#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_نود_و_نه
🍀ضحی از این پرسش ناگهانی مادر جا خورد. به روی خودش نیاورد و گفت:
- مشکل که نه اگه خودشون اذیت نباشن. خانم محمدی، مادر شوهر خوبی ان.
- همین طوره. به رفتارهاشون مسلط ان. پس اگه مشکلی نداری به عباس آقا بگو تو همین یکی دو روزه، بیان که با حاجی صحبت کنن. به نظرم هر چی زودتر زندگی تون رو شروع کنین براتون بهتره.
🔹مادر از روی صندلی بلند شد. نگاه مهربانش را به ضحی دوخت. نخ نگاهش را در دل بُرید و از اتاق خارج شد. قلبش به تپش افتاده بود. تصور شوهر کردن و نبودن ضحی در این خانه، برایش سنگین بود اما چاره چیست؟ بالاخره که دختر باید برود. با این فکرها، جواب تپش های قلب بی تابش را داد. به آشپزخانه رفت. لیوان آبی نوشید. هنوز آرام نشده بود. وضو گرفت. باز هم وضو گرفت. بسم الله گفت و باز هم وضو گرفت. آرام تر شد. به اتاق رفت. قرآن حاج عبدالکریم را برداشت. سجاده اش را پهن کرد و رویش نشست و مشغول تلاوت شد.
🔖ضحی پیام رسان ایرانی را باز کرد. چند ثانیه ای روی تصویر پروفایل عباس نگاه کرد. دکمه ضبط صدا را زد و حرفهای مادر را برایش گفت. ساعت را نگاه کرد. هشت و نیم گذشته بود. پشت لب تابی که عباس به او داده بود نشست. صفحه بیمارستان را باز کرد. نام کاربری و رمز را زد. دو پیام برایش آمده بود و سیصد و چهل نفر، مطلب آخری که نوشته بود را خوانده و پسند زده بودند. چند سوال ذیل مطلب آمده بود. روی نظرها کلیک کرد و گزینه پاسخ را زد. پاسخ سوالهایشان را که داد، ساعت نه شده بود. اف اف دو بار، تک زنگ خورد. پدر کلید انداخت و داخل خانه شد. ضحی و حسنا و طهورا و زهرا خانم با شنیدن تک زنگ حاج عبدالکریم، دست از کارهایشان برداشتند و به سمت در ورودی خانه آمدند. در که باز شد، پدر، خانواده اش را روبروی خود دید. گُل از گُلش شکفت و گفت:
- خدا شماها رو از من نگیره الهی. سلام به همه. سلام.. سلام..
🔹و تک تک به خانواده اش سلام داد. خرید مختصری که کرده بود را حسنا گرفت. طهورا پالتوی پدر را گرفت و آویزان کرد. زهرا خانم دست حاج عبدالکریم را که دراز شده بود گرفت و فشرد. خداقوت و خوش آمدی گفت. حاجی، دست همسرش را فشرد. آن را باز کرد و چند گلبرگ خشک شده گُل محمدی، کف دست همسرش گذاشت. زهرا خانم گلبرگ ها را بو کرد و یکی یکی، آن ها را کف دست دراز شده ی دخترها گذاشت. ضحی دو گلبرگ گل محمدی که نصیبش شده بود را بو کرد. یکی از گلبرگ ها به بینی اش چسبید. خنده اش گرفت. آن را جدا کرد و داخل دست مشت شده اش نگه داشت. حاج عبدالکریم رو به ضحی گفت:
- عباس آقا چطوره؟ بگو دلمون براشون تنگ شده بابا.
🔸ضحی از احوالپرسی پدر خوشحال شد اما جلوی حسنا و طهورا، عکس العمل خاصی نشان نداد. قرار بود خواستگاری طهورا همین آخر هفته برگزار شود و طهورا روی تک تک کلمات و حالات اعضای خانواده حساس شده بود. به آشپزخانه رفت و کمک مادر، سینی بشقاب میوه و شربت گلاب و بیدمشک را آماده کرد. سینی را برداشت و پشت سر مادر به سمت اتاق پدر، حرکت کرد. حسنا از اتاقش بیرون آمد. بشقاب را از توی سینی برداشت و گفت:
- اینو من می یارم. تنها تنها می خوای بری پیش بابا؟!
🔹مادر به لحن و شلوغ بازی های حسنا خندید. نگاهی به داخل اتاق حسنا کرد و طهورا را دید که سرمیز نشسته و به صورت جدی، مشغول نوشتن است. برای طهورا صدقه ای نیت کرد و به سمت اتاق حاج عبدالکریم رفت. در زد و داخل شد. حاجی لباسش را عوض کرده و جوراب هایش را در می آورد.
- بچه ها بیان تو؟
- بله حتما. بفرمایید دخترا
🔸طهورا صدای بلند پدر را از اتاق خودش شنید. دلش می خواست او هم وارد بگو بخند با پدر شود اما دلش شور می زد. نه برای اینکه تا به حال خواستگار به خانه شان نیامده و او برای صحبت با او، به اتاق ضحی نرفته است؛ دلش شور می زد چون هیچ شناختی نسبت به این خواستگار نداشت. شناخت شناسنامه ای را که نه. آن را پدر تحقیق کرده بود. دوست پدر هم نتیجه تحقیقاتش را نوشته بود و او خوانده بود. هر بار خواسته بود او را تصور کند، نتوانسته بود چهره ای را جلوی چشمش بیاورد. می ترسید. از یک چیز دیگر هم می ترسید و رویش نمی شد با پدر مطرح کند.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
حلول ماه شوال
و عید سعید فطر بر عموم روزه داران
مبارک 🍃🌺🍃
طاعات و عبادات همگی قبول حق
🌸ان شاءالله عیدی همه ما در سال پیش رو فرج امام زمان ارواحناله الفداء باشد به برکت صلوات بر محمّد و آل محمّد🌸
🌹اللّهم صلّ علی محمّد و آل محمّد و عجّل فرجهم و اهلک اعدائهم اجمعین🌹
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
#مناسبتی
#عیدفطر
#عیدبندگی
هدایت شده از سلام فرشته
#سلسله_درس_های_قرآن_شناسی
#قسمت_چهارم
⚡️نزول قرآن از خدای حی قیوم
💠همه موجودات جهان، به ذات اقدس اله، تکیه کرده اند. قیمومیت شان به خداوندی است که نه تنها خودش زنده است، بلکه حیات بخش هم هست. احیاگر هم هست. اللَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ الْحَي الْقَيومُ(1)
☘️چنین خدایی، وقتی قرآن را که تجلی ذات اوست نازل کرده و اعلام می کند که این نزول، از طرف من حی قیوم، بوده است، می خواهد بیان کند که این کتاب نیز، ویژگی حی و قیوم بودن را از من به ارث برده است. نَزَّلَ عَلَيكَ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ..(2)
🌸تو ای انسان، انتظار زنده شدن توسط قرآن و تلاوت آیات و انس با آن و عمل کردن به دستوراتش را داشته باش.
🍃تو ای انسان، می توانی به این کتاب و تلاوت و انس با او و عمل به دستوراتش، بایستی و استحکام و قوام داشته باشی. او حیات بخشی است که می توانی به آن تکیه کنی.
📚برای مطالعه بیشتر ر.ک: قرآن در قرآن، آیت الله جوادی آملی، ص27
پی نوشت:
1. آل عمران، آیه 2
2. آل عمران، آیه 3
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#قرآن_را_بشناسیم #قرآن_شناسی #قرآن #قرآنی #نور #سلسله_درس_های_قرآن_شناسی
#تولیدی
#سیاه_مشق
🌙سلام ای ماه من زیبای من
سلام ای عید من همراه من
🌺آقاجان کجایی؟ رسیده عید بندگی چرا نیامدی آقا؟ جهانی چشم به راهت چرا نیامدی آقا؟
اشک ها ریخته ایم تا تو بیایی چشم به راهت دوخته ایم تا تو بیایی
عید فطر هست هنوز تنهاییم؟ منتظرت مانده ایم تا تو بیایی
🌸مهدی جان عید فطری که تو کنارمان نباشی عید نیست! هر روز که دیدار تو میسر باشد آن روزعید است. بارالها انتظار را به پایان برسان.
و چه سخت است عزیزترین عید بدون عزیزترین یار غائب باشد. حال چه کنیم باز دل ، نماز عید را به مهدی اقتدا باید کرد.
آقاجان نائبت گفت که خرمشهرها در پیش است. یابن الحسن تو بیا دست همه ما بگیر و به سلامت رد کن.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
#صمیمانه_با_امام
#سلام_صبحگاهی
#مناجات_با_امام
#امام_زمان
#ماهی_قرمز
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صدم
🔹عضلات صورت طهورا در هم بود و اضطراب به دلش چنگ می زد. معده اش اسیدی شده بود و اسید تا گلویش بالا آمد. صدای قژقژ اسید بالا آمده در گوشش پیچید. دلش به هم پیچید و تیر کشید. همان طور نشسته، روی معده اش خم شد بلکه آرام شود اما فایده نداشت. درد معده اش بیشتر شد. فکر کرد آخرین بار کی غذا خورده است؟ نتوانست تمرکز کن و جوابی برای سوالش پیدا کند. درد جوشش معده، پهلوهایش را دور زد و به سینه اش زد. انگار خرچنگی معده اش را چنگک می زد و بالا می آمد. قلبش تیر کشید. دولا دولا فاصله صندلی تا در اتاق را رفت و با صدایی که از درد ناگهانی و شدید شده، می لرزید مادر را صدا زد.
🔻اتاق شلوغ بود و صدایش به گوش کسی نرسید. مادر به شوخی های بچه ها و پاسخ حکیمانه پدر را که همه ی چند دقیقه بافته های دخترانش را یک کلاف می کرد و به سمت خودشان می پراند. گوش می کرد. حس عجیبی در قلبش پدید آمد. نگاهش ناخودآگاه به سمت در اتاق رفت. از جا بلند شد. مثل یک خوابگرد، بی اراده و غریزی، به سمت در اتاق رفت. در را بازتر کرد. خواست آن را ببندد اما احساس کرد باید بیرون برود. پا که از در اتاق بیرون گذاشت، با بدن مچاله شده طهورا مواجه شد.
- یاصاحب الزمان. چی شده؟
مادر به سمتش طهورا دوید و هم زمان ضحی را با فریاد بلندی صدا کرد.
****************
🔸قطره های سِرُم، پیچش دل طهورا را کم کرده بود و حالا روی تخت، آرام دراز کشیده بود. ضحی برای مراقبت و راحت بودن خیال مادر، پایین پایش، پشت سیستم حسنا نشسته بود. نوشته های استاد حمیدی را می خواند و نکاتی را یادداشت می کرد. وارد صفحه شخصی شد. به نظراتی که رسیده بود پاسخ داد و برخی را ارجاع به فایلهای آموزشی اساتید داد. تصویر لامپی، گوشه بالای صحفه شخصی اش روشن و خاموش می شد. کلیک کرد تا ببیند چیست. صفحه ای برای دریافت ایده و پیشنهاد جلویش باز شد. به طهورا نگاه کرد. آرام بود و چشمانش را بسته بود. همان طور که صفحه ایده را پایین تر می داد گفت:
- طهورا جان نگران نباش عزیزم. بسپار دست خدا که اگه صلاحت نباشه خود به خود به هم بخوره. هنوز که ندیدیش.
🔹طهورا گردنش را بالا آورد و گفت:
- دِ از همینش نگرانم. آخه نمی دونی چه چیزایی پشت سر این تیپ آدم ها شنیدم.
- آره منم شنیدم. ولی چه فرقی می کنه. لباس آتش نشانی. لباس یگان ویژه. لباس پزشکی. لباس پلیس، اینا همه یک لباسه. اون منش و اخلاق فرد هست که مهمه. اینا رو خودتم می دونی.
- آره می دونم ولی بالاخره تو زندگی تاثیر می ذاره. همین خود تو. شوهرت ی آتش نشانه. نگرانش نیستی؟
🔸ضحی به عدد پانزده که جلوی ایده های دریافتی نوشته شده بود نگاه کرد. از این پانزده ایده، دوتای آن پذیرفته شده بود و مابقی معلوم نبود چه بود. فکر کرد من هم باید ایده هایی را پیشنهاد بدهم. برای اینکه طهورا را زیاد منتظر نگذارد، صورتش را به سمت خواهرش چرخاند و چشم در چشم های بی رمق طهورا، گفت:
- نگران هستم. چرا. اونم نگران منه. بیمارستان و بیماری و ویروس. اما خب زندگی همینه. بابا همیشه می گه مرگ دست خداست. نه زودتر می یاد نه دیرتر. روزی دست خداست. به موقعش می یاد. حالا تو در رابطه با این خواستگارت نگران چیش هستی؟
- از خیانت. از فقر. از بداخلاقی. از بی مهلی. از تکبر و خودخواهی.
🔹ضحی با خود فکر کرد نکند حسنا هم روی انتخاب همسر آنقدر حساس باشد که این طور دچار اضطراب شده و تاثیرش به هم خوردن سیستم بدنی اش بود. تصمیم گرفت برای او هم وقتی از خانم دکتر روان پزشک بیمارستان بگیرد. تنها جمله ای که گفت این بود:
- حق داری. منم همین ها نگرانی هام بوده.
- خب چطور تونستی برطرفشون کنی؟
🍀ضحی به دست راستش خیره شد و گفت:
- نتونستم. فقط توکل کردم. شاید هم معامله.
- معامله ؟ سرچی؟ با کی؟
- با خدا و حضرت معصومه و امام زمان. همون باری که رفتیم قم. گفتم نگرانی هامو ندید می گیرم و به خاطر زیادکردن نسل شیعه، به خواستگار اشکال نمی گیرم اما خودتون نگرانی هامو مراقبت کنین و اون کسی که شما می پسندین رو بفرستین.
- عباس آقا؟
🔸در کسری از ثانیه، بی توجه به سِرُمی که در دستش بود، به حالت جهش، نشست و گفت:
- آره. تو راه برگشت قم دیدیمش. چه جالب.
🔹ضحی فقط لبخند زد. حال طهورا دگرگون شده بود. ضحی صفحه مرورگر را بست. سِرُم را که تقریبا تمام شده بود از دست خواهرش بیرون کشید و از اتاق بیرون رفت.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
هدایت شده از سلام فرشته
#سلسله_درس_های_قرآن_شناسی
#قسمت_پنجم
🌟مربی گری
✍️از پروردگار عالمین به انسان: برایت کتابی نازل کرده ام.
☘️انَّهُ لَقُرْآنٌ كَرِيمٌ. فِي كِتَابٍ مَكْنُون ... تَنْزِيلٌ مِنْ رَبِّ الْعَالَمِينَ(1)
وقتی در قران کریم، تنزّل قرآن را از سوی رب العالمین بیان می کند، دو احتمال مطرح است:
📌 اگر منظور از این عالمین، همه عوالم و جهان هاست، پس قرآن با تکوین و عوالم هستی هماهنگ است.
📌اگر منظور، جهانیان و همه انسان هاست، آنوقت قرآن، برآورنده نیازهای همه انسان ها، در همه عصرها بیان شده است.
☘️جالبی نزول قرآن از سمت خداوندی که رب همه عالم و عالمیان است، این نکته است که بر اساس ویژگی ربوبیت الهی، قرآن نیز مربی ما انسان هاست و فطرتمان را شکوفا می کند.
📚برای مطالعه بیشتر ر.ک: قرآن در قرآن، آیت الله جوادی آملی، ص28
پی نوشت:
1. سوره واقعه، آیات 77-80
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#قرآن_را_بشناسیم #قرآن_شناسی #قرآن #قرآنی #نور #سلسله_درس_های_قرآن_شناسی
#تولیدی
#سیاه_مشق
✨سلام بر تو ای آرامش زمین و زمینیان
🌺آقاجان زمین در پرتو وجود توست که پایدار می ماند. اگر لحظه ای هر چند کوتاه، حجت الهی بر روی زمین نباشد، زمین از هم متلاشی می شود.
🌸آقاجان آرامش را تو بر جان ها هدیه می دهی، والا اگر وجود تو را از زمین بگیرند، زمین و اهل زمین دچار اضطراب می شود. چنانکه امام باقر علیه السلام فرمود: «لو انّ الامام رُفع من الارض ساعةً لَماجت باهلها کما یموج البحر باهله» ؛ اگر امام و حجت خدا لحظه ای از زمین گرفته شود، زمین با اهل آن همانند دریا دچار اضطراب می شود.( اصول کافی،ج 1، ص 253، حدیث 12)
🍀مهدی جان آرامش جان، چشم هایمان دوخته بر جاده سبز انتظار است. بیا ای سبزترین انتظارها.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
#صمیمانه_با_امام
#مناجات_با_امام
#امام_زمان
#ماهی_قرمز
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_یک
🍀ضحی یاد قول و قراری که با خانم حضرت معصومه سلام الله علیها بسته بود افتاد. اینکه زود ازدواج کند. زود بچه دار شود. نسل شیعه را در این برهه از زمان که جمعیت و فرزندآوری کم شده، زیاد کند. یاد حرف عباس افتاد که گفت: دوست دارم یک امیر در بغل تو ببینم و مهربانی های شبی که با هم تنها بودند. قدم اول را او برداشته بود و قدم های دیگر را خدا یکی یکی جلوی پایش می گذاشت. مرور لطف ها و کمک هایی که خدا در حقش کرده بود، بغض به گلویش انداخت. دستش را شست و به اتاق رفت. دفتر سبز رنگ را باز کرد و نوشت:
- السلام علیک یا صاحب العصر و الزمان. سلام آقاجان. قولم یادم نرفته اما باز هم به کمک تان نیاز دارم. رفتن زیر یک سقف آن هم با شرایطی که عباس و من داریم، جز به کمک شما به درستی صورت نمی گیرد. من سر عهدم هستم.
🔸گوشی اش زنگ خورد. از وقتی کار در بیمارستان بهار را شروع کرده بود، مجدد مسئولیت مادران باردار را به عهده گرفته و راهنمایی شان می کرد. حالا هم یکی از همان مادران کم سن و سالی بود که بچه اولش را باردار است و نگرانی های خاص خودش را دارد:
- سلام زهرا جان. عزیزم ای وای چرا گریه می کنی؟ اهان. خب. خب. نه گلم اصلا از جات بلند نشو. مادرت کنارت هست؟ بله سلام خانم مهراوی. بله. نه نگران نباشین. تا دو هفته استراحت مطلق باشن. بله. چقدره؟ چیزی هم دیده؟ خب خدا روشکر. تخت دارن؟ خیلی خوب. زیر دوتا پایه های پایین تخت رو دوتا آجر بگةذارید. دقت کنید لق نباشه بیافتن. بله شیب دار بشه که همین طور که جفت و جنین بزرگ می شه، جفت هم بیاد بالا. ان شاالله که مشکلی پیش نمی یاد.
🔹ضحی همان طور که به حرف های خانم مهراوی گوش می داد؛ برگه ای را که ارقام مختلف کم و زیادی را روی آن نوشته بود، برداشت و مبلغی را برای خانم مهراوی، به عنوان صدقه نوشت و ادامه داد:
- خوبه که صدقه هم بدین. منم براشون کنار گذاشتم. خیلی عالیه. این چیزی هم که می گم یادداشت کنین. تا دو هفته صبح و شب بخورن. چون گفتین خونریزیشون شدیده. نه اصلا سونوگرافی نیازی نیست مگه اینکه چیزی ببینن. یادداشت می کنین؟ یک عدد زرده تخم مرغ، یک قاشق پودر کاکائو، یک قاشق عسل یا شکر هر کودوم مایل هستند. عسل زعفرانی نباشه فقط. بله. مخلوط کنین مثل شکلات صبحانه می شه. خالی بخورن. ان شالله که خونریزیشون بند می یاد. بله جمع می کنه. حاج خانم، تاکید می کنم استراحت مطلق باشن. فقط برای دستشویی بلند شن. خواهش می کنم. خواهش می کنم. زنده باشین. امری بود در خدمتم. سلامت باشین. خدانگهدار
🍀زیر حرفهایش با امام زمان می نویسد:
- آقاجان، یکی از مادرا زنگ زد. چی می گم. شما خودتون شاهدین. مراقبش باشین. ما رو دعا کنین اقاجان. دعای شما اگه نباشه بیچاره ام. فداتون.
🔸خواست دفتر را ببندد که مجدد گوشی اش زنگ خورد. شماره ناشناس بود:
- بفرمایید. سلام علیکم. بله خانم دکتر بحرینی. حال شما؟ نه اختیار دارید. در خدمتم.
🔻ضحی به حرفهای دکتر بحرینی گوش داد و چهره اش در هم فرو رفت.
- اگه امکانش هست عذر بنده رو بپذیرین. نه به خاطر ازدواج یعنی بله یک جوری.. راستش
🔸خانم دکتر از او می خواست رابط بیمارستان بهار و آریا بشود و طرح مشترک گروه مامایی را که فرهمندپور آورده بود، قبول کند. نمی دانست بگوید یا نه. لابلای توضیحات خانم دکتر، فکر کرد اگر بگویم مطمئنا خانم دکتر طرح را قبول نمی کند و فوایدی که چند دقیقه ای است برای ضحی توضیح می دهد، به دست نمی آورند. از خانم دکتر برای فکر کردن، زمان گرفت. گوشی را روی میز نگذاشته، برداشت و شماره دایی را گرفت. برای اینکه صدایش بیرون اتاق نرود، بلند شد. در را بست. طول و عرض اتاق را راه رفت و کل جریان را با صدای آرام، برای دایی تعریف کرد.
- کار خوبی کردی وقت گرفتی. بهت خبر می دم.
🔹گوشی را قطع کرد. ساعتش را نگاه کرد. حدود ده و نیم شب بود. هر شب این ساعت، با عباس حرف می زد. عکس دونفره شان را از روی گوشی نگاه کرد. دست روی صورت عباس کشید وگفت:
- خیلی زحمت می کشی. خدا کمکت کنه.
🔸سر میز نشست. کتاب درسی اش را باز کرد. سعی کرد بخواند اما حواسش به عباس بود. صدای پیامک گوشی بلند شد. رمز گوشی را زد و پیامک را خواند:
- خیلی به یادتم ضحی جان. امشب دوتا عملیات داشتیم. دعا کن به خیر بگذره.
🔹پیام را چند بار خواند. خواست جواب بدهد اما فکر کرد شاید عباس هم جوابی بدهد و آن وقت، حرف زدن شان طول بکشد و اشکال داشته باشد. جواب را گذاشت پاداش خوب درس خواندنش باشد. کتاب را ورق زد و صفحه ای که باید می خواند را آورد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
هدایت شده از سلام فرشته
#سلسله_درس_های_قرآن_شناسی
#قسمت_ششم
💠بارگاه کریمانه
🍃صدای وحی، در جانش پیچید: بخوان قرآن را که پروردگار تو، کریم ترین کریمان است. خدایی که بشر را علم نوشتن با قلم آموخت و به انسان، آنچه را که نمی دانست، تعلیم داد. اقْرَأْ وَرَبُّكَ الْأَكْرَمُ . الَّذِي عَلَّمَ بِالْقَلَمِ . عَلَّمَ الْإِنْسَانَ مَا لَمْ يعْلَمْ (1)
🌸چه زیبا کلاس درسی است که خدا، معلمش باشد و ویژگی خاص این معلم، کریم بودنش باشد و کتابی را برای تعلیمت، آورده باشد که آوردندگانش هم حتی، کرام برره باشند. (2)
☘️چنین خدای کریمی، نه تنها تو را حین شاگردی ات، تکریم می کند؛ بلکه با کرامت تعلیم و پرورشت می دهد.
🌼آن معلم کریم، کتاب درسی این کلاس، یعنی قرآن را هم متصف به صفت کریم کرده است(3) تا وقتی از او می آموزی، از کریم بیاموزی و کریمانه، آموزش ببینی.
🌸هیچ اهانتی در بارگاه تعلیم الهی نیست.
📚برای مطالعه بیشتر ر.ک: قرآن در قرآن، آیت الله جوادی آملی، صص 28-29.
پی نوشت:
1. سوره علق، آیات 3-5
2. سوره عبس، آیات 15 و 16: بِأَيدِي سَفَرَةٍ . كِرَامٍ بَرَرَةٍ .
3. سوره واقعه، آیه 77 : إِنَّهُ لَقُرْآنٌ كَرِيمٌ.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#قرآن_را_بشناسیم #قرآن_شناسی #قرآن #قرآنی #نور #سلسله_درس_های_قرآن_شناسی
#تولیدی
#سیاه_مشق
✨السلام علیک یا ابا صالح المهدی
🌺آقا جان دوست دارم لحظه لحظه زندگی ام به یاد تو سپری شود.
🍀هر زمان که دغدغه های زندگی دنیا را به کناری می زنم و به یاد تو و با تو حرف می زنم، احساس شیرینی به من دست می دهد. همان احساس شیرین با تو بودن و به یاد تو بودن، تو که بهترین بنده خدا هستی و خدا دوستی را با دوستی تو می سنجد. دوستان تو را دوست و دشمنانت را دشمن می دارد.
🌸آقا جان دعا کن در آزمون دوستی و محب تو بودن، پیروز باشیم.
#صمیمانه_با_امام
#مناجات_با_امام
#امام_زمان
#ماهی_قرمز
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_دو
🔹هر چه ضحی احساس شادابی و آرامش می کرد، سحر می سوخت و حسادت، وجودش را تکه تکه کرده بود. با تعقیب کردن ضحی، آدرس منزل نامزدش را پیدا کرده بود و حالا با فرهمندپور، سر اینکه چطور رابطه شان را خراب کنند، بحث می کرد.
- فایده نداره. بورسیه اش هم بکنی دست زنش رو می گیره می بره خارج. باید رابطه شونو خراب کنیم. شما اگه می خوای باهاش ازدواج کنی، باید شوهره رو حذف کنی. نه اینکه زیر بال و پرش رو بگیری.
- خود اینم ی جور حذف کردنه. ضحی که اهل خارج رفتن نیست؟
- دلتون خوشه. ضحی پاش بیافته اهل همه چی هس. ندیدی اون شب آوردمش پارتی. با چادرش اومد ولی اومد. اینی که من شناختم، خارج هم می ره ولی با چادر. به نظرم همون ی راهکار بیشتر نیست. رابطه شون رو خراب کنیم. خودمم بلدم چطوری. بالاخره حساسیت هاش دستمه. ناسلامتی دوست صمیمی هستیم.
🔸فرهمندپور از سحر خواسته بود بیاید تا ضحی را بیشتر بشناسد. دلش برای ضحی تنگ شده بود و دلش می خواست یک نفر در رابطه با او برایش حرف بزند. همین که از ضحی حرف می زد، خوشحال می شد. پکی به سیگار زد و گفت:
- هنوز نفهمیدم شما دو نفر چرا با هم دوستین.
- چون با هم احساس قدرت می کنیم.
- عجب. درسته!
▪️پک دیگری به سیگارش زد و نقش قدرت را در رابطه این دو دوست ناهمگون فهمید:
- ضحی از تحمل آدمی که خلاف عقیده اش رفتار می کنه احساس قدرت می کنه و شما از خراب کردنش جلوی بقیه و استفاده از مزایای عنوان پزشکی اش!
🔻فرهمندپور جمله آخر را خیلی جدی و پر زهر گفت. سحر، شمشیر تیز نگاهش را به فرهمندپور فرو کرد. در ماشین را باز کرد و تقریبا از ماشین بیرون پرید. قبل از اینکه در را ببندد، همان نگاه را به فرهمندپور روانه کرد و ضربه اش را فرود آورد:
- خودتو چی می گی که با این جلال و جبروتت، عاشق ی بچه مذهبی شدی!
🔸در را محکم بست. فرهمندپور شیشه ماشین را پایین داد تا جمله ای که در صورت سحر، چرخ می خورد، بیرون بریزد:
- تو آتلیه رو بزن و شوهرشو بکشون اونجا. بقیه اش با من.
🔻فرهمندپور سر تکان داد. سحر با همان افاده ای که آمده بود، پشت کرد و رفت. نگاه فرهمندپور به رفتن سحر بود اما برایش ذره ای کشش نداشت. او ضحی را با وقار و حیا و متانتی که داشت می خواست. امثال سحر را در کوچه و خیابان به راحتی می توانست پیدا کند. ماشین را حرکت داد و جلوی دانشگاه ایستاد.
🔹دانشجوهایی که داخل و خارج می شدند را برانداز کرد. دنبال کسی می کشت و دست آخر بعد از چند ساعت، پیدایش کرد. لباس اسپورت راه راهی پوشیده بود و کلاه مشکی بافتنی سرش گذاشته بود. کلاسور چرم مشکی رنگ کارکرده ای زیر بغل گرفته بود و لابد از حجم معلومات دانشجوی جوان، در حال ترکیدن بود. منتظر شد تا از دانشگاه که بیرون برود. چند دقیقه ای کنار خیابان ایستاد. کمیی جلوتر رفت تا با خط اتوبوس راهی شود. فرهمند پور با ماشین به سمتش رفت. بوق زد و با چند جمله، او را راضی کرد که سوار ماشین بشود و تا ایستگاه مترو، او را برساند.
🔸جوان، سوار شد. فرهمندپور چند سوال صوری از دانشگاه و درس ها پرسید و فهمید رشته معماری است. از پایان نامه اش پرسید و همان طور که حدس زده بود، به پول نیاز داشت. پیشنهاد کار آتلیه را به او داد و گفت اگر بخواهد می تواند با سرمایه او، یک آتلیه راه بیاندازد. جواد، محو حرفهای فرهمندپور شده بود. شماره اش را گرفت و قرار شد تماس بگیرد.
🔻بعد از پیاده کردن جواد دمِ دو ایستگاه جلوتر، با چند بنگاه املاک تماس گرفت و مضنه یک واحد آپارتمان 60 متری را پرسید. هم برای گروه می خواست و هم برای آتلیه ای که قرار بود راه بیاندازد. حدس زده بود سحر چرا آتلیه را پیشنهاد داده. نگاهی به برگه ای که شماره جواد روی آن نوشته شده بود کرد. برای اینکه زمان را از دست ندهد، مجدد جلوی دانشگاه رفت تا جوان دیگری را برای کارش تور بزند. کسی را می خواست که واسطه معامله اجاره یک واحد آپارتمان شود و از او، ردی باقی نماند.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
✨السلام علیک یا اباصالح المهدی
🌺آقاجان چقدر دلمان بهانه آمدنت را دارد. وقتی مشکلات و گرفتاری مردم مظلوم جهان به خصوص مردم مظلوم فلسطین را می بینیم بیشتر خسران نبودنتان را درک می کنیم و بیشتر برای ظهورتان بی تابی می کنیم.
❄️با دیدن صحنه های جنایت بی شرمانه صهیونیست های جنایتکار قلبمان جریحه دار می شود. آقاجان بمیرم برای دل مهربان شما این روزها چه حال و روزی دارد؟!
🌸مولای جان سرتان سلامت . همه ما فدای وجود نازنینتان . مهدی جان جهانی در انتظار آمدنتان است. دعا کنید امسال سال ظهورتان باشد. آمین یارب العالمین
#صمیمانه_با_امام
#مناجات_با_امام
#امام_زمان
#ماهی_قرمز
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114