#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_هفتاد_و_هفت
🔹خانم بحرینی بدون اینکه خودش را مشغول کاری نشان دهد، گفت:
- به نظر می رسه خیلی زود هم می خواستین به این هدف برسین. برای هدف های بزرگ، همت های خیلی بزرگ باید داشت.
- بله درست می فرمایین. ولی دکتر پرهام به هیچ وجه اجازه سربلند کردن نمی دادن. به بهانه پزشک بودنم، شیفت هامو زیادتر کردن. نمره منفی های زیادی تو پرونده ام گذاشتن که مربوط به من نبود. و همین ها رو بهونه می کردن که هنوز باید تجربه کسب کنم و در اصل، تنزل می دادن!
- عجب.
- منظورم اینه که فضا این طور بود و نتونستم و اومدم بیرون. به خودم گفتم چی فکر می کردی. مگه گرفتن ریاست بیمارستان به همین راحتی هاست. اونم از پرهام. درهر صورت، نشد دیگه.
🌸لبخند خانم دکتر بحرینی روی صورتش بیشتر پخش شد و با کمی مزاح گفت:
- حالا اینجا هم اومدی که ریاست بیمارستان رو بگیری؟
ضحی به چشمان خانم دکتر نگاه کرد و کاملا جدی گفت:
- فقط اومدم تخصصم رو بگیرم.
🔹با یاد آوری این خاطره، نگاهی به ساعت کرد و احساس کرد خیلی وقتش تلف شده. سلفون همبرگر را داخل بشقاب گذاشت و دو لقمه آخر را سریع تر خورد. به کتابخانه بیمارستان بهار رفت و مشغول مطالعه کتابهای آزمون تخصص زنان و زایمان شد. چند ماه بیشتر فرصت نداشت.
********
🌼زهرا خانم، با خانمی که اخیرا با هم آشنا شده بود صحبت می کرد. آن خانم چیزی را در گوشی اش یادداشت کرد. ضحی هر چه فکر کرد یادش نیامد آن خانم را کجا دیده است. بعد از خداحافظی مادر، از جلسه قرآن بیرون رفتند. سوار ماشین که شدند، پراید سفید رنگی چند متر جلوترشان نگه داشت. همان خانم از ساختمان خارج شد و به سمت ماشین رفت. راننده از ماشین پیاده شد. کیف را از آن خانم گرفت و در را برایشان باز کرد. از طرز رفتارشان مشخص بود مادر و پسر اند. ضحی به مادر نگاه کرد و گفت:
- همون آتش نشانه نبود؟
- آره همونه. پس پسرش اینه.
🔹عباس، سوار ماشین شد و حرکت کرد. مادر به چند تار موی سفید شده عباس نگاه کرد و گفت:
- برات ی عروس خوب پیدا کردم. ی کم ازت بزرگ تره ولی دختر فهمیده و با کمالاتیه. خانواده اش هم خیلی خوب و فرهنگی هستن. می خواستم ی وقت باز کنی بریم برای صحبت.
🔸عباس که راجع به خانواده سهندی تحقیقاتش را کرده بود و می خواست به مادر اعلام کند، از اینکه مادر موردی را جلو پایش گذاشت، جا خورد و گفت:
- حتما. چشم. منم با یک آقایی تو همون سفر قم، آشنا شدم که..
- نمی دونی چه دختر با ادبیه. فقط تحصیلاتش از تو بالاتره که خب طبیعیم هست. بالاخره دو سالی ازت بزرگ تره
- شما با این قضیه مشکلی ندارین که دو سال از من بزرگ تر باشه؟
🔹عباس برای گفتن حرف دلش، مردد شد. مادرش چنان با ذوق و شوق از شکل و شمایل عروس حرف می زد که دهن عباس را بست. تا به حال مادر را سر انتخاب یک دختر، اینطور شاداب ندیده بود.
- پس ی روزی که وقت داری بگو که هماهنگ کنم.
- ان شاالله. چشم. ممنونم که به فکر منین.
- ان شاالله تو رخت دومادی ببینمت عزیزم.
🔸چهره شاداب عباس، گرفته شد. بر سر دلش کوفت و فکر کرد "از اول باید مادر رو در جریان میذاشتم و اشتباه از خودم بوده. حالا چطور می تونم رو حرف مادر حرفی بیارم. اما اگه این خواستگاری سر بگیره چی؟ اونوقت دیگر نمی تونم با خانواده آقای سهندی ... نکنه بعدا مثل حالا که از نگفتن پشیمونم، پشیمون بشم؟" خواست موضوع را بگوید اما نتوانست. از وقتی پدر مرده بود، خیلی از خواسته هایش را به مادر نگفته بود و پا روی دلش گذاشته بود تا مادر کمتر نگران شود و غم از دست دادن پدر، کمتر آزارش دهد. مادر را به خانه رساند و برای زیارت، به گلزار شهدا رفت. شهدا را واسطه کرد تا مسئله ختم به خیر شود. وسط درد و دل با شهید گمنام؛ گوشی اش زنگ خورد و احضار شد. بلافاصله سوار ماشین شد و به سمت ایستگاه آتش نشانی حرکت کرد.
🔹چرخ های ماشین از حرکت ایستادند. مادر پیاده شد و پشت سر دخترش، فالله خیر حافظا خواند. ضحی آن روز باید سری به درمانگاه رازی و خیریه مهربانی می زد. هنوز کاری پیدا نکرده بود. به درمانگاه های مختلف سر زده بود. اگر این درمانگاه هم نیازی به او نداشتند، باید سراغ دکترهای زنان و مطب ها برود. مشخصات و رزومه اش را به مسئول درمانگاه داد. چند پزشک زنانی که می شناخت را تماس گرفت اما هیچکدام پاسخگو نبودند. سراغ خیریه ها رفته بود و برای ویزیت رایگان، اعلام آمادگی کرد. استقبال خوبی کردند. دو روز هفته اش را همین خیریه ها پُر خواهد کرد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
✨السلام علیک یا صاحب الزمان✨
🌺آقاجان این شب هایِ عزیز کجا به مناجات نشسته ای؟
🌸دوست داریم بنشینیم در محضرتان صوت قرآنتان را گوش کنیم. دوست داریم دعای ابوحمزه ثمالی را از میان لب های نازنینتان بشنویم. دوست داریم دو زانو بنشینیم در محضرتان در حالی که شما بر منبری از نور هستید، سخنان نورانیتان را گوش کنیم تا سراسر وجودمان نورانی شود.
🍀آقاجان به امید چنین روزی لحظه شماری می کنیم.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🆔https://ble.ir/Mahdiyar114
🆔sapp.ir/mahdiyar114
#صمیمانه_با_امام
#سلام_صبحگاهی
#مناجات_با_امام
#امام_زمان
#ماهی_قرمز
🌼زیباترین ماه خدا
🌺رمضان ای #زیباترین ماه خدا
چه دوست داشتنی هستی ای ماه #مهمانی خدا
🌸دوست دارم لحظات #شیرین افطار و سحرت را
دوست دارم لحظات نورانی دعا و #مناجاتت را
دوست دارم قرائت #قرآن عزیزت را
🍀رمضان یاری ام کن تا دربر گیرم #خوبی هایت را
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🆔https://ble.ir/Mahdiyar114
🆔sapp.ir/mahdiyar114
#صبح_طلوع
#مناسبتی
#ماه_رمضان
#ماه_مهمانی_خدا
#ماهی_قرمز
💠امانت های الهی
🔘گاهی پدر و مادر از فرزند 5 ساله توقع دارند مثل فرزند 15 ساله رفتار کند، به طور مداوم از فرزند کوچکشان عیب و ایراد می گیرند. امر و نهی های زیادشان به طفل معصوم، روح او را آسیب می رساند.
🔘برخی از والدین محترم نیز، تمام دغدغه و همّ و غمشان را در بهتر بودن خوراک و پوشاک فرزند خود می گذارند و از تربیت صحیح فرزندشان غافل هستند.
✅فرزندان امانت الهی در دست ما هستند، حواسمان باشد که در تربیت، حفظ و نگهداری این گل های زیبای زندگی کوشا باشیم.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🆔https://ble.ir/Mahdiyar114
🆔sapp.ir/mahdiyar114
#ارتباط_با_فرزندان
#ایستگاه_فکر
#تولیدی
#ماهی_قرمز
✍️در محضر جزء هشتم قرآن کریم
❄️همیشه مسیر اکثریت، مسیر هدایت نیست. انعام/ 116
🌨به پدر و مادر خود بی واسطه(پرستار، خانه سالمندان، و ...) احسان کنید. انعام/151
💳به اموال یتیم نزدیک نشوید، مگر برای حفظ و افزایش آن. انعام/ 152
🕋آراستگی ظاهری و باطنی تان را در هر نماز و مسجد رعایت کنید. اعراف/ 31
🌺 خدا را با تواضع و در نهان صدا بزنید ولی(با خواسته های بیجا و داد و فریاد) زیاده روی نکنید. اعراف/ 55
⛱بعد از برقراری امنیت و آرامش در جامعه هرج و مرج راه نیندازید. اعراف/ 56
⚖️کم فروشی نکنید و پیمانه و ترازویتان را درست و دقیق تنظیم کنید. اعراف/ 85
🌼با کسانی که به اعتقاد شما باور ندارند، مسالمت آمیز زندگی کنید و صبور باشید تا خدا بینتان داوری کند. اعراف/ 87
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🆔https://ble.ir/Mahdiyar114
🆔sapp.ir/mahdiyar114
#قرآن_کریم
#جزء_هشتم
#ماه_رمضان
#ماهی_قرمز
✨ #وقت_شرعی_افطارو_نماز_مغرب✨
✍️متن سوال: آیا وقت نماز مغرب با افطار روزه یکی است؟
نظرات مراجع عظام تقلید🔰🔰🔰
🌺امام خمینی (رحمة الله علیه))
بله یکی است.( وقت مغرب از بین رفتن سرخی طرف مشرق است.)
العروةالوثقی، ج2، ص45، با استفاده از فصل 8
توضیح المسائل، ص223، با استفاده از م1550
∞═┄༻•✾✿❤️✿✾•༺┄═∞
🌸 آیت الله خامنه ای (دام ظله العالی))
بسمه تعالي. وقت هر دو، مغرب شرعي است. ( وقت مغرب از بین رفتن سرخی طرف مشرق است. رساله عملیه، ص21، م153)
∞═┄༻•✾✿❤️✿✾•༺┄═∞
🌼 آیت الله #سیستانی (دام ظله العالی)
بسمه تعالي. يكي است.
*تذكر: وقت مغرب از بين رفتن سرخي طرف مشرق است.(با استفاده از جزوه نماز موجود در اداره پاسخ به سؤالات)
∞═┄༻•✾✿❤️✿✾•༺┄═∞
🌺 آیت الله #صافی (دام ظله العالی)
بسم الله الرحمن الرحيم. بلي، يكي است. (وقت مغرب از بین رفتن سرخی طرف مشرق است/توضیح المسائل، ص152، م743).
∞═┄༻•✾✿❤️✿✾•༺┄═∞
🌸 آیت الله #مکارم شیرازی (دام ظله العالی)
احتياط مستحب آن است كه تا زوال حمره مشرقيّه صبر كند.(وقت افطار و نماز مغرب یکی است که پنهان شدن قرص آفتاب در افق است./ توضیح المسائل، ص133، با استفاده از م675 و ص246، با استفاده از م 1315)
∞═┄༻•✾✿❤️✿✾•༺┄═∞
🌼 (آیت الله #وحید خراسانی (دام ظله العالی)
يكي است.
تذكر: بنابر احتیاط واجب مغرب وقتی است که سرخی طرف مشرق که بعد از غروب آفتاب پیدا می شود، از بالای سر انسان بگذرد.
توضیح المسائل، ص275، احکام روزه
توضیح المسائل، ص334، با استفاده از م741 و ص481، با استفاده از م1558
∞═┄༻•✾✿❤️✿✾•༺┄═∞
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🆔https://ble.ir/Mahdiyar114
🆔sapp.ir/mahdiyar114
#اجکام
#فقهی
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_هفتاد_و_هشت
🔹ضحی فکر کرد تا به حال به خاطر کار بیست و چهار ساعته در بیمارستان آریا، فکر مطب را نکرده؛ اما حالا دیگر یا باید مطب داشته باشد و یا در درمانگاهی مشغول به کار شود. به فکر کارت ویزیت افتاد. تصمیم گرفت کاری که سالها قبل باید انجام می داد را انجام بدهد. به خدمات کامپیوتری رفت. طراحی کارت ویزیت، نیم ساعت طول کشید. فایل را تحویل گرفت و به سمت چاپخانه ای که خدمات کامپیوتری آدرس داده بود رفت. در آهنی رنگ زده چاپخانه باز بود. زنگ نداشت. در زد و داخل شد. از بوی کاغذ و جوهر خوشش آمد. به دستگاه های بزرگ کپی و کاغذهایی که تند و تند، داخل و خارج می شدند؛ نگاه کرد. حداقل تعداد کارت ویزیت را سفارش داد. متوجه گرفتگی صدا و نفس تنگی یکی از کارگرهایی که نزدیکش بود شد.
- شما آسم دارید؟
- نمی دونم. نه نداشتم.
- اشکالی نداره دو دقیقه تشریف بیارید بیرون؟
- چیزی شده؟
🌸کارگر را بیرون برد. در هوای تازه، تنفسش را بررسی کرد. از او خواست نفس های عمیق بکشد. نتوانست و به سرفه افتاد. طبق عادت، آدرس بیمارستان آریا را نوشت. وسط نوشتن، آن را خط زد و نام بیمارستان بهار را جایگزین کرد و به کارگر داد. مراحل درمان را در صورت احتمال آسم به او توضیح داد و تاکید کرد که حتما بیمارستان را برود. از چاپخانه بیرون آمد. چند تماس بی پاسخ داشت و متوجه نشده بود. شماره ناشناس بود. به ماشین نرسیده، مجدد گوشی زنگ خورد:
- بفرمایید. سلام علیکم. بله. پدر فرانک خانم. بله شناختم. حال فرانک خانم چطوره؟ بهتر هستند؟ خداروشکر. بله. امروز؟ خیلی فرصت ندارم امروز. در مورد چی؟ باشه. تشریف بیارید کافه بهار. نخیر. خدانگهدار
🔹دزدگیر ماشین را زد. فکرش درگیر شد که پدر فرانک چه چیز مهم و حیاتی را می خواهد حضوری به او بگوید؟ در ماشین را باز کرد که کسی صدایش زد:
- خانم سهندی. یک لحظه لطفا
🔺نگاه که کرد، پدر فرانک بود. در ماشین شاسی بلندش را باز گذاشت و به سمت ضحی رفت.
- اگه امکان داره تو ماشین صحبت کنیم. خیلی وقتتون رو نمی گیرم.
🔹ضحی از دیدن پدر فرانک آن هم جلوی چاپخانه تعجب کرد. خواست چیزی بگوید اما خویشتن داری کرد و جدی و رسمی گفت:
- امری دارید بفرمایید همین جا. در خدمتم.
- آخه اینجا وسط خیابون که نمی شه.
- چرا نمی شه. بفرمایید. مسئله ای نیست.
🔺فرهمندپور مکثی کرد. به اطراف نگاه کرد و غیر از چند کارگر ساختمانی مشغول بالابردن مصالح، کسی را ندید. به ضحی نزدیک تر شد و گفت:
- پس اجازه بدید تو ماشین شما عرض کنم. الان برمی گردم.
🔸به سمت شاسی بلندش رفت. موتور را خاموش کرد و در را بست. ضحی از سرعت فرهمندپور تعجب کرد. در سمت راننده ماشینش را بست و داخل پیاده رو ایستاد. نه سوار شدن به اختیار در ماشین فرد غریبه را صحیح می دانست نه سوار شدن فرد غریبه نامحرم را در ماشین خودش. قفل ماشین را زد و به فرهمندپور که با تردید به سمتش می آمد نگاه کرد.
- نمی ریم تو ماشین؟
- نخیر. بفرمایید همین جا در خدمتم. مشکلی پیش آمده؟
🔺فرهمندپور به ضحی نزدیک تر شد و با صدای آهسته گفت:
- اگه اجازه می دادید داخل ماشین عرض کنم بهتر بود. هر طور شما بخواهید. مشکلی پیش نیامده. فرانک جان چند هفته قبل رفتند پیش مادرشون و قراره که همون جا بمونن. عرضم در مورد ..
🔸کمی مکث کرد. لبه کتش را به سمت پایین کشید و گفت:
- نمی دونم چطور بگم آخه اینجا. می خواهید بریم همان کافه بهار؟
- مسئله چیه آقای..؟
- فرهمندپور هستم.
- بفرمایید همین جا. من خیلی فرصت ندارم. بفرمایید.
- مثل اینکه چاره ای نیست. می خواهید در یک فرصت دیگر ؟
📌نگاه جدی ضحی را که دید گفت:
- مثل اینکه چاره ای نیست. می خواستم برای امر خیر مزاحمتون بشم.
- امر خیر؟
- بله. من چند سالیه به ایران برگشتم. پزشکی خوندم اما حوصله طبابت ندارم. کارم تجارت و بیزینس هست. همسرم مدت هاست خارج از کشور زندگی می کنه و خیال برگشتن هم نداره. فرانک هم که دیگه رفته پیش مادرش. من اینجا تنها هستم. البته اینجا موقعیت خوبی برای مطرح کردن این مسئله نیست.
🔺ضحی به کارگری که حین کار، حواسش به آن ها بود نگاه کرد و گفت:
- جناب فرهمندپور، شما جای پدر من هستید!
- اختیار دارید. من فقط هفت سال از شما بزرگ ترم. در مورد شما تحقیق کردم و راجع به این مسئله خیلی فکر کردم.
- فکر نمی کنم بنده مناسب شما باشم. در هر صورت از شما سپاسگذارم. اگر امر دیگری ندارید مرخص بشم.
🔸ضحی دو ثانیه مکث کرد و به سمت ماشینش رفت. فرهمندپور به تقلا افتاد...
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
✨السلام علیک یامولای یاصاحب الزمان ✨
🍀آقاجان کاش فرجتان به همین زودی ها باشد.
🌸دوست دارم تمام زندگی ام را وقف و نذر آمدنتان کنم. آقاجان همه بی قرار آمدنت هستند. ای عزیز مصطفی، منجی عالم بشریت بیا تا دل ها یمان با ظهورتان آرام شود و نگاه نگرانمان به شادی تبدیل شود.
🌺آقاجان بیا تا به پای خوبی هایت همه متواضعانه سر تعظیم فرو آوریم و مطیع فرمانت باشیم. آمین یارب العالمین
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🆔https://ble.ir/Mahdiyar114
🆔sapp.ir/mahdiyar114
#صمیمانه_با_امام
#مناجات_با_امام
#امام_زمان
#ماهی_قرمز
✍️خیرخواه امّت
📖«...يَأْمُرُهُمْ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهاهُمْ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ يُحِلُّ لَهُمُ الطَّيِّباتِ وَ يُحَرِّمُ عَلَيْهِمُ الْخَبائِثَ وَ يَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ وَ الْأَغْلالَ الَّتِي كانَتْ عَلَيْهِمْ...؛ (پيامبرى كه) آنان را به نيكى فرمان مىدهد و از زشتى باز مىدارد و آنچه را پاكيزه و پسنديده است برايشان حلال مىكند و پليدىها را بر ايشان حرام مىكند و از آنان بار گران (تكاليف سخت) و بندهايى را كه بر آنان بوده برمىدارد (وآزادشان مىكند)»
📚(اعراف/157)
🌺 از مهم ترین برنامه های پيامبر، امر به معروف و نهى از منكر است.(این خود نشانه ای است بر دلسوزی و خیرخواه بودن پیامبر)
🌼 پیامبر برای اصلاح جامعه ابتدا امكانات حلال را فراهم می كرد، سپس براى امور حرام، محدوديّت ايجاد می نمود.
🌸 پیامبر عادات و رسوم غلط را که زنجيرى بر افكار مردم بود، از جامعه می زدود تا مردم وابسته و اسير نباشند.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🆔https://ble.ir/Mahdiyar114
🆔sapp.ir/mahdiyar114
#قرآن_کریم
#جزء_نهم
#ماه_رمضان
#ماهی_قرمز
✨ماه فرصت ها
🌼این ماه، ماه فرصت هاست.
فرصت های فراوانی در این ماه در برابر من و شماست.
🌸اگر از این فرصت ها بتوانیم درست استفاده کنیم، یک ذخیره عظیم و بسیار ارزشمندی در اختیار ما خواهد بود.
🍀استغفار یک دعاست، یک خواستن؛ باید انسان حقیقتاً از خدا بخواهد و مغفرت الهی و گذشت پروردگار را بطلبد.
🌺امام خامنه ای(مدظله العالی) 1386/6/23
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🆔https://ble.ir/Mahdiyar114
🆔sapp.ir/mahdiyar114
#ماه_رمضان
#ماه_فرصت_ها
#امام_خامنه_ای
✨ #افطار_روزه_قبل_ازحدترخص✨
⁉️متن سوال: شخصی که نمی دانسته قبل از رسیدن به حدّ ترخص نباید روزة خود را افطار نماید، اگر افطار کند، آیا علاوه بر قضا کفارّه نیز دارد؟
📝 پاسخ
❇️ #امام_خمینی (رحمة الله علیه))
اگر ميتوانسته مسأله را ياد بگيرد، بنابر احتياط واجب كفاره بر او ثابت ميشود و اگر نميتوانسته مسأله را ياد بگيرد يا اصلاً ملتفت مسأله نبوده، كفاره بر او واجب نيست.
📚توضيح المسائل، ص236، با استفاده از م1659
∞═┄༻•✾✿❤️✿✾•༺┄═∞
❇️آیت الله #خامنهای (دام ظله العالی))
اگر از حكم مسئله غافل بوده،كفّاره ندارد.
📚اجوبة الاستفتائات، ص177، س798
∞═┄༻•✾✿❤️✿✾•༺┄═∞
❇️آیت الله #سیستانی (دام ظله العالی))
كفاره ندارد.
📚توضيح المسائل جامع، ج1، ص 568.
∞═┄༻•✾✿❤️✿✾•༺┄═∞
❇️آیت الله #صافی (دام ظله العالی))
اگر جاهل مقصّر ملتفت بوده، كفاره دارد ولي اگر در يادگرفتن مسأله كوتاهي نكرده، یا مقصر غیر ملتفت بوده كفاره واجب نيست.
📚توضيح المسائل، ص325، با استفاده از م 1668
∞═┄༻•✾✿❤️✿✾•༺┄═∞
❇️آیت الله #مکارم_شیرازی (دام ظله العالی))
اگر بخاطر ندانستن مسأله باشد کفّاره ندارد.
📚توضيح المسائل، 1383، ص262، با استفاده از م1399
∞═┄༻•✾✿❤️✿✾•༺┄═∞
❇️ آیت الله #وحید_خراسانی (دام ظله العالی))
كفاره ندارد.
📚 توضیح المسائل، ص498، با استفاده از م 1667
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🆔https://ble.ir/Mahdiyar114
🆔sapp.ir/mahdiyar114
#احکام
#فقهی
#روزه
#مسافر
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_هفتاد_و_نه
🔸فرهمندپورخواست دست ضحی را بگیرد که نرود اما چادرمشکی ضحی، حفظ حریم را به یادش آورد. مثل ثانیه های آخر جلسه کنکور، اضطراب به سراغش آمد و گفت:
- خانم سهندی، اجازه بدید. می دونم اینجا جای مناسبی برای طرح این مسئله نیست. اگر اجازه بدید یک وقتی بنشینیم با هم صحبت کنیم. بالاخره از هر دوی ما سنی گذشته. اگرم صلاح می دونین منزل مزاحمتون بشم.
🔺ضحی بدون اینکه بی احترامی در رفتارش نسبت به فرهمندپور داشته باشد، قفل ماشین را زد. دستگیره در را گرفت. رو به فرهمندپور کرد و گفت:
- عذرخواهی می کنم. به فرانک خانم سلام بنده رو برسونید.
🔸سوار ماشین شد. سعی کرد عصبی شدنش را در رفتار، نشان ندهد. کمربند را که بست، دنده عقب گرفت و به این بهانه، سرش را به عقب چرخاند تا فرهمندپور را نبیند. همه طول کوچه را دنده عقب رفت و داخل خیابان اصلی پیچید. نگاهی به فرهمندپور که به سمت ماشینش می رفت انداخت. قبلا هم این طور غافلگیر شده بود. دوران دانش آموختگی و اینترنی اش، چند نفر از هم دوره ای هایش همین طور از او خواستگاری کرده بودند. پدر گفته بود هر بار این اتفاق برایش افتاد، شماره او را بدهد و به کارش بپردازد؛ اما این بار، شماره پدر را نداد چون حتی یک درصد هم تمایلی به طرح این مسئله نداشت. شناختی روی فرهمندپور نداشت. حتی سرنوشت نامعلومی که برای آن کودک، در ذهنش حک شده بود، مانع از فکر کردن به پیشنهاد فرهمندپور می شد.
🔹 پشت چراغ قرمز ایستاد. فکر کرد اگر باز هم این پیشنهاد را مطرح کرد، حتما از آن بچه خواهم پرسید. مسیر چاپخانه تا خیریه مردم نهاد مهربانی را به این فکر کرد که فرهمندپور را قبل از خانه فرانک، کجا دیده است. مطمئن بود او را جایی دیده اما هر چه فکر کرد، به نتیجه ای نرسید. گوشی را در آورد و شماره کوچه ای که خیریه در آن قرار داشت را خواند. دو کوچه دیگر را رد کرد. داخل کوچه، کمی جلوتر از در خیریه، ماشین را پارک کرد. از صندوق عقب، کیف لوازم دمِ دستی پزشکی اش را برداشت و برای ویزیت کردن بیماران، داخل خیریه شد.
🔹🔸🔹🔸🔹
☘️صدای تلاوت، در گوشش می پیچید و صدای او در اتاق. هر روز صبح زود، صفحه قبلی را که حفظ کرده بود مرور می کرد و نگاهی به آیات جدید می انداخت. ترجمه آیات را مرور می کرد و اگر وقت اجازه می داد، تفسیر آیات بعدی را هم می خواند. بعد از حدود یک ساعت بین الطلوعین که مشغول کار حفظش بود، قرآن را می بوسید و تازه، مشغول تلاوت جزء روزانه اش می شد. دفتر یادداشت سبز رنگش را در می آورد و با امام زمان حرف می زد و برایشان می نوشت. از نکاتی که در آیات به ذهنش خورده بود؛ گاهی سوالی ذهنش را درگیر می کرد؛ آن را هم می نوشت و عجیب بود که حین نوشتن، پاسخ به ذهنش می آمد. پاسخی که به ذهنش خورده بود را هم می نوشت. حتی دعایی که در دلش می گذشت را هم می نوشت و صلواتی که از پدر یاد گرفته بود، آخر همه دعاهایش بفرستد؛ آن را هم می نوشت. دفتر را می بست و به نور کم جان خورشید که سعی می کرد به اتاق، گرما بدهد، نگاه می کرد.
🔸رو به قبله می ایستاد. هر دو دستش را کشیده، بالای سرش می برد و آرام آرام، پشت و کمرش را خم می کرد و دستانش را به زمین می رساند. نفسی می کشید و آرام آرام کمر و پشتش را صاف می کرد. دستانش را که دو طرف سرش گرفته بود بالا می آورد و نفسش را کامل بیرون می داد. مجدد نفس می کشید و این کار را چند بار تکرار می کرد. تا ده دقیقه بعدش، نرمش می کرد. بدنش که سرحال می شد، سر میز می نشست و به مطالعه درس هایش می پرداخت. آن روز هم مشغول همین کارها بود که پیامک سحر، برنامه اش را به هم ریخت.
- امروز بیا بیمارستان. پرهام کارت داره.
🔹جوابی نداد اما فکرش درگیر شد و دیگر نتوانست مطالعه کند. گوشی را بیصدا کرد و روی میز گذاشت. یاد پارتی کذایی آن شب افتاد. چهره پرهام که پر غضب، دسته سیگار برگ را گرفته بود و به او نگاه می کرد، خاطرش را مکدر کرد. یادآوری صدای ساز و رقص نور و آدم ها، ذهنش را خراش داد. فکر کرد "مهم ترین کار دنیا را هم داشته باشد، مرا با او کاری نیست." و از اتاق خارج شد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114