: همین ناز و کرشمه هات من و کُشته . عزیزمی. فاطمه دست محمد را گرفت و به طرف آشپزخانه کشان کشان می برد و محمد از کارهای فاطمه خنده اش گرفته بود.چه خبرته؟! از بس من و می خندونی بچه ها بیدار می شن هااااا. 💦محمد آبی به صورتش پاشید و نیت وضو کرد و نور را مهمان دلش کرد. همانطور که با حوله صورتیِ گُل دُرُشت قطرات آب را از صورت خود خشک می کرد. به طرف سفره ای که با گُل های نرگس زینت داده شده بود رفت، به چهره شاد و نورانی فاطمه نگاه کرد. 🌸بسم الله الرحمن الرحیم گفت و اولین لقمه پنیرو و گردو که آماده کرده بود به طرف دهان فاطمه گرفت. فاطمه دهانش را باصدای بچه گانه باز کرد و با سرعت نور آن لقمه را از دست محمد قاپید و به به و چه چه اش به هوا رفت. خنده شیرینی به لب های غنچه محمد نشست و در دل به خود گفت: خُب همین میشه که تو اداره همکارها غبطه من و می خورن و اسم من و می ذارن بُمب شادی... ☘️🌸☘️🌸☘️🌸☘️ الإمام الصّادق(علیه السلام): « ...سَعیدهٌ سَعیدهٌ امراهٌ تُکرِمُ زَوجَهَا و لاتؤذِیهِ و تُطِیعُهُ فی جَمیعِ أحوالِهِ» امام صادق(علیه السلام): «... خوشبخت است، خوشبخت آن زنی که شوهر خود را احترام نهد و آزارش ندهد و در همه حال از وی فرمان برد.» بحار الانوار، ج 103، ص 253 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
هدایت شده از سلام فرشته
🔹نرم افزار قرآنی گوشی را آورد و سهمیه آیات قرآنی که اخر شب می بایست مرور کند را مرور کرد. وسط مرور، پیامک آمد اما توجهی نکرد. بعد از زمان مرورآیات که سراغ پیامک رفت، عباس هم از اتاق بیرون آمد: - یاالله.. یاالله.. 🔸ضحی از مراعاتی که عباس کرد خوشش آمد. پیامکی که خوانده بود را هضم نکرده، رها کرد. گوشی را گذاشت و به سمت عباس رفت. - ضحی جان اگه اجازه بدی برگردم خونه. اخه مامان.. 🔹عباس مکثی کرد و فکری که همان لحظه به ذهنش آمده بود را گفت: - اگه شما بخواهی می تونیم با هم بریم و شما شب پیش ما بمونی. 🔸ضحی خجالت کشید. به گوشی که روی کابینت رها کرده بود نگاه کرد و گفت: - راستش ی کاری برام پیش اومده نمی دونم باید چی کارش کنم. - چه کاری؟ 🔹ضحی دهانش را نزدیک گوش عباس برد و خیلی آرام گفت: - باید خبری رو به کسی بدم ولی تلفنی و پیامکی نمی شه. می ترسم روی گوشیم شنود گذاشته باشن. 🔸عباس سعی کرد به نگرانی ای که با شنیدن کلمه شنود، وجودش را فرا گرفته بود، بها ندهد و به خود مسلط باشد. ابروانش در هم شد و به ضحی خیره شد. ضحی نمی دانست چه بگوید. عباس را در جریان نگذاشته بود و حالا مانده بود چه کند. باید به صدیقه خبر می داد اما از وقتی عقد کرده بود، به خودش اجازه نمی داد تنهایی نصف شب، به جز برای بیمارستان، ماشین را بیرون ببرد. عباس دهانش را نزدیک گوش ضحی برد و خیلی آرام تر از ضحی گفت: - حاضرشو خودم در خدمتتم عزیزم. 🔻گرمای نفس‌های عباس به گوش و گردن ضحی خورد. دلش از داشتن او قرص شد. سر تکان داد و به سمت اتاق پدر و مادر رفت. جریان رفتنشان را گفت. گوشی‌اش را برداشت و ادرس خانه صدیقه را پرسید. به فکرش رسید خبر را به خانم بحرینی هم باید بدهد؛ برای همین از ایشان هم آدرس منزلشان را پرسید. تا آدرس‌ها برسد، سریع لباس پوشید و با عباس از خانه خارج شد. 🔹صدیقه با چادر مشکی، جلوی در ایستاده بود و به حرفهای ضحی گوش می‌کرد. ضحی فلشی که دایی داده بود را کف دست صدیقه گذاشت و گفت: - اگه پیش اومد، اینو بزن به لب تابشون. ممکنه گوشی ات شنود داشته باشه. مراقب باش. - واقعا؟ پس برا همین پرسیدی گوشیمو آوردم یا نه؟ - آره. منم گوشی رو گذاشتم تو ماشین پیش عباس. داره زیارت عاشورا با صدای بلند می خونه. احتیاطه دیگه. نمی دونم! این طور حدس می زنم. 🔸نگاهی به داخل ماشین کرد و گفت: - اصلا بو نبره ما رفتیم مسافرت و عروسی و این ها. دردسر می شه. من به شوهرم هم نگفتم. - واقعا؟ ولی من همه چی رو بهش گفتم. یعنی اینا رو نگم بهش؟ - هر طور خودت می دونی. نگران می شن فقط. کار ما مراقبت و ماماییه. بقیه چیزها به ما مربوط نیست. هست؟ 🔻صدیقه چین به پیشانی انداخت که یعنی نمی دانم. - خانم دکتر رو هم در جریان می ذارم. مشکلی پیش اومد با ایشون صحبت کن. دیگه باید برم عزیزم.. 🔸به هم دست دادند و ضحی به سمت ماشین، رفت. عباس با دیدن ضحی، صدای زیارت را کمتر کرد. در را از داخل برایش باز کرد و سوئیچ را چرخاند. ضحی آدرس خانم دکتر بحرینی را به عباس نشان داد. عباس چشمش به ساعت گوشی ضحی افتاد و گفت: - شاید بهتر باشه صبح اول وقت بریم. 🌸شب از نیمه گذشته بود. ضحی با درماندگی، پیامکی نوشت و ارسال کرد. - اگه اشکال نداره به مامان جون بگو امشب رو می یای خونه ما ضحی جان. - خسته ای نه؟ ی آژانس می گیرم خودم برمی گردم. شما خیلی زحمت کشیدی. - نه اصلا به خاطر این نگفتم. من که عادت دارم به شب بیداری و کارشبانه. اصلا مگه الان به خواب هم می رسیم. یک ساعت دیگه اذونه. می خواستم ببرمت ی جایی. 🌼ضحی به لبخند شیرین عباس و برق چشمانش نگاه کرد و به پدر پیامک داد منتظر آمدنش نباشند و با عباس است. جواب شیرین به شادی بگذردِ پدر که آمد، گوشی را خاموش کرد و داخل داشبورد ماشین گذاشت. سرش را نزدیک گوش عباس کرد و پرسید: - کجا قراره بریم این وقت شب عباس؟ - اگه بگم که فایده نداره 🍀خیابان ها خلوت بود و عباس پدال گاز را بیشتر فشار داد. پشت چراغ قرمز ایستاد و منتظر شد تایمر ساعتی اش تمام شود. لابلای رانندگی و دنده عوض کردن هایش، با ضحی شوخی می کرد تا فکرش از آن نگرانی بیرون بیاید. نزدیک امامزاده که شدند، ضحی جریان را فهمید. ذوق زده، به چراغ سبز بالای گنبد امامزاده نگاه کرد و از همان دور، سلام داد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌺سلام و صلوات بر تو ای وارث انبیاء(علیهم السلام) 🍀مهدی جان هر لحظه که به یاد تو و برای تو بودم، بهترین ساعات عمرم بوده است. 🌼کاش غیر از یاد تو در سینه ام چیز دیگری نبود! کاش تمام سلول ها و مولکول های بدنم فقط و فقط نام تو را فریاد می زدند! 🌸و ای کاش دل از تمام دنیا و مافیهای آن کَنده می شد، تا با چشمه زُلال الهی سیراب شوم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114 ارواحناله الفداء
💠 شأن پدر و مادر پس از شأن خدا ✅در اسلام پدر و مادر دارای مقام بزرگ و ارجمندی است. 🔘پدر چهره ای بزرگوار و مورد احترام است. حواسمان باشد شأن پدر و مادر پس از شأن خدا ذکر شده است. 🔘مسئله پدری و عهده داری سرپرستی فرزندان، مسئولیتی خطیر است و موفقیت در آن مستلزم آگاهی، فداکاری و اخلاق و اعتقاد است. ✅ با توجه به مقام پدر، فرزندان باید این شأن و احترام را حفظ کنند و قدر بدانند. نگذارند جایگاه پدر و مادر دستخوش ناملایمات گردد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
دهڪده ‌مثبت
#قسمت_بیست_و_پنجم #معیار_انتخاب_اصلح 💯از شیوه ‌های تبلیغاتی صحیح استفاده نماید. ✍️استکبار ستیز، ش
💯از شیوه ‌های تبلیغاتی صحیح استفاده نماید. ✍️استکبار ستیز، شجاع و مقاوم در برابر فشارهای دشمن‌ باشد. 🌺کسانى با رأى ملت سر کار نیایند که در مقابل دشمنان بخواهند دست تسلیم بالا ببرند و آبروى ملت ایران را ببرند. کسانى سر کار نیایند که بخواهند با تملق گوئى به غرب، به دولتهاى غربى، به دولتهاى زورگو و مستکبر، به خیال خودشان بخواهند براى خودشان موقعیتى در سطح بین المللى دست و پا کنند. اینها براى ملت ایران ارزشى ندارد. 🍀کسانى سر کار نیایند که دشمنان ملت ایران طمع بورزند که به وسیله ى آنها بتوانند صفوف ملت را از هم جدا کنند، مردم را از دینشان، از اصولشان، از ارزشهاى انقلابى شان دور کنند. 🌼ملت باید آگاه باشد. اگر کسانى بر سر کار بیایند که در مراکز گوناگون سیاسى یا اقتصادى به جاى اینکه به فکر ادامه ى راه امام و ارزشها و اصول ترسیم شده ى به وسیله ى امام باشند، به فکر به دست آوردن دل فلان قدرت غربى و فلان مستکبر بین المللى باشند، براى ملت ایران مصیبت خواهد بود. این آگاهى براى ملت لازم است. 🔰بیانات در دیدار مردم بیجار ۱۳۸۸/۰۲/۲۸ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
هدایت شده از سلام فرشته
🍀با اذان صبح، مادر عباس، پرده های سالن را عقب کشید. پنجره را باز کرد تا هوای داخل خانه عوض شود. اگر چه ماه اسفند بود و سرمای هوا در آن ساعت بیشتر از بقیه ساعات بود اما معصومه خانم، همان ساعت پنجره را باز می گذاشت. صدای چرخیدن کلید، مانع از رفتنش به سمت آشپزخانه شد. 🔹عباس و ضحی که داخل خانه شدند، معصومه خانم، از کنار پنجره کنار رفت و خود را به در ورودی رساند. چهره های شاداب اما به خواب نشسته هر دو، نشان می داد کل دیشب را بیدار مانده بودند. بچه ها را سر سفره صبحانه نشاند و بساط صبحانه را با کمک عباس، پهن کرد. تا عباس و ضحی لقمه‌های نان و مربا و عسل و چایشان را بخورند، به اتاق عباس رفت. رختخواب‌ها را پهن کرد. ملحفه کشید و لحاف بزرگی را پایین رختخواب‌ها گذاشت. به سالن برگشت. نفس عمیقی کشید و هوای خنک سحرگاهی را به ریه ها فرو داد. پنجره را بست و از ساعت سفرشان پرسید. عباس به ضحی نگاه کرد و گفت: - راستش هنوز جدی صحبتش رو نکردم. - ئه چرا پس؟ 🔸و به ضحی نگاه کرد و با صدایی مهربان و جدی گفت: - ضحی جان عزیزم.. حالا که نمی خواین مراسم و جشن و این‌ها بگیرین، پیشنهادم این بود که ی سفر برید. 🍀برای اینکه هضم گفته های مادر برای ضحی راحت تر باشد، عباس ادامه داد: - مامان می دونه، مرخصی گرفتن من ی مقداری سخت هس. شاید نتونم چند روز مرخصی بگیرم. اینم آقای تابش به زور گذاشت کف دستم. مامان می گن که نمی خاد این زمان رو بزارین برای چیدن وسایل. اون رو بعدش می شه انجام داد. می گن که این فرصت رو .. - متوجه شدم. پدر هم همین رو بهم گفتن. من موافقم؛ مسئله ای نیست. 🌸معصومه خانم لحن کلامش را مهربان‌تر کرد و گفت: - عزیزم اگر مراسم بگیری هم خوبه. بالاخره شما خانم دکتر هستی فامیل انتظاری دارن و .. با مادرتون هم صحبت کردم ایشون هم حرفی ندارن 🔸ضحی به عباس نگاهی انداخت که یعنی دستم به دامن نداشته‌ات، کمکی بده؛ اما عباس، مشغول خوردن نان و عسلی بود که چند ثانیه پیش، لقمه گرفته بود. ضحی ناامید از کمک عباس گفت: - راستش خودمم دوست دارم اما - مامان جون، الان که تالار پیدا نمی شه. اونوقت باید زمان عروسی رو عقب بندازیم. اوضاع اقتصادی مردم هم خوب نیست. درسته ضحی جان خانم دکتر هست اما نمی خوایم حسرت و آه بقیه پشت سر زندگی مون باشه. اونقدر ها هم مهم نیست تالار گرفتن و .. ی جشن مختصر بعد از عروسی مون می گیریم و همه رو دعوت می کنیم خونه مون. آخر هفته دیگه بزاریم خوبه؟ 🔹لقمه بعدی را گرفت و تا نزدیک دهان برد و ادامه داد: - می خوایم این رسم ساده ازدواج کردن رو ما پایه گذاری کنیم. ی خانم دکتر و ی آتش نشان با هم ازدواج کنن اونم بدون تالار؛ چه شود! بدون خریدهای آنچنانی؛ بدون پاتختی و از این دست رسومات. اتفاقا به همه فامیل هم علتش رو بگین که بدونن و یاد بگیرن. مگه نه ضحی جان؟ 🔸ضحی خوشحال از کمک عباس، با لبخند و کلام، حرفش را تایید کرد. لقمه نان و عسلی که عباس به سمتش گرفته بود را گرفت و به سمت مادر عباس بفرما زد. معصومه خانم تشکر کرد و گفت: - متوجه ام عباس جان. منتهی خواستم بازم مطرح کنم بدونین از نظر ما مشکلی نیست. نگران هزینه اش نباشین. من برای این روز پول کنار گذاشتم. - خدا حفظتون کنه مادرجان. شما لطف دارین. 🔹این را ضحی گفت و به عسل آویزان شده از لقمه عباس اشاره کرد و گفت: - داره می چکه‌ها 🍀و انگشتش را زیر قطره عسلی که در همان لحظه از نان جدا شد گرفت. انگشت را به دهان برد و مکید. معصومه خانم وقتی استقامت بچه ها را دید، دیگر در این رابطه حرفی نزد. نه تنها به پسرش، بلکه به عروسش هم افتخار کرد. چنین حرکت و رفتاری را نشانه بزرگ منشی ضحی دانست و از قرار گرفتن ضحی در کنار پسرش، خوشحال شد. عباس به ساعت نگاه کرد و گفت: - من یک ساعتی می خوابم و بعد می ریم خونه خانم دکتر. خوبه؟ 🌸معصومه خانم سبد میوه را از یخچال بیرون آورد. جواب تشکر بچه ها را داد و در فریزر را باز کرد. گوشت چرخ کرده را بیرون آورد. پیازی از سبد گوشه آشپزخانه برداشت و مشغول جدا کردن پوسته اش شد. می خواست برای بچه ها غذای مختصری بپزد. تا هفت و نیم، یک ساعت وقت داشت. سبد کوچکی از کابینت کنار ظرفشویی بیرون آورد تا وسایل سفر بچه ها را داخل آن بگذارد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
✨سلام بر تو ای مولایی که پناهِ عالمینی✨ 🌺مولاجان دوباره جمعه ای دیگر آمده است؛ ولی مولای خوبم برای ما جمعه و شنبه فرقی ندارد! همه روز و همه ساعت در انتظار فرجت به سرمی بریم. 🍀تنها تفاوتش در این است جمعه روزی است که نوید آمدنت را داده اند. جمعه روز تو هست مولای مهربانم. جمعه روز ندبه های عاشقان بی قرار است. جمعه روز زیارتی مولای خوبی هاست. 🌼جمعه همه اش نور و صفا است. جمعه چشم های انتظار به سوی خانه نور و رحمت است. جمعه بوی گل نرگس به مشام می رسد. جمعه عطر گل یاس هم به کنار عطر گل نرگس می آید. جمعه ظهور و حضورش را پررنگ تر حس می کنی. 🌸جمعه دوست داشتنی است چون از جنس تو هست مولای من. آقاجان بی صبرانه به انتظار جمعه ظهورت نشسته ایم. اللهم عجل لولیک الفرج 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114 عجل الله تعالی فرجه
🏔 مثل کوه 🌱چرا دشمن نمی توانست دستگاه محاسباتی امام را مختل کند ؟ ☘چون امام اهل مقاومت بود؛ تهدید و تطمیع(به طمع انداختن) و فریب در امام اثر نداشت. 🔰رهبر انقلاب امام خامنه ای 1398/3/14 🏴🏴🏴🏴🏴🏴 ▪️ماتم د ر عزای والا مردی که در سایه مردانگی و تدبیرش هویت پنهان خویش را باز یافتیم. ▪️خرداد، ماه اندوه است. اندوه فراق مرزبان حماسه و ایثار. مردی که ستایش تمام عصرها و نسل‌ها را در پیشگاه خویش برانگیخته است. خرداد، ماه اشک و آه است. 🏴 🏴سالروز رحلت رهبر کبیر انقلاب اسلامی ایران حضرت امام خمینی (ره) بر عموم مردم ایران تسلیت باد.🏴 🏴 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114 رحمه الله علیه
هدایت شده از سلام فرشته
🔹عباس سرش را روی بالشت گذاشت و به ضحی که با آرامش، موهای بلندش را شانه می کرد نگاه کرد. دست راستش را زیر بالشت برد و به پهلوی راست غلتید. نگاهش به ملحفه سفید نویی بود که مادر برایشان پهن کرده بود. نیم نگاهی به ضحی کرد. داشت موهای شانه شده اش را می بافت و به نگاه عباس، لبخند زد. عباس ساعت زنگ دارش را کوک کرد. روی گوشی هم برای یک ساعت بعد، هشدار تنظیم کرد و به چند ثانیه نکشید که از خستگی، خوابش برد. ********** 🔻میدان بزرگ را رد کردند. داخل خیابان اصلی پیچیدند و طبق آدرس، سومین بیست متری را داخل رفتند. هر چه به آدرس داده شده نزدیک تر می شدند، خیابان ها باریک تر می شد. به کوچه پنجاه و سوم رسیدند. عباس به اطراف نگاه کرد و گفت: - گمونم بقیه اش رو باید پیاده بریم. 🔹ماشین را گوشه ای پارک کرد و قفل فرمان زد. دیوارهای برخی خانه ها تبله کرده و کاه گلی بودن دیوار، نمایان شده بود. از زیر طاق هلالی شکل سر در کوچه پنجاه و سه رد شدند. صدای بازی بچه ها از روبرو آمد: - بزن این ور عباس.. بزن این ور.. 🔻ضحی نگاهی به عباس کرد و گفت: - با شما بودا. بهش پاس بده 🔸هر دو خندیدند. نزدیک بچه ها رسیدند. یکی از بچه ها که موهایش را از ته تراشیده بود و نسبت به بقیه قد بلندتری داشت، توپ فوتبال را برداشت و منتظر شد ضحی و عباس از محدوده بازی شان رد شوند. ضحی گوشی را نگاه کرد تا آدرس را پیدا کند. همان پسر پرسید: - دنبال خونه خانم دکتر می گردین؟ 🔻و وقتی لبخند و پاسخ عباس را شنید، توپ را به سمت بچه ها انداخت و خودش را کنار دست عباس رساند: - چند کوچه اون طرف تره. دنبالم بیاین 🔹فرصت حرف دیگری به عباس نداد. جلو افتاد. ضحی دید بند کفش ورزشی اش باز شده و با هر بار قدم برداشتن، به یک طرف سرخم می کند. نگران کله پا شدن پسرک بود اما برای اینکه به غرور پسر برنخورد، بروز نداد. کوچه ها را هر چه جلوتر می رفتند، خانه های بازسازی شده بیشتری را می دیدند. پسر نزدیک عباس شد و گفت: - جلوتر سمت راست باید برید. خونه آخر زیر طاق، خونه خانم دکتره. با من کاری ندارین؟ - قربون دستت. اسمت چیه آقا؟ - عباس. 🔻عباس خندید و پشت پسرک زد و گفت: - دمت گرم. منم عباسما. برو به بازی ات برس عباس آقا. - خانم دکتر خیلی خوبه خیلی. 🔹پسرک این را در حال رفتن فریاد زد و پشت دیوار، محو شد. زمین، سنگ فرش شده بود و تمام خانه های اطراف، بازسازی شده بودند. هم دیوارها و هم خانه هایشان. حتی کولر یکی از خانه ها که از بیرون قابل دیدن بود، تمیز و نسبتا نو بود. طبق آدرسی که پسر داده بود، به راست پیچیدند و با کوچه خیلی باریکی مواجه شدند. ضحی و عباس دوش به دوش هم حرکت کردند تا هر دو در کنار هم، جا شوند. 🔸انتهای کوچه بن بست بود. درخت سبز و تنومندی از دیوار به سمت کوچه سر خم کرده بود. غیر از خانه ای که در ابتدای کوچه دیده بودند، درِ دیگری نبود. به طاق کوچکی که انتهای کوچه محسوب می شد رسیدند. در چوبی نسبتا بزرگی داشت. ضحی زنگ در را فشار داد. دستش را پایین نیاورده بود که در باز شد. جوانی با قد رشید، روبرویشان ظاهر شد و گویی آشنای قدیمی ای را دیده، آن ها را به داخل دعوت کرد. 🔻داخل خانه شدند. حیاط نسبتا بزرگی بود. گوشه حیاط، تخت های سایه بان داری برای نشستن گذاشته شده بود. زاویه دیوار، آب نمای بسیار کوچکی بود و دو طرفش، باغچه ای کوچک با گل های مختلف. دور تنه تنومند درختی که شاخه اش را به کوچه رسانده بود، چسب زرد رنگی چسبانده شده بود. نوجوانی از پله های کُنج دیوار پایین ‌آمد: - نرگس زودتر بیا دیرمون شد. 🔹 عباس برای کسب تکلیف، به جوانی که در را برایشان باز کرده بود و همان جا ایستاده بود نگاه کرد: - بفرمایید طبقه پایین. اونجا هستند. 🔸🔸پسر نوجوان، روبروی عباس و ضحی رسید. با چهره خندان، سلام کرد و او هم بفرمایید گفت و کنار برادرش ایستاد. ضحی و عباس به سمت راه پله هایی که به زیرزمین منتهی می شد رفتند. میانه راه پله ها، صدای خانم دکتر آمد: - بفرمایید داخل خانم دکتر سهندی من الان خدمت می رسم. 🔻ضحی نفهمید صدا از کجا آمد. پله های عریض و کوتاه قد، تمام شد و به زیرزمین رسیدند. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte