#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_هفتاد_و_دو
🔹عباس پاهایش را بالا برد و همان طور که روی نشیمنگاهش می چرخید، خود را سر و ته کرد. پاها را به دیوار تکیه داد. دستش را زیر سرش گذاشت.. نشیمنگاه و کمر را بالا برد و از زمین فاصله داد. کف پایش را به دیوار گذاشت. با کف پا به سمت بالا، روی دیوار راه رفت و خود را به نزدیک ترین جای دیوار رساند. تقریبا روی سرشانه هایش بود. پاها را خم کرد و روی سرش آورد. کشش خوبی در کمرش ایجاد شد و حالش جا آمد.
🔸پاها را آرام به پهلو آورد و روی پتو گذاشت. حالا کاملا روی پتو دراز کشیده بود. لب پتو را کمی لوله کرد و به عنوان بالش، سرش را روی آن گذاشت. به پهلوی راست غلت زد. به تلویزیون خاموش نگاه کرد. از همان شب، مهر حاج آقا سهندی به دلش افتاده بود. فکر کرد چطور سر صحبت را با حاج آقا باز کند. می خواست بداند با شرایط کاری او مشکلی ندارند و اگر اجازه دهند، با مادر به خواستگاری رسمی برود. برگه آدرس خانه حاج آقا را از جیب پیراهن در آورد و نگاه کرد. چشمانش گرم شد و خوابش برد.
🔸🔹🔸🔹
🔹با صدای صوت قرآن از خواب بیدار شد. به اطراف نگاه کرد. طهورا در اتاق نبود. یاد آزمون افتاد و یکباره از جا بلند شد. ساعت را نگاه کرد. به سمت کامپیوتر پرید. دکمه اش را زد و تا ویندوزش بالا بیاید، به روشویی رفت. آبی به صورتش زد. چند قلپ آب خورد و به اتاق برگشت. صندلی را عقب کشید و نشست تا وارد آزمون آزمایشی آن لاین بشود. سایت بالا آمد. دکمه شروع را زد. اسم و فامیلش را وارد کرد و مشغول خواندن سوال اول شد. صدای قرآن از اتاق ضحی می آمد. از صندلی نیم خیز شد و در را مختصر فشاری داد تا بسته شود. متوجه نشد کی صدای قران قطع شد اما آزمونش رو به اتمام بود. دو سوال آخر را هم پاسخ داد. دکمه تکمیل را زد. کد پیگیری را یادداشت کرد و از پشت صندلی بلند شد. به آشپزخانه رفت. سیب قرمزی از یخچال برداشت و گاز زد. به اتاق ضحی رفت و در زد.
- صدای قرآن از اینجا بود؟
- آره. اذیت شدی؟
- نه. قشنگ بود. چرا هی عقب جلو می کردی؟
- داشتم حفظ می کردم.
- واقعا؟ می خوای قرآن حفظ کنی؟ اجازه هست اینجا بشینم؟
- آره بشین راحت باش. اگه خدا بخاد.
- وقت می کنی؟ منظورم اینه که چندتا از دوستای من یک سال درس رو بیخیال شدن که حفظ قرآنشون رو کامل کنن. شما وقت می کنی با این همه کاری که داری؟
- توکل به خدا. یک آیه هم یک آیه است.
🔹حسنا که روی میز ضحی نشسته بود، چشمش به دفتر یادداشت سبز کوچک ضحی افتاد. برداشت و ورق زد و پرسید:
- این چیه؟
- نامه به امام زمان
- واقعا؟ برای چی؟
- هیچی. همین طوری. دوست دارم در طول روز چند بار هی باهاشون حرف بزنم. قبلا هم سر شیفت ها این کار رو می کردم. چرا اینقدر تعجب کردی؟
- نمی دونستم!
🔸حسنا از روی میز به زمین پرید.
- دیگه بیمارستان نمی ری؟
- آریا رو نه. بهار می رم
- بهار چطوریه؟ قبلا می گفتی خیلی ازش تعریف نمی کنن.
- هنوزم ازشون تعریف نمی کنن چون کارشون درسته. برای همین بدشون رو می گن. می دونی که!
- آهان. خب. من برم به درسم برسم. خوشحال شدم. بای
- حسنا، خواستگارت رو چه کردی؟
- هیچی.
- بهش فکر کن. ی وقت بزار راجع بهش حرف بزنیم. بنده خدا معطل اجازه مامانه. اینطور که مامان می گفت پسر خوبیه. باهاش حرف بزن قرار خواستین بزارین بعد امتحانت بزار.
- نه می دونی که. حواسم پرت می شه. بهتره کلا بعد کنکور بیاد.
- اومدیم و تا اون موقع ازدواج کرد.
- بسلامتی ان شاالله. من برم ضحی جان. فعلا.
🔹حسنا که برای رفتن این پا آن پا می کرد، بدون لحظه ای درنگ، از اتاق خارج شد. ضحی تلاوت و حفظ اولیه نصف صفحه را انجام داد. کتاب درسی اش را باز کرد و مشغول خواندن شد. چند صفحه ای نخوانده بود که تلفنش، زنگ خورد. سحر بود. حال خوش تلاوت و حفظ قرآن و خواندن کتاب درسی اش، باعث شد قرارش را با خودش فراموش کند که دیگر به سحر کاری نداشته باشد:
- به سلام سحر جان. حالت چطوره؟ آره خوبم خداروشکر. نه کار خاصی ندارم. باشه. یک ساعت دیگه. نه اون کافی شاپ نه. بیا کافی شاپ بهارانه. آدرسش رو پیامک می دم باشه. همبرگر که می خوری؟ خیلی خب. می بینمت.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114