#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_هفتاد_و_یک
🍀مادر به سالن رفت و روی مبل راحتی نشست. کیف مشکی رنگ کوچکش را روی مبل گذاشت. به گل های رونده گوشه سالن نگاه کرد و فکر کرد:
- یه میخ باید بزنم کنج دیوار و اون ساقه اش رو هم با نخ ببرم بالا. دیگه بزرگ شده حسابی. بهار چندتا قلمه از توش در میاد. الحمدلله.
🔹 روی دسته مبل لم داد. کمی چرخید و پاهایش را روی مبل گذاشت. صلوات شمار را از کیفش در آورد و تا آمدن ضحی، مشغول گفتن ذکر استغفاری شد که نذر ضحی کرده بود. "استغفرالله و اتوب الیه. استغفرالله و اتوب الیه." یاد سفر قم افتاد.
🍀از پله های جلوی مسجد جمکران بالا می رفت. به خاطر ازدحام، پلاستیک کفش هایش افتاد. خانمی آن را برداشت و دستش داد. تشکر کرد و داخل مسجد شد. به ردیف های جلویی رفت. یک جای خالی بزرگی پیدا کرد که هم بتواند خودش بنشیند و هم حسنا و طهورا. سجاده اش را پهن کرد و نشست. حسنا و طهورا سمت چپش نشستند. کیف را جلوی سجاده گذاشت و قرآن و مفاتیح را روی کیف قرار داد. از جا بلند شد تا یکی از تسبیح های سبز رنگ مسجد را بردارد و نماز امام زمان عجل الله تعالی را بخواند. مجدد همان خانم را کنار جامهری دید. لبخندی تحویلش داد. او هم لبخند زد و تسبیحی دستش داد و با لهجه اصفهانی گفت:
- اگه حاجتی دارین، نیت سی هزار بار استغفار کنین. ان شاالله حاجتتونو می گیرین. ختم مجربیه.
🔹تشکر کرد. تسبیح را گرفت و همان جا در حال رفتن به صف اول، برای ازدواج ضحی، سی هزار بار را نیت کرد و حالا که روی مبل نشسته بود، همان استغفارها را می گفت. نگاهی به صلوات شمار کرد. عدد سی و پنج را نشان می داد. با دیدن ضحی، برخاست. کیف دستی ساده اش را برداشت و به سمت در حرکت کرد.
********
🔸مادر عباس هم، کیف سرمه ای براق نگین دارش را برداشت. تند تند، چادر برگدار براقش را سر کرد و به عباس که تازه از راه رسیده و کلاه کاسکت قرمزش را زیر بغل گرفته بود گفت:
- از رو اجاق غذا بردار بخور. گشنه نخوابیا.
- شما کجا دارین می رین؟ می خواین برسونمتون؟
🔹فریده خانم، کفش های پاشنه سه سانتی سرمه ای رنگش را از جاکفشی در آورد. روی زمین انداخت. با نوک پا آن ها را صاف کرد و پوشید. همان طور که به سرعت از پله ها پایین می رفت گفت:
- قربونت. نمی خاد. با موتور یخ می زنم تا برسم جلسه قرآن. یادت نره ها. حتما ی چیزی بخور. دیشب همش سرفه می کردی تو خواب. می ترسم سرما بخوری. کاری نداری؟ حسابی خودتو بپوشون. تو جاده باد خوردی گمونم برا همین سرفه می کردی. چایی هم درست کردم.
- دستتون درد نکنه. پس لااقل بزارین تاکسی بگیرم براتون؟
🔸صدای مادر از پایین پله ها به گوش عباس رسید:
- گرفتم مادر جان. تا الان باید رسیده باشه. خداحافظ. حتما ی چیزی بخوریا. خداحافظ
🔹 در ساختمان را باز کرد و خارج شد. عباس به سالن پذیرایی رفت. روی پتوی گلدار کنار دیوار، نشست. به دیوار تکیه داد و پاهایش را دراز کرد. به صفحه سیاه تلویزیون خیره شد و به حرفهای استاد مکانیک فکر کرد:
- تا جایی که من شناخت دارم بهتر از حاج عبدالکریم، به عمرم ندیدم. ی انسان نازنین و دوست داشتنی. آخرین بار که دیدمش، با دختر بزرگش اومده بود. اگزوز ماشینشون لق می زد. ماشین رو برد رو چاله. روغنشو هم عوض کردم. از همین روغنا که برا شما می خوام بریزم ریختم براش. عمریه. وانت خودمم همیشه با همین روغن سیرش می کنم.
🔻استاد از چاله بیرون آمد. لُنگی برداشت و تری دستانش را گرفت. سرپوش روغن را باز کرد. نشانه روغن را بیرون آورد و نگاه کرد:
- سوخته. می خای خالیش کنم؟ چند وقته دست بهش نزدی؟
- نمی دونم. ی چند وقتی می شه.
🔸استاد زیر چاله رفت. صدای ریختن روغن بلند شد. استاد از چاله بیرون آمد و گفت:
- برای امر خیر می پرسین؟ تا جایی که من می دونم سه تا دختر دم بخت باید داشته باشه. فکر نمی کنم هیچکودومشون ازدواج کرده باشن. یعنی آخرین بار که نکرده بودن. اگه پسر داشتم حتما دخترای حاجی رو می گرفتم. خدا به منم مث حاجی، سه تا دختر داده که دوتاشون ازدواج کردن. ما رسممونه دختر زود شوهر می دیم.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114