#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_هشتاد_و_دو
⚡️از وقتی مادر، مجدد حرف خواستگاری را زده بود، عباس بارها خودش را سرزنش کرده بود که چرا از همان اول، مادر را در جریان نگذاشته و حالا دیگر، دیر شده بود. نگاهی به صفحه مونیتور کرد. گزارش عملیات دیروز را خواند و تکمیل کرد. گزینه ارسال را زد و گزارش در صفحه داخلی پایگاه آتش نشانی، ذخیره شد. سری به پیج بچه ها زد و چند مطلبی که نوشته بودند را پسند زد. بی سیم را برداشت و از پشت میز بلند شد. دل و دماغ نداشت. خود را مشغول انجام کارهای روزمره و اداری نشان داد و از بچه ها دوری کرد. به روشویی رفت. بی سیم را به کمربندش وصل کرد. به آینه روبرو نگاه کرد و قیافه غم زده اش را به لبخند مصنوعی، باز کرد. شیر آب را باز کرد. بسم الله گفت. مشتش را پر آب کرد و به صورت زد. زیر لب گفت:
- از دست من کاری بر نمی یاد. نمی خام رو حرف مامان حرف بزنم. می سپرم دست خودت.
💧مجدد مشتش را پر آب کرد. نیت قربه الی الله کرد و آب را به صورت پاشید. نگرانی اش، تبدیل به آرامش شده بود. پشت میز کارش برگشت. بی سیم را روی میز گذاشت. برگه مرخصی همکارش را امضا کرد و اسمش را در پایگاه، ثبت کرد. نامه را مهر زد و بایگانی کرد. پیامک مادر آمد که:
- برای آخر هفته خوبه هماهنگ کنم؟ دارم با مادرش صحبت می کنم.
🔹قرار خواستگاری را روز پنجشنبه گذاشتند. حاج عبدالکریم، خیالش از بابت عباس راحت بود اما طبق معمول همیشگی اش، تحقیق کردن را هم انجام داد. هم خودش و هم به یکی از دوستان سپرد. جریان را به دایی جواد گفت و از او هم خواست بررسی هایش را بکند و حالا، نتیجه تحقیق نوشته شده دوست پدر، دست مادر بود و داشت آن ها را می خواند.
- پدرش فوت کرده؟ تو عملیات؟ خدا رحمتش کنه.
🔸ضحی نگران بود. از وقتی مادر به او گفته بود همان جوان بین راه، می خواهد به خواستگاری ات بیاید، احساس های متناقضی را با هم تجربه می کرد. هم می ترسید و هم خوشحال بود چون خواستگار را دیده بود و حرفها و برخی نقطه نظراتش را می دانست. می ترسید که نکند باز هم آن حساسیتی که دارد، کار دستش دهد. نمی دانست چه کند. به پیشنهاد مادر، تصمیم گرفت از خانم دکتر بحرینی کمک بگیرد:
- سلام علیکم خانم وفایی جان. الحمدلله. عزیزم خانم دکتر فرصت دارند؟ بله ی وقت کوتاه می خواستم. چشم گوشی دستمه. ... جانم. تلفنی هم می شه ولی حضوری بهتره. نه اخر هفته دیره. راستش در مورد.. یک مشورت می خواستم بگیرم. بله ممنون می شم.
📞وفایی گوشی را به دکتر بحرینی که کنار میز منشی ایستاده بود داد:
- سلام علیکم خانم دکتر سهندی. مشتاق دیدار. جانم. راحت باش عزیزم. بله... بله... درسته. به نظرم قبلش، یک جلسه مشاوره تنهایی داشته باشی خوبه. یک جلسه هم با همدیگه. کِی هست؟ بله متوجه ام. خودم با خانم دکتر هماهنگ می کنم. ان شاالله که خیره. خیلی کار خوبی کردی زنگ زدی. خیلی خوشحال شدم عزیزم. به مادر سلام برسونین. فدای شما. خدانگهدارت.
- چی شد خانم دکتر؟
- چیزی نیست. دکترفاطیما به کجا رسید؟
- هنوز تصمیمشونو نگرفتن.
- چند جلسه صحبت کردن؟
- اونطور که من فهمیدم چهار جلسه. به نظرتون ..
- بله. بهشون بگید هر دو با هم ی جلسه خدمت خانم دکتر برن. همین یکی دو روز براشون وقت بزارید. طول کشیدن زیادی هم آفت زاست. شیطون بیکار ننشسته.
🔹خانم دکتر بحرینی به اتاق رفت. برنامه خانم دکتر روان پزشکشان را داخل سیستم چک کرد. تا دو روز آینده، همه ساعت ها بسته شده بود. همه هم موارد مشاوره قبل از ازدواج بودند. شماره ضحی را پیدا کرد و پیامک زد:
" سختت نیست با خودم حرف بزنی؟ وقت روان پزشکمون پره. اگه با من راحتی، برای ساعت 5 تا اذان فرصت دارم"
🔸گوشی روی دست ضحی خشک شد. مانده بود چه جوابی بدهد. از طرفی با خانم دکتر بحرینی احساس راحتی می کرد و از طرف دیگر، مشاوره کردن با ریاست یک بیمارستان خصوصا در مورد ازدواج، یعنی نشان دادن تمام نقاط ضعفی که داشت و می ترسید که دیگر نتواند در آنجا کار کند. اگر چه هنوز شرایط استخدام را نداشت اما امیدش را که داشت. لرزش گوشی، حواس پرت شده اش را متمرکز کرد. پیامک دیگری آمده بود:
- ضحی دلم برات تنگ شده بابا. چرا نیومدی بیمارستان؟ پرهام کارت داشت. اصلا پرهام رو ول کن. بیا همون کافی شاپی که منو بردی. طبقه همکف میز رزو کردم. همین الان. بدو بدو.
🔺خواست بنویسد الان که نمی توانم اما پیامک بعدی، او را منصرف کرد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114