#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_هشتاد_و_سه
🔺بلافاصله، پیامک دوم سحر رسید:
- بیخود ننویس نمی تونم! می دونم که برنامه خاصی نداری. درس خوندنو ول کن پاشو بیا. ده دقیقه دیگه اینجایی ها. می خوام یکی رو بهت معرفی کنم. زود اومدی ها.
🔹به پیامک خانم دکتر بحرینی مجدد نگاه کرد و از پشت میزش بلند شد. گوشی به دست، به سمت اتاق پدر رفت. پدر روی صندلی زاویه اتاق، در حال مطالعه بود. کتاب را بست. ضحی روی زمین روبروی پدر نشست. پدر روی شکم خم شد و سرش را پایین تر آورد که به دخترش نزدیک تر شود. احساس نگرانی را در صورت ضحی می دید و دل دل کردنش را برای حرف زدن. به در باز اتاق نگاه کرد و خواست بلند شود اما ضحی دست روی زانوی پدر گذاشت:
- نیازی نیست. آروم می گم. راستش.. گفتنش راحت نیست. اونم تو سنی که من دارم. خجالت می کشم. اما به کمک تون نیاز دارم
🍁 ترس و نگرانی ها و جلسات مشاوره و حرف مشاور و حالا هم حرف خانم دکتر و نگرانی اش را از جلسه مشاوره گذاشتن با ریاست بیمارستان؛ درِ گوش پدر گفت. حرفهای ضحی که تمام شد، پدر کمر صاف کرد و کتابی له شده بین سینه و پاهایش را روی میزکوچک کنار دستش گذاشت. چند دقیقه مکث کرد و گفت:
- تصمیم خوبی گرفتی. ببین اگه خانم دکتر، آدم با تقوا و باخدایی هست، نگران گفتن نقاط ضعفت برای مشورت نباش. مشورت با متقی، منفعت خالصه.
🌸 ضحی هم همین طور فکر می کرد. پدر پرسید:
- صبح ها صدای قرآن از اتاقت می شنوم. آیات رو تکرار می کنی. داری حفظ می کنی؟
و وقتی لبخند ضحی و جوابش را شنید گفت:
- طیب الله. بیام ازت تحویل بگیرم؟
- چی بهتر از این.
🔹ضحی از دقت و حمایت پدر، خوشحال شد و صورت پدر را بوسید. پدر، ضحی را در آغوش کشید و پیشانی اش را بوسید و زیر لب، خدا را شکر کرد. از اتاق پدر که بیرون آمد، پاسخ پیام خانم دکتر را داد. خواست گوشی را روی میز بگذارد که مجدد صدای پیامک بلند شد. سحر بود. بعد از صحبت با پدر، آنقدر پرانرژی شده بود که فراموش کرد تصمیم گرفته بود جواب سحر را ندهد؛ با همان انرژی نوشت:
"باشه اومدم" گوشی را داخل کیف گذاشت. به سمت کمد رفت تا لباس بپوشد.
🔺تا قرار ساعت پنج، یک ساعتی وقت داشت. پیش خود حساب کرد آب میوه ای با سحر می خورد و سرقرار می رود. چادر سر کرد و از پدر و مادر خداحافظی کرد. اصلا به ذهنش خطور نکرد که سحر، با او چه کار دارد و چرا کافی شاپ بهار قرار گذاشته است؟ حتی لحظه ای به این فکر نکرد که چرا طبقه همکف؟ مگر طبقه ویژه بانوان بالا نیست؟
🔹سوار ماشین شد و تا کافی شاپ، فقط به حرفهایی که می خواست به خانم دکتربحرینی بزند فکر کرد. داخل کافی شاپ که شد، سحر را با سر و وضعی مرتب تر از همیشه دید. شال آبی رنگی سرکرده و مانتوی بلند آبی پوشیده بود. این را وقتی فهمید که از روی صندلی بلند شد. احساس کرد چقدر قدبلندتر شده است. کنار سحر نشست و به او دست داد. سحر، به دست های ضحی نگاه کرد و با نوک انگشت، انگشتانش را گرفت:
- مدل جدیده؟
- چی؟
- همین که دست می دی.
- بده؟
- نه خب. بگذریم. خوبی؟ ببین گفتم بیای چون می خواستم باهات ی مشورت بکنم و در اصل، ی کار تولیدی مشترک راه بندازیم
- مثلا چه جور کاری؟
🔸سحر گوشی را جلوی صورت ضحی گرفت. صفحه ای را باز کرد و توضیح داد. صفحه دیگری را باز کرد و نمونه دیگری از کار را توضیح داد.
- حتی ایرانی اش هم هست. ببین. البته ما در این سطح نمی خوایم کار کنیم. کمی بیشتر. یعنی حتی کالاهایی که مربوط به بچه هم می شه مثل کرم مرطوب کننده پای بچه و .. هم می یاریم و به مردم می فروشیم.
- این ها چه ربطی به خدمات مامایی داره؟
- یعنی چی؟ کار مامایی است دیگه. پشتیبانی مادران باردار و آموزش و... حتی نگاه کن؛ می تونیم ورزش های مخصوص بارداری رو هم مثل این توضیح بدیم. حالا البته نه مثل این. این خارجیه. ببین تو دکتری. می تونی نکات پزشکی رو هم براشون بگی. نظرت چیه؟
🔹ضحی به پشتی صندلی تکیه داد. چادرش را روی پایش کمی مرتب تر کرد و گفت:
- کار جذابیه. چی شد همچین فکری به سرت زد؟
- یکی از دوستان پرهام این پیشنهاد رو مطرح کرد. می خواد سرمایه گذاری کنه. ایشون رو هم شما معرفی کرد و روند کار رو توضیح داد. تو بیمارستان شریک پرهامه.
🔺دست ضحی، زیر چانه اش ستون شد. به صورت آرایش کرده سحر نگاه کرد و بی تفاوت گفت:
- خب؟
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114